دوست داری برگردی پیش خدا؟

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوست داری برگردی پیش خدا؟ گریه کنی و بگی خدایا خیلی خسته ام، اجازه بده بیام یشت و تا اخر تو اغوشت بخوابم
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پيش از اينها فکر مي کردم که خدا
خانه اي دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برف کوچمي از تاج او
هر ستاره، پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او، آسمان
نقش روي دامن او، کهکشان
رعدو برق شب، طنين خنده اش
سيل و طوقان، نعره توفنده اش
دکمه ي پيراهن او، آفتاب
برق تيغ خنجر او مهتاب
هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست
بيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوست جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند: اين کار خداست
پرس وجو از کار او کاري خداست
هرچه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذايش آتش است
تا ببندي چشم، کورت مي کند
تا شدي نزديک، دورت مي کند
کج گشودي دست، سنگت مي کند
کج نهادي پاي، لنگت مي کند
با همين قصه، دلم مشغول بود
خواب هايم خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم که غرق آتشم
در دهان اژدهاي سرکشم
در دهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين
محو مي شد نعرهايم، بي صدا
در طنين خنده اي خشم خدا
نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر
در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا
زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟
گفت اينجا خانه ي خوب خداست
گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند
با وضويي، دست و رويي تازه کرد
با دل خود، گفتگويي تازه کرد
گفتمش، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟
گفت: آري، خانه اي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مادر مهربان است
دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد
هيچکس با دشمن خود، قهر نيست
قهر او هم نشان دوستي ست
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديکتر
آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خواب و خيال بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا
سفره ي دل را برايش باز کنم
مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مقل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل باران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند
مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان درباره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا:
پيش از اينها فکر مي کردم خدا​
 

hamed_hm89

عضو جدید
از چه لحاظش اونوقت؟از نظر فلسفی که خوب آره. اما از نظر.... بابا ما اگه بمیریم هنوز اسم لقب جوون ناکام رومونس.بزارین متعهل بشیم حداقل تو اعلامیمون نزنن که جوان ناکام این اسم از رومون کنده شد بعد باشه بهش فک میکنم. :دی
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از چه لحاظش اونوقت؟از نظر فلسفی که خوب آره. اما از نظر.... بابا ما اگه بمیریم هنوز اسم لقب جوون ناکام رومونس.بزارین متعهل بشیم حداقل تو اعلامیمون نزنن که جوان ناکام این اسم از رومون کنده شد بعد باشه بهش فک میکنم. :دی

ایشاءاله به زودی زود متاهل میشی
البته اگه مجرد باشی
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم دیروز در آمال فردا بود و از بگذشته ها لبریز
دلم در لابه لای دفتر دیروز،به یاد لحظه های خوش،
به یاد لحظه های بی خبر از خویش پنهان است
من از امروز تاآینده در تشویش می مانم و دوران بلوغ فکر بر من سخت می تازد
که فردایم چه خواهد شد و تقدیرم چه میخواهد...


خدایا کمکم کن به تو بپیوندم
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا
نمی دونم چی بگم
از چی بنویسم و چکار کنم
اصلا مقصد من کجاست ؟
تا کجا؟
به چی ؟
چطوری؟
آخه چرا ؟
کمکم کن خدا!!!
نزار گمراه بشم . نزار ازت دور بشم .
کمکم کن خدا
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا....

خدایا تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم ،
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم ،
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم باز گشتم ،
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم ،
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی...؟؟

 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من خدایی هستم.
ولی یه وقتایی آدم کم میاره.مثل الان من.


