CordeliaII
عضو جدید
میتونست نره اونجا
دوستان لطفا یکم به پست قبلی هم توجه کنید و روند داستان رو خراب نکنید!
و میدونه که
پولی که میخواست
رو بهش بده
خب یکی اینا رو بچینه کناره هم ببینیم چی مشه...
بزنه شايدم ميخواستو میخواست اونو
متر کنه ،آخهاونو با کمربند
نه اون خیاط نبود
تا اینجا حاصل این شده:
[FONT="]روزي روزگاري در[/FONT][FONT="]یه جای خیلی[/FONT] [FONT="]کوچکی دخترکی بود[/FONT] [FONT="]با یه دونه[/FONT][FONT="]با یه [/FONT][FONT="]دوست [/FONT][FONT="]که خیلی هم با جور بودن[/FONT] [FONT="]ولی ناراحت بود چون فردا با ید مسواک میزد کلشهم تاس بود اخه کله تاسبرق ميزنه و چشمو اذیت میکنه خیلی دراماتیکه عاشقه (است ) [/FONT][FONT="]کچلی که نمیدونه [/FONT][FONT="]چرا اينقدر واسه نداشتن مو چقدر آرایشگر خوب چه قدر باید با اصول روانشناسی با مشتریانه کلهنورافکنی ارتباط برقرار كنه میخاست بره خرید با احمدی نژاد خرید با خوشحالی پولش تموم شد اگر پول داشت رفت پیش بابایی از محمود قرض میتونست نره اونجا اما مجبور شد ولی بابایی داد البته شرطی داشت محمود بهش گفت محمود دوست باباشه و میدونه که اگر بابایی نتونه پولی که میخواست رو بهش بده باید بره و از رفقا قرض کنه چون حسن رفیقش دزد بود[/FONT]
خیلی جالب بود ولی یک کمی ویرایشش کن و بی ربط هاشو حذف کن
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
K | خلاصه داستان فیلم Forrest Gump | گفتگوی آزاد | 0 | |
![]() |
لطفا این داستان را بخوانید ... مدیر مدرسه | گفتگوی آزاد | 4 | |
![]() |
داستان مصور | گفتگوی آزاد | 2 | |
![]() |
یه داستان واقعی و تلخ . . . بیایید یكم انسان باشیم | گفتگوی آزاد | 8 | |
T | داستان پیمانکاران دنیا | گفتگوی آزاد | 0 |