خدا وجود دارد میگی نه ؛ثابت کن

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند تا داستان زیبا درباره وجود خدا و زندگی بخونید و لذت ببرید

داستانی در باره وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


راستی ! چرا یافتن خدا برای خیلی از ماها اینقدر دشوار است ؟


شاید جواب این سوال در این جمله باشد که :

زیرا ما بدنبال چیزی هستیم که هرگز آنرا گم نکرده ایم ...!

خدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: (با این وصف خدا وجود ندارد.)
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.


پایان جهان
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"

*************************************
خدا با لبخندی مهرآمیز به من گفت: "آهای! دوست داری برای یک مدت خدا باشی و دنیا را برانی؟!"

گفتم:

"البته! به امتحانش می ارزد!

کجا باید بنشینم؟

چقدر باید بگیرم؟

کی وقت ناهار است؟

چه موقع کار را تعطیل کنم؟"

خدا گفت:"سکان را بده به من! فکر کنم هنوز آماده نیستی!"

*******************************************
عنوان: نسبت با خدا

در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره و كثيف بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .
 

daneshjoo_1361

عضو جدید
چند تا داستان زیبا درباره وجود خدا و زندگی بخونید و لذت ببرید

داستانی در باره وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


راستی ! چرا یافتن خدا برای خیلی از ماها اینقدر دشوار است ؟


شاید جواب این سوال در این جمله باشد که :

زیرا ما بدنبال چیزی هستیم که هرگز آنرا گم نکرده ایم ...!

خدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: (با این وصف خدا وجود ندارد.)
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.


پایان جهان
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"

*************************************
خدا با لبخندی مهرآمیز به من گفت: "آهای! دوست داری برای یک مدت خدا باشی و دنیا را برانی؟!"

گفتم:

"البته! به امتحانش می ارزد!

کجا باید بنشینم؟

چقدر باید بگیرم؟

کی وقت ناهار است؟

چه موقع کار را تعطیل کنم؟"

خدا گفت:"سکان را بده به من! فکر کنم هنوز آماده نیستی!"

*******************************************
عنوان: نسبت با خدا

در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره و كثيف بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .
ببين ما تازه با هم دوست شديم ولي خوب نميتونم جلو زبونمو بگيرم اخه گلم چرا شما ها باورتون نميشه كه خدايي وجود نداره خدا خود ما هستيم من بزودي يه تاپيك در اين مورد ميزارم
 

YuMi

اخراجی موقت
ببين ما تازه با هم دوست شديم ولي خوب نميتونم جلو زبونمو بگيرم اخه گلم چرا شما ها باورتون نميشه كه خدايي وجود نداره خدا خود ما هستيم من بزودي يه تاپيك در اين مورد ميزارم


به زودی کلی فحش خواهی شنید

یکی از بچه ها هم همین تاپیک رو گذاشته بود از همین بچه مسلمونا که از خدا و اسلام دفاع میکردند کلی فحش خواهر و مادر و ناموسی شنیدیم

اینا جنبه ندارن
ول کن بزار با افکارشون شاد باشن
 

mehrshad53

اخراجی موقت
آقا قبله کدوم وره،من ایمان اوردم....
وضو چند رکعته راستی؟!
کمککککککک.....
 

daneshjoo_1361

عضو جدید
به زودی کلی فحش خواهی شنید

یکی از بچه ها هم همین تاپیک رو گذاشته بود از همین بچه مسلمونا که از خدا و اسلام دفاع میکردند کلی فحش خواهر و مادر و ناموسی شنیدیم

اینا جنبه ندارن
ول کن بزار با افکارشون شاد باشن

به قول اقا شاهين يكم فحش بده فحش ،فحش كشم كن تحت تاثير قرار نگير دادا گوش نكن يكم فحش بده اروم شو حرفي نيست........
 

*mana

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند تا داستان زیبا درباره وجود خدا و زندگی بخونید و لذت ببرید

داستانی در باره وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


راستی ! چرا یافتن خدا برای خیلی از ماها اینقدر دشوار است ؟


شاید جواب این سوال در این جمله باشد که :

زیرا ما بدنبال چیزی هستیم که هرگز آنرا گم نکرده ایم ...!

خدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: (با این وصف خدا وجود ندارد.)
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.


پایان جهان
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"

*************************************
خدا با لبخندی مهرآمیز به من گفت: "آهای! دوست داری برای یک مدت خدا باشی و دنیا را برانی؟!"

گفتم:

"البته! به امتحانش می ارزد!

کجا باید بنشینم؟

چقدر باید بگیرم؟

کی وقت ناهار است؟

چه موقع کار را تعطیل کنم؟"

خدا گفت:"سکان را بده به من! فکر کنم هنوز آماده نیستی!"

*******************************************
عنوان: نسبت با خدا

در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره و كثيف بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .

جالب بود :gol:)
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانای قشنگی بود ولی برای کلاس سوم دبستان به پایین:smile:


واقعا خدا اینقدر خوار و ذلیل و بی ارزشه که با 4 تا قصه ثابت بشه؟:surprised:


من این داستانا رو واسه اثبات وجود خدا نذاشتم واسه خوندن گذاشتم
موضوع تاپیک هم به خاطر چندتا از داستاناست
خدا بزرگ و با عظمته و احتیاجی نداره که آدمایی مثل شماها قبولش داشته باشن یا نه
اگه این داستانا به درد کلاس سوم ابتدایی به پایین میخوره پس یعنی شماها در حد بچه زیر سوم ابتدایی متوجه نمیشید ؟؟؟ لطفا اینو توهین ندونید قصدم توهین نبود فقط نتیجه ای بود که از حرفتون میشد گرفت
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببين ما تازه با هم دوست شديم ولي خوب نميتونم جلو زبونمو بگيرم اخه گلم چرا شما ها باورتون نميشه كه خدايي وجود نداره خدا خود ما هستيم من بزودي يه تاپيك در اين مورد ميزارم

عقایدت شبیه عقاید بت پرستاست دانشجو عزیز

خدا وجود نداره اولین انسان روی زمین چطور به وجود اومد ؟؟؟ با برخورد سنگ اسمانی به چیزی ؟؟؟
اصلا اون سنگ اسمانی از کجا به وجود اومد ؟؟؟ از کهکشان ؟؟؟ اون کهکشان چه طور به وجود اومد ؟؟؟
با منفجر شدن یه ستاره ؟؟؟اون ستاره از کجا اومد ؟؟؟
چرا فکر میکنی ما خدا هستیم ؟؟؟ پس چرا نمی تونیم جلوی کارهایی از طبیعت رو بگیریم ؟؟؟
چرا اینقد نیازمندیم چرا بعضی وقتا اینقد پستیم ؟؟؟
ما خدا نیستیم :gol:
 

ساقي كوير

عضو جدید
عقایدت شبیه عقاید بت پرستاست دانشجو عزیز

خدا وجود نداره اولین انسان روی زمین چطور به وجود اومد ؟؟؟ با برخورد سنگ اسمانی به چیزی ؟؟؟
اصلا اون سنگ اسمانی از کجا به وجود اومد ؟؟؟ از کهکشان ؟؟؟ اون کهکشان چه طور به وجود اومد ؟؟؟
با منفجر شدن یه ستاره ؟؟؟اون ستاره از کجا اومد ؟؟؟
چرا فکر میکنی ما خدا هستیم ؟؟؟ پس چرا نمی تونیم جلوی کارهایی از طبیعت رو بگیریم ؟؟؟
چرا اینقد نیازمندیم چرا بعضی وقتا اینقد پستیم ؟؟؟
ما خدا نیستیم :gol:
سلام داستانهای خیلی جالبی بودند ممنون
در ضمن می گن کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده نمیشه.
حکایت این قبیل افرادی که این طور مطالب مضحک و جفنگی رو می نویسند هم حکایت آدمیه که خودشو به خواب زده
بازهم ممنون.
 

mohamad javid

عضو جدید
کاربر ممتاز
اثبات خدا رو نمیشه با چهارتا داستان شرح داد....بعدشم کلید خدا شناسی خود شناسیه......بس بهتر اول خودمون رو بشناسیم بعد خدا رو
 

danielo3

اخراجی موقت
سلام داستانهای خیلی جالبی بودند ممنون
در ضمن می گن کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده نمیشه.
حکایت این قبیل افرادی که این طور مطالب مضحک و جفنگی رو می نویسند هم حکایت آدمیه که خودشو به خواب زده
بازهم ممنون.
یکی از چیزهایی که مدام لائیک ها تکرارش میکنند و این حرف را به خدا پرستان میزنند.همین جمله هست
 

accounting

عضو جدید
چند تا داستان زیبا درباره وجود خدا و زندگی بخونید و لذت ببرید

داستانی در باره وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


راستی ! چرا یافتن خدا برای خیلی از ماها اینقدر دشوار است ؟


شاید جواب این سوال در این جمله باشد که :

زیرا ما بدنبال چیزی هستیم که هرگز آنرا گم نکرده ایم ...!

خدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: (با این وصف خدا وجود ندارد.)
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.


پایان جهان
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"

*************************************
خدا با لبخندی مهرآمیز به من گفت: "آهای! دوست داری برای یک مدت خدا باشی و دنیا را برانی؟!"

گفتم:

"البته! به امتحانش می ارزد!

کجا باید بنشینم؟

چقدر باید بگیرم؟

کی وقت ناهار است؟

چه موقع کار را تعطیل کنم؟"

خدا گفت:"سکان را بده به من! فکر کنم هنوز آماده نیستی!"

*******************************************
عنوان: نسبت با خدا

در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره و كثيف بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .
ممنون
خیلی خوب بود
هر از گاهی با این نوشتها می توانیم دلهام صیقلی کنم و دوباره نور امید را درآن بدمیم
با تشکر
 

accounting

عضو جدید
چند تا داستان زیبا درباره وجود خدا و زندگی بخونید و لذت ببرید

داستانی در باره وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


راستی ! چرا یافتن خدا برای خیلی از ماها اینقدر دشوار است ؟


شاید جواب این سوال در این جمله باشد که :

زیرا ما بدنبال چیزی هستیم که هرگز آنرا گم نکرده ایم ...!

خدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: (با این وصف خدا وجود ندارد.)
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.


پایان جهان
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"

*************************************
خدا با لبخندی مهرآمیز به من گفت: "آهای! دوست داری برای یک مدت خدا باشی و دنیا را برانی؟!"

گفتم:

"البته! به امتحانش می ارزد!

کجا باید بنشینم؟

چقدر باید بگیرم؟

کی وقت ناهار است؟

چه موقع کار را تعطیل کنم؟"

خدا گفت:"سکان را بده به من! فکر کنم هنوز آماده نیستی!"

*******************************************
عنوان: نسبت با خدا

در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره و كثيف بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .
ممنون
خیلی خوب بود
هر از گاهی با این نوشتها می توانیم دلهایمان را صیقلی کنیم و دوباره نور امید را درآن بدمیم
با تشکر
 

danielo3

اخراجی موقت
مشاهیر بیخدا
فهرست زیر دربرگیرنده نام مشاهیر خداناباور (atheist) است بدین معنی که به وجود خدا یا خدایان اعتقاد نداشته و ندارند و خداناباوری ایشان توسط خودشان از طریق آثار، یادداشت‌های روزانه، مکاتبات شخصی و غیره به اثبات رسیده است.


فلاسفه
کارل مارکس
آرتور شوپنهاوئر
توماس هابس
مارتین هیدگر
نوآم چامسکی
کارل پوپر
فریدریش نیچه
ژان پل سارتر
جان استوارت میل
اومبرتو اکو
سیمون دوبوار
تونی کلیف
برتراند راسل
دیوید هیوم
لودویگ فوئرباخ
آین رند
آلبر کامو
دنیل دنت
مارکیز دو کندورسه
آگوست کنت
دنی دیدرو
جرج سانتایانا
میخائیل باکونین
پیتر سینگر
هنرمندان
وودی آلن
جودی فاستر
چارلی چاپلین
جرج کلونی
دارن آرنوفسکی
لوئیس بونوئل
جان لنون
مریلین منسون
کیانو ریوز
جک نیکلسون
کری کینگ
بروس لی
براد پیت
عمر شریف
لالا وارد
نویسندگان


داگلاس آدامز
آیزاک آسیموف
اومبرتو اکو
جورج اورول
برتولت برشت
مارک تواین
سیمون دوبوار
سلمان رشدی
کریستوفر هیچنز
ژوزه ساراماگو
جورج برنارد شاو
اوریانا فالاچی
آلبر کامو
آرتور چارلز کلارک
استانیسلاو لم
آرتور میلر
عزیز نسین
سم هریس
ارنست همینگوی


دانشمندان

زیگموند فروید
ریچارد داوکینز
برتراند راسل
آلن تورینگ
پل دیراک
ریچارد فاینمن
استیون واینبرگ
ارنست مایر
استیون پینکر
جیمز واتسون
جاناتان میلر
پیتر اتکینز
فریتز مولر
اریک فروم
پیتر اتکینز
ریچارد رابرتس
بی اف اسکینر
شلدون لی گلاشو
سوزان بلکمور
لئون فستینگر
جولیان هاکسلی
فرانسیس کریک
کارل سیگن


سیاستمداران و فعالان سیاسی
جوزف استالین
دیوید میلیبند
میخائیل گورباچف
ولادیمیر ایلیچ لنین
مائو
فیدل کاسترو
لئون تروتسکی
ورزشکاران

لانس آرمسترانگ
جاناتان ادواردز
رابرت اسمیت
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانای قشنگی بود ولی برای کلاس سوم دبستان به پایین:smile:


واقعا خدا اینقدر خوار و ذلیل و بی ارزشه که با 4 تا قصه ثابت بشه؟:surprised:
..................................................بنام خداي مهربون؛خداي رنگين كمون


خدا خيلي خيلي بزرگه اما ده برابر بزرگيش مهربونه


تو كه ايمان داري خدا بزرگه چرا اينجوري حرف زدي
 

hami_sani

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مشاهیر بیخدا
فهرست زیر دربرگیرنده نام مشاهیر خداناباور (atheist) است بدین معنی که به وجود خدا یا خدایان اعتقاد نداشته و ندارند و خداناباوری ایشان توسط خودشان از طریق آثار، یادداشت‌های روزانه، مکاتبات شخصی و غیره به اثبات رسیده است.


فلاسفه
کارل مارکس
آرتور شوپنهاوئر
توماس هابس
مارتین هیدگر
نوآم چامسکی
کارل پوپر
فریدریش نیچه
ژان پل سارتر
جان استوارت میل
اومبرتو اکو
سیمون دوبوار
تونی کلیف
برتراند راسل
دیوید هیوم
لودویگ فوئرباخ
آین رند
آلبر کامو
دنیل دنت
مارکیز دو کندورسه
آگوست کنت
دنی دیدرو
جرج سانتایانا
میخائیل باکونین
پیتر سینگر
هنرمندان
وودی آلن
جودی فاستر
چارلی چاپلین
جرج کلونی
دارن آرنوفسکی
لوئیس بونوئل
جان لنون
مریلین منسون
کیانو ریوز
جک نیکلسون
کری کینگ
بروس لی
براد پیت
عمر شریف
لالا وارد
نویسندگان


داگلاس آدامز
آیزاک آسیموف
اومبرتو اکو
جورج اورول
برتولت برشت
مارک تواین
سیمون دوبوار
سلمان رشدی
کریستوفر هیچنز
ژوزه ساراماگو
جورج برنارد شاو
اوریانا فالاچی
آلبر کامو
آرتور چارلز کلارک
استانیسلاو لم
آرتور میلر
عزیز نسین
سم هریس
ارنست همینگوی


دانشمندان

زیگموند فروید
ریچارد داوکینز
برتراند راسل
آلن تورینگ
پل دیراک
ریچارد فاینمن
استیون واینبرگ
ارنست مایر
استیون پینکر
جیمز واتسون
جاناتان میلر
پیتر اتکینز
فریتز مولر
اریک فروم
پیتر اتکینز
ریچارد رابرتس
بی اف اسکینر
شلدون لی گلاشو
سوزان بلکمور
لئون فستینگر
جولیان هاکسلی
فرانسیس کریک
کارل سیگن


سیاستمداران و فعالان سیاسی
جوزف استالین
دیوید میلیبند
میخائیل گورباچف
ولادیمیر ایلیچ لنین
مائو
فیدل کاسترو
لئون تروتسکی
ورزشکاران

لانس آرمسترانگ
جاناتان ادواردز
رابرت اسمیت
اسم خودتم میزاشتی دیگه پرفسر
یعنی این اسما هر چی بیشتر باشه حرفای شما منطقی تره ؟داری یار کشی میکنی؟:biggrin::biggrin:خیلی خنده داره
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
من این داستانا رو واسه اثبات وجود خدا نذاشتم واسه خوندن گذاشتم
موضوع تاپیک هم به خاطر چندتا از داستاناست
خدا بزرگ و با عظمته و احتیاجی نداره که آدمایی مثل شماها قبولش داشته باشن یا نه
اگه این داستانا به درد کلاس سوم ابتدایی به پایین میخوره پس یعنی شماها در حد بچه زیر سوم ابتدایی متوجه نمیشید ؟؟؟ لطفا اینو توهین ندونید قصدم توهین نبود فقط نتیجه ای بود که از حرفتون میشد گرفت
یک کم انعطاف داشتن کار سختی نیست ، میشه منطقی بود و عصبانی نشد و اگر چیزی برای گفتن هست گفته بشه،همین!!!
 

Mj na

عضو جدید
ببين ما تازه با هم دوست شديم ولي خوب نميتونم جلو زبونمو بگيرم اخه گلم چرا شما ها باورتون نميشه كه خدايي وجود نداره خدا خود ما هستيم من بزودي يه تاپيك در اين مورد ميزارم
اگه تاپیک زدی حتمآ یه پست خصوصی برام بفرست.منم آگاه کن خیلی دوست دارم نظرات شما رو بفهمم.
من قبلآ با وافن که یک بی خدای ماتریالیسم بود بحث کردم.حالا دوست دارم با شما که یک بی خدای انسان گرا هستید بحث کنم.
از نظر من خدا وجود داره و من برای اون از اثبات منطقی استفاده کردم.اگه به وبلاگم بیای تو اونجا هستش.آدرس وبلاگم تو امضامه.اگه هر سوالی هم که داشتی میتونی از من بپرسی.حتی اگه فحش هم به پیغمبر بدی من پاسخت رو میدم و دفاع می کنم.تو اونجا هرچی دل تنگت میخواهد بپرس.:gol:
 

AMIR-ALI

عضو جدید
داستانای قشنگی بود ولی برای کلاس سوم دبستان به پایین:smile:


واقعا خدا اینقدر خوار و ذلیل و بی ارزشه که با 4 تا قصه ثابت بشه؟:surprised:
همه احمق ها همینطورند

احمق ها اونقدر خدا رو دور از ذهن میدونن که پس از مدتی تبدیل به کفار میشن
 

AMIR-ALI

عضو جدید
عقایدت شبیه عقاید بت پرستاست دانشجو عزیز

خدا وجود نداره اولین انسان روی زمین چطور به وجود اومد ؟؟؟ با برخورد سنگ اسمانی به چیزی ؟؟؟
اصلا اون سنگ اسمانی از کجا به وجود اومد ؟؟؟ از کهکشان ؟؟؟ اون کهکشان چه طور به وجود اومد ؟؟؟
با منفجر شدن یه ستاره ؟؟؟اون ستاره از کجا اومد ؟؟؟
چرا فکر میکنی ما خدا هستیم ؟؟؟ پس چرا نمی تونیم جلوی کارهایی از طبیعت رو بگیریم ؟؟؟
چرا اینقد نیازمندیم چرا بعضی وقتا اینقد پستیم ؟؟؟
ما خدا نیستیم :gol:

حالا این ها هم دلیل اثبات نیست
ببين ما تازه با هم دوست شديم ولي خوب نميتونم جلو زبونمو بگيرم اخه گلم چرا شما ها باورتون نميشه كه خدايي وجود نداره خدا خود ما هستيم من بزودي يه تاپيك در اين مورد ميزارم

و این هم یه بخشیش درست هست
شماها همتون یه چیزی یه جایی خوندید اصلا نفهمیدید چی هست
همون بلغور میکنید
یه ذره فکر کنید
 

AMIR-ALI

عضو جدید
اسم خودتم میزاشتی دیگه پرفسر
یعنی این اسما هر چی بیشتر باشه حرفای شما منطقی تره ؟داری یار کشی میکنی؟:biggrin::biggrin:خیلی خنده داره

خوب این ها فقط پیرو هستند از خودشون قدرت تعقل ندارند
مهم این هست که یک نفر جلو باشه این ها بدنبالش میرن
 

AMIR-ALI

عضو جدید
خوب بود که بود الان توی یه تاپیک جدی این چه حرفی هست که میزنی
چه مطلبی رو میرسونه ؟
تکراری هست نخونش بزار برای اونها که تکراری نیست
اگرم برای همه تکراری هست که میره پایین نه بدریپورت بده
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا خدا هست غمی نیست

چشم به هم بزنی دنیا نیست

اگر غمی هست رها کن تا رها شوی

با خدا باش تا کام رواشوی
 

Similar threads

بالا