وارد هال که شدم و عمه رو دیدم گفتم: سلام عمه جونم، چه عجب؟ این طرف ها؟ و در آغوشش جای گرفتم. -          سلام عزیزم. حالت چطوره؟ تو چرا انقدر داغی و صورتم را بوسید.
 بوسیدمش و گفتم: چیزی نیست عمه جون، خوبم، شما چطورید؟ عموجون خوب هستند؟
 -          هم من خوبم، هم عمو، حتما اضطراب داری؟ فکر کنم تب داری؟
 -          نه خیلی مهم نیست. آقا پسرها چطورن؟
 -          اونها هم خوبند.
 -          ممنونم عزیزم، بلند شو لباسهات رو عوض کن، معلوم که خیلی خسته ای، درسته؟
 -          تقریباً! و نگاهی به مامان کردم.
 مامان با اخم نگاهم کرد، معلوم بود که هنوز به عمه چیزی نگفته. همان لحظه زنگ زدن. از جام بلند شدم و آیفون را برداشتم و گفتم: کیه؟
 آرمان گفت: دختر چند بار بهت بگم؟ وقتی آیفون را برمی داری بگو سلام بفرمایین.
 -          سلام داداش خوبم. بفرمایین. و دکمه آیفون رو زدم.
 -          عادت همیشگیت یادت رفته؟
 -          الان می یام.
 -          منتظرم.
 رو به عمه و مامان کردم و گفتم: آرمانِ. می رم در رو باز کنم.
 و به سمت حیاط دویدم. یادم از همان دوران بچگی به ارمان خیلی احترام می گذاشتم می گفتم داداش آرمان. هفده سالم بود که بهش گفتم آقا آرمان. ناراحت شد و گفت من داداشتم پس نگو آقا آرمان . از بچگی هر وقت می اومد خونمون برام شکلات می آورد و من برای اینکه زودتر شکلاتم رو بگیرم با آیفن در رو باز نمی کردم و خودم می رفتم و در حیاط رو باز می کردم. هنوز هم وقتی خونمون می اومد برام شکلات می آورد. به در حیاط که رسیدم در رو باز کردم و گفتم: سلام داداش مهربانم!
 -          سلام خواهر خوبم، حالت چطوره؟
 -          خوبم، اگه شکلاتم رو بدی دیگه خیلی خیلی خب می شم.
 شکلات بزرگی رو به طرفم گرفت و گفت: خدمت شما!
 -          ممنونم  و ازش گرفتم.
 نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: چرا ناراحتی؟
 -          چیزی نیست.
 -          هست بگو.
 به طرف ساختمان راه افتادم. آرمان هم شروع به قدم زدن کرد. حیاط خونمون خیلی بزرگ نبود اما در اون حیاط کوچک باغچه زیبا و تمیزی داشتیم که در آن باغچه، مامان کلی گل و گیاه پرورش داده بود. کلا ساختمان خانه مان قدیمی بود، اما تر و تمیز بود، هر سال پدر دستی به سر و روی خونه مون می کشید. من حاضر نبود این حیاط بیست متری رو با دنیا عوض کنم.
 آرمان وقتی سکوت طولانی من رو دید گفت: نگفتی چی شده؟ من نگرانتم.
 -          انقدرها اهمیت نداره که تو خودت رو نگران کنی.
 -          مگه می شه اهمیت نداشته باشه. هر چیزی که کیمیا خانم رو ناراحت کرده باشه حائز اهمیته.
 نگاهش کردم و گفتم: خبر داری که خانواده می گن نادر برای چی می آد ایران؟
 -          خوب آره می آد خواستگاری تو.
 موضوع شوخی رو گفتم و اینکه مامان حاضر نیست به فامیل قضیه رو بگه.
 خندید و گفت: خانواده من با من، حالا بریم چهرت رو عوض کنم ببینم چه شکلی می شی؟
 -          مثل میمون!
 -          اونم قشنگه بریم.
 نگاهش کردم و هر دو با هم به داخل ساختمان رفتیم. وقتی ارمان قضیه رو به عمه گفت مامان داشت از شدت عصبانیت منفجر می شد و من از ترس به اتاقم پناه بردم که مامان صدایم زد.
 از اتاقم بیرون آمدم و گفتم: بله.
 مامان گفت: زود باش دیگه، همه منتظریم. عمه و آرمان می خوان ببینن چه شکلی می شی!
 خندیدم و گفتم: چشم.
 آرمان گفت: می شه منم بیام مراحل کار رو ببینم؟
 -          خیر، یک دفعهتغییر چهره ام رو ببینی ، بهتره. لطفش بیشتره. و دوباره به اتاقم رفتم.
 هر چه بیشتر تمرین می کردم وقت کمتری صرف می شد تا چهره ام رو تغییر بدم. بیست دقیقه طول کشید و طی این مدت یکسره آرمان می آمد پشت در اتاقم و غر می زد و می رفت. وقتی کارم تمام شد، از اتاقم بیرون آمدم. ما سه اتاق دشاتیم که هر سه کنار هم بودند و در اتاق ها به هال باز می شد. هر سه شاید به مدت پنج دقیقه خیره به من نگاه می کردن و سکوت کرده بودن که آرمان از جاش بلند شد و با انگشت زد رو بینی جدیدم و گفت: این چیه؟ و قه قه زد زیر خنده. عمه و مامان هم از این کار ارمان خندیدند.
 گفتم: خنده نداره، بینی جدیدم.
 مامان گفت: می بینیش تو رو خدا چهره به اون زیبایی رو چی کارش کرده؟ خوشی زده زیر دلش، آدم رغبت نمی کنه نگاهش کنه.
 عمه گفت: کیمیا عمه، نادر ببینتت دو تا پا داره دو تا دیگه قرض می کنه و برمی گرده همون جایی که بود، نکن این کار رو.
 -          تازه الان می خوام با اجازه مامان جون و عمه جونم برم خونه پدربزرگ.
 مامان گفت: چی؟ کجا بری؟
 -          خونه پدربزرگو
 -          پدربزرگ اگر تو رو با این چهره ببینتت خفه می کنه، می دونی که چقدر  نسبت به تو حساسِ، نکن دختر من.
 -          مامان، جان من بگذارین برم.
 -          برو، اما خونت پای خودت.
 -          باشه قربونتون برم، داداش آرمان من رو می بری؟
 نگاهم کرد و گفت: لباس بپوش بریم.
 و سریع حاضر شدم و همراه هم راه افتایدم. عمه اینا ماشین داشتند. وقتی مقابل منزل پدربزرگ رسیدیم آرمان گفت: کیمیا؟
 -          بله؟
 -          می یای سربه سر دربزرگ و مادربزرگ بذاریم؟
 -          مثلا چیکار کنیم؟
 -          هیچی، وقتی رفتیم تو آشنایی نده! من می گم این خانم همسر آیندمِ، باشه؟
 -          باشه بریم.
 وقتی وارد خانه شدیم. سلام علیک گرمی کردم. اما اونها اصلا من رو نشناختن و تحویلم نگرفتن. آرمان گفت: ایشون همسر آینده من هستن.
 هر دو تعجب کردند. مادربزرگ بلند شد و به اشپزخانه رفت، بعد از یک دقیقه پدربزرگ هم رفت و بعد از چند لحظه آرمان را صدا زد. آروم دنبال آرمان رفتم و پشت در قایم شدم.
 پدربزرگ رو به آرمان گفت: خاک بر سرت پسر، بیست و هشت سال ازدواج نکردی، حالا یه میمون برداشتی و آوردی و می گی همسر آیندمِ.
 آرمان گفت: پدربزرگ، من دلش رو دوست دارم نه چهره اش رو!
 مادربزرگ کفت: آخه چطوری روت می شه بگی این دختر بدترکیب بی ریخت نامزدمه، هان؟
 آرمان گفت: پدربزرگ، مادربزرگ من عاشق شدم.
 پدربزرگ گفت: هیچی تو به آدم نمی یاد، این همه دختر خوب بهت معرفی کردیم، خجالت نمی کشی؟ آخه این چیه؟
 وارد اشپزخانه شدم، هر سه نگاهم کردند. البته پدربزرگ و مادربزرگ هم تعجب کردن، هم بدشون آمد که بدون اجازه وارد اشپزخانه شدم، گونه هر دوشون رو بوسیدم. مادربزرگ بدش اومد و در مقابل پدربزرگ با اخم گفت: این کارها چیه خانم؟ قباحت داره!
 -          الهی قربونتون برم، قباحت کجا بود؟ منم کیمیا!
 هر دو مات و متحیر نگاهم کردند، وقتی اون ماسک رو از صورتم کندم باورشون نمی شد. پدربزرگ گفت: این مسخره بازی ها چیه؟ نمی گی پوست صورتت خراب می شه؟
 مادربزرگ گفت: بگذار من اون راحله رو ببینم. برای چی اجازه داده هر کاری دلت می خواد بکنی؟ نمی گی صورتت چین و چروک می افته و پیر می شه؟
 -          نترسید مادربزرگ جونم، اینا کاملا بهداشتی!
 پدربزرگ گفت: این حرفا به هیچ عنوان برای من قابل قبول نیست. چرا این کار رو کردی؟
 ناراحت شدم و همه قضیه رو گفتم و گفتم که دلم می خواد یه شوخی کوچیک با خانواده عمو مخصوصا نادر داشته باشم. هر دو مخالف بودند اما وقتی خواهش ها و تمناهای من رو دیدند با بی میلی قبول کردند. به هر حال سوگلی لوس خانواده بودم. خوشحال شدم و گفتم: آرمان بلند شو بریم به مامان بگیم. 
 رو به پدربزرگ کردم و گفتم: وقتی به مامان گفتممیام پیش شما، مامان گفت خونت پای خودت، خوشحال می شه ببینه من هنوز زنده ام.
 پدربزرگ و مادربزگ خندیدند و پدربزرگ گفت: نهار رو بمونید.
 -          نه پدربزرگ مامان منتظره!
 -          زنگ بزن بگو منتظر نباشه، مادربزرگ خورشت آبواسفناج درست کرده.
 نگاهی به ارمان کردم و گفتم: خوب برو زنگ بزن بگو دیگه.