ماه در آب ..

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

ماه در آب کتابی ست به قلم دکتر محمدرضا سنگری ...


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه سال از عاشورا گذشته.

اینجا بقیع است، خاک غریب و معصوم مدینه. و تو و برادرت عبیدالله نشسته اید تا قصه شگفت پدر را بشنوید.
قصه شهید رشید کربلا، ساقی کودکان، عباس عزیز مرا.
چه بگویم از پدرتان عباس که در توصیفش کلمه خضوع می کند، کلام پر می ریزد و سخن لال می شود.

عباس من، کلمه خدا بود و کلمات خدا را اگر دریاها مرکّب شوند و شاخه های درختان قلم، و همه آسمان صفحه و هرچه فرشته نویسنده، نمی توان نوشت.
من چه می توانم گفت از عباس که تشنه کامی شما را پاسخی باشد؟
عزیزم حمیده، گریه نکن. اشک یتیمانه ی تو را تاب نمی آورم.
آرام باش عبیدالله؛ هق هق تو جانم را به آتش می کشد.
این قطره های مذاب، هستی ام را می گدازد.
ام البنین سوخته تر از آن است که لهیب دل های بی شکیبتان را تاب آورد.
اینجا که نشسته اید بقیع است. در این فضای محزون، صدای گریه های شبانه علی(ع) جاری است. صدای خاموش هستی طوفان زده چند کودک در تشییع مظلومانه و شبانه فاطمه(ع).

بارها دیدم پدرتان عباس، دست در دست حسین، در خلوت شبانگاه، در کنار مزاری که در انبوه این مزارها گم است، می نشست و اندوه سنگین غربت و فراق را مرثیه می کرد.
آنجا هم مزار پیامبر است. محبوب ترین انسانی که خدا و خاک می شناسد. مردی که از کوه فرود آمد با پیام روشن خدا در جان. تا انسان را با حقیقت آشتی دهد. تا رسم آشتی و صفا را پس از قرن ها کینه و عداوت به انسان بیاموزد.
اینجا که نشسته ایم نفس فرشتگان وزیده است. جای پای خدا پیداست.
همین جا آن خبر هستی سوز به من رسید. به من که چهار سرو باغ زندگی ام در توفان عاشورا شکست. به من که امروز شکسته و صبور، قصه گوی آن حادثه شگفتم.
عزیزان داغدارم، کوه از این داغ می شکند. آسمان کمر خم می کند. دریا آتش می گیرد. اما من این مرثیه را تنها در آرامش شما می توانم بگویم. آرام باشید یادگاران نازنین پدر! آرام، تا قصه بگویم و دعا کنید تاب آورم این قصه دردآمیز داغ خیز را.


بگذارید این چند قطره ی لغزیده بر گونه هایتان را پاک کنم. هنوز تا ماجرای استخوان سوز عاشورا فاصله فراوان است، صبور باشید تا ام البنین قصه بگوید.



ادامه دارد...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه ولادت پدر شگفت است، مثل ولادت شگفت پدرش علی. چه رازی ست در رازها و پیوندها؟ نام مادر علی، فاطمه بود، نام همسرش فاطمه و نام من نیز فاطمه.
اگر دست قدرت و تقدیر خداوند، دیوارهای کعبه را شکافت تا فرزند فاطمه تنها خانه زاد خدا باشد. همان دست، نام دختر پیامبر(ص) –فاطمه(س)- را در تقدیر علی نگاشت و همان سرانگشت مهربان نام مرا در هفت آسمان به نام علی نگاشت.
شیرین و شنیدنی است قصه ولادت عباس.

عقیل در مسجد نشسته بود؛ بر همان سجاده همیشگی که قطره قطره اشک عاشقانه ی او را در خود نهفته بود. مردم می آمدند و او به رحمت و محبت گره گشایی می کرد. علم انساب می دانست. قبایل عرب را با همه ی ویژگی هایشان می شناخت و همین بود که در همسرگزینی مشاور امین مردم بود.
علی(ع) به مسجد آمده بود. مردم به پاس حرمت او راه را گشودند. عقیل رخاست. برادر را در آغوش گرفت و بی کلامی دریافت که خلوتی می خواهد و گفت و گویی. مردم اندک اندک بیرون رفتند.
- برادرم علی، با من سخنی داری؟
- به مشورت آمده ام، برادر. سر ازدواج با زنی دارم درشت استخوان و فهیم، خوش اندام و شجاع. فردای دین خدا و فرزندم حسین(ع) را یاور و پشتوانه ای باید که کوه وار در طوفان و خطر بایستد، و مومنانه و عاشقانه حافظ حریم دین و قرآن باشد. همسری پاک و پارسا که فرزندی شجاع و دلیر آورد.
- علی جان، من همه دلاوران قبایل عرب را می شناسم. شایسته ترین همسر، ام البنین از قبیله کلاب است که پدران او شجاع ترین اعراب اند. در تیره مادریش، عامر بن مالک را می شناسم که «مُلاعب الاسنّه» اش می خوانند؛ بازیگر سرنیزه در میدان نبرد. برادر زاده اش عامر بن طفیل بود، مبارز سخاوتمند و خوش سیرت. ازدواج با ام البنین، پیوند شجاعت هاشمی و علوی با شجاعت عامری است.

من این گفت و گو را بعدها شنیدم. بعدها که عقیل به خواستگاری من به قبیله بنی کلاب امد.
عزیزانم، حمیده و عبیدالله! راز غریبی است بودن عباس و قصه عجیبی است ولادت پدرتان. پدر میوه تمنای علی است از خدا، بعد از شب غریب بقیع، بعد از تشییع خاموش و طاقت سوز شبانه.
می خواهید بدانید؟ بیشتر بگویم، عزیزانم! باشد می گویم تا پدر را شیفته تر شوید. تا راز طواف عاشقانه پدر را بدایند گرد جگر گوشه پیامبر، گرد عزیز فاطمه حسین.
من رازها می دانم که هیچ کس نمی داند. من حتی فرجام سفر بابا را با برادرش حسین(ع)، هزار بار در خواب و بیداری دیده بودم.

پیش از آنکه عقیل مهمان قبیله مان شود و خواستگار من برای علی(ع) باشد خواب دیدم، چه خوابی! خواب بودم یا بیدار، نمی دانم. درهای آسمان گشوده شد. رشته ذشته نور در همهمه بال فرشتگان فروریخت. من بودم و بهت و هراس و حجم نور و التهابی شفاف که وجودم را پر کرده بود.
دامن من افق در افق گسترده بود. آفتاب آمد و کنارم نشست. ماهتاب در دامانم افتاد و ستاره ستاره ستاره، چرخ زنان گرد من حلقه زدند.
من بودم و بیداری و دانه های درشت عرق. خواب را با مادرم گفتم. خیره در چشمهایم نگریست. دست بر شانه ام گذاشت که دختر! آینده تو عجیب است. من نیز همین خواب را دیده ام.

عزیزانم، چه مشتاق نشسته اید و دل سپرده اید این ماجرای غریب را. باشد، می گویم. عطش چشمان شما را هزار جرعه دیگر هم فرو نمی نشاند.

تعبیر خوابم را روزی یافتم که عقیل به قبیله مان آمد. همه قبیله به پیشواز آمدند و پدرم سرمست و مسرور از میزبانی او شد.

وقتی مرا خواستگاری کرد، پدرم در شعفی کودکانه با مادرم باز گفت و چه زود خبر در قبیله پیچید که ام البنین عروس علی بن ابیطالب می شود و من به خوابی می اندیشیدم که هر لحظه به تعبیر نزدیک تر می شد.
بی تاب وصل علی بودم، عزیزانم؛ بیتاب روزی که در سایه آفتاب باشم. همسر مردی که یک روز با من گفت : «من از خدا دو سال کوچکترم! بعد از پیامبر، هیچ کس زیر این آسمان از من آشناتر به خدا نیست.»


کافی است، عزیزانم. غروب است و بقیع اندک اندک تاریک می شود. برخیزیم، لحظه اذان نزدیک است. پدرتان وقت اذان حال عجیبی داشت. به آسمان می نگریست، زمزمه می کرد و نماز را در عاشقانه ترین هیئت، به هنگام، می خواند. برویم، فردا قصه پدر را در پی خواهم گرفت.
برخیزید تا مثل پدر، فرشتگان به زمزمه تان گوش بسپارند. ذرات عالم با شما همصدا شوند و پژواک دلپذیر نجوایتان در هفت آسمان بپیچد.
برخیزید عزیزانم!



ادامه دارد....

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه بی تاب نشسته اید شنیدن قصه شگفت و شیرین مرا. این شوق و عطش که بر ساحل نگاهتان موج می زند مرا برای گفتن مشتاق تر می کند.

عزیزانم، مادرم ثمانه، با صدایی که از التهاب و شوق می لرزید، خبر خواستگاری عقیل را باز گفت. من طالب مهریه نبودم.
حاضر بودم همه هستی ام را به پاس لحظه ای زیستن در خانه علی تقدیم کنم.
آرزویم ریختن هوایی در سینه بود که فاطمه در آن نفس کشیده بود.
در کنار این همه شوق، اندوهی در جانم می جوشید. یعنی قرار بود من جای فاطمه باشم؟ نه، هرگز! من کجا و فاطمه کجا؟
فاطمه ام البنین کجا و فاطمه پیامبر کجا؟
من ذره ای در برابر خورشید، شبنمی در ساحل دریا و نقطه ای ناچیز در مقابل کتاب ناخوانده فاطمه بودم.
اما هر چه بود، علی مرا انتخاب کرده بود. من برگزیده کسی بودم که زادگاهش کعبه بود. برگزیده خدا بود، برادر پیامبر، همسر زهرا، و پدر حسن و حسین و زینب و ام کلثوم.
نمی دانید چه حالی داشتم. لبخند می زدم، گریه می کردم. می نشستم، بر می خاستم، راه می رفتم و درنگ می کردم و همه گاه و همه جا تصویر نازنین مولایم علی بود که مجسم می شد.

آن شب نخوابیدم. پشت بام رفته بودم، زیر آسمان باز پرستاره، ستاره ها به من سلام می کردند. ماه بود و من هر لحظه حس می کردم، ماه می آید و می آید و بر دامنم می نشیند و سه ستاره گرداگرد ماه طواف می کنند.
برخاستم و همان شب در پرتو چراغ شعری نوشتم. من از کودکی شعر می گفتم. ذوق سرودن را از عموی پدرم لبید به ارث برده بودم. سروده هایم را برای مادرم ثمانه و مادربزرگم عمره می خواندم، هر دو شعر شناس بودند.
لبید آن سال ها پیر بود و شکسته. عمرش از صد گذشته بود، گاه سروده هایم را برای او نیز می خواندم. او نیز برایم شعر می خواند. این بیت ترجیع بند ذهن او بود که برایم می خواند.
ما عاتب المرء اللبیب کنفسه / و المرء یصلحه الجلیس الصالح

آن شب می گریستم و می نوشتم :
«ای فاطمه، آفتاب بر تاریکزار زندگیت تابیده است تا به زیافت روشنی و شگفتی ات ببرد. بهار چشمه چشمه روشنی و دامن دامن طراوت و عطر به جانت می بخشد. سجده کن به پاس این همه نوازش و بخشش پروردگارت. تعبیر می شود خواب نوشین دوشین و ماه و ستاره ها در افق زندگی ات طالع می شوند. سجده کن، فاطمه!
صدای پای علی، صدای پای نسیم است که گلگشت آسمانت می برد، به زیارت بهشت، به ملاقات خدا و خوبی و خورشید. سجده کن، فاطمه! »

فردا با شرمی دخترانه شعر را برای مادرم خواندم، نمی توانستم نخوانم. مگر می توانستم فواره احساس و شور و شادی ام را مهار کنم. مادرم در پایان شعر سجده کرد و به شوق و شعفی مادرانه گفت : «فاطمه، سجده کن. سجده کن به شکرانه همسری علی!»
سجده کردم. شانه هایم می لرزید و اشک پهنای صورتم می لغزید و خاک را میزبان طروات می کرد.
می خندید عزیزانم! شما هم به وجد آمده اید شنیدن قصه ام البنین را؟ حق دارید عزیزانم. نتوانستم آن شعر را برای لبید نخوانم. پیر شکسته قامت مشتاقانه گوش سپرد. سپس برخاست، پی در پی آفرینم می گفت و گوشه ای از معلّقه هشتاد و هشت بیتی اش را که توصیف مهمان نوازی و بزرگ منشی قبیله بنی کلاب است زمزمه کرد:
«خویش و بیگانه، چون به مهمان سرای من درآیند. گویی بر سر سفره سبز و پرنعمت بهارانه فرود آمده اند. هرجا بزرگان عرب گرد آیند، بزرگی از ما بر آنان رهبر و سرور می شود. مردان قبیله ما دشمن کوب و کریم و مهمان نوازند. مردانی کریم که گرانبهاترین غنایم و سرشارترین گنجینه را که به کف آرند، شکوه و عظمتشان شکسته نمی شود. بیداد و بدی روا نمی دارند و اندیشه خویش را به هوس نمی آلایند.»
پس از خواندن قصیده گفت : «عزیزم، فاطمه، افتخاری بزرگ نصیب بنی کلاب شد و بزرگ ترین سعادت از آن تو. خوب گفته ای خدا را به پاس این نعمت سجده باید کرد.»
شاعر پیر خود سجده کرد و من دیگر بار سجده کردم. باید سجده می کردم. مگر علی مسجود همه فرشتگان نبود؟ من عروس خانواده ابوطالب شده بودم.

ببخشید عزیزانم، اگر صبوری از کف دادم و گریه کردم. آه، امروز نه علی هست، نه حسن، نه حسین و نه عزیزن عباس.من هستم و داغ و درد و اندوه و تنهایی.
شما گریه نکنید. بگذارید اشک هایتان را با همین پیراهن پاک کنم، یادگار مولایم علی است و عزیزتر از جانش می دارم. برای گریه فرصت هست.
صبور باشید گل های گلزار عباس، تا ام البنین را توان ادامه قصه باشد. صبور باشید.



ادامه دارد..
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم من عروس خانواده ابوطالب شده بودم. با مهریه ای شبیه مهریه ی زهرا.
من چهارمین زنی بودم که به خانه علی قدم می گذاشتم. از آن روز پنجاه سال گذشته است.

نخستین روزی که با پای اشتیاق زایر خانه علی شده بودم، پیش از ورود در خانه را بوسیدم، هنوز نشانه سوختگی بر در و دیوار بود. بر مظلومیت زهرا گریستم و آن گاه آمدم کنار اتاق فاطمه. بغض در گلویم شکست. سر بر دیوار گذاشتم. بلند تر از من علی می گریست. اهل خانه نیز نرم و آرام می گریستند، بر آنچه نشان فاطمه داشت، بوسه زدم؛ مشک، دستاس، دلو، چاه، هاون، چرخ نخ ریسی و پیش تر از همه بر سر و صورت حسن، حسین، زینب و ام کلثوم.

گفتم : «عزیزانم، من نیامده ام که جای مادرتان باشم. من چشم و گوش و دل سپرده ام فرمان شما را. آمده ام کنیز خانه مولایم باشم. همدم کوچک شما، خدمتگزار همیشه این خانواده.»
نخستین بار که مولایم، فاطمه صدایم زد، اندوه را در صدایش و سیمای فرزندانش خواندم و دیدم. تمنا کردم که این نام را برای فاطمه بگذار و مرا به نام دیگر بخوان. اندوه عزیزان زهرا را تاب نمی آورم. از آن روز ام البنین شدم.

شنیدن این نام از زبان او که به خدا از همه نزدیک تر بود، شیرین بود و شورانگیز و غرورآمیز. وقتی مولایم صدایم می زد از زمین کنده می شدم. صدای آسمانی او فراتر از زمین و زبانم می رساند. آه نمی دانید وقتی فرزندان فاطمه مادر صدایم زدند چه احساسی داشتم. حسن می گفت مادر و من به شوق می گفتم : «جان مادر.» حسین می گفت مادر و من می گفتم : «میوه دلم.» زینب صدایم می زد و پاسخش می گفتم : «بله، فدایت شوم.» ام کلثوم تا مادرم می نامید، در آغوشش می فشردم، می بوسیدمش و می گفتم : «هستی مادر.» گوش به فرمان بودم و چه زود صمیمیت و لبخند و مهربانی میهمان خانه مان شد.
کافی است، عزیزان من. برخیزید تا روضه پیامبر را زیارت کنیم و مزار عزیزم حسن را. فردا از ولادت عباس خواهم گفت، ولادت پدرتان، شنیدنی تر از هر قصه ای است. صبور باشید.



ادامه دارد...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

می خواهم قصه امروز را همان جا برایتان بگویم که نخستین بار صدای کودکانه پدرتان پیچید.
درست در همین جا، در همین نقطه بود که ماه در دامنم شکفت. همین جا بود که عزیزترین هدیه خدا، باغ نگاهم را آراست، درست همین جا.
ببین عبیدالله، نگاه کن حمیده، اینجا برای من کعبه است. مگر مولایم علی(ع) در کعبه چشم نگشود؟ مگر علی کعبه دل های عاشقان نیست؟ پس خانه علی، کعبه است و فرزندم عباس در خانه علی چشم گشود.

بهار بود و سه روز از شعبان گذشته. میوه دلم حسن 24 ساله و نور چشمم حسین 23ساله. شب بود و ستاره باران آسمان و ماه هلال باریک و کوچکی بود که آسمان مدینه را زینت می داد. اما من آن شب، ماه را دیگر گونه می دیدم. هنوز شب به نیمه نرسیده بود که خواب، نرم و بی صدا، پشت پلک هایم رسید. چشم در چشم هلال داشتم که هلال گم شد و ماه در هیئت ابر، آسمان را پر کرد. تلألؤی غریب و خیره کننده داشت. بزرگ شد و بزرگ تر و آن گاه از آسمان فرود آمد. هراسی عجیب وجودم را پر کرد. ماه آمد و آمد. بر دامنم نشست. چشمانم از نور لبریز شد و همه وجودم نیز، ماه را در آغوش گرفتم. بوسیدم و بوسیدم.
ناگهان چشم گشودم. باز شب بود و ستاره و هلال. عرق درشت و روشن بر پیشانیم نشست. برخاستم. وضو گرفتم. بر سجاده نشستم. بر همان سجاده که روزی فاطمه می نشست. بوی بهشت هستی ام را پر می کرد.

موایم علی نبود. به رسم هر شبه میهمان نخل ها بود و هزار رکعت نماز و دست های مهربان پینه بسته ای که گرمای محبت به کودکان یتیم و گرسنه شهر می بخشید. اما او بود. با من و در من. پدرتان عباس را می گویم. من می دانستم راز مهتاب –این خواب شگفت مکرر- اوست. و این خانه، آسمانی که در آن طلوع می کند. منتظرش بودم. صبح شد و اذان چهارمین روز ماه شعبان. نماز می خواندم و کسی در من دم می گرفت. او بود؛ عباس، هم نماز مادر، زمزمه گر دوم سجاده فاطمه!

چه خوب گوش سپرده اید، عزیزانم! درست مثل من که به زمزمه عباس در خویش گوش می سپردم. هنوز آفتاب سر نزده بود که آفتاب زندگی ام علی در زد. به آرامی و سنگینی و شوق در را گشودم. سلام کرد و با تبسمی گوشه لب ها در چشم های من نگریست. درنگی کرد و گفت : «پیش از طلوع آفتاب، ماهتاب خواهد تابید!»

لبخند زدم. می فهمیدم چه می گوید. سر گفتن خواب دیشب را داشتم که ناگهان دردی خفیف در من دوید. دیدم درهای آسمان گشوده شد. فرشته بود که می آمد. نور بود که هر سو فواره می زد و در ازدحام فرشته ها، هودجی دیدم که فرود می آمد. ستونی از نور به آسمان قامت می کشید. ناگهان از میان نور خیره کننده ، سپید پوشی خوش قامت پیدا شد. فاطمه بود. آمد و کنارم نشست. لبخندمی زد و من از شوق می گریستم. در آغوشم گرفت و گفت : «مبارک باد، فاطمه! ماهتابی که به تو می بخشند، یاور و همدم آفتاب خواهد شد.»
آفتاب طالع شده بود که چشم گشودم. عباس من، مهتاب عزیز زندگی ام، چشم به جهان گشوده بود. در آغوش پدرش بود و در کنار آفتاب –برادرش حسین- نسیم بوسه حسین بر دستهایش می وزید و بوسه های پیاپی پدر بر دست دیگرش گرمی می بخشید. عباس من یک روز پس از حسین آمده بود؛ چهارم شعبان؛ به رسم ماه که پس از خورشید می آید! گل کوچک من، دست به دست می گشت. از آغوش پدر به آغوش حسن، از بوسه حسین به بوسه زینب و سرانجام باز پدر بود که او را بر دست می گرفت. گاه دستهایش را می بوسید و گاه پیشانی اش را.

