گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

ghzshadow

عضو جدید
کاربر ممتاز
رضا یه طاقچه پیدا کردم،باب دل خودت.بیا اصف ببرمت نشونت بدم حالشو ببری.رو طاقچه بخوابی....
وایییییییییییییییییییییییییییییی...دلم خواست...
الان دارم رضارو گول میزنم بیاد اصف:
 
آخرین ویرایش:

ghzshadow

عضو جدید
کاربر ممتاز
هستی جواب نمیدی یا خجالت اجازه بهت نمیده ؟!

رضااااااااااااااااااااااااااااااااااا...علی چی میگه...اس داد...خودش به من گفت...چی گفت...گفت رضا....
حق داری نیای جواب بدی:eek::eek::mad:
علی بیخیال رضاشو.چند روز دیگه جلسه دفاع خودت ناهار میخوریم...:biggrin::biggrin:
 
آخرین ویرایش:

mold_silver

متخصص متالورژی صنعتی
کاربر ممتاز
رضاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...علی چی میگه...اس داد...خودش به من گفت...چی گفت...گفت رضا....
حق داری نیای جواب بدی:eek::eek::mad:
علی بیخیال رضاشو.چند روز دیگه جلسه دفاع خودت ناهار میخوریم...:biggrin::biggrin:

شما بعد جلسه دفاع بیا در خدمتیم
میدونی که استادای ما مثل اینا گوگولی نیسن
میشورن میندازن کنار
:cry:

آبرو بره ... :confused:
 

*vernal*

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.
همه پنهان شدند الا نیوتون ... نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.
انیشتین شمرد 97, 98, 99..100… او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.
انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم. او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!!
... تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...
. . . . . . . . . . نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ... که من رو،
نیوتون بر متر مربع میکنه ......... و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد
بنابراین من "پاسکالم" پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
خوب شد پست رو خودم گذاشتم

تو کیک ها هیچی نبود..........

همچنین ساندیس ها
:دی

من 12 و 13اسفند اصفهانم.بودین در خدمتیم

دیگه......

همینا
 

fidele

عضو جدید
چیه؟ چی شده؟ سر خرعلی آقا دعواشده؟!!!!!!
 

fidele

عضو جدید
سلام زینب جون
پس در قبال این نهاره می خوادخرعلی آقاروبگیره؟!؟!؟!؟!؟!
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام زینب جون
پس در قبال این نهاره می خوادخرعلی آقاروبگیره؟!؟!؟!؟!؟!

http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gif
 

fidele

عضو جدید
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی. دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس

نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
 

fidele

عضو جدید
آقارضاکجایی پس
من ناهار می خوام یالا...
من ناهار می خوام یالا...
من ناهار می خوام یالا...
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
خبریه دارین دعوا می کنین؟؟؟؟

کسی قراره شیرینی بده؟؟؟

منم می خوام

:دی
 

*vernal*

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخ هایی بر روی دیوار........
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه

پدر اورا به اطاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .
او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است

به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه .

 
بالا