رمان غزل عاشقی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariana2008

عضو جدید
aنام کتاب:غزل عاشقی
نویسنده:نسرین سیفی
چاپ اول:1387
انتشارات:شقایق
تعداد صفحات:303 صفحه
فصل اول



نگاه نگرانش مدام از روی صفحه ی ساعت به روی در بسته ای که به روی آن علامت "ورود ممنوع" نصب کرده بودند می چرخید.آرام و قرار نداشت و مدام در طول راهرو قدم می زد.هر بار که در باز می شد می ایستاد و با کنجکاوی به پرستاری که از در بیرون آمده بود نگاه می کرد اما پرستارها بی تفاوت از کنارش می گذشتند و او با نگاه آنها را تا آخرین لحظه ای که از مقابل چشمهایش دور می شدند دنبال می کرد و بعد دوباره شروع به قدم زدن می کرد.چند باری از پرستارها پرسیده بود:
-ببخشید خانم چی شد؟
و هر بار جوابی شنیده بود که اصلا منتظرش نبود.دیگر توان تحمل کردن نداشت.
در برای چندمین بار باز شد.جلو رفت و با لکنت پرسید:
-ببخشید خانم چی شد؟
-شما هنوز اینجا ایستادید؟
پرستار ابروهایش را بالا کشید و به او خیره شد.سعی کرد خودش را جمع و جور کند.
-نگرانم.
-نگران چیزی نباشید آقا ما به کار خودمون واردیم.
-قصد توهین نداشتم....معذرت می خوام.
پرستار لبخندی زد و با مهربانی گفت:
-به دنیا می آید خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنید بزرگ می شه و یعد شما می شید پدر بزرگ.
از تصور پدر بزر گ شدن لبخندی گوشه ی لبش نشست.حالا هم تقریبا همسن و سال پدر بزرگ ها بود.چهل و هفت سال داشت موهایش جو گندمی شده بود و موقع مطالعه و یا تماشای تلویزیون باید حتما از عینک استفاده می کرد.
به خودش که آمد پرستار رفته بود.به ساعتش نگاهی انداخت و دوباره شروع به قدم زدن کرد.سالها بود که انتظار چنین روزی را می کشید بیشتر به خاطر همسرش زیبا وگرنه به قول خودش تا وقتی زیبا را داشت بچه برایش مهم نبود و حالا بعد از پانزده سال انتظار به او خبر داده بودند که به زودی صدای گریه ی فرزندش را خواهد شنید و او با سرعت خودش را به پشت در بسته ی اتاق عمل رسانده بود.
در باز شد و پرستاری صدا زد:
-آقای سالاری؟
به سرعت جلو دوید پرستار در حالی که لبخند بزرگی روی صورتش نشسته بود گفت:
-مژده بدین به دنیا اومد!
نفسی به راحتی کشید و با ذوق زدگی گفت:
-حالشون خوبه؟
و پرستار بی توجه به سوال او گفت:
-یه دختر تپل مپل.
دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت:
-خدایا شکرت.
-مژدگانی فراموشتون نشه.
دست در جیب برد و مبلغ قابل توجهی به پرستار داد و پرسید:
-زیبا حالش چطوره؟
پرستار که از مژدگانی دریافتی اش هم متعجب شده بود و هم خوشحال گفت:
-خوبن هر دوتاشون خوبن به زودی می تونین ببینیدشون.
-کی؟
-شما چقدر عجله دارید؟
خجالتزده خندید و سر به زیر انداخت پرستار گفت:
-با دکتر حرف می زنم و ترتیبش رو می دم.
لبخندی وسیع روی صورتش نشست پرستار اضافه کرد:
-البته اگر دکترشون اجازه بدن.
-دکتر من رو می شناسه مطمئنم که جلب موافقتش مشکل نیست.
پرستار خندید و به داخل بخش زایمان بازگشت چشمهایش لبریز از شادی بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.به طرف راننده اش که روی نیمکن در حال چرت زدن بود رفت و گفت:
-رحمت.
مرد مثل فنر از جا پرید و خبردار ایستاد:
-بله قربان.
-برو یه سبد گل بخر....از همین جلوی در بگیر....زودم برگرد.
و بسته اسکناسی را به طرفش گرفت رحمت پرسید:
-به دنیا اومد آقا؟
چشمهایش از خوشی در خشید.
-آره
-مبارکه آقا قدمش واستون مبارک باشه.
-ممنون زود باش بگیر و زود بیا.
-خودم پول دارم
-بگیرش رحمت
-چشم آقا
-زود برگرد.
-چشم آقا
رحمت به سرعت به طرف بیرون راه افتاد به طرف بخش زایمان رفت.
پرستار بخش گفت:
-آقای سالاری کجا؟
-منتظرم دکتر اجازه بدن برم دیدن همسرم.
-بعد از زایمان ایشون رو منتقل می کنن طبقه ی بالا.لطفا همین جا منتظر باشید.
-بله....بله.
روی نیمکت نشست و در افکار خودش غرق شد"باید یه جشن مفصل بگیرم یه مهمونی بزرگ!یه پرستار بچه هم استخدام کنم یه نفر رو هم می آرم تمام مدت زیر دست زیبا باشه و کمکش کنه شاید بی بی برنجه اما بی بی دیگه پیر شده زیبا هم حالا دیگه کاراش زیاد شده یه نفر رو می آرم کمک دست بی بی هم باشه می فرستمشون شمال نه نه اونجوری دلم واسه اشون یه ذره می شه باید....اسمش رو چی بذاریم؟الان که رفتم پیش زیبا ازش می پرسم باید...."
-آقا!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ariana2008

عضو جدید
زیبا به رویش لبخند زد و او کودک را در آغوش فشرد رحمت آرام رانندگی می کرد و زیبا با هر بار رد شدن از روی دست اندازهای وسط خیابان چهره در هم می کشید.
-خیلی خوشگله!
-به تو کشیده
-نه شبیه خودته دماغش رو ببین لباشو.....ای قربونش برم
-اما به تو کشیده دماغش لباش.
با اخم گفت:
-نه شبیه توئه
زیبا خندید و دست او را محکمتر فشرد
-دیشب که زیاد اذیت نشدی؟
زیر چشمی نگاهی به رحمت انداخت و آهسته گفت:
-بدون تو چرا
-دیگه تنها نمی مونی بهت قول می دم
-می دونم
علی رغم اصرار دیگران تنها به دنبال زیبا رفته بود و حالا در حالی که کودکشان را در آغوش داشتن به طرف ویلای بزرگ می رفتند.
ویلای بزرگ ساختمانی واقع در باغی سه هزار متری پوشیده از انواع درختان بود زیبا به این باغ عشق می ورزید و ترکیب درخاتن سلیقه او بود که خود سفارش خرید هر نهال را داده بود و برکاشت آنها نظارت داشت در میان باغ آلاچیقی از درخاتن مو به گونه ای زیبا خودنمایی می کرد که از عمارت به خوبی می توانستی آن را که مانند نگینی می درخشید تماشا کنی.در وسط آلاچیق میز و صندلی هایی از تنه درختنا گذاشته بودند که در گرمای تابستان برای استراحت از آنجا استفاده می کردند عمارت سه طبقه ویلا آمقدر زیبا بود که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد طبقه اول محل قرار گرفتن آشپزخانه سالن غذا خوری کتابخانه و سالن بزرگ مخصوص جشنها و میهمانی ها بود طبقه دوم دوزاده اتاق خواب سالن کوچک مخصوص جشنهای کوچک که از یک طرف به باغ دیواری شیشه ای و بالکنی مشرف به باغ داشت سالن شطرنج مخصوص آقای سالاری در طبقه سوم به همراه ده اتاق خواب و کتابخانه نسبتا بزرگ و سالنی با امکانات و وسایل تفریحی که زیبا اکثر مواقع میهمیانی های دوره ای زنانه را آنجا برگزار می کرد.
از این ویلا بیشتر در فصل بهار و تابستان استفاده می کردند و برای زمستانها به خانه شان در تهران باز می گشتند خانه تهران که بین مستخدمین یه ویلای کوچک معروف بود در نزدیکی منزل مهندس همایونی قرار داشت و از این جهت ارتباط نزدیکی میان کتایون و زیبا بوجود آمده بود به خصوص این که زیبا عاشق بچه ها بود و فرزندان مهندس همایونی هم علاقه ی فراوانی به او داشتند.
رحمت در را برایشان باز کرد پیاده شد و به زیبا کمک کرد پیاده شود مادرش پیشاپیش دیگران روی پله ها ایستاده بود کتایون خودش را به سرعت به آنها رساند و در حالی که مدام با خوشحالی تبریک می گفت زیر بازوی زیبا را گرفت و در پیاده شدن کمکش کرد.
در میان شادی و تبریک های مکرر وارد ویلا شدند زیبا به اتاقی که برایش در نظر گرفته بودند بردند روی کاناپه نشست آیدین بزرگترین پسر مهندس همایونی به سرعت وارد ویلا شد و با دستپاچگی گفت:
-سلام خاله زیبا کجاست؟
-سلام مرد جوان خوبی؟
در مقابل آقای سالاری ایستاد و گفت:
-بله آقا.
-خوش می گذره؟
-بله آقا
این پا و آن پا می کرد خندید و گفت:
-بالاست
آیدین قصد رفتن داشت که گفت:
-اما فکر می کنم الان نتونه شما رو ببینه
آیدین لحظاتی اندیشید و بعد گفت:
-بله آقا فکر می کنم حق با شماست
خندید و گفت:
-خب....شاید ما بتونیم یه شطرنج مردونه بزنیم!
آیدین چپ چپ نگاهش کرد و جواب داد:
-منم همین فکر رو می کنم.
-خوبه
ایستاد و ادامه داد:
-پس بریم سالن شطرنج.
و آیدین در حالی که هنوز دو دل بود دنبال او به راه افتاد.
*******
کتایون دست کوچک کودک را در دست گرفت و گفت:
-وای چقدر نازه!
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت:
-کاش آقا هم زنده بود و می دید.
-اسمش رو چی می ذارید؟
زیبا به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:
-هر چی خانم بزرگ بفرمایند.
-عزیزم من به موقع خودش اسم بچه هام رو خودم انتخاب کردم بنابراین تعارف نکنید و خودتون اسم بچه تون رو انتخاب کنید.
در آن سوی سالن آیدین با مهارت مهره ها را جا به جا می کرد و مهندس سالاری که با حریفی قدرتمند روبه رو بود متفکرانه به صفحه شطرنج خیره شده بود آیدین گفت:
-کیش و مات!
مهندس سالاری به صندلی تکیه داد و گفت:
-باید بهم وقت بدی.
لحظه ای به صفحه ی شطرنج خیره ماند و بعد دستش را به طرف آیدین دراز کرد و گفت:
-بازی خوبی بود.
آیدین دستش را فشرد و گفت:
-بله آقا منم همین طور فکر می کنم.
-خب باید گفت تو از همایونی خیلی بهتری.
-البته شطرنج رو ایشون به من یاد دادند.
تلفن زنگ خورد آیدین از فرصت استفاده کرد و پرسید:
-اجازه می دین من برم؟
-البته متشکرم که دعوت به مبارزه من رو قبول کنید....الو.
آیدین سری تکان داد و به سرعت از سالن شطرنج بیرون آمد.از اولین مستخدم پرسید:
-مامانم کجاست؟
-طبقه ی بالا.
به سرعت از پله ها بالا رفت از صدایشان می توانست تشخیص دهد در کدام اتاق هستند و به طرفشان رفت.در زد و منتظر شد زیبا لبخند به لب گفت:
-بیا تو آیدین.
وارد اتاق شد و سلام کرد آفاق خواهر کوچکترش روی صندلی نشسته و به کودکی که در گهواره خوابیده بود نگاه می کرد.
-سلام.
-بهتون تبریک می گم.
-متشکرم بیا اینجا ببینم.
به طرف زیبا رفت و گونه اش را به نریم بوسید کتایون پرسید:
-بیا ببین می پسندی؟
بالای سر نوزاد ایستاد و گفت:
-خیلی خوشگله!
کتایون قهقهه زد و گفت:
-خوب پنجاه درصد قضیه حله واسه پنجاه درصد بقیه اش هم هیجده سال دیگه خدمت می رسیم!
خانم بزرگ مصمم گفت:
-در مورد این جور مسائل نمی شه شوخی کرد.
کتایون خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
-معذرت می خوام منظور بدی نداشتم.
آفاق هم خودش را روی تخت رساند و گفت:
-ببین چقدر کوچولوئه.
-آره خیلی.
رو به زیبا کرد و پرسید:
-اسمش چیه خاله؟
-هنوز اسم نداره.
-چرا؟
-خوب ما هنوز اسمی پیدا نکردیم.
به طرف نوزاد خم شد و دقایقی چند خیره نگاهش کرد و گفت:
-آیلار.
به طرف زیبا چرخید و گفت:
-می شه اسمش رو بزارید آیلار؟
کتایون تشر زد:
-آیدین!
زیبا با لبخند گفت:
-اسم خیلی قشنگیه!
چشمکی زد و گفت:
-تمام سعی ام رو می کنم.
دوباره به طرف نوزاد چرخید و در حالی که چشمهایش از خوشحالی می درخشید به او خیره شد.

 

ariana2008

عضو جدید
روزها به سرعت می گذشتند.همه چیز عادی شده بود زیبا جانی گرفته بود و دیگر به راحتی کارهای شخصی اش را انجام می داد آیدین تمام این چند روزه در اتاق او و کنار آیلار بود کتایون گفت:
-
امشب همایونی می آد دنبالمون.
-
چه عجله ای دارین واسه رفتن؟
-
بیست روزه خونه نبودم
-
متاسفم باعث شدم تو هم از کار و زندگیت بمونی.
کتایون اخمی کرد و گفت:
-
خودتم می دونی که به من بیشتر خوش گذشته و البته به همایونی بیشتر از من پوستش رو می کنم.
-
کتی!
خندید و گفت:
-
یه مقدار که از زندگی مشترک می گذره روزات به عکس می شن حالا دیگه دلت می خواد از هم دور باشین.
آیدین وارد اتاق شد و گفت:
-
هنوز خوابیده؟
کتایون گفت:
-
علیک سلام.
-
سلام
زیبا با خنده جواب سلامش رو داد و گفت:
-
آره خوابیده.
-
چقدر تنبل!همه اش که خوابه.
-
شما هم که بچه بودین همیشه خواب بودین قربان.
نگاهی به مادرش کرد و گفت:
-
یعنی منم تنبل بودم؟
زیبا به خنده افتاد و کتایون در حالی که سعی می کرد خود را کنترل کند گفت:
-
به جای این حرفا برو چمدونت رو ببیند.
-
واسه چی؟
-
بهش خوش گذشته....امشب می خوایم بریم خونه.
-
اما من می خوام پیش آیلار بمونم.
-
متاسفم مرد جوان ما امشب می ریم خونه.
نگاه ملتمسش را به زیبا دوخت زیبا گفت:
-
خوب اگه بخواد می تونه پیش ما بمونه.
-
البته که نه...آیدین جان خاله اینا هم به زودی برمی کردن خونه شون بنابراین شما الان می رید و لباساتونو جمع می کنید امشب بابا می آد دنبالمون.
آیدین با دلخوری از اتاق بیرون رفت زیبا گفت:
-
نباید دلش رو می شکوندی.
-
باید یاد بگیره اصول پذیر باشه.
زیبا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-
نمی دونم.
-
منم برم وسایلم را جمع کنم.
-
اگه اصرار داری برید من نمی تونم مانعتون بشم.
-
بابا خانم بزرگ دو هفته اس رفته ما هنوز اینجاییم.
-
اون حوصله ی شلوغی نداره
گونه ی زیبا رو بوسید و گفت:
-
زود به زود بهت سر می زنم.
زیبا لبخند محزونی زد و روی تخت دراز کشید.
مهندس همایونی روی ران پایش کوبید و گفت:
زیبا جان شما یه چیزی بهش بگو.
مهندس سالاری زودتر از یبا گفت:
-ما توی دعوای زن و شوهری دخالت نمی کنیم.
-آقا جناح شما که از قبل مشخص بود من به قاضوت زیبا بیشتر اهمیت می دم.
کتایون گفت:
-معلومه که زیبا جان طرف تو رو می گیره.
-این نشون می ده سطح شعور ایشون واقعا بالاست.
-دلش واسه ات می سوزه.
زیبا گفت:
-کتایون جان زیاد سخت نگیر.
-قدر زنت رو بدون سالاری جان.
-البته.
کتایون لبهایش را با حالت قهر غنچه کرد و گفت:
-باشه منم از اینجا می رم خونه ی مامانم تا تو راحت تر باشی.
-خانم عزیز من کوتاه بیا.
زیبا گفت:
-خب بهتره با یک کادوی خوب و یه شام تو یه رستوران خوبتر جبران کنی.
کتایون به سختی لبخندش را پنهان کرد و مهندس همایونی گفت:
-به دیده ی منت حالا بچه ها کجان؟
-دارن بازی می کنن.
-نمی آن که من ببینمشون؟دلم واسه شون تنگ شده.
مهندس سالاری با خنده گفت:
-بنده خدا ممکنه با دیدن اونا خرجت چند برابر بشه ها.
-کاری بوده که شده اشتباهم بوده اما کاریش نمی شه کرد کتی جان می شه لطفا بیاریشون؟
کتایون با دلخوری از جا بلند شد و گفت:
-الان صداشون می کنم.
زیبا گفت:
-تو بشین من می رم.
-خودم می رم
-می خوام یه سرم به آیلار بزنم.
-خوب با هم می ریم.
مهندس سالاری گفت:
-زیبا خودش می ره.
کتایون با تعجب نگاهش کرد.زیبا گفت:
-آره من می رم.
زیبا که دور شد کتایون پرسید:
-خب؟
-معذرت می خوام واسه ات زحمت دارم.
مهندس همایونی گفت:
-بازم اصرار داری که بمونه پیش زیبا خانم؟
-تو بیخود خوشحال نشو زیبا جون رو با خودمون می بریم.
-در مورد مهمونی ای که حرفش رو با هم زده بودیم.
-درسته.
-من برنامه اش رو واسه همین پنجشنبه در نظر گرفتم.
-خوبه.
-همه کاراشم خودم انجام دادم فقط می مونه بزرگترین زحمتش.
-خواهش می کنم.
-آماده کردن و آوردن زیبا!
کتایون خندید و گفت:
-نگران نباشید آقای مهندس از عهده اش بر می آم.
مهندس همایونی با خنده گفت:
-ایشون هزار ماشاا....تو این کارا متخصصن!
کتایون سرش را کج کرد و گفت:
-تا کور بشه هر کی نمی تونه ببینه!
-البته!
-معذرت می خوام که زحمتامون همیشه گردن شما می افته.
-مهندس!شما می دونین من عاشق مهمونی هستم.
-راست می گه سالاری جان تنها نقطه ضعفش همینه!
کتایون چپ چپ نگاهش کرد.مهندس سالاری خندید و گفت:
-هر کس یه نقطه ضعفی داره مثلا خود تو...بگم چه نقطه ضعفایی داری؟
مهندس همایونی لب به دندان گزید سالاری به قهقهه خندید کتایون گفت:
-چه نقطه ضعفی؟
-نقطه ضعف نه خانم نقاط ضعف!
-خب چه نقاط ضعفی؟
-مهندس می خوان از مهمونی بگن کتی جان بهتره حواست رو به اون روز بدی.

 

ariana2008

عضو جدید
حواسم به اونجا هم هست اما می خوام این رو بدونم که چه نقاط ضعفی!
بچه ها هیاهو کنان از پله ها پایین دویدند مهندس سالاری به قهقهه خندی و گفت:
-
نجات پیدا کردی؟
-
بنده شما رو انشاا...در شرکت زیارت خواهم کرد.
کتایون گفت:
-
امشب بدبختت می کنم.
مهندس همایونی همانطورکه بچه ها را در آغوش می کشدی گفت:
-
شما سالها پیش بنده رو بدبخت کردید خانم!
زیبا در حالی که آیلار را در آغوش داشت از پله ها پایین آمد مهندس سالاری به طرفش رفت و کودک را گرفت کتایون گفت:
-
یاد بگیر.
-
ما آردمون رو بیختیم الکمون آویختیم خانم جان.
-
والله ما اون موقع هم از شما الکی ندیدیم!
-
نمکم چشمت رو بگیره.....
کتایون چپ چپ نگاهش کرد ومهندس همایونی ادامه داد:
-
بله بنده الک ندیدم تا حالا.
زیبا در کنار همسرش نشست آیلار با خودش برایشان شادی آورده بود به مهندس سالاری نگاه کرد و احساس کرد واقعا خوشبخت است کتایون گفت:
-
خودشم می دونه من دوسش دارم واسه همین سو استفاده می کنه.
مهندس همایونی قهقهه زد و گفت:
-
ولی من بیشتر دوست دارم کتی خانم.
-
لوس نشو.
مهندس سالاری به زیبا نگاه کرد هر دو می توانستند در نگاه یکدیگر عشق را به وضوح تماشا کنند.
******
-
لطفا گوشی رو بدین به خانم سالاری.
-
بگم کی با ایشون کار داره؟
-
کتایون همایونی.
-
بله خانم همایونی حالتون خوبه؟
-
خوبم خانم لطفا!
لحظلتی طول کشید تا زیبا گفت:
-سلام
-سلام چطوری؟
-خوبم تو چطوری؟
-خوبم...می گذره...آیلار چطوره؟
-خوبه دیروز بردیمش واسه معاینه.
-خب؟!
-دکتر گفت همه چیز عالیه.
-خوبه.
-با من کاری داشتی؟
-آه داشت یادم می رفت یه سر می آی اینجا
-خبریه؟
-لطفا تنها بدون خانم کوچولوتون.
-بدون آیلار؟
-خواهش می کنم.
-چیزی شده؟
-نه بابا کارت داشتم زود می آی؟
-آیلار که بیدار شد می آم.
-حالا که خوابه بیا.
-آخه
-زیبا جان پرستارش که هست؟
-باشه الان می آم.
-منتظرم.
گوشی را قطع کرد و لبخند پیروزمندانه ای بر روی لبهایش نشست.شماره ی مهندس سالاری را گرفت.
-بله؟
-سلام مهندس
-سلام خانم همایونی خسته نباشید
-شما هم خسته نباشید دست تنها
-من تنها نیستم
-تماس گرفتم بگم دعوتش کردم اینجا الان می آد لباس کی می رسه؟
-خیلی زود.
-پیش از حرکت بهتون زنگ می زنم.
-از لطفتون ممنون.
-قابلی نداره خداحافظ.
-خداحافظ.
تماس را قطع کرد از تصور آن چه امروز در جریان بود زیر پوست خود نمی گنجید.
تارسیدن زیبا خودش را مشغول کرد.با آمدن زیبا خدمتکارش او را تا اتاق نشیمن راهنمایی کرد.با خوشحالی زیبا را که متعجب و نگران بود در آغوش کشید و گفت:
-خوش آمدی!
-چیزی شده؟!
-نه عزیزم.
-پس....
-آرایشگرم داره می آد فکر کردم بهتره تو هم دستی به سر و صورتت بکشی.
-خدای من کتایون من آیلار رو تنها گذاشتم!
دستش را گرفت و او را روی صندلی نشاند و گفت:
-پرستارش پیششه بی بی هم هست وای زیبا از الان خودت رو اینجوری درگیر نکن بچه ها خودشون بزرگ می شن.
-ولی...
-حالا که اومدی....درسته؟
زیبا لحظه ای اندیشید کتایون گفت:
-کاری نکن مهندس از دیدنت خسته بشه باید همیشه شاداب باشی مخصوصا حالا که اون محبتش رو به دو قسمت تقسیم می کنه.
زیبا چاره ای جز تسلیم نداشت شانه بالا انداخت و گفت:
-به هر حال می دونم که تو کار خودت رو می کنی.بچه ها کجان؟
-خونه ی مادر همایونی.
-حال خانم همایونی بزرگ خوبه؟
-نگران اون نباش اون همیشه خوبه.
-کتی اگر نمی شناختمت....
-زیبا جان تو من رو می شناسی اما مادر همایونی رو نه درسته؟
-حرفی ندارم
-خوبه دختر خوب.
خدمتکار وارد اتاق شد و گفت:
-خانم بسته ای که منتظرش بودید رسید.
-بیارش تو اتاق من.
مستخدم رفت کتایون گفت:
-می دونی زیبا شدیدا احساس خستگی می کنم.
-چرا؟
-از بچه ها از کارا.....خسته ام.شاید یه سفر برم اروپا.
-بچه ها چی؟مهندس؟
-دو ماه بیشتر نمی مونم بچه ها رو هم احتماالا می برم ولی همایونی موافق نیست.
-خب....
-مهم نیست چون من می رم.
مستخدم در حالی که بسته بزرگی را در دست داشت وارد اتاق شد کتایون گفت:
-بذارش روی تخت.
-چند روزی برو پیش مادرت.
-می خوام برم اروپا.
-البته تو باید تصمیم بگیری کجا بری.
آرایشگر آمد و کتایون از مستخدم خواست او را به اتاق بیاورد.پرسید:
-زیبا جان ناراحت نمی شی اول من بشینم؟
زیبا من من کنان گفت:
-نه اول تو بشین.
قبلا همه چیز را تلفنی به آرایشگرش گفته بود و او بی آنکه چیزی بپرسد کشغول شد.
بیشتر از دو ساعت گذشته بود و زیبا علیرغم تمام اعتراض هایش که مگر می خواهد به مهمانی برود که باید موهایش را آرایش کند مجبور شده بود بنشیند و آرایشگر او را آماده کند کتایون دستهایش را به هم کوبید و گفت:
-چقدر خوشگل شدی!
زیبا در آیینه نگاهی به خودش انداخت و گفت:
-بهتره دیگه برم دیر شده.
-کجا؟هنوز بسته رو باز نکردی.
-بسته؟
-البته این بسته برای شماست.
با تعجب گفت:
-من؟از طرف کیه؟
-یه دوست مشترک!
آرایشگر را با حرکت دست مرخص کرد و بسته را به طرف زیبا گرفت و گفت:
-تقدیم به شما!