میخوام به تو خیره شم ،
میخوام دستاتو بگیرمو ، بهت بگم ، میخوام فقط با تو بمونم ،
میخوام به من نگاه کنی و بهم بگی که هر چی خطا دارم و می بخشی و هنوزم منو دوست داری ،
میخوام لحظه هامو پر کنی و نذاری به جز تو به چیز دیگه ای از دنیا فکر کنم ،

لطف تو شامل حالم بوده و هست ، از چیزایه تلخ و شیرین ، هرچی به یادم میارم ، همه به صلاحم بوده ،
پس از تلخیها شکوه نمی کنم و ناراحت نمیشم و به خاطر شیرینی ها هزاران بار شکرت میکنم ،

بارها به خاطر تلخیها و ناراحتیهام از دستت ناراحت میشدم ، پیشه خودم میگفتم ، چرا هر چی سنگه ، ماله پایه لنگه ،
چرا هر چی سختیه ماله من ، چرا هر چی عذابه من بکشم ، چرا بی وفایی و بی مهری رو جایه محبت و دوست داشتن یاد بگیرم ،
دیگه ناامید بودم ، از خودم ، از دنیا ، از زندگی .....

حالا هر چی بیشتر میگذره و سختیایه بیشتری رو پشت سر میذارم ، به پشت سرم که نگاه میکنم ، گودالی رو میبینم که ، اگه خدا کمکم نکرده بود ، نمیتونستم دستشو بگیرم و بخوام بالا برم .....
دیگه از این ناراحت نیستم که تویه دنیا خوش نباشم ، ناراحت نمیشم اگه فقط درد بکشم ، اگه فقط بی وفایی میبینم ،
چون دیگه به وجود دنیا اعتقاد ندارم ، دیگه دنیا اینقدری برام ارزش نداره که بخوام به خاطر نداشته هام ، یا چیزایی که از دست میدم ناراحت باشم ، حالا وجود آخرت رو بیشتر از این دنیایه مجازی ، باور دارم ، ارزش اونو بیشتر از ارزش هرچیزی میدونم ،
دیگه برایه خودم زندگی نمیکنم ، ادامه میدم ، جوری که تو بخوای ...

آره ، سختیا همه کمک بوده ، آدم تا سختی نکشه ، قدر نمیدونه ، بزرگ نمیشه ،
نمیخوام عمری با خوشی بگذرونم و بعد موقع سختیا یهو کم بیارم ، الان که سختی بکشم ، الان که امتحانامو با موفقیت پشت سر بذارم ، برایه بعدهام ، که سختیا بیشتر میشه ، اینقدر قوی شدم که بتونم تحمل کنم ، اینقدری پیشه خدام اعتبار پیدا میکنم که موقع سختیایه بزرگتر ، دستمو بگیره و نذاره عذاب بکشم ،
آره آدم با احساس نمیتونه تو جایی زندگی کنه که احساسی وجود نداره ،
پس بی احساس زندگی میکنم ، بی احساس میمیرم ، چون میدونم ، کسی نمیتونه احساس رو به من یاد بده ،


خدایا شکر ، با وجود سختیا ، بازم شکرت میکنم ،
دنیا هیچ وقت ارزش نداره که بخاطرش از تو یا از کسی ناراحت شم ،
چرخ زمونه اگه بده و با من بد میکنه ، خوبیه تو رو جایگزینش میکنم تا بتونم تحملش کنم ،
بی وفاییه مردم دنیا ، اگه عذابم میده ، وفایه تو و دوست داشتنه تو رو به جاش حس میکنم ،
اگه تلخیه این دنیا زجرم میده ، به امید آخرت تلاش میکنم ، تا بتونم دوام بیارم ،
از تو و وعده ی اون دنیات ناامید نیستم و میدونم این دنیا فانیه ، پس برایه جایی تلاشمو میکنم که ارزش داره و جاودانه ،
حداقل خوشحالیه تو مهمتر از هر چیزیه ،
حاضرم هر سختی و هر عذابی رو تحمل کنم ، اما تو یه لحظه هم از من ناراحت نباشی ،
تو بهترین و با ارزش ترینی ، پس حاضرم به خاطرت از همه چیزایی که ممکنه تو رو از من بگیره ، حتی بارزش ترینا و بهترینا تویه دنیا ، بگذرم ،

تو با زندگی تو دنیا به من همه چیزو یاد دادی ،
از محبت و وفا تا بی وفایی ،
از وابسته کردن تا رها یی ،
از عشق تا جدایی ،
از خطا تا بخشندگی ،
از تنها بودن تا احساس با تو بودن ،
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخن گنجشک ، حضرت سلیمان (ع ) را متأثّر نمود

روایت شده که : حضرت سلیمان علیه السلام گنجشکی را دید که به همسرش می گوید: چرا از من دوری می کنی و حال آنکه اگر بخواهم کاخ سلیمان را به نوکم گرفته و به دریا می افکنم . حضرت سلیمان علیه السلام خندید و او را نزد خود فرا خواند و فرمود: آیا تو را یاری این کار هست که می گویی ؟ گنجشک گفت : مرد گاهی نزد همسرش خود را جلوه می دهد. (دوست و عاشق بر آنچه می گوید سرزنش نمی شود.) حضرت سلیمان علیه السلام به گنجشک ماده فرمود: چرا شوهرت را از خود می رانی ؟ گنجشک ماده گفت : ای پیامبر خدا! او دوست من نیست و صرفاً ادّعای دوستی می کند، زیرا غیر من دیگری را نیز دوست دارد. سخن گنجشک مادّه حضرت سلیمان علیه السلام را متأ ثّر نمود و سخت گریان گشت و چهل روز از مردم کناره گرفت و از خداوند خواست که دلش را پر از مهر خدا کند و مهر دیگران را از دل وی ببرد.
 

تک ستاره*

عضو جدید
کاربر ممتاز


میخوام به تو خیره شم ،
میخوام دستاتو بگیرمو ، بهت بگم ، میخوام فقط با تو بمونم ،
میخوام به من نگاه کنی و بهم بگی که هر چی خطا دارم و می بخشی و هنوزم منو دوست داری ،
میخوام لحظه هامو پر کنی و نذاری به جز تو به چیز دیگه ای از دنیا فکر کنم ،

لطف تو شامل حالم بوده و هست ، از چیزایه تلخ و شیرین ، هرچی به یادم میارم ، همه به صلاحم بوده ،
پس از تلخیها شکوه نمی کنم و ناراحت نمیشم و به خاطر شیرینی ها هزاران بار شکرت میکنم ،

بارها به خاطر تلخیها و ناراحتیهام از دستت ناراحت میشدم ، پیشه خودم میگفتم ، چرا هر چی سنگه ، ماله پایه لنگه ،
چرا هر چی سختیه ماله من ، چرا هر چی عذابه من بکشم ، چرا بی وفایی و بی مهری رو جایه محبت و دوست داشتن یاد بگیرم ،
دیگه ناامید بودم ، از خودم ، از دنیا ، از زندگی .....

حالا هر چی بیشتر میگذره و سختیایه بیشتری رو پشت سر میذارم ، به پشت سرم که نگاه میکنم ، گودالی رو میبینم که ، اگه خدا کمکم نکرده بود ، نمیتونستم دستشو بگیرم و بخوام بالا برم .....
دیگه از این ناراحت نیستم که تویه دنیا خوش نباشم ، ناراحت نمیشم اگه فقط درد بکشم ، اگه فقط بی وفایی میبینم ،
چون دیگه به وجود دنیا اعتقاد ندارم ، دیگه دنیا اینقدری برام ارزش نداره که بخوام به خاطر نداشته هام ، یا چیزایی که از دست میدم ناراحت باشم ، حالا وجود آخرت رو بیشتر از این دنیایه مجازی ، باور دارم ، ارزش اونو بیشتر از ارزش هرچیزی میدونم ،
دیگه برایه خودم زندگی نمیکنم ، ادامه میدم ، جوری که تو بخوای ...

