ariana2008
عضو جدید
مرتضی با دستپاچگی گفت:
-فیلم مهمی نیست.
آفاق خندید و گفت:
-از سرخ شدن شما معلومه.
-من نه!یعنی....
نگاهی به زیبا و کتایون کرد برای اولین بار احساس شرمندگی عمیقی در دهانش پخش شد و گفت:
-فیلم...یعنی چیز....یعنی فیلم مهمی نیست فقط...فیلمه.
آیلار چهره در هم کشید پری دستهایش را محکم به هم کوبید و گفت:
-این فیلمها فقط اینجوری می چسبه.
آیدین گفت:
-اونی که فکر می کنی نیست.
-پس چیه؟
مرتضی بسیار دستپاچه شد زیبا گفت:
-فیلم چیه؟
آیدین گفت:
-ای بابا چرا اینجوری به ما زل زدین؟الان می ذارمش همه تون ببینین.
مرتضی گفت:
-آیدین جان!
و آیدین بی توجه به او بلند شد فیلم را در دستگاه قرار داد و تلویزیون را روشن کرد.
مرتضی گفت:
-معذرت می خوام کجا می تونم دستام رو بشورم؟
پری خندید و آرام گفت:
-خجالت نکشید بابا فیلم ندیده که نیستیم.
کتایون گفت:
-آیدین مرتضی خان را راهنمایی کن.
مرتضی ایستاد و گفت:
-خودم می رم.
ناگهان صدای تشویق تماشاچیان بلند شد و گوینده سالن اعلام کرد "خانم آیلار سالاری" و تشویق ها شدت گرفت زیبا گفت:
-ا این که فیلم مسابقه ی آیلاره.
مرتضی خجالت زده سر به زیر انداخت آفاق گفت:
-فکر کنم دیگه نمی خواید دستاتون رو بشورید
مرتضی روی مبل نشست و گفت:
-بله منصرف شدم.
آیدین بی آنکه نگاه از صفحه تلویزیون بردارد عقب عقب آمد و روی مبل نشست آیلار گفت:
-من برم دستام رو بشورم.
و صدای خنده فضای سالن را شکافت آیلار زیر چشمی به آیدین که به تلویزیون خیره شده بود نگاه کرد و به طرف دستشویی رفت.
***************
-فیلم مهمی نیست.
آفاق خندید و گفت:
-از سرخ شدن شما معلومه.
-من نه!یعنی....
نگاهی به زیبا و کتایون کرد برای اولین بار احساس شرمندگی عمیقی در دهانش پخش شد و گفت:
-فیلم...یعنی چیز....یعنی فیلم مهمی نیست فقط...فیلمه.
آیلار چهره در هم کشید پری دستهایش را محکم به هم کوبید و گفت:
-این فیلمها فقط اینجوری می چسبه.
آیدین گفت:
-اونی که فکر می کنی نیست.
-پس چیه؟
مرتضی بسیار دستپاچه شد زیبا گفت:
-فیلم چیه؟
آیدین گفت:
-ای بابا چرا اینجوری به ما زل زدین؟الان می ذارمش همه تون ببینین.
مرتضی گفت:
-آیدین جان!
و آیدین بی توجه به او بلند شد فیلم را در دستگاه قرار داد و تلویزیون را روشن کرد.
مرتضی گفت:
-معذرت می خوام کجا می تونم دستام رو بشورم؟
پری خندید و آرام گفت:
-خجالت نکشید بابا فیلم ندیده که نیستیم.
کتایون گفت:
-آیدین مرتضی خان را راهنمایی کن.
مرتضی ایستاد و گفت:
-خودم می رم.
ناگهان صدای تشویق تماشاچیان بلند شد و گوینده سالن اعلام کرد "خانم آیلار سالاری" و تشویق ها شدت گرفت زیبا گفت:
-ا این که فیلم مسابقه ی آیلاره.
مرتضی خجالت زده سر به زیر انداخت آفاق گفت:
-فکر کنم دیگه نمی خواید دستاتون رو بشورید
مرتضی روی مبل نشست و گفت:
-بله منصرف شدم.
آیدین بی آنکه نگاه از صفحه تلویزیون بردارد عقب عقب آمد و روی مبل نشست آیلار گفت:
-من برم دستام رو بشورم.
و صدای خنده فضای سالن را شکافت آیلار زیر چشمی به آیدین که به تلویزیون خیره شده بود نگاه کرد و به طرف دستشویی رفت.
***************
-اینم اتاق من.
-امرزو حسابی زحمتتون دادم.
-چه زحمتی؟نگران نباش تو این خونه کیس کار نمی کنه.
-چه فرقی داره واسه آشپزتون دردسر درست کردم.
خندید و ادامه داد:
-خودمونیم ها شما هم چه دم و دستگاهی دارید!
آیدین با دست به مبل اشاره کرد و گفت:
-بشین.
و خودش روی مبل نشست.مرتضی هم روی مبل نشست و با چشم اطراف را کاوید.کف اتاق پارکت بود و وسط آن قالیچه ای ابریشمی به چشم می خورد تخت در گوشه ای از اتاق و نزدیک به چنجره قرار داشت.روی دیوارها چند تابلوی نقاشی و یک تابلوی زیبا با خط نستعلیق به چشم می خورد.یک دست کبل چنج نفره در گوشه ی دیگر اتاق قرار داشت.میز کامپیوتر پایین تخت بود کنار تخت یک میز کوچک با آباژوری که شبیه قارچ بود به چشم می خورد در کنار آباژور قاب نقره ای رنگی بود که دختر و پسر خردسالی را دست در دست هم نشان می داد.
-اگه خسته ای من می رم استراحت کن.
مرتضی به خود آمد و جواب داد:
- نه نه خسته نیستم.
-تو تمام مدت معذب بودی بعد می گی خسته نشدی؟
مرتضی گفت:
-معذب بودم اما خسته نیستم.
-بهت نمیاد انقدر خجالتی باشی.
-مادرمم همیشه همین حرف رو بهم می زنه حالا باهاش آشنا می شی
آیدین خندید مرتضی پرسید:
-تو و آفاق هستین؟
آیدین مسیر نگاه او را دنبال کرد و به قاب عکس کنار تختش رسید:
-نه!
-پس؟
-من و آیلار.
-ا چه جالب.
آیدین به او خیره شده بود تا عکس العملش را ببیند و مرتضی گفت:
-فامیل هستین؟
و خجالتزده گفت:
-ببخشین نمی خواستم فضولی کنم.
آیدین خندید بلند شد و همانطور که به طرف تختش می رفت گفت:
-نسبت خاصی که نداریم اما یه جورایی اونقدر خودمون رو بهم نزدکی احساس می کنیم که گاهی وقتا از فامیلم فامیل تریم.
قاب را برداشت نگاهی به عکس داخل آن انداخت و دوباره به طرف مبل برگشت.
مرتضی پرسید:
-مال خیلی وقت پیشه؟
-ای تقریبا درست چند ماه بعد از انداختن این عکس بود که من رفتم شب تولد منه.
و عکس را به طرف مرتضی گرفت مرتضی به عکس نگاه کرد و با خنده گفت:
-چقدر بزرگ شدی!
-من یا آیلار؟
مرتضی سر بلند کرد و به آیدین خیره شد آیدین خندید و گفت:
-کدوممنون جا افتاده تر شدیم؟
-هیچکدوم!
و خندید آیدین هم لبخند زد مرتضی قاب را به طرف آیدین گرفت و گفت:
-دختر خیلی خانمیه.
خنده روی لبهای آیدین خشک قاب را گرفت و به عکس دختر خندان توی قاب خیره شد و گفت:
-روزای خیلی خوبی بود!
-دوسش اری؟
آیدین سر بلند کرد و با تعجب به مرتضی چشم دوخت مرتضی لبخندی زد و سر به زیر انداخت آیدین خودش را جمع و جور کرد لحظه ای اندیشید:
"بگویم بله"
قوایش را جمع کرد و جواب داد:
-نه!
و خودش از آن چه شنید تعجب کرد مرتضی با تعجب پرسید:
-نه؟
و آیدین با خونسردی گفت:
-نه!
-اما من ...فکر کردم...متاسفم.
-تو چی؟
-من؟
آیدین خیره نگاهش کرد مرتضی گفت:
-من؟نه!یعنی.....اصلا به این چیزا فکر نکردم من فکر می کردم تو...یعنی....نه!فکر نمی کنم.
آیدین نفس راحتی کشید و خودش را سرزنش کرد که چرا به مرتضی دروغ گفته مرتضی اما متفکرانه تکرار می کرد:
-نه نه فکر نمی کنم.
آیدین خندید و گفت:
-حالا نظرت درمورد خانواده ام چیه؟
-عالی ان مادر مهربونی داری.
-ممنون.
*****************