كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
 

ta_ra

عضو جدید
راز شقایق

راز شقایق


راز شقایق
شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آن چه زير لب
مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
از آن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آن دم
شفا يابد
چنان چه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
و از اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آن گه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
و من ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و
نام من شقايق شد
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز
وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز
به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی
که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز
چنین نشسته به حکم مبین که در طلبت
سمند همت ما چابک است و چست هنوز
به آب عشق توان شست پاک دست از جان
چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز
ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید
گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما شقايق کوهستان هاي وطنمان را
داريم
و هر که را
که تاب اين آتش رويان را
در سينه دارد
ما شقايق ها را دوست داريم
و روييدن و باليدنشان را
و به شباهنگامي چنين
پاسداري شان را
گرد آمده ايم
ما گل ها را دوست داريم
و نه تنها
گلها ي گلخانه را
که گلهاي وحشي خوشبو را هم
و آزادي گفتن کلام عطر آگين دوست داشتن را
هر که گلي مي پسندد
و هر که گياهي
و هر که رويش جاودانه جان را
باور دارد
با ما در اين برخاستن يگانه است
و ما برخاسته ايم
تا بيگانگي را باطل کنيم
با ترانه مهر
و در برابر آن که چيدن گلها را داس درو به دست دارد
با کينه مادران
جدايي را همچنان
سنگ بر سنگ مي نهند
و اينک ديواري است
بگذار بر اين ديوار
مرغ من بنشيند
و دست تو
او را کريمانه دانه بخشد
و ديوار
پله اي باشد
برآمدن ما را
چه در بالا
يک آسمان
به چشمان ما نگاه مي کند
و در پايين
گهواره و گور ماست
که بر آن
همواره شقايقي سوزان مي رويد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
وانجا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچم
اندر شب قدر قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم
هر پارة خاک حور و حوراست
قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آنجاست
پر مغزتر از هزار جوزاست ...



(دیوان شمس مولانا)
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]

تکرار خاطر دوست دل را قرار بخشد
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] ورنه عبث مروریست تکرار زندگانی


[/FONT]​
 

م.سنام

عضو جدید
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه حتي بين ما فاصله يك نفسه نفس من رو بگير
براي يكي شدن اگه مرگ من بسه نفس من رو بگير
اي تو هم سقف عزيز اي تو همه گريه ي من گريه هم فاصله بود
گريه ي آخر ما آخر بازي عشق ختم اين غائله بود
حدس گر گرفتنت در تنور هر نفس غم نه اما كم كه نيست
هم شب تازه ي تو تركش پر تيرعشق سنگ سنگر هم كه نيست
خوب ديروز و هنوز طرحي از من بر صليب روي تن پوشت بدوز
وقت عرياني عشق با همين طرح حقير در حريق تن بسوز
پلك تو فاصله ي دست و كاغذ و غزل من و عاشقانه بود
رستن از پيله ي خواب اي كليد قفل شعر خواب شاعرانه بود
از ته چاه سكوت تا بلنداي صدا يار ما بودي عزيز
در تمام طول راه با من عاشق ترين همصدا بودي عزيز
حدس رو گردان شدن از من و از راه ما باور بي ياوري
روز انكار نفس روز ميلاد تو بود مرگ اين خوش باوري
تو بگوغيبت دست غيبت هرچه نفس بين ما فاصله نيست
غيبت آخر تو كوچ مرغان صدا ختم اين غائله نيست...
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز


"به نام خدای..."

خدای رحیم:اقرا کتابک
بنده گنهکار:خدایا !من چگونه نامه عملم را بخوانم؟

خدا آهی می کشدو می گوید:
هر طور که می خواهی... فقط بخوان...
بنده :خدایا!رنگ اعمالم چشمانم را تیره و تار می سازد...
به درد می آورد...

خدا:خودت تیره و تار ساختی! خودت چنین کردی!
بنده :خدایا! می خواهم بخوانم ام...ام...امّا،
ل..ل..ل...لکنت زبان نمی گذارد!