روز بعد که توان ایستادن یافتم. در آغوشش گرفتم و به طواف حسینش بردم. هفت بار پروانه ی برادرش کردم تا برای همیشه کعبه ی خویش را بشناسد؛ تا همیشه یادش باشد که بی حسین حقیقت و زیبایی را درک نمی کند.
چه زود رشته الفت میان این دو بسته شد. الفت آفتاب و مهتاب شنیدنی است. اُلفتی که مهتاب مرا سایه و همسایه ی همیشه آفتاب کرد، تا آخرین روز و آخرین نفس.
من که هنوز چیزی نگفته ام که اشک پشت مژه های بلند چشمان سیاهتان بی قراری می کند. عزیزم عبیدالله، دخترم حمیده، هر صبح که مژه های سیاه و بلند عزیزم عباس گشوده می شود، لبخند حسین را زیارت می کرد. حسین می آمد کنار گهواره اش. آهسته و نرم او را می بوسید. عباس من چشم می گشود. دو لبخند در هم گره می خورد. در تلاقی دو نگاه، هرچه بهار مهمان قلبم شد و هرچه اندوه در زلال جاری محبت این دو نگاه شسته شد.
عباس من چه زود بالید و ایستاد. راه که افتاد، اولین قدم ها را در پی حسین برداشت. همیشه در پی حسین می رفت. حسین که می ایستاد، می ایستاد. حسین که راه می رفت، راه می رفت. شنیده ام که فقط در کربلا، عباس من پیش تر از حسین می رفت تا اگر خطری جان مولایش را تهدید کند سپر بلای او باشد.
حمیده جان، مگر نه این است که کودک با نام مادر و بابا زبان می گشاید؟ نه، عباس من به «حسین» زبان گشود. با نام او تکلم آغاز کرد و نام او نفس نفس زدنش را زینت بست.
عزیزم حسین هم بسیار دوستش می داشت. از در که می آمد اول عباس می گفت. او را می خواست. در آغوشش می گرفت و مثل پدر دستهایش را می بوسید.

روزی کنجکاوانه از مولایم علی پرسیدم : «مولای من، در دست های عباس من چه می بینی که خیره خیره به آنها می نگری، می بوسی و بر صورت و چشم ها می گذاری؟»
مولایم سکوت کرد. سکوتی سنگین. آن گاه در چشم هایم نگریست و گفت : «اگر قول بدهی صبور و شکیبا باشی، می گویم.»
هفت بند وجودم لرزید. رنگ از چهره ام پرید. می دانستم آینده برای علی از امروز روشن تر است و هرچه بگوید در درستی آن تردیدی نیست.
گفتم : «هر چه خدا بخواهد به جان می پذیرم.»
- دست های عباس در راه خدا جدا خواهد شد.

اشک تا پشت پلک هایم رسید. شیون از حنجره سر تراویدن داشت. غمی سنگین بر قلبم چنگ زد. اما صبورانه و خاموش تنها به دست های کوچک عباسم خیره شدم. از آن روز دستهای کوچک عباس بویه گاه من هم بود. دست های پدرتان را می بوسیدم و بر چشمها می گذاشتم. همان دستهایی که قرار بود تقدیم خدا شود. مگر بوسیدنی تر از این دستها هم می توان یافت؟
عزیزانم، بر دست پدرتان پنج امام بوسه زده اند، مولایم علی، نور چشمم حسن، میوه دلم حسین، نازنینم سجاد و حتی کوچک 5ساله کربلا، محمد بن علی.



ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
از آن روز که راز بوسه های مولا را یافتم، مهتاب کوچک من برایم عزیزتر شد. از آن روز صبح را با بوسه بر بازوان عباسم آغاز می کردم و شب را با بوسه پایان می دادم. از انگشتان کوچکش بوسه می گرفتم. آستین ها را تا بازو بالا می زدم و جای بوسه های علی و حسین را می بوسیدم. عباس کوچک من تبسم می کرد و من در تبسم او می گریستم. هرچه باشد مادر بودم و تصور عباس بی دست، شعله بر جانم می افکند.

فکرش را بکنید. مادری34سال دستهایی را ببیند و ببوسد که روزی خاک بر آنها بوسه خواهد زد. من نبودم و ندیدم. می گویند در ساحل علقمه، هنگام افتادن دستها در خونابه، زنی قامت خمیده آمده بود و دست ها را می بوسید و صدا می زد : «فرزندم عباس، عزیز مادر عباس ...»
یعنی فاطمه هم دستهای عباس را بوسیده است؟ شش معصوم بازوان بابایتان را بوسیده اند. هیچ پیغمبر و پیغمبرزاده ای این همه عزت و عظمت نیافته است. پدرتان عزیز بود، عزیز.
همه این خانه بوی عباس من دارد. دیوارهایش بوسیدنی است. حتی زمینش که صلابت قدم های ابوالفضل مرا درک کرده. این خانه بوی بهشت می دهد چرا که ترنم مناجات های شبانه عباس من در آن پیچیده است.

عزیزان من! فضا را بو کنید تا رایحه بهشت در جانتان بپیچد. این جا قطعه ای از بهشت است که همه زمین های دیگر بدان رشک خواهند برد. درست مثل خود عباس که روز قیامت همه شهیدان با همه عظمت و شوکت و شکوه خویش به مقام او رشک خواهند برد.
پیش تر از من می روید تا به بقیع برسید؟ شوق شنیدن قصه پدر بی تابتان کرده است؟

امروز کنار عزیزم حسن(ع) ، از عباس خواهم گفت.

خوب نشسته اید، عزیزانم این خاک، جگر گوشه پیامبر را در خویش دارد. پاره تن فاطمه در این خاک خفته است، او که پاره پاره جگرش با زهرابه در تشت نشست.
آه که آن روز را و گریه های تلخ حسین و عباس را فراموش نمی کنم. بگذار بگذرم. روزی این قصه تلخ را خواهم گفت.
گفتم دست های عباس بوسه گاه مولایم علی(ع) و حسن(ع) و حسین(ع) بود. عجیب بود عشق و محبت آنها به عباس. من مادر عباس بودم، اما عباس عزیزم بیشتر از آنکه در آغوش من آرام بگیرد، به گرمای آغوش حسین خو کرده بود.

برایتان نگفته ام که دختران عزیزم زینب و ام کلثوم با برادر کوچکشان عباس چگونه بودند.
کنار گهواره، این لای لای زینب بود که خواب آرام به چشمان عباس می بخشید و نوازش های ام کلثوم بود که خنده را مهمان لبان عباس من می کرد.
زینب من، کمتر دستان عباس را می بوسید. او بوسه بر پیشانی عباس می زد و من دریافتم این پیشانی هم فرجامی چون دستها خواهد یافت. اما چه باک که همه برای خدا بود، برای رضای دوست. هر وقت زینب و ام کلثوم می آمدند من مجال کارهای منزل را می یافتم، چون عباس کوچک من ارام و ناز در اغوش مهربان خواهرانش به خواب می رفت.
شنیده ام در کربلا پدرتان این همه محبت را جبران کرده است. شنیده ام صدای پای او به خیمه ها ارامش می بخشید و طنین شیهه اسبش دلها رابه اطمینان و سکینه می خواند.
شنیده ام سکینه –دردانه عزیز حسین- به اهل خیمه می گفت : «آسوده بخوابید که چشم عمو بیدار است.»

پدرتان، آرامش بخش همه دلها بود. وقار و ادب پدرتان زبانزد بود. هفت ساله بود که هرگاه پدر، برادران و خواهرانش را می دید تمام قامت می ایستاد. پیش از آنها سخن نمی گفت. هرگز سخنشان را نمی شکست. پیش از آنها راه نمی رفت و مثل سایه، سر در قدم هایشان می گذاشت.
در سالهای غربت و تنهایی و مظلومیت مولایمان علی، همدم پدر بود. گاه با او به نخلستان می رفت. وقتی باز می گشت، به شیوه شاگردان زانو می زدم تا آموخته های او را از پدرش بشنوم و او روشن و دقیق و صبور می گفت و من پای درس معلم کوچکم چه درس ها و نکته ها می آموختم.
گاه در شب های ناله و استغاثه و نیایش نخلستان نیز همدم و همراه پدر بود. ضجه های پدر را می شنید و در هزار رکعت پای نخل های مدینه، در جزر و مد قامت رسای پدر، درس عبادت و عشق ورزی می آموخت.

عزیزانم 25سال دردها و عقده های نشسته در حنجره مولا، گذشت. رنج ها و غصه هایی که زمین را تاب کشیدنشان نیست و آسمان را تاب شنیدنشان.
ابرهای تیره فتنه فضای روزگار را پوشانده بود. دروغ و نیرنگ و آزمندی و دنیاطلبی چشم هایی را بست که آفتاب بعثت گشوده بود، جز اندکی انگشت شمار بر ایمان خویش پایدار نماندند. من می دیدم که امیر مظلوم غدیر، گوشه نشین شده بود و قرآن ناطق، خاموش و بازوی خیبر گشای دیروزین، بسته. می دانستم که چرا برنمی خیزد. می دانستم که قیام او، نهال نوشکفته و ساقه ترد دین محمد را در کشمکش حوادث هرزه بادهای مسموم و آفت های بنیان سوز خواهد شکست. خودش می گفت: «صبوری ورزیدم با خاری خلیده در چشم و استخوانی فرو رفته در گلو.»
25سال گذشت. مردم، به فشردگی یال کفتار، گرد آمده بودند و به لابه و التماس و تمنا از علی می خواستند خلافت و حکومت را بپذیرد و او که دنیا در نگاهش رنگ باخته و شهرت و قدرت و مقام پیش پایش سر انداخته بود، فقط به این شرط پذیرفت که حق مظلوم بستاند و ظالم را سر جای خویش بنشاند.
عزیزانم عبیدالله و حمیده! آن روزها پدرتان ده ساله بود. اما آنقدر رشید و روشن و غیور که هیچ حقیقتی از نگاه نکته یابش پنهان نمی ماند و هیچ لحظه ای از پدر فاصله نمی گرفت تا کینه ورزان کهنه کار و دشمنان کمین کرده مجال آفت و آسیب نیابند.
در ازدحام و غوغای مردم، کنار پدر بود و خلافت و رهبری علی که آغاز شد، بیدار و بصیر و صبور کنار او ماند.

هنوز روزهای آغازین خلافت مولا بود که توطئه آغاز شد. جنگ جمل، طلیعه پیمان شکنی آنانی بود که با علی بیعت کرده بودند.
لشکری آراسته به فرماندهی شتری زره پوش از حَوأب گذشت تا در مقابل علی صف آرایی کند. پدر یازده ساله تان که همراه پدرش علی بود، شکست جمل را دید و فتنه متلاشی شده را مشاهده کرد.

کانون فتنه شام بود و برای مهار فتنه باید نزدیک ترین نقطه به شام انتخاب می شد تا چشم فتنه هدف قرار گیرد. به همین دلیل کوفه پایگاه خلافت مولا شد و ما از مدینه مسافر کوفه شدیم.

گفتم کوفه، کوفه شهر پیمان و پیمان شکنی، غدر و نیرنگ، خوش استقبال و بد بدرقه، شهر سست رأیان و زر فریفتگان است. هرچند بهترین یاران مولا و بسیاری از پاکبازان فرزندم حسین هم از این شهر بودند.
هنوز غبار فتنه جمل فرو ننشسته بود که غائله ای بزرگ تر اغاز شد. معاویه، غاصب بیدادگر دمشق، لشکر آراسته بود.

باورتان نمی شود عزیزانم که معاویه، به رنگ و نیرنگ، آنچنان بذر دروغ و فریب در سینه ها و ذهن ها افشانده بود که برخی در ایمان علی تردید کرده بودند! حتی در نماز گزاردن و محراب و مسجد رفتنش! راست می گویی عبیدالله! مظلوم تر از علی کسی نبود. اولین مظلوم بود و ستم رسیده ترین و دردمندترین انسان.
معاویه در صفین اماده نبرد بود. مولایمان علی نیز لشکر اراست. کاروان صفین از کربلا گذشت.

عزیزانم! ام البنین کم از شما نیست. نام کربلا طوفانی اش می کند. قلبش را به اتش می کشد. در این نام چه رازی نهفته است که جز با اشک و آه بر زبان جاری نمی شود؟


ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
قافله یاران علی به کربلا رسیده بود. عباس من در کنار حسین بود. امام فرمان درنگ داد. کاروان ایستاد. امام تکبیر گفت و نماز آغاز کرد. همسفران نیز شگفت زده و مبهوت نماز گزاردند.
پس از نماز مولا بود و اشک و چنگی که در خاک فرو رفت و های های گریه اش وقتی که می گفت : «ذاتُ کربِ و بلاء. این سرزمین، سرزمین اندوه و بلاست
خاک را می بوئید و می گریست، بر تلی ایستاد، همه سو را نگریست و در هق هق و اشک، به نقطه ای اشاره کرد و گفت : «اینجا خوابگاه مرکب ها و برپایی خیمه هاست.» آنگاه نقطه ای دیگر را نشان داد و گفت : «آنجا قتلگاه و بارشگاه خون پاک آن هاست.»

عباس من بود و سکوت و نگاهی کنجکاوانه امتداد سر انگشت پدر را می کاوید.
دمی بعد چرخش نگاه علی به حسین رسید و از حسین به شانه های فراخ عباس. مولا چشم از عباس نمی گرفت. گریه بود و نگاهی که میان دشت و عباس تقسیم می شد.
راز آن گریه و نماز و نگاه را هیچ کس نفهمید.

عباس من کربلا را می شناخت و کربلا او را. نه از آن روز که از کربلا گذشت، که خدا پیش از خلقت کعبه، در گوش کربلا، قصه عباس را گفته بود.
قصه عباس تازه نیست. آسمان و زمین، فرشتگان و کروبیان می شناسند و می خوانندش.
آن روز وقتی علی بر اسب نشست و عزم وداع با آن خاک تب گرفته کرد، نگاهش میان عباس و زمین و حسین هروله می کرد. فضای عجیب خارستان را مرور می کرد. سر رفتن نداشت. سعید بن وهب کنجکاوانه پرسید : «مگر این جا کجاست؟» و علی با اندوهی در صدایش پاسخ داد : «خاندانی بزرگ در این سرزمین غرود می آیند؛ وای بر آنان که رویارویشان می ایستند و کشته می شوند و به شعله های خشم پرودگار دچار. خوشا به حال آنانکه از این خاک خون رنگ و ارغوانی بی حساب به بهشت قدم می گذارند.»
کربلا برای عباس من غریبه نبود. روزی که همراه حسین به آوردگاه کربلا رسید. خاطره بیست سال پیش را به همراه داشت.

مولایم علی، در کربلا، بازوی عباس را دیگربار بوسید و آهسته در گوشش سرود : «عزیزم، در این سرزمین یاور برادرت حسین باش. روزی در عطش این زمین، بازوی تو باید گره گشا باشد.»
عباس من، پس از آن روز لحظه شمار دیدار کربلا بود. عطشناک روزی که دو گلبرگ بازوانش را تقدیم قدم های حسین کند.
صفین نخستین رزمگاه فداکاری و ایثار عباس من بود. نخستین بار که در هیئت رزمنده ای جوان به میدان قدم می گذاشت. دریغ و درد که نبرد صفین به خدعه و نیرنگ دیگرکونه شد. ورق پاره های قرآن بر نیزه شد تا قرآن مجسم شکسته شود.

عباس من بارها در خلوت با یاد صفین گریست و تنهایی و مظلومیت حقیقت، و ساده لوحی و زودباوری یاران سطحی نگر را مرور کرد.
از صفین فریب و دروغ نهروان زاده شد و شعله جنگی دیگر. آه که این حادثه های تلخ، چه زخم ها بر جان حسن و حسین و عباس گذاشت. هنوز هق هق عزیز دلشکسته ام فراموش نشده است که از مسجد کوفه بر می گشت و خطبه ها و فریادهای پدر را با اندوه باز می گفت. می گفت : «پدر بر منبر آه می کشید، و سست عنصران همراه را به سرزنش و ملامت می گرفت که خون در دلم کردید. آتش بر جگرم نهادید و جانم را از غصه آکندید. کاش شما را نمی دیدم. خدا مرا از شما بگیرد و به کسی دچارتان کند که رحمت و داد نشناسد

روزهای خاکستری، شب های پوشیده از ابرهای سترون و سالهای بادهای هرزه مخالف رسیده بود. عزیز پانزده ساله من، هر روز حکایتی تازه از رنج های پدر می گفت. می دیدم که جوان من ذوب می شود. سایه مداوم اندوه، گلبرگ چهره اش را پژمرده می کند و ماهتاب عزیز من در هجوم این اشباح متراکم، رنگ پریده می گردد. چه می توانستم بکنم. من بودم و دلداری و هزار بغض نشسته در گلو.

آه که باقی این قصه نگفتنی است. این درد و داغ را طاقت شنیدن نیست.
نهروانیان زخم در پی زخم می زدند و سرکشی و طغیان و گستاخی را به نهایت می رساندند. چگونه بگویم که چه گذشت؟ مولایمان خطبه خواند و مردم را به مبارزه دعوت کرد. دریغ و درد که ترس و سستی بر جان ها چنگ انداخته بود. علی غریبانه و دردمندانه گفت : «به خدا سوگند آماده ام ده نفر از شما را با یک تن از یاران معاویه معاوضه کنم.»




ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
علی بود و منبر و آه و درد و تنهایی. علی بود و غارت و قتل عام سی هزار بی گناه به دست بُسر بن ارطاه. علی و شقاوت و جنایت سفیان بن عوف. علی و شهادت مظلومانه محمد بن ابی بکر در مصر.
رمضان رسید. من خود دیدم که در نیمه ماه، امام سر به آسمان برداشته بود و پی در پی می گفت : «لحظه وصال نزدیک است .شقی ترین مردم موی سرم را با خون رنگین خواهند کرد.»

افطار علی اندک شده بود. شبی سه لقمه . هر شب مهمان یکی از فرزندانش بود. شبی مهمان حسن ، شبی مهمان حسین، یک شب در منزل عبدالله بن جعفر مهمان دخترش زینب بود.

کاش می مردم و نمی فهمیدم. آن شب امام ، افطار را میهمان دخترش ام کلثوم بود. عباس من بعدها تعریف کرد که ام کلثوم گفته بود که شب سه لقمه و سپس تا صبح مشغول عبادت شد. گاه به آسمان می نگریست و ستارگان را مرور می کرد . طلوع فجر نزدیک می شد و زمزمه مولا این بود که:«به خدا سوگند ، نه دروغ می گویم و نه کسی که به من خبر داده -پیامبر- دروغ گفته است . این است شبی که مرا وعده شهادت داده اند

آن صبح خون رنگ در آستانه رسیدن بود . امام با آرامشی شگفت برای نماز صبح حرکت کرد. ناگهان مرغابیان خانه شیون کردند. به دامانش آویختند که نرو. خواستند دورشان کنند که آهسته زمزمه کرد : «نه ، نرانید ، نوحه گرند.» دستگیره در به کمربندش آویخت و او با تبسمی ، کمربند استوار کرد و به مسجد گام گذاشت.

صدای دلنشین و محزون اذان مولا در فضای خاموش کوفه پیچید . کوفه آخرین اذان مولا را می شنید . پژواک اذان در خاموشی شب می پیچید. هستی همصدا با علی می خواند و در کوچه، صدای قدم های عابرانی می پیچید که به شتاب به سمت مسجد می رفتند.
سه شبح همدستان شیطان ، با دستمال های حریر که سر انگشت فتنه و افسوس قطام بر سرشان بسته بود ، در کمین بودند؛ ابن ملجم ، شبیب و ابن وردان.
امام به محراب رسید. هیچ چشمی را تاب دیدن این لحظه نبود. آسمان می لرزید. فرشتگان شیون می کردند . باد می وزید و خاکستر غم بر سر شهر می افشاند.
عباس عزیز من با مولایش حسن و آقایش حسین در مسجد بودند. شمشیر شرنگ خورده و شراره خیز ابن ملجم ، پنهان در زیر ردای فاجعه به نخستین صف نزدیک شد.
قلب ها می لرزید. حسی غریب بر جان حسن و حسین و عباس پنجه انداخته بوود.
- الله اکبر!

نماز امام آغاز شد. حمد پایان یافت. سوره انبیا خوانده شد. رکوع به نهایت رسید. لحظه میعاد، هنگامه پر شکوه وصا و سجده پایانی ابوتراب و ناگهان...
آذرخش شمشیری در فضا درخشید. نعره لله الحکم لا لَکَ یا علی در مسجد پیچید و فواره خون تا ابدیت قامت کشید سرود فزتُ و رب الکعبه در هفت آسمان طنین افکند. فجر گریبان چاک کرد. خاک شیون زد. آب موج برداشت. توفان شد. باد بر سر دیوارها کوبید و آه و اندوه و درد میهمان جان کودکان غم زده شد.
حسن و حسین و عباس من، بازوان پدر را گرفتند و به خانه رساندند. چه بگویم! چه گذشت! بر زینب و ام کلثوم چه رفت و چگونهبر سوخته جانان شهر، هرچه مصیبت و داغ و شراره بود، فرو بارید.

عزیزانم، کمرم شکست. رشته صبوریم گسست. تابم نماند. آفتابم پیش چشمم قطره قطره غروب می کرد. ابن ملجم را بسته در طناب آوردند.
شیرآوردند تا امام جرعه ای بنوشد، اما سرانگشت اشارت او به زندانی خود بود، ابن ملجم؛ که او را بنوشانید و آزارش ندهید.
عباسم را می دیدم که سر بر زانوان، همپای حسین می گرید.

امام کاغذ و دوات خواست تا به توصیه طبیب وصیت بنویسد. امام خلاصه و عصاره ی همه گفتنی ها را در وصیت خویش بازگفت.
چشم می بست و خون در جوشش مدام، شیار ابروان را در می نوردید و بر سیمای او، که همرنگ دستار بسته بر سر بود، می دوید. شهر اندوه و ماتم بود. کودکان زانوی غم در بغل می فشردند. یاران پشت در منتظر خبر بودند.
بیست و یکم رمضان رسید و باران اشک حسن و حسین و زینب و ام کلثوم و بغض شکفته عزیزم عباس، چشمان بصیر حقیقت بسته شد.

