رزمايش پيامبر اعظم (ص)5در آبهاي خليج فارس و تنگه هرمز




آخرین ویرایش:
سلام ابجی جان
این رزمایش های اخیر رو نمی ذاری تو صفحه ات؟؟؟
بخصوص این رزمایش های ارتش رو
ممنونم
![]()
![]()
هیچکدام از مردم ارومیه نمی دانستند این هواپیما که پهنای آسمان را می شکافد و می آید چه سرنوشتی را با خود حمل می کند.هواپیما را دیدم و امید در دلم موج میزد.بی تاب بودم که هواپیما بنشیند. بعد از انتقال سرنشینانش به قرارگاه راست می رفتم نامه در خواست خودم را می گذاشتم جلوی حاج احمد روی میز. سرباز قرارگاه حمزه سید الشهدا بودم.گفته بودند حاج احمد کاظمی الفت عجیبی با قرارگاه دارد.خاطرات زیادی از همرزمانش در زمان جبهه شنیده بودم و همین هم باعث شده بود دلم را به دریا بزنم و بروم جلو و راست و حسینی مشکلم را بگویم.راستش اول می ترسیدم .من سرباز بودم وصحبت کردن بافرمانده خودم هم قبل از اینکه رانندگی فرمانده را عهده دار شوم برایم سخت بود. به فرمانده گفتم.فرمانده گفت: «عیبی ندارد تو حاج احمد را نمیشناسی. وقتی آمد ارومیه یادم بیار معرفیت میکنم.»روبه روی حاج احمد می نشستم و می گفتم: «من ایلیاتی هستم پسر دوم خانواده،پدرم ازکار افتاده، برادری داشتم که تازگی از کوه افتاده و فلج شده و نخاعش آسیب دیده گله وگوسفند داریم ولی کسی که کارکند و نان بیاورد نداریم مرخصی می دهند ولی دردی دوا نمی کند هیچ، حتی دل مشغولی ام را بیشتر می کند.راست و حسینی می خواهم معاف شوم.» حالا هواپیما آمده بود بالای سرشهر و من از زبان فرمانده شنیده بودم که هواپیمای نظامی است و حاج احمد می آید قرارگاه. رسیده بودیم فرودگاه منتظر بودیم.
هواپیما ننشست. فرمانده رفت و سراسیمه برگشت و گفت: «برج مراقبت میگه هواپیما نقص فنی پیدا کرده.»به خودم گفتم: «رفت و برگشت تهران. حالا باید صبر کنی تا کی دوباره حاج احمد کاظمی بیاد ارومیه.»در این حال و احوال بودم که دوستم با دست زد به پهلویم و گفت: «قشقایی ... قشقایی، حواست کجاست؟ بریم.به خودم آمدم و جواب دادم کجا باید بریم ؟
- میگن ارتباط رادیویی هواپیما قطع شده.دویدیم تا برسیم به فرمانده. اولین باری بود که می دیدم فرمانده زودتر از من سوار ماشین شده. ماشین را روشن کردم و بدون انکه چیزی بپرسم حرکت کردم. فرمانده مدام داشت با بی سیم تماس می گرفت. با نیروی انتظامی استان،با استانداری با پلیس فرودگاه... آنقدر بی تاب ونگران بودکه جرات نکردم بپرسم کجا باید برم. گفتم حتما میریم قرارگاه. ناگهان بی سیم فرمانده صداش بلند شد گوش دادم تا ببینم شاید هواپیما برگشته باشه. شنیدم نیروهای یکی از پاسگاه ها خبر می دادند که حوالی منطقه آیدین صدای انفجار خیلی بلندی را شنیدند. فقط دیدم فرمانده دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: «یا امام حسین ...»وسط خیابان دور زدم جای سوال نبود فهمیدم و میدانستم باید چه کار کنم.
فرمانده گفت: «قشقایی گاز بده...شاید فرجی شود.»فرمانده زیر لب دعا میخواند و گریه می کرد. حسابی تند میرفتم.دیگر یادم رفته بود چه کاری با حاج احمد کاظمی دارم.من هم نگران بودم.اشک توی چشمم جمع شده بود و به خودم میگفتم:«رانندگی ات رو بکن.»به منطقه آیدین رسیدیم.جمعیتی رو از دور دیدم. دوباره فرمانده دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: «یا امام حسین ...» رسیدیم هنوز ترمز نکرده بودم که پیاده شد. از لابلای جمعیت رفتیم داخل. پرنده آهنی که صبح برام پر از امید و دلخوشی بود تکه پاره افتاده بود و دود از آهن پاره هاش بلند میشد.سربازهای پاسگاه دورتادورش را گرفته بودند.از سربازی پرسیدم:«سرنشین های هواپیما؟»با چشم های سرخش به لباسم نگاه کرد و آرام گفت:«همه...»فرمانده را دیدم که بین تکه پاره های هواپیما دنبال گمشده ای میگشت.فرمانده رفت داخل هواپیمای شکسته و شکسته تر برگشت رفتم همان سمتی که فرمانده بیرون آمده بود نگاه کردم ردیف شهدایی که فقط توانستم حاج احمد کاظمی را بشناسم.فرمانده درست مثل کسی که انگار برادرش از دست رفته سرش را روی شانه ام گذاشت و بلند بلند گریه کرد.بقیه فرماندهان قرارگاه هم آمدند.شب از تلویزیون آسایشگاه خبرشهادت فرمانده نیروی زمینی سپاه را شنیدم و تکه پاره های هواپیما را نشان می دادند. آن شب را به حال خیلی بدی صبح کردم.
خواب دیدم دستم را دراز کردم تا نامه ای رو از شیشه هواپیما بگیرم ولی هواپیما پرواز کرد و من که دویدم زمین خوردم. بعد هم خودم را روی کوه خاتون همان کوهی که با پدرم گله را به چرا می بردیم دیدم. دیدم هواپیما هی میچرخد و من نمیتوانم نامه را بگیرم از کوه پرت شدم.بیدار که شدم نماز صبح بود.چند ساعتی نگذشته بود که تابوت های مزین به پرچم را روی شانه های مردم دیدم.شب تلویزیون تشییع پیکرها رانشان داد.شهیداحمدکاظمی راطبق وصیت خودش در اصفهان کنار شهید حسین خرازی به خاک سپردند.میخواستم بروم سر خاک شهید احمدکاظمی گله کنم: «میگن احمد کاظمی حرف دل سربازها را گوش میکنه شما هم شهید شدید و ما ماندیم...»
بعدش پشیمون شدم که خجالت بکش الان چه وقت گِله و شکایته.
چندروزگذشت.فرمانده از مراسم تهران اصفهان و نجف آباد برگشت و من هنوز راننده فرمانده بودم.به فرمانده گفتم:« دیدید مشکل ما حل نشد»فرمانده گفت:«خدا بزرگه.دوباره پیگیری میکنم.میخوای دوسه روز بری مرخصی؟»مرخصی دوسه روزه خرج اضافه بود قبول نکردم. روزبعد داشتم ماشین رو مرتب میکردم یکی از سربازها اومد و گفت:«قشقایی فرمانده گفت بری پیشش باهات کار داره.»خیال کردم بازم ماموریته حس و حالشو نداشتم وقتی وارد دفتر شدم دیدم فرمانده میخنده. نفهمیدم برای چی.اشاره کرد بشینم کاغذی رو به طرفم دراز کرد انگار داشتم خواب می دیدم پرونده من بررسی شده بود و نامه داده بودند که با معافیت من موافقت شده.زیر نامه امضا شده بود:سرلشکر حاج احمد کاظمینتونستم جلوی اشکم رو بگیرم نامه در تاریخ 18/10/1384 صادرشده بود؛
یک روز قبل از شهادت حاج احمد کاظمی.
قصه فرماندهان - بر اساس زندگی سردارشهیدحاج احمد کاظمی