آره ، سختیا همه کمک بوده ، آدم تا سختی نکشه ، قدر نمیدونه ، بزرگ نمیشه ،
نمیخوام عمری با خوشی بگذرونم و بعد موقع سختیا یهو کم بیارم ، الان که سختی بکشم ، الان که امتحانامو با موفقیت پشت سر بذارم ، برایه بعدهام ، که سختیا بیشتر میشه ، اینقدر قوی شدم که بتونم تحمل کنم ، اینقدری پیشه خدام اعتبار پیدا میکنم که موقع سختیایه بزرگتر ، دستمو بگیره و نذاره عذاب بکشم ،
آره آدم با احساس نمیتونه تو جایی زندگی کنه که احساسی وجود نداره ،
پس بی احساس زندگی میکنم ، بی احساس میمیرم ، چون میدونم ، کسی نمیتونه احساس رو به من یاد بده ،


خدایا شکر ، با وجود سختیا ، بازم شکرت میکنم ،
دنیا هیچ وقت ارزش نداره که بخاطرش از تو یا از کسی ناراحت شم ،
چرخ زمونه اگه بده و با من بد میکنه ، خوبیه تو رو جایگزینش میکنم تا بتونم تحملش کنم ،
بی وفاییه مردم دنیا ، اگه عذابم میده ، وفایه تو و دوست داشتنه تو رو به جاش حس میکنم ،
اگه تلخیه این دنیا زجرم میده ، به امید آخرت تلاش میکنم ، تا بتونم دوام بیارم ،
از تو و وعده ی اون دنیات ناامید نیستم و میدونم این دنیا فانیه ، پس برایه جایی تلاشمو میکنم که ارزش داره و جاودانه ،
حداقل خوشحالیه تو مهمتر از هر چیزیه ،
حاضرم هر سختی و هر عذابی رو تحمل کنم ، اما تو یه لحظه هم از من ناراحت نباشی ،
تو بهترین و با ارزش ترینی ، پس حاضرم به خاطرت از همه چیزایی که ممکنه تو رو از من بگیره ، حتی بارزش ترینا و بهترینا تویه دنیا ، بگذرم ،

تو با زندگی تو دنیا به من همه چیزو یاد دادی ،
از محبت و وفا تا بی وفایی ،
از وابسته کردن تا رها یی ،
از عشق تا جدایی ،
از خطا تا بخشندگی ،
از تنها بودن تا احساس با تو بودن ،

تمام این جمله ها قشنگن.
ولی من......
نمیدونم چی بگم.
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
آره خيلي دلم ميخواد



خدايا در اين دنيايي غريب كسي را براي زندگي كردن پيدا نكردم

ميخوام برگردم پيش خودت

خدايا مرا در آغوش بكش
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدايي شدن تنها به خواستني است كه ما از آن به عبوديت ياد مي كنيم كه مساوي با ربوبيت و پروردگاري انسان است. اما ما اين خواستن را نمي خواهيم و سرگرم دنيا و خودمان هستيم.
انسان اگر بخواهد، رسيده است. اين خواستن انسان به معناي رهايي از خسران ابدي است كه در دنيا گريبانگير اوست و اگر خود را از خاك بر نيارد در آن اخلاد مي كند و هرگز سربر نخواهد آورد تا چه رسد كه متاله و رباني شود.
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط برای همین میخوای بری
جای بسی تعجبه!!!!!!!!

گاهي احساسات در كلام نميگنجد

گاهي بعضي چيزا رو نميشه گفت

من خدا رو واسه چندتا دليل ميخوام

آغوشش را براي محبت و .... و هزارن دليل ديگه

در زبانم نميگنجد

از بيهوده زندگي كردن بدم مياد !!!

شايد اون طرف بشه يككاري كرد كه بيهوده زندگي نكنيم !!!!


پس حسابي متعجب شو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

Similar threads

بالا