آسمان ترک برداشت
. علی سر بر دامان حسین، در تشییع فرشتگان خدا، در پایان فراق هستی سوز زهرا، از خاک سفر کرد. از او «راهی ماند و قرآنی و شمشیری و چند درهمی»
گریه نکن، عبیدالله. حمیده جان، صبور باش، من داغدار همیشه ی ان روزم. سوگوار هماره مظلومیت مولا.
باورتان می شود که آن روز همه گفتگوی فرزندان علی این بود که چگونه مولا را تشییع کنیم تا دشمنان حرمت نشکنند!

یاد تشییع غریبانه زهرا افتادید؟ حق دارید، نور چشمانم. آن شب تجسم بقیع بود و گریه های ساکت کودکان در تشییع مظلومانه مادر. چرا علی مثل زهرا نباشد؟ چرا مزار هر دو مفقود نباشد که هردو حقیقت واحد بودند و مظلومیت یگانه در دو چهره.

این دو ابر کوچک که بر آسمان نگاهتان نشسته بیشتر مرا توفانی می کند. از اینجا تا مزار مولایم چه قدر راه است؟ دوست داشتید زیارتش کنید؟ من نیز هجران مولا را می سوزم و می گدازم و تاب می آورم. ما در مدینه ایم و او در نجف. بیست و چهار سال از آن هنگامه خونین و دفن غریبانه گذشته است و من بیست و چهار هزار بار مرگ دیده ام و رفتن را مشتاقانه از خدا خواسته ام.

دعا کنید ام البنین بیش از این نماند. پایان شب هجران علی و حسین و عباسم را لحظه شماری می کنم. شما هم دعا کنید. دعا کنید آفتاب وصل من از مشرق بقیع بدمد. دعا کنید، عزیزانم.



ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
این آغاز اندوه است، نخستین گام جاده سوگ و درد و داغ. این خارها را می بینید که در بقیع رسته اند. هزار خار تیزتر از این ها بر قلبم نشسته است. تا مولایمان علی بود، مثل موجی که سر بر صخره می کوبد و باز می گردد، دردهایمان را با او می گفتیم و او موج موج اندوه را پس می راند و دل هایمان را به ضیفت آرامش و صبوری می برد. دیگر علی نبود و خانه بی او همه چیز کم داشت.

زینب عزیز من قرآن را که می گشود، به پهنای صورت اشک می ریخت. هرآیه برایش نشانی از مادر داشت و یادی و تصویری و تفسیری از پدر. می گفت : «چهارساله بودم که مادرم زهرا مرا بر زانوانش می نشاند. قرآن می خواند و مرا برای آینده آماده می کرد. به آیات صبر که می رسید، می گریست و در چشم هایم می نگریست و می گفت این ایات انگار برای آینده تو نازل شده است. پدرم علی هم وقتی به تلاوت و ترنم قرآن می پرداخت، به آیات آزمون و امتحان که می رسید می گفت زینب عزیزم، خود را مخاطب این ایات احساس کن.»
شهادت علی نه نخستین آزمون زینب بود و نه آخرین آن.

شب که می شد عباس من دلتنگ پدر به نخلستان می رفت. نماز می خواند. پای هر نخل قیام و قعودی داشت. شب های جمعه سر بر خاک می گذاشت و شانه های ستبرش می لرزید و کمیل زمزمه می کرد : «الهی من لی غیرک اسئلهُ کشف ضُرّی و النّظر فی امری.» هفت بند دلم می لرزید مثل هفت آسمان که لرزان و نگران، خاک خیس سجده گاهش را نظاره می کرد. اینک در فقدان علی، حسن تکیه گاه و امید و عماد حیات عباس من شده بود. مظلومیت حسن کم از علی نبود. عصر معاویه بود و نیرنگ و دروغ و توطئه و خطر.

پیمان شکنان کوفه، حسن مظلوم را رها کردند و دل به زر معاویه سپردند و چنان گستاخ و شوخ چشم و بی پروا شدند که به خیمه گاه امامشان ریختند و بر پایش زخم زدند و در نهایت تنهایی و غربت او را رها کردند.
عزیزم عبیدالله، باورت می شود که فرزند پیامبر، در روز روشن با زره در کوچه ها قدم گذارد تا تیغ کین در کمین نشستگان آسیبش نرساند؟
عزی دلم حمیده، باورت می شود که فرزند پیامبر حتی در خانه اش امنیت نداشته باشد؟ باورتان می شود که جعده دختر اشعث –همسر امام- در کوزه افطار او زهر بریزد و به رویای همسری یزید، سید جوانان بهشت را مسموم کند؟
بیست و هشت صفر بود، ده سال پس از شهادت علی، که پاره پاره جگر حسن، در تشت چکه کرد و زهرابه ها مقابل نگاه اشکبار زینب نشست. پیش چشم عباس من، چشم در چشم حسین.
این ها پاره های جگر نبود. خون دل فروخورده، زخم های دهان گشوده در قلب حسن و یک عمر درد و داغ و ناله نهفته بود.

دردناک تر از این همه، تشییع میوه جان رسول و بتول بود. تابوت بر دست های حسین و عباس بود و مقصد کنار مزار پیامبر. راه تشییع را سد کردند. جان گُر گرفته از حسادت و عداوت، فرمان تیر باران داد. تیرها صفیرکشان بر تابوت می نشست و تن و تابوت را به هم می دوخت. غیرت عباس رشید من جوشید. شمشیر کشید. برق تیغ او د رچشم ها وحشت ریخت، اما اشارت حسین کافی بود تا شمشیر در نیام کند. حق با او بود. نمی خواست تشییع به جنگی خونین بدل شود. عباس من دست نگه داشت. فدای دست های عباس! برگشت و گفت : «مولای من، اگر فرمان تو نبود، تیغ مرا از هیچ دشمنی دریغ نبود.»
آن روز گل باغ زهرا ، در بقیع کاشته شد. تا مزار او فاصله نیست.



از عموهایتان سخن نگفته ام؟ راست می گویید آن قدر از ماهتاب گفتم که ستاره ها فراموش شدند. عبدالله من 9 سال بعد از عباس متولد شد، نخستین ستاره پس از طلوع ماهتاب. چه قدر شبیه برادرش بود. روزی که ستاره کوچک من آسمان زندگیم را روشن کرد، مولایم علی در آغوشش گرفت.
منتظر بودم دستهایش را ببوسد. اما نه، پیشانی فراخ ستاره من بوسه گاه علی شد. من خوب دریافتم که فرجام این کودک چیست. نپرسیدم. علی عبدالله را به آغوشم سپرد و با لبخند گفت : «دو ستاره دیگر در راه است.» و من گفتم : «همه ستاره هایم فدای آفتاب تو
بعد از آن چه کردم؟ چه هوشیارید گل های بهاری من! منتظرید بگویم ستاره ام را بردم به طواف حسین، درست مثل ماهتاب که پروانه گون طواف حسین کرد. آری بردم. پس از حسین، گرد عباس هم چرخاندم. ستاره من باید هم به خورشید اقتدا می کرد و هم به ماه.
دو سال بعد از عبدالله، چشم های زیبای عثمان تبسم زد. دومین ستاره من طلوع کرده بود و من با ماه و ستاره هایم، کهکشانی از شادی داشتم، آسمان از آرامش و لذت.

قربان بی تابی شما برای شنیدن قصه عموها. من هم مثل شما بی تاب بودم، بی تاب لحظه بوسیدن علی. علی چشم هایش را بوسید و پیشانی اش را و من محو چشم های ستاره ام بودم که زخم کدام تیر، کدام نیزه کدام زوبین بر آن ها خواهد نشست. آری، پیشانی ستاره من بوسه باران می شد.
حال مرا می فهمید؟ حال مادری که می دانست ماهتاب و ستاره هایش چگونه غروب خواهند کرد؟
جعفر من –آخرین ستاره ام- در آخرین سال زندگی ام با مولا یم علی طلوع کرد. عباس آن روزها پانزده ساله بود. جعفر را در اغوش گرفت و به شتاب بیرون رفت. بعدها فهمیدم که جعفر را به طواف حسین برده است...
آفرین عباسم.
سه ستاره من هم سرنوشت بودند. بر پیشانی آنها، سرنوشت روشنشان نوشته شده بود.




ادامه دارد...


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست داشتید در عروسی پدر باشید؟
کاش بودید و شادی و التهاب مادرتان لبابه را می دیدید. افسوس، هیچ فرزندی در جشن عروسی مادرش نیست، اما من چنان می گویم که گویی خود در آن جشن بوده اید.

چهار سال از شهادت عدالت و مظلومیت گذشته بود. عباس من در آستانه بیست سالگی بود، رشید، زیبا، باوقار و ادبی بی بدیل، با سیمایی که تداعی سیمای علی بود و قامتی به شکوه کوهساران. دوست داشتم دامادیش را ببینم، اما مگر می توانستم بی اذن امامم قدم از قدم بردارم. من مثل عباس، مطیع بی چون و چرای حسن بودم. او امام بود و سید جوانان بهشت و تجسم پیامبر و علی و فاطمه.
یک شب حسن بود و حسین و زینب و ام کلثوم. با آمیزه ای از شرم و تردید، سر طرح سخن داشتم. حسن به فراست دریافت و دیگران نیز.
حسن تبسم کرد. روز بعد چهره گل انداخته مهتاب من بود و تمنایی که از مادر داشت. معلوم بود پیش از آن که من طرح کرده باشم. میان حسن و حسین من گفتگوها رفته است.
چه کسی می تواند همسر فرزند من باشد؟
عباس من ایستاده با شرم و وقار همیشگی اش. چشم از زمین نمی گرفت. سکوت را شکستم و گفتم : «عزیز مادر، چه تصمیم داری؟»
- مادر لبابه را می شناسی؟ دختر ابن عباس.
- آری، می شناسم. فهیم و زیرک و باوقار است. پدرش عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است. کمال و ایمان و زیبایی اش زبانزد است.
سکوت و لبخند عباس به ضیافت بهشتم می برد. به گلگشت همه گل ها و سبزه زارها.

فردا لبابه را خواستگار شدیم. ما بودیم و استقبال خانواده لبابه. در چهره گل انداخته از شرم و وقار لبابه، تموّج معصومیتی آسمانی حس می شد. شادمانی و خرسندی در رفتارش موج می زد. برای من روزهای شیرین خواستگاری علی مرور می شد، میان اندوهی غریب و سروری شیرین شناور بودم.
عروس خوش قامت من قرم به خانه عباس گذاشت. در تلاقی ستاره و مهتاب، فضای زندگی ام روشنی و صفایی دیگر یافت.

نخستین گل که در باغ زندگی عباس شکفت، فضل بود؛ شیرین و دوست داشتنی. در طلوع لبخند او، همه غصه ها ذوب می شد؛ همه گره ها گشوده می شد و همه گم شد ها پیدا.
ولادت فضل، عباس مرا ابوالفضل کرد. ابوالفضلش می خواندم و بیش از او خودم غرق لذت می شدم.
فضل کوچک من آرام آرام می بالید. می خندید. با نفس بابا به خواب می رفت. با محبت لبابه از خواب بر می خواست. کم کم ایستاد و هنوز نخستین قدم ها را برنداشته بود که عبیدالله عزیزم چشم گشود.

می خندی، عبیدالله! آن روز تو گریه کردی و دومین میوه بر شاخسار ابوالفضل من شکفت. بابا مهربانانه در آغوشت گرفت. می بوسید و می بویید و به لبابه تبریک می گفت. چه زود خنده تو به گریه نشست. چه زود یاد نسیم نفس های پدر و عطر بوسه هایش، چشم هایت را بارانی کرد. این آمیختگی خنده و گریه برای ما هم رخ داد.
چطور؟ صبر کنید تا بگویم. هنوز صدای نخستین خنده های عبیدالله خانه را پر نکرده بود که فضل، مثل گلی در هجوم پاییز پژمرد. تبی ساده، لرزشی و ناگهان خاموشی.
خانه میان گریه و خنده تقسیم شد. فضل کوچک من در بدرقه اشک و اندوه و آه، تشییع و در همین بقیع در خاک تنگدل آرام شد.

اینجا که امروز نشسته اید مزار فضی بن عباس من است.

گمان نکنید در هجرت فضل، عباس من ابوالفضل نبود. بود و همه ابوالفضلش می گفتند. چرا که پدر فضیلت و بزرگواری بود.

حمیده جان، تو آخرین گل باغ بابا هستی. چقدر بابا دوستت می داشت.
با تو چنان بود که پیامبر با فاطمه. دست هایت را می بوسید. بر شانه های ستبر و بلندش می نشاند و تو در نهایت شادی، از فراز قله ی شانه ی پدر، جهان را می دیدی.

عزیزان شیرین ابوالفضل! یادگاران خوب عباس! حالا شمایید و بقیع. شمایید و روزگار بی ابوالفضل و چه سخت است ما باشیم و او نباشد.

کاش ام البنین پیش تر رفته بود و راوی حکایت تلخ، پس از هجران فرزندان نمی شد.
بگذریم قصه به درازا کشید.

برخیزید، فضل کوچک معصوم را در تنهایی بقیع بگذاریم. فردا باز همین جا خواهیم بود در همین بقیع. میهمان عمویتان حسن. هنوز غمناک ترین بخش این قصه ی دراز باقی است.



ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب نشسته اید، به شیوه حلقه پروانگان گرد شمع حسن. به شیوه ارادت و محبت عباس من به حسن(ع). داشتم از شهادت عمویتان حسن می گفتم. آن روز وقتی از بقیع برمی گشتیم همه چشم ها به حسین بود، به تنها یادگار عزیز زهرا و علی، امام و پیشوای همگان، پناه شکسته دلان سوگوار. از آن روز به بعد وقتی عباس من حسین را می دید سایه اندوهی غریب بر چهره اش می نشست.

یک روز پرسیدم : «پاره قلبم عباس! پیش از این چنین نگاهی به برادر نداشتی!»
می دانید چه پاسخم گفت؟ اشک هایتان را پاک کنید تا بگویم. او گفت : کنار بستر برادرم حسن بودیم. چشم در چشم حسین دوخت و گفت : «لایوم کیومک. هیچ روز اندوهباری به تلخی و سختی روز شهادت تو نیست. آن روز سی هزار بیدادگر و تاریک اندیش و سیاه دل که مدعی ایمان و باورمندی به رسول خدایند گرد می آیند تا ناجوانمردانه خون تو بریزند. قداست حَرَمت بشکنند و فرزندان و زنانو اهل حرمت را به اسارت برند. انگاه نفرین و لعنت خدا بر خاندان امیه خواهد بارید. از آسمان باران خون خواهد آمد و چشم همه هستی حتی درندگان بیابان و ماهیان دریا بر تو خواهد گریست.»

عباس من نمی توانست طنین آخرین گفت و گوی عمویتان حسن را فراموش کند. هروقت مرا می دید فقط از حسین می گفت. دنیای عباس همه حسین شده بود. نام او را عاشقانه می گفت و هیچ گاه بی مولا و سید نمی گفت. چشم در چشم حسین داشت تا چه گوید و چه اراده کند. مهتاب من سایه آفتاب شده بود.

سایه عباس، همسایه همیشه ی برادر بود. تیغ حرامیان در کمین بود و چشم های نامحرم دوخته بر لحظه های حسین، تا خلوتی بیابند و خون بریزند. اما با حضور عباس ، رویای معاویه هرگز تحقق نیافت.

حاکم شوم شام در اندیشه ی جانشینی یزید بود. یزید مست و پست و خونخوار و بدکاره بود. اما معاویه همه پیمااان ها و صلح نامه ای را مه با مولایمان حسن داشت، زیر پا نهاد و زمینه را برای خلافت یزید تدارک دید.
معاویه به مدینه آمد، به همین شهر. آمیزه ای از تزئیر و تهدید و تطمیع، تکیه گاه او بود.
پیش از آن به همه فرمانداران سرزمین های اسلامی نوشته بود که برای یزد بیعت بگیرند و مروان بن حکم در مدینه مأمور بیعت گرفتن از قریش بود. مروان به معاویه نوشت که مردم لبیک گوی دعوت تو نیستند و بیعت یزید را تن نمی دهند.
معاویه مروان را برکنار کرد و سعید بن عاص را به جای او گمارد. سعید با همه خشونت و شقاوت کاری از پیش نبرد و معاویه خود به بهانه حج رهسپار مدینه شد. گروهی خشمگین از مدینه به مکه رفتند. گروهی به برق سکه های معاویه رام شدند و گروهی سکوت اختیار کردند، ولی انبوه بزرگان از بیعت سرباز زدند.
معاویه به مکه آمد تا بزرگان را به ملاطفت و نرمش و فریب همراه کند. حسین عزیز من بود و سه چهره مشهور دیگر عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر.
معاویه طلب بیعت کرد. هیچ یک نپذیرفتند.
دیگر روز، درحضور زائران، آن چهار تن را حاضر کرد و بر هر کدام دو مأمور مسلح گماشت تا با کوچکترین حرکت خون آنها را بریزند.
پس به منبر رفت و گستاخانه گفت : «ای مردم این روزها سخنان سست و بی پایه فراوان شنیده ام. می کویند حسین بن علی، عبدالرحمن، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر با یزید بیعت نکرده اند. اینان برترین و بهترین این امت اند. هیچ کار بی وجودشان پایدار و هیچ امری بی مشورتشان استوار نخواهد شد. من خود این چند تن را به بیعت خواندم و مخالفت نکردند.»
اهل شام که همراهان معاویه بودند و از پیش تمرین و ورزیدگی داشتند فریاد زدند : «این چند تن چندان مهم نیستند اگر سر نمی نهند سر به تیغشان خواهیم سپرد.» معاویه پس از این صحنه سازی و فریب، فریاد زد: «مردم با قریش تا چه اندازه بد شده اند که هیچ چیز نزدشان شیرین تر از مرگ آنان نیست؟ ساکت شوید و سخن تکرار نکنید.»
پس از آن، اهل شام بر اساس برنامه از قبل تدارک دیده شده فریاد سر دادند و فرصت سخن را از همگان گرفتند و معاویه بر مرکب سوار شد و از مکه بیرون زد.
مردم به اعتراض گفتند : «چرا شما چهار تن سخن نگفتید؟» آن چهار تن گفتند : «معاویه دروغ گفت و شما را فریفت.» مردم نپذیرفتند و فریاد زدند : «شما دروغ می گویید. چرا آشکارا مخالفت نکردید؟»

تعجب کرده اید از مکر و خدعه معاویه؟ نمی دانید معاویه چه بود؛ کانون فریب، دست آموز شیطان، نه ... معلم ابلیس، استاد هر چه مزدور و فریبکار.
پس از این نیرنگ، دیری نپایید که سایه مرگ بر سیمای زشت حاکم شام افتاد.
سرانجام چشمی که چهل و دو سال به جنگ و نیرنگ و بند و شکنجه و بیداد گشوده نشده بود، بسته شد و یزید، تجسم پستی و مستی و زشتی، حکومت آغاز کرد.
هنوز چند روزی از حکومت این تندیس فتنه و فساد نگذشته بود که پیک شوم او به مدینه رسید؛ ولید بن عُتبه فرماندار مدینه.

نامه کوتاه بود و گستاخ و بی پروا، خبر مرگ معاویه و این فرمان که «اما بعد، از حسین و عبدالله بن عمر و ابن زبیر بیعت بگیر و تا بیعت نکرده اند رهایشان مکن! والسلام.»

از همین جا همه ماجرا آغاز شد.
از همین جا کربلای حسین و عباس من چهره نمود و از همین لحظه مدینه بوی کربلا گرفت.
غروب بود که پیک شام به مدینه رسید. غروب آرامش اهل بیت حسین بود، طلیعه توفان و من روز بعد از عباس شنیدم که چه رخ داده است.

می بینم که پلک بر هم نمی زنید. صدای نفس هایتان را می شنوم. اما نور چشم های من نخستین ستاره در آسمان سلام می دهد. برویم تا در کنار روضه پیامبر نماز بگذاریم.
فردا قصه وداع با روضه پیامبر را خواهم گفت؛ قصه هجرت کاروانی از اشک و سوز و درد را که از این شهر سر کربلا داشت. به مرثیه و سوگ نزدیک شده ایم. فردا شما را با کاروان حسین و عباس همسفر خواهم کرد.



