رد پای احساس ...

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
با نلاهی که در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست يکديگر را
بفشاريم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم
بسراييم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطرافشان
گلباران باد
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
آشنايی با شور ؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ــــ
ــــ يا غرق غرور ؟!

سينه ام آينه ست ،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار
 

yalda_921

عضو جدید
لالایی ماه

لالایی ماه

به نام خدا
لالایی ماه

آسمان دل من ابری است انگا ر
می خواهد که ببارد
ببارد و بگوید
خیلی تنهاست
کیست که صدایش را
صداس ناله هایش را
بشنود ؟!!
کدامین دوست
حرث هایش را باور می کند ؟
گل ها و درختان و گیاهان
همه خوشحال اند از باریدن او
کیست که هنگام باریدن او
ذلتنگی اش زا احساس کند ؟
آسمان دل من
غمگین است
اما انگار هیچ کس
غم او را نمی فهمد
ابرهای گریان دل من
شاید این روز ها
گریان تر شده اند
اما به که گویند
که چرا می گریند ؟!!
کیست که حرف ها
حرف ها و درد ها
کیست که احساس آن ها را درک کند ؟!
شاید تنها
لالایی ماه آرامشان حواهد کرد
اما....
اما ماه کجاست ؟!
ماه کجاست در آسمان تاریک دل من؟!!
 

meysam480

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
می ترسم آخر ، توی خیالت از حس تنهایی بمیرم
هر وقت که بارون میزنه بازم تا بی نهایت تو میرم
چه احساسی به خرج بدم تا بگم که بی تو هیچم
که چرا از کوچه ی راه به شب بارون می پیچم


تو پنهونی توی قلبم که تماشات همه رازه
غیر دوریت چیزی من رو یاد گریه نمی اندازه
میدونم حالم رو دیدی که سروپا مست دردم
اگه دستمو نگیری به کی دل ببندم



هنوزم دل شوره داره بی تو هر خاطر دنیام
تو رو به قلبم سپردم تا نره از دست نفسهام
اینجا که تنها تر منم بند بند قلبم با توئه
مقصد خاموش ششم یه دریا بارون تا توئه
خیال تو کمه برام ، شدی یه پاره از تنم
راهی تا بودنت بذار ، دل رو به دریا بزنم



دور از تو بی تو سر کنم تا کی غم دقایق رو
کی جز تو پنهون میکنه ، از بغض من این هق هق رو
دیدار ما با گریه رفت ، جاده به دنبال چشمات
این انتظار عذابمه ، برگرد دلم تنگه برات

الیاس صالحی - مقصد خاموش
 

@spacechild@

عضو جدید
می خندی...
نمی خندی...
و منم که سردرگم می شوم لای این همه احساس!
پتویت را تا صاف ترین سطح تیره سرت بالا می آوری،
فریاد می زنی که
برو!
و نمی دانی تحکیم حالیم نمی شود!
چه این 4حرف مضحک فاصله انداز در درونت رسوخ کرده باشد
چه نه
من نخواهم رفت!
س
ر
ط
ا
ن
هست که هست!
حالا از هر بند وبساطی که باشد!
هرچه قدر هم فریاد بزنی
من خواهم ماند!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریاد که رفت خونم از یاد
چون دیده به روی قاتل افتاد

فرزند بشر بدین روش نیست
حوری بچه‌ای تو یا پریزاد

آتش به درون من کسی زد
کز خانه تو را برون فرستاد

تا طرهٔ پرشکن گشادی
عشقم گرهی ز کار نگشاد

تا دانهٔ خال تو برآید
بس خرمن جان من که رفت برباد

بر بست به راستی میان را
در بندگی تو سرو آزاد

عشق تو حریف سخت پیمان
عهد تو بنای سست بنیاد

سر رشتهٔ کین ندادی از دست
ویرانهٔ دل نکردی آباد

من بودم و نالهٔ فروغی
آن هم اثری نکرد فریاد
 

amir fadaie

عضو جدید
به امّيد كه هستي تو كه از من

به حدّ آسماني دور ِ دوري ؟

دلت دست كدامين نازداري است

كه بر من خيره اما كورِ كوري ؟




چه كس شيداتر از من مي شناسي

كه با سحرش تو را از من ربوده ؟

كدامين شاعرِ عاشق تر از من

برايت شعر دلتنگي سروده ؟




كه بود آنكس كه سدّي بين ما شد ؟

تو با او ماندي و من بي تو تنها

شما بر بام روياها پريديد

و من ماندم اسير دست غمها




كه بود آخر كه بود او تا كه آمد

هواي قصه ي ما را خزان كرد ؟

تو بر من خيره بودي گويي اما

ندايي در دلت مي گفت برگرد !




كه بود از من تو را يكباره دزديد ؟

نگاهي يا هراسي يا كه ترديد ؟

دلي ديوانه تر از اين منِ مست ،

و يا عقلي كه عشقت را نفهميد ؟




كه بود آخر كه بود آن قاتل عشق

كه خنجر بر دل شيداي من زد ؟

تو را از من گرفت و رنگ پوچي

به روي لوح روياهاي من زد ؟!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی

با پاي دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگي بشود شرمسار تو
در دفتر هميشه ي من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو
تا دست هيچ کس نرسد تا ابد به من
مي خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس مي کنم که جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو
آن کوپه ي تهي منم آري که مانده ام
خالي تر از هميشه و در انتظار تو
اين سوت آخر است و غريبانه مي رود
تنهاترين مسافر تو از ديار تو
هر چند مثل آينه هر لحظه فاش تو
هشدار مي دهد به خزانم بهار تو
اما در اين زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عيار تو
 

@spacechild@

عضو جدید
تکیه می کنی به دست هایم...وگریه ام میگیرد!
نه به خاطر اینکه نیمی از وزنت را بیماری خورد...نه!
گریه ام میگیرد برای این که حالا
من شده ام عصای تو!
چیزی که همیشه برعکسش حاکم بود توی خانه ما!
وبعد گریه ام میگیرد و خوشحال گریه میکنم...
این بار چون پاهایت را کمی محکم تر نگه می داری!
خوب است که به اشک هایم دوباره می خندی.
 
آخرین ویرایش:

@spacechild@

عضو جدید
این قدر سیگار کشیدی که قافیه ام سرفه اش گرفت!
حالا زیر سیگاریت را محکم بغل کن...
حداقل به فکر ریه فرش هایمان باش!
نمی خواهی گریه کنی نکن!
اما دست کم خاک گیری عکسم را که روی دیوار است
پنجشنبه شب ها...یادت نرود.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با غروب این دل گرفته مرا
می رساند به دامن دریا
می روم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظه هایی که در فلق گم شدم
با شفق باز می شود پیدا
چه غروری چه سرشکن سنگی
موج کوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت : بیا
می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه
بی تو موجم نمی برد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسه ها می زنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهی ها

محمد علی بهمنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تپه های شنی با وزش باد جابجا می شوند ولی ...
صحرا همیشه صحرا می ماند ...
این است افسانه ی عشق

(کیمیاگر - پائولو کوئیلو)
 

@spacechild@

عضو جدید
باید دست هایت را به آسمان واین چیزها گره بزنیم...
تو می گفتی به من...
می گفتی گنجشک شده ای و هی نوک هایت را میزنی به سر وصورتم...
و حالیت نیست که درد می گیرد!
می گفتی صدایت مثل تازیانه باد نیست...مثل نسیم هم نمی نوازد!
می گفتی کمی قانون باید به خونت اضافه کنند!
می گفتی اگر من نباشم که پاهایت سر می خورند حتی روی ماسه های خشک!

حالا می بینی...
دست هایم را به دست هایت گره زده ای...خودت!
من هم نوک هایم را چیده ام گذاشته ام لب طاقچه خاک بخورند...
برای وقتی که خوب شدی خاک گیریشان بکنم!
حنجره ام را هم داده ام ابوعلی سینا عملش بکند...
کی برسد به دستم نمی دانم...می گفت چند قرنی می شود...عملش طولانیست!
و قانون انگار که از ابتدا رگ هایم سرشارش بوده...
قرص ها درست 6...15...19...23...3...خوب یادم است!
- به قول خودت یک پا ساعت شده ام برای خودم! -
و پاهایم مثل کوه به زمین قفل می شوند...
وقتی گرمای دست هایت را روی شانه هام احساس میکنم!

همه چیز عوض شده است!
به جز چشم های مهربان قهوه ای تو...
و لبخندهای ساده و بی صدات...
که تمام دنیای من خلاصه نویسی آن هاست!


 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که دلآرام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هرکه در این دام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بهانه این همه دلدادگی چیست؟
بهانه ام ، چشمان گیرا ونافذ توست که تا انتهای جانم رخنه کرده......
بهانه ام ، دستان پرحرارت ومهربان توست که گرما بخش جسم یخ زده من است......
بهانه ام ، بوسه باران نگاه توست ،درتاریکی شب عاشقی ودلدادگی.....
چون راحِت روح و آرامش جانمی.....
چون نسیم خوش عطربهارانی......
باتو فصلی دیگرم.....
باتو در رویشم.......
رویش جوانه های پرطراوتِ احساس و شادابی.....
باتو در اوجم....
اوج ........
بهانه ام ، .......
نمی دانم !.....
نمی دانم !.....
فقط این را می دانم که بی بهانه ،یا ، بابهانه ......
دوستت دارم
 

@spacechild@

عضو جدید
پاهایت را بسپار به نان خشکی محل...
این روزها که شمارگام ها تا خانه مان را فراموش کرده اند!

و تو می گویی که آلزایمر است...
پیر شده اند...
و موهای سپید شده شان را روبه روی چشم های سیاه من
تاب می دهی.

و من گریه ام می گیرد...
که چه قدر دلم به درد همان نان خشکی می خورد...
این روزها که شمار موهای سپیدت فراموشم شده اند!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا بازيچه‌ خود ساخت چون موسا كه دريا را
فراموش‌اش نخواهم كرد چون دريا كه موسا را

خيانت قصه‌ی تلخي است اما از كه مي‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را

نسيم وصل٬ وقتي بوي گل مي‌داد حس كردم
كه اين ديوانه پرپر مي‌كند يك روز گل‌ها را

خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست
نبايد بي‌وفايي ديد نيرنگ زليخا را

كسي را تاب ديدار سرِ زلف پريشان نيست
چرا آشفته مي‌خواهي خدايا خاطر ما را

نمي‌دانم چه افسوني گريبان‌گير مجنون است
كه وحشي مي‌كند چشمان‌اش آهوهای صحرا را

چه خواهد كرد با ما عشق؟ پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيده‌تر كردي معما را
 

@spacechild@

عضو جدید
بیا نقطه سرخطمان را بگذاریم.
گیرم من دوسه تا شعر دیگر برای تو نوشتم...
تو هم سه چهار تا مرثیه از سیاه چشم هایم خواندی...
اخرش چه؟!
من بانویی مهربان که آرام تو رابرهم زد و رفت...و تو مردی زخم دیده که خون رنگ چشم هایش شده است!
چه می رسد از این داستان بی سروته به ما...خودت بگو!
بیا نقطه سر خط بگذار عاشق!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاید امشب به یادت بیایم
با بالهای خیال و کفشهایی از جنس امیدهای وارونه
از آسمان میآیم
از راه کهشانهای پروانه ای
با حضور دلگرم کننده ی ستاره های دیوانه
آری همان
ستاره های دنباله دار منظومه ای
حتی اگر درها راببندی
دیوارها را بلند تر کنی
امشب با یادت خواهم آمد
میدانم که همیشه
فراموش میکنی پنجره ها ی خیالت را به روی من ببندی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گاه دلتنگ می شوم
دلتنگتر از همه دلتنگی ها

گوشه ای می نشینم
و حسرت ها را می شمارم
و باختن ها را
و صدای شکستن ها را ...

نمی دانم من کدام امید را ناامید کرده ام
و کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم
 

bilesan singer

عضو جدید
حلالم کن دارم می رم یه جایی که ازم ردی نباشه


نکن گریه نمی خواد دل یه لحظه با تو باشه



نمی دونی چه روزایی اسیر عشق تو بودم

حلالم کن تو می دونی همیشه عاشقت بودم



یادت باشه که چشماتو به یه دنیا نمی دادم

اگه روزی کسی اومد می فهمی لایقت بودم



غم نگاهمو نبین میییییرم دیگه چیزی نگو

این قصه ها ارزونیتو و و و دیگه نگیر دست منو



بزار بیاد اون لحظه ها تاریکی و ترس نگات

خوب می دونم تو جون می دی بدون من تو غصه هات

(لطفا نظر فراموش نشه)
 

meysam480

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
می روی سفر ! برو، ولی/ زود برنگرد / مثل آن پرنده باش / آن پرنده اي كه رو به نور كرد / می روی، ولی به ما بگو / راه این سفر چه جوری است؟ / از دم حیاط خانه ات / تا حیاط خلوت خدا / چند سال نوری است؟ / راستی چرا مسیر این سفر / روی نقشه نیست؟ / شاید اسم این سفر که می روی / زندگی ست!


***
جز دلت که لازم است
هیچ چیز با خودت نمی بری
نبر ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیار
راه های دور و سخت
***
خسته ایم از این همه
جاده های امن و راه های تخت
***
می روی سفر برو، ولی
زود بر نگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که عاقبت
قله سپید صبح را
فتح کرد.



 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا