داستان جوان فرانسوی از پاریس تا عملیات مرصاد

magnet

عضو جدید

در هیاهوهای این روزها و حوادثی که پیش آمد ، ناگهان با مطلب جدیدی روبرو شدم "شهید کمال کورسل اهل کشور فرانسه که در جنگ تحمیلی و در رکاب امام خمینی عزیز به شهادت رسیده است و در هنگام شهادت تنها بیست و چهار سال داشته است .
از شما چه پنهان به حال خودم گریه کردم که ما در ایران هستیم و سایه ولی معظم فقیه و نایب امام زمان بالای سر ماست و آن وقت این همه خون دل به او می دهیم و این شهید در کشور فرانسه واز عالم مسیحی به اسلام می گرود و در مکتب امام خمینی شیعه می شود و در عاشورای ایران در دفاع ار نایب امام زمان شهید می شود و مدال "عند ربهم یرزقون" را از خدای مهربان برای ابد دریافت می کند نحوه نگرش او به ولی فقیه و اطاعت پذیری او واقعا مرا شرمنده کرد. واکنون او "علی الارائک ینظرون" است و شاهد بر اعمال ماست . بیشتر ادامه ندهم زندگینامه این عزیز گواه همه چیز است ."ان فی ذالک لذکی لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید"

از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هرروز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد امام شد و طلبه و بالاخره رزمنده. چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع. کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد. شهید کمال کورسل نیز از آن گل‎های نادری است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامی‎، در گلستان اسلام ناب محمدی رویید و در معرکه دفاع مقدس پرپر شد.




یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم‎پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. "ژوان " دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند.
در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند.

بعد از مدتی، رفت و‌آمد "ژوان کورسل " با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش "مسعود " لباس پوشید برود کانون برای مراسم، "ژوان " پرسید: "کجا می‌ری؟ " گفت: "دعای کمیل " ژوان گفت: "دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم! " گفت: "بفرمایید " .
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست. با "مسعود " رفت و آخر مجلس نشست. آن شب "ژوان " توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند.
هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: "بریم دعای کمیل ".

گفتند: "حالا که دعای کمیل نمی‌روند "؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود.
یک روز بچه‌های کانون، دیدند "ژوان " نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند. "مسعود " شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از "ژوان " پرسید: "کی تو رو شیعه کرد؟ " او جواب داد: "دعای کمیل علی(ع) ".
گفت: "می‌خواهم اسمم رو بذارم علی ".
"مسعود " گفت: "نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع). "
گفت: "پس چی؟ "
ـ "هرچی دوست داری "
گفت: "کمال "
چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.

مادرش، خیلی ناراحت بود. می‌گفت: "شما بچه منو منحرف می‌کنید ".
بچه‌ها گفتند: "چند وقتی مادرت را بیار کانون " بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. "کمال " هم معمولاً کتاب می‌خواند. به خصوص کتاب‌های شهید مطهری.
خیلی سؤال می‌کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می‌گرفت، وقتی هم می‌گرفت ضایع نمی‌کرد و به خوبی برایش می‌ماند.
یک روز گفت: "مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم ".
ـ "برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان. " آن زمان دبیرستانی بود.
رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: "کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم. " با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.
مسعود گفت: "تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت می‌کرد.
اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: "معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود. "
خیلی راحت می‌گفت: "من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم. "
یک کتاب "چهل حدیث " و "مسأله حجاب " را به زبان فرانسه ترجمه کرد.

همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. می‌گفت: "به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست. "
یک روز از "مدرسه حجتیه " زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من زن می‌خواهم. هرچه می‌گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول نمی‌کند.
مسعود گفت: "حالا چه زنی می‌خواهی؟ "
گفت: "نمی‌دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد. "
مسعود هم گفت: "این زنی که تو می‌خوای، خدا توی بهشت نصیبت می‌کند. "
هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.
"مسعود " یاد جمله‌ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند "طلبه‌ها، چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند. "
رفت کتاب را آورد. گفت: "اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته. "
جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: "باشه ".
خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.
هروقت‌ ما گفتیم: "امام " می‌گفت: "نه! حضرت امام ".

یک روز رفت پیش مسعود و گفت: "می‌خواهم برم جبهه " ایام عملیات مرصاد بود.
مسعود گفت: "حق نداری " .
گفت: "باید برم ".
مسعود: "جبهه مال ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان ".
گفت: "نه! حضرت امام گفتند واجب است. "
فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.



مزار شهید "کمال کورسل": قطعه ۱۸ ردیف ۲ شماره۱۷۶

از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هرروز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.
چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.
کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.

یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر "کمال کورسل " شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم، شاید با روژه‌ گارودی دیگر!
کمال عزیز! ریشه‌های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز باد!

منبع

 

Sarp

مدیر بازنشسته
مگنت تکراریه تایپیکت :D

خودم زده بودم این تایپیکو
 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
افرین
خیلی زیبا بود
و درود بر این آقا کمال فرانسوی

و ((شهادت هنر مردان خداست))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسیجی شهيد فرانسوی دفاع مقدّس_شهيد ژوان(کمال) کورسل

بسیجی شهيد فرانسوی دفاع مقدّس_شهيد ژوان(کمال) کورسل

آشنایی با بسیجی شهيد فرانسوی دفاع مقدّس_شهيد ژوان(کمال) کورسل

حتماً زندگی نامه اش را بخوانید...
يک نفر بود مثل آدم‌هاي ديگر، موهايي داشت بور با ريشي نرم و کم پشت و سني حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهاي مراکش و مادرش، فرانسوي و اهل دين مسيح. «ژوان» دنبال هدايت بود.در سفري با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.محال بود زير بار حرفي برود که براي خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقي را بيابد و با اخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاريس،سخنراني‌هاي حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود،پخش مي‌کردند.يکي از آن‌ها را گرفت و گوشه خلوتي پيدا کرد براي خواندن، خيلي خوشش آمد و خواست که باز هم براي او از اين سخنراني‌ها بياورند. بعد از مدتي، رفت و‌آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهاي ايراني کانون پاريس، بيشتر شد. غروب شب جمعه‌اي، يکي ازدوستانش «مسعود» لباس پوشيد برود کانون براي مراسم، «ژوان» پرسيد:«کجا مي‌ري؟» گفت: «دعاي کميل» ژوان گفت:«دعاي کميل چيه؟! ما رو هم اجازه مي‌دي بياييم!» گفت: «بفرماييد». چون پدرش مراکشي بود، عربي را خوب مي‌دانست. با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبي پيدا کرد. اين را همه بچه‌ها مي‌گفتند. هفتة آينده از ظهر آمد. با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بريم دعاي کميل» گفتند:«حالا که دعاي کميل نمي‌روند»؛ تا شب خيلي بي‌تاب بود. يک روز بچه‌هاي کانون، ديدند «ژوان» نماز مي‌خواند، اما دست‌هايش را روي هم نگذاشته و هفته بعد ديدند که بر مُهر سجده مي‌کند. «مسعود» شيعه شدن او را جشن گرفت. وقتي از «ژوان» پرسيد: «کي تو رو شيعه کرد؟» او جواب داد: «دعاي کميل علي(ع)» گفت: «مي‌خواهم اسمم رو بذارم علي» مسلمان‌هاي پاريس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذيتش مي‌کردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار يه راز باشه بين خودت و خدا با اميرالمؤمنين(ع).» گفت: «پس چي» ـ «هرچي دوست داري» گفت: «کمال»يک روز گفت: «مسعود! مي‌خوام برم ايران طلبه بشم» چه اسم زيبايي، براي خودش انتخاب کرد. مسيحي بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شيعه، در حالي که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود. مادرش، خيلي ناراحت بود. مي‌گفت:«شما بچه منو منحرف مي‌کنيد» بچه‌ها گفتند: «چند وقتي مادرت را بيار کانون» بالاخره هم مادرش را آورد. وقتي ديد بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نيستند، خيالش راحت شد. کتابخانه کانون، بسيار غني بود. «کمال» هم معمولاً کتاب مي‌خواند. به خصوص کتاب‌هاي شهيد مطهري. خيلي سؤال مي‌کرد. بسيار تيزهوش بود و زود جواب را مي گرفت. يک روز گفت: «مسعود! مي‌خوام برم ايران طلبه بشم» ـ «برو پي کارت. تو اصلاً نمي‌تواني توي غربت زندگي کني. برو درست را بخوان.» آن زمان دبيرستاني بود. اجازه نمي‌داد يک دقيقه از وقتش ضايع شود. هميشه به دوستانش مي‌گفت: «معنا ندارد کسي روي نظم نخوابد؛ روي نظم بيدار نشود.» رفت و بعد از مدتي آمد و گفت:«کارم براي ايران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقي برم قم.» با برادرهاي مبارز عراقي رفاقت داشت. مسعود گفت: «تو که فارسي بلد نيستي، با اين قيافه بوري هم که داري، معلومه ايراني نيستي! خيلي اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آن‌ها هم با قم و در مدرسه حجتيه پذيرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود. ظرف پنج ـ شش ماه به راحتي فارسي صحبت مي‌کرد. اجازه نمي‌داد يک دقيقه از وقتش ضايع شود. هميشه به دوستانش مي‌گفت: «معنا ندارد کسي روي نظم نخوابد؛ روي نظم بيدار نشود.» خيلي راحت مي‌گفت:«من کار دارم. شما نشستيد با من حرف بزنيد که چي بشه! بريد سر درستون. من هم بايد مطالعه کنم.» يک کتاب «چهل حديث» و «مسألة حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد. هميشه دوست داشت يک نامي از اميرالمؤمنين(ع) روي او بماند. مي‌گفت:«به من بگيد ابوحيدر، اين آن رمز بين علي(ع) و من هست.» يک روز از «مدرسه حجتيه» زنگ زدند که آقا پايش را کرده توي يک کفش که من زن مي‌خواهم. هرچه مي‌گوييم حالا اجازه بده چندسالي از درست بگذره، قبول نمي‌کند. خيلي به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامين ولي فقيه، در واقع، دستورات اهل بيت(ع) است. مسعود گفت:«حالا چه زني مي‌خواهي؟» گفت:«نمي‌دونم، طلبه باشد، سيده باشد، پدرش روحاني باشد، خوشگل باشد.» مسعود هم گفت:«اين زني که تو مي‌خواي، خدا توي بهشت نصيبت مي‌کند.» هرچه توجيهش کردند، فايده نداشت. «مسعود» ياد جمله‌اي از کتاب حضرت امام افتاد که توصيه کرده بودند «طلبه‌ها، چند سال اول تحصيل را اگر مي‌توانند، وارد فضاي خانوادگي نشوند.» رفت کتاب را آورد. گفت: «اصلاً به من مربوط نيست، ببين امام چي نوشته.» جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پايين. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقيقه سکوت گفت: «باشه» خيلي به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامين ولي فقيه، در واقع، دستورات اهل بيت(ع) است. هر وقت‌ ما گفتيم:«امام» مي‌گفت: «نه! حضرت امام» يک روز رفت پيش مسعود و گفت: «مي‌خواهم برم جبهه» ايام عمليات مرصاد2 بود. مسعود گفت:«حق نداري» گفت: «بايد برم» مسعود:«جبهه مال ايراني‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان» گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.» فرداي آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسيجي، اسم نوشته بود و رفت عمليات مرصاد. هنوز يک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقريباً بيست و چهار سال داشت. از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بيشتر عمر نکرد، ولي هر روز يک‌قدم جلوتر بود. مسيحي بود، سني شد، و بعد شيعه. مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده. چقدر راحت اين قوس صعودي را طي کرد، چقدر سريع. کمال، آگاهانه کامل شد و در يک کلام، بنده خوبي شد. يکي از دانشجويان ايراني مقيم فرانسه مي‌گويد: اگر «کمال کورسل» شهيد نمي‌شد، امروز با يک دانشمند روبه‌رو بوديم، شايد با يک روژه‌گاردي ديگر! کمال عزيز! ريشه‌هاي باورت در ضميرما، تا هميشه سبز باد!

لازم به ذکــر است قبـــر این شهید عزیــز در گلزار شهدای قم(حضرت علی بن جعفر علیه السلام) میباشد...
 
بالا