دستش را در جيب روپوش مدرسه اش فرو کرد و اسکناس را درون آن فشرد. پرستو ريز خنديد وگفت: يعني امروز هم لواشک بيلواشک؟ فاطمه آب دهانش را قورت داد وگفت: بچهها من رفتم، خداحافظ!
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) منطقه فارس، روزها بود پول تو جيبيهايش را جمع ميکرد تا روز مادر بتواند براي مادرش بلوزي را که ديده بود بخرد. امروز هم که از خير لواشک ميگذشت ميشد سراغ قلک رفت و در پس يک بيانتهايي ناتکرار، حاصل جمع پولها را خرج يک خريد عاشقانه کرد. بارها بلوز مدنظرش را در ذهنش مرور كرد و بر قامت مادر پرو کرد. ضريح نگاهش را درون چشمان مادر به جستجو نشست و ميدانست چقدر مادرش را خوشحال ميکند.
هر روز از کنار مغازه پوشاک فروشي گذشته و همه روزه به مرد فروشنده گفته بود «آقا،اينو واسه من نگهدار،واسه خودم نه ها، واسه مادرم.» هر روز ميرفت بلوز را حاضرغايب ميکرد و هنوز هم پشت ويترين، سرجاي هميشگياش بود. گو اينکه مرد فروشنده هم آن را نگه داشته بود تا دخترک شيرين زبان، روز موعودش فرا برسد و روبان انتظارش را قيچي کند.
بهار دلش پر از تگرگ چلچلههاي يک کهکشان رويايي بود. بهار دلش به مهماني آرزوها رفته بود. بايد آن بلوز را ميخريد. سوار دوچرخه شد تا زودتر برسد. سوار دوچرخه شد تا زودتر برگردد. تمام فواره دل کوچکش را آذين بسته بود. ميخواست وقتي برميگردد مادر را غافلگير کند و کرد. برنگشته غافلگير کرد. نه فقط مادر را که همه را غافلگير کرد.
تيشه خيال پر از نشئگي يک جوان، در روز ولادت فاطمه بزرگ(س)ريشه فاطمه کوچک را خشکاند. پايش که از رکاب زدن خسته شد لحظهاي درنگ کرد.اجل را همان لحظه بس بود. بال آتشين سيمرغ مادر سوخت. اجل داشت پيکان ميراند. اجل عجله داشت انگار. اجل «مسلم» بود.مسلمان اندکي صبر کن! بگذار فاطمه از اينجا عبور کند. اجازه بده بازهم به پشت ويترين مغازه پوشاک فروشي برسد. در درونش هلهلهاي برپاست. حجله عزا آنجا برپا نکن مسلمان.جرعه جرعه اسکناسهاي درون جيبش را با قورت دادن آب دهان و گذشتن از هوس خريد لواشک وپفک جمع کرده است. درست برعکس تو که نميدانم براي مصرف آن زهرماري پيراهن آبرويت را هم فروختهاي يا نه. ساعتت را با ساعت او کوک نکن، آرامتر، پايت را از روي آن پدال بردار. من درون حوض نگاهش پروانه و پرستو را ديدهام. من همراه او پروانه و پرستو را ديدهام. ميترسم پرواز کند. رد لاستيکت مشکوک است. عطر لنت ترمزت بوي کافور ميدهد.نه؛ امروز روز مادر است، تو را به جان مادرت متاز! آرامتر. بگذار چرخ مرکبت از چرخش بايستد. اجازه بده چرخ دوچرخهاش بچرخد. بگذار عبور کند. بگذار بگذرد.
فاطمه همانجا ايستاده بود. پاي همان ثانيههاي درنگ، مکثش مداوم شد. پيکان «مسلم» نامسلماني کرد. قصر روياهايش سوخت. برتن مادر آن بلوز را نپوشاند. دقايقي بعد همه جا سياه بود حتي بلوز سفيدي که ميخواست براي مادر بخرد، سياهتر از همه سياهيها. صحنه را روشن کنيد. فاطمه مادر از تاريکي ميترسد. اين ضيافت پر غصه را تعطيل کنيد. آنجا زير سايه درختي کنار دوچرخه کودکيهايش جوي خون جاري است. نفرين بر تو پيکان. درون جيبش 200توماني و 500 تومانيها سرخ شدهاند. خون به پا کردهاند،هيهات؛هنوز مرد فروشنده کرکره مغازهاش را پايين نکشيده. امروز آن دخترک خنده رو وشيرين زبان، نيامده بلوز را برانداز کند وبگويد «آقا،اينو واسه من نگهدار،واسه خودم نه ها، واسه مادرم.» او نميداند که مادر ديگر بلوز سپيد نميپوشد. او نميداند روياهاي گل درشت فاطمه را يک خط درميان روي آن اعلاميه سر کوچه نوشتهاند. بهار تلخ شد، روزها تلخ شدند، ساعتها سوختند، دقايق ذوب شدند، ثانيهها گر گرفتند، مسلمانان يکي بر اين آتش اشک بريزد.
خبر کوتاه بود، اما شلاق ميزند بر ذهن هر خوانندهاي: «جواني در اثر مصرف مواد مخدر و حالتي غير عادي چشمان منتظر مادري را در شوق ديدن دختر کوچکش خونين کرد.همزمان با تولد حضرت فاطمه (س)، دختر بچه 7 ساله آبادهاي به نام فاطمه، به علت سانحه تصادف با يك خودرو پيكان جان خود را از دست داد. در حادثهاي که در دوم خرداد ماه رخ داد، مسلم ـ ع در حال رانندگي با سرعت 100 کيلومتر در ساعت و حالتي غيرعادي، جان دختر 7 سالهاي را گرفت. اين دختر بچه هفت ساله پس از اينكه دوچرخه کوچک خود را برميدارد و به خيابان ميرود تا در سايه درختي لختي استراحت كند، ناگهان با يك سواري پيکان مواجه ميشود كه با سرعت زياد به طرف او ميآيد. سواري پيكان ابتدا به دو درخت کنار پياده رو اصابت ميكند و پس از اينكه درختان را ميشكند فاطمه كوچولو را زير ميگيرد.
به نقل از دکتر جعفري پزشك معالج فاطمه، تمام استخوانهاي دخترک شکسته شده بوده تا سرانجام در سوم خرداد بر اثر شدت جراحات وارده جان خود را از دست ميدهد.
دخترکت را در آغوش بفشار. به مرگ کبود و استخوانهاي فاطمه کوچولو فکر کن. معلم دارد ديکته ميگويد « آش، کشک. مادر امين و اکرم آش درست ميکند» و اينجا مادر فاطمه، حلواي دخترش را درست ميکند. معلم دارد فرياد ميزند «بابا آب داد» يکي بر صورت بابا آب بپاشد.او از هوش رفته است.
به راستي چرا؟ گناه آن طفل معصوم چه بود که قرباني لحظهاي سرخوشيهاي کاذب يک جوان شد؟ پکهاي او به آن زهر ماري پتکهايي بر سر خانوادهاي فرود آورد.چرا؟واقعا چرا؟