خدا:چاره ای نیست...بخوان...
بنده:خدایا!اجازه ده تا نخوانم...
آخر از خواندنش خجل میشوم ...
آخه... آخه همه می فهمند که چگونه موجودی هستم!

خدا:بنده ام تو بندگی منو نکردی!!!
اما باز می خواهم خداییم را به رخت بکشم...بخوان...

بنده شروع به خواندن می کند...
و بعد از مدت های مدیدی تمام می شود...
بنده به یاد کرده های خود می افتد!!!
آرام آرام گام هایش را به سمت جهنم بر می دارد...

اما هر قدمی که بر میدارد می ایستدو به پش سر نگاه میکند...
انگار هنوز امیدش نا امید نشده است...
انگار توقعش از خدایش جز این است...

اعمال بر ترازوی عدل الهی وزن می شود...
خوبی ها به اندازه پر کاه
و بدیها و زشتی ها به اندازه کوهی عظیم.

بنده کماکان حرکتش به سمت جلو
ونگاه امیدش به پشت سر است...

خدا به بنده اش نگاهی می کندو با لحن ملیحی می پرسد:
بنده ام کجا می روی؟
بنده: خدایا! به سمتی می روم که حق من است...
وعدل تو حکم می کند...

خدا:چگونه می شود که تو به من امیدوار باشی
و من تو را نا امید سازم... برگرد...
و این رابدان! عدل من به دور از فضلم نیست...
بنده:خدایا!ارتفاع قله عظیم این کوه معصیت،
به اندازه ای است که،از دیدنش عاجزم...

خدا:بنده ی من بدان! که فضل و رحمت من،
از کوه معصیت تو بزرگتر و بلندتر است...
بنده:خدایا! تو چنان مرا شرمسار ساختی که دردش
از هزاران بار سوختن در آتشت،سخت تر و سوزاننده تراست...

خداوند،باز هم به بنده اش نگاه ملیحی هدیه می دهد...
شاید بشود فلسفه ی این نگاه را چنین بیان کرد:
بنده ام!!!
عمل خدایی من اقتضا می کند که تو شرمسار شوی...
حس خدایی من اقتضا می کند که نتوانم
حتی برای لحظه ای،در فراغ تو سپری کنم...
تا آخر شرمسار میمانم ...


از جزیره ی امید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درسراي ما زمزمه اي درکوچه ما آوازي نيست
شب گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما دروحشت نوسان خشکيده است
اينجا اي همه لب ها لبخندي ابهام جان را پهنا مي دهد
پرتو فانوس ما در نيمه راه ميان ما و شب هستي مرده است
ستون هاي مهتابي ما را پيچک انديشه فرو بلعيده است
اينجا نقش گليمي و آنجا نرده اي ما را از آستانه ما بدر برده است
اي همه هوشياران بر چه باغي در نگشوديم که عطر فريبي به تالار نهفته ما نريخت ؟
اي همه کودکي ها! بر چه سبزهاي ندويديم که شبنم اندوهي برمانفشاند
غبار آلوده راهي از فسانه به خورشيديم
اي همه خستگان در کجا شهپر ما از سبکبالي پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهره از چاه افق برآمد
کنار نرده مهتابي ما کودکي بر پرتگاه وزش ها مي گريد
در چه دياري آيا اشک ما در مرز ديگر مهتابي خواهد چکيد ؟
اي همه همسايه ها در خورشيدي ديگر خورشيدي ديگر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سهیل محمودی :gol:
برخیز و گاهی، عشق را دعوت کن ای دوست
بنشین و با من – با خودت – خلوت کن ای دوست

بی پرده باشی لحظه ای عریانی ات را
با حیرت آیینه ام، قسمت کن ای دوست

مانند راز یک معما سختی – اما
این راز را بگشا، مرا راحت کن ای دوست

لیلای شبهای خیابان گردی ام باش
یادی هم از اندوه مجنونت کن ای دوست

تا عزلت دلتنگی ام، پایان پذیرد
از وسعت بی رنگی ات، صحبت کن ای دوست

یک شهر با من دشمن اند، اما فقط تو
با من به پاس دوستی، بیعت کن ای دوست

یا نه ! تو هم مانند آنهای دگر باش
در انهدام روح من، شرکت کن ای دوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفتابا مدد کن که امروز
باز بالنده تر قد برآرم
ياري ام ده که رنگين تر از پيش
تن به لبخند گرمت سپارم
چشم من شب همه شب نخفته است
آفتابا قدح واژگون کن
گونه رنگ شب شسته ام را
ساقي پاکدل پر ز خون کن
گر تغافل کني ريشه من
در دل خاک رنجور گردد
بازوان مرا ياوري کن
تا نيايشگر نور گردد
تا بهايي ز گلچين ستانم
خارهايم برويان فراوان
بر تنم اي همه مهرباني
خارهاي فراوان برويان
شادي ام بخش و آزادگي ده
تا زمين تو دلجو کنم من
پر گشايم به روي چمن ها
باغهاي تو خوشبو کنم من
ابر بر آسمان مي نويسد
عمر کوتاه و شادي چه بي پاست
بي سر و پا نمي داند افسوس
شبنم زود ميرا چه زيباست
با شکوفايي من بر آمد
زين همه مرغ خاموش آواز
پاي منگر ز من مانده د ر گل
عطر ها بنگر از من به پرواز
بر سرا پرده ام گرچه کوچک
آسمان چتر آبي گرفته است
وين دل تنگ در دامن کوه
خانه اي آفتابي گرفته است
آفتابا غروب تو ديدم
خيز از خواب و کم کم سحر کن
سرد بوده است جان من اينجا
گرم کن جان من گرمتر کن
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
غروبه و ابريه باز آسمون
ميخواي بري من ميگم اينجا بمونم
حيفه بري تلخه که من بمونم
بازم بمون قصه ي موندن بخون
با تو غروب خوب و تماشائي
بي تو غم انگيز مثله تنهائيه
صدات براي اين هميشه عاشق
قشنگترين صداي لالائي
غم تو دلم پا ميذاره وقتي که
اون روزاي گم شده يادم مياد
ما دوتا همصداي عاشق بوديم
تو کوچه باغ و توي دستاي باد
قصه ي عشق ما
قصه اي تازه بود
با تو دل نغمه ي زندگي ميسرود
روزا و لحظه هاي خوبي داشتيم
پا روي غصه روي غم ميذاشتي
تو خوب
تو مهربون
تو عاشق بودي
يه پاکي مثله يه شقايق بودي
اما حالا غرور سنگين تو
غصه اي روي غصه هام ميذاره
ميخواي بري اما بمون نگاه کن
پشت دريچه صداي بهاره
با تو غروب خوب و تماشائي
بي تو غم انگيز مثله تنهائيه
صدات براي اين هميشه عاشق
قشنگترين صداي لالائي
با تو غروب خوب و تماشائي
بي تو غم انگيز مثله تنهائيه
صدات براي اين هميشه عاشق
قشنگترين صداي لالائي........................
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
و اين بارسه روز است كه سرم از درد به خود ميپيچد . ..
سه روز است كه بهانه ي اشكهايم شده . . .احوال ناخوشم . . .
اما چه كسي ميپرسد كه چرا ناخوشم . . .؟؟
سنگين است هواي خاطره . . .
و چه سنگين تر هواي دل خوشي كودكانه ام . ..
و باز هم سنگين تر است هواي مرطوب حقارت . . .
ميتوانم بر موج اشكهايم نقشي از رويا بكشم . . .
اما نميدانم چرا ديگر رويايي برايم نمانده . . .!!
اميدوارانه پوسيدم در سراي اميدواران
وباز اين منم كه به دست اميدواران كفن پوش شدن احساسم را
در عكسي كهنه . . .
دوباره قاب ميگيرم . . .!!


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين درخت بارور که سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينک از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه ميکند
از ميان اين جوانه ها
جان او چو مرغکي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه ميکند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه مي کند
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد[/FONT]
کس جای دراین کلبه ویرانه ندارد
دل را بکف هرکه نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
دربزم جهان جزدل حسرت کش ما نیست
آن شمع که میسوزدو پروانه ندارد
گفتم:مه من ازچه تو در دام نیفتی؟
گفتا: چه کنم؟ دام شما دانه ندارد
ای آه مکش زحمت بیهوده که تاثیر
راهی بحریم دل جانانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر ودارا
ده روزه عمر اینهمه افسانه ندارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهاي سال
صيحهاي زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روي شانه هاي يکدگر
گيسوان خيس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهاي گرم
مي ترواد از سکوت دلپذيرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود
مخمل نگاه اين بنفشه ها
مي برد مرا سبک تر از نسيم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و کبود
با همان سکوت شرمگين
با همان ترانه ها و عطرها
بهترين هر چه بود و هست
بهترين هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترين بهشت ها گذشته ام
من به بهترين بهار ها رسيده ام
اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من
لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضاي خانه کوچه راه
در هوا زمين درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در ديار نيلگون خواب
اي جدايي تو بهترين بهانه گريستن
بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسيده ام
اي نوازش تو بهترين اميد زيستن
در کنار تو
من ز اوج لذتي نگفتني گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهاي زرد و نيلي و بنفش
عطرهاي سبز و آبي و کبود
نغمه هاي ناشنيده ساز مي کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روي مخمل لطيف گونه هات
غنچه هاي رنگ رنگ ناز
برگهاي تازه تازه باز مي کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنين من
نام تو مرا هميشه مست مي کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهاي ناب
نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است
من ترا به خلوت خدايي خيال خود
بهترين بهترين من خطاب ميکنم
بهترين بهترين من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
 

ادمک تنها

عضو جدید
عاشق

عاشق

عاشقش بودم و دربند
دربند نگاهی شدم از لبه خیس پنجره
گیلاسها برایم رقصیدند
به دنبالش تاسرایش اما براه دل
گذر کردم از گذرها واوگذر کرد ازمن
دگر چنار نبودم
پزمرده ای همچون لاله بی اب
وقصد سفر کردم از چشم یار
لحظه ها دگر درد داشت
رنج سفر اواره ام کرد
لاله وحشی از من گریخت
ومن از خدا
نگاهم باران بود
صدایم لرزان
وجودم پاییز
بهار بیمار بود
ماندن حرام است
قصدرجوع دارم
ولی اوبیزار از نگاه سرد وبارانی
ستاره ها همخانه ام شدند
ان بزرگان کوچک
ولی بسیار زیبا
گاه گاه برلب پنجره می بارم
یار ازمن بیزاراست
دل بیقرار
شنیدم که اسمان مرده
ای گیلاسها پاییز حرام است
بمانید که دل بیماراست
یار از من بیزار است
شب مرا تنها یار است
ای باد صبا قاصدک کو
پنجره باز است

مرا به وسعت مرگ ملاقات کنید
رعد برق را همراه کنید
اسمان را بیدار کنید
شب را خبر دار کنید
وفای سگ زیباست ای ادمها
عشق میماند
ومن لاله وازگون
ای صاحب لاله
دنا رادوست دارم
نمیمیرد استوار است
سنگ ریزه ها پایم را بوسیدند
ومن تا اوج بی کسی خواهم رفت
شکوفه یادگار باران است
ومن چشمه ای خشک
عاری از چمن
درخت کاج زرد است
وچه زیباست صدای کلاغ بر بام مسجد کبود
برستو هارا ندیدی
گویا خبری دارند از رفتن
لاله وحشی زیباست ومیرقصد

لاله وازگون دگر خشک شد
ومن در اغوش ازراییل

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برسر کوی عشق بازاریست
که رخی همچو زر بدیناریست
دل پرخون بسی بدست آید
زانکه قصاب کوچه دلداریست
نخرد هیچکس دلی بجوی
بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست
برسر چار سوی خطهٔ عشق
رو بهر سو که آوری داریست
سر که هست از برای پای انداز
بر سر دوش عاشقان باریست
یوسف مصر را بجان عزیز
بر سر هر رهی خریداریست
زلف را گر سرت نهد بر پای
برمکش زانکه اوسیه کاریست
غمزه را پند ده که غمازیست
طره را بند نه که طراریست
آنکه خواجو ازو پریشانست
زلف آشفته کار عیاریست
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا