رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 9
قسمت 5

خانم کوچک بسیار خوشحال شد، چون خودش هم دلش هوای نوه هایش را کرده بود. بعد از خداحافظی به سمت خانه راه افتادم، خورشید خانم در را به رویم باز کرد. آقاجون و خسرو همراه با دوقلوها به خانه ی آقاخان رفته بودند. با کمک خورشید خانم هر چه همراه داشتم به اتاق گیسو بردم. در گوشه ای شهلا به خواب رفته بود، مانند یک فرشته ی پاک و معصوم.
خورشید خانم گفت: «آقا خسرو بچه را خواباند و به من سفارش کرد و رفت، ولی نمی دونم چشه! تا حالا چند دفعه از خواب پریده و به هر سختی که بوده او را خواباندم. الهی شکر که آمدید، بچه ی دخترم چند روزی است که مریضه می خوام یه سری بهش بزنم، شما کاری ندارید؟ شب زود برمی گردم. شام هم آماده کردم روی اجاقه، اگه زحمتی نیست هرازگاهی سری به غذا بزن»
بعداز رفتن او اتاق را که از شلوغی، محشری شده بود تمیز و مرتب کردم و به سراغ خانم بزرگ رفتم. چند دقیقه ای از آمدنم نگذشته بود که صدای گریه ی شهلا بلند شد. سراسیمه به سراغش رفتم، باز از خواب پریده بود و یک بند گریه می کرد. عروسک مورد علاقه اش را که خانم کوچک برایش درست کرده بود در بغلش گذاشتم، ولی فایده نداشت.
به پیشنهاد خانم بزرگ قندداغی درست کردم و به دهانش گذاشتم او را آن قدر گرداندم تا خوابش برد. آرام و آهسته می خواستم او را به اتاق ببرم که صدای کوبه ی در بلند شد، در را باز ردم، کسی جز خسرو نبود. نگران شهلا شده بود و زودتر از دیگران آمده بود. در طول راه برایش توضیح دادم که چند دفعه از خواب پریده و فکر می کنم که بهانه ی تو و گیسو را گرفته باشد.
وقتی شهلا را می خواستم سر جایش قرار بدهم ناگهان آهی کشید و گفت: «چقدر بهت می یاد مادرش باشی»
حال و حوصله ی این حرفها را نداشتم و گفتم: «خسرو دوباره شروع نکن» گفت: «باور کن، خیلی بهت می یاد»
با عصبانیت گفتم: «دست بردار! تا کی می خواهی ادامه بدهی؟ هر دفعه یک نیش و کنایه می زنی! برای خودت فکرهایی می کنی، فکرهایی که ثمری ندارد. نگاهی به این طفل معصوم بینداز او به پدری احتیاج دارد که فقط به فکر او و مادرش باشد. چرا این قدر مرا آزار می دهی؟ بگذار هر کداممان در همان راهی که سرنوشت برایمان تعیین کرده ادامه دهیم. دست از سرم بردار و راحتم بگذار»
با خونسردی جواب داد: «اگر ازدواج نکنی، کاری به کارت ندارم. قول می دهم به جان شهلا به زندگی ام برسم. پدر خوبی برای او و شوهر خوبی برای خواهرت باشم و دور تو را خط بکشم»
کم کم بر هیجان خود نتوانست فایق شود و با حرارت هر چه تمام تر گفت: «فقط چه کنم که طاقت رقیب را ندارم. به خدا دارم از حسادت می ترکم! از این که تو مال کس دیگری می شوی از غصه دارم دق می کنم. وقتی تو را در آغوش مرد دیگری تجسم می کنم دلم می خواهد خودم را بکشم. فکر می کنی برای چه حاضر نیستم او را ببینم؟ چون تحملش را ندارم و از خودم هم مطمئن نیستم. می ترسم دست به عمل احمقانهای بزنم ... خاتون اگر دوستم نداری لااقل بهم رحم کن»
خدایا او چه می گفت؟ از من چه می خواست؟ با ملایمت و نرمی گفتم: «روزی که من قصد ازدواج نداشتم و می خواستم درسم را بخوانم و تا آخر عمر تارک دنیا شوم، حرفم را نفهمیدی و با حرف هایت آزارم دادی. به خاطر خودت بود که تصمیم گرفتم از این خانه بروم تا کمتر تو را ببینم. از این زندگی و از خودم خسته شده بودم و می خواستم خودم را به نحوی نجات دهم و حالا که دارم می روم، سعی می کنی نظرم را عوض کنی. خسرو! برای این حرفها دیگه دیر شده. بگذار از این عشق بی سرانجام، خاطره ی خوبی داشته باشیم. به خدا خسته شده ام، از تو از خودم ... کم کم نفرت همه ی وجودم را پوشانده، دلم می خواهد به گورستانی بروم که هیچ کس را نبینم»
ناگهان به سراغم آمد و دستم را گرفت و گفت: «خاتون، باور کن من از هیچ چیز نمی ترسم. بیا شهلا را برداریم و فرار کنیم. زیر این آسمان کبود جایی هم برای ما پیدا می شه، غیابی گیسو را طلاق می دهم ... دور از دیگران زندگی شیرینی را با هم شروع می کنیم»
گرمای دستش تمام وجودم را گرم کرد. هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستم انجام ندادم. یک گلوله آتش شده بودم که هر آن ممکن بود شعله هایش به هر طرف سرایت کند. تردید و دودلی در وجودم رخنه کرده بود. او یک بند حرف می زد: زندگی رویای من با او، با هم بدون هیچ مزاحمی در ناکجاآباد ساکن می شدیم و به خوبی و خوشی زندگی می کردیم.
غرق در فکر و خیالات بودم که ناگاه صدای گریه ی شهلا مرا از آن حال و هوا بیرون آورد. نمی دانم چه نیرویی مرا می خواند. دستان خسرو را پس زدم و به سرعت به طرف مطبخ رفتم. هیچ چیز نمی دیدم، فقط هیکل سنگینم را به سختی حمل می کردم. هیزمی که در اجاق می سوخت برداشتم و در پشت دستم جای دستان خسرو گذاشتم. بوی گوشت سوخته همراه با صدای جلز و ولز و فریادی که از ته دلم بلند شد، همه جا را فرا گرفته بود: «خسرو ازت بدم می یاد! از ریختت متنفرم!»
نمی دانم چرا چند دفعه این جمله را تکرار کردم. با صدای فریادم خانم بزرگ و گیسو سراسیمه به سمت مطبخ آمدند و آنقدر که دلم سوخته و درد می کردم دستم اذیتم نمی کرد. خسرو هراسان تکه هیزم را از دستم گرفت و به طرف اجاق پرت کرد و گفت: «دختر مگر دیوانه شدی، خودت را برای چی سوزاندی؟»
در بغل خانم بزرگ زار زار گریه کردم و بی پروا بدون این که وجود خانم بزرگ را حس کنم گفتم: «خسرو از ریختت متنفرم! دست از سرم بردار، به خدا قسم خودم را می کشم تا از دست تویِ احمق راحت شوم»
خانم بزرگ همان طور که خرده ریزهای هیزم را از پوست دستم جدا می کرد محکم و استوار رو کرد به او و گفت: «پسر بس کن! تا کی می خواهی این دختر را زجر بدهی؛ برایت بس نیست دیوانه اش کردی و حالا منتظر مرگش نشستی؟ حماقت به خرج نده. می خواستی همون موقع مثل یک مرد جلو آقاخان بایستی، نه اینکه حالا با زن و یه بچه فیلت یاد هندستون بکنه. تو اون موقع عرضه نداشتی، حالا چرا می خواهی ثابت کنی. همین خاتون هم که می گی حاضری براش بمیری دروغ می گی وگرنه این همه آزارش نمی دادی. مرد بخود بیا، لااقل به فکر دختر باش! دو روز دیگه که بزرگ شد، نظرش درباره ی تو چیه. دنیای رویایی برای خودت ساختی که چی بشه؟ با رویا که نمی شه زندگی کرد. بهتره هر چه زودتر گورت را گم کنی و از این شهر بری. این جا جایی برای آدم ترسو نیست. زورت به مردش نمی رسه یقه ی این طفل معصوم را گرفتی»

تا پایان صفحه 125

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 9
قسمت 6

خسرو مثل طفلکی که جواب مادرش را می دهد با صدای بغض آلودی گفت: «حق با شماست خانم بزرگ! من از یک حیوان پست ترم! من می روم و قدم نحسم را دیگه در این شهر و دیار نمی گذارم. من بی عرضه هستم! بی عرضه ترین مرد عالم» و راهش را گرفت و رفت.
خانم بزرگ از جایش بلند شد و مرهمی درست کرد و بر روی دستم گذاشت و شروع کرد به نصیحت کردن: «آخه دختر این چه کاری بود که کردی، تو هم وقتی جنی می شی دست به هر کاری می زنی! نگفتی ناقص می شی؟! ناسلامتی یکی دو هفته ی دیگه بله برانت است، عجب دسته گلی برای آقاداماد ساختی!»
همان طور که گریه می کردم گفتم: «باید این کار را می کردم! باید داغی بر دستم می گذاشتم تا هر وقت آن را ببینم بدانم که احمقی بیش نبودم که با دست خود زندگی ام را تباه کردم. باید تاوان گناهان گذشته را طوری می پرداختم. باید کاری می کردم که عشق و عاشقی را برای همیشه فراموش کنم. خودم هم بی تقصیر نیستم، مستحق چنین فرجامی بودم»
عقده ی دلم باز شده بود و آن چنان گریه می کردم که خانم بزرگ هم نمی توانست آرامم کند. با لیوان آبی به سراغم آمد و گفت: «گریه کن، تا می توانی گریه کن! عقده های دلت را بیرون بریز وگرنه دو روز دیگه غم باد می کنند، عزیزم آن قدر گریه کن تا احساس سبی بکنی»
خانم کوچک و گیسو از صدای گریه ام هراسان به مطبح آمدند و خانم کوچک با دیدن دست سوخته ام دودستی به صورت خود زد و گفت: «وای خدا مرگم بده. چی شده؟ هی به گیسو گفتم حال و حوصله ی خانه ی بانو آمدن ندارم ماشاءالله به خرجش نرفت! از صبح به دلم بد افتاده بود. چه به روز دستش اومده! کاشکی یکی می رفت دکتر را خبر می کرد»
خانم بزرگ لیوان آب را به دست خانم کوچک داد و گفت: «مثل اینکه حال شما بدتره! بابا خبری که نشده، شلوغش نکنید. یه دقیقه عصر ما مهمانش شدیم و اومد از ما پذیرایی کند و آب چایی بگذاره که هیزم افتاد روی دستش ... حالا حواسش کجا بود، پیش آقا داماد؟ خدا عالمه» و در حالی که سعی می کرد خنده ی خود را بروز ندهد ادامه داد: «حالا با این دست هم که شوهر گیرش نمیاد»
گیسو که نگرانی در چهره اش موج می زد گفت: «چه حرفهایی می زنید داماد خیلی دلش بخواهد دختر از این بهتر کجا گیرش می یاد»
خانم کوچک در حالی که دستم را گرفته بود و به آن فوت می کرد، با دلخوری گفت: «هرچه به این دختر می گم این قدر درس نخون، بشین دو تا فن خانه داری یاد بگیر به خرجش نمی ره که نمی ره»
خسرو آن شب سردرد را بهانه کرد و از اتاقش بیرون نیامد و فردا صبح زود هم از خانه بیرون زد تا به کارهای عقب افتاده اش برسد.
گیسو هم از صبح مشغول بسته جامه دان ها شد و تا چشم خانم کوچک را دور دید گریه را سر داد؛ هر چه کردم که او را آرام کنم فایده نداشت: «خاتون! درد غربت و بی کسی خیلی بده. انشاءالله که هیچ وقت مجبور نباشی از خانواده جدا شوی و به شهر دیگری بروی. تا می خواهی عادت کنی، اگه یکی از افراد خانواده پیشت بیایند و یا اگر برای چند روز به شهرت بیایی؛ روز از نو روزی از نو دلبستگی های گذشته دست از سرت برنمی دارند با این که چند ساله ازدواج کرده و از شماها دور هستم، دل کندن برام سخته. وقتی می بینم شما با هم هستید حسودیم می شه! بانو و دکتر لااقل هفته ای یک بار به سراغتان می آیند ولی من آن جا تو شهر غربت ! ...»
دوباره شروع کرد به گریه کردن و شهلا با تعجب او را نگاه می کرد او را بغل کرد و گفت: «الهی مادر برات بمیره! تو بسته زبون چه گناهی کردی که اسیر دست ما شدی. آقا پاشو کرده تو یه کفش که من نمی تونم دست از کار بکشم و آواره ی این شهر و آن شهر شوم. هر چه می گویم خودت قول دادی و منتظر بودی تا برنامه ی انتقالی ات درست بشه، می گه فکرهامو کردم و می بینم موقعیتی که در تهران دارم نمی تونم در این جا داشته باشم»
با صدای بلند گریه را سر داد، او را در بغل گرفتم و دلداری دادم و گفتم: «گیسو، عزیزم! کمی منطقی باش، خوب اگه می تونست حتماً می آمد. به هر حال مرده، فکرهاشو کرده، دیده اون جا بهتر می تونه پیشرفت بکنه. تو هم این قدر به جونش نق نزن و ناشکری نکن. نگاه کن خدا چه دسته گلی بهت عطا کرده! سعی کن سرت را به کاری گرم کنی تا تنهایی را کمتر حس کنی. چند تا دوست پیدا کن و از مصاحبت آنها استفاده کن. اگر تو ناراحت باشی خانم کوچک هم غصه می خوره. این قدر حساس نباش تو زندگی همه مشکل هست ولی هر کسی سعی می کنه با آبروداری بقیه از راز زندگی اش باخبر نشن!»
مانند یک مادربزرگ او را نصیحت می کردم. آن قدر از تصمیم خسرو خوشحال بودم که دلم می خواست کاری کنم تا گیسو هم خوشحال و راضی شود کم کم او هم نرم شد و با کمک هم به بقیه کارها پرداختیم.
آنها صبح زود به طرف تهران حرکت کردند. گیسو برایم آرزوی سعادتمندی کرد و یادآور شد که حتماً برای عروسی می آید. روحیه اش آن چنان خوب شده بود که روی خانم کوچک هم اثر گذاشت و هر دو با صورتی خندان خداحافظی کردند و با خوشحالی از خانه بیرون رفتند.
سوختگی دستم خوب شد ولی آثار آن مانند داغی بر جای ماند تا هر وقت آن را ببینم تنفر و انزجارم از خسرو بیشتر شود و خوشحال بودم از این که دیگر جایی برای خاطرات خوب گذشته باقی نمانده و چیزی جز زشتی و نفرت در او نمی دیدم و ای کاش این داغ بر دلم نیز خورده بود.
مسیری که زندگی برایم تعیین کرده بود با آن چه خود فکر می کردم زمین تا آسمان فرق داشت. هیچ وقت نمی دانستم چه برخوردی با مرد آینده ام خواهم داشت آیا او در دلم جایی خواهد یافت و با او می توانم مهربان باشم؛ زنی با گذشت و فداکار برای او خواهم بود؟ به ظاهر که همه چیز خوب و دلچسب بود. در طول مدتی که دستم سوخته بود، چند دفعه به اتفاق خانم امین السلطنه سرپایی به ملاقاتم آمدند و باز جز ادب و متانت چیزی از او ندیدم.
تا چند شب دیگر که مراسم بله بران بود باید شک و تردید را از دلم بیرون می کردم و خود را برای زندگی نو آماده می ساختم. دلم را باید از بدی ها زدوده و خوبی ها را با خود به خانه ی او می بردم. فرزندان خوبی برایش به دنیا آورده و تمام سعی ام را صرف تربیت آنها بکنم و همسری کدبانو که آرزوی هر مردی است، برای او باشم.
این ها رویاهای شیرینی بود که برای آینده ی خود ساخته بودم. حتماً که نباید دلبسته ی کسی بود، وابستگی هم بعد از مدتی می توانست دلبستگی بیاورد. فقط باید خود را با زندگی سازگار کرد.

*** پایان فصل 9 ***

تا پایان صفحه 129

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 10
قسمت 1

شب بله بران از راه رسید. خانه از حضور مهمان ها غلغله شده بود. خان عمو، خان دایی، عمه خانم ... بزرگان فامیل همه جمع شده بودند. نزدیکی های غروب بود که آنها با کاسه ی نبات و کله قند و یک بقچه ترمه آمدند.
بعد از سکوتی نسبتاً طولانی، صدای هلهله و شادی از آن طرف حیاط نشیده شد. در اطاق ما هم غوغایی بود. دختران خانواده و هر کس به نوبه ی خود سر به سرم می گذاشت. احمد و محمود هم که هر کدام برای یک شهر بس بودند. آن قدر اذیت کردند که اشک از چشمانمان جاری شد.
به قدری مشغول بودیم که آمدن بانو را متوجه نشدیم. او چنان با عجله آمده نفسش گرفته بود و هن هن کنان گفت: «بچه ها! ماشاءالله چقدر سر و صدا می کنید. مثل این که مجلس این جا گرمتره، بلند شو، بلند شو دختر لباس بپوش که احضار شدی»
و وقتی قیافه ی مات زده ی مرا دید ادامه داد: «با این قیافه ی بهت زده نگاهم نکن. می دونم قرار نبود تو امشب در این مجلس حاضر شوی ولی خانم امین السلطنه اصرار داره حتماً عروسش را ببینه»
غرولند کنان به طرف گنجه ی لباس رفتم و گفتم: «من که آمادگی ندارم، حالا می گذاشتن یک شب دیگه»
بانو که از دستم کفری شده بود گفت: «دختر این قدر غر غر نکن، زود باش!» و کمکم کرد تا لباس بپوشم و بعد از این که براندازم کرد گفت: «عالیه، راه بیفت که خیلی معطل کردی!»
با ورودم حوری هلهله کنان به سراغم آمد و دستم را گرفت و بر روی صندلی نزدیک کاووس نشاند. جرأت نگاه کردن به او را نداشتم و از خجالت سرم را به زیر انداخته بودم. خانم امین السلطنه بقچه ی ترمه را باز کرد و سینه ریزی بسیار قدیمی را از آن بیرون آورد و به گردنم انداخت و صدای هلهله و کل زدن دوباره بلند شد.
خان عمو بعد از نطقی گیرا و آرزوی خوشبختی ما و این که چون سه ماه دیگر عقد و عروسی صورت می گیرد و در این مدت خوب نیست دختر و پسر نامحرم باشند؛ صیغه ی محرمیت را بین ما جاری کرد.
و باز هم به اصرار خانم امین السلطنه، شب جمعه جشن کوچکی برای آشنایی دو خانواده برگزار کردند و زودتر از آن چه فکرش را بکنم همه چیز رو به راه شد. یک هفته ای می شد که به کلی قید مدرسه رفتن را زده بودم. آنقدر گرفتار بودم که وقت سر خاراندن نداشتم. هر روز به بهانه ی خرید با کاووس و فخری و بانو به بازار می رفتیم. هر چیز از بهترین نوع انتخاب می شد.
هر چه خانم کوچک می گفت: «فعلاً که خبری نیست، بگذارید برای عقد و عروسی ...» خانم امین السلطنه می گفت اون موقع جای خود دارد. لباس شب نامزدی که با سلیقه کاووس سفارش داده شده بود، خیلی زود به دستم رسید. پیراهنی از جنس حریر به رنگ گل بهی و کلاهی به همان رنگ، با دیدن لباس احساس آرامش پیدا کردم چون به این رنگ خیلی علاقه داشتم و برایم عجیب بود که آیا او هم به همین رنگ علاقه مند است و یا از جایی بو برده بود.
در خانه شور و غوغایی برپا بود. خورشید خانم دایره به دست واسونک می خواند و دخترهای دم بخت او را همراهی کردند. بانو و خانم کوچک گرفتار مهمان ها بودند. آنقدر سر و صدای خوشایند و ناخوشایند از اطراف شنیده می شد که سرم در حال ترکیدن بود. لپ هایم برافروخته و چشم هایم از شدت درد باز نمی شدند.
بانو که متوجه حالم شد گفت: «بهتره یک قرص بخوری و کمی استراحت کنی تا حالت بهتر شود. ناراحت نباش! همه ی عروس خانم ها در چنین شب هایی اضطراب دارند»
بعد با رفتن او دراز کشیدم ولی بی فایده بود بلاتکلیف از جا برخاستم تا در اطراف دوری بزنم که ناگاه خود را در زیرزمین یافتم، سنگ صبور قدیمی! که همیشه برای درد دل و یا برای فرار از مشکلات به این محل می آمدم ولی حالا احساس راحتی می کردم. دقایقی گذشت تا چشمانم به تاریکی خو گرفت. نگاهی به اطراف انداختم. سیر و فلفل بند شده، دبه های ترشی و رب گوجه و انار، ماست کیسه شده که در گوشه ای به سقف آویزان بود و صدای قطره های آب ماست که به کاسه ی مسی می خورد تنها صدای دلنوازی بود که شنیده می شد، مثل این که برای اولین بار این همه زیبایی را می دیدم و شاید به نظر من همه چیز زیبا به نظر می آمد و همه و مه خاطرات شیرینی بود که در ذهنم می ماند و حتی آن وسایل زوار در رفته ای که به هیچ کار نمی خورد و عنکبوت هایی که از سقف آویزان بودند و هرازگاهی صدای موشی که مشغول جویدن گونی های گردو و بادام بود. اینها همه به نظرم زیبا می آمدند.
ناگهان بغض گلویم را گرفت، دیگر این جا به من تعلق نداشت. چشمانم را بستم. صدای بیرون آن قدر گنگ و کم رنگ شده بود که آزارم نمی داد. هوای نمناک و کمی سرد زیرزمین می لرزاندم. دستانم در هم گره خورده و گه گاهی با نوک انگشتان جای سوختگی را لمس می کردم.
صدای بانو از حیاط شنیده می شد که خطاب به خانم کوچک می گفت: «این دختر طاقت هیچ هیجانی ندارد با کوچکترین اضطراب و نگرانی سردرد به سراغش می آید. باید خیلی هوایش را داشته باشیم»
ناگهان به یاد کاووس افتادم به نظرم گناهی بزرگ بود که بیماری ام را از او پنهان کنم. باید در فرصتی مناسب همه چیز را برایش تعریف کنم.
دم دمای غروب بود که با اصرار بانو دستی در صورتم بردم و موهایم را با دستگاه فر زدم. می خواستم برای شب عروسی همه چیز تازگی داشته باشد. لباس را به تن کردم و کلاه را با لبه ی توری بر سر گذاشتم و خود را در آینه برانداز کردم. جای گیسو خیلی خالی بود. نمی دانم چه شد که به یاد او افتادم. حتماً خیلی دلش می خواست در این جشن شرکت داشته باشد. کاشکی همراه خسرو نرفته بود.
با صدای فخری خانم که می گفت: «عروس خانم حاضره؟» به خود آمدم. ماشاءالله، ماشاءالله گویان، با منقل کوچکی که زاغ و اسپند در آن روشن کرده بود وارد شد. «عجله کنید که داماد منتظره و بیشتر از این طاقت نداره» کاووس به استقبالم آمد با همان لبخند مهربان، برای دومین بار بود که نگاهمان به هم می افتاد، ولی این بار برای مقایسه کردن نبود. فقط یک کلمه بر زبان آورد: «نمی دانستم این رنگ بهت می آد» قبل از رفتن دست آقاجون را بوسید و همگی به راه افتادیم.
وارد باغی شدیم که در آن عمارتی زیبا قرار داشت. خانه ای که از این به بعد به من تعلق داشت، چه جای باصفایی! تا چشم کار می کرد درخت های سرو و کاج در امتداد جاده ای عریض سر به فلک کشیده بودند. باغچه های پرگل و درختان به بار نشسته و پرشکوفه در گرداگرد حیاط، و در میان آجرهای کف حیاط سبزه هایی که روییده بودند، فصل زیبای بهار را به چشم می آورد.
عمارت در وسط حیاط و از دو طبقه تشکیل شده بود. پله های سنگی از دو طرف به ایوان بزرگی ختم می شد. ستون های گچ بری شده کنار طارمی به چشم می خورد. آینه کاری ها و نقاشی های روی سقف و دیوارها نشان از قدمت آن می داد.
بی خود نبود که کاووس این خانه را با دنیا عوض نمی کرد. من هم حاضر نبودم از آن جا دل بکنم. یک حالت عرفانی داشت که آدمی را جذب می کرد.
خانم امین السلطنه و حوری و چند تن از آشنایان نزدیک به استقبالمان آمدند و ما را به سالن بزرگی راهنمایی کردند. مهمان ها محدود بودند و کاووس تک تک آنها را بهم معرفی کرد. بعضی از آنها آنقدر فیس و افاده داشتند که فکر می کردم اگر تلنگری به آنها زده شود می شکنند و هرگز نمی توانستم تصور کنم برای مدت طولانی با آنها در جایی سر کنم، خشک و عبوس و متکبر!
نمی دانم کاووس فکرم را خواند که زیر گوشم نجوا کرد: «این ها را بیشتر از یک بار دیگر نمی بینی و آن هم در عروسی. فقط باید این دو شب آنها را تحمل کنی»

تا پایان صفحه 133

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 10
قسمت 2

بغضی از مهمان ها خونگرم و مهربان بودند، صورتم را می بوسیدند و تبریک می گفتند. خانم امین السلطنه از پیش خانم بزرگ و خانم کوچک تکان نمی خورد. هرکس جفت خود را پیدا کرده بود.
کاووس تمام مدت در کنارم بود و مرا تنها نگذاشت. هر وقت چهره ی او را می نگریستم احساس امنیت و آرامش می کردم. خوشبختی من در دست های او بود و باید آن را به دست می آوردم.
نمی دانم چرا آن شب بارها و بارها به یاد گیسو افتادم، در آن ساعت از شب او چه می کرد؟! آیا خسرو در کنارش هست؟ یا به تنهایی مشغول خواباندن شهلاست. ولی معلوم بود که دلش با من است چون قیافه ی محجوبش از ذهنم بیرون نمی رفت.
آقاخان و اقدس خانم دست روبه رویم نشسته بودند و با دیدن آنها عذاب وجدان به سراغم می آمد. من، آنها و خسرو همه و همه در سرنوشت گیسو شریک جرم بودیم.
آنقدر پکر بودم که کاووس متوجه حالم شد و گفت: «اگر هوای این جا برات سنگینه می خواهی در باغ قدمی بزنیم» با روی خوش از سخنش استقبال کردم چرا که بهترین موقع برای گفتن بیماری ام بود.
از پله ها پایین آمدیم و به سمت باغ راه افتادیم، احساس شرم می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم با این که چند بار او را دیده بودم ولی هنوز به وجودش عادت نکرده بودم و این برای اولین بار بود که به تنهایی با او همراه می شدم. کاووس که حال مرا فهمید گفت: «بیا تا جاهای باصفای این خانه را نشانت بدهم، این سرو را نگاه کن تمام خاطرات بچگی و جوانی من در آن خلاصه شده»
و دست کرد در لابه لای برگ هایش و جعبه ای را بیرون کشید و ادامه داد: «هرچه در این جعبه می بینی یادگاری عزیزی است که در این جا پنهان کرده ام و جز خودم و حالا تو، هیچ کس از آن خبر ندارد» و درش را باز کرد: «این مداد یادگار دوران دبستان است، این تیله ها خاطرات دوستم حمید را زنده می کند، این دفترچه شاهپور برادرم، کلاس هفتم به من هدیه داد و ... و ... و این چند تار مو روزهای آخر عمر پدرم را به یادم می آورد، آنها را به عنوان یادبود چیدم و درون این جعبه پنهان کردم»
کاووس چند دقیقه تار موها را در دست گرفت و بعد مثل این که از خواب بیدار شده باشد به خود آمد و معذرت خواهی کرد و گفت: «حالا وقت گفتن این حرفه ها نیست نگاه کن این قسمت خانه قبلاً گلخانه باصفایی بود که پدر به دست خود آن را ساخت ولی حیف که عمرش کفاف لذت بردن از آن را ندارد و بعد از مرگ پدرم کم کم به بیغوله ای تبدیل شد»
هر قسمت از باغ را با شوق و ذوق برایم تشریح می کرد و معلوم بود که سراسر این خانه از خاطرات او پر شده است. وقتی مرا دید که فقط ایستاده ام و مناظر را تماشا می کنم و هیچ عکس العملی نشان نمی دهم، ساکت و آرام به طرف درخت سرو رفت و جعبه را سرجایش قرار داد و به سراغم آمد و ناگهان دستم را گرفت و گفت: «از من می ترسی؟!» من که هول شده بودم به تندی گفتم: «نه، نه، این چه حرفی است که می زنید؟»
به چشمانم نگاه کرد و گفت: «ولی چشمات چیز دیگری می گوید، دلم می خواست همان روز اول با تو چند کلمه صحبت کنم ولی خوب پایبند رسم و رسوم بودن باعث می شه که خیلی حرف ها زده نشود. ولی حالا می خواهم بدانم تو با میل و رغبت همسر من شدی و یا این خواسته ی دیگران بوده؟»
خدایا این چه سوالی بود! خودم را برای هر چیزی آماده کرده بودم جز شنیدن این سوال، سرم را به زیر انداختم و نمی دانستم در جوابش چه بگویم؛ خواست خودم بود ولی نه آن خواستی که او منظورش بود. با میل و رغبت قبول کرده بودم اما دلم هنوز راضی نبود. آیا اگر می گفتم که زور و اجباری در کار نبوده به او دروغ گفته ام؟ به حتم نه! او فقط از من پرسیده که خود مایل بودم یا خانواده ام.
صورتم را بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم. هیچ وقت دلم نمی خواست به آن چشم ها دروغ بگویم به آهستگی گفتم: «خودم مایل بودم»
او نفس عمیقی کشید و گفت: «مرا از شک و تردید نجات دادی، خاتون ... من تو را خوشبخت می کنم، خواهی دید! خوشبخت ترین زن عالم» و بعد تستم را به گرمی فشرد و ادامه داد: «بیا برویم عزیزم که بیشتر از این نمی شود مهمان ها را منتظر نگه داشت»
هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که من من کنان گفتم: «یه دقیقه صبر کن ...» و بعد از لحظه ای سکوت گفتم: «نمی دانم باید حرفم را بزنم یا بگذارم برای موقعیتی دیگر ولی از آن جا که مرد و زن هیچ رازی را نباید از هم پنهان کنند پس خیلی زود می روم سر اصل مطلب»
او با تعجب به من خیره شد و منتظر بود تا راز سر به مهرم را برایش تعریف کنم.
با کمی تأمل به آرامی گفتم: «من زیاد تحمل هیجان و ناراحتی را ندارم، نه این که بخواهم بگویم که ناملایمات زندگی را نمی توانم تحمل کنم چون این را می دانم که زندگی زناشویی روزهای خوب و بد با هم داره. شادی در مقابل سختی و داشتن در مقابل نداشتن هست. اگر از نظر مالی به نقطه ی صفر هم برسیم برایم مهم نیست، باز از نو شروع می کنیم. این ها را گفتم که بدانید همیشه در کنارتان هستم ولی گهگاهی دچار سردردهای شدید می شوم که بعد از ساعتی استراحت و خوردن مسکن به حالت عادی برمی گردم. شاید باید زودتر از اینها بهتان می گفتم ولی همیشه منتظر فرصت مناسبی بودم»
او همچان بهت زده نگاهم می کرد و بعد از سکوتی طولانی گفت: «نمی دانم در جواب این همه خوبی چه بگویم؟ تو آن قدر باصفا هستی که این بیماری که هیچ اگر بیماری ناعلاجی هم داشتی فکر نمی کنم می توانستم از تو بگذرم»
و بعد دستهایم را گرفت و گفت: «قول می دهم که تو را خوشبخت کنم! در مقابل قلب مهربانت که از جنس بلوره فقط همین را می توانم بگویم»
ولی من آن چنان که او می گفت خوب و باصفا نبودم. من دلم را یک بار به کس دیگری سپرده ام! ای کاش می توانستم درباره ی عشق بی فرجام خودم هم برایش بگویم. اگر روزی بفهمد نمی گوید تو گرگی در لباس میش بودی که با حرف های فریبنده ات مرا گول زدی. حرف از سردرد می زدی که آن چنان مهم نبود ولی از درد دلت سخن نگفتی. تو مرا فریب دادی. تو مرا فریب دادی. این جمله در ذهنم بارها و بارها تکرار شد.
دستم را از دستانش بیرون کشیدم. نمی دانم چرا ! آیا به یاد خسرو افتادم؟ و یا دلهره و نگرانی از آینده. با صدای فخری خانم به جمع دیگران پیوستیم و تا پاسی از شب دور هم بودیم.
بعد از یک هفته غیبت، صبح زود از خواب برخاستم و با عجله خود را برای رفتن به مدرسه آماده کردم. هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که از دور ماشین کاووس را دیدم. وای خدایا دلم نمی خواست به این زودی ها بچه ها از جریان بویی ببرند. کاووس با قیافه ای متبسم در ماشین را باز کرد و گفت: «سلام، صبح بخیر سوار شو تا برسانمت»
سوار شدم و از او تشکر کردم و گفتم: «راه طولانی نیست، خودم می توانم بروم» نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «از این به بعد مسئولیت تو با منه ولی اگر دوست نداری می توانم نرسیده به دبیرستان پیاده ات کنم» وای او چه فکر می کرد، هنوز حرفش تمام نشده بود که موضوع را برایش تعریف کردم و او لبخندی زد و گفت: «زیاد تو فکر این جور چیزها نرو! این دخترهایی که من می شناسم کنجکاوتر از این حرفها هستند و به تو قول می دهم قبل از این که وارد کلاس شوی چند تا از بچه ها بهت تبریک بگویند و حتی مشخصات مرا هم داشته باشند. حالا اخمات را باز کن. اگه می دونستی که وقتی می خندی چقدر زیباتر می شی این همه سگرمه هات رو تو هم نمی کردی! حیف این دو تا چالت نیست که با اخم آن راپر می کنی. خوب حالا ببینمت»
با لبخندی به طرف او برگشتم و او ادامه داد: «زندگی را سخت نگیر. ظهر می آیم دنبالت. خدانگهدار»
همان طور که او گفته بود بچه ها همه چیز را از سیر تا پیاز می دانستند. حتی جشن شب جمعه را. مثل این که او بهتر از من هم جنسانم را شناخته بود. در مدرسه غوغایی بود از این که دل غریبه را به دست آورده ام عدهای حسادت می کردند و عده ای دیگر خوشحال بودند. بازار شایعه داغ داغ بود، هر کس اظهار نظری می کرد. «عجب شانسی آوردی، پسره هم تحفه ای نبود، پسر شاهزاده های قاجاره، دختره معلوم نیست که با چه دوز و کلکی پسره را به دام انداخته ...» و من بی تفاوت از تمام آنها گذشتم. یاد حرف کاووس افتادم: «زندگی را سخت نگیر!»
ظهر وقت تعطیل شدن مدرسه، بچه ها چهارچشمی من و کاووس را می پاییدند.

تا پایان صفحه 137

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 10
قسمت 3

وقتی سوار ماشین شدم او گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله مثل این که دوستانت به ما خیلی ارادت دارند و یا شاید هم حسادت می کنند»
با لبخندی به او گفتم: «بیشتر کنجکاوند، چون فکر نمی کردند من به این زودی ازدواج کنم حالا می خواهند ببینند اون طرف کیه که دل مرا به دست آورده!»
همان طور که رانندگی می کرد گفت: «پس عروس خانم ما قصد ازدواج نداشته! باید خیلی به خودم ببالم که جواب مثبت گرفتم حالا به نظر خودت انتخاب چگونه بوده؟»
با لبخندی دوباره گفتم: «من انتخاب نکردم، بلکه انتخاب شدم»
دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد، قهقهه ای زد و گفت: «عجب جواب به جایی دادی! به نظر نمی آمد که به این حاضرجوابی باشی! از این که با من راحتی خیلی خوشحالم. همیشه دوست داشتم همسر آینده ام با من احساس راحتی کند. صمیمی بودن، زندگی را دلچسب تر می کند»
وقتی به خانه رسیدم؛ پستچی نامه ی گیسو را به دستم داد. با خوشحالی آن را باز کردم بعد از سلام و احوالپرسی از تک تک افراد خانواده، تبریک گفته و آرزوی خوشبختی مرا کرده بود، خیلی ناراحت بود که نتوانسته در مراسم شرکت کند ولی قول داده بود برای عقد و عروسی خودش را برساند و نوشته بود: «اگرچه به تازکی سر خسرو شلوغ تر شده ولی اگر او هم نتواند بیاید، خودم را می رسانم و خبر خوشی برایتان دارم و آن این که خسرو نماینده ی مجلس شده و به حدی گرفتاره که کمتر در خانه پیدایش می شود و هرچند که ما دیگر نمی توانیم برای اقامت به شیراز بیاییم ولی چه باید کرد»
بقیه ی نامه به شهلا اختصاص داشت و از شیرین زبانی او نوشته بود. از این که خسرو تصمیم عاقلانه ای گرفته بود بسیار خوشحال بودم.
کاووس به ندرت به خانه ی ما می آمد مگر این که دعوتش می کردند. هر روز مرا سر کوچه پیاده می کرد و می رفت و دوباره فردا صبح سر ساعت معین منتظرم بود. منضبط بود و از بدقولی به شدت نفرت داشت. اگر قولی می داد حتماً عمل می کرد. اگر قراری می گذاشت سر ساعت معین آن جا حاضر می شد.
کم کم به او عادت کردم و او را باور داشتم هرچند که هیچ وقت نگاهش مثل نگاه خسرو دلم را نلرزاند و حالا تازه می فهمیدم که رابطه ی زن و شوهر فرق دارد و دنیای مخصوص به خود داشت. ولی او با من فرق داشت یک مجنون تمام عیار بود، می گفت: «صبح به صبح اگر تو را نبینم صبحم بخیر نمی شود!» منتظر من بود من لب تر کنم و چیزی از او بخواهم. دل همه را به دست آورده بود، از آقاجون گرفته تا دوقلوها!
هر وقت خانم کوچک او را دعوت می کرد امکان نداشت دست خالی بیاید؛ از عطر و ادکلن و روبان و کلاه تا پارچه و کتاب برای دوقلوها. با هر کس به زبان خودش سخن می گفت، پای درد دل خانم بزرگ می نشست، برای آقاجون چند بیت از حافظ می خواند و از دست پخت خانم کوچک تعریف م یکرد و وقتی متوجه شد آنها در تدارک جهیزیه هستند، یک شب بدون هیچ رودربایستی به آقاجون گفت: «شما خانه و زندگی مرا دیده اید فکر نکنم چیزی کم و کسر داشته باشد حالا اگر خاتون خانم چیز جدیدتری بخواهد مسئله ای نیست همه را عوض می کنم. پس خواهش می کنم شماها زحمت نکشید هر چه دارم متعلق به اوست!» و هر چه آقاجون و خانم کوچک اصرار کردند فایده ای نداشت.
در درس هایم مانند یک معلم جدی و سخت کوش کمک می کرد. اگر در تکالیفی که برایم در نظر گرفته بود کوتاهی می کردم به شدت ناراحت می شد و تکلیف بعدی را دو برابر می کرد. وقت درس خواندن چنان قیافه اش تغییر می کرد که مرا به یاد دبیرمان می انداخت و شاید اگر کمک های او نبود آن سال چند تا تجدید می آوردم.
هنوز یک ماهی از نامزدیمان نگذشته بود که ژورنالی از جدیدترین مدل های لباس عروس برایم آورد، با هم مشغول ورق زدن بودیم و او از من خواست که یکی از آنها را انتخاب کنم، چون وقت زیادی نمانده بود گفتم: «چند ماهی به تابستان مانده»
گفت: «درسته ولی من سفارش این لباس را به فروشگاهی در فرانسه می دهم و تا من بخواهم سفارش بدهم و آنها برایمان آماده کنند و بفرستند وقت زیادی می برد»
به او گفتم: «حالا مجبور نیستیم از فرانسه تهیه کنیم، در همین شیراز و یا تهران بهترین خیاط ها هستند و این مدل ها را خیلی راحت می دوزند»
گفت: «یک بار که بیشتر نمی خواهم عروسی کنم و برای همین می خواهم همه چیز از بهترین نوع باشد. جواهرات، لباس هایی با جدیدترین مدل ها ... کفش و کیف و کلاه، همه چیز را به همان فروشگاه سفارش خواهم داد. دلم می خواهد آن شب مانند یک الماس بدرخشی، تو لیاقت بیشتر از این ها را داری»
بی محابا پول خرج می کرد. مثل این که برایش ارزشی نداشت و اگر اعتراضی می کردم می گفت: «به فکر پول نباش، پول برای خرج کردن است» خودش به تنهایی همه ی کارها را انجام می داد و از هیچ کس کمک می خواست مگر برای راهنمایی.
آن قدر گرفتار بود که کمتر او را می دیدم. خیلی سریع مرا به مدرسه و از آن جا به خانه می آوردم و بعد به دنبال کارهایش می رفت و من هم در این مدت درگیر امتحانات بودم. نتیجه ی قبولی را به همراه او گرفتم. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، باورم نمی شد که این نمره های خودم باشد، همه را مدیون زحمت های کاووس بودم. آن قدر ذوق زده بودم که تند تند از او تشکر می کردم. او با لبخند همیشگی گفت: «هیچ تشکری برای من بالاتر از قیافه ی خندان تو نیست»
سفارش ها خیلی زود از فرانسه رسیدند. هر چه کردم که لباس عروسی را ببینم کاووس موافقت نکرد و گفت: «تا روز موعود وقتی نمانده، مگر نه این که خودت گفتی لباس را من انتخاب کنم، پس چند روز دیگر هم تحمل کن می خواهم برات تازگی داشته باشه»
خانم امین السلطنه و دخترها از تهران آمدند و چند روز بعد هم برادرهای کاووس به همراه خانم هایشان آمدند. کاووس از اخلاق و روحیات آنها به تفصیل برایم گفته بود. خانم های خوب و مهربانی بودند ولی نچسب و سرد به نظر می آمدند؛ ولی در عوض خانم امین السلطنه و دخترها مثل پروانه دور من می چرخیدند و می گفتند با این که کاووس آخرین پسره ولی برای ما خیلی زحمت کشیدهما را به سر و سامان رسانده است و با این که پدر نداشتیم او هیچ چیز برایمان کم نگذاشته است. همیشه آرزو داشتیم عروسی اش را ببینیم وحالا به مراد دلمان رسیدیم.
چند روز بیشتر به عروسی نمانده بود که گیسو و شهلا از راه رسیدند با این که خسته و رنگ پریده بود ولی چیزی از زیبایی اش کم نشده بود، حیف این همه زیبایی که خسرو قدر آن را نمی داند.
در بغل خانم کوچک بغضش ترکید و گریه ای سر داد که دل همه را لرزاند: «من دیگه به اون جهنم برنمی گردم، عاجز شدم تو شهر غربت، دق کردم! از صبح تا شب دنبال کاره بعد هم که می آید آنقدر خسته و خرده که حال دو کلمه حرف زدن ندارد. اگر هم حرفی بزنم می گه چی برات کم و کسر گذاشتم؟ از سیاهی زغال تا سفیدی کچ برات مهیا کردم. کتک می زنم، بد دهنم؛ لاابالی هستم، خسیسم؟ چه عیبی دارم که این قدر به جونم نق می زنی، ولی من نمی خواهم، شوهری که هیچ احساسی نسبت به زن و فرزندش نداشته باشه به چه درد می خوره؟ یادتونه جونش برای شهلا در می رفت حالا بیایید نگاه کنید اونم کم کم دل آقا را زده، من دیگه به اون خراب شده برنمی گردم. به خدا خسته شدم! منو مجبور به برگشتن نکنید من اون جا می میرم، کاشکی هر روز کتکم می زد ولی احساس داشت»
آقاجون که از ناراحتی مشت گرده کرده اش را به دندان فشار می داد رو کرد به گیسو و گفت: «دختر شوهر که انار شیرین و یا ترش نیست که به همین راحتی دلت را بزنه! صبر داشته باش! این قدر ناشکری نکن. همه ی مردها که مثل هم نمی شوند اگر نون و خون بهت می داد بخوری خوب بود؟ اگر لات و زن باز بود راضی بودی؟ ما همه بنده های ناشکر خدا هستیم که هر چیز که بهمون بده چیز دیگری از او می خواهیم! می دونم اخلاق خوبی نداره ولی محسناتش زیاده، مرد کاری و فعالیه. همین یکی از محسنات اوست»
و بعد از کمی فکر کردن ادامه داد: «وقت رفتن با هم می رویم. باید بیایم با او حرف بزنم شاید او هم در زندگی کمبودهایی داره، حالا زیاد تو فکرش نرو، ناسلامتی عروسی خواهرته»
گیسو روی سخن آقاجون حرف دیگری نزد. شهلا را بغل کردم و دست گیسو را گرفتم و به اتاق خودشان بردم. بچه را خواباندم و به او گفتم: «بهتره تو هم استراحت بکنی، حالت بهتر می شه خسته ی راه هستیم
گفت: «وقتی خسته ام خوابم نمی بره. تو برایم تعریف کن ببینم این مدت چه خبرها شده؟ از آقاداماد بگو» دلم نمی خواست از خوبی های کاووس حرفی بزنم به اندازه ی کافی دلش شکسته بود، دلی که خودم آن را شکسته بودم. وقتی قیافه ی محزون او را دیدم عذاب وجدان به سراغم می آمد و خود را باعث بدبختی او می دیدم.

تا پایان صفحه 141
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 10
قسمت 4

دوباره سردرد لعنتی به سراغم آمد. سردردی که ارمغان خسرو بود. تا چند روز حال خوبی نداشتم. دلم از دیدن گیسو ریش ریش می شد، نباید شوهر خوبی مانند کاووس نصیبم می شد. او به گیسو تعلق داشت اگر با خسرو به جهنم دره ای رفته بودیم حالا دیگر همه چیز تمام شده و کاووس به خواستگاری گیسو آمده بود. هم من خوشبخت بودم و هم او.
تردید و دودلی در تمام وجودم رخنه کرده بود. هر چه کردم که کاووس را فریب دهم نتوانستم و او هم برای حالم نگران بود. دلهره و اضطراب این ایام را بهانه کردم و او با حرف های امیدوارکننده سعی می کرد مرا تسکین دهد. هرچند که او با هوش تر از این ها بود و جو نامساعد خانه و قیافه ی زار گیسو همه چیز را لو می داد ولی من نمی خواستم او را به این زودی در مسائل خانوادگی دخالت بدهم.
ملوک خانم، آرایشگری که خانم امین السلطنه با خود از تهران آورده بود صبح زود با وسایل مخصوص که همراه داشت، آمد و با مهارت شروع به کار کرد و از روی مدل عکسی که در اختیار داشت مرا آراست. ساعت ها زیر دستش بودم و احساس خستگی می کردم. او که زن خوشرویی بود می گفت: «عزیزم باید تحمل کنی! تو زندگی ما انسان ها بعضی از اتفاقات یک بار می افتد مثل همین عروسی، پس باید تحمل کنی تا جزو بهترین ها بشی. حالا صبر کن. مرحله ی اول کارم که تمام شد می تونی یک ساعتی استراحت کنی. زیادم وول نخور که من حوصله ی جر و بحث با کاووس خان را ندارم ... آنقدر سفارش کرده که خدا می داند»
نزدیکی های ظهر بود، که لباس را که با ملحفه ای پوشانده بودند آوردند. بعد از اتمام کار آرایشگر که ساعت ها طول کشید؛ نوبت پوشیدن لباس رسید. ملوک خانم حتی اجازه نداد که خودم را در آینه ببینم: «دختر کمی صبر داشته باش! حالا نوبت پوشیدن لباس است» ملحفه را به کناری زد «وای ...» این تنها صدایی بود که از حنجره ام خارج شد.
باورم نمی شد که آن لباس مال من باشد حتی در عالم خواب هم چنین چیزی را نمی توانستم تصور کنم. پیراهن بلندی با دامن پرچین فنردار که چند ژپن زیر آن می خورد، با یقه ای باز و دستکش بلند و شنلی که به پشت شانه هایم وصل و تا روی زمین کشیده می شد. جنس پارچه از ابریشم ناب و حریر اعلا بود. با احتیاط لباس را به تن کردم. ملوک خانم تاجی بر سرم نهاد و مشغول آراستن موهایم شد.
هیچ کس را به اتاق راه نمی داد می گفت: «مأمورم و معذور ! کاووس خان گفته می خواهم اولین کسی باشم که عروس را می بینه، حتی خود عروس خانم هم اجازه ی دیدن خودش را نداره» خانه شلوغ بود و همه می خواستند کار آرایشگری که از تهران آمده بود، ببینند.
حدود ساعت سه و چهار بود که کاووس آمد. او هم حسابی به خودش رسیده بود. کت و شلوار هشت دکمه با یقه ای بزرگ که به تازگی مد شده بود به تن داشت. موهایش را روغن زده و ادکلنی که بویش در تمام فضای اتاق پیچیده بود. در آستانه ی در میخکوب شد و رو کرد به ملوک خانم و گفت: «دستت طلا! همان چیزی شد که می خواستم» و به سویم آمد و دستم را گرفت و مرا چرخاند و سرتاپایم را برانداز کرد و گفت: «یک پرنسس واقعی، خیلی زیبا شدی»
وقتی خود را در آینه ی قدی دیدم فهمیدم که ملوک خانم چقدر خبره است. کاووس در کنارم بود، چقدر به هم می آمدیم.
او از قبل، اجازه ی برگزاری عقد و عروسی را در خانه ی خودش از آقاجون گرفته بود. شاید بشود گفت یکی از زیباترین قسمت های خانه اتاق آینه بود. دورتادور اتاق آینه کاری شده و هیچ روزنه ای به بیرون نداشت و وقتی در را می بستی خودت را در حصار از آینه می دیدی!
فخری و حوری سفره ی عقد را چیده بودند. همه چیز از اجناس لوکس بود از آینه و شمعدان گرفته تا ظروف کریستال نقل و نبات. محیط خیلی ساکت و آرام بود وجز صدای عاقد صدای به گوش نمی رسید. فخری و حوری و بانو بر روی سرم قند می ساییدند. گیسو به بهانه ی بچه از این کار امتناع کرد. منظور او را به خوبی درک کردم چون طبق رسم و رسوم این کار به عهده ی زنان خوشبخت بود. دلم می خواست توان آن را داشتم که از جایم بلند شوم و او را به اتاق بیاورم.
وقتی عاقد خطبه ی عقد را جاری کرد بدون هیچ تردیدی با توکل به خدا بله را گفتم و وقتی کاووس کنارم نشست و تور را از صورتم عقب زد با دیدنش احساس آرامش کردم «آیا می توانم او را خوشبخت کنم؟» این جمله ای بود که به ناگهان در ذهنم نقش بست و دستان گرم او مرا امیدوار کرد.
جواهراتی که کاووس سفارش داده بود واقعاً بی نظیر و زیبا بود. نگین های زمرد و برلیان بر گردن و دستم می درخشیدند. آقاجون به علت این که کاووس جهیزیه را قبول نکرد دو قواره زمین به نامم کرد و کاووس هم باغی در قباله ام ثبت کرد. بعد از مراسم، چند عکس یادگاری گرفتیم.
کم کم مهمان ها آمدند. مهمان های از خودراضی که قرار بود برای بار دوم آنها را ببینم، در میان مدعوین حضور داشتند. حیاط را مفروش و چراغانی کرده و دور تا دور صندلی چیده بودند. نوازندگان می نواختند و به مجلس شور و نشاط بخشیده بودند. چشمان آقاجون و خانم کوچک از شادی برق می زد و از این که مجلس آبرومندانه برگزار شده راضی و خشنود بودند. بعد از شام غریبه ها رفتند و مجلس گرم و دوستانه تا نیمه های شب ادامه داشت.
چقدر ساعات خوش زندگی به سرعت می گذرد؛ در یک چشم به هم زدن همه چیز تمام شد و وقت خداحافظی فرا رسید، حالا می فهمم که بانو و گیسو چه حالی داشتند. دل کندن از کسانی که سال ها با آدم زیر یک سقف زندگی کرده اند، چه سخت و ناگوار است. وقتی تک تک افراد خانواده را نگاه می کردم دلم می لرزید. هیچ وقت باورم نمی شد که باید روزی آنها را ترک کنم.
کاووس در تمام مدت در کنارم بود و دلداریم می داد. خودم را محکم گرفته بودم که ناگهان بغضم نترکد با همه خداحافظی کردم. خانم بزرگ نصیحتم کرد: «قدر این مرد را بدان! با فکرهای بیهوده زندگی ات را تباه نکن. بخت خوبی نصیبت شده. او مرد زندگیست، تو فقط باید با او همقدم شوی»
نوبت به خانم کوچک رسید، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید و خانم کوچک هم مرا همراهی کرد. خانم امین السلطنه به سراغمان آمد و در حالی که ما را از هم جدا می کرد گفت: «خوب نیست! شب به این مبارکی را حیف نیست خرابش کنید؟ شما که دیگر تجربه دارید، دو تا دختر به خانهی بخت فرستاده اید اگر شما بر خودتان مسلط نشوید توقعی از خاتون نداشته باشید»

تا پایان صفحه 144

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 10
قسمت 5

خانم کوچک در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: «این آخریه و عزیز دردانه ی آقاشه، بدجوری بهش عادت کرده بودیم»
خانم امین السلطنه گفت: «این جا هم متعلق به شماست! او عزیز دردانه ی همه ی ماست ما که آنها را تنها نمی گذاریم. شما هم آنها را تنها نگذارید، بچه ها در هر سنی که باشند به بزرگترها احتیاج دارند»
کاووس گفت: «خانم جون ناراحت نباشید از فردا شب ما آنجا هستیم این قدر می آییم که خودتان بیرونمان کنید»
احمد و محمود با قیافه ای مفلوک در گوشه ای ایستاده بودند. آنها هم به من خیلی عادت داشتند، سنگ صبورشان بودم. از مدرسه که می آمدند بر هم پیشی می گرفتند تا خبرهای دسته اول را به گوشم برسانند. به سراغ آنها رفتم و هر دو را بوسیدم و گفتم: «بهتون سر می زنم، شماها هر وقت دلتان هوای مرا کرد به این جا بیایید» ما را دست به دست دادند و رفتند، فقط خاله خانم ماندگار شد.
لبه ی تخت نشسته و با نگین های لباسم بازی می کردم. کاووس کتش را درآورد و به جارختی آویزان کرد و کنارم روی زمین زانو زد و چانه ام را گرفت و بالا آورد و در حالیکه در چشمانم خیره شده بود گفت: «می دونم برای هر دختری جدا شدن از خانواده سخته ولی قول می دهم این جا احساس راحتی بکنی. تو را آنچنان خوشبخت کنم و طوری به من علاقمند شوی که طاقت یک لحظه دوری ام را نداشته باشی. خب حالا بخند و این قیافه ی عبوس را از خودت دور کن که اصلاً بهت نمی یاد»
دیروقت بود که از خواب بیدار شدم، از کاووس خبری نبود به این طرف و آن طرف غلتیدم، تا شاید دوباره بخوابم. خجالت می کشیدم از اتاق بیرون بیایم، همه برایم غریبه و ناآشنا بودند. همان طور که دراز کشیده بودم کاووس با یک سینی صبحانه وارد شد. پرده ها را کنار زد و پنجره را باز کرد: «سلام به عروس خانم! مثل این که خیال بیدار شدن نداری؟ الان است که سر و کله ی مهمان ها پیدا شود»
و وقتی قیافه ی تعجب زده ی مرا دید گفت: «خانم خانما امروز پاتختی است و باید به عرضتان برسانم که الساعه از خدمت پدر و مادر شما می آیم و احوالتان را خیلی پرسیدند و تا یکی دو ساعت دیگر تشریف می آورند!» لقمه ای گرفت و به دهانم گذاشت و به سراغ کمد لباس رفت و یکی را از بین آنها انتخاب کرد و گفت: «امروز اینو بپوش»
با دیدن آن همه لباس گفتم: «چه خبره!»
گفت: «همه سفارش های فرانسه است که تازه رسیده، مهمانی زیاد در پیش داریم. هر دفعه یکی را بپوش، دلم می خواهد همیشه بهترین باشی»
مجلس خوبی بود از آن آدم های خشک و یخ زده ی دیشب خبری نبود. آقاجون و خانم کوچک را مثل این که بعد از سال ها می دیدم. آنقدر ذوق زده شده بودم که شادی ام را نمی توانستم پنهان کنم.
گیسو را در کنار خود نشاندم و از او با آب و تاب برای کاووس تعریف کردم. کاووس احوال خسرو را پرسید و به او گفت: «سلام مرا برسانید و بگویید قابل نبودیم، یک نوک پا تشریف بیاورید؟» گیسو عذرخواهی کرد و گفت: «این روزها به قدری گرفتاره که حتی به زن و فرزندش هم نمی رسه» گیسو دختر راحتی بود و زود با دیگران می جوشید و خیلی آسان درد دلش را بیرون می ریخت و اگر من با سیخونک به پهلویش نزده بودم، خیلی راحت سفره ی دلش را برای کاووس باز می کرد.
در این مدت حسابی روحیه اش عوض شده بود و احساس دلتنگی نمی کرد، مثل این بود که هنوز به این خانواده تعلق دارد نه یادی از خسرو می نمود و نه یک بار جای او را سبز می کرد.
مسافرها یکی یکی رفتند. اول از همه گیسو به همراه آقاجون، و از کاووس قول گرفت که ماه بعد در تهران مهمان آنها باشیم. خانم امین السلطنه دیرتر از دیگران راهی شد و قبل از رفتن ما را به کناری کشید و گفت: «قدر یکدیگر را بدانید و پشتیبان هم باشید. هیچ کس به اندازه ی زن و شوهر به هم نزدیک نیست. با هم مهربان و غمخوار باشید. به هنگام قهر و دلخوری مانند آب بر روی آتش شعله های خشم همدیگر را خاموش کنید»
با رفتن مهمان ها خانه از شلوغی و هیاهو افتاد و سکوت جای آن را گرفت، کاووس به ندرت از خانه بیرون می رفت. این طور که برایم توضیح داده بود کار او ساعت مشخصی نداشت، ممکن بود یکی دو هفته بی کار و یا برعکس آنقدر سرش شلوغ باشد که تا دیروقت نتواند به خانه بیاید. همان طور که قول داده بود اکثر شب ها یک سری به خانم کوچک می زدیم. احساس خوشبختی می کردم. هیچ غمی در دل نداشتم. به او عادت کرده و از زندگی ام راضی بودم. در خانه کاری نداشتم انجام دهم، حتی یک لیوان آب اگر می خواستم حاضر و مهیا بود.
با این که چند نفر در آن خانه کار می کردند ولی همیشه سکوت و آرامش بر همه جا حکمفرما بود. کسی حق صحبت کردن با صدای بلند نداشت. رأس ساعت هفت صبح شروع به کار می کردند و ساعت هفت شب از خانه می رفتند و فقط مشتی یعقوب و عذرا خانم به طور مدام در آن جا زندگی می کردند. همه چیز از روی برنامه اجرا می شد و نظم سرلوح ی کار هگمگان بود. ساعت هشت صبح صبحانه، دوازده و نیم ناهار و هفت شب شام.
کاووس طاقت هیچ گونه بی نظمی را نداشت و در برخورد با آنها چنان جدی بود که اوامرش را مو به مو اجرا می کردند و از من هم می خواست که با آنها همین گونه رفتار داشته باشم، ولی من هرگز نمی توانستم مانند او باشم. من آقا ماشاءالله و آقامصطفی و خورشید خانم را جزو اعضای خانواده می دانستم. با آنها بزرگ شده بودم و حتی در مرگ آقا ماشاءالله چنان گریه می کردم انگار که عزیزی را از دست داده باشم و کاووس هم نمی توانست روحیه ی مرا عوض کند و این را به خوبی فهمیده بود.
مهمانی های خانوادگی تمام شد و حالا نوبت به دوستان کاووس رسیده بود. هر چند که از بعضی از آنها خوشم نمی آمد و او هم به خوبی متوجه شده بود، با این حال با مهربانی گفت: «به ظاهر افراد توجه نکن! شاید آنها ظاهراً نتوانستند در دل تو بنشینند ولی آدم های خوب و مهربانی هستند با یکی دو دفعه نشست و برخاست متوجه خواهی شد. انسان نه تنها به خانواده بلکه به دوست هم احتیاج دارد. بعضی از دوستان برای مدت خاصی هستند ولی بعضی دیگر مثل سرهنگ و خانمش دوستانی هستند که باید آنها را نگه داشت»
حرف هایش منطقی بود و به دلم نشست. من نباید زود قضاوت می کردم چون همان طور که گفته بود، سرهنگ و خانمش برعکس ظاهرشان، انسان های خونگرم و مهربانی بودند که به راحتی ما را در جمع خانوادگی شان پذیرا شدند.

تا پایان صفحه 147

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 10
قسمت 6

سرهنگ چند سالی از کاووس بزرگ تر بود و خانمش هم با من فاصله ی سنی زیادی نداشت. دختر بامزه چهار پنج ساله ای داشتند که با دیدن من چند تا از کتاب داستان هایش را آورد و گفت: «خاله جان برام کتاب می خوانی؟» و آن را باز کرد و به دستم داد، خانم سرهنگ گفت: «لیلی! بهتره خانم مختاری را اذیت نکنی، راحتشون بگذار!»
با خوشرویی گفتم: «اشکالی نداره، خودم هم از این کار لذت می برم» دخترک با دقت به صورتم خیره شده بود و قصه را گوش می داد. بعد از تمام شدن کتاب بدون لحظه ای مکث گفت: «خاله جان شما مثل فرشته ها مهربان هستید» او را بوسیدم و دست نوازشی به سرش کشیدم. کاووس لبخندی از رضایت بر لب داشت. او از این که می دید مورد توجه دیگران هستم لذت می برد، حتی اگر تعریف از طرف یک دختر بچه باشد.
وقت خداحافظی سرهنگ گفت: «دخترم این جا منزل خودت است هر وقت بیای خوشحال می شوم. امشب که فرصت مناسبی نبود یک روز سر فرصت گلخانه ام را نشانت می دهم، گل هایی که به دست خودم کاشته ام»
کاووس از این که دید خانواده ی سرهنگ نظرم را جلب کرده اند خوشحال شد و گفت: «حتماً یک روز باید گلخانه سرهنگ را نشانت بدهم. از زیبایی حرف نداره، تک تک گل ها را خودش با صبر و حوصله پرورش داده اون گلخانه با روحیه ی تو خیلی سازگاره اگه دوست داشتی می تونیم گوشه ای از حیاط را به این کار اختصاص دهیم»
آقای احمدی هم یکی از دوستان او بود که قیافه ی زیرکی داشت و هر وقت می خواست حرفی بزند اول خوب فکر می کرد و تمام جوانب را در نظر می گرفت و بعد حرفش را می زد. زن قشنگ و چاقی داشت که وقتی می خندید تمام هیکلش تکان می خورد. شبی که شام مهمان آنها بودیم از همان اول رشته ی کلام را به دست گرفت، آن قدر از سفرهای خارج و پالتو پوست و جواهراتش سخن گفت که داشت حالم به هم می خورد.
شوهرش هم با حالتی موذیانه کنار کاووس به پچ پچ مشغول بود. کاووس که متوجه ی کلافه شدنم بود به دادم رسید و از آقای احمد خواست تا کلکسیون پروانه هایش را نشانم بدهد و به سمتم آمد و بازویم را گرفت و به راه افتایدم. با لبخندی زیرکانه گفت: «خوب به دادت رسیدم! قیافه ات نشان می داد که هر آن ممکن است منفجر شوی»
کلکسیون پروانه ها شاهکاری از خلقت بود. هر نوع پروانه با نقش و نگارهای متفاوت در آن به چشم می خورد. آقای احمدی به اختصار درباره ی هر گروه از پروانه ها توضیح می داد. نژاد و سن آنها را به خوبی به خاطر داشت و بدون کوچکترین مکثی تند تند تعریف می کرد.
آقای جوهری یکی دیگر از دوستان کاووس بود که به مناسبت ازدواج ما مهمانی مفصلی به راه انداخته و همه ی دوستان را دعوت کرده بود. چند تایی از آنها مثل سرهنگ و آقای احمدی را به خوبی می شناختم، عده ای هم در شب عروسی با آنها آشنا شده بودم و عده ای را برای اولین بار می دیدم. کاووس مثل همیشه در کنارم بود و کسانی را که نمی شناختم معرفی می کرد.
مهمانی در سالن بزرگی برپا بود و اتاقی در کنار آن قرار داشت که با پرده ای جدا شده بود گه گاهی عده ای وارد و عده ای خارج می شدند و بیشتر مشتری هایش مردها بودند.
آقای احمدی در آن طرف کاووس آهسته با او نجوا می کرد، مشخص نبود چه می گوید، کاووس فقط سرش را تکان می داد و در آخر تنها سخنی که شنیدم گفت: « نه، شما بروید. من حوصله اش را ندارم»
سعی نکردم کنجکاوی به خرج دهم، بی شک به من ربط نداشت وگرنه کاووس برایم توضیح می داد. در همین موقع خانم جوهری به سراغمان آمد و رو کرد به کاووس و گفت: «چه خبره، یک لحظه عروس خانم را تنها نمی گذارید، اجازه بدهید ما هم از مصاحبتشان بهره مند شویم» و دست مرا گرفت و به جمع خانم ها پیوستیم.
جمع با این که به ظاهر صمیمی می آمد ولی اثری از صمیمیت و دوستی در آن پیدا نمی شد. هر کس سعی می کرد با بازی الفاظ دیگری را کوچک کند. از وراجی آنها کلافه شده بودم. فقط درباره ی مد و لباس و جواهرات حرف می زدند. مثل این که چیز دیگری برای گفتن نداشتند و تنها در آن میان خانم سرهنگ مانند من محکوم به شنیدن این اراجیف بود.
تا وقت شام از کاووس خبری نشد، سر میز شام مردها به ما پیوستند. او که بالای سرم ایستاده بود شانه هایم را گرفت و سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: «معذرت می خواهم از این که تنهایت گذاشتم. امیدوارم که بهت خوش گذشته باشد» بوی زننده ی مشروب آزارم داد و بعد با لبخندی کنارم نشست و گفت: «عزیزم گاهی اوقات پیش می آید»
دیروقت بود که به خانه برگشتیم. در طول راه یک کلمه حرف نزدم. مستقیم به اتاقمان رفتم و بعد از عوض کردن لباسف موهایم را باز کردم و مشغول شانه زدن شدم که کاووس شانه را از دستم گرفت. از این کار لذت می برد که گاه گاهی که حوصله د اشت موهایم را شانه می کرد و همان طور که موهایم را شانه می کشید گفت: «ناراحتت کردم؟ اگه دوست نداری با آنها رفت و آمد کنیم باشه هر طور که تو بخواهی، حالا خواهش می کنم بخند ... خودت می دانی که طاقت اخم تو را ندارم»
گفتم: «من آدم املی نیستم و از رفت و آمد و گردش و تفریح هم بدم نمی آید، ولی با انسان هایی که ارزش داشته باشند. نمی خواهم به دوستانت توهین کنم ولی وقتی می بینم که همه ی ذکرشان مادیات و فخر فروختن و سفر به خارجه است همین را تشخیص می دهم. کسانی که شاید لای یک کتاب را هم در عمرشان باز نکرده اند برای این که از قافله عقب نمانند شروع می کنند به تعریف از شکپیر و دانته. همیشه از دورویی و تظاهر نفرت داشتم. خواهش می کنم منو بازی نده، اگر بودن با آنها تو را خوشحال می کند باشه حرفی ندارم. به خاطر تو می آیم ولی قلباً از این جور آدم ها خوشم نمی آید»
در حالی که گیس کردن موهایم را به پایان می رساند دستانش را به دور شانه هایم حلقه کرد و گفت: «این چه حرفیه که می زنی؟ من تو را هیچ وقت وادار به انجام دادن کاری نمی کنم. هرگز دوست ندارم به خاطر من خودت را عذاب دهی! اگر از آنها خوشتن می آید باشه، رفت و آمدمان را کم می کنیم. من از اول هم گفتم هر طور که تو بخواهی، کحالا خواهش می کنم تمامش کن! اصلاً بیا بساطمان را جمع و جور کنیم و چند روزی به تهران برویم، مادر خیلی خوشحال می شه در ضمن به خواهرت هم قول دادیم که به سراغش برویم»

*** پایان فصل 10 ***


تا پایان صفحه 150

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 11
قسمت 1

آقاجون با خسرو مفصلاً صحبت کرده بود و او با مظلوم نمایی گفته بود که من بی تقصیرم. هر کاری که کرده ام برای خانواده انجام داده ام. گرفتاری شغلی دارم و گیسو هم چون تنهاست فکرهای بیخود می کند. اگر چند تا دوست برای خودش پیدا کند و با آنها سرگرم شود این قدر فکر و خیال نمی کند و ایراد نمی گیرد. از بابت گردش و تفریح هم شما خیالتان راحت باشد به روی چشمم هفته ای یک بار او را بیرون می برم.
تمام این حرفها را خانم کوچک وقت خداحافظی برایم تعریف کرد و حالا در راه تهران آنها را به خاطر می آوردم. در اصل با این سفر موافق نبودم و اگر اصرارهای کاووس نبود به هیچ وجه راضی به این سفر نمی شدم.
خانم امین السلطنه به گرمی از ما استقبال کرد، دستش را بر روی شانه ام گذاشته و ما را به سمت اتاقمان راهنمایی کرد: «خوب؟ عروس گلم چطوره؟ خوبی، خوشی؟ کاووس که شیطنت نمی کنه؟»
او که از پشت سرمان می آمد گفت: «مادر من کی باشم، اصلاً شما بگویید کی دلش می آید به این خانم خانما آزار برساند»
خانم امین السلطنه گفت: «بهتره شما ساعتی استراحت کنید که می دانم خسته ی راهید. امشب هم بچه ها می آیند. قراره این مدتی که شماها مهمانمان هستید همه دور هم باشیم. فردا شب هم به مناسبت قدوم شما ضیافتی ترتیب دادیم»
آنقدر خسته ی راه بودم که خیلی زود خوابم برد، نمی دانم چند ساعت گذشت که حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود فقط از روزنه ی در نوری به درون می تابید. کاووس گفت: «بالاخره بیدار شدی؟ دخترها آمدند و منتظر ما هستند»
سراسیمه از جا برخاستم و گفتم: «چرا زودتر صدایم نزدی، هیچ کاری انجام ندادم! با این قیافه، وای تازه یادم آمد لباس ها همه تو چمدان مانده اند و چروکند»
کاووس چراغ را روشن کرد وگفت: «این قدر خسته بودی که دلم نیامد بیدارت کنم. آنها هم می دانند که تازه از راه رسیدی و همین جوری هم از همه سری! در ضمن این لباسهایتان، همه اتوزده، به چوب لباسی آویزان کرده ام» از خوشحالی او را بوسیدم و همان طور که لباس می پوشیدم گفتم: «مگه تو نخوابیدی؟»
گفت: «چرا دراز کشیدم ولی خوابم نبرد»
فخری و حوری از دیدنم خیلی خوشحال شدند. دوره ام کرده و هر کدام سوالی می کردند: از خودم، از زندگی جدید؛ این که باچه کسانی رفت و آمد می کنیم؛ کاووس چه می کرد؟ برایم عجیب بود چرا آنها هر کدام به نوعی درباره ی کاووس سوال می کنند. این قدر وسواس برای چیست؟ به نظر من او بهترین مرد دنیا بود و در این مدت جز خوبی چیزی از او ندیده بودم. در همین موقع کاووس به جمع ما پیوست و رو کرد به آنها و گفت: «چه خبرتونه؟ تازه از راه رسیده! این قدر خسته اش نکنید» و شروع کرد به شوخی کردن.
شاهپور و ایرج برادرهای کاووس هم با خانواده هایشان از راه رسیدند. همه شوخ طبع و خونگرم بودند. به یکدیگر احترام می گذاشتند و کانون گرمی داشتند. همگی به ما اصرار می کردند که برای زندگی کردن به تهران بیاییم. فخری خانم گفت: «همه ی ما دور هم هستیم اگر شما هم بیایید مادر دیگه هیچ غصه ای نداره»
کاووس گفت: «همین طور که شما به این جا عادت کرده اید ما هم به آن جا عادت کرده ایم. گذشته از این حرفها خانه ی پدری را چه کنم که حالا بیش از خودم خاتون هم به آن جا علاقمند شده»
همه با تعجب به من نگاه کردند و من گفتم: «واقعاً این خانه دوست داشتنی است. فضای زیبایی دارد! نمی دانم چطور بگویم یک حالت عرفانی که انسان را جذب می کند و من در تعجبم که شماها چطور توانستید دل از این خانه بکنید»
شاهپور خان که پسر ارشد خانواده بود گفت: «والله من که خیلی زود از خانه ی پدری دل کندم و به دیار غربت آمدم و این قدر از صبح تا شب گرفتار هستم که حتی شکل و ترکیب آن جا را به خاطر نمی آورم. مبارک شماها باشد که با این عشق و علاقه از آن یاد می کنید. پدر خدابیامرزم برای این خونه خیلی زحمت کشید و خشت خشت آن را با دست خود ساخت و همه ی تلاشش این بود که عمله و بناها در کار کوتاهی نکنند و خرابکاری به بار نیاوند. حالا هم باید به دست کسی می افتاد که قدرش را بدونه و چه کسی بهتر از شماها»
شب خوبی بود و همه تا دیروقت از خاطرات گذشته سخن می گفتند. خانم امین السلطنه لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت و افسوس می خورد که حیف چه زود گذشت: «چشم بر هم بزنی زندگی تمام شده و جز همین خاطرات باارزش چیزی از آن باقی نمی ماند»
صبح تلفنی با گیسو تماس گرفتم. باورش نمی شد که در تهران هستیم. بعد از احوالپرسی گرمی که با او کردم برای شب دعوتش کردم و گفتم: «اگه می دونی که خسرو ممکنه نیاد می خواهی خود کاووس رسماً از او دعوت کند» او گفت: «شکر خدا از وقتی آقاجون با او حرف زده خیلی تغییر کرده و فکر نکنم با آمدن مخالفت بکنه»
بعد از تلفن، کاووس از من خواست که حاضر شوم تا با هم بیرون برویم گفتم: «حالا وقت زیاده، شاید به ما احتیاج داشته باشند»
گفت: «عزیزم به ما احتیاجی ندارند. همه ی کارها را خودشان انجام می دهند»
خانم امین السلطنه که صدای ما را شنیده بود به سراغمان آمد و گفت: «خاتون جان هر جا که می خواهید، بروید. کاری نیست که شما از عهده ی آن برآیید. تو خونه نشستن آدم را خمود می کند. بروید یه دوری بزنید»
به کاووس گفتم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟» از جایش برخاست و دماغم را فشار داد و گفت: «بعداً می فهمی» در خیابان لاله زار کنار فروشگاهی توقف کردیم و گفت: «این جا یکی از بهترین فروشگاه های تهرونه. تمام لباسهایش سفارشی و از جدیدترین مدل های روزه»
گفتم: «من دو تا چمدان لباس آوردم و نصف بیشتر آنها را هم حتی یک دفعه نپوشیدم»
گفت: «همه را می پوشی، ناراحت نباش ولی امشب فرق داره ... خودش یه پا عروسیست! یادت نره تو باید همیشه بهترین باشی»
صاحب فروشگاه خانمی فرانسوی بود که به خوبی نمی توانست جمله ها را تلفظ کند از دیدن کاووس بسیار خوشحال شد و به هر دو نفرمان تبریک گفت و شروع کرد به تعریف کردن از کاووس: «او یکی از مشتریان خوش پوش و خوش سلیقه ی ماست که همیشه بهترین ها را می خواهد. در انتخاب همسر هم می بینم که حسن سلیقه به خرج داده» و قبل از این که ما حرفی بزنیم از ما خواست که با او به طبقه ی دوم برویم.
فروشگاه به نظر خالی از اجناس بود و فقط چند تا مانکن در اطراف قرار داشتند. مادام در کمدی را باز کرد و چند تا از جدیدترین لباسهایش را بیرون آورد. کاووس تا اتاق پرو مرا همراهی کرد؛ همیشه دوست داشتم لباس هایم را خودش انتخاب کند. ولی هیچ کدام مورد قبول واقع نشدند. مادام که به مشکل پسندی او عادت داشت گفت: «اجازه بدهید، امروز صبح بسته ای برایمان رسیده، هنوز بازش نکرده ام» و مشغول باز کردن آن شد.
کاووس با دیدن یکی از لباسهای درون بسته گفت: «همان چیزیست که می خواستم، خاتون به نظر تو زیبا نیست؟»
او عاشق زیبایی، طراوت، تازگی و هر چیزی که او را بتواند به هیجان بیاورد بود. روحیه ی شادی داشت و به ندرت عصبانی می شد. خوبی های مردم خیلی در نظرش جلو ه می کرد و بدی ها را زود از یاد می برد. از کسی بد نمی گفت و به نظرش همه ی مردم خوب و مهربان بودند.

تا پایان صفحه 154

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 11
قسمت 2

اعتقاد داشت: «فقط باید آنها را شناخت و دید در چه موقعیتی قرار دارند. عده ای برای تثبیت موقعیت اجتماعی مجبور به زبان بازی و دروغ گفتن هستند و عده ای برای موقعیت خانوادگی و ترس و وحشت از دست دادن خانواده، حیله هایی به کار می برند و اگر از همه ی خودشان بپرسی، مهربانی، زیبایی و خوبی و هر چیز دوست داشتنی را دوست دارند. از مرگ عزیزان ناراحت و از خوشبختی آنها خوشحال می شوند در کل ذات همه ی انسان ها خوب است»
دلهره و نگرانی رو به رو شدن با خسرو از ظهر کلافه ام کرده بود. عشقی کهنه همراه با انزجار درونم را پر کرده بود. وقتی قیافه ی مهربان کاووس را می دیدم نگرانی ام بیشتر می شد. ترس از بی آبرو شدن مثل خوره به جانم افتاده بود. خسرو برای مقاصد شوم خود از هر حیله ای استفاده می کرد. او فقط به خودش می اندیشید و اهمیت می داد و از آن کسانی بود که همه را به خاطر خود فدا می کرد.
کاووس از همان ظهر متوجه حالم شد و مثل پروانه دورم می چرخید. دلم برای او می سوخت. او که گناهی نداشت در فکر خودش با دختری ازدواج کرده که جز او مردی در زندگی اش نبوده و چقدر به این انتخاب می بالید. اگر روزی بفهمد که او را بازی داده ام آیا به همین اندازه مرا دوست خواهد داشت؟ آیا برای همیشه ترکم نمی کند؟ آیا از هر چه زن روی زمین است حالش به هم نمی خورد؟ من از خوبی او سوءاستفاده کرده بودم. خودم را آن چنان پاک و منزه نشان داده بودم که حاضر بود به رویم قسم بخورد. دو رویی تنها چیزی بود که کاووس را تحت تأثیر قرار می داد و همیشه می گفت از انسان های دورو و دورنگ متنفرم، از فکر این که روزی از این ماجرا بویی ببرد سرم تیر کشید.
هوا رو به تاریکی می رفت که سرو کله ی مهمان ها پیدا شد. خانم امین السلطنه مرا به تک تک آنها معرفی کرد. منتظر گیسو بودم. کاووس گفت: «عزیزم دیر که نشده، ... می آیند. شاید این خسرو خان از ما خوشش نمی آید که تا به حال موفق نشدیم او را ببینیم»
ناخودآگاه به تندی گفتم: «نه این طور هم که تو فکر می کنی نیست. اتفاقاً خیلی خوش رو و معاشرتی است»
او با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «معذرت می خواهم اگر ناراحتت کردم ولی من چنین فکری نکردم»
باورم نمی شد که به خاطر خسرو این چنین با او حرف زده باشم. چه چیز مرا به چنین برخوردی وادار کرد؟! احساس ندامت و پشیمانی کردم. همان طور که دستم دور بازویش بود به گرمی دستش را فشردم. دلم نمی خواست او را ناراحت کنم. کسی که تا به حال از گل نازکتر به من نگفته و همه ی زندگی اش هستم، چطور می توانستم دلش را بشکنم؟ او هم با لبخندی دستم را نوازش کرد.
دیری نگذشت که آنها آمدند. با دیدن خسرو دلم لرزید. مانند همان روز اول با قیافه ای جذاب و دلربا با گل سرخی بر یقه ی کت، و به خوبی می دانستم که او به عمد گل سرخ را به همراه داشت تا خاطرات گذشته را به یادم آورد. نگاهی به داغ پشت دستم کردم و لرزشی بر تمام وجودم مستولی شد. از نگاه کردن به کاووس می ترسیدم فکر می کردم همه چیز آشکارا در صورتم نمایان است.
با دیدن گیسو او را بغل گرفتم و با عشقی خواهرانه همدیگر را بوسیدیم. کاووس دست خسرو را به گرمی فشرد و گفت: «مشتاق دیدار، خیلی دوست داشتم شما را زودتر از این ها می دیدم»
خسرو گفت: «از دیدنتان خوشبختم! متأسفانه گرفتاری نگذاشت زودتر خدمت برسیم به هر حال تبریکات صمیمانه ی مرا بپذیرید. خاتون خانم به شما هم تبریم می گویم»
و برعکس آنچه حدس می زدم خیلی زود رابطه ی صمیمانه با کاووس برقرار کرد. مثل این که سالهاست او را می شناسد و کاووس ناباورانه به حرف هایش گوش می داد و شاید باورش نمی شد این همان باجناقی باشد که در هیچ مراسمی شرکت نکرده بود و در تمام این مدت گرفتاری را بهانه کرده باشد.
دست گیسو را گرفتم و به طرف خانم ها رفتیم و آنها را تنها گذاشتیم. او دختر خوش برخورد و بذله گویی بود که خیلی زود خود را در دل دیگران جا می کرد. خانم امین السلطنه که از حرف های او از خنده روده بر شده بود می گفت: «نمک، نمک! چه دختر بامزه ای! از روحیه ی گیسو خوشم می آیداگر بزرگترین غم عالم هم داشته باشه از قیافه اش نمی شه فهمید! برعکس، من با کوچکترین ناراحتی قیافه ام داد می زنه!»
او درست حدس زده بود. گیسو که هر آن اگر بنشینی پای درد دلش، می بینی چه در پردردی دارد. ولی هر کس او را ببیند فکر می کند که خوشبخت ترین زن عالم است و در چهره اش غباری از غم و اندوه می بینی و برای همین بود که تا وقتی خودش به زبان نیامده و از خسرو گلایه نکرده بود هیچ کس از زندگی سخت او بویی نبرده بود.
ساعتی نگذشت که آنها هم آمدند. کاووس، خسرو را به دیگران معرفی کرد و خیلی آهسته زیر گوشم گفت: «عزیزم خودت می دانی که طاقت دوریت را ندارم» و دستم را گرفت و رو کرد به جمع و گفت: «معذرت می خواهم باید یک سری به بقیه ی مهمان ها بزنیم»
دلم برای او سوخت، یک پارچه عشق و حرارت بود. پیش خودم گفتم: «خدایا مرا نبخش اگر فکرم جز او کس دیگری باشد. امیدوارم که او را خوشبخت کنم»
آنقدر سرگرم مهمان ها بودیم که جز چند دفعه گذری آنها را ندیدم. وقت خداحافظی از آنها عذرخواهی کردم که نتوانستم به خوبی ازشان پذیرایی کنم و در خدمتشان باشم. گیسو اصرار داشت که چند روزی را به آنها اختصاص دهم ولی من به او قول ندادم و قرار شد با او تماس بگیرم. ولی خسرو دست بردار نبود و رو کرد به کاووس و گفت: «این خانم ها چی می گن، فردا شب شام منتظرتان هستیم»
کاووس با لبخندی از من پرسید: «نظرت چیه، عزیزم؟» اصلاً موقعیتم جور نبود که به این زودی به خانه ی آنها بروم. هر چه کمتر او را می دیدم حال و روزم بهتر بود ولی او دست بردار نبود و آنقدر به اتفاق گیسو پافشاری کردند تا تسلیم شدم.
وقت خداحافظی با لبخندی مصنوعی مهمان ها را بدرقه کردم. از سر پا ایستادن به قدری خسته بودم که یک راست به اتاقم رفتم و کفش هایم را به گوشه ای پرت کردم و بروی تخت ولو شدم. دلم بدجوری گرفته و منتظر تلنگری بود تا بکشند. با صدای باز شدن در متوجه آمدن کاووس شدم. با دیدن من گفت: «معلومه که خیلی خسته شدی، یک خواب راحت می چسبه، بدون آن که حرکتی بکنم به او گفتم: «کاووس می شه غزلی از حافظ برام بخونی؟» خودش می دانست از این کار لذت می برم. او در حالی که کتاب حافظ را از قفسه کتاب ها برمی داشت بر لبه ی تخت نشست و گفت: «حالا چی شده خانم خانمها این موقع شب چنین هوسی کرده؟ نمی دانم، ولی به روی چشم!» و شروع کرد به خواندن.
او صدای خوشی داشت و مرا چنان تحت تأثیر قرار داد که مثل این که به این عالم خاکی تعلق ندارم و در آسمان ها سیر می کنم. زمان و مکان را از یاد برده و خود را تنها و بی یاور می دیدم و یک آن یاد خسرو لعنتی افتادم و ناگهان با دیدن قیافه ی کاووس بغضم ترکید. او را محکم چسبیدم و زار می زدم و او بهت زده سعی می کرد مرا آرام کند.
هر چه می پرسید چی شده؟ جوابی برای او نداشتم. سرم را بر روی شانه اش گذاشته و با دست موهایم را نوازش می کرد. «تنهایم نگذار، تنهایم نگذار!» این تنها کلامی بود که بر زبانم جاری شد، پیراهن چروک شده اش را در دستانم حس می کردم و حاضر نبودم آن را ول کنم با قدرت هر چه تمام تر او را به سینه چسبانده بودم، تنم مانند گنجشکی در بند به تکاپو افتاده بود و صدای ضربان قلبم را می شیندم. اصلاً حال خود را نمی فهیمدم در حالتی گنگ و مبهم کاووس را می دیدم که سراسیمه دستش را از روی پیشانی ام برداشت و گفت: «وای خدایا چه تبی داره!»
صدای کاووس، صدای خانم امین السلطنه و گه گاهی ناله های خودم را می شنیدم ولی دیگر چیزی به خاطر ندارم. وقتی چشمانم را باز کردم آفتاب به نیمه ی اتاق رسیده، همه جا درهم و برهم و کاووس کنار تختم به خواب رفته بود.
حالا یادم آمد چه شبی را گذراندم. آهسته به طوری که او بیدار نشود از تخت پایین آمدم، سرگیجه داشتم و نتوانستم تعادل خود را حفظ کنم. قصد داشتم بنشینم که سراسیمه از خواب پرید. در حالی که موهایش را به کناری زد گفت: «چرا صدایم نکردی، نمی دانم چی شد که خوابم برد» دستی بر پیشانیم کشید و گفت: «شکر خدا تبت قطع شده»

تا پایان صفحه 158

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 11
قسمت 3

به او گفتم: «خیلی خسته بودی دلم نیومد بیدارت کنم. دیشب که خیلی بهت زحمت دادم! حتماً تا صبح نگذاشتم بخوابی»
گفت: «بحران بدی را گذراندی، مقصر اصلی خودم هستم تو طاقت این همه هیجان را نداشتی! این چند مدت مهمانی حسابی تو را از پا درآورده است امشب شب آخره از فردا مال خودمان هستیم»
گفتم: «حق با توست حال و حوصله ی امشب را هم ندارم. دوست دارم تنها باشیم، فقط خودمان» او از شنیدن این که من هم دوست دارم تنها باشم بسیار خوشحال شد و مرا محکم در بغل گرفت.
خود خسرو در را به رویمان باز کرد، شهلا را در بغل داشت. شهلا خوش رو و خوش خنده تا دستم را دراز کردم به طرفم آمد. با این که کاووس از بچه خوشش نمی آمد ولی مهر او به دلش نشست. تمام وقتم را مشغول بازی کردن با او شدم. خسرو هم سر کاووس را گرفته بود به حرف زدن. از سیاست مملکت تا وضع اقتصادی و اجتماعی مردم و در اکثر موارد با هم مخالف بودند. کاووس سعی می کرد با او زیاد وارد بحث نشود چون حدس زده بود که او آدمی منطقی نیست.
گیسو که شور و شوق مرا در نگهداری از شهلا می دید گفت: «تو که این قدر بچه دوست داری چرا نمی گذاری بچه دار شوی»
گفتم: «کاووس می گه حالا زوده، خودم هم با او موافقم! بگذار چند صباحی بگذرد حالا حالاها وقت داریم» و بعد از مکثی ادامه دادم: «زندگی چطوره، آقاجون تونست کاری بکنه؟»
گفت: «الحمدلله خیلی بهتر شده، جلو آقاجون قول هایی داد باید ببینیم به آنها عمل می کند یا نه!»
گفتم: «گیسو جان! تو دختر خونگرمی هستی و با دیگران خیلی زود ارتباط برقرار می کنی چرا تا حالا نتوانستی دوستانی برای خودت پیدا کنی»
آهی کشید و گفت: «می دونی خاتون! انسان وقتی دلش به شوهرش خوش نیست حوصله ی هیچ کاری نداره، درسته که در ظاهر جوری وانمود می کنم که همه فکر می کنند خوشبخت ترین زن عالمم، ولی خودم را که نمی توانم گول بزنم، دل و دماغ ندارم. از رفت و آمد با دیگران و تظاهر کردن بدم می آید. امیدوارم که پای بختت خوشی ببینی و یک روز از زندگی ات مثل من نباشد وگرنه می فهمی که من چه می کشم. تک و تنها تو شهر غربت، بی یار و یاور و مردی که نمی توانی به او تکیه کنی. می دونی؟ دلم نمی خواهد زندگی ام را به این راحتی ببازم، تا آن جایی که بتوانم سعی و تلاشم را برای حفظ آن می کنم، به خسرو علاقه دارم و دلم نمی خواهد او را از دست بدهم»
نگاهی به او کردم. اشک در چشمانش جمع شده بود. خدایا چرا خسرو قدر این همه خوبی را نمی داند؟ کار خوب، زن و فرزند خوب، این همه نعمت را خدا به او ارزانی کرده، چطور می توانست نسبت به گیسو اینقدر بی تفاوت باشد! زنی که تمام زندگی اش اوست. فکر کردم تا چند سال آینده برای خودش یک خان تمام عیار می شود؛ یکدنده و لجباز و بی رحم و سنگدل.
با نفرت نگاهم به سمت او رفت، چقدر از او بدم آمده بود. بعد از صرف شام، خسرو شروع کرد به تعریف کردن از پل تجریش. «عجب جای باصفایی است. کاووس خان حتماً آن جا را دیده اید، قهوه خانه ی پای رودخانه را می گم! عجب طبیعتی داره اتفاقاً این فصل تابستان گذشته که آقاجون با خانواده چند روزی مهمانمان بودند به اتفاق خانم خاتون و بچه ها سری به آن جا زدیم. خیلی خوش گذشت. یه روز دسته جمعی باید به آن جا برویم»
دل توی دلم نبود. این احمق چه می گفت؟ از قصد شوم او به خوبی آگاه بودم یه جوری می خواست کاووس را به شک بیندازد و مرا هم آزار دهد، هر حرفی که می زد منظوری داشت و با نگاهی موذیانه زیر چشمی مرا برانداز می کرد و اگر کاووس به دادم نمی رسید؛ تحمل آن جا نشستن و گوش دادن به اراجیف او برایم بسیار سخت و ناگوار بود. تشکر کرد و گفت: «اگر موقعیت جور شد حتماً در خدمتتان هستیم، فعلاً که نمی توانیم قول بدهیم. خب بهتره رفع زحمت کنیم»
در طول راه کلامی از خسرو به زبان نیاورد و سعی می کرد با بذله گویی مرا از آن حالت که از دیشب دچارش شده بودم بیرون بیاورد.
هنوز خورشید طلوع نکرده بود که به دربند رسیدیم. آن قدر گرسنه بودم و بااشتها صبحانه خوردم که کاووس تعجب کرده بود، هوای پاک و نسیم خنک صبحگاهی و آرامشی که بر همه جا حکمفرما بود، مرا تحت تأثیر قرار داده و روحیه ام را به کلی عوض کرده بود.
او از این که می دید این قدر شاد و سرحال هستم گفت: «هیچ چیز در دنیا مثل لبخند تو خوشحالم نمی کند. اگه می دانستم با بودن در طبیعت این طور روحیه ات تغییر می کنه دور هر چه مهمانی را خط می کشیدم و تمام وقتمان را در همین حوالی می گذراندیم»
همان طور که او را تماشا می کردم، شیطنتم گل کرد و گفتم: «کاووس، یه سوال خصوصی، چرا این قدر دیر به فکر ازدواج افتادی؟»
کمی فکر کرد و گفت: «به نظر من ازدواج سن خاصی ندارد. هر وقت احساس آمادیگ کردی و توانستی مسئولیت زندگی را به عهده بگیری بهترین موقع است. وقتی پدرم فوت کرد آن قدر مشکلات اطرافم ریخته بود که به تنها چیزی که نمی توانستم فکر کنم ازدواج و انتخاب کردن همسر بود، شاهپور و ایرج که خیلی وقته از پیش ما رفته اند و به اندازه ی کافی گرفتار زندگی بودند. من مانم یکه و تنها با این مادر دل شکسته و دو خواهر دم بخت.
پدرم مرد اسم و رسم داری بود و برای خودش بروبیایی داشت، ولی بدبختانه همیشه زندگی آن طور نیست که ما می خواهیم، ورشکست شد و همه چیز را از دست داد و این ضربه چنان بر روی او اثر گذاشت که ظرف چند ماه از او جز پوست و استخوانی باقی نماند و زودتر از آنچه فکرش را بتوان کرد از غصه دق کرد.
هر چه داشتیم و نداشتیم فروختیم و بدهی های پدر را پرداختیم تا شاید آبروی رفته را بتوان برگرداند. ما ماندیم و این خانه، به مادرم قول داده بودم که شوکت و اقتدار گذشته را بازخواهم گرداند و این خانه را که تنها یادگار پدر است حفظ خواهم کرد. با این که همیشه آرزو داشتم به دانشکده بروم درسم را نیمه تمام گذاشتم و با سرمایه ای اندک که اندوخته ی مادرم بود کار پدر را از سر گرفتم. پشتکار خوبی داشتم و خدا هم با من بود.
هنوز چند سالی نگذشته بود که اوضاع و احوال رو به راه شد و دخترها را با افتخار به خانه ی بخت فرستادم و برای مادر همین خانه را در تهران خریدم چون در آن شرایط خیلی احساس تنهایی می کرد و دایی ام هم خیلی اصرار داشت که ما به تهران نقل مکان کنیم تا همه دور هم باشیم.
مادر خیلی اصرار می کرد که حالا نوبت خودت است و بهتره به زندگی ات سر و سامانی بدهی ولی من که تازه می خواستم برای خودم زندگی کنم به فرانسه رفتم و به تحصیل مشغول شدم و چند سالی را آن جا گذراندم و بعد از سال ها دوری و غربت به این نتیجه رسیدم که هیچ جای دنیا مثل ایران نمی شه و به وطن بازگشتم.
مادر می گفت: «دیگه هیچ بهونه ای نداری! حالا باید دست ها را بالا زد و همسری مناسب برایت انتخاب کنیم» ولی خودم نظرم غیر از این بود. همیشه فکر می کردم مردی که از سی سالگی بگذرد دیگه برای ازدواج پیر شده و با زنش نمی تونه هم روحیه باشد. اما مادر دست بردار نبود: «مرا آرزو به دل نکن! تو آخرین پسرم هستی و باید عروسی تو را ببینم تا با خیال راحت سرم را روی زمین بگذارم»
آنقدر فخری و حوری، دختر نشانم دادند که خدا می داند اما هیچ کدام باب میلم نبودند و وقتی دیدم از عهده ی آنها برنمی آیم تسلیم شدم و گفتم: «باشه. هر چه شما بگویید اما به یک شرط که همسرم را خودم انتخاب کنم» فخری گفت: «آخه چطور، نمی تونی که به در خانه های مردم بری و بگویی آمدم دخترتون را ببینم» گفتم: «بسپاریدش به خودم! منتظر باشید تا دعوتتان بکنم»
بعد از مکثی آب دهانش را قورت داد و گفت: «می دونی همیشه دلم می خواهد بهترین ها را داشته باشم و تو همون چیزی بودی که من می خواستم، شکل ظاهری را به تنهایی نمی خواستم متانت و وقار و شخصیت همسر آینده ام برایم خیلی مهم بود»
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «اگه می خواهی به یک ناهار خوب و خوشمزه برسی بلند شو راه بیفت، بقیه ی ماجرا را توی ماشین برات تعریف می کنم»
همان طور که مشغول رانندگی بود ادامه داد: «بله، خانمی که شما باشید کار سختی بود و ماه ها پیگیر شدم ولی آن کسی را که می خواستم نتوانستم پیدا کنم.

تا پایان صفحه 162

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 11
قسمت 4

تا این که فخری برای کارهای انتقالی اش به شیراز آمد و وقتی دید من هنوز کسی را پیدا نکرده ام گفت؛ پسر تو که منو پاک ناامید کردی! بسپارید به خودم همین بود؟ تو که نتوانستی دختر دلخواهت را پیدا کنی. و بعد مثل این که فکری به ذهنش رسید گفت: این یه هفته ای که من به دبیرستان می روم بهتره تو هم با من بیایی! شاید دختر دلخواهت را پیدا کردی! اول زیر بار نفتم و گفتم: «تو سن و سال من زشته و درست نیست، تازه مردم فکر می کنند من قصد چشم چرانی دارم» ولی او مرا راضی کرد و گفت: «تو هر روز به دنبال من می آیی و کسی چنین فکری نمی کند. چند تا از دخترهای خوب مدرسه را هم نشانت می دهم»
کار آسانی نبود با یک جفت چشم این همه دختر را از نظر گذراند. اون ها خیلی باهوش هستند و خودشان فهمیده بودند که چه قصدی دارم. بعضی ها اهل ناز و اطوار و بعضی ها با اینکه زیبا بودند جلف و سبک سر به نظر می آمدند و بعضی ها آرام و ساکت بودند. هیچ کدام به دلم ننشستند تا این که تو را دیدم؛ پاک و بی آلایش در میان آن همه دختر به من خیره شده بودی و سعی در پنهان کردن خود نداشتی و شاید هم دیگر دیر شده بود. نمی دانم با چه جرأتی دست به چنین کاری زدی، شاید حس کنجکاوی و یا مقایسه ی من با کس دیگری به تو شهامت داده بود ولی با تمام این توصیف ها من از آن جرأت و جسارت خوشم آمد.
جوان هفده و هیجده ساله نبودم، تو زندگی ام هم زن زیاد دیده ام، ولی تو با همه فرق داشتی و آن وقتی که تو مرا تنها در مقابلت دیدی چنان شرم بر صورت زیبایت نشست که به دنبال راه فرار می گشتی و فخری فرشته ی نجات تو بود. حتی روزی هم که سینه به سینه ی هم برخورد کردیم شرمندگی آن روز را در صورتت دیدم و صدای تپش قلبت نشان از وحشت تو می داد.
از این که جواب «نه» را از جانب تو بشنوم در هراس بودم. قیافه ی تو آن چنان بی تفاوت و سرد بود که حس می کردم به اصرار خانواده ات به این وصلت راضی شدی و من چنین چیزی را نمی خواستم. بارها قصد بر هم زدن همه چیز را داشتم ولی دل کندن سخت بود و خود را قانع کردم، خانواده ای که این قدر روشنفکره که می گذارند دختر و پسر همدیگر را ببینند پس زور و اجباری نباید در کار باشد و به خودم قول دادم هر جور که باشد دل تو را به دست آورم» و بعد از مکثی گفت: «حالا نمی دانم موفق شدم یا نه؟ اینو باید از تو پرسید»
چه زیبا درد دل خود را بیرون ریخت. ای کاش من هم به همین راحتی می توانستم اقرار کنم. در فکر و خیالم آن روزها را از نظر گذراندم و با حالتی خالصانه گفتم: «کاووس تو موفق شدی، تو به راحتی مرا شرمنده ی خوبی هایت کردی و در دلم ماندگار شدی»
ناهار را در گراندهتل صرف کردیم و برای استراحت به اتاق مخصوص کاووس رفتیم. در طول راه توضیح داد که از سال ها پیش قبل از این که مادرش به تهران بیاید مشتری این اتاق بوده و هنوز هم هر وقت برای کاری ضروری بیاید در این جا اقامت می کند. «آخه از این جا تا شمیران راه زیادی است و برایم مشکله روزی چند دفعه در این مسیر رفت و آمد کنم» و با لبخندی گفت: «مثل همین امروز»
نمی دانم چرا، ولی یک طوری می خواست مرا متقاعد کند. من از او سوالی نکردم ولی او همان طور که بر مبل تکیه داده بود سخن می گفت و کم کم پلک هایم سنگین شد.
وقتی از خواب بیدار شدم از کاووس خبری نبود. از جا برخاستم و دستی به لباسم کشیدم تا چروکش باز شود در آینه خود را برانداز کردم چقدر رنگ پریده به نظر می آمدم. کمی سرخاب به گونه هایم مالیدم. صدای چند ضربه به در نواخته شد. به هوای کاووس در را باز کردم. مستخدم هتل از او پیغامی آورده بود.
«عزیزم معذرت می خوام از این که تنهایت گذاشتم. سری به یکی از دوستانم زدم و گرفتار شدم خودم را در اسرع وقت می رسانم. تو به سالن هتل برو و از خودت پذیرایی کن»
میزی کنار پنجره انتخاب کردم و قهوه سفارش دادم، جز نوای موسیقی صدایی شنیده نمی شد. از پشت پنجره مردم را تماشا کردم، خانمی به دنبال فرزشندش می دوید. چند تا بچه دنبال هم می دویدند و دربان سعی می کرد آنها را از حوالی هتل دور کند. خانمی از ماشین پیاده شد و همان دربان در را به رویش باز کرد و به طرف پیشخوان هتل رفت و دیگر او را ندیدم، صدای نعل اسبان درشکه بر روی سنگفرش خیابان به گوش می رسید. شهر فرنگی به جستجوی مشتری بود. پسر بچه ای با صورت کثیف جعبه ای سنگین را به سختی حمل می کرد و فریاد می زد: «واکس، واکس بزنم»
چقدر خوب است که انسان حامی قدرتمندی داشته باشد، خوشحال بودم از این که زن هستم و می توانم به بازوان مردم تکیه کنم و ترس از آینده نداشته باشم.
از پشت پنجره کاووس را دیدمم که از ماشین پیاده شد. گرفته به نظر می آمد کت و کلاهش در دستش قرار داشت دو حلقه از موهایش بر پیشانی افتاده بود، به در هتل که رسید موها را به کناری زد و کلاه را بر سر و کت را به تن کرد. از دور مرا دید دستی برایم تکان داد و لبخندی به اکراه بر لب آورد. او کاووس همیشگی نبود. «مرا ببخش، جایی نبود که بتوانم تو را با خودم ببرم. یکی از دوستانم همین نزدیکی ها زندگی می کند و مدت ها بود که از او خبری نداشتم و بعدازظهر وقتی دیدم که خوابی از موقعیت استفاده کردم و سری به او زدم. خب چطوری، می خواهی چیزی برات سفارش بدهم»
به قهوه اشاره کردم و گفتم: «کاووس مثل این که سرحال نیستی! اتفاقی افتاده؟»
کمی دستپاچه شد و گفت: «برای خودم که نه، دوستم از زندگی اش ناراضی بود و برایم درد دل کرد که مرا متأثر ساخت. حالا بگذریم» دست در جیب کتش کرد و دو تا بلیط درآورد و گفت: «بهتره زودتر راه بیفتیم که چیزی به شروع فیلم نمانده»
نمی خواستم در کارش دخالت کنم. اگر به من ربطی داشت بی شک مرا در جریان می گذاشت. برای همین دیگر سوالی نکردم هرچند که می دانستم حقیقت را کتمان می کند.

*** پایان فصل 11 ***


تا پایان صفحه 165

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 12
قسمت 1

چند ماهی از بازگشایی مدارس گذشته بود و من به صورت متفرقه اسم نویسی کرده بودم. با کمک مشتی یعقوب و راهنمایی سرهنگ، گلخانه را راه انداختیم. شمعدانی، اقاقیا، گل سرخ، تغارهای گل کاغذی و یاس را به آن مکان بردیم تا از سرمای زمستان در امان باشند. سرهنگ مرد خوب و دلسوزی بود و تمام تجربیاتش را به من آموخت و از این که می دید با چه علاقه ای به سخنانش گوش می دهم لذت می برد و می گفت: «روح گل از روح انسان حساس تره و اگر به آن توجهی نکنی، خیلی زود از بین می رود»
روزی که کاووس گلخانه را از نزدیک دید، باورش نمی شد. می گفت: «تو به این خانه طراوت و شادابی هدیه کردی، در تمام طول این سال ها کسی نبود که با عشق و علاقه به این باغ توجه کند. مشتی یعقوب هم بر حسب وظیفه کارش را انجام می داد. تو گلخانه را دوباره زنده کردی»
البته بیشتر، تنهایی و بیکاری باعث شد که دل به این کار ببندم. روزهایی که کاووس در خانه نبود جز از این که از این اتاق به آن اتاق بروم کار دیگری نداشتم و تنها دلخوشی ام کتابخانه ی زیبای او بود که به قول خودش، غیر از من کسی بدون اجازه حق وارد شدن به آن را نداشت. هر نوع کتابی در آن پیدا می شد: از رمان گرفته تا شعر و کتب تاریخی، با علاقه آنها را می خواندم ولی بعد از مدتی روحیه ام خسته شد، برای همین به فکر گلخانه افتادم. ولی هیچ کدام از این ها جای خالی بچه را پر نمی کرد.
هر وقت این موضوع را با کاووس در میان می گذاشتم می گفت: «بچه دست و پا گیره و خوشی را از آدم می گیره. حالا بگذار چند صباحی را خوش بگذرانیم. تازه بزرگ ترین ضرر متوجه خود خانم هاست که آنها را از شکل و قیافه می اندازه»
نمی دانم چرا به بچه علاقه نداشت! شاید به علت خوشگذرانی، و یا نمی خواست زیر بار مسئولیت برود. خانم کوچک خیلی اصرار می کرد و می گفت: «بگذار بچه دار بشی تا معنی مادر شدن را بفهمی، ماشاءالله که شوهرت خوبه، کار و بار و زندگی و روزگارتان هم خوبه، پس منتظر چی هستید. یهو دیدی دیر شد و زبانم لال نازا شدی»
ساعت ها از وقتم را در گلخانه می گذراندم و با علاقه به کارها رسیدگی می کردم. کود پای گل می ریختم؛ خاکشان را عوض می کردم؛ بهشون آب می دادم و مثل بچه هایم از آنها مراقبت می کردم. هیچ کس حق وارد شدن به گلخانه را نداشت مگر با حضور خودم! من که چیزی از گل و گیاه نمی دانستم حالا پیوند زدن، قلمه زدن و حتی سن و بیماری آنها را یاد گرفته بودم.
یکی دیگر از سرگرمی هایم درس خواندن بود که بدون حضور معلم خیی سخت و مشکل بود ولی کاووس طبق قولی که داده بود کمک می کرد و پیشرفت خوبی داشتم. بیشتر از من آقاجون خوشحال بودند که به درسم ادامه داده ام.
روی هم رفته از زندگی ام راضی بودم و احساس خوشبختی می کردم. احمد و محمود که حالا دیگر برای خودشان مردی شده بودند گاهی به دیدنمان می آمدند و گاهی خانم بزرگ را با زور و اجبار چند روزی پیش خود می آوردم. او به کاووس علاقمند بود و او را دوست می داشت. کاووس هم با مهربانی پای حرف هایش می نشست. خانم بزرگ از او گلایه می کرد: «مادر تا پیر نشدی بگذار روشنی اجاقت را ببینی. خونه ی بی بچه سوت و کوره! خدا رزق و روزی هم از آدم می گیره. بچه هست که زندگی را پر از شادی می کنه و باعث دوام آن می شه. این خاتون را ببین بس که بی کاره؛ می شینه گل بازی می کنه»
کاووس دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و قهقهه ای زد و گفت: «خانم بزرگ گل بازی چیه، خاتون به این کار عشق می ورزه. نگاه کنید چه گلخانه زیبایی درست کرده! بوی جوانی و زندگی می ده. تازه مگه ما چند وقته که ازدواج کردیم؟ بگذارید یکی دو سال بشه. می خواهیم چند صباحی خوش بگذرانیم»
خانم بزرگ گفت: «هو ... یکی دو سال دیگه، من که فکر نکنم بتوانم بچه ی شما را ببینم.»
کاووس به سراغش رفت و دستی به گیسویش کشید و سرش را بوسید و گفت: «شما زنده هستید و نوه ی عزیزتان را می بینید این حرف ها را هم نزنید که اصلاً خوشم نمی آید»
کاووس مرد خوش سر و زبانی بود که خود را راحت در دل دیگران جا می کرد و کمتر کسی بود که از روحیه ی او خوشش نیاید. مهربان، با محبت، دست و دل باز، خوش اخلاق و مردی نمونه برای زندگی کردن، تنها مسئله ای که مرا نگران می کرد؛ دوستان او بودند که بیش از اندازه به آنها اعتماد داشت.
یک شب خانم سرهنگ چشم او را دور دید و مرا به گوشه ای کشاند و گفت: «نمی خواهم در زندگی تان دخالت کنم، ولی تو را مثل یک خواهر دوست دارم و وظیفه ی خود می دانم که تو را راهنمایی کنم. حواست جمع زندگی ات باشه و از من می شنوی به دوستان شوهرت اطمینان نکن. همشون مگسانند دور شیرینی. تا پول داری و مجلس عیش و نوش می تونی راه بیندازی، دورت هستند ولی امان از وقتی که نتونی از آنها پذیرایی کنی و اون موقع است که حتی اسمت را هم فراموش می کنند. بیشتر از این نمی تونم برات توضیح بدهم اگر یه کم دقت کنی و چشمت را باز کنی، خودت متوجه همه چیز می شی»
حرف های او مرا به فکر برد. درست از این مسئله سردر نمی آوردم. ما آنچنان مهمانی نمی دادیم که بگویم هر شب آن جا هستند و از سفرۀ کاووس می خورند. او منظور دیگری داشت که خیلی دیر متوجه شدم. به هر صورت حرف های آن شب خانم سرهنگ را به دست فراموشی سپردم و پیش خود گفتم: «مگر یک زن از زندگی چه می خواهد که من ندارم؟ عشق، پول، محبت، گردش، ....» و کاووس هیچ چیز کم نداشت و در تمام مدتی که از زندگی مشترکمان گذشته بود عملی انجام نداد که شک و شبهه ای ایجاد کند و کم کم به همه چیز عادت کردم. به دوستانش، خانم هایشان و مهمانی های شبانه.
بانو سومین فرزندش را به دنیا آورد، وقتی نوزاد را در بغل گرفتم آن قدر ذوق زده شده بودم که فکر می کردم مال خودم است، جلیل و پوران هم با علاقه در کنارم نشسته بودند و از دیدنشان لذت می بردم. به نظرم بانو خیلی خوشبخت بود و از داشتن این همه بچه حتماً به خود می بالید. از حرف کاووس خیلی تعجب می کردم، او که می گفت: «تو زندگی منی، بدون تو می خواهم دنیا نباشه» پس چرا این قدر به این خواسته ی من بی اعتنا بود. او به خوبی می دید که من با دیدن بچه، چه حالی می شوم و با چه شور و شوقی آنها را می بوسم پس دلیل بی تفاوت بودنش چه بود و همیشه بحثمان بر سر این موضوع بی نتیجه می ماند.
چند روز آن قدر گرفته بودم که او متوجه شد و یک روز به کنارم نشست و گفت: «نمی دانم تو در ذهنت از من چه تصویری داری. حتماً به نظر تو دیوی هستم که از دیدن بچه ها بیزارم و یا هر وقت آنها را ببینم، می خورمشان! من هم مثل هر کس دیگری به دنبال پشت خود هستم و بدترین زجر برای هر مردی بی فرزندی است. و اگر تا حالا هم مخالف بودم از یک چیز می ترسیدم فقط ترسم از این است که با آمدن بچه، محبت تو نسبت به من کم شود. دوست ندارم ذره ای از عشقمان را با دیگری تقسیم کنم، حتی اگر اون بچه ی خودم باشد. ولی با این حال موافقم، چون می بینم این موضوع باعث شده که تو روز به روز سردتر شوی. خب حالا بخند که این چند روزه بس که اخم تو را دیدم حالم داره بهم می خوره»
آن قدر از شنیدن سخنانش خوشحال شدم که از ته دل خندیدم و گفتم: «تو چه حرف هایی می زنی! مگه می شه فرزند بین پدر و مادر فاصله بیندازه؟ اگر این طوره ما باید شاهد خیلی از جدایی ها باشیم. این فکرها را از سرت بیرون کن! من هم به تو قول می دهم که هیچ وقت محبتم نسبت به تو کم نشود»

تا پایان صفحه 169

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 12
قسمت 2

او خندید و گفت: «حالا گوش بده یک خبر فوق العاده برات دارم. به زودی به فرانسه می رویم»
و وقتی قیافه بهت زده ی مرا دید ادامه داد: «تعجب نکن! خیلی دلم می خواست این کشور قشنگ را نشانت بدهم، حالا کارها کم کم داره ردیف می شه. نمی دانم چرا به دلم افتاده اگر حالا نریم دیگه شاید هیچ وقت نتونیم بریم»
گل های گلخانه نسبت به قبل تفاوت چشمگیری یافته بودند. همه بزرگ شده و قد کشیده بودند و اگر همین طور پیش می رفتند باید به وسعت گلخانه اضافه می کردم. بوی نمناک گلخانه مرا به یاد زیرزمین خانه ی پدری می انداخت. هر وقت غم و غصه ای داشتم به آن جا پناه می بردم. نامه های خسرو، خبرهایی که ستاره برایم می آورد؛ چه روزهایی بود! ... و ناگهان همهچیز خراب شد.
هرگز فکر نمی کردم با کسی جز خسرو بتوانم زندگی کنم و حالا روزی رسیده بود که دلم نمی خواست او را ببینم. چرا نگذاشت حرمت عشقمان را نگه داریم و این عشق را تبدیل به کینه کرد؟!
همان طور که با بیلچه پای گل یاس را خالی می کردم، اشکم سرازیر شد و هر دانه از آن درون خاک فرو رفت. آخرین باری که او را دیدم همین چند ماه گذشته بود که به اتفاق گیسو و شهلا برای انجام مأموریتی چند روزه به شیراز آمده بود. گیسو دست او را گرفت و به سمت گلخانه آورد: «بیا ببین چه خونه ی باصفایی دارند. آدم هیچ وقت از این جا خسته نیم شه، این ها همه دست پرورده ی خاتونه. خانم کوچک برام تعریف کرده بود ولی باورم نمی شد» و ناگهان فریاد زد: «وای خدایا! ببین این دختره چه بر سر خودش آورده، هنوز نیامده چه ریختی برای خودش ساخته ...» و دست شهلا را گرفت و به طرف حوض رفت تا دست و روی او را بشوید.
خسرو نگاهی به اطراف کرد و با پوزخندی گفت: «خیلی خوشبختی، نه؟ شوهری که جونش برات در می ره! خونه و زندگی خوب و همه چیز بر وفق مراده، عالیه! خیلی عالیه! ولی اگر اون روزی بفهمد که دوستش نداری و به او دروغ گفتی قیافه اش دیدنی است»
و چنان خنده ی مستانه ای سر داد که خون در رگ هایم به جوش آمد. باید جوابی به او می دادم که تا مدت ها یادش بماند. دلم می خواست او را زجر دهم و زجر کشیدن او را ببینم. با خونسردی به او گفتم: «ولی من دوستش دارم و به او افتخار می کنم و از این که زمانی دلم را به دست تو احمق سپردم، خودم را نخواهم بخشید. تو گرگی در لباس انسان بودی که بدبختانه در خانه ی ما لانه کردی و بدبختانه تر این که به خاطر گیسو باید تو را تحمل کنم»
خوشحال بودم از این که رو در روی او ایستاده بودم و حرف دلم را زده ام. او در جایش خشکش زده بود و ناباورانه مرا نگاه می کرد. شاید هیچ وقت فکر نمی کرد که من چنین برخوردی با او داشته باشم و هنوز از این که او را این چنین سوزانده بودم، احساس رضایت می کردم.
مشتی یعقوب به کمکم آمد تا گل یاس را در تغار بزرگی قرار بدهیم. دست های پینه بسته اش حکایت از سال ها رنج و زحمت می داد. همان طور که کار می کرد حرف هم می زد: «از وقتی شما پا توی این خونه گذاشتید همه چیز عوض شده، آقا که فرصت نداشت به این جا برسه، هفته به هفته یا خونه نبود و یا اگر هم پیدایش می شد با دوستای مفت خورش بود، من از کوچکی او را بزرگ کرده ام و جای پسرمه و دلم نمی خواهد یه مو از سرش کم بشه ... ولی خانم! دوستای خوبی نداره از دست ما که کاری برنمی آد. بهتره شما او را نصیحت کنید او شما را خیلی دوست دارد و به حرفتان گوش می ده. مردها تشنه ی محبت هستند با محبت او را به این راه بیارین.
الحمدلله باید بگم که شما موفق هم بودین و آقا نسبت به گذشته خیلی فرق کرده ... او یک آن تو خونه بند نبود اهل زن و زندگی نبود، همه ی وقتش صرف عیش و نوش می شد ولی با قدم شما همه چیز تغییر کرد و آقایی که من فکر نمی کردم پابند خونه بشه، می بینم تمام وقتش را در کنار شما می گذرانه و حالا تنها کاری که می تونید بکنید اینه که با همین چند تا دوست ناباب هم قطع رابطه کند، تا خیالتان راحت بشه.
حالاخیال خودم هم راحت شد. مدت ها بود که به دنبال فرصتی بودم تا بتوانم با شما درد دل کنم و حرف هایی که در دلم تلنبار شده بود، بیرون بریزم. دیگه خاطرم آسوده شد. فقط شما را به جان خود آقا قسم یک وقت نگید که من این حرفا را برای شما زدم که ما را آخر عمری پیش آقا بی اعتبار می کنین»
خودم هم حس خوبی نسبت به دوستانش نداشتم و از این که گه گاهی بعدازظه به تنهایس سراغ آنها می رود، دلخور بودم ولی نمی دانم چرا همیشه جلو او کم می آوردم و با چرب زبانی اش همه چیز را به فراموشی می سپردم.
هوا خیلی سرد و از دیشب بارش برف شروع شده بود. صبح از شدت سردرد حال این که از جایم بلند شوم نداشتم. از پنجره بیرون را تماشا کردم، برف با سکوت و آرامش بر زمین نشسته بود. از این که گل ها جایی برای خود داشتند راضی و خوشحال بودم. احساس سرما کردم. به سختی از جا برخاستم و چند تکه هیزم در بخاری دیواری انداختم و به زیر لحاف رفتم، سینی صبحانه بر روی میز کنار تختم به چشم می خورد. دنبال قرصم در کشو گشتم که نامه ی کاووس را دیدم: «عزیزم انشاءالله که حالت بهتر شده، اگر می خواهی قرص بخوری صبحانه یادت نره. زود برمی گردم»
صبح به این زودی در این سوز و سرما به کجا رفته؟ با اکراه لقمه نانی در دهان گذاشتم و بعد از خوردن دارو به خواب رفتم. با صدای کاووس بیدار شدم. «خانم خانما صبحانه که نخوردند!» و دستی بر پیشانی ام کشید و گفت: «شکر خدا مثل این که بهتری» و بعد به شیشه قرص نظری انداخت و با اخم گفت: «چند بار بگم شکم خالی قرص نخور؟»
در حالی که نیم خیز می شدم، به روی تخت نشستم و گفت: «لقمه ای خوردم» نگاهی به سینی صبحانه کرد و گفت: «فکر نکنم این لقمه بتونه حتی یک گنجشک را هم سیر کنه! عزیزم، ضرر داره! این قرص ها درسته مسکن خوبی است و درد را موقتاً کاهش می دهد اما روی معده اثر می گذارد، به خصوص اگر ناشتا بخوری. خب حالا چشم هات را ببند که یه چیز دیدنی برات گرفتم، می خواهم امشب در مهمانی بدرخشی، مثل کی ستاره!»
تازه یادم افتاد که آن شب منزل آقای جوهری دعوت داشتیم. حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم و اگر خوشحالی و سرحالی کاووس را نمی دیدم از رفتن امتناع می کردم ولی او مانند بچه ها ذوق زده بود.
چشم هایم را بستم و بعد صدای خش خش شیئی را شنیدم وپس از لحظاتی سکوت، کاووس دستم را بر جسمی نرم و لطیف قرار داد. از تماس دستم با لباس احساس آرامش می کردم و یک آن فکر کردم یک بچه گربه است و به سرعت چشمانم را باز کردم. خدایا باورم نمی شد این یک پالتو پوست بود، چقدر زیبا و دوست داشتنی!
شادی خود را نمی توانستم پنهان کنم، به سرعت برخاستم و پالتو پوست را به تن کردم و بعد از این که در آینه خود را برانداز کردم، چرخی دور اتاق زدم و از خوشحالی خود را در بغلش انداختم و صورتش را غرق بوسه کردم. امروز قصد داشتم سر صحبت را به نحوی باز کنم و حرف های مشتی یعقوب را به نوعی دیگر منعکس کنم اما با دیدن این هدیه ی ارزشمند همه چیز را به فراموشی سپردم و پیش خود گفتم: «مگر یک زن از مردش چه می خواهد که من ندارم؟ همسری که دوستم دارد و نمی گذارد آب توی دلم تکان بخورد. هر چیزی را که اراده کنم آنی مهیا می کند و مانند موم در دستم نرم است. تا حالا هم خطایی از او ندیده ام پس چرا با حرف های نامربوط زندگی را به دهانش زهر کنم؟
حتماً او هم دوست دارد گه گاهی با دوستان زمان تجردش ساعتی خلوت کند و از روزگاران گذشته یاد کند. چرا باید اینقدر خودخواه باشم که او را فقط برای خود بخواهم و حتی نگذارم ساعتی را برای خودش باشد؟ گذشته ی او به من مربوط نیست و نمی توانم در آن دخالت کنم. اگر در زندگی مشترکمان اشتباهی کرد و یا دست از پا خطا کرد، آن وقت باید از حریم زندگی مان دفاع کنم، اما حالا نه، دلم نمی خواهد شادی مان را خراب کنم»
همان طور که روی پایش نشسته بودم دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: «هیچ چیز بیشتر از قیافه ی بشاش تو مرا خوشحال نمی کند. برای همین خیلی دلم می خواهد کاری کنم که تو را همیشه سرحال و شاد ببینم، تو بهترین ارمغانی هستی که خداوند برایم فرستاده و به او قول داده ام از این ارمغان مانند چشمانم مواظبت کنم»
شب دیرتر از دیگران رسیدیم، بارش برف قطع شده و جای خود را به بارانی مطبوع داده بود. خانم جوهری به گرمی از ما استقبال کرد. محیط، گرم و دوستانه به نظر می آمد. از گرامافون بزرگی که گوشه ی سالن قرار داشت صدای موسیقی ملایمی شنیده می شد. حالم کاملاً خوب بود و از سردرد صبح خبری نبود، با آرامش در مبلی لمیدم. وجود کاووس برایم قوت قلبی بود. آقایان درباره ی سیاست بحث می کردند.

تا پایان صفحه 173

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 12
قسمت 3

مصدق برکنار بود. محکوم شده بود. عده ای به طرفداری از او و عده ای به طرفداری از شاه سخن می گفتند. با این که به قول آنها این بحث ها خانم ها را خسته می کرد ولی من لذت می بردم و با اشتیاق گوش می دادم.
بعد از جنگ جهانی دوم و برکناری رضا شاه، نابسامانی در مملکت موج می زد وضع خواروبار، دارو و پوشاک بد بود و سربازان پادگان ها اکثراً گرسنه و بی پناه بودند. جنگ جهانی داخلی شروع شده و هر کس برای خودش دسته ای به راه انداخته بود. مصدق با ملی کردن نفت گام بزرگی در تاریخ ایرانیان برداشته بود و زندگی مردم تا حدودی سر و سامان گرفته بود که عمال شاه نگذاشتند و او را برکنار به تبعید محکوم کردند.
آقای احمدی از جا برخاست و صفحه را عوض کرد و گفت: «آقایون چه خبرتونه؟ فکر نمی کنید خانم ها خسته شدند؟ آمدیم این جا که غم و غصه هایمان را فراموش کنیم. نه این که بنشینیم حرف هایی بزنیم که هیچ سود و منفعتی در آن نیست» و شروع کرد به شوخی و بذله گویی و کم کم جو از آن حالت بیرون آمد. بعد از خوردن شام، طبق معمول مردها پراکنده شدند و خانم ها را به حال خود گذاشتند.
کاووس در حالی که مرا ترک می کرد گفت: «من همین اطرافم، هر وقت احساس کسالت کردی بگو تا برویم» تبسمی به او کردم و او رفت. خانم احمدی فرصت را غنیمت شمرده، شروع کرد به اطلاعات دادن در مورد کسانی که من نمی شناختم و تاریخچه ای از زندگی هر کس را بیان می کرد و تعجبم از این بود که این همه دانسته را از کجا به دست آورده است.
مهمان ها زیاد بودند و خیلی از آنها را نمی شناختم و این خود موضوعی بود که او با آب و تاب زندگی نامه ی آنها را کف دستم بگذارد، حسابی کلافه ام کرده بود که شکر خدا خانم فیض بحث را به مد روز کشاند و شروع کرد به تعریف کردن از ژورنال هایی که تازگی به دستش رسیده بود. خانم جوهری گفت: «اگه جدیدترین مدل ها را خواستی از خاتون جون بپرس که تمام سفارش هاش از فرانسه است» و رو به من کرد و گفت: «حتماً عزیزم این پالتو پوست زیبا هم سفارش جدید است؟» پیش از این که جواب دهم، خانم فیض شروع کرد به سوال پیچ کردنم.
از این که مورد توجه قرار گرفته بودم به خود می بالیدم و احساس شادی می کردم. اوایل که در جمع آنها حاضر می شدم از این صحبت ها زجر می کشیدم و بارها سر این موضوع با کاووس بحثمان شد ولی کم کم عادت کردم و از این که دیگران تعریفم را بکنند لذت می بردم. چقدر انسان ها با مروز زمان تغییر می کنند و من هم یکی از آنها بودم. چقدر ما زن ها بدبخت هستیم ... خیلی زود به شوهرمان دل می بندیم و تابع بی چون و چرای آنها می شویم. بدی هایش را نادیده می گیریم و خوبی هایش را دوصد چندان کرده و برای دیگران تعریف می کنیم.
یک آن از خودم بدم آمدم، چقدر تغییر کرده بودم. من همان خاتون چند سال پیش نبودم! خاتونی که دلی داشت زلال و شفاف. از تظاهر و دورویی متنفر بود. با خوشی های دیگران خوش و با غم دیگران غمگین می شد. ولی حالا چی! فقط دوست داشتم خودم را به دیگران نشان دهم و فخر بفروشم! دست شده ام مثل همه ی آنهایی که روزی حالم را به هم می زدند و حالا از خودم حالم به هم می خورد.
به دنبال راه فراری می گشتم و منتظر بودم که مثل همیشه کاووس مرا از آن مهلکه نجات دهد. به دنبال او به اطراف نگریستم از او هم خبری نبود. با سرگشتگی از جا برخاستم حالا که به او احتیاج داشتم نمی توانستم او را پیدا کنم. باتکلیف گوشه ای ایستاده و دیگران را تماشا می کردم که ناگهان صدای خنده ای زنانه و همهمه ای توجهم را جلب کرد. صدا از درون همان اتاقی بود که با پرده ای از سالن جدا می شد.
حس عجیبی داشتم و نیرویی مرا به آن سمت سوق می داد. دلم می خواست بدانم آن جا چه خبر است. مدت ها بودکه به این خانه رفت و آمد داشتیم ولی هنوز از سِرّ اتاق آن طرف پرده بی اطلاع بودم. هیچ وقت به خودم جرأت نداده بودم که از کاووس بپرسم ولی حالا با اشتیاق جلو می رفتم. حالت دزدی را داشتم که برای اولین بار دست به سرقت زده است. تن و بدنم می لرزید و دستانم یخ کرده بود.
بارها دیده بودم که عده ای راحت به اتاق رفت و آمد می کنند و برایشان خیلی عادی است. پس چرا من می ترسیدم؟ با دستانی لرزان پرده را کنار زدم و در اتاق را باز کردم. دود غلیظی در اتاق پیچیده بود که تا دقایقی هیچ چیز را واضح نمی دیدم ولی کم کم چشمانم عادت کرد.
خدایا باورم نمی شد! چه محیط کثیفی! نمی خواستم چیزی ببینم و به خاطر بسپارم. برایم غیر قابل قبول بود که به چنین جایی پا گذاشته ام.
به دنبال کاووس بودم ولی دلم می خواست او را هیچ وقت آن جا پیدا نکنم. با یک جفت چشم دور تا دور اتاق را گشتم و هر لحظه از لحظه ی قبل خوشحال تر شدم که ناگهان او را با چند مرد دیگر گرداگرد میزی دیدم. برایم باور کردنی نبود که او را پای میز قمار می بینم. سیگاری بر لب داشت. جامی در یک دست و در دست دیگر ورق های شانس را گرفته بود. با قیافه ای حاکی از آن که بخت با او یار نبوده.
پشت میز در جای خود میخکوب شدم. چند بار پلک هایم را به هم زدم که شاید از آن خواب وحشتناک بیدار شوم، ولی صدای قهقه ی زنانه ای ثابت کرد که هر چه می بینم واقعیت دارد. در خیالم نمی گنجید که کاووس به آن محیط تعلق داشته باشد. چانان غرق در آن بازی لعنتی شده بود که توجهی به اطراف نداشت و نمی دید زن بهتر از جانش! را به کجا کشانده است.
از شدت سردرد به خود آمدم و قصد خارج شدن از آن جا را داشتم که دست سنگینی شانه ام را لمس کرد: «خانم خوشگله اگه تنها هستی بیا بریم با هم خوش باشیم!» از مستی روی پاهایش بند نبود و بوی زننده ی دهانش حالم را به هم می زد. خدایا، او مرا با یکی از این زن ها اشتباه گرفته بود. در آن لحظه هیچ چیز نمی فهمیدم. احساس خفگی می کردم. خون در وجودم چنان به جوش آمده بود که هر آن ممکن بود بترکم.
دستم را بلند کردم و آن چنان سیلی محکمی به گوشش نواختم که صدایش در فضا پیچید. او با عصبانیت مرا به سمت خود کشید و گفت: «حالا برای من ناز می کنی» من همان طور که تقلا می کردم خودم را از چنگ او نجات دهم فریاد می زدم: «کاووس، کاووس» و او را با هر چه در توان داشتم به گوشه ای پرتاب کردم. مردک چنان قشقرقی به راه انداخته بود که همه به دورمان جمع شدند.
کاووس هم از پشت میز برخاست و به سمت ما آمد ولی چرا این قدر کند؟ ... به نظرم سال ها گذشت تا خودش را به ما رساند و فقط تنها چیزی که دیدم کاووس یقه ی او را گرفت و از زمین بلندش کرد. دیگر جایز نبود آن جا بمانم. از بین جمعیت راهی را باز کردم و دوان دوان از خانه بیرون رفتم. کوچه خلوت و تاریک بود. با سرعت هر چه تمام تر دویدم. صدای کفش هایم تنها صدایی بود که در آن ظلمت شب شنیده می شد.

تا پایان صفحه 176

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 12
قسمت 4

سرما را حس نمی کردم و قطره های باران همراه با عرق از پیشانی ام سرازیر شده بود. تا سر خیابان بدون وقفه دویدم، دنبال وسیله ای بودم ولی در آن موقع شب خبری نبود. همه جا سوتو کور بود و تنها گاهی صدای زوزه ی سگی به گوش می رسید. ترس و وحشت بر من غلبه کرد و تازه به این فکر افتادم که مبادا گرفتار اوباش شوم. کم کم سرما را حس کردم آنقدر با عجله خارج شده بودم که پالتو را فراموش کرده بودم.
نه راه رفتن داشتم و نه راه برگشتن. ناامید در گوشه ای ایستاده و به تدریج زانوانم سست شد. بر زمین نشستم و اشک از چشمانم سرازیر شد. چطور کاووس می توانست با من چنین کند. چند بار این جمله را گفتم؛ به خوبی یادم نیست.
صورتم را در میان دستانم پنهان کرده و با صدای بلند گریه می کردم. تمام صحنه ها از جلو چشمانم می گذشت. زن ها، مردها، کاووس، قمار و آن مرد لعنتی ... ناگهان قیافه ی پیروزمندانه ی خسرو همراه پوزخندی پرتمسخر تنم را لرزاند. آنقدر در فکر و خیال بودم که صدای پیرمردی که مرا دخترم خطاب می کرد، شنیدم: «دخترم، حواست کجاست! این موقع شب این جا چه می کنی؟ خیابان ها ناامن و خطرناکه، بیا بالا تا برسونمت»
خدا را شکر کردم که در آن شب وحشتناک با من بود. سوار درشکه شدم. از سرما دندان هایم به هم می خورد. پیرمد لحاف مندرسی که در کنارش بود به من داد و گفت: «اگه بدت نمی آد اینو بپیچ دورت! هوا خیلی سرده» به نظرم آن لحاف باارزش تر از پالتو پوست گران قیمتم بود.
در طول راه سوالی نکرد فقط نشانی را گرفت و من را به منزل رساند. وقتی پیاده شدم به دنبال کیفم می گشتم که کرایه ای به او بدهم ولی آن را هم جا گذاشته بودم. پیرمرد گفت: «برو دخترم به امان خدا» و قبل از این که به خود بیایم او رفته بود.
در را می کوبیدم و مشتی یعقوب را صدا می زدم: «مشتی یعقوب، عذرا خانم! تو رو خدا در را باز کنید» ولی صدایم به آنها نمی رسید. مستأصل کنار در زانو زده و اشک هایم را با پشت دست پاک می کردم.
«این وقت شب کیه؟» خدایا این صدای عذرا خانم بود. کلون در را کشید و پاشنه ی در روی لولا چرخید. وقتی او را در مقابل خود دیدم مثل این که فرشته ی نجاتم را می دیدم. در بغل او پریدم و مانند طفلی گریه کردم. مشتی یعقوب که تازه از راه رسیده بود گفت: «خانم چی شده؟ این وقت شب تنها این جا چه می کنید»
با حالتی گله مندانه به مشتی یعقوب رو کردم و گفتم: «چرا به من نگفتید که آقای این خونه مرد لاابالی و قمارباز و مشروب خوریه؟ چرا همه دست به دست هم دادید تا مرا بدبخت کنید؟ همه خبر داشتند غیر از من، چقدر احمق بودم که حالا باید بفهمم. من که جز خوبی کاری در حق شماها انجام ندادم، پس چرا جوابم را این گونه دادید؟» به ***که افتادم و توان حرف زدن نداشتم.
عذرا خانم دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم تو، حالا شما عصبانی هستید. فردا همه چیز درست می شه!»
با فریاد گفتم: «هیچی درست نمی شه، همه چیز تمام شد»
همان طور که مرا به سمت اتاقم می برد و نصیحتم می کرد، گفت: «خانم این چیه به دورتان گرفتید؟ واه واه چه بویی می ده» تازه یادم افتاد که لحاف پیرمرد را بهش پس ندادم. می خواست آن را بردارد که با تشر به او گفتم: «دست نزن! همین لحاف مندرس صد شرف داره به این خونه و اربابت»
اتاقم گرم بود و هیزم های بخاری تند و تند می سوخت. کنار بخاری کز کرده بودم. عذرا خانم با دلسوزی گفت: «خانم بگذارید لباس هایتان را عوض کنم. سرما می خورید» حوصله ی این که جوابش را بدهم نداشتم.
مشتی یعقوب که به سختی از پله ها بالا آمده بود وارد اتاق شد و همان جا دم در نشست و هن هن کنان گفت: «خانم تو رو خدا ما را مقصر ندانید! از دست من باغبون چه کاری برمی آید؟ اونهایی که باید بهتون می گفتن، نگفتن. من اگر حرفی می زدم همین کار را هم از دست می دادم. تازه خانم اگه یادتون باشه چند وقت پیش سربسته یه چیزایی براتون گفتم. والله به خدا من شما رو مثل فرزند خودم دوست دارم و دلم می خواست یه جور شما آقا رو رو به راه بیاورید.
شما در این مدت این قدر به ما خوبی کرده بودید که همیشه وجدانم در عذاب بود. ولی می ترسیدم که یه موقع شما با شنیدن حقایق آقا رو ترک کنید. اون موقع دیگه خودم رو نمی تونستم ببخشم، ولی با این حال تا آن جایی که در توانم بود شما رو راهنمایی کردم. خودم می دانستم که دیر یا زود این اتفاق می افته و بارها با زبان بی زبانی از آقا خواسته بودم که دور این کارها خط بکشه. اما خودت می دونی فرزندم که حرف یه باغبون آن چنان خریداری نداره»
پس اون روز تو گلخانه حرف هایی که می زد منظوری داشت و من چقدر احمق بودم که هیچ نفهمیدم.
صدای ماشین کاووس خبر از آمدنش می داد. از او بدم آمده بود و نمی خواستم او را ببینم. مشتی یعقوب و عذرا خانم قبل از آن که او برسد رفتند. با رفتن آنها از جا برخاستم، در را بسته و چفت آن را انداختم. صدای او را از پشت در می شنیدم. «خانم اومده، حالش چطوره؟»
عذرا خانم گفت: «بد، خیلی بد» مشتی یعقوب گفت: «آقا به سر شما چه آمده؟» او بدون جوابی به طرف اتاق آمد و وقتی دید در قفله گفت: «خاتون، خاتون عزیزم در را باز کن» هیچ جوابی ندادم. محکم به در کوبید و با التماس گفت: «خواهش می کنم باز کن. بگذار برات توضیح بدم ... همه چیز را تعریف می کنم»
دیگر طاقت نیاوردم و گریه کنان گفتم: «از این جا برو! نمی خوام ببینمت همه چی تموم شد خوب مرا بازی دادی و من چقدر ساده بودم که گول حرفات را خوردم»
آن چنان در را می کوبید که شیشه ها به لرزه افتاد. فریاد زدم: «از این جا برو، ازت بدم می یاد! فهمیدی؟ ازت بدم می یاد اگه پات رو بگذاری تو، خودم را از پنجره به بیرون پرت می کنم»
و برای این که فکر نکند دروغ می گویم به طرف پنجره رفتم و آن را باز کردم. حالت جنون بهم دست داده بود و مثل دیوانه ها حال خودم را نمی فهمیدم. هر عکس العملی ممکن بود انجام دهم.
کاووس که دستپاچه شده بود به تندی گفت: «باشه، باشه هر چی تو بگی، خواهش می کنم در را ببند سرما می خوری» و دیگر صدایی شنیده نشد. بر روی زمین چمباتمه زدم و سرم را به دیوار تکیه دادم.

تا پایان صفحه 179

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 12
قسمت 5

به یاد حرف های خانم امین السلطنه، فخری و حوری افتادم. آنها از همه چیز خبر داشتند، حالا معنی حرف های خانم سرهنگ را می فهمیدم که برای چه مرا از دوستان او بر حذر می کرد. آن روز در گراند هتل را به خاطر آوردم و حتی بعدازظهرهایی که با زبان چرب و نرمش مرا خام می کرد و سری به دوستانش می زد.
در طول این مدت همه می دانستند جز من و حتماً در میان هر جمعی مرا با انگشت به هم نشان می دادند و هالو حساب می آورده اند! سرگردان و بلاتکلیف به دنبال چاره ای می گشتم. به چه کسی می توانستم بگویم و چه کسی می توانست مرا راهنمایی کند؟ همه فکر می کردند که من خوشبخت ترین زن عالم هستم.
آقاجون و خانم کوچک، کاووس را گل سرسبدشان می دانستند و همیشه او را چوب می کردند و بر سر خسرو می زدند. حالا به چه رویی می توانستم پیش آنها بروم و محسنات داماد عزیزشان را به تفصیل برایشان بگویم. پس بگو آقا چرا تا به حال ازدواج نکرده بود! عیش و نوش به او چنین اجازه ای نداده.
بغض گلویم را گرفت ولی از اشک خبری نبود. تمام این مدت بازیچه ای بودم در دستان او، باز هم این سردرد لعنتی امانم را بریده بود. کشان کشان خود را به جعبه ی دارو رساندم و قرصی را بدون آب قورت دادم. یک آن از خشم خنده ای بر لبانم نقش بست؛ به سادگی خود می خندیدم که حتی راز سردردم را برایش بازگو کردم. تصورم از زندگی این بود که باید هیچ رازی بین زن و شوهر نباشد و همیشه عذاب وجدان داشتم و دلم می خواست روزی شهامت آن را داشته باشم تا بتوانم درباره ی خسرو همه چیز را اقرار کنم.
«تو را خوشبخت می کنم!» جمله ای که مانند نیشتر قلبم را سوراخ می کرد. کم کم بدنم گرم شد و به خواب رفتم اما خسرو لعنتی دست از سرم برنمی داشت، با قهقهه می خندید و می گفت: «دیدی آهم دامانت را گرفت؟ دیدی گفتم تو خوشبخت نمی شی؟ چقدر منتظر چنین روزی بودم، آخر به مراد دلم رسیدم»
چه شبی را به صبح رساندم، خدا می داند. آن قدر کابوس های وحشتناک به سراغم آمدند که رمق این که جواب عذرا خانم را بدهم نداشتم. «خانم، خانم براتون صبحانه آوردم. این قرص های لعنت را با شکم ناشتا نخورید» و وقتی دید که جوابش را نمی دهم گفت: «خانم، حالتون خوبه؟ تو رو خدا در را باز کنید بگذارید بیام تو»
سرم درد می کرد تحمل وراجی او را نداشتم فریاد زدم: «تنهایم بگذار، چیزی نمی خورم»
صدای پج پچ او را با کاووس می شنیدم. سرم را در بالش فرو کردم تا صدای آنها را نشنوم. کوچک ترین صدایی در سرم به صدای طبلی مبدل می شد. حال و حوصله ی هیچ کس را نداشم و تا فردا بعدازظهر غیر از آب به چیزی لب نزدم. اصرارهای مشتی یعقوب و عذرا خانم فایده ای نداشت. او می گفت: «خانم، دست از این سماجت بردارید. شما از دست آقا ناراحتید چرا به خودتان ظلم می کنید؟ به فکر خودتان باشید. این قرص ها آخر درونتان را آتش می زنه. بلند شو دخترم، یه تکه نون به دهن بگذار! والله به خدا آقا هم از دیروز تا حالا هیچی نخورده! بین زن و شوهر از این اتفاق ها می افته، قهر کردن که فایده ای نداره بیایید بیرون بنشینید، دو کلمه حرف بزنید»
خودم هم به خوبی می دانستم که قهر کردن مشکلی را حل نمی کند ولی مستأصل مانده بدم و هیچ راه عاقلانه ای به نظرم نمی رسید. دلم نمی خواست به این راحتی زندگی ام را از دست بدهم، طلاق آن چیزی نبود که من خواستارش باشم و ماندن در چنین وضعیتی هم غیرممکن بود.
ناگهان صدای ضعیف کاووس را از پشت در شنیدم: «خاتون! من گنهکارم! به تو بد کردم. من آدم دروغگو، حقه باز و شارلاتان و هر چه تو بگویی هستم. باید همان روزی که صادقانه برایم سخن گفتی، من هم جواب صداقتت را می دادم ولی چه کنم که جرأت این کار را نداشتم. چون اگر یک کلمه بر زبان می آوردم همه چیز خراب می شد و تو را برای همیشه از دست می دادم.
به خدا در تمام این مدت خیلی زجر کشیدم. بارها خواستم درو این برنامه ها را خط بکشم ولی نشد که نشد و شاید می بایست این اتفاق می افتاد تا چشم مرا به روی دنیای اطرافم باز کند، تا بتوانم تصمیم عاقلانه ای بگیرم. خودت خوب می دانی که دوستت دارم و حاضر نیستم یک لحظه بدون تو زندگی کنم. قول می دهم، به جان خودت که برایم عزیزی قول می دهم که همه چیز را کنار بگذارم. تو یک دفعه در زندگی مشترکمان به من فرصت بده اگه ندوانستم به قولم عمل کنم اون وقت هر کاری که خواستی انجام بده. مرا ببخش و بیشتر از این آزارم نده. بهتره دست از این لجاجت برداری و چیزی بخوری، اگر از من بدت می آید چرا به خودت ظمل می کنی؟»
و در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد: «به خدا این دو روزه که تو را ندیدم، دارم دیوانه می شم! خودت می دونی که طاقت دوریت را ندارم. وقتی باهام قهری مثل این که تمام دنیا باهام قهرند. خاتون، خواهش می کنم»
حرف هایش مرا تحت تأثیر قرار داد ولی هنوز دودل و مردد بودم. باید به او فرصتی دوباره می دادم. اگر می ماندم چیزی را از دست نمی دادم یا به قولش عمل می کرد که آن موقع از تصمیمی که گرفته بودم خوشحال و راضی خواهم شد و یا اگر نمی توانست به قولش عمل کند تصمیمی که حالا می خواستم بگیرم آن موقع می گرفتم. دوباره صدای او را شنیدم. «اگر این قدر از متنفریکه حاضر نیستی مرا ببینی باشه، من از این خانه می روم و تا موقعی که نخواهی برنخواهم گشت»
آن چنان با حزن و اندوه این سخنان را به زبان می آورد که دلم را سوزاند و اشکم سرازیر شد و در لابه لای اشک های تلخی که بر گونه ام سرازیر می شد گفتم: «یادته بهم گفتی خوشبختت می کنم؟» و دیگر گریه امانم نداد و به هق هق افتادم.
کاووس که نمی دانست چه کند با عصبانیت به در می کوبید و می گفت: «خواهش می کنم این در را باز کن، خودت می دانی که طاقت گریه ات را ندارم. به خدا حق با توست! من شرمنده ات هستم. اما فقط یک فرصت ... فقط یک فرصت به من بده تا همه چیز را جبران کنم. می دانم که به قول کسی که زیر قولش زده نمی شود اعتماد کرد اما خواهش می کنم برای بار دوم به من اعتماد کن ... خاتون عزیزم، بیش از این مرا نسوزان»
خودم هم بیش از این تحمل التماس های او را نداشتم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و در را گشودم. از دیدن قیافه ای او شوکه شدم. زیر چشم راستش کبود و آثار چند زخم بر صورتش باقی مانده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا این ریختی شده؟ وقتی قیافه ی بهت زده ی مرا دید گفت: «یادگار اون شب لعنتی است»
کاووس دستی به صورتم کشید و مرا محکم در بغل گرفت و گفت: «چقدر تکیده شدی! ... از این که به من اطمینان کردی متشکرم، از این کارت پشیمان نخواهی شد»

*** پایان فصل 12 ***


تا پایان صفحه 182

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 13
قسمت 1

اوایل بهار عازم فرانسه شدیم، شاید بتوان گفت که دلچسب ترین لحظات زندگی ام همان یک ماه بود. پاریس، که آن را عروس شهرهای فرانسه می نامیدند آن قدر جالب و دیدنی بود که هر جهانگردی را مجذوب خود می کرد. از خرید کردن در آن شهر خسته نمی شدی، هر چیزی را که می خریدی چیز دیگری نظرت را جلب می کرد.
فروشگاه های چند طبقه با لوازم لوکس و پر زرق و برق، خیابان شانزه لیزه با آن همه مغازه که اگر می خواستی به همه ی آنها سر بزنی به حتم کم می آوردی، جاهای دیدنی از برج ایفل گرفته تا کاخ های زیبا و به یادماندنی، موزه ها، تئاتر و اپرا همگی برایم تازگی داشت.
کاووس راهنمای خوبی بود و همه جا را مانند کف دستش می شناخت. حتی سری به دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود زدیم و به سراغ استادان قدیمی اش رفتیم، آنها به گرمی از ما استقبال کردند. استاد سالخورده ای داشت که حافظ را به خوبی می شناخت و با فارسی شکسته ابیاتی را برایمان خواند. شبی ما را به خانه ی کوچکشان دعوت کرد، خانمی مهربان تر از خود داشت که با صمیمیت از ما پذیرایی کرد و آنقدر فرانسوی را شیرین سخت می گفتند که با اصرار از کاووس خواستم تا جملاتی را به من بایموزد.
به حدی این ایام به من خوش گذشت که وقایع چند مدت پیش را به فراموشی سپردم و جز سیاهه ای در ذهنم چیزی باقی نماند. برنامه ی زندگی مان به کلی تغییر کرده بود. صبح ها ساعت ده از خواب بیدار می شدیم و بعد از خوردن صبحانه ی مفصلی به سراغ فروشگاه ها، گردشگاه ها و جاهای دیدنی می رفتیم و شب ها تا دیروقت در مهمانی هایی که دوستانش به مناسبت های گوناگون برگزار می کردند شرکت می کردیم و آخر سر خسته و کوفته راهی هتل می شدیم.
بغضی از شادی ها چنان خاطره انگیز است که لحظه لحظه های آن برای همیشه در ذهن ماندگار می شود، یک شب کاووس مرا به جایی برد که خاطره اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. غذاخوری ژاپنی ها: «عزیزم امشب یکی از به یاد ماندنی ترین شب های زندگی ات خواهد شد» در حالی که سعی می کردم به سختی موهایم را در بالای سر با گیره ای مهار کنم گفتم: «همه چیز این سفر به یاد ماندنی است»
به سراغم آمد و گیره را از دستم گرفت و به آرامی در موهایم فرو کرد و کلاهی که به تازگی خریده بودم به روی سرم گذاشت و با تحسین مرا در آینه برانداز کرد و گفت: «باید ببینی، اون موقع متوجه می شوی»
در کنار یک غذاخوری که هیچ شباهتی با غذاخوری های دیگر نداشت از تاکسی پیاده شدیم، کاووس در حین پیاده شدن گفت: «خاطره ی این جا هیچ وقت از ذهنت پاک نمی شود» دربانی با لباس مخصوص در حالی که تعظیم می کرد، در را به رویمان باز کرد. چیزی نبود که نظرم را جلب کند و شاید تفاوتش در همین بود. راهرو باریک و بلندی که دو طرف آن جز دیواری چوبی چیز دیگری دیده نمی شد.
خانمی با لبخندی دلنشین و لباسی عجیب به پیشوازمان آمد و ما را به اتاقی که با دری کشویی از راهرو جدا می شد راهنمایی کرد و خودش بعد از تعظیمی عقب عقب از اتاق بیرون رفت. اتاق ساده ای بود که میز چهارگوش کوتاهی در وسطش قرار داشت و دو تا تشکچه در دو طرف میز، با یک گلدان که نقش عجیبی به رویش کشیده شده بود و چند شاخه ی گل، نه پرده ای به پنجره وصل بود و ناه تابلویی به دیوار به چشم می خورد.
تنها و تنها سکوت و آرامش همراه با موسیقی ملایمی که نوایی خاص داشت فضا را پر کرده بود حالا که فکر می کنم می بینم همه چیز آن غذاخوری خاص بود. کاووس مرا راهنمایی کرد و گفت: «بایدچهارزانو به روی تشک بشینی»
دقایقی نگذشت که دوشیزه ی جوانی با همان لباس که بعدها فهمیدم کیمونو نام دارد و لباس رسمی کشور ژاپن است، با سینی مخصوص چای وارد شد و با لبخندی که مثل این که جزیی از وجودشان بود و دوزانو رو به روی ما نشست. طرز آرایش موهایش برایم عجیب بود. با ظرافت آنها را آراسته بود بدون هیچ صحبتی در حالی که سعی می کرد لبخند را فراموش نکندچای را با دقت و با روش خودشان درست کرد و در فنجان چایی که بی شباهت به پیاله نبود ریخت و با همان حالت به ما نزدیک شد و دو دستی به روی میز گذاشت و به همان شکل به عقب برگشت.
کاووس یک آن از قیافه ی بهت زده ی من چشم بر نمی داشت، بعد از صرف چای میز را با پارچه ای تمیز کرد و فنجان ها را در سینی گذاشت و با تعظیمی از اتاق خارج شد.
بیش از این نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با تعجب پرسیدم: «اینها دیگه چه جور آدم هایی هستند؟»
کاووس گفت: «عزیزم هر کشوری رسم و رسومی دارد. همان طور که دیدی رسوم فرانسوی ها با ما خیلی فرق دارد، این چشم بادامی ها هم آداب خاصی دارند. در ضمن انسان های منظم و منضبط، ساکت و آرامی هستندو بیش از هر چیز جلب رضایت مشتری برایشان اهمیت دارد»
او همان طور که مشغول تعریف کردن از آنها بود دو دختر ج وان با سینی مخصوص شام وارد شدند با همان لباس ها و همان لبخند، دو تا کاسه برنج که بی شباهت به کته ی خودمان نبود با یک جفت چوب باریک و بلند و بشقاب های کوچکی به روی میز گذاشتند که شامل ماهی و میگو در چند پخت، ترشی های مختلف و انواع میوه های فصل بود، بعد از این که کارشان تمام شد یکی از آنها بیرون رفت و دیگری در همان جا نشست.
هر چه گشتم تا قاشق و چنگالی پیدا کنم بی فایده بود. وجود آن دختر هم مرا معذب کرده بود، کاووس که متوجه شد با اشاره ی دست به او فهماند که می تواند برود و بعد کاسه ی برنج خود را برداشت و با یک جفت چوب مشغول آموزش غذا خوردن به من شد. هر چندکه نیاموختم ولی کاووس به راحتی این کار را انجام می داد. او هر چه اصرار کرد تا بگوید برایم قاشق و چنگال بیاورند زیر بار نرفتم و گفتم: «نه، باید یاد بگیرم» او دیگر هیچ نگفت ولی جز خرابکاری و خنده ی بی امان کاووس چیزی عایدم نشد. اما به هر سختی و با شادی و خنده غذا را به آخر رساندیم.
بعد از صرف شام دختر خانمی با یک تنگ و لگن کوچکی وارد شد و دستانمان را با روش سنتی شستیم. آنقدر از لباس آنها خوشم آمده بود که صبح روز بعد به اتفاق کاووس به محله ی ژاپنی ها رفتیم و یک جفت کیمونو خریدیم. بازار آنها به مراتب دیدنی تر از رستورانشان بود. چیزهایی می دیدم که تا به موقع به چشم ندیده بود. ظروف سفالی با نقاشی های زیبا، چترهای آفتابی و بادبزن هایی که از کاغذ مخصوصی تهیه شده بود و به روی هر کدام از آنها نقش های دلپذیری کشیده شده بود که از ذوق و سلیقه ی مردم ژاپن سخن می گفت.
پاریس پر از قمارخانه و کاباره های آن چنانی بود ولی کاووس طبق قولی که داده بود نه به تنهایی به آن محافل رفت و نه از من خواست که او را همراهی کنم. حتی در تمام این مدت لحظه ای مرا تنها نگذاشت که من به او ظنین شوم.
یک شب که در خیابان پرسه می زدیم مرا به جای زیبایی برد که هیچ وقت نمی توانم فراموش کنم. باغی که بی شباهت به دیدن یک رویا نبود. هوا هنوز سوز و سرمای زمستان را داشت ولی سرمای لذت بخشی که گاهی پوست بدنمان را قلقلک می داد.
شبی مهتابی که نور ماه به دریاچه منعکس می شد و صدای قورباغه ها از گوشه و کنار شنیده می شد. قوها خرامان در اطراف دریاچه گردش می کردند و درختانی که باد، شاخه و برگ هایش را به لرزه انداخته بود همه جا به چشم می خورد. دریاچه گاهی اوقات آرام و گاهی بر اثر باد به تلاطم می افتاد و آرامش سایه های درختانی که در آن افتاده بودند به هم می زد.
دست در دست هم بر روی نیمکتی نشسته بودیم و این مناظر زیبا را تماشا می کردیم.

تا پایان صفحه 186

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

Similar threads

بالا