 

ariana2008

عضو جدید
زیبا مردد بسته را گرفت و گفت:
-ممنون.
-بازش کن خانم!
زیبا بسته را روی تخت گذاشت و آن را باز کرد از آن چه می دید تعجب کرده بود:
-این....لباس!
کتایون از زیبایی لباس داخل جعبه شوکه شده بود زیبا گفت:
-تا نگی از طرف کیه نمی تونم قبول کنم.
-ها....آها....گفتم که از طرف یه دوست.
-و این دوست؟
-زیبا!
-متاسفم....
به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:
-دیرم شده.
-باشه باشه....مهندس سالاری.
-پرویز؟
-وای خداجون قرار بود من بهت چیزی نگم.
لب تخت نشست و نگاه پرسشگرش را به کتایون دوخت کتایون گفت:
-لطفا به مهندس نگو نتونستم جلوی زبونم را بگیرم.
زیبا خندید و گفت:
-پس واسه همینه که اینقدر مشکوک شده!
-می شه بهش نگی من بهت گفتم که اون می خواد چه کار کنه؟
-چیزی بهش نمی گم خب کی و کجا؟
-قراره ما ساعت پنج توی ویلای بزرگ باشی.
زیبا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-وقت داریم آیلار رو بردارم.
-اونا خودشون رفتن.
با تعجب به کتایون نگاه کرد کتایون ابروهایش رو بالا کشید و گفت:
-برنامه ریزی با مهندس سالاری بود.
زیبا خندید و گفت:
-فکر می کنم بهتره زودتر لباس رو بپوشم.
کتایون هم با خنده گفت:
-بهتره منم همین کار رو بکنم.
و به سرعت از اتاق بیرون رفت زیبا لباس را بالا گرفت سلیقه ی مهندس سالاری مثل همیشه عالی بود.

اتومبیل های زیادی مقابل در ویلا توقف کرده بودند.کتایون گفت:
-اینجارو!مهندس نصف آدمای تهران رو دعوت کرده.
-دلشوره دارم.
کتایون نگاهش کرد و پرسید:
-واسه چی؟
-ظاهرم خوبه؟
دستش رو گرفت و گفت:
-عالیه.
-بعد از تولد آیلار حسابی اضافه وزن پیدا کردم.
-این طبیعیه بهتر که شدی با هم می ریم یه سالن خوب بدنسازی قول می دم می شی مثل روز اولت.
زیبا لبخندی زد و گفت:
-حالا که آیلار رو دارم این چیزا خیلی برام مهم نیست.
مقابل عمارت اصلی ایستادند.کتایون هیجانزده بود و مدام در مورد لباس و آرایشش سوال می کرد.پیشخدمت در اصلی عمارت را برایشان باز کرد و آنها در میان کف زدنهای ممتد حاضرین وارد سالن شدند.کتایون آهسته به کنار آقای همایونی که در گوشه ای ایستاده بود و دست می زد رفت و گفت:
-چشم من رو که دور ندیدی؟
-نگران نباش عزیزم مهندس دقیقا کارای من رو زیر نظر داشت.
-خودم ازش خواسته بودم.
مهندس همایونی با تعجب نگاهش کرد و کتایون ریز خندید و گفت:
-بچه ای ها!
مهندس سالاری به کنار زیبا رفت زیبا دستش را دور بازیو او حبقه کرد مهندس زیر لبی گفت:
-واقعا خوشگل شدی!
-متشکرم عزیزم.
آرام شروع به قدم زدن و خوش آمد گویی به میهمانان کردند و مهندس سالاری پرسید:
-غافلگیر شدی؟
-آره عزیزم واقعا غافلگیرم کردی.
-فکر می کردم کتایون نتونه زبونش رو نگه داره.
زیبا اخم ظریفی کرد و گفت:
-پرویز خواهش می کنم.
-معذرت می خوام قصدم توهین نبود.
-آیلار کجاست؟
-بالاست خوابیده.
-می خوام برم پیشش.
-عزیزم من تازه پیشش بودم پرستارشم پیششه.
به پرویز نگاه کرد لبخند اطمینان بخشی به او زد و گفت:
-نگران چیزی نباش تو که می دونی من دلم می خواد اون مستقل بار بیاد.
-باشه نگران نیستم...فقط دلم براش تنگ شده.
-این یکی رو درک می کنم.
- می خوام ببینمش.
مهندس سالاری خیره نگاهش کرد زیبا سر به زیر انداخت کتایون به نزدیکشان رفت و گفت:
-زیبا جان خانم خانما می خوان بهت تبریک بگن.
و پیش از آن که او عکس العملی نشان دهد بازوی او را چسبید و او را به دنبال خود کشید مهندس همایونی لبخند زنان به طرف آقای سالاری رفت و گفت:
-می بینی من چی می کشم؟
-سر زنده اس این خوبه.
مهندس متفکرانه گفت:
-نه زیاد.
- چی شده؟
-می خواد دو ماهی با بچه ها بره اروپا!
مهندس سالاری به کتایون که با شور و هیجان در جمع خانمها صحبت می کرد نگاهی انداخت و پرسید:
-چرا؟
مهندس همایونی شانه بالا انداخت و گفت:
-خسته شده درکش می کنم سر و کله زدن با دو تا بچه با من مادرم با زندگی سخته کتی قدرت زیبا رو نداره.
مهندس سالاری دوباره به آنها که در کنار یکدیگر ایستاده بودند نگاه کرد و گفت:
-بله زیبا واقعا مقاومه اما اونم خسته است.
مهندس همایونی گفت:
-ا مهندس ایازی هم که اینجاست!
و از آقای سالاری جدا شد.مهندس سالاری به زیبا که گونه هایش گل انداخته بود و با لبخند به حرفهای کتایون گوش می داد نگاه کرد کسی گفت:
-مبارک باشه.
به طرف صدا برگشت و گفت:
-متشکرم.

 

ariana2008

عضو جدید
-آیدین...تو آماده ای؟
آیدین به سرعت از پله ها پایین آمد کت و شلوار پوشیده و موهایش را کف سرش خوابانده بود کتایون گفت:
-عروسی که نمی ریم.
-می دونم.
کتایون همان طور که از او دور می شد گفت:
-تو اگر دختر بودی ما چقدر باید معطل می شدیم؟
آفاق به دنبال مادرش به راه افتاد و گفت:
-حالا انگار کجا می خوایم بریم با اون دختر لوسشون.
آیدین غرید:
-در مورد آلار درست صحبت کن.
-لوسه دیگه مگه دروغ می گم؟
آیدین بازوش را چسبید آفاق فریاد کشید:
-مامان.
-چته؟
بی توجه به آیدین گفت:
-آیدین می خواد منو بزنه!
کتایون از آن طرف صدا زد:
-آیدین.
-حالا کی لوسه؟
آفاق بازویش را بیرون کشید و گفت:
-معلومه ... آیلار.
آیدین دوباره بازویش را چسبید و آفاق این بار بلندتر از پیش فریاد کشید.
کتایون از اتاق بیرون آمد و گفت:
-اونجا چه خبره؟
آفاق بازویش را از دست آیدین بیرون کشید و با گریه به طرف کتایون رفت و گفت:
-آیدین من رو می زنه.
کتایون چشم غره ای به آیدین رفت.آفاق گفت:

من اصلا دلم نمی خواد بیام.
آیدین روی مبل افتاد و گفت:
-خب نیا!
کتایون چپ چپ نگاهش کرد گفت:
-آیلار می خواد لیست بچه هایی رو که قراره برای جشن تولدش دعوت کنه با کمک شما دو نفر آماده کنه.مودبانه نیست نریم.
آفاق با حالت قهر روی مبل نشست و در حالی که دستهایش را محکم در بغل گرفته بود گفت:
-چرا خودش این کار رو نمی کنه؟
-من که گفتم تو می تونی نیای.
-کسی نظر تو رو نپرسید.
کتایون غرید:
-دوباره شروع نکنید.
-این اول شروع کرد.
-من بودن گفتم آیلار لوسه؟
-دروغ که نگفتم.
-آفاق از تو بعیده!
-ازش بدم میاد لوسه مامان مگه خود شما هم نمی گی لوس بار اومده.
کتایون لب به دندان گرفت و گفت:
-من کی این حرف رو زدم؟
-به خانم سماعی گفتی.
آیدین به کتایون خیره شد کتایون من من کنان گفت:
-من منظورم این بود که...که....یه کم لوسه.
-به هر حال لوسه.
-ای بابا...این چه ربطی به دعوتش داره؟رفتارش با ما مودبانه اس.آفاق خانم با شما هستم دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم.ماشین آماده است یالا....
و با دست به در اشاره کرد آفاق با همان حالت قهر و در حالی که زیر لب غرولند می کرد بلند شد آیدین هم به مادرش که به طرف اتاق خواب می رفت نگاه کرد و سر به زیر به دنبال آفاق به راه افتاد.
آیلار به زودی هشتمین سالگرد تولدش را جشن می گرفت روزهای زیادی گذشته بود رفتارهای آقا و خانم سالاری از او کودکی مغرور و خودخواه ساخته بود هدیه های ریز و درشت اطرافیان رفتار نامعقولشان به او و البته نگاه خاص زیبا به آیلار باعث شده بود او از قدرت زیادی برخوردار باشد.زیبایی صورتش که معصومیتی نیز در خود داشت او را بسیار دوست داشتنی کرده و اگر رفتارهای تا حدودی افسار گسیخته اش نبود او شیرین ترین کودکی بود که خانواده سالاری تا کنون به یاد داشت.
تمام طول مسیر بچه ها به حالت قهر و پشت به هم نشسته بودند.وارد خانه که شدند زیبا به استقبالشان آمد:
-سلام سلام خوش اومدین.
دست کتایون را به گرمی فشرد و گونه بچه ها را بوسید.
-خوبین؟
-بله مرسی.
-آفاق خانم چطوره؟
-خوبم خاله.
-پس چرا اخمات توهمه؟
کتایون خندید و گفت:
-با آیدین دعواش شده.
آیدین سرخ شد زیبا لبخندی زد و گفت:
-خدای من چرا؟
-دعوای بچه هاست زیبا آیلار کجاست؟
-تو اتاقشه.
رو به مستخدم کردو گفت:
-به آیلار بگو بیاد پایین.
زیر بازوی کتایون رو گرفت و گفت:
-بیا که حسابی گیج شدم واقعا به کمکت احتیاج دارم.
بچه ها به دنبال آنها کشیده شدند زیبا یک ریز از کارهایی که باید انجام می داد حرف می زد و نظر کتایون را جویا می شد.
مستخدم ضربه ای به در زد و منتظر شد آیلار در اتاق را باز کرد و گفت:
-روبان قرمز پیدا نمی کنم.
مستخدم به داخل اتاق سرک کشید اتاق به هم ریخته بود آیلار گفت:
-برام پیداش کن.
و دوباره به اتاق برگشت و شروع به زیر و رو کردن وسایلش کرد.مستخدم وارد اتاق شد و گفت:
-خانم همایونی و بچه ها اومدن.
-برام مهم نیست.
-مادرتون گفتن برید پایین.
-من تا روبانم را پیدا نکنم جایی نمی رم.
-می شه اونجوری روی زمین نشینید؟لباستون چروک می شه.
-دارم دنبال روبانم می گردم.
-خان من براتون پیداش می کنم.
نگاهش را به مستخدم دوخت و گفت:
-پس چرا وایسادی؟
مستخدم به خود آمد و گفت:
-بله خانم.
اتاق را کاملا به هم ریخته بود و مستخدم سردر گم شده بود آیلار روی زمین دراز کشید و سرش را تا گردن به زیر تخت برد مستخدم گفت:
-خانم لباستون.
آیلار با شعف از زیر تخت بیرون آمد مسختدم پرسید:
-پیداش کردین؟
دستش را بالا گرفت عروسک زیبایی در دستش بود گفت:
-خرسی رفته بود زیر تخت!
-خانم مهموناتون پایین منتظرن.
آیلار دوباره به زیر تخت رفت و گفت:
-من هنوز روبانم رو پیدا نکردم.
مستخدم مستاصل ایستاد و ناگهان چشمش به روبان که به دستگیره در کمد دیواری گره شده بود خورد گفت:
-پیداش کردم.
آیلار از زیر تخت بیرون آمد و پرسید:
-کجاست؟
مستخدم روبان را از دستگیره ی در باز کرد و گفت:
-ایناهاش.
آیلار به سرعت خود را به او رساند و روبان را در دست گرفت نگاهی به آن انداخت و گفت:
-این که خراب شده.
-می شه ازش استفاده کرد.
-نمی خوام!
-خانم پایین مهمون دارین.
کتایون پرسید:
-آیلار نمی خواد بیاد پایین؟
زیبا نگاهی به طرف بالای پله ها انداخت و گفت:
-زری رو فرستادم دنبالش.
آفاق بغ کرده و آیدین آرام و متین نشسته بود زیبا گفت:
-تازگی ها خیلی بد شده.
و زیر چشمی به آیدین نگاه کرد.
-دیروز نتونستم راضیش کنم بره مدرسه.
-بهتره به یه دکتر نشونش بدید.
-خانم بزرگ می گه رفتارای من و سالاری این بچه رو بد کرده.
سر به زیر انداخت و گفت:
-خودمم دیگه داره باورم می شه آیلار....
ناگهان آیلار با شتاب از پله ها پایین آمد و با صدای بلند سلام کرد کتایون ایستاد و دستهایش را برای در آغوش کشیدن او از هم گشود.
خودش را در آغوش کتایون رها کرد و گفت:
-سلام خاله.
-سلام عزیزم.
خودش را از آغوش او بیرون کشید آفاق سرش را کج نگه داشته بود و به سردی دست او را فشرد اما آیدین نوک انگشتهای او را فشرد و ساکت نشست.
زیبا پرسید:
-چرا دیر کردی؟
-کار داشتم
روی مبل نشست و گفت:
-بی بی برام آب پرتغال بیار.
کتایون گفت:
-تولدت مبارک
-امروز که روز تولدم نیست
-تا چهارشنبه فقط دو روز مونده
آیلار خندید بچه ها ساکت نشسته و آن دو سرگرم بررسی موارد روز جشن بودند آیلار غرید:
-حوصله ام سر رفقت
و با صدای بلند گفت:
-مامان حوصله ام سر رفت.
کتایون گفت:
-خب چرا یه لیست از دوستاتون که می خوای دعوتشون کنی آماده نمی کنی؟
-حوصله اش رو ندارم.
آفاق گفت:
-ولی ما برای تهیه لیست اومدیم.
-این تولد منه من باید لیست تهیه کنم.
آفاق چهره در هم کشید زیبا اخمی کرد و گفت:
-معذرت خواهی کن آیلار.
کتایون گفت:
-مهم نیست زیبا جون بچه ان دیگه.
زیبا گفت:
-از آفاق معذرت خواهی کن.
آیلار با بی میلی گفت:
-معذرت می خوام.
آفاق سرش را به نشانه اعتراض کج کرد زیبا گفت:
-من ازت معذرت می خوام آفاق جان.
آیلار از روی مبل پایین اومد و گفت:
-منم که گفتم ببخشید.
و به راه افتاد زیبا گفت:
-کجا؟
-می رم تو اتاقم این جا حوصله ام سر می ره.
-بهتره دوستاتم با خودت ببری اونا برای دیدن تو اومدن.
آیلار نگاهی به آنها انداخت و با بی میلی آشکاری گفت:
-شما هم بیاید.
آفاق گفت:
-من نمی آم.
کتایون اخم کرد و آفاق سرش را کج کرد آیدین من من کنان گفت:
-مزاحمت نمی شم.
آیلار نگاهی به آفاق انداخت و برای ان که لج او را در بیاورد گفت:
-خوشحال می شم.
آیدین به کتایون نگاه کرد زیبا پیش دستی کرد و گفت:
-تو هم بر آفاق جان.
-نه!
کتایون با تحکم گفت:
-آفاق.
-نمی خوام برم.
آیلار به طرف آیدین رفت دست او را گرفت و کشید و گفت:
-بیا بریم.
و او را با خود از پله ها بالا برد آفاق با نفرت به آنها خیره شده بود وارد اتاق آیلار که شدند آیدین با تعجب پرسید:
-اینجا چه خبره؟
آیلار که به زحمت میان وسایل قدم بر می داشت گفت:
-زری بعدا مرتبش می کنه.
-چرا خودت مرتبش نمی کنی؟

 

ariana2008

عضو جدید
آیلار بهت زده نگاهش کرد و گفت:
-حرفهای احمقانه نزن.
آیدین سرخ شد و گفت:
-متاسفم.
آیلار روی لبه ی تخت نشست و پرسید:
-تو چرا جلوی در وایسادی بیا تو
آیدین در حالی که گاهی پایش را روی شی کف اتاق افتاده بود می گذاشت خود را به آیلار رساند و کنار او نشست آیلار گفت:
-تو چه جوری می تونی این آفاق لوی رو تحمل کنی؟
آیدین با تعجب نگاهش کرد آیلار بی توجه به او گفت:
-آه آه چقدر ازش بدم میاد!
-تو ناراحتش کردی
-می خوای طرفداریش رو بکنی؟
آیدین نگاهش کرد و گفت:
-نه!
و سر به زیر انداخت آیلار خندید و گفت:
-بابام واسه ام یه چیز تازه خریده می خوای ببینیش؟
-آره
به طرف کمد رفت و عروسکی بزرگ که لباس سیندرلا را بر تن داشت بیرون آورد و گفت:
-چطوره؟
آیدین با بی تفاوتی گفت:
-قشنگه.
-بیا خاله بازی کنیم.
آیدین مثل فنر از جا پرید و گفت:
-نه!من که دختر نیستم.
آیلار متعجب بر جا خشک شد برای اولین بار چیزی می خواست و جواب رد می شنید آیلار عروسک را روی زمین پرتاب کرد و گفت:
-باشه پس از اتاق من برو بیرون.
آیدین یکه خورد آیلار گفت:
-ازت بدم میاد
آیدین بر جا خشکش زده و با دهانی باز به او خیره شده بود آیلار روی سر عروسک ایستاد و گفت:
-ازت بدم میاد از اتاق من برو بیرون.
آیدین به سرعت از پله ها پایین دوید و بی آنکه چیزی بگوید به طرف در رفت.
زیبا پرسید:
-چی شده؟
کتایون چند قدمی به دنبالش رفت و صدایش زد آیدین بی توجه به او دوید و از در بیرون رفت کتایون و زیبا گیج و حیران به یکدیگر نگاه می کردند کتایون دست آفاق رو گرفت و در حالی که با نگرانی از زیبا عذر خواهی می کرد از در بیرون رفت زیبا او را تا پشت در بدرقه کرد و بعد به سرعت از پله ها بالا رفت در آستانه در اتاق آیلار ایستاد و پرسید:
-اینجا چه خبره؟
-زری می آد جمعشون می کنه.
-تو به آیدین چی گفتی؟
-حرف اونو پیش من نزن.
-آیلار!!
به چشمهای زیبا خیره شد و گفت:
-بهش گفتم ازش بدم میاد.
-آیلار...تو.....واقعا بی ادب شدی.
روی تختش افتاد و گفت:
-اصلا هم بی ادب نیستم.
-تا شب تو اتاقت می مونی تا پدرت بیاد.
-می مونم.
زیبا در را بست و آیلار سرش را در بالش فرو برد و به گریه افتاد زیبا لباس پوشید و به سرعت به طرف خانه آقای همایونی رفت باید به خاطر رفتار زشت آیلار عذرخواهی می کرد.
سلام....سلام ...خوش آمدین.
-ممنون.
-پس آیدین کجاست؟
-عذر خواهی کرد و که نمی تونه بیاد.
-اتفاقی افتاده؟
زیبا به سرعت به طرف خانواده همایونی که با مهندس سالاری مشغول صحبت بودند رفت و گفت:
-خوش آمدین.
کتایون او را بوسید و با یکدیگر احوالپرسی کردند.
-آیدین کجاست؟
کتایون سر به زیر انداخت و گفت:
-معذرت خواست که نتونست بیاد.
زیبا گفت:
-هنوزم ناراحته؟
کتایون با دستپاچگی جواب داد:
-نه البته که نه فقط...
-آیلار که همون شب تماس گرفت و ازش عذر خواهی کرد.
-بچه ها رو که می شناسی.
آیلار به طرفشان دوید سریع سلام کرد و دست آفاق رو کشید و گفت:
-بیا بریم اونجا.
چند قدمی بیشتر نرفته بودند که ایستاد و پرسید:
-آیدین نیومده؟
-نه عزیزم.
دوباره دست آفاق رو کشید و از آنها دور شد کتایون گفت:
-نمی خواست بیاد منم ترجیح دادم وادارش نکنم.
-البته به هر حال....
زیبا سر به زیر انداخت کتایون گفت:
-تا چند هفته ی دیگر می خواد از ایران بره.
زیبا با تعجب نگاهش کرد کتایون گفت:
-مادر همایونی بالاخره کار خودش را کرد.
-کجا؟
-عمه اش توی یه کالج خوب براش جا رزرو کرده بود راضی نمی شد بره اما دیشب ناگاهانی گفت می خواد بره انگلیس فرصت نشده باهاش حرف بزنم تا شاید منصرف بشه هر چی هم با همایونی بحث کردم نشد که نشد زنگ زد به خواهرش اونم گفت تا سه هفته دیگه آیدین باید اونجا باشه کالج یک ماه دیگر باز می شه.
به زیبا نگاه کرد و در حالی که لبخند می زد گفت:
-می بینی چه ساده بچه آدم رو ازش دور می کنن؟
-خوب در عوضش تو انگلیس تحصیل می کنه.
کتایون روی کاناپه نشست و گفت:
-لطفا مثل همایونی حرف نزن!
زیبا به سالاری و همایونی که بی خیال می گفتند و می خندیدند نگاه کرد کتایون گفت:
-عین خیالشم نیست.
-مردا همین جوری هستن متاسفم عزیزم.
دست او را در دست گرفت کتایون به زحمت خندید و گفت:
-شب تولد تو جشن و مهمونی حرفای احمقانه می زنم.
ایستاد و گفت:
-نمی خوای من ر به مهمونات معرفی کنی؟
زیبا از روی مبل بلند شد و گفت:
-چرا!
********
آیدین پشت پنجره مشرف به ویلای کوچک ایستاده و به خانه ای که در نور و هیجان می درخشید خیره شده بود دستش را روی شیشه گذاشت و آه سردی کشید لحظاتی متفکر بر جا ایستاد و به آهستگی گفت:
-تولدت مبارک آیلار.
لب تخت نشست و به قاب عکس کوچکی که روی میز قرار داشت خیره شد دوازده سال سن کمی بود برای دور شدن از خانواده و او می خواست این کار را بکند.
قاب عکس را دوباره سر جایش گذاشت مستخدم چند ضربه به در شد گفت:
-بله؟
در باز شد و مستخدم سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
-شام آماده است.
با اکراه از روی تخت پایین آمد.
-اتفاقی افتاده آیدین؟
-نه!
-پس چرا ناراحتی؟
-حوصله ندارم.
-می خوای به سعادت بگم برسونتت تولد؟
-نه اصلا.
-تو که هیچ وقت تولد آیلار رو از دست نمی دادی؟
-اون دختر...دختر....
-اون دختر چی؟
-دختر لوسیه.
صندلی را عقب کشید آیدین پشت میز نشست.
-خب یه کم....آره اما نه زیاد
آیدین نگاهش کرد خندید وگفت:
-پشت اون صورت خودخواه یه دل مهربونه.
-تو که اون رو خوب نمی شناسی.
-شاید اما من می تونم تو چشم آدما نگاه کنم و قلبشون رو ببینم.
آیدین پوزخندی زد و گفت:
-امکان ندارد.
مستخدم بشقاب غذا را در مقابل او گذاشت و گفت:
-اتفاقا بر عکس امکان دارد.
-چه جوری؟
-این کار فقط تمرین می خواد
-مضحکه!
-بشه مضحکه.شام!
آیدین لقمه ای را بلعید و گفت:
-خب اگر بتونی یادم بدی اون وقت ممکنه نظرم عوض بشه
-فکر کردم گفتی مضحکه.
-گفتم اگر یاد بگیرم فرق داره.
نستخدم لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
-چطوره بعد از شام تمرین کنیم؟
-الان!
-الان نه اول شام این کار به نیرو احتیاج داره.
-حرفت درسته.
آیدین به سرعت غذایش را تمام کرد مستخدم مدام بهانه می اورد و سعی می کرد فرار کند آیدین با دلخوری گفت:
-تو حرف زدی باید پاشم وایسی.
-خب ... حق با توئه
روبروی آیدین نشست و گفت:
-فقط باید یه قولی بهم بدی؟
-چه قولی؟
-به هیچ کس در این مورد حرفی نزنی قول می دی؟
-قول می دم
-حتی به مادرت یا دوستای نزدیکت.
-به اونا دیگه چرا؟
-باید بهم قول بدی
-باشه قول می دم
-خوبه حالا خوب توی چشمای من نگاه کن.
آیدین مستقیم به چشمهای او خیره شد مستخدم به تازگی به جای آشپز و مستخدم قبلی استخدام شده بود گفت:
-یه چیزی تو رو رنج می ده.
آیدین به سرعت نگاه از او بر گرفت و گفت:
-تو من رو می ترسونی.
-باشه فراموشش می کنیم.
آیدین مچ دست او را چسبید و گفت:
-فقط بهم یاد بده چه جوری باید این کار رو بکنم.

 

ariana2008

عضو جدید
مستخدم لحظاتی اندیشید و بعد گفت:
-
باشه بهت یاد می دم.
و شروع کرد به حرف زدن آیدین با دقت به حرفهای او گوش می داد و حرکاتش را زیر نظر گرفته بود حرفهای مستخدم که تموم شد گفت:
-
به همین سادگی!
-
اصلا هم ساده نبود.
-
برای اولش آره ولی بهش که عادت کنی می بینی چقدر ساده اس.
مستخدم ایستاد و به طرف آشپزخانه رفت.خوشحال بود که آیدین را برای لحظاتی مشغول کرده است در فکر بود به دوستش تلفن بزند و بگوید چگونه پسر آقای خونه را با ترفند همیشگی سر کار گذاشته است این موضوع می توانست تا مدتها باعث سر گرمی شان بشود.
فصل پنجم
قسمت اول


آیلار به آرامی روی صندلی جا به جا شد.آفاق سرک کشید و دسته گلی را که در دست داشت محکم به سینه چسباند زیبا گفت:
-آروم باش دختر.
کنار زیبا نشست و گفت:
-دلم داره پر پر می زنه.
کتایون لبخند به لب داشت و با رنگی پریده به تابلوی پروازها چشم دوخته بود.
زیبا گفت:
-منم استری دارم.حالا دیگه حسابی بزرگ شده.
-باید ببینیش خاله یه تیکه ماه شده!
کتایون خندید و گفت:
-دیگه داره زیادی تعریف می کنه.
زیبا هم خندید.آیلار با بند کیفش بازی می کرد.آفاق زیر چشمی او را نگاه کرد و گفت:
-خدا کنه نامزد خوشگلش رو با خودش بیاره وای خاله اونقدر ناز بود موهای خرمایی چشمای آبی سفید مثل برف!کلی به هم می اومدن.به من می گفت افق چقدر بهش می خندیدم یادته مامان؟
-به نظر من که چندانم خوشگل نبود.
-اروپایی که بود.
آیلار به ساعتش نگاه کرد آقای همایونی به طرفشان آمد کتایون پرسید:
-چی شد نیومد؟
-هواپیما تا ده دقیقه دیگه می شینه.
و رو به زیبا و آیلار ادامه داد:
-متاسفم که شما هم معطل شدید.
-این حرفا چیه؟سالاری هم می خواست بیاد تو آخرین دقایق یه کاری واسه اش پیش اومد.
آیلار ایستاد و گفت:
-کسی نوشیدنی خاصی میل داره؟من تشنمه می خوام برم نوشیدنی بگیرم.
آفاق گفت:
-تو چه جوری می تونی چیزی بخوری؟من که از شدت اضطراب راه گلوم بسته شده.
-خب تشنمه.
کتایون گفت:
-لطفا یه بطری آب معدنی هم واسه من بگیر.
-دیگه کسی چیزی میل نداره؟
زیبا گفت:
-زود برگرد هر آن ممکنه هواپیماش بشینه زمین.
آیلار آهسته گفت:
-دستشویی هم می خوام برم.
زیبا خندید و گفت:
-زود برگرد.
کیفش را روی دوشش جابه جا کرد و از آنها دور شد.
آیدین بعد از دوازده سال دوری به ایران باز می گشت خانواده همایونی از یم ماه قبل که آیدین خبر بازگشتش به ایران راداده بود در هیجانی غریب فرور فته بودند آیلار در این مدت فقط عکسهایی را که آیدین می فرستاد دیده و به مناسبت عید و تبریک سال نو با او تلفنی صحبت کرده بود چیزی از کودکی شان به اید نمی آورد خاطرات محوی از او در دورترین زوایای ذهنش بود و هر چه فکر می کرد چیز بیشتری به یاد نمی آورد امروز هم بیشتر به اصرار مادرش به فرودگاه آمده بود.
دستهایش را شست و روسری اش را مرتب کرد در آیینه نگاهی دقیق به خود انداخت و گوشه لبش را پاک کرد و از دستشویی بیرون آمد نگاهی به اطراف چرخاند به طرف یکی از مغازه ها رفت دو بطری آب معدنی و چند عدد آب نبات چوبی گرفت و از آنجا بیرون آمد به ساعتش نگاه کرد چند دقیقه ای را صرف نگاه کردن به مغازه های داخل فرودگاه کرده بود به سرعت به طرف آنها به راه افتاد از دور خانواده همایونی و مادرش را دید که با شعف به طرفش می آمدند با تعجب به انها نگاه می کرد که ناگهان چیزی محکم به او برخورد کرد چهره اش از درد درهم مچاله شد خم شد و پایش را گرفت یک نفر گفت:
-معذرت می خوام چیزیتون که نشد؟
با عصبانیت گفت:
-حواستون کجاست؟
مرد جوانی روبرویش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش می کرد گفت:
-واقعا معذرت می خوام اجازه بدین کمکتون کنم.
دستهایش را برای گرفتن او پیش آورد آیلار درد قوزک پایش را فراموش کرد ایستاد و خود را عقب کشید و گفت:
-چه کار می کنید آقا؟مواظب رفتارتون باشید.
پسر جوان که تازه متوجه موقعیت خود شده بود با دستپاچگی گفت:
-ببخشید حواسم نبود
آقای همایونی با نگرانی گفت:
-چیزی شده آیلار جان؟
-سلام.
کتایون بی توجه به آیلار پسر جوان را در آغوش کشید و آیدین بهت زده به آیلار که او هم متعجب به او خیره شده بود نگاه می کرد آفاق او را در آغوش کشید زیبا از آیلار پرسید:
-چیزیت که نشده؟
و آیلار مات و مبهوت جواب داد:
-نه!
کتایون پرسید:
-پات که چیزی نشده؟
آفاق به جای او جواب داد:
-حواست کجا بود؟
آیدین گفت:
-مقصر من بودم.
آیلار چهره در هم کشید و گفت:
-نه من مقصر بودم وقتی دیدم بقیه دارن می آن طرفم حواسم رفت به اونا.
آقای همایونی خندید و گفت:
-بابا اینم یه نوع آشنا شدنه دیگه آیدین آیلار جان رو که یادت میاد؟
آیدین دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
-خوشوقتم.
آیلار سرش را کج کرد و گفت:
-خوشبختم.
زیبا به سرعت نوک انگشتان آیدین را که معلق بین زمین و هوا مانده بود فشرد و گفت:
-به وطن خوش اومدی دلمون واسه ات تنگ شده بود.
آیدین لبخد زد و گفت:
-شما هنوزم مثل اون وقتا هستین.
صدایش را پایین آورد و آهسته گفت:
-به همون خوشگلی!
زیبا سرخ شد و با خنده گفت:
-تو هم فرقی نکردی
آیدین به آیلار نگاه کرد و گفت:
انگار هیچ کس هیچ فرقی نکرده.
آقای همایونی گفت:
-چرا همه به فرقایی کردن این خانم خانما رو می بین می خواد دکتر بشه جنابعالی شدی آقای مهندس این آفاق وروجکم می خود شوهر کنه.
آفاق گفت:
-بابا!
-مگه دروغ می گم؟
آیلار گفت:
-معذرت می خوام عمو جان می شه بریم؟من پام درد می کنه.
آیدین گفت:
-می خواین بریم دکتر؟
-نه چیز مهمی نیست.
آفاق گفت:
-آیلار هنوزم عادت داره همه چیز را بزرگ کنه.
آقای همایونی گفت:
-منم موافقم.
همه سرها به طرف او چرخید گفت:
-منظورم رفتن بود.
ولحن کلامش همه را به جز آیلار به خنده انداخت آیدین نگاهش کرد و با دیدن چهره در هم او خنده روی صورتش یخ زد آفاق بازو در بازوی او انداخت و گفت:
-شهاب معذرت خواست که نتونست بیاد واقعا درگیر بود اما قول داده شب بیاد خونه
و او را با خود برد زیبا پرسید:
-تو حالت خوبه؟
آیلار لنگ لنگان به راه افتاد و گفت:
-می تونم راه برم.
آقای همایونی چرخ حامل چمدانهای آیدین را هل داد و گفت:
-بابا من دیگه می خوام پدر بزرگ بشم گاریچی که نیستم!
کتایون گفت:
-غرغر نکن کار خودته.
و در حالی که با شوق به دختر و پسرش که بازو در بازوی یکدیگر می رفتند نگاه می کرد در کنار زیبا راه فتاد.

 

ariana2008

عضو جدید
مهندس همایونی چمدانها را در صندوق عقب جای داد و در آن را بست کتایون رو به زیبا گفت:
-
می خوای تو هم با ما بیا.
آیلار ماشین را از پارک در آورد و بوق زد آیدین با تعجب گفت:
-
پس رحمت کجاست؟
زیبا گفت:
-
نه آیلار تنهاست تازه شما هم می خواید راحت باشید
آفاق گفت:
-آیلار عشق ماشینه
همایونی گفت:
-
دست فرمونش حرف نداره دوست داره خودش رانندگی کنه.
زیبا گفت:
-
کسی با ما نمیاد؟
آفاق گفت:
-
مگه از جونمون سیر شدیم؟من که می گم شما هم بیاین با ما بریم
همایونی گفت:
-
شلوغش نکن آیلار خیلی محتاطه.
کتایون گفت:
-
تو خونه می بینمتون.
-
نه دیگه مزاحمتون نمی شیم.
-
زیبا خواهش می کنم داد من رو در نیار تو خونه می بینمتون.
به طرف آیلار رفت آیلار شیشه را پایین کشید کتایون گفت:
-
مستقیم برو خونه ی ما.
آیلار به مادرش نگاه کرد زیبا با چشم گفته های او را تایید کرد جواب داد:
-
باشه
و رو به آفاق ادامه داد:
-
با ما نمیای؟
-
نه به شهاب قول دادم شب شام رو با هم بخوریم.
آیلار خندید و شیشه را بالا کشید زیبا هم خندید و گفت:
-
فعلا خداحافظ.
چرخی زد و سوار اتومبیل شد آیلار به راه افتاد آیدین ایستاد و دور شدن آنها را تماشا کرد آفاق گفت:
-
چرا النا رو با خودت نیاوردی؟
آیدین نگاهش کرد و با خنده گفت:
-
شاید خودش بیاد
آقای همایونی گفت:
-
سوار شید مهمونا که نمی تونن منتظر صاحبخانه بشن.
آیدین لبخندی به خواهرش زد و سوار اتومبیل شد آفاق هم در کنار مادرش روی صندلی عقب نشست آفاق گفت:
-
لندن چه خبر؟
آیدین سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
-
دلم واسه تهران تنگ شده بود
-
تهران اصلا عوض نشده از اونجا بگو.
-
بعدا الان فقط می خوام تهران رو ببینم.
-
ا....
کتایون تشر زد:
-
آفاق ساکت شو مگه نمی بینی چقدر خسته است؟
آفاق با دلخوری لبهایش را غنچه کرد و به صندلی تکیه دا و از پنجره به بیرون خیره شد آیدین هم به بیرون خیره شده و مدام صحنه ی برخوردش با آیلار را در ذهن مرور می کرد حرفهایشان و نگاه خودخواه او را لبخند روی لبهایش نشست و بی اختیار گفت:
-
چقدر بزرگ شده این دختره!
-
کی؟
به خود آمد و خجالت زده به روبه رو خیره شد و گفت:
-
آیلار!
کتایون خندید و گفت:
-
خانمی شده که نگو.
آفاق گفت:
-
به نظر من که هنوزم آیلار سابقه.
همایونی خندید و گفت:
-
به همون شیرینی به همون خوشمزگی!
آیدین لبخند زد و گفت:
-
بعید نیست سالاری بفرستش اروپا.
-
اروپا واسه چی؟
-
داره پزشکی می خونه سالاری خیلی دلش می خواد بفرستش اروپا واسه ادامه تحصیل زیبا راضی نمی شه.
آفاق با دلخوری گفت:
-
من حرف می زنم می گین خسته است اما....
آیدین لبخند زد و گفت:
-
لندن مثل همیشه بود همه خوب بودن.
-
الان دیگه نمی خوام چیزی بدونم.
همایونی گفت:
-
حالا دیگه دل دختر کوچولوی منو می شکونی پدر سوخته؟
آیدین خندید و از پنجره به بیورن خیره شد دلش می خواست در رویای آیلار به چیزی که مدتها پیش در جایی پنهان کرده بود برسد.
مهندس همایونی به قهقهه خندید و گفت:
-بله عجب روزایی بود.
آفاق بازو در بازوی نامزدش نشسته بود آیدین زیر چشمی به آیلار نگاه کرد و گفت:
-من تمام گذشته ها رو تو ذهنم نگه داشتم.
کتایون گفت:
-تولد آیلارم یادته؟ممکن نیست.
-چرا خوب یادمه رفتیم ویلای بزرگ.
زیبا گفت:
-اسمشم خودت گذاشتی.
-یادمه.
مهندس سالاری خندید و گفت:
-یادت باشه من باید تلافی کنم.
نگاه پرسشگر ش را به او دوخت مهندس سالاری ادامه داد:
-اسم بچه ات رو من می خوام انتخاب کنم.
-حتما.
آفاق گفت:
-هوم خبراییه؟چه محکم گفت حتما.
آیدین سرخ شد و همه به خنده افتادند شهاب گفت:
-آفاق می گفت شما اونجا نامزد دارید.
-نه نامزد که نه.
به آیلار نگاه کرد که بی تفاوت نشسته بود و گفت:
-نامزد نه.
آفاق با لحن معترضی گفت:
-پس النا کی بود؟
-مازدم نبود.
مهندس همایونی خندید و گفت:
-آفاق دیگه تو نکات ریز دقیق نشو
و دوباره همه به خنده افتادند آیدین به آیلار که با بی تفاوتی سر به زیر داشت نگاه کرد آفاق گفت:
-باشه اما منم خاطرات خوب تو ذهنم می مونه.
شهاب با اشتیاق گفت:
-منم خاطرات زیادی از بچگی هام تو ذهنم دارم
آفاق گفت:
--من خاطرات مشترک زیادی با داداشم و ....
به آیلار نگاه کرد و گفت:
-آیلار یادمه.
آیلار نگاهش کرد در چشمهای آفاق شیطنتی تلخ نشسته بود آیلار لبخند زد و گفت:
-ولی من چیزایی که برام مهم نباشه تو ذهنم نگه نمی دارم.
آفاق بور شده بود گفت:
-حتی آخرین خاطره ی مشترکمون؟
آیدین نگاهش کرد آیلار لبخند زد و گفت:
-حتما مهم نبوده که تو ذهنم نمونده.
-اتفاقا مهم بود چون باعث شد آیدین از ایران بره!

 

ariana2008

عضو جدید
آیدین که اوضاع رو درک کرده بود گفت:
-
نه!
آفاق به قهقهه خندید و آیدین آرام گرفت شهاب گفت:
-
خب قضیه چی بود؟
همه نگاهها به طرف آفاق چرخید آفاق به مبل تکیه داد و گفت:
-
یه مارجای جالب.
همایونی خندید و گفت:
-
وقتی آفاق اینجوری صحبت می کنه یعنی باید اماده ی خندیدن شد.
آفاق سر خورده گفت:
-
بابا واقعا که.
و همایونی که به زحمت سعی می کرد مانع خنده خود شود گفت:
-
معذتر می خوام عزیزم.
کتایون چپ چپ به او نگاه کرد زیبا گفت:
-
واسه منم جالب شد خب خاطره تون چی بود؟
آفاق به آیلار که می خندید نگاه کرد از خنده او آنقدر عصبانی شده بود که احساس کرد بخار داغی از سرش بلند می شود گفت:
-
یادتون که می آید آیلار چه اخلاقایی داشت؟
خنده روی لبهای آیلار خشک شد سالاری با خنده گفت:
-
چه جورم.
آیلار به پدرش که لبخند می زد نگاه کرد شهاب پرسید:
-
چه اخلاقایی؟
-
ببخشید آیلار جون اما چون شهاب نمی دونه من یه کوچولو واسه اش توضیح می دم از نظر تو ایرادی ندارد؟
آیلار سعی کرد بر خود مسلط باشه گفت:
-
البته که نه!
-
عزیزم آیلار جون تک فرزنده خانوادس.
-
بله متوجه این موضوع شدم.
-
عمو و خاله جون رو هم که می شناسی؟
-
بله.
-
آیلار رو خدا بعد از چند سال به عمو و خاله جون داده و.... می تونی حدس بزنی دیگه؟
مهندس همایونی با خنده گفت:
-
یکی یه دونه....
و سهاب ادامه داد:
-
خل ود....وای ببخشید!
صدای خنده بلند شد آیلار بی آنکه لبخند بزنه به آفاق خیره شده بود زیبا به آیلار نگاه کرد و خنده اش متوقف شد شهاب رو به آیلار کرد و گفت:
-
معذرت می خوام منظوری نداشتم
-
مهم نیست من آدم واقع بینی هستم.
آفاق گفت:
-
می ذارید خاطره ام رو تعریف کنم؟
-
بگو عزیزم.
-
تولد آیلار جون بود و ما رفته بودیم اونجا زیبا جون دعوتمون کرده بود بریم اونجا.
رو به آیلار کرد و گفت:
-
یادت اومد عزیزم؟
-
من تولد های زیادی داشتم یادم نمیاد کدومو می گی؟
-
آیلار آیدین رو برده بود تو اتاقش و ازش خوساته بود باهاش عروسک بازی کنه.
آیدین به قهقههه خندید آفاق در حالی که می خندید گفت:
-
تصور کن آیدین عروسک بندازه روی پاش و بخوابوندش.
همه می خندیدند.
-
واقعا که شهاب راست گفتی یکی یه دونه...
آیلار با ناراحتی گفت:
-
چندانم خنده دار نیست.
همه ساکت شدند آیلار ایستاد و گفت:
-
به نظر من که بیشتر مسخره بود تا خنده دار
آیدین هم ایستاد و گفت:
-
آفاق منظوری نداشت.
اگر واقعا به خاطر عروسک بازی رفتی حقت بوده که دوازده سال از خونه ات در باشی.
زیبا گفت:
-آیلار!
-من می رم خونه.
مهندس همایونی ایستاد و گفت:
-ناراحت شدی عمو جان؟آفاق!
مهندس سالاری گفت:
-اگر می خواد بره بهتره بره.
آیلار با تعجب به پدرش نگاه کرد مهندس سالاری گفت:
-بیدار بمون باید با هم حرف بزنیم.
-بله حتما.
آیلار با عصبانیت به راه افتاد کتایون ایستاد و گفت:
-عزیزم...
سالاری با قاطعیت گفت:
-کتایون اون می خواد بره.
کتایون لحظه ای مردد بر جای ماند و به آقای همایونی نگاه کرد آقای همایونی با ابرو اشاره کرد بنشیند و خودش هم نشست کتایون با تردید نشست سالاری با خنده گفت:
-دیگه چی یادت می آد؟
آیدین گفت:
-معذرت می خوام
و با قدمهایی بلند به دنبال آیلار رفت آیلار کیفش را از مستخدم گرفت آیدین در را چسبید و گفت:
-متاسفم.
-از سر راهم برید کنار.
-آفاق...اخلاقش....می شناسیش که.
آیلار در چشمانش خیره شد آیدید گفت:
-متاسفم.
-می دونی حالا که خب فکر می کنم اون خاطره یادم می آد من هنوزم ازت بدم میاد.
آیدین به سختی یکه خورد لبخندی زد و گفت:
-مطمئن باش منم از دختر لوس و خودخواهی مثل تو خوشم نمیاد.
آیلار که منتظر شنیدن چنین چیزی نبود به سختی یکه خورد آیدین در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت در را برایش باز کرد آیلار گفت:
-برام مهم نیست چون آدمهایی زیادی هستند که از من خوششون می اد
-و دخترای زیادی هم هستند که من رو دوست دارن.
و روی جمله دوست دارن تاکید کرد آیلار با عصبانیت از در بیرون رفت و آیدین در را پشت سر او بست و به در تکیه داد چشم بر هم گذاشت و زیر لب گفت:
-"این چه کاری بود کردم چی بهش گفتم:"
آیلار سوار اتومبیلش شد دلش می خواست هر چه زودتر خودش را به اتاقش برساند به تنهایی احتیاج داشت.
آفاق گفت:
-رفت؟
چشم باز کرد آفاق رو برویش ایستاده بود جواب داد:
-آره
-بهتره بیای تو ولش کن دختره ی لوس را
آیدین لبخند زد و به دنبال آفاق به راه افتاد در حالی که مدام خود را به خاطر حرفهایی که به آیلار زده بود سرزنش می کرد وارد پذیرایی شد نگاهش به نگاه نگران زیبا گره خورد لبخند اطمینان بخشی زد و در کنار پدرش نشست زیبا سر به زیر انداخت
شهاب رو به آیدین گفت:
-شما از خاطراتتون تعریف کنید.
-چیزی که قابل تعریف کردن باشه نیست.
تمام حواسش متوجه آیلار بود دلش می خواست زودتر به اتاقش برگردد و از پنجره به ویلای کوچک خیره شود مثل سالهایی که در ایران بود.




 

ariana2008

عضو جدید
من از هیچ کس عذر خواهی نمی کنم.
-تو دیگه بزرگ شدی
-ظاهرا که من یه چیزی هم بدهکار شدم
-رفتارت مناسب نبود.
-آفاق با من مشکل داره
-اون فقط خاطره تعریف کرد.
-اون خاطره بود؟جالبه!
-بله خاطره بود
-شما همیشه عادت دارین طرف دیگران رو بگیرین.
-وقتی حق با اوناست آره.
-وقتی هم حق با اونا نیست همین جوره.
-آیلار!
-من حرفی برای گفتن ندارم
-جز این که از آیلار و آیدین عذر خواهی کنی.
پوزخندی زد و گفت:
-حتی بهش فکر نکنید.
-آیلار....
چند ضربه به در خورد و مستخدم در را باز کرد و گفت:
-آقا خانم صداتون می کنن.
آقای سالاری گفت:
-فکرات رو بکن من مصرم که از خانواده ی همایونی عذر خواهی کنی.
آیلار چهره در هم کشید آقای سالاری بلند شد لحظاتی به آیلار نگاه کرد و با دلخوری از در بیرون رفت زیبا روی مبل نشسته بود سالاری در کنارش جای گرفت و گفت:
-واقعا شورش را در آورده.
-آفاق عمدا اون خاطره رو تعریف کرد
-عزیزم عمدی یا غیر عمدی آیلار باید بتونه احساساتش رو کنترل کنه فردا پس فردا می خواد بره تو اتاق عمل و جراحی های سخت انجام بده
-سالاری خواهش می کنم تحت فشار نذارش
دستهای زیبا را گرفت و گفت:
-من سالهاست دارم سعی می کنم اون رفتار مناسب اجتماعی یاد بگیره.
-منم عصبی شده بودم یعنی رفتار مناسب اجتماعی ندارم؟
به چشمهای سالاری خیره شد سالاری نفس عمیقی کشید و گفت:
-آیدین تازه برگشته
-قبول دارم اما آفاق از روی غرض حرف می زد.
بر پشت دست همسرش بوسه ای زد و گفت:
-هر دوتامون خسته ایم
-آره خسته ایم.
*********
آیدین دستش را روی شیشه پنجره گذاشت و گفت:
-سلام دختر خانم
و لبخند تلخی روی لبش نشسست
-چقدر دلم برات تنگ شده بود وای از سدت تو ....ا....ا....نگاه کن همونی که بوده مونده.
خندید و گفتک
-همانطور دوست داشتنی چقدرم بزرگ شده اصلا نشناختمش.
به چراغهای روشن خانه ی سالاری که یکی یکی خاموش می شد نگاه کرد.
-داری می خوابی؟!من بعد از دوازده سال اومدم...نمی دونم....متاسفم به خاطر اون حرفهایی که بهت زدم همه اش تقصیر خودت بود که چی؟اما خب....از من بدت می اد دیگه!البته این مشکل توئه.
آخرین چراغ خانه سالاری خاموش شد آیدین لبخند زد و گفت:
-شب بخیر کوچول....آ...آ....چی گفتی؟
خندید و گفت:
-ولی من دوستت دارم.
چرخی زد و روی تخت افتاد قاب عکس روی میز کنار تختش را در مقابل صورت گرفت و گفتک
-من برگشتم پیشت.
قاب را روی سینه گذاشت و چشم بست بعد از سالها از ای ن که در اتاق خودش می خوابید احساس آرامش می کرد.
********
آیلار در تاریک و روشن اتاقش رو به خانه همایونی ایستاد از وقتی به خانه برگشته بود سعی کرده بود خاطرات محو و گنگ گذشته را مرور کند یادش می امد آیدین همیشه مراقب او بود با خود گفت:
-اون چه حرفهایی بود که بهش زدم؟.....اما نه حقش بود من که حاضر نیستم از اون و خواهرش ....نه از اون شایبد اما به هیچ وجه حاضر نیستم از اون دختره خودخواه عذرخواهی کنم.

 

ariana2008

عضو جدید
دستش را روی شیشه گذاشت و گفت:
-
پس آیدین این بود!از عکساشم خوشگلتره اصلا به جهنم که خوش قیافه است مهم اینه که بی ادبه!
روی تخت نشست و دستش را به قوزک پایش کشید درد آرامی در پایش پیچید چهره در هم کشید و گفت:
-
آخ ... حواس پرت!
اما نمی دانتس این جمله را با خودش گفت یابه آیدین چون هر دو نفرشان به یک اندازه حواسشان پرت بود لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:
-
پسره خودخواه!دخترای زیادی هستن که منو دوست دارن به جهنم!
با عصبانیت تاکید کر:
-
به جهنم!
غلتی زد پتو را روی خودش کشید و زیر لب گفت:
-
به جهنم!
آیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت بچه گانه است.
-
نمی خوام برم زور که نیست.
-
کتایون زنگ زد می گه ِدین می خواد بره بیرون تنهاست آیلار جان خواهش می کنم عزیزم!
-
مامان!
-
من روم نمی شه زنگ بزنم به کتی اگه نمی خوای بری خودت زنگ بزن.
-
با آفاق بره.....
-
آفاق با شهاب رفته بیرون این اولین باره کتی از تو یه چیزی خواسته.
-
اولین بار که نیست
-
آیلار جان عزیزم.
-
آخه چه جوری بگم؟من از این پسره خوشم نمی آد.
-
چند ساعت که بیشتر نیست
-
من که راننده شخصیشون نیستم
زیبا چهره در هم کشید و گفت:
-
اصلا نمی خواد بری زنگ می زنم یه چیزی به کتایون می گم.
چند قدمی بیشتر برنداشته بود که آیلار با دلخوری گفت:
-
می رم.
زیبا لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
-
نمی خواد بری.
-
گفتم می رم دیگه.
-
اگه سخته...
-
مامان جان حالا باید بحث کنیم که من می خوام برم و شما می گید نه.
زیبا به طرفش چرخید و گفت:
-
باشه عزیزم.
-
ولی همین یک باره ها.
زیبا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
-
همین یک بار.
زیبا به ساعت ظریفی که دور مچش پیچیده شده بود نگاه کرد و گفت:
-
ساعت ده باید اونجا باشی.
-
ساعت چنده؟
-
نه و نیم.
بلند شد و روبه روی آیینه نشست برس را برداشت و همانطور که آن را به موهاش می کشید گفت:
-
جدا فکر کردن من راننده آقا پسرشونم که دستورم می دن؟
زیبا لحظاتی ایستاد و نگاهش کرد و بی آن که چیزی بگوید از در بیرون رفت.
******
کتایون با لبخند گفت:
-
ممنون که اومدی عزیزم این پسره اونقدر لجبازه که حد نداره تا الانم به زور نگهش داشتم تا تو بیای.
آیلار به زحمت لبخند زد.
-
آفاق ماشین رو برده آیدینم از وقتی بیدار شده پاش رو توی یک کفش کرده می خوام برم تهران گردی.
دست آیلار را گرفت و گفت:
-
ببخشید عزیزم که مجبور شدم مزاحم تو بشم.
-
خواهش می کنم.
و این جمله را با چنان لحنی گفت که خودش هم یکه خورد کتایون با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-
برم بگم آیدین زودتر بیاد
خودش هم می دانست برای دوری از اوست که آیدین را بهانه کرده است پاروی پا انداخت دستهایش را در هم گره کرد و چشم به کف براق سالن دوخت.
کتایون وارد اتاق آیدین شد و پرسید:
-
چرا نمی آی؟آیلار منتظرته
-
گفته بودم که تنها می رم.
-
حالا که اومده!

بهتره برگرده.
-بچه شدی آیدین؟این حرفا چیه؟
-ببین مامان من نمی خوام مزاحم کسی بشم.
-آیلار خودش خواسته بیاد.
به کتایون خیره شد کتایون گفت:
-خب من ازش خواستم اومده حالا هم پایین منتظر جنابعالیه می خوای بهش چیبگم؟
-به سادگی بگین آیدین تشکر می کنه و می گه خودش میره.
-این همه لجبازی به خاطر چیه؟
-می خوام تنها باشم.
-امکان نداره تو تهران رو بلد نیستی گم می شی.
-با آژانس می رم.
-آیلار پایین منتظره.
منتظر عکس العمل آیدین نشد رفت و در را پشت سرش بست آیدین پشت پنجره رو به خانه خانواده سالاری ایستاد دستش را روی شیشه گذاشت و گفت:
"سلام خانم کوچولو...پس بالاخره اومدی...خدا جون قیافه ات باید دیدنی باشد......مجبوری یک روز کامل من رو تحمل کنی!"
خنده ای از سر شیطنت بر لبهایش نشست و گفت:
"نمی دونی چه برنامه ای واسه ات چیدم.....دوست دارن صورتت رو ببین وقتی مجبور می شی با من نهار بخوری."
کتش را از روی تخت برداشت و از اتاق بیرون رفت آیلار در سالن منتظرش بود.با دیدنش ایستاد و با چهره ای در هم کشیده که دلخوری اش را به خوبی نمایان می کرد سلام کرد.
-سلام خوبین؟
به سردی جواب داد:
-بله!
کتایون با تردید نگاهشون کرد آیدین پرسید:
-چیزی از بیرون نمی خوای؟
کتایون به خود آمد و گفت:
-خوش بگذره بهت....
نگاهی به آیلار انداخت و ادامه داد:
-.....ون.
گونه مادرش را بوسید آیلار با عصبانیت در دل زمزمه کرد
"انگار با راننده باباش می خواد بره بیرون."
آیلار هم گونه ی کتایون رو بوسید و زیر نگاههای تردید آمیز کتایون از او خداحافظی کرد و از در بیرون رفت کتایون آهسته گفت:
-آیدین جان زیاد سر به سرش نذار.
-کاری به کارش ندارم.
کتایون لبخندی از سر استیصال زد آیدین چشمکی زد و از در بیرون رفت آیلار داخل اتومبیل منتظرش بود در کنار او نشست و گفت:
-متاسفم که مزاحم شما شدم.
-مهم نیست
به راه افتاد و گفت:
-لطفا کمربندتون!
آیدین کمربند رو بست و گفت:
-خب از کجا شروع کنیم؟
-شما قراره تهران رو بگردید.
-نظرتون در باره ی موزه ها چیه؟
-هر جا که شما بگین.
نگاهش کرد و ادامه داد:
-ببخشید که من یکم رکم هر جا می رید تا ساعت سه تمومش کنید من می خوام ساعت سه با چند تا از دوستام برم سینما.
-چه فیلمی؟
آیلار با غضب نگاهش کرد خونسرد به صندلی ماشین تکیه داد و گفت:
-من یه پیشنهاد بهتر دارم.
وارد خیابان اصلی شده بودند آیدین که سکوت آیلار رو دید گفت:
-من رو نزدیک یه تاکسی تلفنی پیاده کنید اینجوری هر دو نفرمون به کارمون می رسیم.
-متاسفم مسئولیت شما امروز با منه نمی خوام به عنوان یه خاطره ی مضحک دیگه بهش بخندن!
-خوبه پس می ریم موزه.
آیلار پخش اتومبیل را روشن کرد و روی پدال گاز قشرد.
-شما موزیک ایرانی ندارید؟
-چرا.
-می شه لطفا....شجریان اگر دارید؟

 

ariana2008

عضو جدید
من دارم رانندگی می کنم تو داشبورد هر چی بخواین هست ببینید می تونید چیزی که با سلیقه تون جور در بیاد پیدا کنید.
آیدین داشبورد را باز کرد و گفت:
-
جالبه هر نوع موزیکی.
-
از یکنواختی بدم میاد.
-
اینقدر زیاد تنوع طلب بودن هم چندان جالب نیست.
-
من مثل شما فکر نمی کنم.
-
مسلما!
همن معتقدم آدم بسته به شرایط روحی ای که داره چیزهایی رو نیاز داره.
آیدین یکی از نوارها را داخل ضبط گذاشت و گفت:
-
شجریان که نداشتین!
-
یه کاست جدید از افتخاری بود.
-
چیزی پیدا نکردم.
-
خب احتمالا بابا برداشته.
-
مثلا موزیک؟
آیلار متعجب نگاه کرد و گفت:
-
شرایط روحی ربطش با موزیک!
-
دیگه نمی خوام اون بحث رو ادامه بدم.
آیدین یکه خورد اما به سرعت بر خود مسلط شد و گفت:
-
مهم نیست به نظر منم خسته کننده بود.
آیلار که انتظار چنین برخوردی را نداشت گفت:
-
بله؟
-
اول کدوم موزه می ریم معاصر حیات وحش ایران باستان.
-
جدا شما می خواید همه این موزه ها رو بگردید؟
-
از نظر شما ایرادی دارد؟
-
نه به من ارتباطی ندارد.
-
ایران باستان.
-
بله؟
-
اول موزه ی ایران باستان.
آیدین از پنجره به خیابان خیره شد از این که یک روز کامل می توانست در کنار آیلار باشد خوشحال بود به سختی می توانست صورت بی تفاوت و سردی داشته باشد و وانود کند از دیدن تهران است که لذت می برد آیلار در کنارش بود و او بعد از سالها می توانست به بهانه های مختلف او را از نزدیک و فاصله ای کوتاه ببیند.
آیلار نیز به سختی می توانست بی تفاوت و عصبی باشد از وجود او در کنارش هیجان زده بود و هر گاه آیدین نگاهش می کرد فرمان را محکم می چسبید تا بر خود مسلط باشد.
-
شما خوب رانندگی می کنید.
-
از ده سالگی بابا اجازه داد تو حیاط ویلای بزرگ رانندگی کنم.
-
عمو جان همیشه کارای عجیب می کنن!
و خندید آیلار پرسید:
-
به چی می خندین؟
-
یاد یه چیزی افتادم اما راستش....می ترسم تعریف یه خاطره شما رو ناراحت کنه؟
حرف آیدین را کنایه به حساب آورد و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
-
نه هر خاطره ای.
-
پس ناراحت نمی شین اگر تعریفش کنم؟
-
نه.
-
این که آقای سالاری از کارای عجیب خوشش میاد یه بار تو ویلای بزرگ من رو مجبور کرد از فاصله ی پنج متری بپرم تو استخر اون موقع شش سالم بود نمی دونین چه حس بدی بود وقتی از اون ارتفاع با آب استخر برخورد کردم انگار که افتاده باشم رو یه تیکه بزرگ بتون.هنوزم که یادم میاد استخونام درد می گیره ولی پدرتون با خوشحالی برام دست می زد.
خندید و گفت:
-
دفعه بعد که اومد خونه مون یه مدال واسه ام آورده بود.
دست در گردن برد و گردنبندی را از زیر لباسش بیرون کشید و گفت:
-
هنوزم دارمش.
و آن را در مقابل آیلار گرفت.یک مدالیوم که بر روی آن مردی در حال شیرجه زدن از روی تخته پرش بود آیلار لبخند زد و گفت:
-
خوبی پدرم در اینه که هیچ وقت پاداش کاری رو که انجام شده فراموش نمی کنه.
آیدین مدالیوم را سر جایش برگرداند و گفت:
-
من که همیشه دوسش داشتم.
-
اونم شما رو دوست داشت.
-
واسه همینم بود که تو از من بدت می اومد.
به خودش آمد حرفی را که نباید می گفت را گفته بود آیلار گفت:
-
اصلا هم این جور نیست!
-
چرا دلیلش همین بود.
-پدرم انقدر واسه شما ارزش قائل نبود که بتونه حس حسادت من رو تحریک کنه.
-چرا اتفاقا تحریک می کرد شما یادتون نیستن.
-من چیزی از ذهنم بیرون نمی ره.
-چرا می ره وگرنه اون خاطره روز آخر رو فراموش نمی کردید چیزی که زندگی من رو زیرو رو کرد.
آیلار که متوجه لحن آیدین نشده بود گفت:
-گفتم که مسائل بی اهمیت توی ذهنم نمی مونه.
-نمی خوام این بحث رو ادامه بدم.
-شما خودتون شروع کردید.
-درسته حالا هم نمی خوام ادامه بدم.
-ولی....باشه حق با شماست مهم نیست.
آیدین از این که هر بار حرف می زد آیلار از او دور و دور تر می شد از دست خودش عصبانی بود و خود را سرزنش می کرد.دلش می خواست می توانست به او بگوید دوستش دارد و امیدوار است او نیز همین احساس رو نسبت به وی داشته باشد اما می ترسید چیزی بگوید و آیلار را برای همیشه از دست بدهد.
آیلار هم از این که آیدین اینگونه با او رفتار می کرد دلخور بود او تنها پسری بود که در مقابل آیلار مقاومت و حتی طوری با او رفتار می کرد که آیلار احساس می کرد از او متنفر است.
می دانست احساس خاصی نسبت به او دادر آنقدر از او تعریف شده بود و آنقدر در موردش حرف زده بودند که حتی پیش از آن که از اروپا بازگردد آیلار شیفته اش شده بود.چند تا از عکسهایی که برایشان فرستاده بود را بین وسایلش پنهان کرده بود اما حالا او را می دید و رفتارش را مطمئن شده بود آیدین نسبت به او کوچکترین احساسی ندارد و او این احساس یک طرفه را تا به امروز در قلب خود داشته است تمام مسیر را ساکت و غرق در افکارشان بودند به این ترتیب دیگر با هم دعوایی نداشتند و این بهتر از بحثهای اعصاب خورد کنشان بود.
وقت نهار شده بود آیدین به خود جرات داد و گفت:
-چون من رستورانهای تهران رو نمی شناسم خودتون لطف کنید و یکیش رو برای نهار در نظر بگیرید.
-اگه کارتون تموم شده ترجیح می دم برای نهار پیش مادرم باشم.
-کارم تموم نشده.
به زحمت خود را کنترل کرد که نگوید:
"من راننده ی شخصی شما نیستم"
گفت:

 

ariana2008

عضو جدید
باشه.
-
پس یه رستوران خوب.
آیدین به زحمت خنده اش را فرو خورد دلش می خواست قیافه او را موقع صرف غذا تماشا کند.آیلار گفت:
--
جایی می برمتون که انگشت به دهن بمونید.
از اولین بریدگی دور زد آیدین گفت:
-
خوبه واقعا دلم غذای ایرونی می خواد.
آیلار به سرعت به طرف مرکز شهر حرکت می کرد آیدین پرسید:
-
شما برای ادامه ی تحصیل نمی خواید برید اروپا؟
-
شاید برای گرفتن تخصص.
-
تو چه رشته ای؟
-
جراحی قلب را دوست دارم شایدم متخصص داخلی بشم هنوز تصمیمی نگرفتم.
لبخندی زوی لبش نقش بست و گفت:
-
از بچه ها خیلی خوشم میاد.
-
یعنی متخصص کودکان؟
دوباره حالت جدی به خود گرفت شانه بالا انداخت و گفت:
-
نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم.
-
جای خاصی داریم می ریم؟
-
فکر کردم گفتید گرسنه هستید؟
-
بله هستم ولی شما دارید می رید طرف جنوب.
-
ما داریم می ریم یه رستورانی که شما حتما ازش خوشتون میاد
-
به هر حال شما تهرون رو بهتر می شناسید
-
نگران نباشید جایی که در خور شما باشه رو در نظر گرفتم.
در مرکز شهر در مقابل رستورانی کوچک توقف کرد آیدین با تعجب گفت:
-
اینجاست؟
-
از طعم غذاهاشون خوشتون می آد.
با تردید پیاده شد و آیلار در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت:
-
و از فضاش بیشتر!
وارد رستوران شدند مردی در حال تی کشیدن بود صدای شق شق سوختن پشه هایی که به مهتابی آویزون شده از سقف می پسبیدند با میو میو گربه ای که به محض ورود خودش را به پای ان دو می مالید درهم آمیخته بود.آیلار گفت:
خوشتون می آد؟
آیدین گفت:
-
من به سلیقه ی شما احترام می زارم.
و لبخند زد آیلار با عصبانیت پشت میزی نشست و گفت:
-
من کلا با هر کی همونطور که استحقاقش رو داره رفتار می کنم.
و لبخندی موذیانه بر روی لبش نشست آیدین هم گفت:
-
منم کلا با کسانی که احساس می کنم لیاقتشون در حد من نیست معاشرت نمی کنم.
غذایشان را در حالی خوردن که صدای سوختن پشه ها سکوت را می شکست و گربه مدام دور و برشان می پلکید گاهی که مشتری ای برایش چیزی روی زمین می انداخت از آنها دور می شد و بعد از خوردن دوباره خودش را به پای انها می مالید.
آیدین پول غذا را حساب کرد و گفت:
-
ساعت دوئه.
-
وقت داریم شما رو برسونم خونه.
-
مگه قرار نیست بریم سینما؟!
-
سینما؟با شما؟
-
شما خودتون گفتید می خواید ساعت سه برید سینما.
-
البته با دوستام.
-
من خیلی وقته یه فیلم ایرانی ندیدم فکر می کنید دوستان شما ناراحت بشن من باهاتون بیام؟
-
آخه....من....
دستهایش را بالا آورد و گفت:
-
چشمام رو می بندم به هیچ کسی ام چیزی نمی گم مزاحمتونم نمی شم اصلا اون طرف می شینم.
آیلار لبخند زد و گفت:
-
لوس نشو.
به آیدین که با چشمهایی درخشان به او خیره شده بود نگاه کرد و خجالت زده گفت:
-
ببخشید.
-
چیزی نگفتی که به خاطرش عذر خواهی می کنی حالا من رو می بری؟
-
به شرط این که پسر خوبی باشین.
-
قول می دم
آیدین به صندلی تکیه داد دستش را روی دکمه گذاشت و شیشه پایین آمد چشمهایش را بست باد روی صورتش پخش شد از این که در ایران است خوشحال بود.
******
آیلار با خنده گفت:
-
اراذل و اوباش!
سه دختر جوان در مقابل سینما منتظرش ایستاده بودند آیدین که دچار تردید شده بود گفت:
-
بد نیست من بیام؟
-
حالا که زوری خودتون رو انداختین!
-
سلام
-
سلام
آیدین هم سلام کرد آیلار گفت:
-
نازنین مریم مهسا
-
خوشوقتم.
-
ایشون هم آقای همایونی.
نازنین با خنده گفت:
-
نگفته بودی پارتنر می آری نمی گی آقا ممکنه شوکه بشه.
-
آقای همایونی پارتنر من نیستن.

 

ariana2008

عضو جدید
مهسا گفت:
-
از دوستان هستند؟
آیدین به جای آیلار گفت:
-
ما دوستان خانوادگی هستیم.
-
آقای همایونی دو روزی می شه از انگلیس اومدند ایران امروز هم اومدن تهران رو بگردن.
-
و البته یه فیلم خوب ایرانی ببینم.
مریم گفت:
-
وای من عاشق اروپا هستم!
آیلار به طرف گیشه رفت و گفت:
-
به جای این حرفا بلیثط می گرفتید.
دخترها با لبخند به آیدین خیره شده بودند آیدین لبخندی زد و به دنبال آیلار رفت.
-
پنج تا.
آیدین پنج اسکناس دو هزار تومانی روی گیشه گذاشت آیلار گفت:
-
چی کار می کنید؟

مهمون من.
-
خودم می تونم پول بلیطم رو بدم.
-
مودبانه اش اینه که من حساب کنم.
-
مودبانه اش اینه که....
-
شما برید پیش دوستاتون چون زل زدن به ما.
آیلار به طرف دخترها چرخید اشاره می کردند پیش آنها برود آیلار گفت:
-
خوب نیست آدم پشت سرش هم چشم داشته باشد.
و به طرف دوستانش رفت.نازنین بازوی او را چسبید و گفت:
-
اینو از کجا پیدا کردی؟
-از صبح تا حالا مثل کنه چسبیده به من به خدا داغ کردم الانم هر کاری کردم از سرم بازش کنم نشد.
مهسا گفت:
-
یعنی این که ... تو هم بله؟
-منظورت چیه؟
مریم گفت:
-
همون بهتر که آوردیش حیفت نمی اومد نیاریش؟
-اوهو چه خبر تونه؟
مریم گفت:
-
گفتی ازش خوشت نمیاد!
-
الانم می گم.
نازنین نگاهی به آیدین انداخت و گفت:
-
چه جور دلت می اومد اینو از ما قایم کنی؟
-مال شما هر کدومتون زرنگتر باشین.
مهسا گفت:
-
می خواد برگرده؟
-من زیاد باهاش قاطی نیستم امروزم که می بینید زورکی مجبور شدم باهاش برم مامان جونش ترسید گم بشه.
آیدین به طرفشان آمد و گفت:
-
اگر می خواید به فیلم برسیم بهتره بریم تو.
مریم به سرعت شانه به شانه ی او قرار گرفت و گفت:
-
ردیف چندم هستیم؟
بلیط ها را به طرف او گرفت و گفت:
-
دوم صندلی های یک دو سه چهار و پنج.
نازنین در طرف دیگر آیدین قرار گرفت و گفت:
-
لندن چه خبر بود؟
آیدین به آیلار که بی تفاوت با فاصله ی چند قدم از آنها می آمد نگاه کرد و گفت:
-
خبر خاصی نبود مثل همیشه روزای بی آفتاب و ابری.
مریم پرسید:
دوازده سال.
سه دختر با هم گفتند:
-
اوووووه.
نازنین پرسید:
-
چقدر ایران می مونید؟
مهسا گفت:
-
یعنی می خواید برگردید؟
مریم پرسید:
-
چرا می خواید برگردید؟
مسئول کنترل انها را به طرف سالن راهنمایی کرد آیدین گفت:
-
من دو روزه اومدم!
مسئول کنترل گفت:
-
اینجا آقا.
دخنرتها منتظر ایستادند تا آیدین بنشیند و انها هم کنار او جای بگیرند.آیدین گفت:
-
چرا وایسادید؟
مریم گفت:
-
اول شما برید.
آیدین لبخند زد و گفت:
-
برو تو.
-
چشم.
مریم رفت.
-
نازنین خانم.
-
چشم.
-
مهسا خانم.
هر کدامشان که می نشست منتظر بود آیدین در کنارش بنشیند و وقتی نفر بعد را می دید چهره درهم می کشید مهسا ابرویی بالا انداخت و در کنار نازنین نشست.آیدین گفت:

خانم سالاری!
آیلار روی صندلی نشست و آیدین در کنارش جای گرفت.دخترها نگاهی به هم انداختند و زیر لبی غرولندی کردند.مهسا زیر گوش آیلار گفت:
-
جای خوبی نشستی ها!
-
می خوای جامون رو عوض کنیم؟
-
من که از خدامه.
نازنین دست او را چسبید و گفت:
-
از جات تکون نخور!
آیدین گفت:
-
دوستای با نمکی دارین؟
-
اونا هم همین نظر رو درباره ی شما دارن.
آیدین نگاهش کرد.با بی تفاوتی به پرده یسینما خیره شده بود.در دل گفت:"خدایا چی می تونه این دختر رو تحریک کنه؟فکر کردم با دیدن دوستاش از سر حسودی هم که شده من رو تحویل بگیره."
-
فکر کردم می خواید فیلم تماشا کنید.
آیدین به خود آمد.آیلار با انگشت به روبه رو اشاره کرد آیدین لبخد تلخی زد و به پرده ی سینما خیره شد.
دخترها مدام حرف می زدند آیدین خم شد و به آرامی گفت:
-
خانمها!
هر سه ساکت شدند آیلار با کنایه گفت:
-
چه دخترای حرف گوش کنی!
-
دوستان شما هستند دیگه.
به آیدین نگاه کرد و گفت:
-
یه ضرب المثل ایرانی هست که می گه زبون سرخ سر سبز می دهد بر باد.
آیدین با خونسردی گفت:
-
نه همیشه.
-
زیاد مطمئن نباشید.
-
وقتی به شما نگاه می کنم مطمئن می شم.
-
منظور؟
-
سرتون هنز سرجاشه!
به آیلار نگاه کرد و لبخند زد آیلار با عصبانیت سر برگرداند و به پرده ی نقره ای خیره شد.
بعد از پایان فیلم دختر ها در مورد فیلم صحبت می کردند و هر از چند گاهی نظر آیدین را در رد یا اثبات حرف خویش می پرسیدند و آیدین جواب همه را فقط با یک جمله می داد:
-
حق با شماست.
بیرون از سینما آیلار گفت:
-
خب ما دیگه بریم.
مریم پرسید:
-
کجا؟
-
باید آقای همایونی رو برسونم منزلشون.
آیدین گفت:
-
من واسه برگشتن عجله ندارم
-
اما من عجله دارم.
مهسا گفت:
-
ما هنوز با آقای...اسمتون چی بود؟
پیش از اینکه آیدین دهان باز کند آیلار گفت:
-
همایونی.
مهسا گفت:
-
نه اسم کوچیکشون.

 

ariana2008

عضو جدید
و دوباره آیلار گفت:
-
آقای همایونی.
مهسا بی توجه به آیلار گفت:
-
گفتید....
آیدین لبخندی زد و گفت:
-
آیدین.
نازنین گفت:
-
اسمتون هم مثل خودتون قشنگه.
-
نظر لطفتونه.
آیلار گفت:
-
خوب مثل اینکه آقای مهندس می خوان پیش شما بمونن.
مریم گفت:
-
آیلار تو که خسیس نبودی چرا نمی خوای ما هم از مصاحبت با آیدین جون لذت ببریم؟
-ببرید.
به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:
-
ولی متاسفانه من نمی تونم تو این لذت باهاتون شریک بشم.
مهسا گفت:
-
باشه مزاحمت نمی شیم.
با لبخند به آیدین نگاه کرد و گفت:
-
خودمون مهندس رو می رسونیم.
-
متاسفم من با خانم سالاری اومدم با ایشونم بر می گردم.
مهسا گفت:
-
مگه فرقی می کنه؟
نازنین گفت:
-
ما تازه می خواستیم بریم یه جایی بشینیم و حرف بزنیم تو سینما که باید ساکت می موندیم و فیلم می دیدیم.
مریم گفت:
-
آیلار تو یه چیزی به مهندس بگو.
-
ایشون اگر بخوان می تونن بمونن.
دستش رو به طرف نازنین که نزدیک او ایستاده بود دراز کرد و گفت:
-
خداحافظ.
-
حالا می خوای جدا بری؟
مریم گفت:
-
اینجوری که بد شد مهندس هنوز چیزی نخورده.
-
من یه ناهار خوب تو یه جار بهتر خوردم.
آیلار دست هر سه نفرشان را فشرد و گفت:
-
شب بهتون زنگ می زنم.
نازنین گفت:
-
خب همه می دونن آیلار اگه بگه این کار رو می کنم حتما انجامش می ده اصرارم بی فایده است.
آیدین خندید و مهسا گفت:
-
آقای مهندس می شه دفعه بعد طوری برنامه ریزی کنید که بریم یه جای بشینیم قهوه ای نسکافه ای چیزی بخوریم.
نازنین گفت:
-
می تونیم شماره تلفن شمارو داشته باشیم؟
آیدین زیر چشمی به آیلار که با چهره ای در هم کشیده ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
-
متاسفم هنوز وقت نکردم موبایل بگیرم.
مریم گفت:
-
مهم نیست شماره ی منو یادداشت کنید.
آیلار گفت:
-
اگر می آیید تو ماشین منتظرتون بمونم؟
-متاسفم دخترا من عجله دارم شماره تو رو از خانم سالاری می گیرم.
پیش از آنکه دهان باز کنند به راه افتاد و گفت:
-
بعد می بینمتون.
مهسا گفت:
-
وای این یهویی چش شد؟
نازنین پرسید:
-
آیلار شماره ی منو بهش می دی؟
مریم گفت:
-
چرا تو؟معلوم بود که از من بیشتر خوشش اومده بود!
آیلار گفت:
-
مسخره بازی دیگه بسه خداخافظ.
از آنها دور شد مریم پرسید:
-
اینا یهو چشون شد؟
نازنین گفت:
حیف شد رفت اصلا معلوم نبود آیلار چرا امروز اینقدر بداخلاق شده بود.
مهسا که در رویا فرو رفته بود گفت:
-
ولی چقدر ماه بود!
مریم گفت:
-
بایه نسکافه چطورین؟
نازنین و مهسا لبخندی به روی هم زدند و گفتند:
-
بریم.
آیدین کمربند ایمنی اش را بست و گفت:
-
چه دوستای بامزه ای دارین!
-
گفتم که اونام در مورد شما همین نظر رو داشتن.
-
کاش می رفتیم باهاشون نسکافه یا قهوه می خوردیم.
-
دیر نشده می خواید شماره بدم ببینید کجا هستن شمارو بذارم پیششون؟
آیدین سرش را به صندلی اتومبیل تکیه داد و گفت:
-
امروز نه امروز واقعا خسته شدم.
دلش می خواتس او را از ماشین بیرون بیندازد روی پدال گاز فشرد آیدین گفت:
-
فیلم خوبی بود.
به آیلار نگاه کرد آنقدر عصبی بود که ترجیح داد ساکت باشد درتمام مسیر برگشت حرفی نزد مقابل در خانه شان پیاده شد و گفت:
-
نمی آید تو؟
-خسته ام.
-
به خاطر همه چیز ممنون.
آیلار بی آنکه جوابش بدهد روی پدال گاز فشرد آیدین همانجا ایستاد و اورا دید که وارد حیاط خانه شان شد.لبخند تلخی روی لبش نشست و زنگ خانه را فشرد لحظاتی بعد کسی گفت:
-
بفرمایید تو آقا.
و در با صدای کوچکی باز شد.نگاهی گذرا به درخانه ی آقای سالاری انداخت و وارد خانه شد.




پایان فصل هفت
تا صفحه ی 113
 

ariana2008

عضو جدید
شهاب در حمایت از نامزدش گفت:
-
به نظر منم برگزاری مهمونی خیلی جالبه!عزیزم بعد از عروسی ما می تونیم هفته ای یک بار تو خونه مون مهمونی بدیم.
آفاق لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
-
اتفاقا منم می خواستم این پیشنهاد رو بدم عزیزم.آیلار جون دعوتت می کنم اما گفتی تو از مهمونی خوشت نمیاد!
-
البته از مهمونی هر کسی نه!
آفاق سرخ شد آیدین گفت:
-
می تونم چیزایی رو که موقع شام می خواستی بهم نشون بدی رو ببینم؟
آیلار همانطور که به آفاق خیره شده بود گفت:
-
حتما!
آیدین ایستاد و گفت:
-
بریم.
آیلار هم ایستاد آفاق بازو در بازوی شهاب انداخت و همانطور که بلند می شد گفت:
-
بهتره ما هم بیاییم چون ممکنه دوباره داداشم رو مجبور کنی عروسک بازی کنه!
-
نگران نباشید این دفعه اون فرار نمی کنه بره انگلیس.
-
اگر رفت چی؟
آیلار به آیدین نگاه کرد و گفت:
-
بر عکس تصورات شما ایشون الان عروسک باز خبره ای شدن!درسته؟
آیدین سرخ شد به زحمت لبخندی زد و گفت:
-
متاسفانه حق با شماست.
آیلار که منتظر چنین پاسخی نبود چهره در هم کشید و گفت:
-
از این طرف.
و خود جلوتر به راه افتاد آیدین لبخندی پشت سرش زد و رو به مادرش گفت:
-
هر وقت خواستیم بریم صدام کنید.
آفاق همانطور که به دنبال آیلار می رفت گفت:
-
فکر نمی کنم کلش بیشتر از یک ربع ساعتبشه.
کتایون گفت:
-
صدات می کنم.
و آیدین به دنبال آنها از پله ها بالا رفت.
وارد اتاق آیلار شد هیچ چیز نسبت به گذشته تغییر نکرده بود.تختش بزرگتر شده بود اما هنوز سرجای اولش بود و به جای عروسکها داخل قفسه ها پر از کتاب بود.روی دیوار لوح های تقدیر و مدالهای رنگارنگ آویزان شده بود.
آیدین پشت پنجره ایستاد.ساختمان خانه شان پیدا بود و اگر کمی دقیق تر می شد می توانست پنجره ی اتاقش را ببیند.
آیلار پشت رایانه نشست و گفت:
-
من این ورزش رو دیر شروع کردم.
آفاق و شهاب روی صندلی نشستند و آفاق به دقت مشغول وارسی اتاق با نگاه شد.
آیدین در کنار او ایستاد و گفت:
-
مطمئنا از من دیرتر شروع نکردید.
آیلار گفت:
-
می خواید فیلم یکی از مسابقاتم رو تماشا کنید؟
-
البته.
و او فیلم را پیدا کرد.آیدین به صفحه ی مانیتور خیره شد آیلار ایستاد و گفت:
-
بنشینید.
-
نه نه راحتم
-
خواهش می کنم
-
متشکرم
روی صندلی نشست آیلار رو به آفاق پرسید:
-
شما تماشا نمی کنید؟
شهاب ایستاد و گفت:
-
منم بدم نمیاد.
و بالای سر آیدین ایستاد آفاق عصبی به نظر می رسید با دلخوری گفت:
-
من می رم پایین.
شهاب بی آن که چشم از صفحه ی مانیتور بردارد گفت:
-
باشه عزیزم.
آیلار پوزخندی زد و آفاق با عصبانیت و دلخوری از اتاق بیرون رفت.
آیلار کنار آیدین ایستاد و مشغول تماشای فیلم شد.در تمام مدت آیدین مثل یک مربی با تجربه نکاتی را به آیلار تذکر می داد و با او در مورد نحوه ی صعودش بحث می کرد و آیلار با لذت به این مباحثه ی شیرین تن در می داد.
فیلم که تمام شد شهاب گفت:
-
من برم که پوستم کنده اس!
-
یه نصیحت دوستانه بهت می کنم شهاب جان.
-
جانم!
-
زیادی به آفاق رو نده وگرنه چنان بلایی سرت میاره که روزی صد دفعه آرزوی مرگ می کنی!
شهاب خندید و گفت:
-
چه کار کنم؟عاشق شدم.
و رو به آیلار گفت:
-
بابت فیلم ممنون و به خاطر کار قشنگتون تبریک.
و در حالی که می خندید از اتاق بیرون رفت.آیلار گفت:
-
یه سری هم عکس....
به آیدین که به او خیره شده بود نگاه کرد و خجالتزده سر به زیر انداخت آیدین به خود آمد و گفت:
-
عکس چی؟
-
اجازه بدید الان پیداشون می کنم.
-
بهتره بشینید سر جاتون.
-
نه نه اینجوری راحتم.
-
خواهش می کنم....آیلار.
آیلار سر به زیر انداخت و روی صندلی نشست قلبش به شدت می تپید و احساس می کرد رنگش پریده.دستهایش می لرزید و او به سختی سعی می کرد خونسرد باشد.فایل عکسها را باز کرد آیدین بالای سرش ایستاده و هر دو در حالی که حواسشان به هیچ یک از عکسهایی که رد می شد نبود به صفحه ی مانیتور خیره شده بودند.آیدین اندیشید کاش زمان در همین لحظه متوقف می شد بالای سر آیلار ایستاده و عطر موهای او شامه اش را پر کرده بود و او در خود این جسارت را نمی دید که به آیلار بگوید در تمام این سالها.....
چند ضربه به در خورد.هر دو با هم به طرف در نگاه کردند.مستخدم گفت:
-
آقا مادرتون گفتن داریم می ریم لطفا تشریف بیارید.
آیدین به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-
به این زودی....الان می آم.
-
خواهرتون گفتن بهتون بگم همین الان.
به آیلار نگاه کرد و گفت:
-
به خاطر فیلم و عکسهای قشنگت ممنون.
با لحن دلخوری گفت:
-
خواهش می کنم.
-
فرصت نشد بشینیم و مفصل در مورد صخره نوردی صحبت کنیم.
-
بله.
-
باشه تو یه فرصت مناسب دیگه.
-
بله.
آهسته پرسید:
-
از دست من ناراحت شدین؟
آیلار احساس کرد سرخ شده است سر به زیر انداخت و جواب داد:
-
نه.
آیدین لبخند زد و گفت:
-
خداحافظ.
-
خداحافظ.
او که از در بیرون رفت آیلار روی تختش افتاد از تصوراتی که در ذهنش بود لبخند بر لبش نشست.نیم غلتی زد و روتختی را چنگ زد.خانواده همایونی در حال خداحافظی بودند.مستخدم در زد آیلار به طرف در چرخید.
-
خانم مادرتون گفتن بیاین پایین واسه خداحافظی.
-
خودشون می رن دیگه.
-
مادرتون.....
-
بهش بگو کار داشت.
-
بله خانم.
-
درم ببند.
در اتاق بسته شد آیلار پشت رایانه اش نشست و به عکسها خیره شد.حواسش به عکسها نبود آنچه در ذهنش می گذشت لبخند را روی لبش نشانده بود.

 

ariana2008

عضو جدید
وارد خانه که شد آفاق دستهایش را برای در آغوش کشیدن او از هم گشود و با صدای لبندی گفت:
-
اینم داداش خوشگل من!
آیدین او را در آغوش کشید و در حالی که به نرمی گونه اش را می بوسید پرسید:

-امروز آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟
صدای نرم و دخترانه ای گفت:
-
سلام.
آفاق خودش را از آغوش او بیرون کشید و گفت:
-
معرفی می کنم دوست عزیز من....
به آیدین که گیج به نظر می رسید نگاه کرد و گفت:
-
پری.می بینی آیدین جان واقعا هم مثل پری می مونه!
-
سلام از آشناییتون خوشوقتم.
-
منم همینطور.
آفاق دست آیدین را گرفت و او را به طرف مبل کشید و گفت:
-
پری جون از دوستان خیلی خوب و ....
خندید و ادامه داد:
-
خیلی خوشگل منه.
آیدین به زحمت دستش را از دستهای گره خورده آفاق بیرون کشید و گفت:
-
معذرت می خوام من تازه از باشگاه اومدم یه کم خسته ام.
پری گفت:
-
مزاحم شما نمی شم.
آفاق دست آیدین را کشید و او را روی مبل نشاند و گفت:
-
چه خستگی ای؟دفعه اولت که نیست تازه همه می گن ورزش آدم رو شاداب می کنه تو می گی خسته ای؟
-آفاق جان من باید یه دوش کوچولو بگیرم یا نه؟
آفاق با اخم گفت:
-
می ری چه عجله ای داری؟
-مامان نیست؟
-رفته خونه ی خانم سالاری.
-
اونجا چه خبر بود؟
-مامان رو که می شناسی حاله زیبا می خواد لباس جدید بخره.
-
خب اگر آیلار تنهاست....
آفاق به میان حرفش دوید و گفت:
-
پری جون نقاشه وای آیدین باید تابلوهاش رئ ببینی ماهن!
-
نه اونقدر که آفاق می گه.
آیدین آمده می شد که از جا بلند شود آفاق گفت:
-
تازه مثل تو هم ورزشکاره.
آیدین نشست و گفت:
-
جالبه چه ورزشی؟
-اسکی و شنا!
-
خیلی عالیه.
-
پری جون چرا آیدین رو دعوت نمی کنی جمعه با هم برید اسکی؟
آیدین دستپاچه گفت:
-
نه نه....
پری پرسید:
-
جمعه میاین با هم بریم اسکی؟
پیش از آنکه آیدین دهان باز کند آفاق گفت:
-
خیلی عالیه چهار نفری می ریم.
و وقتی نگاههای خیره ی آیدین و پری را دیده گفت:
-
من و شهاب تو و آیدین.عجب زوجای خوبی می شیم اون روز!
پری ذوق زده به آیدین نگاه کرد آیدین ایستاد و گفت:
-
معذرت می خوام.
آفاق پرسید:
-
کجا؟
-یه کم خسته ام.
-
برای نهار بیا پایین پری جون نهار پیش ما می مونه.
-
بله برای نهار می بینمتون.
پری سری به نشانه ی تایید تکان داد و آیدین به سرعت به طرف اتاقش رفت.آفاق آنقدر نگاهش کرد تا از نظر نا پدید شد با سرخوشی رو به پری کرد و پرسید:
-
خوشت اومد؟
پری لبخندی زد و گفت:
-
قیافه اش که خوبه.
آفاق چهره در هم کشید و به مبل تکیه داد.پری گفت:
-
ازش خوشم اومد.
لبخند بزرگی روی صورت آفاق نشست.به طرف پری خم شد و گفت:

ببین جمعه باید مخش زده بشه ها.دلم نمی خواد وقتی بر می گرده خونه دیگه اسم این دختره تو ذهنش بچرخه.
-
منم از آیلار بدم می آد نگران نباش واسه به خاک مالیدن دماغ اونم باشه از هیچ چیز کوتاهی نمی کنم.
آفاق لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
-
این خیلی خوبه.
آیدین روبه روی پنجره ایستاد.پنجره ی اتاق آیلار در روشنایی آفتاب گم شده بود.دستش رو روی شیشه گذاشت و آرام گفت:
-
سلام عزیزم.
خنکی شیشه در کف دستش پخش شده بود.از این حس خنک خوشش آمد و گفت:
"
امروز حال خانم کوچولوی من چطوره؟...باز دوباره که اخم کردی...من نمی دونم اون پایین چه خبره؟......نگران چیزی نباش عزیزم.....خودتم می دونی تو دنیا فقط ...."
سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید.چرخی زد و لبه ی تخت نشست.قاب عکس کوچکی را از روی میز کنار تختش برداشت و در مقابل صورت گرفت.دلش برای آیلار تنگ شده بود.گوشی را برداشت و شماره گرفت.
-
بله؟
-سلام.
-
سلام آقا.
-
ممکنه با خانم سالاری صحبت کنم؟
-برای خرید رفتن بیرون.
-
منظورم آیلار خانمه.
-
بگم کی با ایشون کار داره؟
-آیدین همایونی.
-
بله آقا....
گوشی روی میز قرار گرفت.صدای دور شدن پای مستخدم را می شنید دستی به موهایش کشید و گوشش را محکم تر به گوشی تلفن چسباند.دقایقی طول کشید تا صدای مخملی آیلار گفت:
-
سلام.
-
سلام خوبین؟
-متشکرم خسته نباشین.
-
خسته؟
-مگه نرفتین باشگاه؟
آیلار مهربان شده بود و آیدن از این که توانسته بود بالاخره صدای مهربان او را بشنود خوشحال بود.لبخندی که حکایت از پیروزی اش داشت روی لبش نشست اما برای اینکه غرور آیلار را جریحه دار نکند سعی کرد پارا از حد خود فراتر نگذارد و مثل همیشه باشد.نمی خواست حالا که در آستانه به دست آوردن اوست با عملی نسنجیده او را از دست بدهد.
-
بله ممنون جاتون وقاعا خالی بود.
-
حق با شماست باید منم تمرینام رو شروع کنم.
-
خیلی عالیه!
-
با من کاری داشتین؟
-اوه معذرت می خوام فراموش کردم ناهار می آیید پیش ما؟....البته لطفا.
-
ناهار؟
-ما تنهاییم فکر کردم شما هم تنها باشین راستش من که از تنهایی غذا خوردن متنفرم فکر کردم پیشنهاد بدم شما هم بیاید اینجا.
-
ولی آفاق.....
-
نگران آفاق نباش.
خندید و ادامه داد:
-
راستش از آیلار بعید می دونم به خاطر آفاق دعوت منو رد کنه.
قاطعانه جواب داد:
-
به خاطر آفاق نیست.
-
پس می آی؟
-آخه.......
-
نمی خواید که بازم بگم...آفاق....
-
می آم.
آیدین لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت:
-
نیم ساعت دیگه می بینمتون.
-
می بینمتون.
آیدین تماس را قطع کرد نگاهی به پنجره اتاقش انداخت و گفت:
-
منتظرتم عزیزم.
آیلار نگاهی به گوشی انداخت و لبخند ملیحی روی صورتش نشست.دلش برای دیدن آیدین بی تابی می کرد.گوشی را گذشات و به سرعت به طرف اتاقش دوید باید زودتر آماده می شد.
آیدین در آیینه نگاهی به خودش انداخت.ادکلنی زد پشت پنجره ایستاد و گفت:
 

ariana2008

عضو جدید
دیر کردی دختر کجایی؟
زنگ در به صدا در آمد.آفاق به پری نگاه کرد پرسید:
-
مادرت برگشت؟
-نه زودتر از نه شب بر نمی گرده.
-
کس دیگه ای هم دعوت کردی؟
-نه.
آیدین به سرعت از پله ها پایین آمد.پری با تحسین نگاهش کرد متسخدم وارد پذیرایی شد و با صدای بلند گفت:
-
خانم سالاری آمدند.
پیش از آنکه آفاق دهان باز کند آیدین گفت:
-
راهنماییشون کنید.
آفاق با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
-
آیلاره؟
-من ازش خواستم واسه نهار بیاد اینجا.
-
می گم واسه چی شیک کردی!
-
آفاق مودب باش.
-
بهتر بود نظر من و پری جون رو هم می پرسیدی.
-
فکر کردم خوشحال می شین.
پری لبخندی زد و گفت:
-
البته!کار خوبی کردی آیدین جان.
آیدین نگاهش کرد.پری چشمکی به آفاق زد و با ابرو به او اشاره ای کرد آفاق لبخند زد و گفت:
-
حق با پری جانه کار خوبی کردی.
پیش از ان که آیدین افکارش را جمع کند آیلار وارد پذیرایی شد و با دیدن پری که روی مبل لمیده بود چنان یکه ای خورد که لبخند روی لبهایش خشکید.
آیدین سلام کرد و گفت:
-
خوش اومدین.
آیلار چهره در هم کشید و گفت:
-
ممنون.
آفاق با اکراه از روی مبل بلند شد و دست او را فشرد آیدین گفت:
-
پری خانم....
-
می شناسمشون.
-
خوبی عزیزم؟
-ممنون شما خوبین؟
-خیلی.
آیدین پرسید:
-
همدیگر رو می شناسین؟
و با دست به مبل اشاره کرد آیلار نشست و گفت:
-
بله.
پری با خنده گفت:
-
تقریبا هم خیلی خوب!
آفاق پرسید:
-
مامان چطور بودن؟
-خوب متاسفانه نمی دونستم مهمون دارین وگرنه....
آیدین روبه روی آیلار نشست و گفت:
-
تنهایی غذا خوردن وحشتناکه!
آیلار نگاهش کرد کنار پری نشسته و آفاق هم متوجه شده بود آیدین نا خواسته کنار پری نشسته است آیلار به مبل تکیه داد و گفت:
-
نه اونقدرا که شما می گین.
پری گفت:
-
ولی من نظر آیدین جون رو تصدیق می کنم حتما توی انگلیس حسابی عذاب می کشیدی؟
-من اونجا تنها نبودم.
رنگ آیلار پرید چشم به زمین دوخت پری گفت:
-
آفاق عجب برادری داری نمی دونه خانما حسودن و نمی خوان از رقباشون چیزی بشنون حتی اگر رقباشون اون سر دنیا باشن.
آفاق که حوادث به صورت اتفاقی به نفعش پیش می رفت بسیار خوشحال به نظر می رسید آیدین گفت:
-
نه نه من منظورم این بنود.
پری گفت:
-
مهم نیست من زیاد حسود نیستم.
خندید و ادامه داد:
-
فقط دیگه نمی ذارم پات به انگلیس برسه.
آیدین نگران به آیلار که رنگ پریده درون مبل فرو رفته بود نگاه کرد نمی خواست اینطور بشه اما نمی توانست حوادث را کنترل کند انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا رابطه ای که می رفت تازه شکل بگیرد لگدمال خودخواهی آفاق شود.
-
منم دیگه قصد برگشتن ندارم.
به آیلار خیره شد و گفت:
-
اگرم بخوام برگردم تنها نمی رم.
-
متشکرم عزیزم.
-
من نمی خوام شما رو....
آفاق خندید و گفت:
-
از خانوادش دور نمی شه تازه از خداشم هست نه پری؟
-البته من خوشحال می شم.
-
من منظورم این نبود خانما لطفا شلوغش نکنید.
آیلار زیر چشمی نگاهش کرد آیدین لبخند اطمینان بخشی به او زد آیلار سر برگرداند.آفاق گفت:
-
منظورت مهم نیست داداشی مهم اینه که پری جون همه جورش رو قبول داره نظر تو چیه آیلار پری و آیدین زوج مناسبی نمی شن؟
آیلار لبخند زد و گفت:
-
البته خیلی بهم می آن.
و در لحن کلامش کنایه ای بود که از گوش هیچ کس پنهان نماند دلش می خواست زودتر از ان خانه فرار کند اما می دانست که آفاق و حالا دیگر می اندیشید آیدین هم همین را می خواهند که او بگریزد و انها پیروزی شان را جشن بگیرند.
پری گفت:
-
وای آیدین جون ببین آیلار هم می گه ما بهم می آییم.
دستش را برای گرفتن دست آیدین دراز کرد.آیدین دستش را به سرعت عقب کشید پری یکه خورد اما به روی خود نیاورد آیدین گفت:
-
زود با من صمیمی نشید خانم.
می دونم زوده اما من کار دارم اگر ناهار آماده اس....
آفاق که نمی خواست اوضاع اینگونه باشد نگاهی به آیلار که لبخندی گوشه لبش نشسته بود انداخت و گفت:
-
الان می گم میز رو بچینن مخصوصا این که آیدین و پری بعد از نهار می خوان برن گردش.
-
خوش بگذره.
آیدین گیج شده بود آفاق به طرف آشپزخانه رفت پری لحظه ای مردد ایستاد و بعد گفت:
-
منم برم به آفاق جون کمک کنم.
و به سرعت از پذیرایی بیرون رفت آیدین به آیلار خیره شد.چهره در هم کشیده و منتظر یک تلنگر بود تا گریه کند آیدین گفت:
-
متاسفم.
چرا؟انتخاب خوبی کردین.
-
من هیچ انتخابی....
-
خواهش می کنم آقای همایونی.
آفاق پرسید:
-
تو واسه چی اومدی؟دیوونه چرا تنهاشون گذاشتی؟
-ا........داشتم خفه می شدم اگر بدونی داداشت چه جوری نگام می کرد انگار می خواست خفه ام کنه.
-
درست می شه حالا از داداشم خوشت اومد؟
آفاق را در آغوش کشید و گفت:
خر نشو خودتم می دونی که داداشت چقدر خواستنیه.
آفاق به قهقهه خندید و گفت:
-
ولی بقیه اش با خودته.
-
نگران نباش عزیزم.هیچ کس نمی تونه داداشت رو از من بگیره.
آیدین گفت:
-
نمی خواستم ناراحت بشین.
آیلار پوزخندی زد و گفت:
-
ببخشید واسه چی باید ناراحت بشم؟
آیدین نگاهش کرد نگاه آیلار مثل نگاهش در فرودگاه شده بود.
-
اذیت شدی؟
-
متوجه نمی شم جناب همایونی چرا اذیت شدم؟شما و عشقتون و خوارهتون خب مگه بده؟
-
پری....
-
خب می خواستین من بفهمم که فهمیدم متشکرم که دعوتم کردین تا بهم بگین تو انگلیس و ایران دارین خوش می گذرونین.
-
آیلار....
-
نمی خواین بگین که حرفام بی ربط بود؟
-
چرا می خوام همین رو بگم.
-
البته دیدم چه جوری بهش چسبیده بودین.
-
من؟!
ابروهایش را در هم کشید و به مبل کناری آیدین اشاره کرد آیدین که متوجه شده بود گفت:
-
اوه شما اشتباه می کنید من واسه این که شما.....
-
می دونید آقای همایونی....
سر به زیر انداخت و گفت:
-
از آدمهایی مثل شما حالم بهم می خوره!
آفاق وارد پذیرایی شد و گفت:
-
عزیزم میز چیده شد بیاین.
آیلار برخاست و به سرعت از آیدین دور شد آیدین درون مبل فرو رفت و نفس عمیقی کشید آفاق گفت:
-
آیدین نمی آی؟

 

ariana2008

عضو جدید
اومدم.
با بی حوصلگی بلند شد و به طرف سالن غذا خوری به راه افتاد پری لبخند بزرگی روی لب نشاند و گفت:
-
بیا اینجا عزیزم.
بی انکه به پری نگاه کنه صندلی کنار آیلار را عقب کشید و نشست.میلی به غذا نداشت و حواسش جای دیگری بود آفاق و پری شاد و سرخوش غذا می خوردند و با صدای بلند حرف می زدند زیر چشمی به آیلار که با غذایش بازی می کرد نگاه کرد آیلار که سنگینی نگاه او را احساس کرده بودد سر برگرداند آفاق گفت:
-
ما جمعه می خوایم بریم اسکی.
-
خوش بگذره.
-
فکر می کنم اگه بخوای با ما بیایی واسه یه نفر جا داشته باشیم پری تو ماشینت جا هست واسه آیلار؟
-متشکرم من جمعه با دوستام قرار دارم نمی تونم بیام.
-
حیف شد دلم می خواست مسابقه ی پری و آیدین رو می دیدی.
آیدین با تعجب به آفاق نگاه کرد آفاق گفت:
-
قراره هر کس مسابقه را باخت به بقیه شام بده.
-
خوش بگذره.
-
پری چطوره نظر آیلار رو هم بپرسیم؟
به آفاق نگاه کرد پری با گیجی جواب داد:
-
موافقم.
و از لحن کلامش مشخص بود که نمی داند با چه چیزی موافق است
آفاق گفت:
-
من پیشنهاد دادم شب عروسی من نامزدی پری و آیدین هم اعلام بشه نظر تو چیه آیلار جون؟
آیدین با قاطعیت گفت:
-
آفاق!فکر می کنم دیگه داری شورش را در می آری می شه لطفا بس....
صدای زنگ تلفن آیلار بلند شد و او که راهی برای گریز یافته بود با عذر خواهی کوتاهی از پشت میز بلند شد و به طرف سالن پذیرایی رفت آیدین گفت:
-
این چه حرفی بود که زدی؟
-می خوای بگی زودتر اعلام بشه؟
-می دونی چه مزخرفاتی داری می بافی؟
پری گفت:
-
آیدین جان.....
به میان حرف او دوید و گفت:
-
معذرت می خوام خانم فکر می کنم یه بار گفتم بهتره زیاد با هم خودمونی نشیم.
-
ولی من....
-
دیگه هم نمی خوام در این مورد بحث کنیم با تو هم هستم آفاق.
آیلار گوشی را جواب داد:
-
بله.
-
سلام بابایی.
روی مبل نشست و گفت:
-
سلام بابا جون.
-
کجایی دختر؟
-ناهار به دعوت آیدین اومدم خونه ی همایونی ها!
-
خوش بگذره بهت.
-
ممنون.
-
پس مزاحمت نمی شم.
-
مزاحم نیستید
-بهت خوش بگذره.
-
مرسی
-بوس بابای یادت نره.
بوسه ای برای پدرش فرستاد و ارتبطا قطع شد به طرف سالن غذا خوری رفت و از همان آستانه در گفت:

معذرت می خوام من باید برم.
آفاق گفت:
-
تو که غذات رو تموم نکردی؟
تلفنش رو بالا آورد و گفت:
-
احضارم کردن.
آیدین گفت:
-
خب بعد از نهار برید.
-
از پذیراییتون ممنون.
آیدین می خواست از پشت میز بلند شود که آیلار گفت:
-
خواهش می کنم بشینید خودم می رم.
-
ولی....
پری با لوندی گفت:
عزیزم اصرار نکن شاید اینجوری راحت تر باشه.
آیلار چرخی زد و از آنجه دور شد احساس می کرد به تنهایی و سکوت احتیاج دارد به سرعت وسایلش را برداشت و به طرف اتومبیلش رفت.
آفاق رو به آیدین گفت:
-
نمی خوای غذات رو تموم کنی؟
لحظاتی خیره به آفاق نگاه کرد و بی انکه چیزی بگوید به طرف اتاقش به راه افتاد.
پری به آفاق که با خونسردی مشغول غذا خوردن بود نگاه کرد آفاق گفت:
-
گفتم که بقیه اش به تو بستگی داره
-
آیدین مال خودمه!
آفاق به جای خالی آیلار خیره شد و گفت:
-
باید اینطور باشه.






 

ariana2008

عضو جدید
خدای من قدرت انگشتات بی نظیره!
آیدین با متانت لبخندی زد و در حالی که انگشتانش را ماساژ می داد گفت:
--
نه خیلی وقته تمرین نکردم انگشتام قدرت لازم رو نداره.
مرد جوان دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
-
مرتضی هستم.
آیدین نگاهش گذرا به صورتش انداخت و دستش را در دست گرفت و گفت:
-
آیدین خوشوقتم.
-
منم همینطور قبلا ندیده بودمتون.
-
تازه اینجا ثبت نام کردم.
-
قبلا کجا تمرین می کردین؟هیچ جا ندیدمتون.
-
ایران نبودم.
-
می گم طرز کارتون خاصه.
آیدین آماده شد تا دوباره از صخره ها بالا برود و گفت:
-
فرق چندانی نداره.
-
اگه با هم مسابقه بذاریم بهت برنمی خوره؟
-این یه دعوت به مبارزه اس؟
-خیلی دوستانه.
آیدین خندید و گفت:
-
دعوت دوستانه ی شما رو قبول می کنم.
مرتضی خندید و مصمم کنار آیدین ایستاد و گفت:
-
آماده...یک .... دو....سه!
هر دو از دیواره بالا می رفتند.بقیه اعضا باشگاه که مرتضی را می شناختند و می دانستند این یک مسابقه است پایین جمع شده بودند و آنها را تشویق می کردند.تقریبا همزمان به بالای دیواره رسیدند مرتضی گفت:
-
عالی بود!
-
خیلی عالی بود.
-
آماده ای برگردیم؟
-چی؟
-یوهو.
از دیواره کنده شد و به سرعت از روی طناب سرخورد و به پایین آمد.
آیدین خندید و مثل مرتضی با فشار پا از دیواره جدا شد و با کمک طناب پایین آمد.مرتضی دست او را به سختی فشرد و گفت:
-
از مسابقه با شما لذت بردم.
دورشان شلوغ شده بود و هر کسی چیزی می گفت آیدین می خندید و جواب سوالاتشان را می داد.
-
کجا یاد گرفتین؟
-دانشگاهمون انگلیس.
-
صخره طبیعی هم کار کردین؟
-بله.
-
اولین باره که مرتضی با یکی مساوی می کنه.
-
منظورش اینه که می بازم.
-
نه به جون آقا مرتضی.
-
کارت خیلی خوب بود.
آیدین گفت:
-
کار شما خوب بود چند وقتی بود که یه حریف در حد شما نداشتم.
-
شوخی می کنی؟
-بر عکس کاملا جدی هستم.
آیدین از همه عذر خواهی کرد و به رختکن رفت مرتضی هم به رختکن رفت و گفت:
-
دعوت منو به یک آبمیوه قبول می کنی؟
آیدین نگاهش کرد معصومیت خاشی آمیخته با نوعی شیطنت در چشمهای مرتضی می درخشید خندید و گفت:
-
به شرط این که من حساب کنم.
-
دست شما درد نکنه دیگه من می خوام شما رو مهمون کنم.
-
دفعه بعد.....
-
شما دعوتم کنید اما این بار نه.
آیدین خندید و گفت:
-
باشه.
-
خوبه الان بر می گردم برم با بچه ها خداحافظی کنم.
و به سرعت به داخل باشگاه برگشت آیدین در حالی که لبخند رضایتی بر روی لبش نقش بسته بود مشغول تعویض لباسهایش شد.در قلبش احساس شادی می کرد و دلیلش را نمی دانست.اندیشید شاید به خاطر ورزش باشد و یا به خاطر مسابقه خوب و دوستانه اش با مرتضی و ناگهان چیزی در ذهنش منفجر شد...اندیشید شاید به خاطر آشنا شدن با مرتضی!
صدای مرتضی او را به خود آورد.
-
بریم؟
نگاهش کرد لباس پوشیده و ساک ورزشی اش را روی دوش انداخته بود.
-
بریم.
ساکهایشان را روی صندلی عقب گذاشتند و نشستند و آیدین کمربند ایمنی اش را بست و به مرتضی که بی خیال روی صندلی نشسته بود نگاه کرد مرتضی که متوجه منظور او شده بود با خنده همانطور که کمربند ایمنی اش را می بست گفت:
-
بدی زندکی تو اروپا اینه دیگه.
-
که مراقب خودمان باشیم!
-
کجا ضخره نوردی یاد گرفتی؟
-از کالج شروع شد.
-
مقام هم داشتی؟
-نفر اول دانشگاه شدم چند باری.
-
پسر تو حرف نداری.
و زیر لب زمزمه کرد:
-
نفر اول!
-
کارم افتضاحه تو باید آی....
جمله اش را نیمه کاره رعا و زیر چشمی به مرتضی نگاه کرد که انگار اصلا متوجه حرفهای او نبود و با ذوق زدگی نفر اول را تکرار می کرد نفسی به راحتی کشید.
-
شما از کجا شروع کردین؟
-پدرم عاشق این ورزش بود از همون بچگی من رو با خودش می برد کوه بعدم باشگاه و .....
-
مقام؟
خندید و با دست پشت سرش را خاراند و گفت:
-
قهرمانی کشور تو رده نوجوانان و جوانان ... چند باری.
-
عالیه بهتون تبریک می گم.
-
چیزای مهمی نبودن.
-
قهرمانی کشور؟
مرتضی خندید.
-
خوب کجا بریم؟
-هر جا که دوست داری برو برای من فرقی نداره.
آیدین نگاهش کرد و گفت:
-
من جای خاصی رو بلد نیستم.
مرتضی روی ران پایش کوبید و گفت:





تا صفحه ی 144
 

ariana2008

عضو جدید
-شرمنده یادم رفت شما از ینگه دنیا تشریف آوردین!دست راست همین خیابون رو بریم بالا.
آیدین خندید و پیچید.تمام مدت درباره ی صخره نوردی تفاوت ایران و اروپا و نوع مربیگری در آنجا و اینجا صحبت کردند.مرتضی نگاهش می کرد.برق چشمهای مرتضی موقع صحبت کردن در مورد صخره نوردی برق چشمهای آیلار را به یادش می آورد.
مرتضی پول میز را حساب کرد و گفت:
-
ممنون که وقتت رو بهم دادی.
-
ممنون که دعوتم کردی.
-
می تونیم بیشتر با هم در ارتباط باشیم؟دلم می خواد بیشتر از تجربیات استفاده کنم.
-
عالیه!منم خوشحال می شم از تجربیات شما استفاده کنم.
مرتضی خندید و گفت:
-
ای بابا من که تجربه خاصی ندارم.
مرتضی کنار ماشین ایستاد و گفت:
-
خب دیگه من برم.
-
می رسونمتون
-
نه مزاحمت نمی شم
-
مزاحم نیستی می رسونمت.
مسیرت کجاست؟
-
می رم خونه.
مرتضی خندید و گفت:
-
خوب خونه تون کجاست؟
-
متاسفم شمیران!
مرتضی سوتی کشید و گفت:
-
هم مسیر نیستیم من می رم این طرفی.
و با دست به جهت مخالف مسیر آیدین اشاره کرد.
-
من واسه رفتن عجله ای ندارم می رسونمت.
-
مسیرت خیلی دور می شه
-
خونه کار خاصی ندارم.
مرتضی شانه بالا انداخت و گفت:
-
باشه.
و سوار شد آیدین از این که دوستی پیدا کرده که افکاری شبیه آیلار داشت خوشحال بود سوار شد و گفت:
-
خب کجا باید برین؟
-
همین خیابون رو بریم بالا تا بهت بگم.
آیدین ماشین را روشن کرد و راه افتاد احساس خوبی داشت احساسی که نمی دانست از کجا آمده است.اندیشید "همه اینها به خاطر مرتضی است."
****************
-
آیلار مودب باش!
-
اتفاقا الان خیلی هم مودب هستم.
-
آفاق شخصا تمسا گرفته و تو رو دعوت کرده.
-
من از اسکی کردن خوشم نمیاد.
-
تا حالا که عاشق اسکی کردن بودی.
-
حالا دیگه خوشم نمیاد.
-
من مصرم که تو جمعه با اونا بری.
-
چرا؟
-
تو دیگه شدیدا غیز اجتماعی شدی باید یاد بگیری با مردم چه جوری رفتار کنی.
-
خب دیگه مامان جان!به خاطر آفاق من رو بی ادب غیر اجتماعی بد اخلاق ... دیگه چی قراره بشم؟
-
آیلار جان عزیزم....
-
من جمعه نمی رم.
-
باشه.
زیبا ایستاد و در حالی که چهره درهم کشیده بود گفت:
-
بهتره در این مورد با پدرت صحبت کنی.
-
مهم نیست صحبت می کنم.
زیبا نگاهش کرد آیلار سر به زیر انداخت و به جای دیگری خیره شد زیبا با ناراحتی از اتاق بیرون رفت آیلار لحظاتی بر جای ماند سپس بلند شد و پشت رایانه اش نشست حوصله نداشت بی جهت با کیبورد بازی می کرد و نمی دانست دنبال چه می گردد.
در خانه آن طرفی آفاق با چهره ای در هم کشیده نشسته بود کتایون گفت:

 

ariana2008

عضو جدید
-آفاق دیگه واقعا داری بد می شی ها.
-
من از این دختره خوشم نمیاد.
-
ببینم مگه اون با تو چی کار کرده؟
-موضوع این نیست.
-
پس موضوع چیه؟
-ازش بدم میاد.
-
به هر حال اون جمعه با شما میاد کوه.
-
اینقدر بدم میاد خودش رو به ما می چسبونه.
-
آفاق تو خودت دعوتش کردی.
-
به اصرار شما و ... آیدین.
-
آفاق تو قراره به زودی خانم یه خونه بشی.
-
این دو تا موضوع چه ربطی بهم دارند؟
ناگهان چشمهایش درخشید و گفت:
-
مامان یه دختر خوب واسه آیدین پیدا کردم!
-
وسط دعوا نرخ تعیین می کنی؟
بی توجه به حرف مادرش گفت:
-
پری رو که می شناسی؟
-آیدین که بچه نیست خودش می تونه دختر مورد علاقه اش رو انتخاب کنه.
-
وا... اگر من یه پسر یه خوشگلی آیدین داشتم یه لحظه تنهاش نمی داشتم تا دخترا بخورنش.
-
آیدین خود ساخته اس.
-
شما واقعا مامان آیدین هستین؟
کتایون با غضب نگاهش کرد.
-
منظوری نداشتم.
کتایون رو برگرداند آفاق گفت:
-
حداقل یه بار ببینش.
-
کیو؟
پری رو.
-
صد بار دیدمش چنگی به دل نمی زنه.
-
چشه؟شما که به چشم خریدار ندیدینش.
-
یه کم لوسه نمی دونم یه جوراییه.
-
خوبه وقتی من این حرفا رو در مورد آیلار می زنم بی ادبم ولی وقتی شما در مورد پری....
-
پری و آیلار قابل مقایسه نیستن.
-
بله پری خیلی بهتره.
-
من برعکس تو فکر می کنم.
-
فکر می کنم آیدین هم از پری خوشش اومده.
-
محاله!
-
چرا از خودش نمی پرسی؟
-مگه اونا همدیگه رو دیدن؟
آفاق خندید و همان طور که در مبل فرو می رفت گفت:
-
من ترتیبش رو دادم.
-
تو اشتباه کردی.
خنده روی لبهای آفاق ماسید صاف نشست و با لحنی دلخور گفت:
-
می بینید که از همدیگه بدشون نیومده.
-
آیدین....
-
بهتره چیزی به روش نیارید.
به آفاق نگاه کرد آفاق با بی خیالی گفت:
-
نمی خواد کسی در این مورد چیزی بدونه.
-
ولی....
-
می بینی مامان جان جمعه قرار اسکی هم گذاشتن.
-
ولی....
-
واسه همینه می گم آیلار رو نباید دعوت می کردیم دیگه.
کتایون با قاطعیت گفت:
-
حالا که اینجوری شد آیلار حتما باید بیاد به هر قیمتی شده حق با توئه نباید بذارم دخترا پسرم رو بخورن!
-
آیلارم دختره ها.
کتایون نگاه پر غضبی به آفاق کرد.آفاق گفت:
-
اصلا به من چه!
بلند شد و به طر ف اتاقش رفت کتایون زیر لب گفت:
"
مگه می شه آیدین از پری خوشش بیاد؟آیدین که....."
دنباله افکارش را فرو خورد باید هر طور شده آیلار را راضی می کرد با آنها به اسکی برود.
***********
-
چرا بهش زنگ نمی زنی بیاد پیش ما؟
نازنین گفت:
-
راست می گه نکنه حسودست می شه؟
مهسا گفت:
-
نه بابا آیلار از این اخلاقا نداره.
نازنین گفت:
-
از اون باری که باهامون اومد سینما یادشم.
دخترها خندیدند نازنین گفت:
-
مگه چیه؟ازش خوشم اومده.
مریم گفت:
-
مشکل تو نیست عزیزم ما همه مون از آقای مهندس خوشمون اومده!
آیلار گفت:
-
منو قاطی نکنید.
نازنین گفت:
-
اگه نمی خوای شماره اش رو بده خودم بهش زنگ بزنم.
مهسا گفت:
-
نچایی!نازنین خانم اگه بخواد شماره بده به خودم می ده.
آیلار قهوه اش رو مزه مزه کرد و گفت:
-
من به کسی شماره نمی دم.
مریم گفت:
-
من که گفتم تو خودت گلوت پیشش گیر کرده.
آیلار قاطعانه نگاهش کرد مهسا که محیط را آماده می دید گفت:
-
حق با مریمه.
-
اصلا هم اینطور نیست.
-
خب پس چرا بهش زنگ نمی زنی؟
دخترها به او خیره شده بودند.
-
باشه بهش زنگ می زنم.
تلفن همراهش را از کیفش بیرون آورد و گفت:
-
اگه وقت داشته باشه.
نازنین چشمکی زد و گفت:
-
تو بهش بگو بچه ها اینجا جمعن حتما می آد.
دختر ها دوباره خندیدند و آیلار شماره تلفن آیدین را گرفت دخترها به او خیره شدند چند باری بوق خورد و صدایب آیدین در تلفن پیچید.
-
سلام!
آیلار خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-
سلام.
-
حالتون خوبه؟
-منون.
-
امری داشتین؟
به دخترها که مشتاقانه به او چشم دوخته بودند نگاهی اندخت و گفت:
-
نمی خواستم باهاتون تماس بگیرم....
مریم تسر زد:
-
ا آیلار!
آیلار ادامه داد:
-
ولی دوستام اصرار داشتن که....
آیدین گفت:
-
متاسفم من....
نازنین گوشی را از دست آیلار قاپید و گفت:
-
سلام.
-
سلام؟
-خوبین؟
-شما؟
-نازنین هستم دوست آیلار جون اون روز همدیگه رو دیدیم.
-
بله حالتون خوبه؟




تا صفحه ی 152
 

ariana2008

عضو جدید
مریم گفت:

-
سلام منم بهش برسون.
دستش را به طرف گوشی برد و گفت:
-
اصلا بده خودم باهاش حرف بزنم.
نازنین سرش را عقب کشید و آیدین گفت:
-
اونجا چه خبره؟
-بچه ها دلشون برای شما تنگ شده بود از آیلار جون خواستیم تماس بگیره شمارو دعوت کنه بیاین پیش ما.
-
شما کجا هستین؟
-نزدیکیم به شما میدون...
آیدین خندید و گفت:
-
کیا هستن؟
آیلار گوشی را از دست او بیرون کشید و گفت:
-
خوب حالا که نمی تونید بیاید مزاحمتون نمی شیم.
-
فکر کنم بتونم بیام.
-
خب کاری ندارید؟
-کجا باید بیام؟
مهسا گوشی را از دست آیلار بیرون کشید و گفت:
-
سلام.
-
سلام؟
-مهسا هستم.
-
خوبین شما؟
-می آین دیگه؟بیاین دیگه بخدا دلمون واسه تون یه ذره شده.
-
منم همینطور.
مهسا با هیجان گفت:
-
بچه ها می گه دلش واسه مون تنگ شده!
و دوباره خطاب به آیدین گفت:
-
ما میدون....کافی شاپ توت فرنگی هستیم.
-
کجای میدون می شه؟
-ازخیابون ولی عصیر که بیاین به طرف پایین تو میدون سمت چپ که نگاه کنید کافی شاپ مشخصه روی درشم عکس یه توت فرنگی خوشگل چسبوندن.
آیلار چهره در هم کشیده بود آیدین گفت:
-
کمتر از نیم ساعت دیگه اونجام.
-
نمی شه زودتر بیاین؟
آیلار گوشی را از دست مهسا بیرون کشید و گفت:
-
بسه دیگه.
و بی آنکه چیزی بگوئید تماس را قطع کرد مهسا گفت:
-
چته؟نذاشتی خداحافظی کنم ازش.
-
الان می آد می بینیش.
نازنین پرسید:
-
تو چته؟نکنه حسودیت می شه آیدین جون دلش واسه من تنگ شده؟
و به قهقهه خندید مریم گفت:
-
دلت رو خوش کن اون از تو خوشش بیاد.
نازنین چپ چپ نگاهش کرد آیلار گفت:
-
من ازش خوشم نمیاد همین.
مهسا گفت:
-
چرا؟
آیلار نگاهش کرد دخترها به او چشم دوخته بودند آیلار کمی خود را جمع و جور کرد و گفت:
-
همیشه با من لجبازی می کنه.
مریم با ناباوری گفت:
-
مطمئنی تو با اون لج نمی کنی؟
-من ازش خوشم نمیاد....
خودش هم می دونست دروغ می گوید و عمیقا به او احترام می گذارد ادامه داد:
-
فقط به خاطر خاله و عمو جون باهاش حرف می زنم.
دخترها نخودی خندیدند و مریم گفت:
-
منم اگه جای تو بودم خاله جان و عمو جان رو بهونه می کردم.
آیلار چپ چپ نگاهش کرد مهسا گفت:
-
من که به احساس تو اهمیتی نمی دم می دونی چیه آیلار من تصمیم گرفتم امروز هر طور شده بهش نشون بدم که دوسش دارم.
نازنین پوزخند زد و گفت:
-
اونم حتما از تو خوشش میاد!
مهسا با عصبانیت گفت:
-
مطمئنم بیشتر از اون چیزی که تو فکرش رو بکنی.
مریم به آیلار که متفکر به نقطه ی نا معلومی خیره شده بود نگاه کرد و گفت:
-
اون پسری که من تو سینما دیدم هیچ کدوم از شما ها رو دوست نداره.
مهسا گفت:
-
حتما تو رو دوست داره.
-
نه!
دخترها ساکت شدند و آیلار نگاه سنگینش را به مریم دوخت مریم لبخندی زد آیلار سر به زیر انداخت نازنین گفت:
-
کسی چیزی می خوره؟
و بی ان که منتظر جواب کسی باشد بلند شد و برای سفارش به طرف پیشخوان رفت.
****************************
آیلار چهره در هم کشیده بود و از شیشه کافی شاپ به میدان نگاه می کرد.آیدین نگاهش کرد.دلش می خواست به او بگوید تنها دلیل بودنش در این جا اوست و به خاطر عذر خواهی از رفتارهای زشت آفاق و این اواخر پری که هر جا می رفت می گفت قرار است با آیدین نامزد کند.آمده بود بگوید با آفاق حرف زده است و به زودی پری را بر جای خود خواهد نشاند اما صورت درهم آیلار او را از گفتن هر حرفی باز می داشت خندید و گفت:
-
شماها به چی زل زدین؟
نازنین گفت:
-
به شما.
آیلار به نازنین نگاه کرد آیدین زیر چشمی به او نگاه کر و گفت:
-
خب؟





تا صفحه ی 156
مهسا لبخند ملیحی زد و گفت:
-
دلمون واسه تون تنگ شده بود.
آیدین به صندلی تکیه داد و گفت:
-
نیم ساعته من اینجا نشستم و مدام این جمله رو تکرار می کنید.
آیلار با تمسخر گفت:
-
پس معلومه خیلی دلشون تنگ شده بوده!
آیدین لبخندی زد و گفت:
-
دلتنگی چیز بدی نیست.
مریم پرسید:
-
شما هم دلتون تنگ می شه؟
مهسا گفت:
-
اون موقع که تو انگلیس بودین چی؟
آیدین زیر چشمی به آیلار نگاه کرد و گفت:
-
از لحظه ای که تصمیم گرفته بودم برم دلم تنگ شده بود.
خندید و گفت:
-
هنوزم که هنوزه دلتنگیم تموم نشده.
آیلار گفت:
-
چرا مگه پری جون پیشتون نیست؟
-
پری من نه!
نازنین گفت:
-
پری شما؟
پیش از آن که آیدین حرفی بزند آیلار گفت:
-
ایشون دور و بر خودشون رو پر کردن از پری فرشته ملکه!
مهسا گفت:
-
اینا اسم دوست دختراتون بود؟
آیدین نگاهی به آیلار انداخت و گفت:
-
فقط چند تاشون.
آیلار احساس کرد قلبش از جا کنده شد مریم گفت:
-
خدای من شما این همه دوست دختر دارین؟
-
ای.اینجوری می گن.
آیلار بند کیفش رو در دست فشرد و گفت:
-
اگر کاری ندارید من برم.
نازنین گفت:
-
نه عزیزم می تونی بری.
صدای خنده ی دخترها بلند شد مهسا گفت:
-
نگران مهندس هم نباش.
آیلار با عصبانیت بلند شد نگاه تندی به آیدین انداخت و از کافی شاپ بیرون آمد آیدین ایستاد و با گفتن:
-
خوشحال شدم دخترها!
به دنبال آیلار دوید نفس نفس زنان کنار اتومبیل آیلار ایستاد آیلار نگاهش کرد پرسید:

 

ariana2008

عضو جدید
-می رید خونه؟
-بله.
-
مزاحمتون نیستم اگر منم برسونید؟
آیلار لحظه ای نگاهش کرد سوار شد و در را بری او باز کرد آیدین لبخندی زد و سوار شد.
-
ممنون.
آیلار چیزی نگفت.اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد هر دو به این می اندیشیدند کاش راه تمام نشه و هیچ کدام از ترس دیگری آن چه در مغزش می گذشت را به زبان نمی آورد.
-
برای جمعه که می آین؟
-نمی دونم.
-
اگه بیای خیلی خوش می گذره.
-
مثل چند روز پیش؟
-در اون مورد فکر کنم خودتم فهمیدی....
-
من فقط فهمیدم می خواستین چیزی رو به من ثابت کنید.
-
فکر نمی کردم انقدر بچه گانه فکر کنی.
آیلار چپ چپ نگاهش کرد.
-
متاسفم منظوری نداشتم
-مهم نیست عادت کردم
-منظورت چیه؟
-منظوری نداشتم.
-
ولی....باشه.
-
مثل خودت.
آیدین متعجب نگاهش کرد.
-
مثل خودت که حرف می زنی و بعد می گی منظوری نداشتم.
-
تو....
نفس عمیقی کشید و زیر لب چیزی گفت لحظاتی ساکت بود آیدین ارام پرسید:
-
حالا جمعه می آی یا نه؟
-خیلی مهمه؟
آیدین لحظاتی خیره نگاهش کرد و گفت:
-
نه چندانم اهمیت نداره
آیلار به سختی یکه خورد سعی کرد بر خود مسلط باشه و به همان خونسردی ای که آیدین جمله اش را گفته بود گفت:
-
خاله اونقدر اصرار کرد که شاید مجبور شم بیام.
-
میل خودته.
آیلار نگاشه کرد خونسرد بود و خونسردی اش آیلار را عصبانی می کرد روی پدال گاز فشرد.دلش می خواست زودتر به خانه برسد.




پایان فصل نه
تا صفحه ی 160
پری لبخند عمیقی بر لب داشت.آیلار با چهره ای درهم کشیده بر روی تخته سنگ بزرگی نشسته بود آیدین مدام به جهتی که اسکی بازها و کوهنوردان از آن طرف می آمدند سرک می کشید شهاب کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-
ای بابا خسته شدم یخ کردم.
آفاق که با پری زیر گوشی صحبت می کردند و می خندیدند گفت:
-
چته؟تازه اول ر اهیم.
پری با لوندی گفت:
-
آیدین جون مهمونت نیومد؟
-
می آد الان دیگه.
آیلار با بی تفاوتی نگاهی به ساعتش کرد ایستاد و گفت:
-
من ایستگاه سوم منتظرتون می شم.
آیدین گفت:
-
اوناهش اومد.
همه سرها به جهتی که آیدین نگاه می کرد چرخید مرتضی از دور دست تکان داد آیدین هم برایش دست تکون داد شهاب نفس عمیقی کشید و گفت:
-
آخیش راحت شدیم.
مرتضی با لبخند به آنها نزدیک شد لباس کامل مخصوص کوهنوردی پوشیده بود آیدین چند قدمی به طرفش رفت و دستش را به گرمی فشرد.
-
ببخشید دیر کردم.
-
زیادم دیر نشده بیا معرفیت کنم.
-
اینا با تو هستن؟من روم نمی شه.
-
غزپریبه نیستن.
مرتضی سلام کرد آیدین گفت:
-
دوست جدید من.....مرتضی.
-
خوشوقتم.
شهاب دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
-
اگه چند دقیقه دیگه دیر می کردین دانشمندا سالها بعد می تونستن چند تا انسان اولیه رو که با وسایل کامل اسکی یخ زده بودن پیدا کنن.
-
شهاب نامزد خواهرم.
-
متاسفم
-
واسه این که زود رسیدین و دانشمندا دیگه نمی تونن ما رو کشف کنن؟
-
تقریبا.
-
آفاق خواهرم.
-
خوشوقتم خانم.
-
شوخی شهاب رو ببخشید شما چرا با این لباس اومدید؟
-
لباسم؟
پری گفت:
-
پری هستم.
-
خوشوقتم.
-
نامزد آیدین....
-
بله.
-
آفاق جون به خاطر این می گه که ما می خوایم بریم اسکی نه کوه نوردی.
-
متاسفم آیدین به من گفت کوه.
آیدین گفت:
-
و خانم سالاری.
آیبلار آروم گفت:
-
بهتره عجله کنیم.
مرتضی با تعجب گفت:
-
خانم آیلار سالاری درست می گم؟
آفاق پرسید:
-
شما همدیگه رو می شناسید؟
بی توجه به آفاق به طرف آیلار رفت و گفت:
-
وای خدای من!چه افتخاری از این که شما رو از نزدیک می بینم خیلی خوشحالم....
آیلار با تعجب گفت:





تا صفحه ی 163

 

ariana2008

عضو جدید
آقای مرتضی خانزاد!
مرتضی لبخند زد پری گفت:
-
به به شما همدیگر رو می شناسید؟
آیدین با نگرانی به انها خیره شده بود مرتضی که هیجانزده شده بود گفت:
-
خیلی سعی کردم یه جوری با شما ارتباط برقرار کنم.
با دست به پیشونی کوبید و گفت:
-
کی باورش می شه؟
آفاق در کنار آیدین ایستاد و گفت:
-
به به رفیق شما هم که رفیق مشترک شد!
مرتضی رو به آیدین کرد و گفت:
-
خانم سالاری از بهترینها هستن.
و رو به آیلار ادامه داد:
-
من فیلم صعودتون رو دیدم اون که توش قهرمان ایران شدین حرف نداشت.
و رو به آیدین ادامه داد:
-
تو دوازده سالگی...وای چه صعودی...باورم نمی شه شما رو حضورا می بینم.
-
منم مسابقات شما رو دیدم.
-
شرمنده می کنید.
شهاب گفت:
-
خب با این وجود فکر می کنم دانشمندان بتونن چند تا جسد از انسانهای اولیه پیدا کنن.
مرتضی که دستپاچه و بیشتر هیجان زده بود گفت:
-
معذرت می خوام اینقدر از دیدن خاتم سالاری هول شدم که....
خندید و دوباره گفت:
-
از این که شما رو از نزدیک می بینم خوشحالم.
-
منم همین طور.
پری گفت:
-
بریم ظهر شدها!
آیدین که کمی نگران به نظر می رسید گفت:
-
بریم.
مرتضی باز هم رو به آیلار کرد و گفت:
-
خیلی خوشحالم که شما رو می بینم.
شهاب نفس عمیقی کشید و گفت:
-
نه خیر مثل اینکه نمی شه بریم.
آفاق دست او را گرفت و کشید و گفت:
-
پری جون بیا بریم.
و به راه افتاد پری قدمی به سمت آیدین رفت و دستش را برای گرفتن دست آیدین جلو برد آیدین با شتاب دستش را عقب کشید و آیلار گفت:
-
همه سردشونه بهتره راه بیفتیم.
مرتضی گفت:
-
بله بریم معذرت می خوام شما رو معطل کردم.
آیلار به راه افتاد از مقابل آیدین که می گشذت لبخند پیروزی اش پاهای آیدین را لرزاند مرتضی در کنار آیدین ایستاد و رو به پری گفت:
-
بهتون تبریک می گم خانم همسرتون یکی از بزرگترین صخره نوردهایی هستن که من تا به حال افتخار آشناییشون رو داشتم.
پری لبخندی زد و گفت:
-
ممنون.
آیدین چهره در هم کشید و گفت:
-
ایشون همسر من نیستند.
و با قدمهایی بلند خود را به آیلار رساند پری به مرتضی لبخند زد مرتضی لبخنید تصنعی زد و سریع خود را به آیدین رساند آیلار نفس عمیقی کشید آیدین از پشت سرش گفت:
-
نمی دونستم انقدر مشهور هستین.
-
دوست شما بزرگش می کنه.
مرتضی خندید و گفت:
-
خانم شکسته نفسی می کنن.
پری که به زحمت خودش را به آنها رسانده بود گفت:
-
من هم با آیلار موافقم چندانم کارش خوب نیست.
مرتضی با تعجب گفت:
-
مگه شما هم صخره نوردی می کنید؟
-من از این ورزش متنفرم به نظر من ورزش فقط شنا.
آیلار پوزخندی زد و گفت:
-
شنا رو بچه کوچولو ها هم بلدن!
آیدین گفت:
-
وقتی صخره نوردی نمی کنی نمی تونی در مورد خوب یا بد بودن کار کسی قضاوت کنی.
-
من نظرم رو گفتم.
 

ariana2008

عضو جدید
مرتضی پرسید:
-
شما کار کیو خوب می دونید؟
-من اصلا صخره نوردی تماشا نمی کنم.
-
تعجب می کنم حتی صخره نوردی آقای همایونی رو هم ندیدیدن؟
آیدین گفت:
-
تعجب نداره از هر کسی باید اندازه یعقلش توقع داشت.
و لبخند زد پری با دلخوری گفت:
-
آیدین عزیزم تو هم صخره نوردی می کنی؟
مرتضی به آیلار نگاه کدر آیلار پوزخندی زد و سر برگرداند آیدین جواب داد:
-
بله.
پری که انگار دلخوری لحظاتی قبل را از یاد برده بود با هیجان گفت:
-
وای به من نگفته بودی خدای من چه ورزش پر هیجانی!
آیلار زیر لب گفت:
تا الان ورزش بی مزه ای بود.
مرتضی آسهته پرسید:
-
ایشون با آقای همایونی چه نسبتی دارند؟
-خانم در آینده!
-
چی؟
آیلار شانه بالا انداخت پری هنوز داشت بلند بلند حرف می زد و از ورزش صخره نوردی تعریف می کرد مرتضی خندید و گفت:
-
نقطه ی مقابل آقای همایونی!
-
گاهی وقتا داشتن بعضی چیزا لیاقت می خواد.
-
مثلا.....
آیلار نگاهش کرد و سر برگرداند آیدین به زحمت توانسته بود پری را ساکت کند مرتضی با آیلار از صخره نوردی حرف می زد و آیدین با حسرت به آنها نگاه می کرد آفاق گفت:
-
من و شهاب....
و دست شهاب را کشید و به طرف تلسکی برد.
پری به روی آیدین لبخند زد آیدین گفت:
-
مرتضی می شه لطفا پری رو با خودت ببری؟
-شما....!
-
بالا می بینمتون...چند دقیقه....کار دارم.
پری گفت:
-
من می خوام با تو برم.
بی توجه به او گفتک
-پری می ترسه.
و رو به آیلار گفت:
-
امیدوارم شما ناراحت نشیدکه از مصاحبت با ایشون محروم می شید.
-
من از تنهایی نمی ترسم.
و رو به مرتضی کرد و گفت:
-
شما با پری برید بالا میبینمتون.
مرتضی گفت:
-
باشه.
و به راه افتاد پری لحظاتی ایستاد آیدین به راه افتاد مرتضی گفت:
-
خانم همایونی.
پری لبخند به لب به طرف او چرخید آیلرا سر به زیر انداخت مرتضی نگاهش کرد و به همراه پری به طرف تلسکی رفت آیلار لحظاتی بر جای ایستاد به پری و مرتضی که به طرف تلسکی می رفتند نگاه کرد بعد به طرف و شهاب و آفاق که سوار می شدند سر چرخاند.آیدین سلانه سلانه به طرف توالت عمومی می رفت.ایستاد و به عقب برگشت آیلار دستپاچه سر برگرداند و خود را سرزنش کرد که چرا او را نگاه کرده است به طرف مرتضی و پری نگاه کرد مشغول سوار شدن به تلسکی بودند نفس عمیقی کشید صدایی از پشت سرش گفت:
-
چند لحظه صبر کنید با هم می ریم.
به عقب برگشت صورت آیدین یک سر و گردن بالاتر از او بود.
-
من از تنهایی بالا رفتن نمی ترسم.
و رو برگرداند اما هنوز قدمی برنداشته بود که آیدین گفت:
-
می دونم من می ترسم.
-
باید با پری می رفتید.
به راه افتاد کنار تلسکی که رسید ایستاد و به عقب برگشت آیدین رفته بود کسی پرسید:
مگه سوار نمی شید؟
برگشت و نگاه پرسشگر مرد به او خیره مانده بود.به طرفی که آیدین رفته بود نگاه کرد و گفت:
-
منتظر کسی هستم.
دستهایش را در هم گره کرده بود و با نوک پا روی برفها می کوبید سر بلند کرد آیدین در حالی که چشمهایش از شادی می درخشید(آخه رفته دستشویی چشماش نور افتاده) به طرف او می آمد.چهره در هم کشید آیدین روبه رویش ایستاد بی آنکه سر بلند کند گفت:
-
بهتره عجله کنیم.
-
لازم نبود منتظرم بمونید.
آیلار سر بلند کرد و بی انکه حرفی بزند نگاهش کرد آیدین دستپاچه گفت:
-
منظوری نداشتم.




تا صفحه ی 166
 

ariana2008

عضو جدید
سر برگرداند و به طرف تلسکی رفت.آیدین زیر لب خود را لعنت کرد و به دنبال آیلار به راه افتاد.سوار شدند.بینی و چشمهای آیلار از سرما می سوخت.آیدین دلش می خواست سر حرف را باز کند.سوار شدند و تلسکی رفت.آیدین زیر پایشان که هر لحظه از آنها دورتر می شد نگاه کرد آدمها هر لحظه کوچکتر می شدند به آیلار نگاه کرد اینجا میان آسمان و زمین تنها آیلار بود که هنوز بزرگ بود و حتی برای آیدین بزرگتر.لبخند روی لبهایش نشست سرد بود اما احساس مسرت بخشی در وجودش ریشه می دوانید.انگار کودکی ها دوباره جان می گرفتند.دلش می خواست فریاد بزند حرف بزند چیزی بگوید هر چیزی...فقط دلش می خواست حرف بزند به آیلار که مشتاقانه به برفها نگاه می کرد خیره شد آیلار که سنگینی نگاه او را احساس کرده بود در خود مچاله شد.آیدین اندیشید
"همین جا بین زمین و آسمون بهش می گم دوسش دارم"
آیلار گفت:
-
می شه لطفا اینجوری به من خیره نشید؟
به خود امد نگاه از او برگرداند و گفت:
-
متاسفم.
-
ببینید آقای همایونی....
-
آیدین!
-
آقای همایونی!
-
آیدین!
-
آقای همایونی من اگر الان اینجا هستم فقط به خاطر....
دلش می خواست بگوید
"شماست"
ولی گفت:
-
اصرارهای خانم همایونیه که براشون احترام قائلم وگرنه من نه از اسکی خوشم میاد نه از پری نه از آفاق نه .... از شما!
لبخند روی لبهای آیدین یخ زد گفت:
-
اصراری هم نبود بیاین.اگر اینقدر سختتون بود من که بهشون گفته بودم.
آیلار یخ کرد.نگاهش کرد آیدین چهره در هم کشیده و به جایی در دور دست خیره مانده بود.
-
اتفاقا منم به خاله جان گفتم شماها بدون من راحت ترین.
-
مطمئنم همین جوریه که می گین!
آیلار یکه خورد لبخندی عصبی زد و گفت:
-
قول می دم مزاحم خوش گذرونیتون نشم.
-
به هر حال خرابش کردین.
-
نه که پری خانم خیلی هم رعایت می کنن.
دلش می خواست بگوید
"
گور بابای پری"
ولی بی اختیار گفت:
-
عاشقه!اگر شما هم عاشق بودی احساس پری رو درک می کردی.
آیلار به سختی یکه خورد و تنها عکس العملش پوزخندی عصبی بود سر برگداند و ساکت شد.آیدین لحظاتی نگاهش کرد و اندیشید
"تو چرا با من اینطوری رفتار می کنی؟"
و به سوی دیگر خیره شد
از تلسکی که پیاده شدند پری به طرف آیدین دوید و گفت:
-
چرا دیر کردی؟
و چهره در هم کشید و گفت:
-
من رو می سپری به یکی دیگه خودت با....
آیدین بی توجه به او گفت:
-
معذرت می خوام.
و به طرف آفاق رفت آیلار هم به طرف مرتضی که ایستاده و به قله خیره شده بود رفت.آفاق گفت:
-
پری رو تنها می ذاری؟
-مطمئنم بهش بد نگذشته.
شهاب به قهقهه خندید و آفاق گفت:
-
واقعا بی انصافید هر دوتاتون.
آیلار گفت:
-
خیلی زیباست!
مرتضی به طرفش چرخید و لبخند زد و گفت:
-
بله خیلی.
و دوباره به قله خیره شد آیلار گفت:
-
من فیلم قهرمانی شما رو دیدم.
به طرف آیلار چرخید و پرسید:
-
کدومشون رو؟
-قهرمانی ایران.
مرتضی خندید و گفت:
-
افتضاح بود!
-
تو انداختن اون قلاب عجله کردین.
-
آره خودمم وقتی فیلم را چند بار دیدم متوجه شدم.
-
اما کارتون عالی بود.
و انگشتش را بالا اورد مرتضی شرمزده پشت سرش را خاراند و گفت:
-
این کار رو تو یه فیلم سینمایی دیده بودم.
-
توانتون بالا بود خیلی عالی بود!
-
در مقابل شما....
-
نه من مثل شما قدرت ندارم.
آیدین نگاهشان کرد.آفاق با بدجنسی گفت:
-
می بینم سر آیلار حسابی گرم شده!
پری به طرف آنها آمد و گفت:
-
نمی آین؟
و چوب اسکی هایش را روی زمین کشید آیدین نگاهش کرد آماده بود و منتظر.
آیدین چوب اسکی هایش را روی زمین گذاشت و برای پوشیدن کفشهایش خم شد.
شهاب پرسید:
-
بریم آفاق؟
-خودتم می دونی من اسکی کردن رو دوست ندارم.
آیدین ایستاد به مرتضی و آیلار که پشت به جمعیت به قله خیره شده بودند نگاه کرد پاهایش را چند مرتبه روی زمین کوبید و روی برفها به طرف پایین سر خورد چشمهای آفاق از خوشی درخشید.پری فریاد کشید:
-
وایسا منم بیام.
از صدای فریاد او مرتضی و آیلار به عقب برگشتند آیدین دیوانه وار اسکی می کرد و پری به دنبال او آفاق به طرف آیلار فریاد کشید:
-
زوج مناسبی هستن مگه نه؟
آیلار سر برگداند و به قله خیره شد مرتضی پرسید:
-
می خواید اسکی کنید؟
-می رم طرف قله.
و به راه افتاد مرتضی لحظه ای مردد ایستاد بعد به طرف آفاق و شهاب که مشغول گفت گو بودن چرخید حواسشام به آنها نبود به آیلار که به طرف قله به راه افتاده بود نگاه کرد تصمیمش را گرفت و به دنبال آیلار به راه افتاد و گفت:
-
صبر کنید خانم سالاری منم میام.
آیلار بی توجه به او به راه خود ادامه داد.مرتضی خود را به او رساند و گفت:
-
عیبی که نداره؟
-نه!
تمام مسیر بگشت را آیدین ساکت بود و رانندگی می کرد.شهاب و آفاق به سر و کله ی هم می زدند.آیلار از پنجره به بیرون نگاه می کرد و پری بلند بلند حرف می زد.مرتضی خودش رفته بود.آفاق که از اتفاقات آن روز خوشحال بود در دلش شادی می کرد آمدن مرتضی باعث دور شدن آیلار از آیدین شده بود.آفاق هنگام خداحافظی از مرتضی دعوت کرد روزی به خانه شان برود تا بیشتر با هم آشنا شوند و به مرتضی قول داده بود که آیلار را هم دعوت کند.
پری گفت:
-
آیدین جان!
آیدین نگاهش کرد پری به او خیره شده بود آفاق از پشت سر گفت:
-
آیدین حواست هست؟
از آیینه به آفاق نگاه کرد آفاق و پری همصدا گفتند:
-
رد شدیم نگه دار.

 

ariana2008

عضو جدید
به سختی روز ترمز فشار آورد و اتومبیل با صدای سائیده شدم لاستیکها روی آسفالت توقف کرد پری گفت:
-
ممنون!
آفاق گفت:
-
می رسونیمت.
شهاب خندید و گفت:
-
پری جون آیدین اینجوری نبودا جدیدا بی حواس شده.
پری در اتومبیل را باز مرد آیدین گفت:
-
می رسونمت دم در.
-
پیاده می رم تو هم خسته ای.
پیاده شد و در را بست خم شد و از پنجره گفت:
-
روز خوبی بود خیلی خوش گذشت.
آفاق گفت:
-
فردا بیا پیش ما!
-
فردا....؟شاید اومدم.
-
خداحافظ.
دست تکان داد خسته به نظر می رسید سلانه سلانه به طرف خانه شان به راه افتاد آیدین از آیینه نگاهی به آیلار که انگار حواسش جای دیگری بود انداخت و راه افتاد آفاق گفت:
-
طفلکی چقدر خسته شده بود.
شهاب گفت:
-
منم خسته ام عزیزم.
آفاق لبخندی زد و گفت:
-
الان می رسیم خونه استراحت می کنیم.
-
شما چطور آیلار خانم؟
آیلار به طرف شهاب چرخید و گفت:
-
بله؟
-پس این بیماری واگیر داره شما هم عاشق شدین؟
آیلار سر به زیر انداخت و گفت:
-
معذرت می خوام حواسم اینجا نبود.
-
منم که عرض کردم خانم احتمالا عاشق شدین!
آیدین روی گاز فشرد و گفت:
-
همه مون فقط خسته ایم.
آفاق پوزخندی زد که از نظر هیچ کس دور نماند.شهاب گفت:
-
به هر حال روز خوبی بود.
آفاق گفت:
-
و پر از عشق مگه نه آیلار جون؟
آیلار همونطور که از پنجره به بیرون خیره شده بود جواب داد:
-
نمی دونم.
شهاب گفت:
-
ولی من می دونم یه روز پر از عشق!
و دست آفاق را که در دست گرفته بود فشرد آفاق لبخندی زد آیلار گفتک
-برای آیدین خان که حتما همینطور بوده!
آیدین از آیینه نگاهش کرد و پرسید:
-
واسه شما چی؟
شهاب خندید و گفت:
-
خب برای هفته ی دیگه ما با کی بریم؟
آفاق نگاهش کرد و گفت:
-
با آیدین و پری...یا.....آیلار جون و مرتضی!
آیلار جواب داد:
-
بهتره با آیدین و پری برید.
آفاق گفت:
-
آره شهاب جون بهتره مزاحم آیلار و مرتضی نشیم.
آیلار گفت:
-
من منظورم....
کمی اندیشید و گفت:
-
ممنون که درک می کنی آفاق جون.
آفاق به سختی یکه خورد و آیدین محکم تر روی پدال گاز فشرد.




تا صفحه ی 177
خنده روی لبهای شهاب ماسید و با تعجب به آیلار خیره مانده بود آیلار گفت:
-
به هر حال ممکنه پری خوشحال بشه هفته ی دیگه هم با شما بیاد.
آیدین گفت:
-
ممکنه من خوشحال نشم به هر حال من هفته ی آینده جایی نمی رم.
آیلار قلبا احساس آرامش می کرد آیدین از آیینه نگاهش کرد و گفت:
-
از شلوغی اونچنانی خوشم نمیاد.
آیلار چهره در هم کشید و گفت:
-
منم همینطور.
شهاب گفت:
-
مهم نیست اصرار نکنید ما می خوایم دوتایی بریم.
آیلار و آیدین همزمان گفتند:
-
فکر خوبیه!
شهاب به قهقهه خندید و آفاق چهره در هم کشید آیلار سر به زیر انداخت و آیدین در حالی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود پخش اتومبیل را روشن کرد تا دیگر مجبور نباشد در آن بحث شرکت کند.
مقابل در خانه شان آفاق و شهاب را پیاده کرد و اصرارهای آیلار برای تنها رفتنش را بی پاسخ گذاشت دوباره پشت رل نشست و گفت:
-
به خاله قول دادم شما رو صحیح و سالم برگردونم.
آفاق خداحافظی سردی از او کرد و دست شهاب را گرفت و کشید و با خود برد.آیلار لحظه ای مردد ایستاد در اتومبیل را باز کرد و سوار شد آیدین بی آنکه نگاهش کند با صورتی خسته و درهم به راه افتاد راه درازی نبود و همان کم هم انگار تمامی نداشت.
آیلار احساس می کرد چیزی در گلویش گیر کرده شاید یک حرف و فضای اتومبیل آنقدر سنگین بود که نمی توانست نفس بکشد تا چه برسد به حرف زدن.
مقابل در خانه شان پیاده شد کنار در اتومبیل ایستاد و گفت:
-
نمی آین تو؟
آیدین سر بلند مرد و خیره شد به او برای چند لحظه چشمهایشان نگاه دیگری را کاوید هر دو در یک لحظه سر به زیر انداختند.
-
باشه یه وقت دیگه الان خسته ای.....
-
به خاطر امروز ممنون.
-
بابت ملاقاتت با مرتضی به من مدیون نیستی.
آیلار با عصبانیت نگاهش کرد و بی آنکه خداحافظی کند وارد خانه شد آید ین لحظاتی چند به جای خالی او نگاه کرد و راه افتاد باید کمی می خوابید.

 

ariana2008

عضو جدید
آیدین همانطور که قهوه اش را هم می زد لبخند تلخی بر لب آورد مرتضی گفت:
-
باید بودی و می دیدی هنوزم باورم نمی شه از نزدیک تونستم خانم سالاری رو ملاقت کنم.
محمود دسوت مرتضی گفت:
-
مرتضی جان بسه دیگه بابا همه عالم و آدم فهمیدن تو با خانم سالاری ملاقات کردی.
-
تو نمی دونی چقدر هیجان انگیز بود.می دونی واقعا خانمه فقط به خاطر من تو اون سرما از یه صخره رفت بالا.اونم چی دست خالی!
محمود خندید و گفت:
-
آقای همایونی تو رو خدا دیگه مرتضی رو با خودتون جایی نبرید.
آیدین سر بلند کردو نگاهش کرد محمود باز هم خندید و گفت:
-
بچه مون اینجور جاها نرفته هیجان زده می شه واسه قلبش خوب نیست.
مرتضی گفت:
-
لوس نشو.
آیدین لبخندی زد و دوباره سر به زیر انداخت مرتضی گفت:
-
می دونی مقاومتش حرف نداره.
محمود گفت:
=
آره می دونم یعدم تا پایین اسکی کرد و تو با تلسکی برگشتی.
مرتضی خندید و گفت:
-
آره به خدا.
محمود با ابرو به آیدین که هم چنان با چهره ای متفکر قهوه اش را هم می زد اشاره کرد.
مرتضی نگاهش کرد و با ایما و اشاره جواب داد:
-
نمی دونم.
محمود گفت:
-
اتفاقی افتاده؟
آیدین ساکت بود مرتضی گفت:
-
آیدین جان!
آیدین سر بلند کرد مرتضی پرسید:
چیزی شده؟
-
نه خوبم!
محمود گفت:
-
بهتره زودتر بخوریم و بریم.
آیدین با سر حرف او را تایید کرد.مرتضی نگاهی به ظرف بستنی مقابلش انداخت و گفت:
-
من انقدر حرف زدم این آب شد الان می آم.
بلند شد دو قدمی بیشتر نرفته بود که برگشت و پرسید:
-
شما چیزی نمی خورید؟
محمود جواب داد:
-
من نه.
آیدین سر تکان داد.مرتضی گفتک
-
باشه الان می آم.
و رفت محمود خندید و گفت:
-
خیلی خوشحاله می دونید ما از بچگی با هم دوستیم هیچ وقت انقدر هیجان زده ندیده بودمش.
-
شما هم خانم سالاری رو می شناسید؟
-
آره من اونقدر به عکساش نگاه کردم که فکر کنم اگه یه روز تو خیابونم ببینم می شناسمش.
-
عکساش؟
-
مرتضی از روزنامه هایی که درباره ی خانم سالاری نوشتن یه آرشیو کامل جمع کرده چند تا از روزنامه ها و مجله هایی هم که عکس ایشون رو چاپ کردن زده به دیوار.
-
عجیبه!
-
نه عجیب نیست شما عکس فوتبالیست مورد علاقه تون رو به دیوار نمی زنید؟
-
نه منظورم اون نبود منظورم شهرت آیلار بود.
-
خانم سالاری یه نابغه اس!وقتی تو اون مسابقه با اون زمان کم رسید بالا همه از تعجب وامونده بودن اونم تو دوازده سالگی.
-
مرتضی گفت فیلم اون مسابقه رو داره.
-
شما فیلمش رو ندیدین؟
مرتضی پرسید:
-
فیلم چی رو؟
شت میز نشست محمود گفت:
-
فیلم مسابقه ی خانم سالاری رو.
مرتضی با تعجب گفت:
-
ندیدی؟
-
اون موقع من ایران نبودم.
-
حتما برات می آرمش اصلا یکی واسه ات می زنم کارش حرف نداشت.
محمود گفت:
-
مرتضی شروع نکن.
-
دارم از مسابقه می گم.
-
بستنی ات دوباره آب می شه ها.
-
می خورمش خام سالاری واجبتره.
محمود خندید و آیدین به سختی لبخندی زد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-
من باید برم جایی کار دارم.
محمود گفت:
-
قهوه تون رو که نخوردید.
آیدین نگاهی به فنجان قهوه کرد و گفت:
-
دیرم شده متاسفم که نمی تونم برسونمتون.
ایستاد و آنها هم ایستادند با یکدیگر دست دادن و خداحافظی کردند آیدین که از در کافی شاپ بیرون رفت محمود پرسید:
-
این چش شد؟
مرتضی همانطور که مشغول خوردن بستنی شا بود جواب داد:
-
کار داشت مگه ندیدی؟
محمود لحظاتی اندیشید و بعد رو یه مرتضی کرد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
-
خانم سالاری!
مرتضی قاشقش را روی میز گذاشت و دوباره با هیجان شروع کرد به حرف زدن و محمود با شیطنت خندید.

خانما همایونی با لبخند گفت:
-
آفاق خیلی از شما تعریف می کنن.
مرتضی که بسیار خجالتزده می نمود گفت:
-
ایشون لطف دارن.
آفاق گفت:
-
باید جمعه تو کوه می دیدنش.
مرتضی بیشتر سر به زیر انداخت و لبخند زد.
زیبا گفت:
-
آیلار واسه ام تعریف کرده شما چقدر تو صخره نوردی مهارت دارین.
آیلار لبخند زد مرتضی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود گفت:
-
البته ایشون اغراق می کنن.
کتایون گفت:
-
بابا کشتید بچه ی مردم رو آیدیت دوستت حسابی خجالتیه ها!
مرتضی سرخ شد آیدین لبخند زد پری گفت:
-
غریبگی می کنه خانم همایونی.
آفاق خندید و گفت:
-
چرا مثل روز اول نیستی؟
مرتضی خندید زیبا گفت:
-
بچه ها!
و لب به دندان گرفت مرتضی خندید و گفت:
-
مامانم گفته جایی رفتی زود یخت وا نشه ها.می فهمن چقدر شیطونی دفعه بعد دعوتت نمی کنن!
به اصرار آفاق آن روز آیدین مرتضی را برای نهار دعوت کرده و خودش هم زیبا و آیلار و پری را دعوت کرده بود می خواست آیدین را در موقعیتی قرار بده که خاطره آیلار را هم به فراموشی بسپارد آفاق با خنده گفت:
-
فایده نداره مرتضی جان ما به همه گفتیم تو چقدر شیطونی.
همه خندیدند مرتضی رو به آیدین کرد و به آرامی گفت:
-
اون فیلم رو واسه ات آوردم.
-
فیلم؟
-
فیلم مسابقه رو دیگه.
پری گفت:
-
کدوم فیلم؟
مرتضی خندید پری گفت:
-
ما هم اهل سینما هستیم ها!
آیدین گفت:
-
فیلم سینمایی نیست در ضمن مطمئنم شما از این فیلمها خوشتون نمیاد.
-
اتفاقا بر عکس خیلی هم دوست دارم
کتایون پرسید چه فیلمی؟

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا