شعر نو

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
روزگاریست همه عرض بدن میخواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند

دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند

آنچه دیدند به مقیاس نظرمی سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند

خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم

نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم

چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی

نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را

لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی

دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

فروغ فرخزاد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
آمد اما بي صدا خنديد و رفت
لحظه اي در کلبه ام تابيد و رفت

آمد از خاک زمين اما چه زود
دامن از خاک زمين برچيد و رفت

ديده از چشمان من پنهان نمود
از نگاهم رازها فهميد و رفت

گفتم اينجا روزني از عشق نيست
پيکرش از حرف من لرزيد و رفت

گفتم از چشمت بيفشان قطره اي
ناگهان چون چشمه اي جوشيد و رفت

گفتمش من را مبر از خاطرت
خاطراتش را به من بخشيد و رفت
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم با این شعر خیلی خاطره دار م:redface::child:
..
چرا گرفته دلت ای یار ؟؟..
مثل آن که تنهایی...:gol:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حقیقت را پشت دروازه های خیال

جا نهادي

نه از آنرو

که تلخیش آزارت میداد

که بودنم

رویایت را برهم میریخت

و آرزویت را بر باد میداد

اما حقیقت را به بادبخشیدي

که در گذر خویش همگان را هشیار کند

اما دلت ... آه ... دلت

غمگنانه بر مزار آرزوهایت

گریان بود

آخر تفاوت میان حقیقت با حقیقت

بسیار بود

حقیقت تو رنجباره ی سنگین روزگاری بود

که کوله بارش را

به درازای عمرت بر دوش میکشیدي

و حقایق تلخ و شیرین

در آلبوم یا دواره های دیروزت

گاه میخندید گاه تبسمیداشت

گاه نگاهی بود بدون عمق

حقیقت اما عبور لحظه های ممتد عمربود

که ریزش باران پائیز را بیاد میآورد

آنگاه که چتر اندوهت بازنمیشد

تا خیس واژه های دردنگردد!!!
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
گاهی از ساده ترین حادثه هم دلگیرم
گاهی از دوریِ تو كینه به دل می گیرم


گاهی از حوصله خسته به خودم می پیچم
گاهی از كثرت بیهودگی حتی هیچم


لحظه هایی است كه من از تو و خود بیزارم
لحظه هایی كه به حال دل خود می بارم


لحظه هایی است كه من گنگم و بی ایمانم
در دل غربت هر خاطره جا می مانم


با خودم از عطش دلزده ای می گویم
راه تركِ دلِ نفرین شده را می جویم


گاهی از ساده ترین حادثه هم دلگیرم
از تماشای دل خستۀ خود می میرم


لحظه هایی است كه من میل رهایی دارم
از خودم از تو و از عشق و جنون بیزارم
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا جیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

« شاملو »
 

masoumeh_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
جرات دیوانگی

جرات دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می کنم،
خاکستری از دو-سه سالِ گذشته ام.


احساس می کنم که کمی دیر است!
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم .


انگار،
فرصت برای حادثه از دست رفته است .
از ما گذشته است که کاری کنیم.
-
کاری که دیگران نتوانند -


فرصت برای حرف زیاد است ،
اما...
اما اگر گریسته باشی...
آه ...
مردن چقدر حوصله می خواهد.
بی آنکه در سراسر عمرت،
یک روز ، یک نفس،
بی حس مرگ زیسته باشی !


انگار
این سالها که می گذرد،
چندان که لازم است،
دیوانه نیستم!
احساس می کنم که پس از مرگ ،
عاقبت ،
یک روز ،
دیوانه می شوم !
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این باشم.
با این همه تفاوت،
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی،
بد نیست.

حس می کنم که انگار،
نامم کمی کج است.
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربی
خسته است.
امضای تازه ی من ،
دیگرامضای روزهای دبستان نیست.
ای کاش
آن نام را دوباره پیدا کنم.
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم...


آنجا که ناگهان،
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد،
و لابه لای خاطره ها گم شد.

آنجا ،
که یک کودک غریبه
با چشم های کودکیِ من نشسته است.
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است !
آه ، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار، باز هم به تو برگردم !
بگذار دستِ کم،
گاهی، تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!

این روزها،
خیلی برای گریه دلم تنگ است !




قیصر امین پور
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست می کشم به خواب ِ زمين:
- از اين طرف!
همچون جانوری در ابتدای فصل
می بويم و ،
پر از غريزه های بهاری،
رد ِ تو را می آيم.
ايستاده ای در انتهای زمين
و تاريکی را
ـ به آرامی ِ يک روزـ
پشت و رو می کنی.

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر آستانه در گرد مرگ مي باريد
از آسمان شب زده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او راهميشه با خود داشت
به جان پيوست
به بيكران پيوست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفي اگر نگفته هنوز هست
اي مژده ي شيرين
گوشِ كدام خسته تهي مانده از كلام؟
قلب كدام خام؟

از دوردست، باد تهي دست

يدار كرده با وزشِ دردمند
هذيان شاخه ها را
شايد غريو دوري؟
....
ــ شايد!
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز


در درون ذهن من هرگز نمیمیرد کسی
مرگ احساس مرا ماتم نمیگیرد کسی
رفته ام من سال ها از خاطرات این و آن

یک سراغ ساده هم از من نمیگیرد کسی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
اگر از ظلمت ره می ترسی
چلچراغ نگهم را به تو خواهم بخشید
روشنائیهای تنم را كه نشان سحرند
به تو خواهم بخشید
اگر از دوری ره می ترسی، دستهایم را كه پلی بر روی زمان می بندند
به تو خواهم بخشید
اگر از تنگی چشم دگران اگر از حرف كسان می ترسی
من جدا از دگران به تو خواهم پیوست،
خویشتن را در تو گم خواهم كرد
و اگر
ترس تو از خویشتن است
من تو را در رگ و هستی خویش و در همه ی ذرات وجودم
_ كه پر از خواهش توست _
محو و گم خواهم كرد
من وفا و تمامی دل عاشق خود را بی بهانه به تو خواهم بخشید
تا تو از من باشی
تو بیا
تو بیا كه اگر آمدنت دیر شود
و اگر امدنت قصه ی پوچی باشد
من تو را ای همه خوبی!
تا دم مرگ نخواهم بخشید
 

masoumeh_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خاموشی اتاق فرو می روم
روی تختم درازکش
صورت زیبایت و چشم های گره خورده و
احساس خیسی که جاری نشد . . .
و فرصت های هم آغوشی که دیگر با من نیست
می خواستم پیروز با تو بودن ها باشم
تا مست، از تحمل نبودن هایت
به یاد می آورم ثانیه هایی را
که چشمانم را به سیاهی چشمانت
دخیل می بست
آه . . . چه خوب شد که نیستی
تا ببینی سفیدی اشک های شب رنگم ر
شاید اگر اینجا بودی
دیگر گلدان های لب پنجره را آب نمی دادم
خیالت را رها . . .
پاهایم را محکم بر کف اتاق می گذرارم
و با تمام وجود می گریم
که چه ساده انگارم من . . .
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
گنجشک مفت ، سنگ از آن مفت تر ... بزن
دیـگــــر نـمــانده چـشـم امـیـدی به در ، بزن

تو خسته از شنیدن و من خسته از سکـوت
می دانــم حــــرف در تــو نـدارد اثــــر ، بـــزن
ایـنـبــار جــای زخـــم زبـانـهـــای بی شمــار
بر ریـشـه هــای خـشک خـیـــالـت تـبـر بـزن
حـیـف از تمــام ثــانـیـه هــایـی کـه پــای تو
مــانـنـد بـرگـهـــای خــــزان شد هدر ... بزن
بــــرگـشتـنـت محـــــال تر از احـتمالاْ است
تــیـــر خـــــلاص را بـــه مــن در بــه در بــزن
ایــن آســمــــان لـیـــاقــت پــرواز را نـداشت
ای دل در آسـمـــــان خـــدا بـــــال و پــر بزن ...
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ببخش اگه تو قصه مون
دو رنگ و نامرد نبودم
ببخش که عاشقت بودم
خسته و دل سرد نبودم
ببخش که مثل تو نشد
خيانتو ياد بگيرم
اگر که گفتم به چشات
بزار واسه تو بميرم
ببخش اگه تو گريه هام
دو رنگي و ريا نبود
اگر که دستام مثه تو
با کسي آشنا نبود
ببخش اگه تو عشقمون
کم نمي ذاشتم چيزي رو
ببخش که يادم نمي ره
اون روزاي پاييزي رو
لياقت دستاي تو
بيشتر از اين نبود عزيز
نه نمي خوام گريه کني
براي من اشکي نريز
لياقت چشماي
تو
نگاه ِ پاک ِ من نبود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوابم نمي ربود
نقش هزار گونه خيال از حيات و مرگ
در پيش چشم بود
شب در فضاي تار خود آرام ميگذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه بدرقه ميکرد خواب را
در آسمان صاف
من در پي ستاره خود ميشتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهاي زمين در فضا گسيخت
در لحظه اي شگرف زمين از زمان گريخت
در زير بسترم
چاهي دهان گشود
چون سنگ در غبار و سياهي رها شدم
مي رفتم آنچنان که زهم ميشکافتم
مردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگناي دل خاک ميتپيد
در خويش ميگداخت
از خويش مي گريخت
ميريخت مي گسست
مي کوفت مي شکافت
وز هر شکاف بوي نسيم غريب مرگ
در خانه ميشتافت
انگار خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال ميکنند
مردان و کودکان و زنان ميگريختند
گنجي که اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال ميکنند
آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار کودک در خواب ناز را
کوبيد و خاک کرد
چندين مادر زحمت کشيده را
در دم هلاک ک رد
مردان رنگ سوخته از رنج کار را
در موج خون کشيد
وز گونه شان تبسم و اميد را
با ضربه هاي سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
ديدم مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته
در زير خشت و خاک
بيچاره بند بند وجودش شکسته بود
ديگر لبي که با تو بگويد سخن نداشت
دستي که درعزا بدرد پيرهن نداشت
زين پيش جاي جان کسي در زمين نبود
زيرا که جان به عالم جان بال ميگشود
اما در اين بلا
جان نيز فرصتي که برآيد ز تن نداشت
شب ها که آن دقايق جانکاه مي رسد
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش
با فر نفس تشنج خونين مرگ را
احساس ميکنم
آواز بغض و غصه و اندوه بي امان
ريزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست کسي همزبان من
آن دست هاي کوچک و آن گونه هاي پاک
از گونه سپيده مان پاکتر کجاست
آن چشمهاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده بهار طربناک تر کجاست
آوخ زمين به ديده من بيگناه بود
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار چهل و سيلي فقز است و خانه نيست
اين خشت هاي خام که بر خاک چيده اند
ديگر زيمن تهي است
ديگر به روي دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته ز آفتاب نيست
تنها در آن ديار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگيست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
گر از قفس گریزم
کجا روم؟ کجا من
کجا روم که راهی
به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم
به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل
نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج
رها، رها ،رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک
ازوجدا، جدا ،من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که ترکنم گلویی
به یاد آشنا ،من
ز بودنم چه افزود؟
نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ
که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من...

سیمین بهبهانی

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب كه جوي نقره ي مهتاب
بيكران دشت را درياچه مي سازد
من شراع زورق انديشه ام را
مي گشايم در مسير باد
شب كه آوايي نمي آيد
از درون خامش نيزارهاي آبگير ژرف
من اميد روشنم را
همچو تيغ آفتابي مي سرايم شاد
شب كه مي خواند كسي نوميد

من ز راه دور دارم چشم
با لب سوزان خورشيدي كه
بام خانه ي همسايه ام را
گرم مي بوسد
شب كه مي ماسد غمي در باغ
من ز راه گوش مي پايم
سرفه هاي مرگ را
در ناله ي زنجير دستانم
كه مي پوسد.


شاملو
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شب را نوشيده‌ام .
وبر اين شاخه‌هاي شكسته مي‌گريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر كنم.
__________________
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از اموج نور
در زمستان غبار آلود و دود
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها !

دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دست های فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه تا در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود

بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ


فروغ فرخزاد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب، بیدار _ فریدون مشیری

خواب، بیدار _ فریدون مشیری

.
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !


.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
... گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی ،روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را ،
- بی قید –
و تکان دادن دستت که ،
-مهم نیست زیاد –
و تکان دادن سر را که ،
- عجیب! عاقبت مرد؟
- افسوس
- کاشکی می دیدم!
و به خود می گویم :
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
اتش عشق تو خاکستر کرد ...»
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
گاه گاهی دلم از دست تو هم ميگيرد
باز ديشب دل ديوانه ي من
داشت با من سر جنگي كه مپرس
گفتم اي دل به خدا مي دهمت
گوشمالي قشنگي كه مپرس
دل من حرف به خرجش نرود
شده ديوانه ي منگي كه مپرس
مي كشد آه به قسمي كه مگو
مي كند گريه به رنگي كه مپرس
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
فقط خیال بود و بس، نه!عشق، کار ما نبود

شعله شدن، به شب زدن، در ید پیله ها نبود

ز سفره ی تن زمین سهم سکوت خورده ایم

در این هجوم خستگی، صدای ما رسا نبود

هر آنچه کرد آدمی، فقط برای خویش بود

نه! در خیال معبدش، نشانی از خدا نبود
 

p-z

عضو جدید
من درد مشترکم....................

من درد مشترکم....................

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا جیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن



« شاملو »










[FONT=&quot]درخت با جنگل سخن می گوید ,علف با صحرا ,ستاره با کهکشان ومن با تو سخن می گویم
[/FONT][FONT=&quot]نامت را به من بگو ,دستت را به من بده ,حرفت را به من بگو, قلبت را به من بده [/FONT][FONT=&quot]من ریشه های تو را دریافته ام با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام[/FONT][FONT=&quot]
و دست هایت با دست های من آشناست.
[/FONT]

[FONT=&quot]در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زنده گان[/FONT][FONT=&quot].در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیبا ترین سرودها را
[/FONT][FONT=&quot]زیرا که مرده گان این سال عاشق ترین زنده گان بودند.[/FONT]

[FONT=&quot]دستت را به من بده دست های تو با من آشناست.

[/FONT][FONT=&quot]ای دیر یافته با تو سخن می گویم
[/FONT][FONT=&quot]به سان ابر با طوفان به سان علف با صحرا[/FONT][FONT=&quot]
به سان باران که با دریا به سان پرنده که با بهار
[/FONT][FONT=&quot]به سان درخت که با جنگل سخن می گوید[/FONT]

[FONT=&quot]زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام [/FONT][FONT=&quot]زیرا که صدای من با صدای تو آشناست. [/FONT]
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دیر گاهی ست که این باغچه ء خانه ء ما
چشم در راه بهاران مانده است
در رُخ باغچه ام
نه نشانی زِدرخت
نه نشانی زگل سُوری وسُوسن برجاست
تن او سوخته است
در خزانی دلگیر
در زمستانی سرد
ازهجوم غم ودرد
ای دریغا زدل باغچه ام...
 

Similar threads

بالا