داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جوان عاشق

جوان عاشق

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت:
تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟
جوان گفت:
«اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟»
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دخترک شانزده ای ساله بود که برای اولین بار عاشق یک پسر شد.
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد.
او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ رابه شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت.
یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خودنامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدتها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دستهای دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود.
در این چهارسال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جداشده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند.

دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.
شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکیخود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.
پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد.
روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را باز شناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتابخانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی مثل چای است

زندگی مثل چای است

گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.

چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.» در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک زن

اشک زن

يک پسر کوچک از مادرش پرسيد: چرا گريه ميکني؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نمي‌فهمم. مادر گفت: تو هيچ‌گاه نخواهي فهميد. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسيد که چرا مادر بي‌دليل گريه ميکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگويد: تمام زنان براي «هيچ چيز» گريه ميکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به يک مرد تبديل شد ولي هنوز نمي‌دانست که چرا زنها بي‌دليل گريه ميکنند.

بالاخره سوالش را براي خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را ميداند. او از خدا پرسيد: خدايا، چرا زنان به آساني گريه ميکنند؟

خدا گفت: زماني که زن را خلق کردم ميخواستم او موجود به خصوصي باشد بنابراين شانه‌هاي او را آنقدر قوي آفريدم تا بار تمام دنيا را به دوش بکشد. و همچنين شانه‌هايش آن قدر نرم باشد که به بقيه آرامش بدهد و من به او توانايي دادم که در جايي که همه از جلو رفتن نااميد شده‌اند او تسليم نشود و همچنان پيش برود. به او توانايي نگهداري از خانواده‌اش را دادم حتي زماني که مريض يا پير شده است بدون اين که شکايتي بکند. به او عشقي داده‌ام که در هر شرايطي بچه‌هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آنها به او آسيبي برسانند.

به او توانايي دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش کند تا جايي در قلب شوهرش داشته باشد. به او اين شعور را دادم که درک کند يک شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نمي‌رساند اما گاهي اوقات توانايي همسرش را آزمايش ميکند و به او اين توانايي را دادم که تمامي اين مشکلات را حل کرده و با وفاداري کامل در کنار شوهرش باقي بماند. و در آخر به او اشکهايي دادم که بريزد. اين اشکها فقط مال اوست و تنها براي استفاده اوست در هر زماني که به آنها نياز داشته باشد.

او به هيچ دليلي نياز ندارد تا توضيح دهد چرا اشک ميريزد. خدا گفت: مي‌بيني پسرم، زيبايي يک زن در لباسهايي که مي‌پوشد نيست. در ظاهر او نيست و در شيوه آرايش موهايش نيست و بلکه زيبايي يک زن در چشمهايش نهفته است. زيرا چشمهاي او دريچه روح اوست و قلب او جايي است که عشق او به ديگران در آن قرار دارد.
:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ...



دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .
دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله

فاصله

استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌كنند و سر هم داد مي‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و يكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.

استاد پرسيد: اين كه آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هايى دادند اما پاسخ‌هاى هيچكدام استاد را راضى نكرد.

سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى كه دو نفر از دست يكديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يكديگر فاصله مي‌گيرد.

آنها براى اين كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر كنند.:gol:
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست همیشگی

دوست همیشگی

روزي روزگاري در روستايي دور و سرسبز پسركي مشغول بازي در سبزه زار و دشت هاي زيبا بود. ناگهان از گلبرگهاي نارنجي گلها صدايي آمد.

پسرك به طرف صدا دويد ... گلبرگها به او گفتند: وقتشه عزيزم . پسرك مات و مبهوت گفت : وقت چيه؟ گلبرگها دستهاي سبزشان را بالا گرفتند دوستي هميشگي را به پسرك هديه دادند . از آن به بعد پسرك و آن دوست همواره با هم بودند و در لحظات دلپذير و سخت يار و همدم يكديگر شدند.

پسرك بزرگتر مي شد و تمام لحظات زندگي اش را با آن دوست مهربان و صميمي اش مي گذراند.

كم كم پسرك تبديل به يك مرد شد و به دام گرفتاري هاي زندگي افتاد در اين زمان فقط دوستش همدم و هم زبان او بود. تا اينكه بالاخره از مشكلات آسوده شد. زندگي خوبي دست و پا كرد و وضعيتش را بهبود بخشيد.

اما روزي خوشي به زير دلش زد و طغيان كرد.همه چيز را زير پا گذاشت تا اينكه دوستش فهميد و جلويش ايستاد ... هرچه پند داد نپذيرفت و هرچه هشدار داد قبول نكرد. مرد طغيان گر سعي كرد بهترين دوستش را كنار بزند اما نتوانست .... و آن گاه بود كه فاجعه رخ داد.

او بهترين دوستش را براي هميشه خاموش كرد ....... هيچ كس نفهميد كه كسي كشته شده است ... نه پليسي.... نه زنداني... و نه هيچ چيز ديگري.

مقتول تنها به غريبي دردآوري براي هميشه پرواز كرد .... همه ي ما دوستي به مهرباني آن دوست داريم او كسي نيست جز وجدان ما .
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
مورچه

مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
 

لکوربوزیه

عضو جدید
تنهایی بی کفن، مردمانی خمیده!
نمی دانستم چه کنم روز بدی بود ، نه شب بدی بود ، نمیدانستم شاید هفته بدی دانشتم شاید هم یک ماه می شد، بلکه از همان شروع سال بود سال بد، سال نامیمونی بود سال میمون بود نمی دانم شاید مار یا ببر، مهم نبود برای من سال جغد بود شاید سال ها پیش شروع شد بود و من تازه احساس می کردم چقدر بد بختم، شاید از همان روزی شروع شد که نماز نخواند، یا اون روزی که فهمیدم خدا مرده است یا اصلا نیست، لای کتاب ها ی فلسفه گشتم تا به زندگی فلاکت بار خودم رسید، انگار زندگیم از همان لحضه ای که به دنیا آمدن کم داشت، مثل زمانی که خمار تریاک یا ماده بنگی هستی که همه جای اتاقت را می گردی تا شاید در کنجی گوشه ای سر زوزنی گیر بیاید،اما نیست یا مثل اون زمانی که از فرط سیگار نصفه شب بیدار میشی و هوس سیگار با چای در شب تاریک تنهایی که مثل خوره به جانت افتاده و هر چه می گردی صفحه سیاه تنهاییت است و سیگار را از پاکت برمی داری و هی فندک را می کشی تا روشن بشه اما نیست، شانس نیست، گاز فندک نیست، یک جایی کار می لنگد و تا نصفه شب خمار ته مانده سیگار میشی تا خوابت ببره، و زندگی بی در پیکر من بی شبهات به این خماری سیگار در نصف شب نبود.من تازه پی برده بودم که که هستی من جز نیستی نیست، سالها نقاشی کشیدم و خانه طراحی کردم که هر بار که به آن نگاه می کنم و می خواهم در یابم که چی کشیده خانه بدون پنجره جایی نه به درون را ه داره و نه بیرون جز پس پرده آن به مرمانی می توان خیره شد که از تو بی کفن ترن!

آه ای زندگی دقایق پوچ من ،من از غبار صفحه سفید که تاریکترین لحضه را با خود می برد به سوگواری مادری می اندیشم که خاطر زمان و زمین افسونگر نگاه کودکی عریان می ماند.
 
آخرین ویرایش:

mos_sadeghi

عضو
حكايت كلاس فلسفه و توپ گلف

حكايت كلاس فلسفه و توپ گلف

کلاس فلسفه و توپ گلف

پروفسور با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه‌ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگ ریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه را به آرامی تکان داد. سنگ ریزه‌ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خُب البته، ماسه‌ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یک بار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: «بله»
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد و گفت: «در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه‌ها را پر می کنم!» همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: «من می خواهم شما متوجه این مطلب شوید که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپ‌های گلف مهم‌ترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خداوند، خانواده‌تان، فرزندان‌تان، سلامتی‌تان، دوستان‌تان و مهم‌ترین علایق‌تان. چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگی‌تان پای برجا خواهد بود.
اما سنگ ریزه‌ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه‌تان و ماشین‌تان. ماسه‌ها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده.»
پروفسور ادامه داد: «اگر اول ماسه‌ها را در ظرف قرار دهید، دیگر جایی برای سنگ ریزه‌ها و توپ!های گلف باقی نمی ماند، درست عین زندگی‌تان! اگر شما همه زمان و انرژی‌تان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنید، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نخواهد ماند. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت دارد، توجه زیادی کنید! با فرزندان‌تان بازی کنید، زمانی رو برای بررسی‌های پزشکی بگذارید. با دوستان و اطرافیان‌تان بیرون بروید و با آنها خوش باشید! همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی‌ها هست. همیشه در دسترس باشید.
اول مواظب توپ های گلف باشید، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند. موارد دارای اهمیت را مشخص کنید؛ بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.»
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: «پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟»
پروفسور لبخند زد و گفت: «خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشان دهم؛ مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،

همیشه در آن جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست.»
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
تکرار زمانه

تکرار زمانه

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکه پیروزی

سکه پیروزی

در خلال يك نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت.
فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع كرد، سكه اي از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها كرد و گفت: «سكه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شكست مي‏خوريم.»
بعد سكه را به بالا پرتاب كرد.
سربازان همه به دقّت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد.
سكه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نيروي فوق‏العاده‏ اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند.
پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد؟»
فرمانده با خونسردي گفت: «بله و سكه را به او نشان داد.»
هر دو طرف سكه رو بود!
 

مهدی 108

عضو جدید
دزد نمک شناس !

دزد نمک شناس !


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]((تصویری از بلور نمک))[/FONT]​
دزد ماهری با چند نفر از دوستانش باند سرقتی تشکيل داده بودند.روزى باهم نشسته بودند
و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و
کار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه
سلطان بزنيم که تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن
را بررسى کردند، اين کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترين راه
ممکن را پيدا کردند و خود را به خزانه رسانيدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات
و عتيقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر کرده باند به شى ء​
درخشنده و سفيدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزديکش رفت آن را برداشت
و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از
شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى که رفقايش متوجه او شدند.
و خيال کردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به
او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در
چهره اش پيدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما
نمک گير سلطان شديم ، من ندانسته نمکش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى
پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوريم
و نمکدان او را هم بشکنيم و...​
آنها در آن دل سکوت سهمگين شب ، بدون اين که کسى بويى ببرد دست خالى به
خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد
تازه متوجه شدند که شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى
رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد،
آنها را که باز کردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق که کردند
ديدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر اين
کار برايش عجيب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت :
عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چيز را ببرد
ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده بايد
ريشه يابى کنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام کرد: هر کس شب
گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديک
او را ببينم و بشناسم .
اين اعلاميه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع کرد و به
آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد.
آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب
پرسيد: اين کار تو بوده ؟ گفت: آرى . سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين که
مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمک شما را چشيدم
و نمک گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و
شيفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حيف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو،
جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حکم
خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او يعقوب ليث بود و چند سالى حکمرانى کرد و سلسله صفاريان را تاسيس نمود.​

نکته ها:
به ياد داشته باشيم، نمک خورديم نمکدان را نشکنيم
 

shamim613

عضو جدید
"خدایا چرا من؟"

"خدایا چرا من؟"

آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری
ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا
به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به
آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که
"خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
 

ساقي كوير

عضو جدید
بهلول و شيخ جنيد بغداد...

بهلول و شيخ جنيد بغداد...



آورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟ عرض كرد آري.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و لقمه كوچك برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم..
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نمي‌داند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن مي‌گويي؟ عرض كرد سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايقعلوم ظاهر و باطن را رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه مي‌خوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان كرد.
بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز.
بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.
بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.:gol::gol:
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
واکسی

واکسی

پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
امتحان

امتحان

4 دانشجو شبی که فردای آن امتجان داشتند تا صبح به بازی ورق پرداختند و هیچ امادگی برای امتحان نداشتند .
فردا صبح نقشه ای طرح کردند . انها خود را خاکی و خسته وانمود کردند ، نزد استاد رفته و عنوان نمودند که شب گذشته در حالی که سوار اتومبیل خود بوده اند در جاده لاستیک یکی از چرخها پاره شده و چون جاده فرعی و خلوتی بوده و انها وسیله ارتباطی نداشته اند مجبور شده اند تا صبح ماشین را در جاده هل دهند و از این رو برای امتحان اماده نیستند .
استاد به انها 3 روز وقت داد تا برای امتحان مطالعه کنند و انها نیز در این 3 روز به شدت مطالعه نمودند . در روز امتحان استاد از هر یک از انها خواست در یک اتاق جداگانه امتحان بدهند .
امتحان 100 نمره ای تنها از دو سوال تشکیل شده بود :
1- نام شما چیست ؟( 2 نمره)
2-لاستیک کدام تایر اتومبیل پاره شده بود( 98 نمره)
الف: لاستیک عقب سمت راست
ب:لاستیک عقب سمت چپ
ج:لاستیک جلو سمت راست
د:لاستیک جلو سمت چپ
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
نجات جان

نجات جان

روزی مارک از مدرسه به خانه می آمد.در راه پسری نظر او را به خود جلب کرد که زمین خورده بود و همه کتابهایش خمراه با دو پیراهن،یک توپ بیسبال،یا جفت دستکش و یک ضبط صوت کوچک روی زمین پخش شده بود.مارک زانو زد و به آن پسر کمک کرد تا تکه های کاغذی از یک مقاله را جمع کند پس از آن چون مسیر آن دو یکی بود با هم به راه خود ادامه دادند . و او به آن پسر کمک کرد و قسمتس از وسایلش را برایش حمل کرد .مارک متوجه شد اسم آن پسر بیل است و عاشق بازیهای کامپیوتری،بیسبال و تاریخ است.مارک متوجه شد بیل مشکلات زیادی در زندگی دارد و دختری که به او علاقه داشت از دست داده است.انها به خانه ی بیل رسیدند .بیل از مارک دعوت کرد تا با او تلویزیون تماشا کند و همراه با او کیک و چای صرف کند.آن دو بعد از ظهر دلپذیری را همهراه با خنده و صحبتهای کوتاه سپری کردند.پس از آن مارک به خانه ی خود رفت.آن دو پس از آن یکی دو بار همدیگر را ملاقات کردند .بعد از مدتها هر دوی انها از یک دانشگاه فارغ التحصیل شدند ،و در جشن فارغ التحصیلی یکدیگر را ملاقات کردند .بیل از مارک خواست تا با یکدیگر صحبت کنند.
بیل اولین ملاقات انها یاد آوری کرد .بیل از مارک پرسید:آیا میدانی چرا در آن روز آن همه وسایل با خودم حمل می کردم ؟حتی قفسه خود را در مدرسه خالی کرده بودم تا برای نفر بعدی مزاحمتی نباشد .مارک با تعجب به او نگاه می کرد.بیل ادامه داد »من تعدادی زیدی از قرصهای خواب مادرم را برداشته بودم تا خود کشی کنم!بعد از اینکه ما با یکدیگر ،اوقاتی را گذراندیم ،صحبت کردیم و خندیدیم،من متوجه شدم اگر خودم را کشته بودم آن لحظات و لحظات شیرین بعدی را که در انتظار من بود از دست می دادم.پس آن موقعی که تو آن کتابها را برداشتی فقط در جمع و جور کردن آن وسایل به من کمک نکردی بلکه جان مرا نجات دادی!
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوزه گر

کوزه گر

کوزه گري در یک روستا ساکن بود. او هر روز صبح چندین بار به رودخانه نزدیک روستا می رفت و با دو کوزه براي روستا آب مي آورد.

از وقتي کوزه گر شروع به بردن آب کرده بود روز بروز روستا سرسبز تر و زیبا تر می شد و به همین دلیل مسافران بیشتری برای تفریح و استراحت به آن روستا می آمدند و این رفت و آمد موجب رونق کار مردم شده بود.

يکي از کوزه ها ترکي کوچک داشت و به همین دلیل همیشه نیمی از آب را بیشتر نمی توانست در خود نگه دارد و مقداري از آب آن خارج مي شد .

کوزه سالم به خود افتخار مي کرد چون آب را کامل مي رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا که او فقط نيمي از کارش را درست انجام مي داد.

کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست اين وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت : « چرا مرا دور نمی اندازی ؟من با این ترک بدرد نمي خورم »؟

کوزه گر گفت : امروز وقتي داريم به روستا بر مي گرديم ، در مسير برگشتمان به گل ها خوب نگاه کن .

کوزه آنها را دید واز قشنگی آنها تعریف کرد وگفت حالا منظورت چیست؟

کوزه گر گفت : ماه هاست که تو به اين گل ها آب مي دهي . ايرادي که فکر مي کني داري ، روستاي ما را تغيير داده و آن را زيباتر کرده است .

کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام اين مدت که احساس بيهودگي مي کردم ، نقص من کار مهم تري انجام مي داد !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
**پند سقراط**

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:....
"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است

 

Ali Talash

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جراح قلب و تعمیر کار

جراح قلب و تعمیر کار

جراح قلب و تعمیر کار



روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صديق ميثم غفوريان # ماهي شب عيد

# صديق ميثم غفوريان # ماهي شب عيد

نفس نفس زنان ،آخرين پله هاي رو به خيابان را دويدم به طرف پايين .منصوره حتما جايي کنار خيابان بايد منتظرم باشد.همه جاي اداره، در حال تميز شدن بود و بوي نم تو دماغ آدم مي پيچيد .چند نفر افتاده بودند به جان شيشه ها و ديوارها ،اين ها البته مهم نبود .
منصوره ،حتما جايي پايين منتظرم بود تا باهم براي خريد شب عيد برويم . خدا کند حالش بهتر شده باشد ،صبح که با دعوا آمدم بيرون .
-سلام ،جناب مهندس .
-سلام آقا.
- به سلامتي تشريف مي برين!
اين يکي از آنهايي است که اگر بگويد گورتان را گم ميکنيد، هم خودش سنگين تر است هم طرف مقابلش.
-بله تا پنجم يا ششم فروردين.
-خوب ان شا الله خوش بگذرد
-متشکرم .به شما هم همين طور.
- سلام آقا.. چه عجب .. ميگذاشتي ساعت 12 مي آمدي! نيم ساعته يک لنگه پا ايستادم اينجا.
مي گويم کارم گير کرده که دير آمدم.مي گويد حالا براي خريد کجا بايد برويم.او هم مثل من نمي داند انگار .سرم کمي گيج است ،از کجاست نمي دانم؟
ميوه،شيريني،لباس براي بچه ها ، آجيل هم هست.
مي گويد احمد :ماهي هم نخريده ام يادت باشد ماهي بگيريم .اين آخري بد به نظرم نمي آيد ،اما منصوره مي گويد ماهي بماند براي آخر.دوباره مي گويد راستي جنگ هم قراراست'ک شروع بشود.چيزي نمي گويم.دوباره مي گويد نمي شود ماهي را دست گرفت توي خيا بان راه افتاد .از فکر دست در دست شدن با ماهي به خنده مي افتم.
راه مي افتيم به طرف لباس فروشي ها،قرار شد اول لباس بخريم.
خيابان شلوغ است و بوي نم از ديشب هنوز توي خيابان هاست.چند درخت ميوه که از بالاي ديواراهالي محل ديده مي شود شکوفه کرده اند.در خيابان جا به جا دوره گرد ها در حال فروختن سبزه ي عيد و ماهي قرمز هستند.مي پرسم منصوره گفتي جنگ چه شده است؟با خنده مي گويد جنگ چيزيش نشده !قرار است که امروز جنگ شروع بشود!مي گويم'ک ها، فهميدم.
از اول خيابان، لباس فروشي ها شروع مي شود و چند کولي و دوره گرد ، گوشه ي خيابان بساط شان را علم کرده اند.چشمم مي افتد به ماهي فروشي که توي بساطش ماهي قرمز کوچکي دارد با دمي کشيده و خالهاي سياه روي بدنش.مي گويم منصوره اين را نگاه کن قشنگ است ،نه!مي چرخد به سمت بوتيکي در طرف راستش مي گويد کدام رامي گويي. مي گو يم لباس را نمي گويم آن ماهي قرمز با خال سياه را مي گو يم ببين چه دمي دارد.با تلخي و کمي تمسخر نگاهم مي کند و
مي گو يد اولا اين خوب نيست چون سياهي دارد.-لابد نحسي مي آورد-، بعد هم يک دفعه گفتم نمي شود با ماهي راه افتاد توي خيابان براي خريد. راه مي افتيم به طرف يکي از لباس فروشي ها.ماهي سياه توي آکواريوم چرخي ميزند و ميان ماهي هاي ديگر گم مي شود.پسرک دوره گرد براي قيمت ماهي با چند دختر جوان چانه ميزند . تورش را توي آب ميزند و ماهي نامعلومي به
دختر ها مي فروشد.مي گويم کاش ماهي سياه را نفروشد تا برگرديم.صداي فرياد منصوره مي آيد کجا داري ميري؟ بيا تو. به اشاره ي دستش وارد يک لباس فروشي مي شوم و شروع به انتخاب لباس براي بچه ها مي کنيم.فروشنده به نظرم آدم دندان گردي است اين را در گوش منصوره مي گويم و با هم از مغازه مي آييم بيرون.پسرک هنوز همان جا ايستاده است .مي گويم،هنوز که شروع نکرده اند. مي گويد چي؟جنگ را ديگر! نه ، ولي احتمالش کم نيست.مي گويد خدا کند براي عيد جنگ شروع نشود.مي گويم جنگ که عيد نمي شناسد ولي به هر حال اميد وارم شروع نشود.مي گويم حالا واقعا دوست نداري؟
مي گويد معلوم است که نه . از جنگ کدام ديوانه اي خوشش مي آيد .جنگ را نگفتم ماهي سياه را گفتم . دوستش نداري؟ نه!
وارد مغازه ي ديگري مي شويم و شروع به صحبت با مغازه دار مي کنيم .مغازه سر شار از رنگ است رنگ هاي لباس ها هر جنگي را از ياد مي برد.
مي گويم منصوره آن يکي را ببين . ميگويد کدام؟همان که آبي دکمه دار است.سرش را به نشانه ي تاييد مي جنباند از مرد مغازه دار مي خواهم بياوردش پايين .منصوره با چشمهاي ميشي اش خيره ميشود به لباس .وقتي اين طور نگاه مي کند مهربان تر به نظر مي آيد.لباس را مي خريم و مي رويم بيرون.فروشنده آدم عادلي به نظر مي آمد . منصوره مي گو يد پير شدي احمد . مي گو يم چرا؟ موقع پول شمردن دستت مي لرزيد.مي خندم.
از خيابان عبور مي کنيم .. آن طرف شيريني فروشي هست.خيابان مملو از جمعييت است و صداي بوق ماشين ها گوش آدم را کر مي کند . مي گويم بايد تصادف باشد ،ترافيک سنگين شد.مي گويد برويم ببينيم . تصادف ديدن ندارد.اما خودم هم بدم نمي آيد. راهمان را کج مي کنيم آن طرف.
به پياده رو که مي رسم سرعتم را زياد مي کنم .اتومبيل سفيد رنگي از مسيرش منحرف شده و آمده توي پياده رو و خورده به بساط پسرک. آکواريوم شکسته و ماهي ها کنار خيابان يا مرده اند يا در حال جان کندن!پسرک گريه مي کند و مردي بلند قد که ظاهرا راننده ي اتومبيل است با پولي که به عنوان خسارت به ماهي فروش مي دهد سعي در آرام کردنش دارد.
مي روم به طرف ماهي ها .روي زمين را نگاه مي کنم اما هر چه مي گردم ماهي سياهم را پيدا نمي کنم.باز هم نگاه مي کنم اما فايده اي ندارد . شايد ماهي را فروخته باشد.صداي منصوره مي آيد . دنبال چي مي گردي احمد .مي گويم همان که لکه هاي سياه کوچک داشت،ولي انگار نيست .به نظرت ممکن است فروخته باشدش؟مي گويد نمي دانم.
مي گويد برويم.
راه مي افتم به طرفش .از روي کانال آب رد مي شويم کانال پر است از کوزه ي شکسته ي سبزه.از کنار اتومبيل سفيد رد مي شويم راديو ي روشن در حال اعلام اخبار جنگ است. پس بالا خره شروع شد.
مي رويم به طرف شيريني فروشي .مي گويد حالا چه مي شود . ماهي!. نه! جنگ؟
مي گويم هر چه شروع بشود به ناچار ادامه پيدا مي کند و در نهايت تمام مي شود.
درب شيريني فروشي با ديدن ما باز مي شود.از آن دسته درهاظ يي است که با ديدن هر موجودي باز مي شود. تلويزيون، اين جا هم از جنگ مي گويد.
منصوره آهسته مي گويد راستي ! شايد ماهي سياهت همانجا باشد.مي گويم نه !نبود.خال سياه واضحي داشت.مي گويد مگر تو آن طرف بدن شان هم ديدي با تعجب مي گويم نه!
مي خندد و همان طور که به طرف يخچال شيريني فروشي مي رود مي گويد ماهي ات را خوب نشناختي!ءبه طرفش مي روم مي پرسم ،چرا اين را مي گويي ؟
مي گو يد آن ماهي تنها روي يک طرف بدنش خال سياه داشت. طرف ديگرش قرمز ساده بود. با خودم مي گويم،پس براي همين بود که يک دفعه بين ماهي هاي ديگر گم شد.
ازکار خودم به خنده مي افتم.
منصوره شيريني هاي عيدش را انتخاب مي کند و من به اخبار جديد جنگ از تلويزيون ، نگاه مي کنم.
 

برنابا

عضو جدید
استخر

استخر

مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا
اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه
روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون
استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي
تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و
چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهشت کجاست

بهشت کجاست

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت
خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ .
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...

شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر .... فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم . شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست . فرشته اصرار کرد واصرار کرد .
شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟
اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟
_ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی !
پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود ! و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط ! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست
 

لکوربوزیه

عضو جدید
تنهایی
آن شب حس گرسنگی و تنهایی مرا در بر گرفته بود، اما حس تنهایم به احساس گرسنگی چیره شده بود، حس می کردم تنهام اما باور نداشتم، با این همه ترجیج می دادم در گوشه اتاقم کز کنم و پاهایم را در آغوش بگیرم و سیگاری روشن کنم، دوست نداشتم از خانه نه از همان جایی که نشسته بودم تکان بخورم، بعد از مدتها دایی ام آمده بود و من با این همه که دوستش داشتم به دیدنش نرفته بودم از خانه بیرون نمی رفتم مگر برای سیگار ونان ، احتیاج پیدا می کردم. نمی دانم دیگر از حس شهوت پرستی ام خبری نبود، شاید دیدن دایی ام بهانه ایی برای دیدن دختر دایم، که پوست سفید آن و سینه هایی برامده اش هر پسری را به شوق می آورد تا بوسش کند در آغوشش بگیرد، اما چند روز می شد، نه بیش از یک ماه می شد که دیگر از هر دختری چندشم می شد، نمی دانم چرا! اما دیگر دوست نداشتم با کسی باشم، بودن با کسی از دست دادن تنهایی بود، اما نبود. احساس می کردم که با هر که باشم و به هر اندازه که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشد باز تنهایم، و ترجیح می دادم که در این کنج خانه پدری ام از گشنگی بمیرم تا دختر دایی ام را در آغوش بگیرم، حس عجیبی بود اما تا استخوان رفته بود، شاید بیشتربه خاطر تموم شدن تحصیلات،درس، نقاشی، به این حس دچار شده بودم، اما هر چه بود من سالها بود تنها بودم و من تازه فهمیده بودم که تنهایم ! و این تنهایی مرا در گوشه اتاقم با سیگاری در دستم در خانه پدری ام روحم را می خورد و من سیگار می کشیدم و از درد به خود می پیچیدم چرا که من فلج بودم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# چالز بوکوفسکي؛ مترجم: بهمن کيارستمي # مرگ پدرم

# چالز بوکوفسکي؛ مترجم: بهمن کيارستمي # مرگ پدرم

مادرم يك سال زودتر از پدرم مرده بود .يك هفته بعدازاين كه پدرم مرد ، من تنها ، توي خونه ش بودم . خونه ش در آركاديا بود و من كه نزديك ترين كس او بودم ، چند روز بعد از مرگش ، سر راه سانتا آنيتا به سرم زد كه به خونه ش سر بزنم .
مراسم كفن و دفن تموم شده بود ، براي همين هم هيچ كدوم از همسايه هامن رو نمي شناختند . رفتم توي آشپزخونه ، از شير يه ليوان آب برا خودم ريختم و خوردم . بعد اومدم بيرون ديگه نمي دونستم چه كاري مي تونم بكنم . توي حياط يه شير آب بود بازش كردم و شروع كردم به آب دادن باغچه . همون طور كه اون جا وايساده بودم ، مي ديدم كه پرده ها كنار مي روند و بعد همسايه ها يكي يكي از خونه هاشون ميان بيرون . يك زن از خيابون رد شد و اومد تو پرسيد « شما هنري هستيد ؟ »
جواب دادم كه هنري هستم چند سالي بود كه ما پدر و مادرتون رو مي شناختيم
بعد شوهرش آمد و گفت : « مادرتون رو هم مي شناختيم »
من خم شدم ، شير آب روبستم و گفتم « اگه دوست دارين مي تونيم بريم تو » اون هاخودشون رو معرفي كردند تام و تلي ملير . بعد رفتيم داخل خونه
- چقدر شبيه پدرتون هستين !
- بله اينو زياد مي شنوم
- روبروي هم نشستيم و هم ديگه رو نگاه كرديم .
- زن گفت : « آ ... پدر شما چقدر نقاشي داشته . نقاشي دوست داشت نه ؟»
- آره اين طوربه نظرمي رسه
- اون نقاشي آسياب بادي يه ، توي غروب آفتاب چقدر قشنگه .
- اگه مي خواين مي تونيين برش دارين .
- واقعاً ؟
زنگ در به صدا در اومد دوتا همسايه ي ديگه بودند ، گيبسون ها . اون ها هم گفتندكه سال هادرهمسايگي پرم زندگي كرده بودند ، بعد خانوم گيبسون گفت : « شما چقدر شبيه پدرتون هستين ! »
- هنري اون نقاشي آسياب بادي رودادبه ما
- چه خوب . من عاشق اون نقاشي اسب آبي ام .
- مي تونين برش دارين خانم گيبسون .
- راست مي گين ؟
- آره ، حتماًً
زنگ دوباره به صدا دراومد ويك زوج ديگه وارد شدند . درونيمه باز گذاشتم .بعد مردي سرش روآورد تو : « من داگ هودشن هستم ، خانومم رفته سلموني » .
بياييد تو آقاي هودسن .
بقيه هم داشتند مي رسيدند . اون ها كگه بيشترشون زن و شوهر بودند، شروع كردند به پرسه زدن توي خونه .
-خيال دارين اين جا رو بفروشين ؟
- فكر كنم بفروشمش .
- اين جا محله ي خوب يه .
- بله ، مي بينم
- آ.. قاب اون تابلو چقدر قشنگه . ولي نقاشيش چنگي به دل نمي زنه
- مي تونين قاب رو بردارين
- با نقاشيش چه كار كنم ؟
- بندازنش دور
بعد به دور و بري ها نگاه كردم : « لطفاًً هر كس هر تابلويي رو كه دوست داره بر داره »
اون ها هم همين كار رو كردند . چيزي نگذشت كه ديوار خالي شد .
- اين صندلي هارو لازم ندارين ؟
- نه ، فكر نكنم .
ديگه حتي رهگذر هايي كه از جلوي خونه رد مي شدند هم سرشون رو مي انداختند ميومدند تو . اون ها ديگه زحمت معرفي كردن خ.دشون رو هم نمي كشيدند . يه نفر با صداي بلند پرسيد :« اين كاناپه چي ؟ لازمش دارين ؟»
- نه لازم ندارم .
كاناپه هم رفت از خونه بيرون بعدنوبت به ميز گوشهي آشپزخانه و صندلي ها شد .
- هنري شما اينجا توستر داريد ؟
توستر روهم بردند
- اين ظرف هارو هم كه لازم ندارين ، دارين ؟
- نه .
- اين سرويس نقره چي ؟
- نه .
- اگه اين فنجون هاي قهوه وهم زن رو هم لازم ندارين ، ببرمشون
- ببرينشون .
يكي از خانم ها در قفسه ي آشپزخونه رو باز كرد : « اين ميوه ها رو چي ؟ فكر نكنم تنهايي بتونين از پس شون بر بياين »
- خيله خب. هر كس مي خواد مي تونه يه كم بر داره فقط سعي كنين به همه يه اندازه برسه .
- من توت فرنگي هارو مي خوام !
- من هم انجير هارو !
- من هم مربا رو مي برم !
- آدم ها ميومدند ، مي رفتند و با آدم هاي تازه بر مي گشتند
- هي اين جا پنج بطر ويسكي هم هست . هنري ! شما كه مشروب نمي خورين ؟
- اون ها رو بذارين باشن .
خانه داشت كم كم پر از آدم مي شد . از توالت صداي كشيدن سيفون اومد و بعدش صداي شكستن ظرفي از آشپزخونه
- بهتره اين جارو برقي رو نگه دارين . براي آپارتمان تون به درد مي خوره
- باشه نگهش مي دارم
- توي گاراژ يه مقدار وسايل باغبوني هست لازم شون كه ندارين ؟
- چرا ، اون ها به دردم مي خورن .
- برا اون ها پونزده دلار بهتون مي دم .
- باشه .
مرد پونزده دلار بهم دادو من كليد گاراژ رو دادم بهش . چيزي نگذشت كه صداي ماشين چمن زني كه داشت كشيده مي شد به اون طرف خيابون بلند شد .
- هنري پونزده دلار برا ي اون همه وسيله واقعا مفت بود ارزش اون ها خيلي بيشتر بود .
من جواب ندادم
- ماشين رو چطور ؟ مال چهار سال پيشه .
- فكر كنم ماشين رو نگه مي دارم
- حاضرم پنجاه دلار هم بهتون بدم
- فكر كنم ماشين رو نگه مي دارم
يه نفر فرش اتاق جلويي رو لوله كرد و برد بعد وقتي كه ديگه چيز دندون گيري باقي نموند ه بود يكي يكي رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند كه اون ها هم زيادنموندند .شلنگ آب ، تخت خواب ، يخچال ، اجاق گاز و يه حلقه كاغذ توالت ، تنها چيزي بود كه باقي مونده بود .
- از خونه اومدم بيرون و در گاراژرو بستم . من داشتم در گارژ رو قفل مي كردم كه دوتا پسر بچه ي اسكيت سوار جلوي خونه وايسادند .
- اون مرده رو مي بيني ؟
- آره
- باباش مْرده .
اون ها اسكيت كنان رفتند . بعد من شلينگ آب رو بر داشتم . شير رو باز كردم و باغچه رو آب دادم .
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوالت رو درست مطرح کن.

سوالت رو درست مطرح کن.

در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»
ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»
كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.
ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم ؟»
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیش خدا بودن

پیش خدا بودن

دخترکوچولو پس از این که برادرش متولد شد از پدر و مادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند آنان نگران بودند که مثل تمام دخترهای چهار ساله ممکن است او احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند یا به زمین بیندازد از این رو حرف وی را نپذیرفتند دخترک با آن طفل با مهربانی رفتار می کرد تا این که در خواست او مبتنی بر تنها ماندن با طفل موجه جلوه کرد و پدر و مادر اجازه دادند.

دخترک با غرور به اتاق طفل رفت و در را بست اما لای آن را کمی باز گذاشت برای پدر و مادر کنجکاو وجود همان شکاف کافی بود تا وی را ببینند و به سخنانش گوش فرا دهند آنان دیدند که دخترکوچولو به ارامی به سوی برادر نوزاد خود رفت صورتش را به صورت او نزدیک کرد و به ارامی گفت ((طفلک به من بگو پیش خدا بودن چه احساسی دارد من دارم فراموش می کنم ))
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* يورگن بکر * ملاقات اداري

* يورگن بکر * ملاقات اداري

نگهبان گفت : البته اگر در موسسه ما کار مي کنيد طبيعي است که مي توانيد وارد شويد اما بايد قبلا کارت شناسايي خود را ارائه کنيد
يوهان آهي کشيد و گفت: اما شما که مرا خوب مي شناسيد
البته که مي شناسم شما هر روز صبح و عصر از اينجا رد مي شويد فقط بايد کارت شناسايي شما را ببينم
در جيب کتم جا مانده است
پس نمي توانيد داخل شويد
اما من مي خواهم مثل هر روز به اتاق کارم بروم
شک نيست که شما مي خواهيد مثل هرروز به اتاق کارتان برويد اما اين را هم مي دانيد که هر روز صبح با نشان دادن کارت شناسايي ثابت مي کنيد که .....
حق با شماست اما آيا بايد به دليل نداشن آن از رفتن به اداره محروم شوم ؟
مي شود برايتان ورقه عبور صادر کرد
چه بهتر ! پس برايم ورقه عبور موقت صادر کنيد
مي دانيد که ورقه عبور گيرنده را تنها براي انجام يک ملاقات اداري مجاز مي کند و بايد توسط شخص مراجعه شونده امضا شود
بسيار خوب اما در مورد من چه کسي بايد ورقه را امضا کند ؟
کسي که مي خواهيد به او مراجعه کنيد
اما من که نمي خواهم به کسي مراجعه کنم
بنابراين نمي شود برايتان ورقه عبور صادر کرد
اما من بايد به محل کارم بروم
حرفي نيست قبلا م کسي سراغ شما را گرفته است
چه کسي ؟ لطفا بگوييد چه کسي سراغ مرا گرفته است ؟
کسي که مي خواست به شما مراجعه کند
خب اين آدم حالاکجاست ؟
در اتاق شما
و آنجا نشسته ومنتظر من است تا من حضور او را با امضاي روي ورقه عبور موقت تاييد کنم ؟
بله دقياقا همين طوراست
اما با اين وضع که نمي توانم ورقه را امضا کنم
يقينا و به همين دليل هم براي کسي که به شما مراجعه کرده است مشکل بزگي پيش مي آيد
يعني اين که متقاضي تنها با امضاي من مي تواند موسسه را ترک کند ؟
بله همين طور است
خب حالا تکليف من چيست ؟
مي شود برايتان يک ورقه عبور موقت صادر کرد
و چه کسي آن را امضا مي کند ؟
معلوم است خود شما
ما که قبلا در اين مورد تقريبا حرف زدهايم
درست است اما تقريبا . ما که نمي خواهيم در موردي بدون تامل کار کنيم . اين طور نيست ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گنجشگکی دور از ازدحام زمانه بر گوشه ای لانه کرده بود و خوش و خرم بود.
دست قضا طوفانی به راه شد و لانه گنجشک در هم شکست.
گنجشک با بغض با معبود خویش درد و دل کرد و گفت: ای صاحب تمام کائنات ای صاحب عالم بزرگ مگر لانه کوچک من چقدر از دنیای تو را اشغال کرده بود. مگر من از این دنیا چیزی طلب کردم. مگه آزار من به کسی رسیده بود و .....
چون خیلی دلش شکسته بود و خدا ناز دلای شکسته رو می خره براش جواب می فرسته که: تو همچنان بنده و برای ما عزیز هستی ولی غافل از ماری که برای به طعمه کشیدنت کمین کرده بود، بودی. پس ز ما نرنج....
 

Similar threads

بالا