مقدمه
مقدمه
ت اول اين را شروع کنم که مي خواهم برايتان قصه بگويم يک قصه تاريخي مي توانيد فرض کنيد که اصلا هيچ يک از شخصيت ها واقعي نيستند راستي هم انها اسانه اند به خصوص خود امينه من در بعد از ظهر يک روز پاييزي به فکر او افتادم . يعني خودم نيفتادم ان کسي من را به اين فکر انداخت که حالا براي خودش کسي شده و بعيد نيست به خاطر انتشار اين کتاب عليه من شکايت کنند. اما فکرش را کرده ام اگر وکيل بگيرد و مرا به محکمه بکشاند مدرکي دارم که نشان مي دهد خودش با همان خط خرچنگ قورباغه اش به من نوشته که هر کار خواستم با اين قصه بکنم. اگر حالا بعد از چند سالي جلوي من سبز شود و چشمان درشت سياهش را به من بدوزد و بگويد : چرا اين کار را کردي ؟به او خواهم گفت :تو چرا مرا گول زدي ؟ چرا بازيم دادي ؟پس يکي تو زدي يکي هم من بي حساب ... بله ؟
و او چه دارد بگويد جز ان که مثل دفعه قبل خودش را بزند به ان راه يعني کاريست گذشته حالا بيا برويم به بسطام به زيارت مزار با يزيد . و بعد هم شروع کند با ان لهجه نيمه افغاني نيمه تاجيکي خواندن :ان شنيدستم که روزي با يزيد ... و من هم بگويم بابا تو سعدي نخوان ! و بعد بخنديم .
به هر حال فکرش را کرده ام و تمام اطراف قضيه را سنجيده ام . تازه به شما که خواننده اين قضيه هستيد ربطي ندارد . شما مي خواهيد يک قصه بخوانيد و کسي هم يقه شما را نخواهد گرفت که چرا به کتاب تاريخي مي گويي قصه . يا چرا به قصه مي گويي کتاب تاريخي . پس قصه تان را بخوانيد و بعد که تمام شد چشم هايتان راببنديدو کاري را بکنيد که من کردم .
روزي که نوشتن اين قصه تمام شد اول دلم براي امينه تنگ شد . بعد براي قائم مقتم و ميرزا تقي خان امير کبير که در مسير اين قصه به نا جوانمرديي کشته شدند و براي ميليونها نفري که در اين نزديک به سيصد سال در اين دنيا زندگي کردند . نمي دانم براي کدامشان کمي گريه کردم . بعد رفتم و نوار يک اواز محلي ترکمني را گذاشتم و نشستم به گوش دادن . نمي دانم همان شب بود يا فردايش که با کامبخش و مريم و اطي جان را افتاديم طرف ترکمن صحرا . رفتم براي چندمين بار تا شايد نشانه اي غير از ان شال ترکمني از اين قصه در عالم واقعيت پيدا کنم.
اين يک نيت قديمي است . اديميزاد يک عمر – يعني صدها عمر- است که مي کوشد شايد مرز بين افسانه و تاريخ قصه و واقعيت راست و دروغ حق و ناحق را معلوم کند . هنوز که هنوز است پيدا نشده ...
گفتم که در بعد از ظهر يک روز پاييزي به فکر او انداخته شدم . بيست و چند سال پيش يعني سال 1355 خودمان که ان روز ها به زور شده بود 2535 شاهنشاهي که همان سال 1977 ميلادي باشد. در پاريس بود و در چايخانه هتل پرنس دو گال در خيابان شانزه ليزه يعني نزديک هتل ژرژ سنک روزهاي دلار هفت توماني بود و ايراني ها همه جا ريخته بودند و توي هر هتل بزرگ و گران قيمت يا در هر رستوران اشرافي سر و کله چند تا ايراني پيدا مي شد . من قرار داشتم با ميهن بانو . و اين ميهن بانو همسر محمد حسن ميرزا اخرين وليعهد قاجار بود. همان کسي که رضا شاه از کاخ گلستان بيرونش کرد و داغ شاه شدن را به دلش گذاشت . در ان زمان سي و چند سالي از مرگ ناگهاني و مشکوک محمد حسن مسرزا مي گذشت مرگ در لندن و در يک شب تاريک در حاشيه يک خيابان ساکت ان هم در سال هاي پاياني جنگ جهاني براي هر کس که مي خواست مشکوکشود و هر کس که مي خواست دنبال يک (( قتل سياسي )) بگردد امکانش را به وجود اورد . اصلا بزرگان هيچ وقت به طور عادي و مثل ادميزاد نمي ميرند و هميشه حرف و حديثي پشت سرشان باقي مي ماند به ويژه اگر مدعي تاج و تخت باشد و مثال محمد حسن ميرزا که حدود چهل سال داشت در غياب برادر شده بود مدعي تاج و تخت قاجار . پس عجيب نيست اگر اسکاتلنديارد دو سه روزي جنازه را نگه داشت و تحقيقات کرد اين که چيزي نيست در ان يکي جنگ جهاني که سي سال قبل از قبل از اين يکي رخ داد يک اژدر الماني خورد به يک کشتي انگيليسي . درست موقعي که بهرام ميرزا فرزند ظل السلطان ( بزرگترين فرزند ناصر الدين شاه ) داشت با فرمانده نيروي دريايي در کانتين کشتي صبحانه مي خورد . ظل السلطان خسيس براي به سلطنت رساندن اين فرزندش سر کيسه را شل کرده و ضمن مخالفت با برادر زاده اش – محمد علي شاه – به مشرو طه خواهان مدد ها رسانده و حتي از ستار خان و سيد عبد ا.. بهبهاني هم خواسته بود که زمينه را براي به سلطنت رساندن بهرام ميرزا او فراهم اورند . پس چرا ماجرا مشکوک نباشد .
اگر در ان حادثه مشکوک جنگ جهاني اول کمر ظل السلطان شکست و او ديگر قد بلند نکرد در حادثه مشکوک مرگ محمد حسن ميرزا چنين اتفاقي نيفتاد بلکه همسر و فرزندانشبعد ار مدتي توانستند بدون نگراني به ايرا بيايند و ملک و املاک خود را زنده و با فرزند رضا خان هم بناي رفت و امد بگذارند
دور نيفتيم . در ان بعد از ظهر پاييزي که با مهين بانو قرار ديدار داشتم در پاريس اول با به خيال امينه افتاده شدم . و از ان پس بيست سال مدام با ابن خيال بودم و تا وقتي اين کتاب راننوشتم و ندادم براي حروف چيني و انتشار ارام نشدم .
ان روز مهين بانو دختر جوان 15-16 ساله اي همراه خود داشت که او را با نام امي به من معرفي کرد – نام فاميلش را هم گفت ولي به يادم نماند- اول تصور کردم فرزند يا نوه يکي از دوستان فرانسوي اوست و با او به گردش امده اما بعدا معلوم شد که اصلا امي مقصود اين ديدار است و کار ديگري در ميان نيست مهين بانو برايم گفت که اين دختر فرانسوي امسال وارد بوزار شده و دارد در تاريخ درس مي خواند و قصد دارد روي تارخ قاجاريه کار و تحقيق کند مخصوصا در مورد زنان قاجار. حرفي بود مي زديم . اول به نظرم جدي نيامد . تا ان که دخترک لب به سخن گشود و گفت در ارشيو وزارت خارجه فرانسه مدارک و اسنادي پيدا کرده و در مورد زني به نام امينه که مادر همه قجر هاست . يعني مادر بزرگ اغا محمد خان . و قصد دارد موضوع تحقيق خود را با نقل سر گذشت او اغاز کند . تا اين زمان امينه برايم فقط يک نام بود. ولي در روز هاي بعدي جور ديگري شد . افتادم به جمع کردن اطلاعات در باره اين زن امي هم اسنادي که گرد اورده بود برايم فرستاد .
سال بعد يعني درست در شهريور سال 57 سفري کردم به پاريس. تمي به ديدنم امد . اين بار قرار دادي اورده بود که نشان مي داد جديپي گير کار است . با امضاي ان قرار داد متعهد شدم که قصه امينه زني را که از حرم شاه سلطان حسين خارج شد و به عقد فتحعلي خان قاجار در امد بنويسم . مهين بانو گفته بود که پدر امي يک فرانسوي کار خانه دار و پروتمند است . با اين حساب لابد برايش مشکل نبود که چند هزار فرانک خرج رساله دخترش کند بعد از امضاي قرار داد امي متن فرانسه و چند نامه امينه را در اختيارم گذاشت که هر کدام سر خطي بود و ادم را به شوق مي اورد .
بهمن سال 57 و قتي انقلاب به پيروزي رسيد و تومار پادشاهي را در ايران به هم ريخت چند ماهي در کارم فاصله افتاد اما سر انجام در بهار سال 58 سر گذشت امينه را تمام کردم و فرستادم براي امي .اما اين فقط سرگذشت بود و امي برايم نوشت که بهتر است ان را به صورت قصه اي در اورم . اين کار هم يک سالي طول کشي . در فاصله اين يک سال باز هم او نامه ها و نوشته ها و سر نخ هايي به دست اورد و برايم فرستاد که کار را کامل مي کرد . به هر حال هر چه بود تمام شد .
تا روزي که خبر رسيد مهين بانو را به بيمارستاني در پاريس منتقل کرده اند و چندان اميدي به زنده بودن او نيست . دو روز بعد از دريافت اين خبر نامه اي رسيد از پاريس . نامه اي که مهين بانو ان را سه ماه پيش نوشته و در همان روزهايي که حالش دگرگون شده برايم پست کرده بود . با خواندن اين نامه دوباره پرونده امينه در ذهنم گشوده شد . نسخه اي از سر گذشت او را که براي خودم نگاه داشته بودم دوباره خواندم. مهين بانو رازي را بر ملا مي کرد که براي پي بردن به ان لازم بود ماجراي چهار زن ديگر هم پي گرفته شود : ماه رخسار (مهدعلياي اول) مادر فتحعلي شاه جهان خانم ( مهد علياي دوم) مادر ناصر الدين شاه ملکه جهان مادر احمد شاه و بالاخره خود مهين بانو به عنوان اخرين زني از قاجار که جعبه امينه – حاوي وصيت نامه او نامه هايش و مقداري سند – به او رسيد .
حالا ديگر فهميدن اين که ان دخترک فرانسوي ان سند ها و نامه ها را از کجا مي اورد مشکل نبود . ولي مشکل ان بود که نه من امکان ان را داشتم که به پاريس سفر کنم و نه نشاني از امي وجود داشت و نه مهين بانو زنده بود . چند بار نامه نوشتم به ادرسي که از امي داشتم :پاريس16- خيابان ويکتور هوگو – شماره 112 اما جوابي نيامد . او نبود. و انگار تمام اين ماجرا قصه اي بود و خيالي که بايد از سر بيرون مي شد . اما هر گاه نگاهم به انبوه کاغذ ها مي افتاد و نوشته هايي که در يک پوشه بزرگ محبوس مانده بود باز ان زن ( امينه ) در نظرم زنده مي شد و با ان اندام بلند بالا سوار بر اسب مي تاخت به شکل يک کنتس اروپايي ر مي امد لباس مردانه مي پوشيد غرق در جواهر مي شد درويشي پيشه مي کرد از سالن اپرا هاي اروپا به گوشه ترکمن صحرا نقل مکان مي کرد و پاي دو تار مختومقلي مي نشست و به اواز ترکمنان گوش مي داد و...
چنين بود که با خود عهدي نهادم اگر از امي تا ده سال خبري نشد اين قصه را به چاپ خواهم رساند . اما کدام قصه . قصه امينه را ؟ اري اما وقتي قصه امينه را مرتب کردم اخرين نامه مهين بانو در نظرم امد. نه بايد قصه را پي بگيرم و سر گذ شت ان چهار زن را هم باز بگويم . دست کم سر گذشت ان سه تا را که مطابق رسم و قرار امينه عمل کردند .
در حقيقت اين نوشته وقتي منتشر مي شود که چيزي به سيصد مين سال تولد امينه نمانده . زني که نامش در تاريخ نويسي مذکر اين ديار گم شده است در حالي که زماني اين قصه را مي خوانيد که بنا به محاسبه اي تخميني چهار هزار نفر از نوادگان او زنده اند . 220سال از تاريخ اين سال هاي را او و اولادش بر سر نوشت اين ملک حاکم بوده و بر ان اثر نهاده اند .
پس با هم مي خوانيم کتاب اول قصه زني اسبا نام امينه و کتاب دوم قصه ي زنان ديگر.