سه سال از عاشورا گذشته.
اینجا بقیع است، خاک غریب و معصوم مدینه. و تو و برادرت عبیدالله نشسته اید تا قصه شگفت پدر را بشنوید.
قصه شهید رشید کربلا، ساقی کودکان، عباس عزیز مرا.
چه بگویم از پدرتان عباس که در توصیفش کلمه خضوع می کند، کلام پر می ریزد و سخن لال می شود.
عباس من، کلمه خدا بود و کلمات خدا را اگر دریاها مرکّب شوند و شاخه های درختان قلم، و همه آسمان صفحه و هرچه فرشته نویسنده، نمی توان نوشت.
من چه می توانم گفت از عباس که تشنه کامی شما را پاسخی باشد؟
عزیزم حمیده، گریه نکن. اشک یتیمانه ی تو را تاب نمی آورم.
آرام باش عبیدالله؛ هق هق تو جانم را به آتش می کشد.
این قطره های مذاب، هستی ام را می گدازد.
ام البنین سوخته تر از آن است که لهیب دل های بی شکیبتان را تاب آورد.
اینجا که نشسته اید بقیع است. در این فضای محزون، صدای گریه های شبانه علی(ع) جاری است. صدای خاموش هستی طوفان زده چند کودک در تشییع مظلومانه و شبانه فاطمه(ع).
بارها دیدم پدرتان عباس، دست در دست حسین، در خلوت شبانگاه، در کنار مزاری که در انبوه این مزارها گم است، می نشست و اندوه سنگین غربت و فراق را مرثیه می کرد.
آنجا هم مزار پیامبر است. محبوب ترین انسانی که خدا و خاک می شناسد. مردی که از کوه فرود آمد با پیام روشن خدا در جان. تا انسان را با حقیقت آشتی دهد. تا رسم آشتی و صفا را پس از قرن ها کینه و عداوت به انسان بیاموزد.
اینجا که نشسته ایم نفس فرشتگان وزیده است. جای پای خدا پیداست.
همین جا آن خبر هستی سوز به من رسید. به من که چهار سرو باغ زندگی ام در توفان عاشورا شکست. به من که امروز شکسته و صبور، قصه گوی آن حادثه شگفتم.
عزیزان داغدارم، کوه از این داغ می شکند. آسمان کمر خم می کند. دریا آتش می گیرد. اما من این مرثیه را تنها در آرامش شما می توانم بگویم. آرام باشید یادگاران نازنین پدر! آرام، تا قصه بگویم و دعا کنید تاب آورم این قصه دردآمیز داغ خیز را.
بگذارید این چند قطره ی لغزیده بر گونه هایتان را پاک کنم. هنوز تا ماجرای استخوان سوز عاشورا فاصله فراوان است، صبور باشید تا ام البنین قصه بگوید.
ادامه دارد...