ادامه دارد...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
شوق بی تاب می کند، عطش بی تاب تر. و شما با آمیزه ی شوق و عطش نشسته اید.
من بوی عباس از بقیع می شنوم. شما چطور؟
انگار همین دیروز بود که خبر به عباس من رسید. او در بقیع بود. زائر چه کسی؟ نمی دانم. شاید فاطمه(س) و شاید فرزند معصوم از دست رفته اش فضل.
همینجا خبر به او رسید که برادرت حسین تو را می طلبد.
- مولایم حسین؟ کجاست؟
- در مسجد، عبدالله بن زیبر نیز در مسجد است.
به شوق و شتاب برخاست. این رسم عباس من بود که با نان حسین بی تاب شود و بی درنگ خود را به او برساند.
ابوالفضل من پیش تر از پیک می دوید. تا مسجد فاصله ای نبود. به مسجد رسید. امام در گوشه ای به نماز ایستاده بود. به وقار و ادب کنار نشست. نماز پایان یافت.
- السلام علیک یا مولای، به اشارت تو جان و دل سپرده ام. عباس را طلبیده ای؟ سر بر قدم فرمان نهاده ام.
- برادرم ابوالفضل، طغیان پیشه بیدادگر -معاویه- سر به جهنم سپرده است. دیشب در عالم خواب دیدم که تخت قدرت او واژگون شد و خود و کاخش را در کام شعله های آتش سرنگون شدند.
- خدا را سپاس که تبهکار شوم شام به دوزخ پیوست. اکنون چه باید کرد؟
- آماده باید بود، برادر! خبر به مدینه رسیده است و ولید به دارالعماره مان خوانده است. خوب می دانم سر بیعت گرفتن دارد، اما هیهات که حسین تن به بیعت بسپارد.
بیعت من و یزید، آشتی آتش و بهشت است. لبخند آب به مرداب و یگانگی درستی و درشتی است، نه هرگز من درست بیعت به تبهکارترین دست نخواهم داد. امشب به دارالعماره خواهم رفت.
برادرم عباس! جوانان بنی هاشم را خبر کن تا با تیغ های صیقل خورده، پشت دارالعماره کمین کنند. من تنها خواهم رفت. هرگاه صدایم به اعتراض بلند کردم، بی درنگ به اندرون آیید تا عریانی شمشیرتان چشم خدعه را خیره کند!
ابن زبیر در این هنگام به امام نزدیک شد و گفت : «بوی توطئه و خطر می آید، بهتر است به دارالعماره نروبد.»
- خواهم رفت. اما آن سان که قدرت و امتناعم باشد. مرا پروای هیچ خطری نیست.
- ای عبدالله! تا تیغ عباس هیچ کس را گستاخی تعرض به مولا و سیدم حسین نیست. وقتی ایمان قدم پیش می نهد، فتنه می گریزد. وقتی شیمشیر عشق لبخند بزند، اخم شیطان می شکند...

عزیزم عبیدالله! بابا را آفرین گفتی؟ مهربان صمیمی ام حمیده! بابا را درود گفتی، خوب گفتید.
آن لحظه مولایمان حسین نیز عباس را آفرین گفت. در آغوشش فشرد و لبان او را بوسید.
از مسجد بیرون آمدند.
ساعتی بعد عباس بود و اکبر و قاسم و عبدالله و جعفر و عثمان و سیزده تن همراه از بنی هاشم که امام را تا دارالعماره بدرقه می کردند و چشم می گردانند تا ساحت امم را خطری تهدید نکند.
در چهار سوی دیوارهای دارالعماره جان های عاشق بر کف نهاده و گوش سپرده بودند. عباس من نزدیک ترین همراه به در دارالعماره بود. نرم قدم می د و دست بر قبضه شمشیر، لحظه موعود را انتظار می کشید.
ولید در دارالعماره منتظر بود. مروان بن حکم –دشمن کینه توز و دیرینه اهل بیت- پیش تر آمده بود.
امام از در آمد ، آن سان که گویی از خبر مرگ معاویه بی خبر است. ولید نامه یزید را خواند و مرگ معاویه را خبر داد و امام را به بیعت فراخواند.
چه گستاخ و بی شرم! از پسر پیامبر طلب بیعت با یزید می کرد.
حسین عزیز من آرام زمزمه کرد : «انّا لله و انا الیه راجعون.» آنگاه رو به ولید کرد و گفت : «از من درخواست بیعت کردی. خوب می دانی که چون منی هیچ گاه پنهانی بیعت نمی کند. تردیدی ندارم که به بیعت پنهان بسنده نخواهی کرد تا در پیشگاه مردم آشکارا نیز بیعت شود.»
ولید گفت : «درست است.»
امام زیرکانه گفت : «پس هرگاه مردم را به بیعت خواندی ما را نیز بخوان تا کار یک جا و یکسره پایان گیرد.»
- درست میگویی، ای فرزند پیامبر. به سلامت بازگرد تا همراه مردم بازآیی.
همه چیز در آستانه پایان بود که وسوسه گر کینه ورز و نیرنگ باز، مروان، در گوش ولید خواند : «نگذار برود. نگذار بیعت نکرده پای بیرون بگذارد که هرگز چنگ به او نخواهد رسید، مگر آن که پنجه ها با شمشیر آشنا شود و چنگ ها در خون فرو رود. به بیعش بخوان اگر نپذیرفت گردنش را بزن


ادامه دارد....
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
خشم در رگ های مولا فواره زد. آذرخش فریادش در دارالعماره پیچید که : «ای مروان، ای پسر زن کبود چشم! ولید را به گردن زن من می خوانی؟ دروغ می گویی و فرومایگی خویش عریان می کنی. می دانی ما کیستیم؟ ما خاندان شرافت و رسالت و نبوتیم. آشنایان به شمشیر و مشتاقان شهادت. خانه ما پایگاه فرشتگان، منزلگاه وحی و پل میان زمین و آسمان است.
خداوند رحمت خویش را با ما آغاز کرد و سرود آسمانی را با ما پایان داد و یزید تبهکاری زنباره و می خواره است، خونخوار و زشتکار و پلید و پلشت و چون منی هرگز با او بیعت نخواهد کرد.»
فریاد امام قامت بلند یاران را در دارالعماره رویاند. عباس من پیش از همه چنان نستوه و استوار در نگاه هراسان مروان ایستاد که مروان چند قدم عقب نشست. شمشیر او حیدروار درخشید. زیر برق تیغ شبانه اش، دو خفاش دارالعماره خاموش شدند.
عباس نوک شمشیر را به سمت چشم های از وحشت گرد شده ی مروان گرفت. مرگ گرداگرد چشمانش طواف می کرد. رنگی از التماس بر نگاهش نشست. چشم فروبست تا دو چشم نافذ عباس پیش از شمشیر، مرگ را در قلبش نریزد. امام بیرون آمد، در حلقه عاشقانی که چونان منظومه، آفتاب حسین را چرخ می زدند، مهتاب بود و نوزده ستاره و آفتاب و ولید و مروان که تیره تر از شب، به حسرت و شکست، بدرقه شان می کردند.
مروان به اندوه و یاس گفت : «ای ولید! دیگر هرگز به حسین نخواهی رسید.»
عباس من آن شب شمشیر در نیام نکرد. خواب هم به قلمرو چشمانش نرسید. نگران ایستاده بود تا هیچ شبحی در شب، در حوالی خانه حسین نچرخد. همان شب عبدالله بن زبیر با برادرش جعفر به مکه گریختند و مروان و ولید از هم جدا شدند تا فردای حسین را چاره ای بیندیشند.
صبحگاهان، امام در بدرقه عباس و اکبر رهسپار مسجد شد. در راه مروان با تیغی بسته بر کمر رسید. نگاه مراقب عباس هر اندیشه را در ذهنش خاکستر کرد. نزدیک شد، و نرم و ناصحانه گفت : «یا اباعبدالله، با تو نصیحتی دارم اگر بپذیری راه صواب و صلاح پیموده ای!»
- بگو تا بشنوم!
- من از تو میخواهم که بیعت امیرالمؤمنان -یزید- را گردن بگذاری تا کار دین و دنیا سامان را سامان دهی!
خشمی سنگین، خون در رگ های مولایم حسین دواند. برافروخته پاسخ داد : «انّا لله و انّا الیه راجعون. با اسلام و ایمان و عدالت و حق وداع باید گفت اگر امت به خلافت چون یزیدی تن بسپارند.
من از جدم رسول خدا شنیدم که فرمود خلافت بر فرزندان ابوسفیان حرام است.»
مروان نومید و گستاخ، پرخاش آغاز کرد و نگاه خشمگین امام و قامت رشید و بلند عباس، گستاخی را در کامش خشکاند. روی برگرداند و دور شد.
امام همراه عباس عزیز من، در مسجد نماز گزارد. بعد نماز آهسته با عباس گفت : «برادر بنی امیه دست از ما بر نخواهند داشت. شهر مدینه به همین زودی کمینگاه دشمنانی خواهد شد که از هیچ کاری پروایشان نیست. به بنی هاشم بگو آماده سفر باشند

ابوالفضل عزیز من همه تسلیم و رضا بود. هیچ نگفت سفر به کجا، چگونه، با کی، با چه کسی؟ اشارت مولایش حسین کافی بود. از مسجد تا خانه، عباس همه چشم شده بود. هر شبحی را در گرگ و میش صبح بصیرتمندانه پی می گرفت. امامش را تا منزل بدرقه کرد و با شتاب، سراغ نزدیکترین و محرم ترین خویشاوندان و آشنایان بنی هاشم رفت؛ مسلم بین عقیل، قاسم بن الحسن، برادران قاسم، ابوبکر و احمد و حسن، فرزندان عقیل جعفر و عبدالرحمان و عبدالله و ابوسعید و برادران عزیزش، سه ستاره آسمان من؛ عبدالله و عثمان و جعفر.

ابوالفضل من همه را آماده کرد. به رازداری و پنهان کاری و بصیرت توصیه شان کرد و گفت : «منتظر باشید. هرگاه سید و مولایم فرمان حرکت دهد. سفر اغاز خواهیم کرد. هرجا او اراده کند. ما جز سر ارادت بر آستان او نخواهیم نهاد.»

عزیزانم عبیدالله و حمیده! بوی اذان می اید. اذان پایان بخش قصه ماست. قصه را پس از نماز پی خواهم گرفت. می خواهم در همین بقیع قصه شب های وداع را بازگویم.




ادامه دارد....


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیزان مادر، انگار همین دیروز بود که حسین و عباس و اکبر در همین جا سر وداع با بقیع و روضه پیامبر داشتند. همه چیز بوی جدایی و هجران می داد. شهر مدینه اندوه زده و متاطم بود. خطر بود و دشمن و شهر روح پیامبر -حسین- در اندیشه گسستن از این دیار.
همین جا که نشسته اید، همین خاک که حالا من قصه گوی کربلا بر آن شده ام، در روزهای پایانی ماه رجب چه حالی داشت. من از ابوالفضلم شنیده بودم که خیلی زود مولایمان حسین شبانه از مدینه خواهد رفت، پنهان و نگران.

آن شب ها، حسین هر شب میهمان بقیع بود و روضه پیامبر، عباس من هم بود. من نیز اجازه حضور داشتم شب و ضجه و سوز و اشک و وداع. می شنیدم که حسین کنار مزار پیامبر زمزمه می کرد : «خدایا! این مزار پیامبر توست و من فرزند دختر او هستم. تو خود آگاهی که در آستانه کدامین حادثه ایستاده ام. من دوستدار درستی و نیکی و ستیزکار ناروایی و نامردمی ام. از تو می خواهم ای خدای بزرگ و کریم که به پاس حرمت این مزار و کسی که اندر آن خفته برای من راهی برگزینی که رضای تو و پیامبر در آن باشد.»

شب تا سپیده دمان اشک بود و سوز درون و داغ و وداع. من در گوشه ای می سوختم و می گداختم. می شنیدم و جز آهی به همراهی نمی آوردم. تا شب بیست و هفتم رجب، هر شبِ حسین و عباس من میان روضه پیامبر و بقیع می گذشت. آه که با مزار برادرشان حسن و مادرشان زهرا چه سوز و گدازها داشتند. عباس من زهرا را مادر صدا می کرد و می دانستم که فاطکه نیز مادرانه پاسخش خواهد گفت. کدام روز از آن روزها بود نمی دانم که خطاب به بقیع سرودم :

«ای بقیع! مردمی با تو وداع می کنند که هم نفس فرشته ها و همسایه وحی اند. مردمی که نبوت در خانه شان شکفت و شهادت، کرامت هماره ی آن هاست.
یا فاطمه ، عباس من صدایت می زند. آیا فخر فرزندی تو و شایستگی خدمتگزاری به حسین تو را خواهد یافت؟ ثمره جان و میوه زندگی ام فدای حسین تو باد، یا زهرا. »

یک شب پیش از حرکت به مدینه بود، هنگامه آخرین دیدارها. هر چه ابر غم در دل من می بارید. اندوه، مثل پاره های شب سیاه، گستره وجودم را پر کرده بود. قامت رشید عباسم را می نگریستم و می دانستم بعد از این، چشم ها تهی از این سرو دل آرا خواهد شد.
آن شب تا صبح کنار مزار پیامبر گذشت. زینب شانه به شانه حسین و ابوالفضل من در کنار علی اکبر گونه بر خاک داشتند و با پیامبر، روزگار واژگونه را مرثیه می کردند. صبحگاهان، پیش از نماز و طلوع فجر، لحظه ای خواب به چشمان حسین آمد. رسول خدا را در خواب دید که در حلقه فرشتگان به دیدارش آمده است. او را در آغوش گرفته، میان چشم ها را می بوسد و می گوید : «محبوب من! حسین! گویی می بینم که در سرزمین کربلا، در نهایت عطش و غربت، به دست گروهی از امت، ارغوانی و اغشته به خون کشته خواهی شد. آنگاه سر از بدنت جدا خواهند کرد و شگفتا که آن زشتکاران به شفاعت من در قیامت دل بسته اند. هرگز، هرگز.
محبوب من، حسین! پدر، مادر و برادر تو بی تابانه در بهشت منتظر دیدار تو اند. برای تو در بهشت، پایگاه و جایگاهی است که جز با شهادت بدان نمی رسی.»
خبر به بنی هاشم رسید. همه سوگوار و خاموش، به سفر جگر گوشه پیامبر می اندیشیدند. نباید دارالعماره از این سفر خبر می یافت.
امام در بازگشت از کنار روضه پیامبر به دیدار امّ سمله رفت. همسر پیامبر از سفر حسین بی خبر نبود. حسین کنارش نشست. اندوهی سنگین بر قلب همسر پیر پیامبر چنگ می زد. در هق هق گریه، در سیلاب اشک و با صدایی شکسته گفت : «عزیزم حسین، از زبان جدت رسول خدا شنیدم که فرمود فرزندم حسین در عراق و در زمینی به نام کربلا کشته خواهد شد.»
امام و مولای من حسین گفت : «ای مادر! به خدا سوگند، من نیز این ماجرا را می دانم. خوب می دانم و این تقدیر ناگزیر را سر رضا و تسلیم فرو آورده ام. به خدا سوگند حتی روزی که کشته می شوم می دانم. قاتل خویش را می شناسم و با قتلگاه و مشهد خویش اشنایم. مادر عزیز!من اهل بیت و خویشاوندان و شیعیانی را نیز که همراه من کشته می شوند به خوبی می شناسم. می خواهی شهادتگاه و سرزمین ارغوانی کربلا را نشانت بدهم؟»
پرده ها کنار رفت. به سر انگشت اشاره حسین همه پرده ها و فاصله ها در نور دیده شد. کربلا ظاهر شد. لشکر گاه حسین در نگاه امّ سلمه نشست و سی و سه هزارسوار که قتل جگر گوشه پیغمبر را کمر بسته بودند. خار زار بود و کار زار و گودالی که حسین در آن افتاده بود و دشنه ای تشنه که حلقوم عطشناک حسین را نشانه می رفت. امّ سلمه می دید و می گریست. خیمه هایی که در شعله می سوخت نظاره می کرد و کودکانی پا برهنه و لب های ترک بسته زیر زخم تازیانه در دشت لاله گون می دویدند.

گریه نکن حمیده جان! عزیز ابوالفضل عبیدالله! این هق هق و گریه شما کجا و گریه یتیمانه رقیه، سه ساله مظلوم حسین، در بارش یک ریز تازیانه کجا؟

روز عاشورا نخستین کسی که در مدینه شهادت حسین را دریافت امّ سلمه بود. او ظرفی کوچک داشت با اندکی خاک در آن. این امانت حسین بود نزد او. مولای من حسین به او سپرده بود که هر روز رنگ این خاک خونین شد، آن رو و ان لحظه، هنگام شهادت من است.
کار هر روز امّ سلمه همدمی با این خاک شگفت و غریب بود. روز عاشورا، خاک خون رنگ و معطر شد. بوی عطری عجیب، بوی نجیب سیب درمنزل امّ سلمه پیچید و همسر پیامبر بود و تداعی صحنه ای که روزی حسین نشانش داده بود.

بارها بر اسب ها و شترها بسته شد. زینب عزیز، مهربانانه و مادرانه، زنان و کودکان را آماده کرد. تا غروب، وداع بود و اشک و درد و اندوه. مدینه هیچگاه آن همه سوگوار و غم زده نبود. شب فرا رسید. شب یکشنبه، شب آخرین دیدار با مزار پیامبر، شب وداع با فاطمه، شب جدایی از قبر حسن مظلوم مسموم، شب یتیمی مدینه.



ادامه دار
د...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

سلام
همراهان بزرگوار ماه در آب، من از فردا شب به علت سفر به مدت یک هفته نمی توانم در این تاپیک بنویسم.

اما از فردا شب، ماه در آب، با صدای ام البنین و قلم دکتر سنگری، با دستهای مهربان خواهر من، داستان در پی خواهد گرفت...

در هواهای عاشقی و اشک های مهمان چشم هایتان، التماس دعا...
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادت هست، عبيد الله؟ يادت هست آن شب؟ خوب به خاطر داري عزيزم آن شب كه تمام اندوه عالم را در قلبم ريخته بودم و به چهره ي شما لبخند مي زدم.
به خدا سخت است، سخت! سخت است ببيني ماه از آسمان تو مي رود و تو در شب بي مهتاب و ستاره ات، ستاره ستاره خنده بريزي . سخت است ببيني جان مي رود و تو در هنگامه ي رفتن همه ي هستي ات، لب به تبسم بگشايي.
بگذار سر بر شانه ي هم بگرييم، عزيزانم. چه سخت جانم كه امروز در بقيع نشسته ام . در همين فضايي كه بوي حسين و عباس لبريز است و قصه ي جگر گداز و هستي سوز آن واقعه ي عظيم را مي گويم.
شب تا صبح در بقيع چه گذشت؟ نمي دانم. حسين من با پيامبر چه گفت؟ نمي دانم. عباس من كدام مرثيه را با زهرا و حسن سرود؟ خبر ندارم. من شب را پلك بر هم ننهادم. منتظر بودم عباسم بيايد تا باغ نگاهم را به سرو نگاهش مهمان كند. بيايد و هنگامه آخرين ديدارها فرا رسد و آمد. عباس من آمد. نشان اشك هاي شبانه داشت. مي دانستم تا ساعتي ديگر خواهد رفت. گفتم عباس عزيز، نور چشم مادر، همه ي هستي ام البنين! دمي بنشين. نشست. دست هايش را در دستم گرفتم. چه قدر گرم بودند و غيور. آهسته آهسته با انگشت محبت ، آستين ها را بالا زدم بالا و بالا تر و لب ها را همان جا گذاشتم كه علي مي بوسيد. جانم از عباس لبريز شد. مي بوسيدم و مي بوسيدم. عباس من هيچ خرف نمي زد . چشم ها فرو هشته و چند قطره اشك. بوسيدم و بوسيدم. سير نمي شدم. چشم در چشم نازنينش داشتم. با همين پيرهن كه يادگار عزيز علي است اشك هاي عباس را پاك كردم. نگاهش را به تمنا خواستم . چشم در چشمم دوخت . مهتاب من با چشم هايش، چيزي در قلبم ريخت. چيزي از جنس آرامش، چيزي از جنس صبر، چيزي كه هنوز در فهم آن مانده ام. هر چه بود من از عباس سرشار شدم. برخاست و گفت: " مادر تا رفتن چيزي نمانده است."
مولايمان حسين بود و وصيتي كه به دست برادرش محمد حنفيه مي سپرد. محمد حنفيه غمناك و دل گرفته مي گفت: " برادر جان! تو محبوب ترين و عزيزترين وجود نزد مني . سوگند به خدا هيچ گاه خيرخواهي از تو دريغ نداشته ام و هيچ كس را سزاوارتر از تو به موعظه نيافته ام! هستي من از محبت تو لبريز است . تو برتر و مهتر از مايي. پيروي از تو بايسته و واجب است . تو سيد جوانان بهشتي. اكنون كه سر سفر به مكه داري، برو. در آن جا ساكن باش و اگر همدلي و همراهي نكردند به شهر هاي يمن سفر كن. زيرا مردمان آنجا از ياران و شيعيان جد و پدرت هستند و قلب هايشان ار رافت و رحمت سرشار است. اگر اهل يمن هم همدلي و همراهي نكردند به ريگزارها و، بيابان ها و كوهساران پناه ببر و از شهري به شهري تا فرجام كار روشن شود . خداوند ميان ما و تبهكاران حكم و داوري كند."
حسين مظلوم من، پس از اين همه نصيحت و پيشنهاد گفت:" اي برادر! بخدا سوگند اگر هيچ پناهگاه و منزلي نيابم هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد."
محمد حنفيه مي گريست، امام نيز. عباس من هم سر فرو افكنده در خويش مي گريست. پس از دمي اشك و سكوت، امام ادامه داد: " برادرم، خداوند جزاي خير دهد كه نصيحت كردي و راه نمودي. من اينك رهسپار مكه ام و خود را آماده كرده ام. خواهران، فرزندان برادرم و گروهي همدل از شيعيانم مرا همسفرند. فرمان من، فرمان آنان و انديشه و راي آنان راي من است. اما تو مي تواني در مدينه بماني و بصيرتمندانه اوضاع را بنگري و مرا از امور خبر دهي."
عباس اما هيچ نگفت. من ارزش هاي عزيزم عباس را آن روز بيشتر فهميدم. عجب پدري داشتيد، عبيدالله و حميده! شگفت فرزندي داشتم،نور چشمانم. مهتاب بزرگ من، در پرتو خورشيد حسين خود را نمي ديد تا لب به سخن بگشايد. اگر محمد حنفيه "راه" نشان داد . عباس من، حسين را "راه" مي دانست و سكوت را شايسته ترين واژه در مقابل برادر.
حسين، عباس را كه مي ديد لبخند مي زد. با عباس، غم سراغ هيچ دلي را نمي گرفت.لبخند خانه ي خود را گم نمي كرد و آرامش همسايه ي صميمي سينه ها مي شد.حضور عباس شكيبايي مي بخشيد و دشمن را ميزبان دغدغه و دلهره و واهمه مي كرد. نامش مهتر از اطمينان و سكينه بود.
وقتي حسين و عباس من سر وداع با محمد حنفيه داشتند ، من در دل خويش عباسم را آفرين گفتم و شب بعد- شب مدينه ي بي حسين و عباس و زينب- سرودم:
" بالا بلند حسين، كدام چشم به تو دوخته نيست.قله ها به تو قامت بسته اند، همينه ي كاروان و تكيه گاه و عمود و اعتماد همه ي قلب هايي. منظومه ي لبخند و آرامش از سير و سلوك قد و بالاي تو بر مي گردد. بر پيشاني تو خورشيدي است، نشان سجده هاي شبانگاه؛ به زيبايي خورشيدي كه بر امواج دريا طلوع مي كند. ماه از افق نام تو طالع مي شود. مهتاب با تو مي شكفد.
عباسم، خدا تو را براي حسين آفريده است و حسين را براي خود، درست مثل زينب كهنفس نفس حسين مي گويد و پرواي جان و هستي اش براي حسين نيست، تو نيز چنين باش.
عزيزم عباس! هر جا برادر را در خطر و تنگنا ديدي، نخستين كسي باش كه جان و خون و توان تقديم مي كند."
چه خوب گوش سپرده ايد سروده ي مادر را در توصيف بابايتان ابوالفضل.
دوست داريد دوباره بخوانم و زمزمه كنيد؟ بخوانيد عزيزانم كه فرشتگان خدا هم نوا با شما ستايشگر عباس اند.
ستايشگر مردي از قبيله ي عشق، از نسل غيرت و ايمان و فتوت.
داشتم مي گفتم كه مولايمان حسين وصيت نامه اش را به محمد حنفيه سپرد.
محمد حنفيه نامه را بر چشم هايش گذاشت . بوسيد و در لرزش صدا و تلاطم اشك خواند:
" اين وصيت حسين بن علي بن ابي طالب است كه به برادرش محمد مشهور به محمد حنفيه نگاشته است. حسين شهادت مي دهد كه هيچ محبوب و معبودي جز خداي يگانه نيست كه يكتا و بي همتاست . آن كه محمد(ص) بنده و فرستاده ي اوست كه دين حق را آورده است. گواهي مي دهم بهشت حق است. آتش دوزخ حق است و رستاخيز حتمي و بي ترديد و برانگيزاندن از قبر گريز ناپذير.
آگاه باشيد من به غرور و تبهكاري و خوش گذراني از مدينه بيرون نيامدم. به اصلاح و سازندگي امت جدم برخاستم و بيرون شدم. مي خواهم امر به معروف و نهي از منكر كنم و به سيره و روش جدم و پدرم علي بن ابي طالب راه بسپارم.
هر كس مرا به دليل حقانيت راهم بپذريد، بايد و شايد كه خداوند را به عنوان حق مطلق پذيرا باشد و اطاعتش پيشه سازد؛ و هركس مرا نپذريد شكيبايي وصبر پيشه خواهم كرد تا خداوند ميان من و گروه مخالفانم داوري كند، كه او بهترين و برترين داوران است.
اين وصيت من به توست، اي برادر! و توفيق جز به او و رحمت و لطف وي نيست. بر او تكيه و توكل مي كنم و به سوي او باز خواهم گشت."
مُهر حسين پاي وصيت نامه بود. محمد حنفيه نامه را به نرمي مي پيچيد و امام وداعش گفت و آماده سفر شد. آه، گفتم سفر. كاش رسم سفر از جهان بر مي افتاد تا هيچ كس شرنگ مرگ ريز هجران و جدايي را در كام نبيند.
بس است، عزيزانم قصه ي سفر را با بدرقه ي آه و اشك فردا خواهم گفت. فردا يك شنبه است، درست مثل يك شنبه اي كه حسين و عباس و جعفر و عبدالله و عثمان را وداع گفتم.

 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر جان بگذار امروز من قصه بگویم. من روز وداع را به یاد دارم . چهار سال گذشته و من چهل بار در خویش شکستم. چهل بار طوفان آن روز در من وزیده و چهل بار سوخته و آه کشیده ام. آن روز من ده ساله بودم و امروز چهارده ساله . حمیده جان، گوش کن تا قصه ی آن روز را بگویم.
تو هم یادت هست؟ آری تو بودی . سه چهار ساله و در آغوش مادر، مادر تو را بر شانه می نشاند تا خوبتر ببینی . گاه در آغوشت می گرفت تا آرامتر باشی.
یادت هست، حمیده؟ یادت هست، مادر بزرگ؟ دست من در دست مادرم بود .مادر، من و حمیده را به اسب بابا رساند. من در بدرقه ی پدر اشک می ریختم. اشک آبی بود که در پی بابا می افشاندم. پدر آرام بود . در سیمایش هیچ اضطرابی نمی جوشید. هیچ دلهره ای لهیب نمی زد. سه ستاره روشن، گرد ماهتاب من- پدرم- حلقه زده بودند. عبدالله و عثمان و جعفر.
من باهوش کودکانه ام، با زیرکی و کنجکاوی ام نگاه پدر را می کاویدم. عموی عزیزم جعفر آمد و دست بر سر حمیده کشید، هر دوی ما را بوسید . عموی خوبم عثمان ما را نوازش کرد و عبدالله با قامت بلندش خم شد و هر دوی ما را در آغوش کشید و من با همه ی تار و پود وجودم یتیمی را حس کردم و تنهایی را.
وقتي دست عمويمان حسين بر سرهايمان كشيده شد، همه ي مهرباني عالم و همه ي رحمت و محبت را ديدم كه در رگ هايمان مي دويد.
قافله شتاب داشت. درنگ براي كاروان خطر بود. باباي رشيد من از اسب فرود آمد. دست در گردن من و حميده انداخت.
-حميده جان، شانه هاي لرزانت را تاب نمي آورم. صبور باش تا قصه را از زبان شيرين عبيدالله بشنوي. چه خوب به خاطره سپرده است لحظه هاي فرقت و غربت و سوگ را.
يادت هست، حميده جان، بوسه هاي بابا ميان من و تو تقسيم مي شد. نفس بابا بوي بهشت مي داد. دل كندن از آغوشش مشكل بود، مشكل تر از جان كندن. اما در گوشمان چيزي گفت كه آرام شديم.
-عزيزانم من براي رضاي خدا مي روم. شما را به او مي سپارم. هر چه دوست اراده كند اراده اش را گردن نهاده ايم. گريه نكنيد تا عمويتان حسين شرمسار و شكسته تر نشود. مادرتان لبابه و مادرم ام البنين همدم و مراقب شمايند. ياد خدا دل ها را آرامش مي بخشد.
بابا بر اسب نشست . عموها نيز. ماه بود و ستاره ها و پيش از همه آفتاب. قافله را آفتاب ، رهبر بود. در آن لحظه حس من اين بود كه سر بابا به آسمان مي رسد. بابا مي توانست آن سوي ستاره ها دست دراز كند و هر چه ستاره را ، حتي از آن طرف آسمان بچيند.
اشك با چه شتابي مي ريخت . آسمان چشمم تار مي شد و تماشاي مهتاب مشكل.
يادت هست ، مادر بزرگ، وقتي عمه زينب پيش از سوار شدن بر شتر، من و حميده را در آغوش فشرد؟ من اشك هاي عمه را ديدم؛ اشك هايي را كه به سرعت با گوشه ي مقنعه مي سترد.
حميده جان، تو آن روز نمي دانستي چه مي شود. شايد هم احساس مي كردي . اما چشم هاي تو با شتاب مي چرخيد و حس پنهاني قبلت را چنگ مي زد. از چشم هاي گريان مادر قصه ي يتيمي فردايت را مي خواندي. از اندوه مادربزرگ مي فهميدي چه حادثه اي در راه است.
شگفتا ، شب بيست و هفتم رجب بود . شب بعثت پيامبر . شب طلوع نخستين آيات بود كه آيت بزرگ خدا، قرآن مجسم مي رفت. شب بعثت بود، شب بعثت حسين. شب بعثت عشق. شب هجرت آفتاب و ماه و ستاره ها.
چشم در كدام افق داشت پدر كه آسمان را كران تا كران مي پيمود؟ شايد جبرئيل را مي ديد در نزول دوباره ، شايد وحي را در هيئتي نو مي ديد كه آغاز مي شود. مگر حسين، پاره ي وجود پيامبر نبود و مگر قافله، پيامبر نداشت؟ مگر اكبر نبود با خوي و روي و بوي پيامبر. قافله همه چيز داشت. كاروان تمام بود كامل بود و چه كسي ان روز خواند " اليوم اكملت لكم دينكم اتممت عليكم نعمتي" ؟ نمي دانم. آن روز بعثت بود. غدير بود، عشق بود، مدينه و مكه بود. خدا بود و هيچ چيز ديگر نبود. همه بر اشتران و اسبان نشسته بودند.
چشم و دل را ميان كدام عزيزان بايد تقسيم مي كردم؟ عمويم حسين؟ عمه ام زينب، پدرم عباس، عموهايم عبدالله و عثمان و جعفر؟ نگاه ميان اين همه آفتاب و ستاره ها و ماه هروله مي كرد. من گريه مي كردم و آن همه تبسم از كجاوه ها مي باريد؛ دو باران بود؛ باران چشم ها پاي شتران و اسب ها و باران لبخند از افق محمل ها و كجاوه ها.
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
در چشم هاي پدر مي خواندم كه عبيدالله ، گريه نكن؛ حميده جان، آرام باش. اما چگونه مي توانستم نگريم كه با چشم هاي خودم مي ديدم كه جان و جانان مي روند. چگونه مي توانستم شكيبايي پيشه كنم. كه در تواتر لبخند پدر، مادر قطره قطره آب مي شد و در رفتن قافله، آسمان بي مهتاب مي شد، شب تاريك و بي ستاره و ما مي مانديم و غربت و تنهايي و يتيمي.
يادت هست، مادر بزرگ؟ همه چيز را بهانه مي كردي تا دمي بيشتر قامت عباست را ببيني تا خوب تر ببويي و جان را از او سيراب كني؟يادت هست مرا بهانه مي كردي تا دست هايت را به دست هاي پدر برساني؟ يادت هست بر ساق هاي عباس بوسه مي زدي و او شرمسار محبت تو، سر فرو مي افكند تا اشك هايش را از ما پنهان كند؟ مي دانستم در دل بابا چه غوغايي است. مي دانستم در تماشاي چشم هاي معصوم حميده، در باران چشم هاي مادرم لبابه و در بهانه هاي كودكانه ي تو براي بوسيدن و بوييدن فرزند، چه توفاني، چه گردبادي وجود پدر را درهم مي پيچيد. ناگهان صداي عمويمان حسين برخاست . قرآن مي خواند، قصه ي خورج موسي (ع) از مصر و رفتنش به مدين ، شب هنگام ، نگران و تنها و در تعقيب.
يعني اين سفر نيز شبيه سفر موسي بود؟ عمويمان حسين زمزمه مي كرد: " فخرج منها خائفاً يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين."
بغض همگان تركيد. اسب امام حركت كرد و قافله نيز. اشك، آبي بود كه بارا باران در پي قافله ريخته مي شد. آه كه اشك، فرصت تماشا را مي گرفت.
دست حميده در دست تو بود، مادر بزرگ! مي دويدي و مي دويد. مي دويدم و غبار برخاسته، ماه و ستاره هايم را از من مي گرفت. گردبادي مهيب هستي ام را در هم مي پيچيد. زلزله اي چهار ستون قلبم را مي لرزاند و شعله اي تار تار جانم را مي سوخت.
مي دويدم و مي دويدم . بابا هر از چند گاه بر مي گشت و آن چشم نافذ را به جست و جوي من پرواز مي داد.
رفتند و رفتند و از كاروان تنها آتشي به منزل ماند و آتشي كه هنوز دل من و حميده ، دل تو مادر بزرگ عزيز را به آتش مي كشد و خاكستر مي كند.
سوختي ام البنين را، پسرم! تو از من سوخته تر قصه مي گويي. تو شراره ي نهفته در قلبت را از حنجره در ناي سينه ي ما مي ريزي. تو اگر ادامه دهي پيكر نحيف و شكسته ي ام البنين از اين اندك رمق مانده ، تهي خواهد شد.
بس است ، فرزندم. پس از رفتن كاروان را، نه تو ديدي و نه من. اما زينب من همه چيز را باز گفت. فردا خواهم گفت.
قافله دور شده بود و من همه ي اندوهم را در سروده ام ريختم:
" دشت ها و كوه ها بوسه بر سم اسبان و پاي شتران خواهند زد. قافله سبك بار و آرام مي رود و من خونين دل و تنها به اشك و آه بدرقه شان مي كنم.
خدايا به تو سپردم يك آسمان ماه و ستاره را. خدايا اين قلب شعله ور را شكيبايي بخش و اين جان بي تاب را به آب حلم و پايداري آرام و قرار ارزاني دار.
به تو سپردم سيد و مولايم و همدلان عاشق و پاكبازش را.
خدايا شرح صدرم عنايت كن تا زير كوه درد، شكيب شانه هايم نشكند."

عزيزانم! اگر اين مصيبت آسمان شكن را تاب آورده ام، از دستي است كه زينب بر سينه ام گذاشت. درست مثل دستي كه حسين بر سينه ي او نهاد و صبوري شگفت و شكيبايي بي پايانش بخشيد.
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديروز توفان به پا كردي، عبيدالله! ديروز بقيع با تو مي گريست . من صداي ضجه از خاك مي شنيدم. تو مي گفتي و هر مزار مويه مي كرد ، هزار نوا در ني شكسته ي بقيع مي پيچيد.
تو يك روز سوگ و جدايي پدر را مويه كردي و من سه سال است كه در اين غريبستان ، آه و بغض و درد را حنجره حنجره ، قطره قطره مويه مي كنم.

يك سال هم پاي زينب به بقيع مي آمدم و شكسته تر باز مي گشتم. او مي گفت و من مي گريستم. او مي گريست و من هم نوا و هم نفس او ناله مي زدم. كاش مي مردم و مدينه بي زينب را نمي ديدم.
زينب عزيزم مي گفت : وقتي كاروان از مدينه بيرون زد، من از برادر خواستم كه از "راه" نرود و "بيراهه" در پيش گيرد تا دشمن در تعقيب ناكام بماند و امام پاسخم گفت كه نه، به خدا سوگند از راه، فاصله نميگيرم تا آنچه خدا بخواهد صورت پذيرد.

در تمام راه عباس پروانه وار دور حسين مي چرخيد . عباس همه چشم شده بود تا سايه نگاه حرامي و نامحرمي بر برادر نيفتد. عباس همه گوش شده بود تا امام چه فرمايد. عباس بزرگ بود چون شيوه ي فروتني مي دانست و هميشه و همه جا با كودك و بزرگ سال يگانه بود و صميمي و همدل و مهربان و همدرد.

ديوارهاي مكه و خانه ي كعبه كه نگين انگشتري مكه بود ، از دور پيدا شد. شگفتا آغاز حركت حسين شب بعثت بود و ورودش به مكه ، شب جمعه، سوم ماه شعبان، شب ولادتش.

آه كه هيچ كس از تولد نگفت. هيچ كس شمعي نيفروخت. بني هاشم را غم و اندوه سفر بود و گوشه گوشه خطر در كمين، هجرت حسين از مدينه به مكه بود، شگفتا درست عكس هجرت پيامبر. مگر چه قدر از عصر هجرت پيامبر گذشته بود؟ فقط نيم قرن و در اين نيم قرن، وارونگي را در هجرت وارونه ي حسين مي ديدي.
زينب مي گفت: " تا چشم ها به كعبه افتاد ، برادرم حسين زمزمه كرد: "ولما توجه تلقاء عسي ان يهديني ربي سواء السبيل ."

همه به گريه افتادند . امام هم در خروج مدينه و هم در ورود مكه، آياتي را تلاوت كرد كه قصه ي غربت و هجرت موسي را باز مي گفت. اگر موسي در ورود به مدين از قلمرو بيداد فرعون رفته و رسته بود، حسين در مكه، در حرم امن الهي ، امن و امان نداشت.

همه مراقب بودند . عباس و اكبر، قاسم و عبدالله، حتي كودكان.

كم كم در چهار سوي شهر پيچيد كه حسين به مكه آمده است. مردم دسته دسته مي آمدند و امام روشنفكرانه و بي پرده از بيداد معاويه و زشتي و پلشتي يزيد مي گفت و حقيقت مظلوم را روشن و آشكار مي كرد. عبدالله زبير ملازم كعبه بود. او نيز به ديدار امام مي آمد، اما خوش تر داشت كه امام مكه را رها كند تا آرزوي قدرت و رؤياي شهرتش آسيب نبيند.

هر روز كنار كعبه ، حسين بود و حلقه ي مشتاقان و كنجكاواني كه مي آمدند تا سخنانش را بشنوند . در كنار او اهل بيت و همراهان بودند و چشمان بصير و نگاه نافذ و دستي همواره بر شمشير تا گرد خطر بر سيماي نازنين برادر ننشيند و وسوسه ي تعرضي از ذهن خائن نگذرد. او عباس بود.

شعبان گذشت . رمضان رسيد و در طليعه ي ميهماني خدا، گروه گروه ميهمانان و پيك ها و نامه هاي كوفيان به مكه مي رسيد. در كوفه با انتشار خبر مرگ معاويه و آمدن حسين به مكه ، مردم در خانه ي سليمان بن صرد خزاعي انجمن كرده بودند و رسولان بادپا فرستاده بودند كه ما نعمان بن بشير را والي كوفه نمي دانيم . در نماز جمعه اش شركت نمي كنيم، با او نماز عيد نمي خوانيم و اگر بدانيم تو رهسپار كوفه اي، از كوفه بيرونش مي كنيم و به شام شوم روانه اش مي سازيم.

روز دهم ماه رمضان، عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال به مكه رسيدند. دو روز بعد قيس بن مسهر صيدايي ، عبدالرحمان بن شداد ارحبي و عمارة بن عبد سلولي با صد و پنجاه نامه، ديگر روز ششصد نامه و ناگهان دوازده هزار نامه!

هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي آخرين قاصدان بودند . نامه ها امضاي آناني را بر خود داشت كه بعد ها در كربلا تيغ كشيدند و بي پروا و شقاوتمندانه جنايت كردند و خيانت روا داشتند.
شيث بن ربعي، حجار بن ابجر، يزيد بن حارث، عروة بن قيس و عمروبن حجاج زبيدي و ... هم نگاشته بودند :" بهار است و باغ ها سبز و خرم، ميوه ها بر شاخه ها سنگيني مي كند. بيا تا بهار ما با تو آغاز شود و جان و هستي در ركابت قربان كنيم. بيا تا با ما لشكري پيروز و ظفرمند بيابي."

دروغ بود نيرنگ .
خيانت و خدعه و رنگ و اين رسم دنيا پرستان است كه زيبا بنويسند و زشت عمل كنند.
گذشته ي كوفه ، لبريز خوش استقبالي بود و بد بدرقگي. آغازي همه شور و اشتياق و شيريني و پاياني همه سردي ، بي مهري و تلخي.

حسين عزيز آخرين نامه ها و سفيران را ديد. كنار كعبه آمد. با اين همه نامه، اندوهي چين بر چهره اش انداخته بود. شب پانزدهم ماه رمضان بود.

تمام شب ها به بيداري مي گذشت. شب هاي حسين و عباس و اكبر و همراهان رنگ و نشان از سجده ها و ناله هاي علي داشت. شب پانزدهم ماه رمضان، شب ولايت حسن عزيز، امام، مسلم را طلبيد. علي اكبر، پيك پدر بود. مسلم را خبر كرد. مسلم آمد.

مسلم مسافر شد، مسافر كوفه، پيامبر حسين براي مردم كوفه . بوي غربت و خطر ، بوي سفري حادثه خيز، بودي وداعي از جنس مرگ مي آمد.

مسلم در بدرقه ي اشك مهمانان ، رهسپار شد. حسين دعاي سفر مي خواند . اكبر مي گريست. عباس چند گام بدرقه اش كرد و آن سوي غبار ، مسلم رفت.

غبار بود و بيابان و پرده پرده اشك . دو پرده ي غبار و اشك ، مسلم را از چشم ها گرفت. اكبر مي خواند: " عسي ان تكرهوا شيئا و هو خيرلكم."

و عباس مي خواند:" و الله خير حافظا و هو ارحم الراحمين."


پانزده رمضان هيچ جشني نبود. هيچ كس به قاسم و عبدالله و حسن، ولادت پدر را تبريك نگفت. بوي خطر، پس از رفتن مسلم، بيشتر حس مي شد.

عزيزانم، عبيدالله و حميده ! مسلم كه رفت، شب هاي قدر نزديك شده بود. صبح گاهان در چشم هاي بيدار و بي خواب عباس، تلالؤ نوري عجيب بود كه هر دلي را مي لرزاند . هر نگاهي را به خود مي خواند. زينب مي گفت: " در سفر شام ، وقتي سرها را بر نيزه كردند هيچ لبي خندان تر از لب عباس نبود و هيچ پيشاني اي روشن تر از پيشاني او نشان عبوديت و سجده نداشت. بر چين پيشاني فراخش، خورشيدي نشسته بود كه هم چون خورشيد لرزان بر امواج دريا ، شكوه وصف ناشدني داشت."
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه رمضان گذشت ، شوال نيز. ذي القعده از راه رسيد. كاروان كاروان از متن بيابان و دياران دور دست، مسافران مي رسيدند. جمعيت مكه روز به روزانبوه تر مي شد. زائران مي رسيدند تا حج بگزارند . گرداگرد كعبه شتران و اسبان و غوغاي قافله ها بود. مكه سپيد مي شد ، اما آن سوي اين سپيدي ظاهري ، فضا لحظه به لحظه تارتر و خطر نزديك تر مي شد. يزيد، حاكم مكه را معموريت داده بود كه ماموران را بگويد زير احرام تيغ پنهان كنند و در لحظه اي مناسب حسين را بكشند.
گرداب گچ سفيد ، نه بر مدار حق كه بر مدار هيچ مي چرخيد.
وقتي امام محور حركت نباشد، همه ي تكاپوها ، گردش بي فرجام گردباد است. رقص ويراني است. عباس با بصيرت خويش مي ديد كه مكه پر از هيچ است. پر از تهي! مي ديد پس پيامبر ، در شهر امن، امنيت ندارد. مي ديد روح كعبه –حسين- را گم كرده اند و جسم كعبه را مي جويند. اشك هايي را مي ديد كه از خدا بهشت مي طلبند و بهشت گم شده شان- سيد جوانان بهشت- كنار آنهاست.
هشتم ذي الحجه رسيد. يوم التوريه. مكه بود و پژواك لبيك حاجيان، عباس به طواف آمده بود، همراه حسين مي چرخيد و مي خواند:" لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك"
هنوز دو جرعه از جام طواف ننوشيده بود كه به اشارت حسين همراه اكبر و جمع بني هاشم طواف را شكست.
-عزيزانم از طواف بيرون شويد. خطر در كمين است. درنگ روا نيست.
شتاب كنيد.
بايد رفت- چه شده است؟ چرا امام طواف را مي شكند. چرا سفينه ي خدا ، همپاي سيلاب مقدس و سپيد نمي شود.
مگر عباس در اين همه روز با برادر چون و چرا كرده بود كه اينك تصميم حسين را به سوال بكشاند؟ نه ، نه ، هرگز .
ياران از طواف برگشته بودند . حج نيمه تمام ماند.
وقتي حلقه ي ياران تمام شد، امام سريع و صريح گفت: " همدلان و همراهان! دشمن سر حرمت شكني كعبه دارد. زير احرام شمشير بسته اند. دمي درنگ، سي شمشير شيطان را بيرون خواهد كشيد و بيت امن الهي به خون پسر پيامبر رنگ خواهد گرفت."
امام، دور تر از كعبه ، خويشاوندان را گرد آورد. بر صخره اي ايستاد. در چشم هايش حسي موج مي زد كه چشم ها را تاب تماشا نبود. همه گوش شده بودند. امام ياران را نگريست و گفت:
" حمد و سپاس ويژه ي خداست. هر آنچه بخواهد مي شود. هيچ قدرتي جز او نيست. درود خدا بر پيامبرش . خط مرگ بر فرزندان آدم گريز ناپذير است . آن سان كه گردنبند را به گردن دختركان جوان مي آويزند. من چه بي تابي و واله و شيفته ي ديدار نيكان و پدران خويشم ، همان گونه كه يعقوب بي تاب و مشتاق ديدار يوسف بود.
من قتلگاه برگزيده ام را ديدار خواهم كرد. گويا مي بينم كه بند بند وجودم را گرگان بيابان {شقاوت پسشگان كوفه} ، ميان نواويس و كربلا مي گسلند تا شكم هاي آزمند و سيري ناپذيرشان را پر كنند . از آن روز كه قلم تقدير چنين فرجامي را براي من نگاشته ، سرنوشتي ديگر را انتظار نمي كشم.
ما اهل بيت ، رضاي خويش را در رضاي پروردگار مي جوييم، بر بلا و آزمون الهي شكيب مي ورزيم تا اجر و پاداش صابران را بيابيم. پاره هاي تن رسول خدا از او دور و جدا نخواهند شد، بلكه آن رشته هاي پريشان در بهشت گرد خواهند آمد تا روشناي چشم پيامبر و تحقق بخش وعده ي او باشند.
آگاه باشيد،هر كس به ايثار خون و جان خويش مي انديشد و شيفته و دل شده ي وصال محبوب است با ما همسفر شود. من بامدادان كوچ خواهم كرد، ان شاءالله."
" آن سوي اين خطبه ، بوي مرگ و رنگ ماتم داشت. همه گريستند و اشارت امام بود كه عباس و اكبر ، زنان و كودكان را به آرامش بخوانند و حضور عباس و قامت بلند و رشيدش كافي بود تا در باغ چشم ها ودل ها طمانينه و سكون و صبر برويد و آرامش بال و پر بگستراند."

عزيزانم! دير گاهي است كه نشسته ايد و قصه مي گويم. بگذاريد فردا با قافله عمويتان حسين ، از مكه به كربلا برويم. فردا سپيده دم ميعاد دوباره ما در بقيع است. اين بار بجاي غروب ، صبحگاهان قصه خواهيم گفت تا با قافله اي كه سحرگاهان از مكه آهنگ سفر كرد، همسفر شويم.
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
صداي دلنواز زنگ شتران بود و شيهه ي گاه گاه اسبان. هنوز خورشيد پلك نگشوده بود كه چشم هاي بيدار- بيدارترين چشم هايي كه خورشيد ديدار كرده است- گشوده شدند.

-در چه انديشه اي ابوالحسن؟

اين صداي مهربان و دلنشين عباس من بود كه نرم و آرام در گوش علي اكبر مي نشست. عباس، به پاس روح صميمي و روي و خوي پيامبرانه ي اكبر او را بسيار دوست داشت. پسر عمويتان اكبر را ابوالحسن صدا مي زد به ياد حسن كوچكش كه مثل فضل در بقيع خفته است.

-عمو جان! هفتاد و دو روز است مسلم عزيز به كوفه رفته . بر او چه مي گذرد؟ ديشب در خوابش ديدم، خونين تن اما خندان....

- فرزند عزيز برادر، ما تسليم ارده ي اوييم. راه، راه عشق است و رهنوردان را بيم خار و خاره نيست . مرگ هديه شيرين دوست به دوست و پورازگاه عاشقان در بيكرانگي است.

صداي صميمي اباعبدالله پايان بخش اين گفت و گو بود.

- برادرم عباس، عزيزم علي، عمه ها را كمك كنيد بر شتر سوار شوند.

زانوي صبور عباس و دستان تواناي علي، زينب و ام كلثوم را به كجاوه مي رساند. سكينه سوار مي شود و سه ساله شيرين زبان قالفه ، رقيه.
هوا اندك اندك به روشني مي گرايد . آخرين نگاه ها به كعبه مي افتد. وداع است و وداع. هر كس در خويش چه زمزمه اي دارد؟ هيچ كس نمي داند. اما در گردش چشم ها بر كعبه، تنها اشك ترجمان گفته هاي پنهان قافله است .

همه سوارند و آماده و صداي امام در گوش ها كه شتاب كنيد ، از كعبه دور بايد شد. اگر خون من يك وجب دورتر از كعبه ريخته شود خوش تر دارم تا در حريم خانه ي خدا.

گريه مي كنيد عزيزانم؟ گريه كنيد بر مظلوميت حسين ، كه در كنار كعبه نيز امن و امان نداشت.
حميده جان، اين چشم هاي سرخ شده از گريه ات. شبيه چشم هاي سكينه است هنگام وداع با كعبه . سكينه صد و پانزده روز در كنار آرامش پدر ، همسايه ي كعبه بود و اينك از زبان پدر مي شنيد كه امن ترين نقطه ي عالم، خطر خيزترين و ناامن ترين نقطه براي فرزند پيامبر است.
قافله بود و بيابان، شتاب بود و كاروان. سنگلاخ هاي عبوس ، دره ها، كوه ها و زمزمه ي مداوم عاشقانه ي رهنوردان.

ديوار هاي مكه دور مي شد و بيابان نزديك، خورشيد سر برآورده بود و چشم در چشم كاروان بالا مي امد. ناگهان غبار برخاست . كاروان به عقب نگريست. عمرو بن سعيد، حاكم مكه، برادرش- يحيي بن سعيد- فرستاده بود تا امام و همراهان را به مكه برگرداند.
يحيي با همراهان مسلح روياروي امام ايستاد كه بايد برگرديد و امام، صبور و بي اعتنا به كاروان ، فرمان ادامه ي راه داد. يحيي تازيانه كشيد و همراهان او نيز بي شرم تازيانه ها را آماده كردند. هنوز نخستين تازيانه نواخته نشده بود كه ابوالفضل تازيانه كشيد. نخستين خط كبود تازيانه را يحيي بر تن يكي از ياران نشاند. جنگ تازيانه آغاز شد. عباس و اكبر در كنار هم تازيانه مي چرخاندند و عبدالله و جعفر و عثمان در كنار قاسم و اوبوبكر و حسن.
هر تازيانه ي عباس سواري را بر زمين مي افكند. آن تازيانه ها بر كوه هم كه مي نشست، كوه كمر خم مي كرد. يحيي و همراهان شكست خورده و زخمي و زبون چاره اي جز فرار نيافتند. ناله هايشان در بيابان پيچيده بود.

كاروان حسين ، پيروز و سرافراز ديگر باره آهنگ راه كرد.

به منزلگاه تنعيم رسيدند . كارواني از يمن رسيد كه هداياي حاكم را براي يزيد مي برد. شتران دينار طلا و پارچه هاي زربفت و حله هاي يماني همراه داشتند. امام ساربانان و همراهان قافله را به همسفري و همدلي خواند.
گروهي همراه شدند و گروهي باز گشتند و قافله با همراهان تازه و اموال به دست آمده از تنعيم گذشت.

منزلگاه صفاح بود و سواري كه از دور دست به شتاب مي امد. اندكي بعد مسافر بيابان رسيد. فرزدق شاعر بود كه شتاب رسيدن به كعبه داشت.

سلام كرد و پياده شد. عرق از پيشاني گرفت . امام پرسيد: " از كوفه چه خبر؟ "

فرزدق دريافت كه امام مسافر كوفه است. درنگي كرد. سر فورافكند و گفت :" دل هاي مردم با تو و شمشير هايشان بر توست."
-اگر پيشامد ها آنگونه باشد كه مي خواهيم و آرزو داريم، خدا را بر نعمت هايش سپاس خواهيم گفت و اگر جز آن، هر آن كس كه نيتش حق و پروا پيشگي و تقوا شيوه ي زيستنش باشد ، راه را رها نخواهد كرد و زيان نخواهد ديد.

چه ايماني! چه توكل و اعتمادي!


چنين بايد بود ، عبيدالله! اين گونه بايد ديد، حميده! اگر به آرزويت رسيدي سپاس گويي و اگر نرسيدي راه گم نكني و ياس بر قلبت پنجه نيفكند.


دوشنبه چهاردهم ذي الحجه قافله به ذات عرق رسيد. هنوز درنگي كوتاه نكرده بود كه شيهه اي در دشت پيچيد. عباس و اكبر بر تپه اي رفتند تا خوب تر ببينند. چهار سوار از دور دست پيدا شدند هر دو شمشير كشيدند. اندك اندك سواران نزديك تر شدند . نگراني رنگ شوق گرفت وقتي معلوم شد عبدالله بن جعفر است و دو فرزندش عون و محمد. يحيي نيز بود كه امان نامه ي برادرش عمرو، حاكم مكه را آورده بود. امام امان نامه را رد كرد، اما شوق و شعفي در چشمان او پيدا بود. شوق وشعفي كه بيش از او، در چشمان زينب موج مي زد. عمه تان زينب ، همه ي شادي گم شده را يافته بود. عبدالله، عون و محمد را آورده بود تا در ركاب دايي خويش حسين باشند. عون و محمد نيز وجد و شكفتگي عجيبي داشتند. زينب فرزندانش را در آغوش فشرد، بوسيد و خوشامد گفت. غبار راه از چهره شان گرفت . هر دو را به حضور برادر آورد كه برادر، دو دسته گل اورده ام، تا كاروان ، رنگ و بوي بهارانه تر بيابد. عبدالله شادي زينب را نگاه مي كرد. آرام به دو فرزندش گفت :" عزيزانم! هيچ گاه و هيچ جا چشم از دايي خويش نگيريد. جان فشاني كنيد و تنهايش نگذاريد."

عبدالله از امام تمناي برگشت كرده بود و امام پاسخ داده بود كه رسول خدا را در خواب ديدم كه مرا به ادامه ي اين راه فرمان مي داد.
عبدالله هيچ سخني نداشت . سكوت كرد و اشك ريخت. فرزندانش را در آغوش گرفت و وداع كرد. دستانشان را در دست امام گذاشت ، ديگر باره به فداكاري و جانبازي دعوتشان كرد و بازگشت. هنوز صداي شيهه و سم اسب عبد الله در گوش بيابان بود كه بشر بن غالب رسيد. امام ديگر بار از كوفه پرسيد و پاسخ او همان بود كه فرزدق گفته بود.
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot] يك هفته از حركت كاروان گذشته بود كه به حاجر رسيدند. حاجر آب فراوان داشت و فرودگاه حجاجيان بود. قافله درنگ كرد. خيمه ها افراشته شد. معلوم بود شب در آنجا خواهند ماند. رنگي از اندوه چهره ي امام را پوشانده بود. نامه ي مسلم را ، كه در مكه دريافت كرده بود، مي خواند. نامه گزارش كوفه بود و دعوت امام. دمي بعد زمزمه ي قرآن اباعبدالله در خيمه پيچيد. آفتاب به ميانه آسمان رسيد كه امام ، قيس بن مسهر را طلبيد. قيس، خاضعانه و فورتنانه ، به خيمه آمد .[/FONT]

-سلام مولاي من. سرورم جانم فدايت. براي هر ماموريتي آماده ام .

-سلام بر تو اي قيس تو يار وفادار مايي . نامه اي مي نويسم تا به مسلم در كوفه برساني.

امام بعد از حمد الهي نوشت: " اي مسلم، نامه ات رسيد، نوشته بودي كه مردم براي ياري ما و ستاندن حق از دست رفته ، به همدلي و همراهي ما برخاسته اند. از خدا مي خواهم كه پاداش خيرت دهد و بهترين فرجام را براي ما رقم زند . من روز سه شنبه هشتم ذي الحجه از مكه بيرون آمدم . وقتي پيام و پيك من رسيد كارها را سامان بده كه همين روز ها خواهم رسيد. "

قيس همراه عبدالله بن بقطر رفت. اينك عباس من نگران تر بود . طنين صداي فرزدق و بشر در گوشش بود كه شهر كوفه نامطمئن و سست عهد است . تصوير هاي گذشته جان مي گرفت . غربت علي ، محراب مسجد كوفه، تنهايي و مظلوميت حسن.حسين مغموم و اندوهناك هر از چند گاه ، نامه مسلم را مرور مي كرد و با بدرقه ي قطره اي اشك مي بست و كنار قرآن مي گذاشت.

هفدهم ذي الحجه است و منزلگاه عيون ، چشمه چشمه آب از زمين مي جوشد . عبدالله بن مطيع مي رسد . او مرد بزرگ و آشناي مكه است. قافله را كه مي بيند مي پرسد: " جانم فدايت پسر پيامبر، كجا مي روي؟ " امام مكه و خطر را بازگو مي كند. عبدالله مطيع به صلح و پذيرش مي خواند و حسين عزيز زمزمه مي كند: " من مرگ را جز سعادت و شادكامي و زيستن با ستم كاران را جز ننگ و بدنامي نمي بينم."

ازدحام مسافران لحظه به لحظه بيشتر مي شود و امام از همگان از كوفه مي پرسد. پاسخ همه همان پاسخ بشر و فرزدق است . مي گويند نه مي شود درون رفت و نه بيرون آمد. محاصره است و بحران ، خطر است و مرگ.

امام از آنجا مي گذرد و به خزيميه مي رسد. روز هجدهم ذي الحجه است . روز عيد غدير و كدام عيد؟ اگر پاس غدير مي داشتند ، كربلا نمي شد . كربلا در غفلت از غدير سر برآورد. آه ، گفتم غفلت . هر چه تلخي است ، ميوه غفلت است . كربلا را غفلت ساخت . تيغ هاي كربلا را غفلت صيقل داد و غفلت از غدير، بزرگ ترين غفلت تاريخ بود. ناروا ترين ستمي كه بر اسلام روا داشتند .

عزيزانم، عبيدالله و حميده ! در خزيميه ، شامگاهان خيمه ها بر پا شد. زينب عزيزم، خودش مي گفت :" پس از برپايي خيمه ها نماز گزاردم. هوا اندكي خنك شده بود . گرماي روز ، شكسته بود. زير آسمان باز دشت ، در ستاره ريز آسمان و نگاه روشن ماه ، قدم مي زدم ، ناگاه صدايي ميان زمين و آسمان شنيدم كه مي خواند:
الا يا عين فاحتفلي بجهد
فمن يبكي علي الشهداء بعدي
الا قوم تسوقهم المنايا
بمقدار الي انجاز وعدي

صدا مي گفت : " چشم ها را از اشك لبريز كنيد و بر شهيداني بگرييد كه گريه ها بر آنها رواست .صدا مي گفت : مرگ ، كاروان سالار اين جماعت است تا به وعده گاه خويش برسد. "

حق داريد اينگونه گريه كنيد . من هم وقتي زينب مي گفت تاب و قرار از كف داده بودم. خود زينب با شنيدم اين صدا ، بي تابانه با حسين باز گفته بود و امام به صبرش خوانده بود و قضا و اراده ي حق را گوش زد كرده بود.

پس از يك شبانه روز اقامت در خزينيه ، كاروان رهسپار زرود شد. ريگزاري ميان ثعلبيه و خزيميه . چه بگويم عزيزانم كه در در زرود چه گذشت. گردباد سوگ و اندوه و درد از راه رسيد . دو مسافر از حج رسيده بودند؛ عبدالله بن سليمان و منذربن مشمعل اسدي .هنوز امام با آنان گفت و گو نكرده بود كه سواري از كوفه رسيد.او امام را مي شناخت و از ديدارش پرهيز مي كرد. خبرهايي داشت كه نمي توانست بگويد . امام صدايش كرد. ناگزير برگشت .

-سلام بر فرزند عزيز پيامبر

-سلام اي مرد كوفي، كيستي و از كدام طايفه اي؟

-نامم بكر است از قبيله بني اسد. اجازه بده با دو هم قبيله اي خويش عبدالله و منذر گفت و گو كنم.

-بسيار خب، من نيز با تو گفتگويي دارم.

بكر با عبدالله و منذر سخن گفت، صداي گريه ي عبدالله در ميان خيمه ها پيچيد. امام پرسيد: " چه شده است؟ " عبداالله با هق هق گريه گفت : " تنها با تو مي گويم ، يا اباعبدالله."

-اما من چيزي از يارانم پنهان نمي كنم. آشكارا بگو.

عبدالله مي گريست . صداي شكسته اش دل ها را مي لرزاند . گفت:" يا اباعبدالله، مرد كوفي گفت من از كوفه بيرون نيامدم مگر اين كه با چشم خودم ديدم. سرهاي مسلم و هاني را در كوچه انداخته بودند و تن هاي پاكشان را ريسمان برپا در بازار مي كشيدند. مردم مبهوت مي ديدند و چونان مجسمه اي صامت و ساكت تماشا مي كردند."
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
در قافله آتش افتاده بود. طوفان عزا و بلا وزيده بود. زنان شيون مي زدند. كودكان مي گريستند و تنها عباس و اكبر بودند كه داغ ديدگان را تسلي مي دادند.
داغ نشسته بر جان امام در يك جمله بر لبان تراويد: " انا لله و انا اليه راجعون. رحمة الله عليهما ، لا خير في العيش بعد هولاء ."
داغي مرهم ناپذير بر قلب عباس نشسته بود.، اما بايد به همگان آرامش مي داد و بيشتر به كودكان ، دختركان و زنان كه بيش از همه شيون مي كردند.
پس از تسلاي همراهان ، نوبت مولايش حسين بود. چه مي گويم؟ عباس تسلا بخش حسين باشد؟ عباس برگشت. كودكان و زنان آرام شده بودند. كنار حسين رسيد. امام زمزمه كرد: " خدا مسلم را رحمت كند كه به رحمت ، ريحان و بهشت و رضوان خدا پيوست. آگاه باشيد كه شهادت مقدر بر او بر ما نيز تقدير شده است. "
عباس در سكوت كنار برادر نشست. واژه ها پشت بغض او كمين كرده بودند. امام نيز ساكت بود. دمي بعد امام برخاست ، كنار فرزندان عقيل – برادران مسلم – رفت و آرام گفت : " عزيزانم ، مي توانيد برويد . كوفه مسلم ندارد . ورق برگشته است، جاي درنگ و ماندن نيست. برويد . من مي روم و تقدير الهي در انتهاي اين راه منتظر من است . حجت بر شما تمام است . برويد."
عباس در خويش مي گداخت و در سكوت صبوري پيشه مي ساخت . چه آرام شد وقتي برادران مسلم ، همدل و هم صدا ، گفتند : " ما هرگز نمي رويم ، به خدا سوگند تو را همراهيم و تا انتقام خون مسلم نگيريم از پاي نمي نشينيم، ما مي مانيم تا چون او عاشقانه و خونين تن بميريم. "
امام برخاست و به خيمه ي دختر مسلم – حميده – رفت.
- همنام من...؟
- آري ، همنام تو حميده.
حميده اشك مي ريخت . بي تاب بود و داغ ديده. امام او را بر زانويش نشاند.
- دخترم حميده گريه نكن. اگر باباي تو مسلم نيست ، من پدر تو هستم. خواهرانم زينب و ام كلثوم مادر تو و دختران و پسرانم ، خواهران و برادران تو . شادمان باش كه باباي تو در بهشت است. او به آرزوي خويش رسيده است.
حميده اندكي آرام شد، اما سخني گفت كه جگر امام آتش گرفت.
- عموجان ، يتيمانه مرا مي نوازي چگونه سپاست بگويم؟ اما برادرانم محمد و عبدالله را درياب كه جگرشان از غم آب مي شود.

فداي درد مالامال از درد حسين ، كه اين همه اندوه را تاب مي آورد. فداي پسرم عباس كه اين همه دل را ميهمان صبوري و آرامش مي كرد. عزيزانم، حميده و عبيدالله! هر كس دل شكسته اي را مرهم باشد . پاداشش بهشت است.
هر كه لبخندي بر لبان محزون و چهره هاي غم زده بنشاند ، خشم خدا را نخواهد ديد . بهشت باغ لبخند هاست. هر كه تكثير لبخند نداند ، به بهشت نمي رسد.
در منزلگاه زرود، حادثه ي بزرگ ديگري رخ داد. چشم امام به خيمه اي شكوهمند و افراشته در دامنه ي تپه ها افتاد.
- اين خميه و بارگاه مجلل از آن كيست؟
رفتند و خبر آوردند كه خيمه زهير بن القين است. زهير ، هوا خواه عثمان بود. سر همراهي حسين نداشت.
- برويد و بگوييد حسين تو را مي طلبد. بگوييد فرزند فاطمه دعوتت مي كند تا با او همسفر و همراه شوي.

هنگام ظهر بود و زهير سفره گسترده بود. او بود و همسرش دلهم بنت عمرو و غلامش . در ترديد و اكراه ، لقمه از دهانش افتاد. نامه فاطمه بود و اين نام در دل دلهم توفاني به پا كرده بود.
دلهم بر سر زهير فرياد كشيد: " مرد! برخيز، فرزند فاطمه تو را خواسته است. برو سخنش را بشنو نخواستي و نپذيرفتي او را همراه مباش. عسي ان تكرهوا شيئا و هو خيرلكم ."

مولايمان حسين چه زيركانه خوانده بود زهير را با نام فاطمه و همين نام كار خويش را كرد. زهير برخاست . هنوز سر از خيمه بيرون نياورده بود كه امام به استقبالش آمد. نگاه او با نگاه امام گره خورد. مجذوب شد. ربوده شد. هيچ كس نمي داند امام، با نگاه خويش ، با او چه كرد. شتابان به خيمه برگشت و به همسرش گفت : " تو رها و آزادي! "

دلهم گفت :" يا همراهم كن يا شفاعتم. من تو را برانگيختم كه با حسين همراه شوي."
در راه زهير هم صحبت عباس شد و لحظه به لحظه جانش از محبت و عشق حسين لبريز تر. هيچ كس نمي داند در شعاع آفتاب مهتاب من بر او چه گذشت كه در فاصله اي اندك، اي همه شوريده و شيدا و عاشق شد و در كربلا آن همه شيفته ي شهادت و فداكاري.
قافله به ثعلبيه رسيد. غروب بود ؛ غروب سه شنبه بيست و دوم ذي الحجه.
در اين جا مسافران ديگر نيز خبر شهادت هاني و مسلم را به امام دادند.

آغاز گسستن بود و رفتن. سست عنصراني كه وحشت و هراس كوفه و شقاوت عبيدالله را مي شنيدند ، مبهوت و هراسان روزنه هاي گريز مي جستند و شب پرده ي بي شرمي بود و فرصت رفتن ، گروهي در ثعلبيه گسستند و گروهي افزون تر در منزلگاه هاي شقوق و زباله.
در ايم منزلگاه ها، امام قصه ي شهادت يحيي مي گفت و شيوه ي قتل اين پيامبر و نهادن سر را در تشت. آن گاه مي گفت: " فرجام من نيز چنين است! "

ساده دلاني كه انديشه ي پيروزي ظاهري امام را داشتند و روياي موقعيت و شهرت و حكومت و ثروت را، با شنيدن اين سخنان مي گسستند و به عافيت مي پيوستند. هر كس را بهانه اي بود و بهانه براي آنان كه دانا ترند افزون تر است.
يادتان باشد عزيزانم، هر كه در پيمودن راه حق بهانه دارد، بها ندارد. پدرتان عباس در بي بهانگي زيست و جز خدا هيچ بهانه اي نداشت و هر كه خدا بهانه اش باشد، هيچ آفتي دامن گيرش نمي شود. حسين عزيز همه جا قصه ي يحيي مي گفت و پس از آن از شهيدان مظلومي سخن مي گفت كه قربانيان ستم بني اميه شده بودند. از ميثم تمار مي گفت، از رشيد هجري، از عمرو بن حمق خزاعي، از عمار ياسر و كميل و مالك و محمد بن ابي بكر.



ادامه دارد...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمعه بيست و پنجم ذي الحجه، قافله به بطن العقبه رسيد. كاروانيان اندك تر شده بودند. سيصد و پنجاه نفر بهانه ها را شتر شبانه ي خويش ساخته بودند.
پيرمردي از راه رسيد. تا امام را ديد گفت: " اي فرزند رسول خدا ، از تو عزيز تر كسي را نمي شناسم. بخدا سوگندت مي دهم از همين جا برگرد كه جز نيزه و شمشير چيزي در انتظارت نيست. اگر آنان كه دعوتت كردند ، مهياي نبرد و همراهي تو بودند سخني نبود ، اما اينك چنين نيست."
امام گفت : " آري مي دانم ، اما هيچ كس بر مقدرات الهي چيره نمي شود. "
آنگاه فرمود : من خود را جز كشته نمي بينم. ". ياران پرسيدند : " چرا؟ " و امام پاسخ داد : " در خواب ديدم سگاني پنجه در من مي افكنند و در ميان آن ها سگي از همه درنده تر است با دو رنگ كه مرا قطعه قطعه مي كند . يقين دارم قاتل من دو رنگ است!

بني اميه مرا رها نمي كنند تا بكشند . هر گاه چنين كنند خداوند كساني را بر آنان مسلط خواهد كرد كه ذليل و خوار و بي مقدارشان سازد."

سفر ساده نبود ، عزيزانم ! گاه قافله ناگزير از بيراهه بود . ماموران اموي از پيش و پس كاروان را تهديد مي كردند . كم كم قافله به شراف رسيد . شراف يعني جاي بلند ، در همسايگي كوه ذوحُسَم. خارزاري بزرگ ، گزنده و تيز ، پاي و دامن رهگزران مي گرفت. فرمان درنگ رسيد. شب در شراف گذشت .
صبحگاهان امام فرمان حركت داد و پيش از حركت ، فرمان پر كردن مشك ها به همراهان فرمود : " آب فراوان برداريد كه ميهماناني تشنه در راه اند! "
تا پيش از نيم روز، قافله در حركت بود. عرق بود و تازيانه ي بي رحم گرما و لب ترك بسته و غباري كه چشم و حنجره را مي آزرد. كاروان ، در آرامش و سكوت ، از خارزار و دشت باز، مي گذشت ، ناگهان صداي تكبير يكي از همراهان برخاست. همه لحظه اي ايستادند. امام پرسيد : " چرا تكبير گفتي؟ " پاسخ داد : " داريم به نخلستان نزديك مي شويم. "
دست ها سايبان چشم ها شد . از نخلستان خبري نبود و آن چه در هرم و غبار از دور ديده مي شد ، سرنيزه هاي بلند و گوش اسبان بود . سپاهي بزرگ پيش مي آمد.
-كجا مي روي؟
يكي از همراهان پرسيد . ديگري كه آشنا به آن سرزمين بود گفت : " به ذوحسم ، نزديك اقامتگاه نعمان بن منذر. "
هنوز در اين گفت و گو بودند كه سپاه هزار نفري پيدا شد به فرماندهي حر بن يزيد رياحي . خسته ، تشنه ، عرق كرده و از نفس افتاده.
دشمن بودند، اما عطشناك و ناتوان . امام فرمان داد سيرابشان كنيد. آب خنك مشك ها به نوازش حنجره هاي خشكيده رفت. سواران با شتاب و ولع مي نوشيدند. رمق تازه در رگ ها مي دويد. عطش سواران پايان يافت. فرزند كوثر دستور داد اسب ها را نيز سيراب كنيد. تشت هاي آب مي چرخيد و هر اسبي چند جرعه مي نوشيد.
-كاكل آفتاب خورده و سم داغ اسب ها را به خنكاي آب بسپاريد.
اين همه مهرباني ، اين همه جلال و كمال ، دريغا كمتر دل و چشمي را لرزاند . اين رسم روح هاي بزرگ است كه حتي مهر از دشمن دريغ نمي دارند و حسين عزيز كه آب مهر مادرش بود و مهرباني ، ميراث جد و پدرش ، در مقابل تيغ ، آب دريغ نداشت.
اين همه رافت و رحمت ، كينه ها را نشست . زنگار ها را از دل ها نگرفت . تنها حر بود و اندكي از ياران كه جانشان مي لرزيد و محبت امام بر تار قلبشان چنگ مي زد.
قلب كودكان ، از نظاره ي آن همه شمشير و نيزه و كام ، لرزيده بود.
حُر مي ديد كه چه وحشتي به همسفران كوچك كاروان بخشيده است.
نماز ظهر و عصر در شراف برپا شد. حر و يارانش نيز به امام اقتدا كردند. پس از نماز حُر راه حركت امام را بست و با عنوان مامور و معذور خواست كه كاروان راهي جز كوفه در پيش گيرند . زهير پيشنهاد جنگ دادو امام پاسخ داد ما آغازگر جنگ نخواهيم بود.
اينك نزديك پانصد نفر همراه حسين در محاصره ي هزار نفر سپاه حُر، به سمت قصر بني مقاتل در حركت اند. از بيضه و عذيب الهجانات مي گذرند.
ابوالفضل نزديك به حسين حركت مي كند. دست بر قبضه ي شمشير دارد.
نكند از مغز تاريك اين هزاران تن توطئه اي ناگهان سر برآورد؟
نكند به اندك غفلتي دستي گستاخ برآيد؟
نكند....

حُر و يارانش ، قامت رشيد عباس را مي نگرند. نگاه ها ميان او و حسين تقسيم مي شود. در او آميزه ي تواضع و سطوت ، شكوه و سادگي ، صلابت و لبخند و مقاومت و انعطاف ، هيئتي دلپذير ساخته است.
منش و دانش ، سيرت و صورت ، دوست نوازي و دشمن ستيزي او ، در حر حس احترام برانگيخته است. حر گاه به حسين مي انديشد ، گاه به عباس و گاه به اكبر . محبت و معرفت حسين ، فتوت و غيرت عباس و سيرت و صداي اذان اكبر در او غوغايي برانگيخته است.
شب مي شود . لشكرگاه حر و لشكر گاه حسين در گوشه ي ديگر، همه چيز بوي نزديك بودن حادثه را دارد. خبر شهادت قيس بن مسهر و عبدالله بن بقطر نيز مي رسد. امام سر بر مي دارد ، دو قطره اشك بر گونه اش مي نشيند . نجوا مي كند : " خداوندا! براي ما و شيعيانمان جايگاهي رفيع و والا نزد خويش فراهم ساز و ما را زير سايه ي رحمت خويش بگير . تو بر هر چيز توانايي. "

دوشنبه بيست و هشتم ذي الحجه ، كاراون در عذيب الهجانات است.

عمرو بن خالد صيداي و جنادة بن حارث ، مجمع و پسرش پيدا مي شوند. راهنمايشان طرماح بن عدي است. به امام مي رسند . ديدار امام شادي و شوق در جانشان مي ريزد. حر قصد دستگيريشان را دارد. امام شمشير مي كشد كه : " اگر مانع شوي ، صلح ميان ما فرو خواهد ريخت ." شمشير ابوالفضل نيز سر از نيام برمي آورد و حر در برق شمشير عباس خاموش مي شود.
امام از راه مي پرسد و طرماح مي گويد : " من راه را مي شناسم. "
پيش مي افتد و آهنگ حُدا مي خواند :
" يا نافي لاتذعري من زجري
و امضي بنا قبل طلوع الفجر "

حر هم پاي امام مي رود . همه ي تلاش او آن است كه امام به سمت قادسيه حركت كند. ساعتي بعد طرماح از ميانه ي راه ، اجازه ي جدايي مي گيرد تا به قبيله برود و معيشت آنان را سامان دهد و باز گردد. به امام توصيه مي كند كه به كوه هاي اَجَاً و سلمي پناه ببرد و به كوفه نزديك نشود كه شكست حتمي است !
طرماح مي رود و پيك كوفه مي رسد . عبيدالله بن زياد فرمان داده است كه حر سختگيري كند . رسول كوفه مامور است از حر جدا نوشد و رفتار او را به عبيدالله گزارش دهد.

چهارشنبه اول محرم قافله تا كربلا تنها يك منزل راه دارد. كاروان در قصر بني مقاتل است . در نفس سربازان كوفه – همراهان حر – بوي خطر و حادثه جاري است.
گروه گروه ، جان هاي مردد، دل هاي متزلزل و گام هايي كه رشته هاي مرئي و نامرئي به دنيا پيوندشان داده عنان مي گرداندند و باز مي گردند. اينك آنان كه با حسين اند اندك تر مي شوند.
در قصر بني مقاتل اما عباس را مي خواند تا جوانان را براي برداشتن آب جمع كند . شبانگاه حركت آغاز مي شود.
در خنكاي صبح ، ناگهان صدايي مي پيچد : " انا لله و انا اليه راجعون و الحمد لله. "
-پدر جان ، چرا سپاس و استرجاع مي گويي؟
-عزيزم علي ، ميان بيداري و خواب، سواري ديدم كه مي آمد و مي گفت : " اين گروه رهنوردان اند و مرگ در پي انان دوان ." دريافتم كه خبر مرگ جان هاي ما را مي دهند .
علي اكبر با ادب و وقار گفت : " پدر جان ، خدا بد نياورد. مگر ما بر حق نيستيم؟ "
امام پاسخ داد : " چرا عزيزم ، سوگند به خدايي كه بازگشت ناگزير ما به سوي اوست ، ما بر حقيم."
بي هيچ درنگي ، از جان پيامبرانه ي اكبر جوشيد : " پس هيچ جان و پروايمان نيست كه بر حق مي ميريم. "
پدر لبخند زد و دست بر شانه ي اكبر گذاشت و دعا كرد كه خداوند نيكو ترين پاداش را به او عنايت كند . اين گفت و گو ، جان عباس را از تحسين لبريز كرد. نزديك شد . اكبر را در آغوش گرفت و به پاس اين همه عشق و وقار و بصيرت بوسيد.
عزيزانم ، منزل بعد كربلاست .
نه مرا بيش از اين توان گفتن است و نه زمان مناسب گفتن . از صبحگاهان نشسته ايد . من مويه كنان و شما اشك ريزان ، همسفر كاروان از مكه تا كربلا بوده ايم.
تا كربلا چيزي نمانده است . زميني كه فرشتگان از آسمان بيشتر مي شناسندش. زميني كه بيست و چهار هزار سال قبل از كعبه آفريده شد. سرزمين اندوه و آزمون و خون و عشق.
سرزميني كه همه ي پيامبران زائر آن بوده اند.
سرزميني كه هر روز فرشتگان به ياد سيماي غبار گرفته و موي پريشان حسين ، با همين هيئت به طوافش مي آيند و محزون و سوگوار، مرثيه ي عاشورا مي خوانند.

فردا به كربلا مي رسيم. خدا كند مادر پيرتان را توان گفتن باشد . اگر بشود فردا عمه تان ام كلثوم را خواهم آورد تا برايتان راوي كربلاي حسين باشد . از زبان اون شنيدن ، سور و حال ديگر دارد. خورشيد به ميانه ي آسمان نزديك مي شود . لحظه اي ديگر صداي اذان است و فرصت نماز .
عبيدالله جان ، برخيز . نور چشمم حميده ، دستت را به دستم بسپار .
برويم كه نماز ، جان عاشوراست.



ادامه دارد...


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
- عمه جان ما کربلا را شنیده ایم و تو دیده ای، ما داغداریم و تو داغ دیده، برایمان از کربلا بگو. هر روز مادر بزرگ می گفت و امروز مادر بزرگ -ام البنین- با ما همنوا می شود. چقدر صبور و خویشتن دار است مادر بزرگ. یعنی ناگزیر هم هست. او باید می گفت و ما می دیدیم چه بغضی گلویش را می فشارد و چه اندوهی وجودش را آتش می زند.

- عمه جان، ام کلثوم! قول می دهیم بی تابی نکنیم. قول می دهیم...

- عزیزانم! تکرار مصیبت کربلا، کم از داغ جگر سوز آن نیست. من از آن روز هزار بار سوخته ام. هزار بار گداخته ام. حتی قطره های اشک، مرا به یاد آب می اندازد. به یاد لب های ترک خورده. به یاد حلقوم نازک اصغر، به یاد بی شیری رباب. اشک مرا به علقمه می برد، به یاد مشک تیر خورده، یاد دست هایی که در خونابه افتاده بود.

- چرا این همه بی تاب شدید؟ مگر قرار نبود آرام باشید تا قصه بگویم؟

- عمه جان، تو هنوز زبان نگشوده آتشمان زدی. دعا کن خدا صبوریمان بخشد. آخر دیوار صبر فرو می ریزد، دل زیر این آوار فریاد می زند. چشم طوفان می شود. مثل آسمان که چهل روز گریست. خون گریه کرد. مثل طلوع و غروب خورشید که راوی هر روز خون مظلوم عاشوراست.

- عزیزانم، گل های باغ ابوالفضل، حمیده جان، عبیدالله عزیز! بابایتان را هنوز هیچ کس درک نکرده است. مولایمان حسین می فهمید ابوالفضل چیست. او می دانست عباس چه عظمت و منزلتی دارد. عباس تکیه گاه همه بود، حتی حسین، پناهگاه همه ی دل های رمیده و سینه های هراسان بود. ساقی بود، پرچمدار بود، فرمانده بود، انیس کودکان و تسلای خاطر حرم نشینان و برای ما برادر، عزیز تر از جان.

در هر مشکل و حادثه ای، نخستین نامی که بر زبان ها جاری می شد ابوالفضل بود. آن روز هم که به کربلا رسیدیم، همه چشم ها چرخید و چرخید و روی قامت عباس ایستاد.
عباس پیش تر کربلا را همراه با حسین، در رکاب پدرم علی دیده بود.
نزدیک کربلا که شدیم، ناگهان اسب ها ایستادند. رنگ رخساره ی امام دگرگون شد. به آسمان نگریست. بر خاک خیره شد. افق را کاوید. از اسب پیاده شد. اسبی دیگر طلبید باز پیش نمی رفت تا هفت اسب. و هفتمین اسب گام بر داشت. هفت گام و امام ایستاد. پیاده شد. زانو زد. خاک را برداشت. بویید. اشک بر گونه هایش تراوید. پرسید : «این جا کجاست؟» می دانست، امام باید یاران و همراهان را آماده می کرد.
یکی گفت : «سرزمین غاضریه.»
امام درنگی کرد و پرسید : «نام دیگری هم دارد؟»
دیگری گفت : «شاطئ الفرات.»
از درنگ امام معلوم بود در جستجوی نام دیگری است.
- به آن عمورا نیز می گویند.
- نام این سرزمین «عقر» است.
- به نینوا نیز نزدیک است. نینوایش هم می گویند.
و ناگهان یکی گفت : «کربلا
و امام گفت : «اللّهمَ انی اعوذبک من الکرب و البلاء». تمام شد. شانه های امام می لرزید. اشک می ریخت. خاک را می بویید و می بوسید. سر برداشت. به پهنای صورت، اشک بر چهره داشت. عباس نیز کفی از خاک بر داشت. غوغایی بود وقتی حسین و عباس با هم می گریستند. امام برخاست، عباس نیز. امام جمعیت را از نگاه اشکبارش گذراند، همه گریه می کردند.

حُر با یارانش دورتر ایستاده بود.

امام بر صخره ای ایستاد و به کاوران گفت : «همه بایستید و پیش تر نروید. به خدا سوگند همینجا خوابگاه شتران ماست. به خدا سوگند همینجا ریزشگاه خون ماست. سوگند به خدا در همین جا حرمت ما را می شکنند. سوگند به خدا قتلگاه مردان ما همینجاست. به خدا سوگند در اینجا گلوی کودکان ما بریده می شود. در همین جا مزار ما زیارتگاه خواهد شد. جد بزرگوارم رسول خدا به همین خاک مرا وعده داده بود و در وعده او خلاف نیست.»

همه پیاده شدند. من و زینب یکدیگر را در آغوش گرفتیم. گریه بود و آه و درد و اگر صدای تسلابخش عباس و اکبر نبود، مرگ، قلب هایمان را که تا گلوگاه بالا می آمد، در چنگ می فشرد.
من می دانم که بی عباس کربلا، کربلا نمی شد. بی او آن شور و شکوه رقم نمی خورد. درست است عباس با مشک خشکیده رفت و باران تیر، مشک را از او گرفت، اما ما در کربلا هر لحظه از مشک محبت عباس سیراب می شدیم. چشم های او جامی بود که جرعه جرعه در کام ما آرامش می ریخت. صدای او بهشتی بود. من یقین دارم در بهشت هم هیچ صدایی زیباتر و آرامش بخش تر از صدای او نیست.



ادامه دارد....


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبیدالله! سعی کن مثل پدر باشی، حمیده! صفات حمیده پدرت را بشناس. هرکس عباس را بفهمد همه حقیقت را فهمیده است.
همه از اسب ها پیاده شدیم. امام، عباس را صدا زد و فرمود : «برادر جان! بگو در جایی پست خیمه ها را بر پا کنند.»
این شیوه شگفت بود. رسم پیامبر بود که در جنگ، مرتفع ترین نقطه را بر می گزید.
خواهرم زینب پیش رفت و پرسید : «برادر، چرا جایی پست؟ جای بلند بهتر نیست؟»
آه که برادر چیزی گفت که صبر و تاب از زینب گرفت.
- خواهرم زینب می خواهم کودکان صحنه جنگ را نبینند. می خواهم دیرتر متعرض شما شوند، اما تو می توانی صحنه نبرد را ببینی.

هنوز بارها را نگشوده بودیم که غبار از کرانه دشت برخاست. سواری پیدا شد و پرسید : «کدام شما حسین است؟»
چشم ها به سمت امام رفت. حُر به عبیدالله بن زیاد نامه نوشته و آمدن حسین را به کربلا خبر داده بود.
امام نزدیک آمد و گفت : «من حسینم، چه می گویی؟»
- نامه امیر عبیدالله بن زیاد را اورده ام.
امام نامه را گشودو خواند. آن بی شرم گستاخ نوشته بود که : «ای حسین! از فرود تو در کربلا خبر یافتم. امیرالمونین یزید به من نامه نوشته و مرا واداشته که سر بر بالش ناز نگذارم و شبی شکم را سیر ندارم مگر آنکه تو را وادارم یا مرگ را بپذیری یا حکم یزید را گردن گذاری. والسلام.»
حسین غضبناک و بر افروخته نامه را به دور افکند و گفت : «آنان که برای رضا و خوشنودی خلق، خشم خالق را خریدند هرگز رستگار نخواهند شد.»
سوار پرسید : «پاسخ نامه چه می شود؟»
و امام پاسخ داد : «جواب او عذاب است!»

سوار رفت و خیمه ها افراشته شد. خیمه بابایتان عباس کنار خیمه امام بود، نزدیک خیمه زینب و سجاد.

دوم محرم بود، روز پنجشنبه که به کربلا رسیدیم، 24 روز و بیست و چند منزل با خاطراتی تلخ و شیرین. شب جمعه نخستین شب حضور در کربلا بود. من کنار خیمه زینب بودم. نمی دانید آن شب، چقدر به شب قدر می مانست. زمزمه های شبانگاه زینب شنیدنی بود. مانده بودم به کدام صدا دل و گوش بسپارم. نیایش های عارفانه حسین، نماز عاشقانه عباس یا زمزمه های آسمانی زینب.
بابایتان ابوالفضل عابد بود و زاهد. وقتی او را می دیدم، نخست مُهر درشت پیشانی اش را چشم را می نواخت، مهری که سند سلوک شبانه و سجده های طولانی عابدانه بود.
آن شب گذشت و سوم محرم رسید. دومین روز بودن در کربلا. هنوز روز به میانه نرسیده بود که افق از غبار تیره شد و ساعتی بعد چهارهزار سوار رسیدند. فرمانده عمر بن سعد ابی وقاص بود. دل به وعده عبیدالله خوش کرده بود و رویای ری در سر می پروراند.
چه بسیارند که تنها مرگ از خواب بیدارشان می کند. بیچاره آنان که خوابشان در گور، آغاز بیداریشان باشد. عمرسعد، مغرور، مفتون دنیا، ازمند و آرزومند به کربلا آمده بود. شاید در آغاز سر جنگیدن نداشت. اصلاً در کربلا نبود. هر چه بود در ری بود و مست این می.
ساعتی بعد پیک عمر سعد آمد. مردی گستاخ و بی آزرم به نام کثیر بن عبدالله شعبی. امام از ابوثمانه پرسید : «این مرد را می شناسی؟»
- آری خوب می شناسم. از او قسی القلب تر و پلیدتر بر زمین خدا نیست. باید مراقب بود.
ابوثمانه نزدیک شد و پرسید : «چه می خواهی؟»
پاسخ داد : «پیام رسان عمرسعدم. با حسین گفت و گویی دارم.»
- پیامت را با من بگو. من به مولایم باز خواهم گفت و پاسخ خواهم آورد. هرگز اجازه نمی دهم به مولایم نزدیک شوی. هرگز نمی گذارم تو سفاک بی باک، با امام هم صحبت شوی.
کثیر رسوا و شکست خورده و پرخاشگر بازگشت. عباس و اکبر ابوثمانه را سپاس گفتند.

شگفتا! آنان که همراه عمرسعد به کربلا آمده بودند، نامه نگاران دیروز بودند
. بسیاری نقاب بر چهره داشتند. شرمشان می آمد حسین انان را ببیند و بشناسد، اما روزهای بعد پرده های شرم هم دریده شد و همگان، گستاخ و بی شرم، رویاروی امام ایستادند.



ادامه دارد....


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
نینوا پنج فرسنگ از ما دور بود.
روز بعد، یعنی چهارم محرم، چهارهزار نفر آمدند و روزهای دیگر پیاده و سواره می آمدند. تا صبح روز نهم، بیست و نه هزار نفر برای قتل ما گرد آمده بودند.
تا چشم کار می کرد. نیزه زار بود و شمشیرستان. تا گوش می شنید همهمه بود و شیهه اسبان و چکاچک شمشیرها، تنها شباهنگام بود که اندکی صدا فرو می نشست. قهقهه و بازی و برق شمشیر و نیزه و سنان، در دل کودکان هراس می ریخت و دست نوازش عباس و اکبر دل ها را به ضیافت اطمینان و آرامش و سکینه می برد.
در این میدان محدود، دسته دسته، مسلح و غیر مسلح می رسیدند. عبیدالله بن زیاد تهدید کرده بود که هر کس به کربلا نرود، خانه اش را ویران و دست و پایش را قطع می کنم و او را بر درختان به دار می کشم. برخی می آمدند و فقط چوبی در کف یا سنگی در دست داشتند.
این همه سپاه، هیچ دلی را نمی لرزاند، آخر عباس بود و گام های مطمئن او که در حاشیه خیمه ها قدم می زد. شب ها مهتاب کربلا او بود. همه ی ستاره ها به نجوای قدم هایش می خوابیدند و همه چشم های بی سوی آن سو، هراسناک حضور او بودند.
هر روز عمرسعد سختگیرتر می شد. دل به این بسته بود که امام در تنگنا تسلیم شود، اما هیهات.
حلقه محاصره تنگ تر می شد و پسر شوربخت سعد به عبیدالله نامه می نوشت و بشارت تسلیم حسین می داد. گاه از تسلیم می گفت و گاه از بازگشت و پشیمانی حسین!

شش روز از محرم گذشته بود؛ پنجمین روز حضور ما در کربلا. عبیدالله به عمرسعد فرمان نوشته بود که میان حسین و یاران و فرات فاصله اندازید.

همه راه ها به فرات بسته شد.

آفتاب بود و تشنگی. کودکان واعطشاه می گفتند و هیچ عاطفه ای نمی جوشید. دیوار هیچ احساسی ترک بر نمی داشت. عرق می جوشید و کام تشنگی می نوشید.
امام، کلنگ برداشت. پشت خیمه ها رفت. نوزده گام رو به قبله شمرد. کلنگ فرود آمد و آبی زلال بالا زد. همه نوشیدند و مشک ها پر شد و قرار به خیمه ها بازگشت.
خبر در سپاه عمرسعد پیچیده بود که حسین چاه حفر می کند. چشمه می جوشاند و حرامیان گستاخ می آمدند و چشمه می جستند. اگر امام اجازه می داد، عباس هیچ کس را به حریم خیمه ها امان نمی داد. اما امام گفته بود ما آغازگر جنگ نخواهیم بود.
می امدند و به تمسخر سخن می گفتند. زخم زبان می زندند و فقط نگاه عباس بود که گستاخی ها را می شکست.
شب هفتم بود، میانه شب، عباس عزیز زیر نور ماهتاب قدم می زد. ماهتاب زمین بود و ماهتاب آسمان. سواری شرور و بی شرم نزدیک خیمه شد. عبدالله بن حصین ازدی بود از قبیله بجلیه. گستاخانه فریاد زد : «اب فرات صاف و درخشنده چون آسمان، و روشن و پر تلألؤ چون سینه ماهیان است، اما سوگند به خدا نمی گذاریم قطره ای آب بنوشید تا تشنه جان بسپارید.»
عباس از خشم دندان می فشرد. به اشارت شمشیر می توانست این شیطان را به دو نیم کند، اما صبوری پیشه کرد. امام سر به نفرین برداشت و گفت : «خدایا از تشنگی اش بمیران و مغفرت خویش را به او نچشان!»
هنوز نفرین امام به انتها نرسیده بود که عبدالله بن حصین فریاد تشنگی اش بلند شد. فریاد می زد آب، آب؛ و تا صبح صدای التماس و ناله اش می امد و صبحگاهان خاموش شد. من دیدم که عباس، به شکرانه این نفرین مستجاب، سجده کرد.

شب هشتم محرم بود و یک هفته سکونت در کربلا، عطش قرار کودکان برده بود. گریه می کردند و گاه از عمه و گاه از پدر . گاه از عمو آب می خواستند. اما عباس بی اذن مولایش حسین، گام از گام برنمی داشت.
امام، عباس را صدا زد. این بار نگفت عباس. گفت : «فدایت شوم، برادر. خیمه ها تشنه اند.» حسین اشاره کند و عباس آرام بماند؟ چالاک تر از نسیم، پرشورتر از موج، برخاست. مشک به دوش انداخت. او بود و اکبر و یس نفر سوار و بیست نفر پیاده و بیست مشک خشکیده که زلال فرات را له له می زدند.

نور چشم عمه، عبیدالله و حمیده! از آن لحظه به بعد همه عباس را ساقی می گفتند. گمان نکنید این عنوانی تازه بود. نه، عباس از همان کودکی به ساقی و صاحب مشک شهره بود. و هزاران هزار لب را به خنکای آب نواخته بود.



ادامه دارد...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
عباس دو مشک در دو سوی اسب بست. شمشیر بر کمر و نیزه بر کف با همراهان حرکت کرد.
فرات در محاصره پانصد سوار بود و به فرماندهی عمروبن حجاج.
عباس پیش می رفت و در کنارش اکبر و پشت سر هلال و زهیر و قاسم و عبدالله و جعفر و عثمان و یاران دیگر. ناگهان صدای پای اسب ها در ساحل فرات پیچید.
- کیست که به سمت شریعه می آید؟
عمروبن حجاج بود که فریاد زد.
- من هستم، پسر عمویت هلال بن نافع، آمده ام آب بنوشم.
- بنوش، گوارایت باد!
- چگونه بنوشم که سرور و مولای من حسین و یاران و خانواده اش تشنه اند؟
- حق با توست، اما هیچ کس اذن بردن آب ندارد.
هلال فریاد می زند و وارد شریعه می شود. تیغ ها در ظلمت شب می درخشد. عباس شمشیر می چرخاند. نگون بختی در نخستین ضربه او بر خاک می افتد. دشمن عقببب می نشیند. مشک ها پر می شود.

عباس در آب قدم می گذارد. صدای آرام موج ها، آب و درخشش آن زیر نور ماه با ساقی حکایت ها دارد.
- اب بنوش، عباس!
- نه، نمی نوشم، کودکان تشنه اند. مولایم حسین تشنه است.
عباس فریاد درون خویش را پاسخ می دهد. تشنه کام از فرات بیرون می زند.
به خیمه می رسد. در پرتو لرزان نور خیمه، لبخند کودکان پس از نوشیدن آب، چه لذتی در جان عباس می ریزد.
امام، ساقی را در آغوش می گیرد، می بوسد. سپاس می گوید و باز او هست و قدم زدن در شب. کودکان اب نوشیده اند. آرام شده اند و جرعه جرعه نوای قدم های عباس را می نوشند و به خواب می روند. صدای پای عباس، دلنشین ترین نوای جهان است.
کودکان آرام می خوابند. صدای قدم ها همچنان در گوش خیمه می پیچد.
من نیز چند جرعه آب نوشیدم که ناگهان صدای برادرم حسین را شنیدم.
- فدایت شوم عباس، با علی به اردوی عمرسعد برو، بگو بیاید. با او گفتگویی دارم.
- به دیده منت، سرور و مولای من.

عباس می رود، علی اکبر همرکاب اوست و ساعتی بعد، عمرسعد با بیست نفر سوار به خیمه ها نزدیک می شود. امام نیز، با یاران نزدیک، می آید. امام اشاره می کند که همه دور شوند. یک سو حسین تنها است و عباس و اکبر، و دیگر سو عمرسعد و پسرش حفض و غلامش، درید.
امام می خواهد اتمام حجت کند. می خواهد روزنه ای به دنیای تاریک پسر سعد بگشاید. می خواهد فرزند سعد، سعادتمند شود و رستگار و دریغا...
- وای بر تو، ای پسر سعد آیا هراس فردای گریز ناپذیر قیامتت نیست؟ آیا رویاروی من تیغ خواهی کشید و خواهی جنگید! می دانم می دانی که من فرزند رسولم و پرورده دامان بتول. بیا و این گروه تباه و سیه روی و زشت کردار را رها کن و با ما باش تا همسایه مقرب بارگاه پروردگار باشی.
عمر سعد سر به زیر انداخت. لحظه ای درنگ کرد. غوغای دوباره نبرد ری و باغ های سبز و دلگشایش با شعله های جهنم و خشم پروردگار در وجودش اغاز شد. نبرد ایمان و شیطان بود، توفان ظلمت و نور و ناگهان، در هجوم توده سیاه تن پرستی و نخوت و دنیازدگی، بهانه آغاز کرد.
- می ترسم خانه ام را ویران کنند.
امام راه بهانه را بست. با آرامش و نرمش گفت : «خانه ای خوب تر و زیباتر برایت خواهم ساخت.»
- مزرعه و باغم را که بسیار دوست می دارم از من خواهند گرفت.
- برتر و بهتر از آن را با سرمایه و ثروتی که در حجاز دارم به تو خواهم بخشید.
- می ترسم زن و فرزندانم را از من بگیرند یا بکشند.
در مقابل این بهانه چه می توان گفت؟ اخرین بهانه بود و هیچ پاسخی نبود. امام روی از عمرسعد برگرداند. عباس و اکبر در اندوه و درد و نفرت به صورت پسر سعد نگاه می کردند. آنان نیز روی برگرداندند.

امام آهسته و غم آلود نجوا کرد : «چه ناروا و وقیح و سیاه دل! خداوند به زودی در بسترت بکشد و در روز رستاخیز هرگز نیامرزد. امیدوارم که هرگز شادکام و خوش فرجام نباشی و از گندم عراق جز اندکی نخوری!»
فرمانده گستاخ و بی شرم سپاه عبیدالله گفت : «اگر گندم کوفه نیابم، به جو اکتفا می کنم!»
به تمسخر و استهزا می گفت. تردید ندارم عذاب و غضب الهی در دو عالم دامنگیرش می شود.

راه های امید بسته شد. این مذاکره پایان امیدواری و سرانجام نبرد ناگزیر بود. امام برگشت. من همه این ماجرا را از زبان عباس شنیدم. وقتی برگشت. محزون در کنار خیمه با زینب و من می گفت : «دور باد از رحت خدا که باب رحمت و رأفت الهی را که مولا و سید ما پیش رویش گشوده بود، بست. عمرسعد شقاوت پیشه ترین انسان است که نفس رحمانی فرزند پیامبر را درک نکرد.»

آن شب، در خیمه ها اندوه بال و پر گسترده بود.
اهل حرم خبر دیدار را شنیده بودند. من شنیدم که عباس به یاران می گفت : «شمشیرها را صیقل دهید. تیرها را آماده کنید. موعد فداکاری و جانبازی نزدیک تر شده است.»




ادامه دارد...


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز هشتم محرم شد.
رفتن حبیب برای دعوت بنی ساعده نیز بی فرجام ماند. عمر سعد با چهارهزار سوار سرکوبشان کرد.
دیگر در حوالی کربلا هیچ کس نبود.
هیچ کس که فریاد مظلومیت ما را بشنود و به یاری بشتابد.
بیست و نه هزار سپاهی کران تا کران دشت را پوشانده بودند. گاه در گروه های چند نفری به خیمه ها نزدیک می شدند. اسب می تاختند . چکاچک شمشیر و قهقهه ی مستانه شان در دل اهل حرم ترس و واهمه می ریخت.
گفتم که امام گفته بود : ما جنگ را اغاز نخواهیم کرد.

کم کم کربلا به اوج واقعه خویش می رسید. عطش بود و ریزش بی امان شعله خورشید. لب های خشکیده بود و مشک های نیز.

بوی حادثه در ژرفای جان ها می پیچید. چشم ها و فریادها رنگ و نشان از وقوع بی تردید فاجعه داشت. در این میان هیچ کس ناآرام نبود. یاران جان را می ساختند. نسیم ذکر در کوچه ی جان ها می وزید. فروغ عشق دشواری ها را آسان نی کرد. هر چه عرصه تنگ تر می شد، جان ها فراخ تر و سینه ها گشاده تر می گشت.
عباس و اکبر با لبخند قدم به خیمه ها می گذاشتند. غم در این لبخندها گم می شد. نگرانی فروکش می کرد؛ و امید می جوشید و می رویید.

روز از نیمه گذشت و کربلا به شب تاسوعا رسید.

چگونه بگویم آن شب بر من چه گذشت؟ به هر خیمه می رفتم اندوهم افزون تر می شد. می دیدم هرکس برای کربلای عشق هدیه ای آورده است.

حسین، اکبر آورده است؛ رباب اصغر، زینب دو دسته گل؛ عون و محمد، جناده، عمرو آورده است و ام وهب، عبدالله. این میانه تنها من بودم که تهی دست و بی هدیه آمده بودم.
سر بر زانوی انده نهادم و گریستم، اندوهناک تهی دستی خودم بودم. سوگوار بی چیزی و ناچیزی خویش. نفهمیدم چه گذشت. صدای گریه من از خیمه بیرون ریخته بود. شب به نیمه رسیده بود. در میان هق هق گریه، ناگهان دستی بر شانه احساس کردم. بازگشتم. عباس بود که به جست و جوی گریه به خیمه من رسیده بود.
- خواهرم، ام کلثوم، چرا گریه می کنی؟
آن قدر این صدا گرم و مهربان بود که مثل آبی گوارا بر درون آتش گرفته ام ریخت.
گفتم: «برادر، همه به کربلا هدیه آورده اند و من چیزی برای تقدیم به برادر ندارم. شرمسار حسینم.»
خم شد. دست های کریمش را در دست هایم گذاشت، آهسته و صمیمی تر از باران بر کام عطش زده بیابان.
گفت : «برخیز. دست مرا بگیر، پیش برادر ببر و بگو این هدیه من است.»
بر دست هایش افتادم، بوسیدم و بوسیدم. دست هایی که همه بوسیده بودند.

چه می توانستم بگویم؟
سربلند کردم. در میان اشک خندیدم. عباس هدیه من در کربلای حسین بود.
عزیزانم، می بینید فتوت و حمیت و غیرت و محبت و لطف بابایتان را.

کافی است، عزیزانم. اشک هایتان را پاک کنید. من هنوز چیزی نگفته ام از بیکرانی عباس. این قله در ابر و مه گم است. ژرفای این دریا از هزار نیزه بیشتر است. این آفتاب را چشم ها نمی توانند دید.
گفتی مهتاب؟ عزیزم حمیده، بابایت ماه بود. ماهی که ستاره ها چشم در چشم او داشتند. ماهی که آفتاب چشم به او داشت؛ آفتاب عاشورا، حسین.
می گویی بابا را قمر بنی هاشم می گویند؟ آری، عبیدالله! بنی هاشم که نه، بنی آدم بی عباس هیچ است. آسمان بی مهتاب است. هرکس عباس را بشناسد، هرچه کتاب و هرچه حقیقت است، پیش چشمش آفتابی است.

بگذار فردا از تاسوعا بگویم تا پدر را بیشتر بشناسید.
تاسوعا روز عباس است. روزی که جمال و جلوه عباس بر یاران، بر آفرینش و حتی بر حسین تابید. من هنوز گزم آن تجلی ام.
بگذارید فردا تاسوعا بگویم.
مادرم، ام البنین! ام کلثوم را ببخش اگر عباس را در حقارت واژگان می گنجاند. کلمه از ترسیم و توصیف عظمت عباس عاجز است، اما من از واژه ها ناگزیرم. دعا کن گفتن تاسوعا و عاشوارا را تاب آورم.



ادامه دارد....


 
بالا