alborz_3000
اخراجی موقت
من و دوستم با دو تا پسر خواهرش رفته بودیم شمال، شب اول خیلی اذیت کردن، ما هم یه نقشه کشیدیم، ترسوندیمشون، جوری که بچه کوچیکه تقریبا یه حالتایی مثل تشنج بهش دست داد، نزدیک بود از حالم بره، از وقتی مثل سگ ترسیدن، تا اخرین روز سفر، اکاملا حرف گوش کن بودنهی وای من چطور دلتون میاد بابچه اینکارو بکنید.
تا حالا تو زندگیم به هیچ بچه ای حتی اخم هم نکردم و همیشه با حوصله باهاشون برخورد میکنم
یه دفعه دخترخالم وقتی میخواست بره کلاس بچه شو میسپاره به من از اون پسربچه های شیطونه ها چون دنبال بازی دوس داشت مجبور شدم فقط یه ساعت دور تا دور خونه بدوم اونم دنبالم کنه آخرش داشتم ضعف میکردم این بچه خسته بشو نبود