رئیس از برخی شهرهای میهن بازدید کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود:
«شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا باز گویید
و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است!»
دوست من ـ حسن ـ گفت:
«عالی جناب!
گندم و شیر چه شد؟
تامین مسکن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان میبخشد؟
عالی جناب!
از این همه
هرگز، هیچ ندیدم!» رئیس اندوهگنانه گفت:
«خدا مرا بسوزاند؟
آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟
فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی دید». سالی گذشت، دوباره رئیس را دیدیم، فرمود :
«شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا باز گوئید
و از هیچ کس نترسید، که زمانه دیگری است!» هیچ کس شکایتی نکرد،
من برخاستم و فریاد زدم:
شیر و گندم چه شد؟
تامین مسکن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان میبخشد؟
با عرض پوزش، عالی جناب!
« دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