رمان هم خونه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در را باز كرد و از خانه بيرون آمد. پسر همسايه ي روبه رو كه يلدا نامش را مزاحم (پشت شيشه) گذاشته بود، آماده و سرحال گويي منتظر يلدا بود، لبخندي زد و سلامي زير لب داد. يلدا بي توجه به او راه افتاد، پسرك هم ! تا ايستگاه اتوبوس راه چنداني نبود. يلدا به نرمي روي نيمكت سرد سايه بان دار ايستگاه نشست. ايستگاه تقريباً خلوت بود پسر جوان نزديك يلدا ايستاد و تا آمدن اتوبوس تمام تلاشش را براي باز كردن باب آشنايي به كار بست اما تلاشش بي حاصل ماند و ناگزير از ادامه مقاومت كنار يلدا باقي ماند.
يلدا سربرگرداند تا او را اصلاً نبيند. پسرك دست بردار نبود. با آرنج به پهلوي يلدا زد. يلدا خشمگين روي چرخاند و گفت: " چه كار مي كني بي شعور؟! "

ا ا مؤدب باش دختر! مزاحمم؟!
حالت و صدايش براي يلدا چندش آور بود، يلدا گفت:" مطمئن باش كه هستي!! "
-اگه مزاحمم، برم!
-ترديد نكن، پاشو گمشو!

ببين، خيلي بي ادبي ها ! ( باز حالت نرمي و لبخند به خود گرفت و ادامه داد) من همسايه تون هستم ! اسمم « پژمان» خواهرزاده ي اشرف خانم هستم، همسايه تون! مي تونم اسم شما را بدونم؟!
يلدا كه فهميد حرف زدن و جواب دادن به او بي نتيجه است از جا برخاست و كنار خيابان ايستاد. چند نفري به صف منتظران اتوبوس اضافه شدند. پسرك بي توجه به رفتار يلدا به دنبالش آمد و كنارش ايستاد و ادامه داد: " من بچه ي تهران نيستم! دانشگاه قبول شدم ، اومدم تهران پيش خاله ام. قصدم مزاحمت نيست. خيلي ازت خوشم اومده. مي خواستم بيشتر باهات آشنا بشم. حالا اين شماره رو ازم بگيري ديگه مي رم، چون كلاس دارم و ديرم شده! "
يلدا در دل به سادگي و سماجت پسرك مي خنديد و هم چنان پشت به او ايستاده بود. پسرك جايش را عوض كرد و روبه روي يلدا قرار گرفت و كاغذي را كه در دست پنهان كرده بود، آهسته پيش آورد و گفت: " تو رو خدا بگيرش...!"
يلدا كلافه شده بود و چند قدم عقب تر ايستاد. از اين كه ديگران متوجه حركات پسرك بشوند، خجالت مي كشيد. اخم ها را درهم كشيده بود و عصباني ايستاده بود. صداي بوق اتومبيلي توجه او را به خود جلب كرد. اتومبيل برايش آشنا بود، گفت : " واي خدايا، اتومبيل كامبيزه." وانمود كرد او را نديده است. از پسرك فاصله گرفت. اتوبوس در حال نزديك شدن بود. پسرك به دنبال يلدا رفت و باز نزديك شد و كاغذ را جلو آورد وگفت: " تا نگيريش، نمي رم..."
نگاه يلدا اتومبيل سفيد رنگ آشنايي را غافلگير كرد. تمام حواسش به اتومبيل كامبيز بود كه جلوتر از ايستگاه متوقف شده بود. با آمدن اتوبوس يلدا بدون درنگ خود را در داخل اتوبوس انداخت. پسرك نيز سوار شد. يلدا حرص مي خورد و بيرون را نگاه مي كرد. سمت راستش كامبيز در كنار اتوبوس در حركت بود. قلب يلدا تند مي زد. نزديك دانشگاه شدند.يلدا پياده شد و آن چنان تند مي رفت كه گويي مي دود. پسرك هم بدون شكايتي به دنبالش مي دويد. عاقبت با زرنگي شماره را در جيب مانتوي يلدا انداخت و گفت: " انداختم توي جيبت! زنگ بزني ها ! منتظرم..."

صداي ممتد بوق اتومبيلي همه ي نگاه ها را به سوي خود كشيد. اتومبيلي متوقف شد و كامبيز پياده شد و جلو آمد. از نگاه كنجكاو و چهره ي در هم كشيده ي كامبيز مي شد فهميد كه متوجه حضور پسر مزاحم شده است
كامبيز بلند گفت :" سلام يلدا خانم، مزاحمه ؟!"
پسر مزاحم كه گويي بهش بر خورده بود، بلندتر گفت: " به تو چه، بچه قرطي؟!"
و ثانيه اي بعد دكمه هايي بود كه كنده مي شد، يقه هايي كه گرفته و به سختي رها مي شد و مشت هايي كه بي هدف پرتاب مي شد و مردمي كه بي تفاوت خيره شده بودند!

يلدا با اين كه بسيار نگران بود، ديگر آن جا نايستاد و با اعصابي خرد و ناراحت وارد كلاس شد.
فرناز و نرگس گفتند: " سلام، چي شده ؟"

يلدا جواب داد: " هيچي، كله ي سحري يك مگس تا اين جا ولم نكرد. آخر هم كامبيز ديدش. حالا بيرون درگير شده اند! "
فرناز پرسيد :" كدوم بيرون؟!
- دم در ورودي!
نرگس پرسيد :" كامبيز اون جا چي كار مي كرد؟! "
- تحفه! من رو تعقيب مي كرد. فكر كنم از اول فهميد من مزاحم دارم .
فرناز پرسيد: " حالا مزاحم كي بود؟ "

- يك بي شعور سمج. چه مي دونم همون كه گفتم پسر همسايه ي رو به روييه. همون كه از پشت پنجره مدام نگاه مي كنه !

فرناز گفت: " آهان.."

- از اين بدتر نمي شه، لعنتي!

نرگس گفت: " خُب تقصير تو چيه؟! براي هركسي ممكنه مزاحم پيدا بشه! "

يلدا با نگراني خاصي گفت: " حتماً حالا مي ره به شهاب مي گه!"

فرناز گفت: " خُب، بگه!"

- دوست ندارم. آخه پسره رو به رويه خانه شهاب زندگي مي كنه. مي فهمي يعني چي؟! يعني، يعني اگه كامبيز اون رو ببينه مي شناسه. مي ترسم شهاب هم خودش رو در گير كنه!

فرناز گفت : " آخي، حالا تو چرا اين همه به شهاب فكر مي كني؟! خب، درگير بشه ! "
- اصلاً ولش كن . بچه ها ميايد بريم دم در ببينيم چه خبره؟!

نرگس گفت : " الآن استاد مياد. در ثاني خودت وقتي رفتي خونه حتماً مي فهمي چه خبره! " فكر رفتن به خونه شور خاصي در دل يلدا به پا كردو با خودش گفت: " كاش زودتر كلاس ها تمام مي شد وبه خانه مي رفتم. "

دكتر بهزادي وارد كلاس شد. همگي ايستادند. يلدا هم.


پایان فصل دوازده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
يلدا هيجان زده تر از هميشه مشتاق رفتن به خانه بود كتاب ها را با عجله مي بست و داخل كيفش فرو مي داد .... نرگس نزد او آمد و گفت: يلدا امشب بهت زنگ مي زنم راجع به (هدايت) برام توضيح بدي. راجع به خودش؟ هم راجع به خودش هم راجع به آثاراش . خب بگو به جاي تو هم تحقيق كنم ديگه. نرگس خنديد و گفت: اينطوري كه شرمنده ات ميشم ولي گذشته از شوخي راجع به آثارش خيلي مشكل دارم. باشه امشب حتما تماس بگير ولي زياد هم دير نشه. ساعت 9 خوبه؟ آره فرناز هم گفت : بي شعورها به من هم كمك كنيد فقط به فكر خودتونيد . يلدا و نرگس با نگاهي حق به جانب رو به فرناز گفتند: در مورد نيما؟ فرناز گفت: مگه نيما خيلي آسونه؟ يلدا گفت: چي بگم؟ هر چي هست از هدايت آسون تره. فرناز گفت: نه خير منم خيلي مشكل دارم. يلدا گفت: واي خب تو هم زنگ بزن(قيافه اي گرفت و زير چشمي فرناز را نگاه كرد) فرناز گفت واقعا كه يلدا چقدر بي جنبه اي . يلدا خنديد و گفت: خب زنگ نزن
در همين لحظه سهيل به ميز آنها نزديك شد و فرناز زير لب گفت ( مجنونت اومد) سهيل گفت: سلام خانمها و رو به يلدا ادامه داد : خانم ياري شما و خانم تبريزيان (نرگس) تحقيقتون يكيه؟ بله . مي شه منم با گروه شما باشم ؟ براي چي؟ گروه ما كه هنوز كار فوق العاده اي نكرده در ثاني اگر نفر سومي هم قرار بود توي گروه باشه حتما فرناز مي اومد. آره اما فرناز خانم خودشون نيما را انتخاب كرده اند حميد رحماني هم نيما را انتخاب كرده كه مي تونند يك گروه بشن.
فرناز گفت : ا رحماني مگه توي گروه نثر نبود؟ سهيل جواب داد : نه مي گه راجع به نظم بيشتر مي تونه مطلب جمع آوري كنم. فرناز در حالي كه كيفش را بر مي داشت گفت: بچه ها من يه سري ميرم پيش آقاي رحماني الان مي يام.

سهيل گفت: پس مي تونم با شما كار كنم؟ يلدا جواب داد : خوب بدون مشورت با استاد كه نمي شه . سهيل گفت: پس اگه كمي صبر كنيد من الان مي رم پيش استاد و بر مي گردم ( و بدون درنگ از كلاس خارج شد) فرناز هم به بچه ها ملحق شد و گفت: چي شد از سرتون وا كردينش؟ نرگس گفت : نه خير وبالمون شد فرناز گفت: چه پررو و زرنگه. يلدا گفت: ناراحت نباشيد فكرش رو كردم. نرگس پرسيد: چي كار كنيم؟
يلدا جواب داد: همه ي پاكنويس ها را مي ديم بهش فكر كنم خطش هم خوبه( سه تايي خنديدند) يلدا ادامه داد: بچه ها ترو خدا بجنبيد الان دوباره پيداش مي شه .
همگي از جا برخاستند و صحبت كنان از كلاس بيرون زدند محوطه ي خارج دانشگاه را طي كردند و به در ورودي نزديك شدند يلدا همان طور كه مشغول خنده و صحبت بود نگاهش بهت زده به در ورودي خيره ماند. نرگس با تعجب پرسيد : ا... يلدا اين شهاب نيست؟ فرناز هم بهت زده گفت: ا... شهابه يلدا. شهاب كاپشن و شلوار جين به تن داشت و با ديدن يلدا عينك آفتابي اش را از روي صورت برداشت و منتظر ايستاد. يلدا توان حركت نداشت اما بسيار سعي داشت جلوي بچه ها و دوستانش رفتار معقولي نشان دهد لرزش بدنش را نمي توانست مهار كند دست هايش مثل گلوله برف يخ كرده بودند.
فرناز گفت: يلدا جون شوهرت اومد دنبالت ( وريز ريز خنديد)
يلدا از اين شوخي دلش ريخت و چه قدر خوشش آمد در حالي كه با پاهايي لرزان پيش مي آمد رو به دوستانش گفت: بچه ها فكر كنم كامبيز جريان صبح را برايش تعريف كرده.
حالا نه اينكه خيلي براش مهمه.؟ صدايي از پشت يلدا ر فراخواند كه مي گفت: خانم ياري يلدا خانم... يلدا ايستاد و نگاهي به سهيل كرد سهيل دوان دوان آمد. فرناز زير لب گفت: بابا اين ديگه كيه؟
سهيل لبخند زنان نزديك آمد و گفت: استاد قبول كرد. فرناز خنديد و گفت: چشمتون روشن . سهيل هم خنديد و گفت: واقعا شانس آوردم خيلي خوشحال شدم... ( شهاب شاهد برخورد آنها بود و تمام حواس يلدا پيش او بود.) سهيل ادامه داد : خانم ياري حالا من چي كار كنم؟ يلدا در حالي كه حركت مي كرد و قدم هايش راتند تر بر مي داشت گفت: هيچي فعلا نمي خواد كاري انجام بدهيد من و نرگس هرچي نوشتيم شما پاكنويس كنيد.
يلدا سر بلند كرد و چشم در چشم شهاب نگاه كرد و زير لب گفت: سلام شهاب هم سر تكان داد و گفت: سلام ( هنوز از هم فاصله داشتند) فرنازو نرگس هم پيش رفتند و با شهاب سلام و احوالپرسي كردند . سهيل هم چنان در كنار يلدا بود او هم با اين كه شهاب را نمي شناخت به تبعیت از يلدا با شهاب سلام و عليك كرد و ايستاد. يلدا رو به او گفت: آقاي محمدي شنيديد من چي گفتم؟ راجع به پاكنويس بله. اميدوارم خط خوبي داشته باشيد.
فقط همين باشه اصلا يك خطاط پيدامي كنم ( و به شهاب نگاه كرد) شهاب تا خواست لب باز كند دوباره صداي سهيل مانع شد كه گفت: يلدا خانم منزل مي ريد؟ بله . مي خواين برسونمتون من امروز طرفاي شما كار دارم مسيرم از همون سمته.
يلدا با قاطعيت گفت: مرسي آقاي محمدي لزومي نداره. البته دوستانتون هم مي تونند بيان ها.
فرناز و نرگس نگاه معني داري به هم كردند و شهاب كه تا آن لحظه ساكت بود پيش آمد و با جديت پرسيد: مگه شما خونه ي يلدا خانم رو بلديد؟
سهيل جا خورد و از لحن شهاب كه سرد و خشك سؤال كرده بود خودش را جمع و جور كرد و با دقت بيشتر به شهاب نگاه كرد و گفت: به جا نمي يارم.
شهاب پاسخ داد: اشكال نداره آدم زياد مهمي نيستم ( زير لب غريد) و ادامه داد: اگه يك لحظه ي ديگه اين جا بايستي كاري مي كنم كه اجدادت را هم به ياد نياري.
يلدا كه ترسيده بود خودش را جلو انداخت و گفت: شهاب آقاي محمدي از هم كلاسي هاي من هستند. بعد رو به سهيل گفت: آقاي محمدي اگر كاري نداريد لطفا بقيه ي صحبت ها را بذاريد براي فردا؟
نرگس هم گفت: آقاي محمدي يك لحظه بياين. فرناز و نرگس سهيل را كنار كشيدند تا مانع از درگيري احتمالي شوند. شهاب نيز اخم ها را در هم كشيده بود و هنوز نگاه خيره و عصبي اش با سهيل همراه بود. يلدا گفت: شهاب چي شده؟
شهاب نگاهش را به يلدا داد و گفت: واقعا توي كلاستونه؟ يلدا لبخندي زد و گفت: آره هم كلاسي هستيم.
سهيل در حالي كه از فرناز و نرگس جدا مي شد با صداي بلند گفت: خانم ياري به پدر سلام برسونيد خداحافظ ( ولبخند زنان به سمت اتومبيلش رفت)
شهاب كه خونش به جوش آمده بود دلش مي خواست درس خوبي به او بدهد ناگزير از كنترل خويش تنها به حرص خوردن و فشردن دندان ها اكتفا كرد و پرسيد: مگه حاجي را مي شناسه؟ فرناز گفت: مي شناسه ؟ آقا شهاب اين محمدي اگه هفته اي دو سه بار حاج رضا رو نبينه زندگيش نمي گذره. شهاب كه از حرف فرناز سردر نياورده بود نگاه نابا ورنه اش را به يلدا دوخت و پرسيد: آره؟
يلدا خنديد و گفت: نه بابا فرناز شوخي مي كنه.
فرناز براي اينكه واسه ي يلدا بازار گرمي كنه گفت: عاشق و شيفته ي يلداست بدبختمون كرده از صبح كه مي ريم سر كلاس به بهانه هاي مختلف از نيمكت ما آويزانه.
آب در دهان يلدا خشكيد قلبش آن چنان مي زد كه صدايش را نمي شنيد مضطرب به شهاب چشم دوخت شهاب در برابر حرف هاي فرناز سكوت كرده بود و نگاهش مي كرد اما يلدا نمي توانست از نگاه او چيزي بفهمد.
شهاب كه مي خواست سريع تر موضوع عوض شود جلوتر آمد و در حالي كه دست در جيبش مي كرد گفت: خونه مي ري ديگه؟ يلدا گفت: آره
شهاب دسته كليدي را از جيبش در اورد وجلوي او گرفت و گفت: كليدت را جا گذاشته بودي منم شب دير ميام در را از داخل قفل كن.
در نگاه شهاب رنجشي بود كه يلدا آن را حس مي كرد يلدا هم رنجيده نگاهش مي كرد چون فكر نمي كرد شهاب تنها برود و او را به منزل نرساند شهاب خداحافظي كرد و چند قدم برداشت اما انگار كه ياد چيزي افتاده باشد دوباره برگشت و گفت: ببينم اوني كه صبح مزاحمت شده بود مي شناسيش؟
يلدا غافلگير شده بود و دستپاچه گفت: كدوم مزاحم؟ شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت: هموني كه صبح با كامبيز درگير شده.
يلدا آب دهانش را قورت داد و گفت:آهان نه نمي شناسمش
توي دانشگاهتون نيست؟ نه فكر نكنم . خيلي خوب زود برو خونه خداحافظ.( ورفت)
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز قرار بود نرگس و فرناز براي اولين بار به خانه ي شهاب بروند و روز تعطيلشان را با هم بگذرانند. آنها نزديك ظهر آمدند و سه تايي در اتاق كوچك يلدا جمع شدند. ابتدا از خانه و زندگي شهاب و سليقه ي يلدا و بعد هم از دانشكده و بچه ها و اساتيد و سهيل حرف زدند. فيلم روز عقد را نگاه كردندو عكس ها را دست به دست چرخاندند و نظريابي كردند، چاي نوشيدند و ميوه خوردند. ناگهان زنگ نواخته شد . يلدا كه هيچ گاهمراجعه كننده يا مهماني را به آن خانه نديده بود مضطرب شد و چادري روي سرش انداخت . پنجره ي اتاقش را باز كرد و بيرون را تماشا كرد. زن همسايه در حالي كه سيني در دست داشت لبخندي زد . در خانه ي همسايه روبه رو باز بود و پسر همسايه دم در ايستاده و نگاهش مي كرد. يلدا به سرعت خود را كنار كشيد و به سوي در شتافت. فرناز پرسيد: "كيه؟ يلدا!"
- بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسايمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد ، دم درشون وايستاده! فكر كنم مامانش برامون آش آورده!
فرناز گفت :" بابا اين آش خوردن داره، برو بگير!"
نرگس گفت: " مي شه ببينيمش؟!"
- آره از پنجره، فقط تابلو نشين ها!
فرناز گفت:"تو برو ، اون با من!"
يلدا پله ها را دو تا يكي كرد و پايين آمد و سلام و عليك كنان آش را گرفت . پسر همسايه هم چنان ايستاده بود و نگاهش مي كرد. زن همسايه كه گويي براي خريد به مغازه رفته به يلدا چشم دوخته بود، عاقبت لب باز كرد و گفت : " دخترم خوبي؟"
يلدا عجولانه تشكر كرد و گفت: " الآن ظرفش را براتون مي يارم." و در را بست و به سرعت پله ها را بالا آمد.
صداي خنده هاي فرناز و نرگس خانه را پر كرده بود. يلدا هم خنده كنان وارد شد و ظرف آش را ميانشان گذاشت و گفت : " فرناز میري چند تا قاشق بياري؟!"
فرناز در حالي كه به سمت آشپزخانه مي رفت، گفت:"بابا اين كه خيلي تابلو بود ، يلدا؟"
- چطور مگه؟!
- بابا بد جوري بهت زل زده بود!
نرگس پرسيد:"اون خانمه ، مادرشه؟!"
- نمي دونم.
سه تايي مشغول خوردن آش شدند.
فرناز گفت:" كارت در اومد.خواستگار پيدا كردي!"
يلدا گفت:" فكر نمي كنم كار به اون جاها بكشه!"
نرگس گفت:" مگه اينها شهاب رو نمي شناسند؟"
يلدا گفت:" والله، چي بگم؟"
بعد از نيم ساعت صداي زنگ بار ديگر آنها را از حس و حالشان بيرون كشيد.
يلدا با عصبانيت گفت:" آه ...امروز كه شما اومدين حالا ببين چه خبره!"
نرگس گفت:" مي خواي من برم؟شايد اومدن ظرف آش را بگيرن."
يلدا گفت :" نه، خودم مي برم. اتفاقاً منتظر يك فرصت بودم به مادرش يه چيزيي بگم. ديگه خيلي پر رو شده."
يلدا كاسه آش را به سرعت شست و چادر به سر كرد و با عجله پله ها را به سمت پايين دويد. فرناز فرياد زد:"كتكش نزني!" و دوباره به سوي اتاق يلدا پشت پنجره دويدند. يلدا سعي كرد حالتي جدي و تقريباً عصباني به خود بگيرد. در را باز كرد... پسر همسايه پشت در ايستاده بود و لبخند زنان نگاهش كرد و گفت:"ببخشيد، سلام .اَ ...من اومدم كه ..."
يلدا كاسه را توي بغل او گذاشت و گفت: " خواهش مي كنم . بفرماييد. اينم كاسه تون . نذرتون قبول!"
پژمان هول شد و گفت:" ببخشيد، اما من مي خواستم بگم خاله ام ..."&
براي لحظه اي گوش هاي يلدا كر شدند و چشم هايش به جز اتومبيل شهاب كه جلوي در خانه متوقف مي شد، چيزي نديدند. شهاب جستي زد و از اتومبيل پايين پريد. او كه از ديدن يلدا و پژمان كه حتي او را نمي شناخت بسيار متعجب مي نمود، با چهره ي جدي و نگاه جستجوگرش پيش آمد.پژمان كه هنوز حرف مي زد با ديدن شهاب يكه خورد و كمي عقب تر ايستاد و ساكت شد!
شهاب نگاهي عجولانه به آن دو انداخت و گفت : " چي شده؟
يلدا از ديدن نابهنگام شهاب سخت عافلگير و آشفته به نظر مي رسيد ، رنگش پريده بود و دستپاچه گفت:"اِ ...هيچي ، ايشون آش نذري آوردند ومن اومدم ظرفش رو بدم."
نگاه شهاب كه معلوم بود اصلاً مجاب نشده است ، روي پژمان زوم شدو بعد از ثانيه اي گفت:" شما كي هستين و از كجا ايشون رو مي شناسي؟"
پژمان لبخند شرمگيني زد و گفت:"من...ا ِ ...همسايه ي رو به رويي اتون هستم. شما برادر ايشون هستيد؟!"
شهاب نگاهي به يلدا كرد و دوباره چشم به يلدا دوخت. گويي مي خواست با نگاهش استخوان هاي او را ذوب كند، اخم ها را در هم كشيد. ترسناك به نظر مي رسيد، با خشم گفت:" اول بگو ببينم ، توي اين آپارتمان فقط براي ايشون نذري آوردين؟!"
يلدا كه مي ديدشهاب لحظه به لحظه عصباني تر مي شود ، پيش دستي كرد تا شايد پژمان را خلاص كند ، گفت:" نه ، مادرشون آش آوردند. ايشون كه من رو نمي شناسن!"
شهاب پرسيد :" مادرش كيه؟! تو مادرش را از كجا مي شناسي؟!"
يلدا جواب داد:" من...من نمي شناسم."
پژمان دوباره حرف خودش را تكرار كرد و گفت:" ببخشيد آقا ، شما برادر اين خانم هستيد؟!"
شهاب گفت:" فرمايش؟! چي مي خواي بگي ؟! من هر نسبتي با اين خانم داشته باشم مي خوام بدونم به تو چه ربطي داره؟!"
پژمان گفت:" آقا مثل اين كه سوء تفاهم شده . من قصد جسارت نداشتم و فقط اومدم از يلدا خانم معذرت خواهي كنم كه چند روز پيش جلوي دانشگاهشون باعث دعوا و درگيري شدم! مي خواستم بگم قصدِ ... قصد بدي نداشتم و نمي خواستم ايشون رو ناراحت كنم."
يلدا يخ زد. توان حركت نداشت. پژمان احمق همه چيز را خراب كرد. شهاب تازه پي به موضوع برده بود، دريك چشم به هم زدن روي پژمان هوار شد و انچنان مشتي نثارش كرد كه پژمان براي دقايقي نمي دانست چرا كنار جوي آب افتاده است . لبش خوني بود و سرش گيج مي رفت. شهاب مي رفت كه مشت دوم را بكوبد ، اما صداي جيغ زني كه مي گفت :" آقا شهاب ، چي كار مي كني؟!" اورا به خود آورد.
پژمان فرصتي يافت براي آن كه بلند شود وسعي در جبران حمله ي شهاب داشته باشد ، اما شهاب مهلتش نداد و مشت دوم هم كوبيده شد.
يلدا فرياد زد:"شهاب تو رو خدا ولش كن!"
فرشته خانم همسايه ي رو به رويي كه خاله ي پژمان بود، همان زني كه ساعتي قبل براي يلدا آش آورده بود، دوان دوان پيش آمده و خود را سپر خواهرزاده اش كرد و پژمان عصباني و زخمي با نگاه ترسيده اش شهاب را مي نگريست.
فرشته خانم گفت:" آقا شهاب ...آقا شهاب ، دستت درد نكنه، خواهرزاده ي من اينجا مهمونه. اينه پذيرايي از مهمون؟"
فرناز و نرگس كه بسيار ترسيده بودند با عجله مانتوهايشان را پوشيدند و پايين آمدند و كنار يلدا ايستادند.
فرشته خانم هنوز گله مي كرد و غر مي زد و مي گفت:" آقا شهاب، خجالت نكشيدي دست روي اين بچه بلند كردي؟! نشون دادي بچه ي تهرون كيه و چه جوري از مهمون پذيرايي مي كنه!"
شهاب نفس نفس مي زد و تازه متوجه ارتباط فرشته خانم و پژمان شده بود. هنوز عصبي مي نمود، به فرشته خانم نزديك شد و گفت:" به اين بچه ياد ندادند كه نيايد براي ناموس مردم مزاحمت ايجاد كنه؟!"
- چه مزاحمتي؟! اين بچه، اين دختر خانم را از پشت پنجره ديده بود و به من گفت، خاله ايشون كي هستند. منم گفتم ، والله نمي دونم. شايد خواهر آقا شهابه ! گفت، ازش خوشم اومده، مي ري باهاش صحبت كني؟ منم خواستم توي يك فرصت مناسب با خود شما صحبت كنم. شما كه ماشاءالله جوون با شخصيت و باسوادي هستيد، شما ديگه چرا اين جوري برخورد مي كنيد؟
شهاب اين بار نگاه غضبناكش را به يلدا دوخت و با ديدن فرناز و نرگس كه نگران و بهت زده كنار يلدا ايستاده بودند، فرياد زد:" شما چرا اين جا وايستاديد؟ بريد بالا!"
آن سه كمي تو رفتند و باز ايستادند.
پژمان فرياد مي زد:" تلافي اش رو سرت در مي يارم. الآن هم به احترام يلدا خانم كاري بهت ندارم."
باز هم شهاب طوفان شد، طوفان كه نه، گردباد ...!! و پژمان در ميان گردباد تلاشش بي حاصل ماند . بازهم صداي فرياد فرشته خانم و جمع شدن چند نفر دور آنها! صداي گريه يلدا و دست هاي سردش ميان دست هاي سرد نرگس و فرناز... شهاب را به سختي از پژمان جدا كردند.
شهاب فرياد زد:" يك بار ديگه اسمش رو بياري مي كشمت! " ( آن چنان محكم گفت و آن قدر جدي كه همه باور كردند.)
فرشته خانم گفت :" آقا شهاب، تو رو خدا كوتاه بيا ! بابا اين پسر كه گناهي نداره، مگه كار خلاف شرع كرده؟ فقط مي خواد بياد خواستگاري، همين! ديگه اين همه داد و فرياد و بزن و بكوب نداره."
شهاب كه كارد مي زدي خونش در نمي آمد، با چشمان از حدقه درآمده فرشته خانم را نگاه كرد و با فرياد گفت:" خواستگاري كي؟! اون زن منه.
در يك لحظه تمام صداها خاموش ماند. پژمان نمي دانست چه بگويد، از جا برخاست و با ناباوري نگاهش كرد. عاقبت گفت: " دروغ مي گي!"
شهاب فرياد زد و گفت: " اگه يك بار ديگه جلوي اين در تو رو ببينم و يا حتي بشنوم مزاحمش شدي خونت را مي ريزم، مفهوم شد؟"
پژمان عاجزانه فرياد زد:" دروغ مي گي..."
اين بار فرشته خانم به سوي او حمله ور شد و گفت: " خفه شو، پژمان! برو خونه!"
چند نفر زير بغل او را گرفتند و با خود به خانه اش بردند. يلدا و دوستانش نيز افتان و خيزان پله ها را طي كردندو بالا آمدند. رنگ از روي هر سه نفرشان رفته بود.
نرگس يلدا را بغل كرد و گفت: " چيه؟! چرا گريه مي كني؟!"
فرناز هم كه آماده ي گريستن بود، اشك هايش روان شدند. نرگس ادامه داد: " تو ديگه چته؟! تو چرا زار مي زني؟!"
فرناز در ميان گريه اش خنديد و گفت :" عجب آشي بود!" ( ناگهان هر سه به هم نگاه كردند و زدند زير خنده )
يلدا گفت:" بچه ها از پنجره نگاه كنيد ، ببينيد شهاب هنوز بيرونه؟!"
فرناز گفت:" قربونت! لابد اگه ما رو ببينه مياد يك فصل هم ما رو كتك مي زنه !"
نرگس هم در تأييد حرف فرناز گفت:" راست مي گه، يلدا! فعلاً آروم بگير! "
فرناز گفت:" يلدا، ازش نمي ترسي؟! واقعاً وحشتناكه!"
نرگس ادامه داد:" خب، حق داره عصبي بشه. يارو راست راست اومده اعتراف مي كنه كه مزاحم يلدا شده. بدبخت چوب خشك كه نيست، آدمه، توقع داريد چي بگه؟!"
فرناز نگاهي به يلدا انداخت و مؤدبانه گفت:"كلك، نكنه ما رو فيلم كردين؟!"
يعني چي؟!
فرناز ادامه داد:" يعني واقعاً ازدواج كردين و به كسي چيزي نگفتين!"
- مسخره!!
-آخه ديدي چه جوري گفت، اون زن منه!
نرگس گفت:" راستش يلدا، من يك لحظه تنم لرزيد."
فرناز گفت:" اگه نگذاره بعد از شش ماه برگردي، چي؟ "
يلدا خنديد. ته دلش از حرف هاي آن دو مالش مي رفت. به خودش كلي وعده و وعيد داد و با لبخند گفت:" نه بابا، اون مي خواست جلوي همسايه ها كم نياره. والا همچين خبري نيست."
چند ضربه به در خورد. يلدا سراسيمه از جا برخاست و به سوي در رفت. شهاب بود . موهايش آشفته بودند و لباسش به هم ريخته. شهاب به يلدا گفت:" اشكالي نداره چند لحظه برم و لباسم رو عوض كنم ؟بايد جايي برم."
يلدا جواب داد:" نه ...برو! "
شهاب از حضور دختر ها معذرت خواست و به اتاقش رفت. دختر ها هم دوباره توي اتاق يلدا جمع شدند. تمام حواس يلدا پيش شهاب بود كه عاقبت شهاب صدايش كرد و گفت :" يلدا...يلدا..."
فرناز گفت:" يلدا، انگار صدات مي كنه! "
اين اولين بار بود كه شهاب صدايش مي كرد. احساس شوقي در وجود يلدا بود كه دلش مي خواست فرياد بزند . از جا برخاست و به اتاق او رفت . شهاب روي تخت نشسته بود ، نگاهش كرد و گفت :" در رو ببند."
يلدا در را پشت سرش بست و ايستاد. شهاب ادامه داد:" نمي خوام زياد مزاحمت بشم، دوستانت هم اينجان ! فقط فعلاً به يك سؤالم جواب بده. چرا به من چيزي نگفتي ؟!"
-در مورد چي؟!
شهاب كه سعي مي كردخود را كنترل كند، گفت: " در مورد بهترين فيلم جشنواره ي امسال!" ( يلدا با شرمندگي سرش را پايين گرفت) و شهاب ادامه داد: "يعني واقعاً دوباره بايد توضيح بدم؟! "
يلدا كه پنهان كاري را بي حاصل مي ديد، گفت: " آخه چي مي گفتم؟ دوست نداشتم درگير بشي..."

شهاب دندان ها را روي هم فشرد و گفت: " خوب ديگه مي خواستي كاري كني همه ريشخندم كنند! آره! پسره ي اوباش تا دانشگاه دنبالت اومده ، از توي اتاقت هم كه مدام زير نظرش بودي. معلومه كه به ريش من مي خنده! من امشب بايد تكليف اين قضيه رو روشن كنم!"
( از جا برخاست و كتش را از روي صندلي برداشت و در حالي كه آن را مي پوشيد ادامه داد)، " چيزي لازم نداري؟! ... مي خواي براتون ناهار بگيرم؟!"
- نه، مرسي.. . ناهار داريم.
شهاب خداحافظي كرد و رفت. يلدا احساس مي كرد بيش از پيش به او علاقه دارد.




پایان فصل چهارده
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردای آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد،بلکه پنجره را هم باز گذاشت.

گویی تنها راه حرص دادن به شهاب را پیدا کرده بود.

از پژمان هم پشت پنجره خبری نیود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده کرده و دختر دم بختی را به او معرفی کرده)

از این فکر خنده اش گرفت و به یاد صورت خونی پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد.

آماده ی رفتن به دانشگاه بود.ناهارش را خورده ،وسایلش را مرتب کرده بود و توی خیابون بود که اتوموبیل شهاب را دید که به

خانه می آمد.با اینکه دلش به سختی در تب و تاب بود،اما خشمی که به واسطه ی رفتار شهاب در او شعله ور شده بود را نیز

نمی توانست نادیده بگیرد و بدون آنکه به سرنشین اتومبیل دقت کند،کیفش رو روی دوش خودش جابه جا رکد و به راهش ادامه

داد.اتومبیل متوقف شد و شهاب پایین آمد.ریش و سبیلش تقربیبا بلندتر از همیشه بود و به نظر یلدا فوق العاده بود.

شهاب پرسید: (( مگه امروز کلاس داری؟! ))

یلدا بدون آن که سلام بدهد جواب داد : (( آره. ))

_علیک سلام!

_ من سلامی نشنیدم که بخوام جواب بدم!

_ سلام.( لبخند زد)

یلدا هم با لبخند گفت : (( سلام!)) و در دل گفت: (( از بس نمی خنده وقتی می خنده چه قدر خوشگل می شه))

شهاب دوباره جدی شد و پرسید : (( پروانه خانوم اومد؟!))

_نه...

چرا؟

_برا اینکه نمی دونست باید بیاد!

_زنگ نزدی؟!

_این طور به نظر می رسه!

_باشه خودم لوازمت رو می برم اون اتاق!اگه چیزی به هم ریخت دیگه به من مربوط نیست.کار خ.دت رو زیاد کردی!

یلدا فقط نگاه کرد.نگاهی که می دانست به هر جنس مذکردی بیندازد بی تابش می کند،اما درمورد شهاب مطمئن نبود!

_خداحافظ.

_خداحافظ.

یلدا دقتی آن شب به خانه رسید ناگهان به یاد حرف شهاب که گفته بود خودش لوازم اتاق هایشان را جا به جا خواهد کرد،افتاد.

قدم ها را تند تر کرد و در اتاق شهاب را باز کرد.اتاقش همان طور بود که بود.

با تعجب به سوی اتاق خودش رفت و در را باز کرد تا چند لحظهتنها به تماشا ایستاد.پرده ی زیبا و ضخیمی پنجره را زینت می
داد و لوستر بزرگ و قشنگی نور کافی به اتاق بخشیده بود.کنار تخت خوابش بسته ی بزرگی قرار داشت،آن را باز کرد و از

دیدن آن همه لوازم بهداشتی و آرایشی که مخصوص خانم ها بود متعجب تر و شادمان تر شد.به نظر او شهاب فوق العاده و

همان مرد رویاییش بود که یلدا سالها در ذهن دوستش می داشت.چه قدر با فکر،چه قدر با مسئولیت و چه قدر فهمیده.

خدایا چه قدر خوب بود.دوباره بسته ها را نگاه کرد ،لبخند قشنگی زد و آن ها را زیر تخت خواب پنهان کرد.در دل به او افتخار

می کرد.حالا می فهمید که او یک پسر لج باز که خوشی زیر دلش زده ، نیست!

بلکه یک مرد به تمام معنی است.مردی که یلدا آرزوی تصاحب قلبش را داشت.

از این که اتاقش بوی شهاب را گرفته بود،لذت می برد.

نفس های عمیق کشید و روی تخت خواب ولو شد.ناگهان به یاد چیزی افتاد.عکس های روز عقدشان همگی لای دفرچه ی

خاطراتش بودند،اما دفترچه سر جایش نبود.

دلش به شدت میتپید.کتابخانه را جستجو کرد،اما آنجا نبود.

یک نگاه کلی به اتاقش انداخت و دفترچه ی خاطراتش را کنار بالش روی تخت خواب دید!

پس شهاب آنجا بوده،روی تخت خواب او،تنش داغ شد.لبخند از روی لب هایش نمی رفت!
دفترچه را برداشت.آخرین چیزی که یادداشت کرده بودیک شعر بود.
شعر یک ترانه ی عامیانه ی قدیمی که حالا خیلی دوسش داشت:
شب ها که تو میای خونه خونه قشنگه، (( همخونه ))
گاهی شب ها که دیر میای از این و اون دلگیر میای
من می میرم و زنده می شم تا تو برسی به خونه
شب ها که تو میای خونه خونه قشنگه ، (( همخونه))

((یلدا ))



پایان فصل پانزدهم
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اوایل اذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش را جمع و جور کرد.امئن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید . سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود و موهایش روی صورت او پریشان بودند.دستش را به در گرفته بود ، گویی به سختی خودش را نگه داشته بود. ناگهان دستش از روی در لیز خورد و به زمین افتاد.
یلدا که گویی به ناگاه قلبش از جا کنده شده، سراسیمه به سویش دوید و فریاد زد:« شهاب، چی شده!؟ چته!؟شهاب تو رو خدا یه چیزی بگو، شهاب جونم تو رو خدا.....»
شهاب که اصلا قصد ترساندن یلدا را نداشت،به سختی چشم ها را باز کرد.لب هایش خشکیده بود و بی رمق گفت:« چیزی نیست نترس! فقط سرم خیلی گیج می ره. داره حالم به هم می خوره کمکم کن برم دستشویی.»
یلدا دست او را گرفت و به سختی بلندش کرد. تمام بدن یلدا می لرزید.شهاب سعی می کرد روی پا بایستد، اما نتوانست. سرش به شدت گیج می رفت. سنگینی اش روی شانه های لاغر و کوچک یلدا افتاده بود. یلدا کشان کشان او را به دستشویی رساند. تهوع شدید رنگ از روی شهاب برده بود.بی جان و بی رمق به کمک یلدا روی تخت خواب افتاد. یلدا که به شدت ترسیده بود و اشک می ریخت به سوی تلفن دوید و شماره ی کامبیز را گرفت و گفت:« الو. اقا کامبیز!؟ منم یلدا.»
کامبیز با اندکی تاخیر جواب داد:«سلام،یلدا خانم، خوبید؟»
یلدا با صدای نگرانش گفت:« اقا کامبیز،شهاب حالش خوب نیست . میشه زود تر بیاید این جا ببریمش دکتر؟»
کامبیز هراسان پرسید:« چی شده.»
- سرش گیج میره و مدام استفراغ می کنه . تو رو خدا زود بیا .دیگه جونی براش نمونده.
- نترسید الان میام.
یلدا گوشی رو گذاشت و به سمت شهاب دوید.تب کرده بود و تند تند نفس می کشید. قطرات عرق روی صورت و پیشانی اش نشسته بود. یلدا دستمان کاغذی را برداشت و پیشانی او را خشک کرد.چشم های شهاب باز شدند و بی حال و بی رمق نگاهی به یلدا انداخت.یلدا گفت:« الان کامبیز میاد میریم دکتر.»
دو باره چشمان شهاب بسته شدند. چند لحظه بعد صدای زنگ بلد شد و کامبیز امد. دوتایی کمک کردند تا شهاب از پله ها پایین بیاید و سوار اتومبیل کامبیز شود. به نزدیک ترین کلینیک رفتند. تا نیمه های شب شهاب بستری شد. به خاطر مسمومیت شدید معده اش را شست و شو دادند.بعد هم سِرُم وصل کردند.بالاخره نیمه شب بود که به خانه بر گشتند کامبیز انها را رساند و خودش رفت. شهاب حال بهتری داشت ، اما همچنان گیج و بی رمق و خستهمی نمود. یلدا او را به اتاقش برد و کمک کرد تا لباس راحتی بپوشد و بعد روی تختش خواباند.یلدا خسته ولی ارام بود ارامش عمیقی که برایش لذت بخش بود. خدا را شکر می کرد که شهاب بهتر است. چراغ اتاق را خاموش کرد ،اما خودش همان جا ماند. خوابش نمی امد. همان جا روی صندلی کنار شهاب نشست و به او زل زد. شاید این تنها تصویری بود که یلدا از تماشایش هیچ وقت سیر نمی شد. دلش می خواست تا ابد همان جا بماند و بدون پلک زدن به تماشای تنها عشق زندگی اش بنشیند و از دیدن ان لذت ببرد. به مو های سیاهش که روی بالش ریخته بود نگاه کرد.دلش می خواست دستی به انها بکشد و نوازششان کند. به چشم های قشنگش که بسته بود. به ریش و سبیل قشنگی که گذاشته بود و به نظر یلدا چقدر او را جذاب تر جلوه می داد. خلاصه این که فرصت خوبی بود تا یلدا راحت و بی دغدغه به بهانه ی مواظبت از او بنشیند و تماشایش کند. از به یاد اوردن لحظه ای که شهاب دم در به زمین افتاد دلش فشرد. شاید عادت داشت شهاب را همیشه مغرور و متکی به خود ببیند و از دیدن ناتوانی او احساس بدی می کرد. صدای اذان می امد، از جای برخاست ، وضو گرفت و سجاده اش را به اتاق شهاب اورد.انگار ان شب اصلا نمی خواست لحظه ای را بدون شهاب بگذراند. می ترسید برای او اتفاقی بیافتد. وضو که گرفت بدنش از شدت خستگی، سرما و ضعف شروع به لرزیدن کرد. او با تمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که شهاب بیدار شد و سر بلند کرد و نگاهی متعجب به یلدا انداخت ، دوباره سرش را روی بالش گذاشت و چشم هایش را بست.

یلدا نمازش را به اتمام رساند و به سمت شهاب رفت،آهسته صدایش کرد،شهاب؟!چشم های شهاب باز شدند و او را نگریستند.نگاهی که سرشار از اعتماد و حق شناسی بود.

یلدا پرسید: (( خوبی؟!))

شهاب لبخند کم رنگی زد و اشاره کرد که ،خوبم.

یلدا گفت : (( من اینجام ، اگه کاری داشتی و چیزی خواستی بگو!))

شهاب بدون کلامی خوابید.یلدا هم بعد از این که سیر نگاهش کرد چشم هایش را بست و خوابید.



پایان فصل شانزده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز شهاب به خاطر شب بدی که گذرانده بود در خانه ماند تا استراحت کند.

کامبیز نیز تماس گرفت و به یلدا تأکید کرد مانع آمدن شهاب به شرکت گردد و قرار شد برای بعدازظهر هم سری به شهاب بزند.

یلدا به محض بیدار شدن از خواب مشغول رسیدگی به اوضاع خانه شد ، سوپ خوشمزه ای درست کرد،دوش گرفت و لباس زیبایی پوشید و روسری قشنگی به سر کرد و آرایش دلپذیری به صورتش داد.
هوا به شدت سرد و ابری بود ، اما فضای خانه گرم ، مطبوع و طرب انگیز می نمود.بوی خوش سوپ گرم فضای خانه را پر کرده بود و اشتهای شهاب را بدجوری تحریک می کرد.یلدا در آستانه ی اتاق شهاب ظاهر شد و با دیدن چشم های باز و سرحال او ، لبخند زد و به شهاب سلام کرد.

شهاب نگاه عمیقی به او انداخت ( چیزی در دل یلدا فرو ریخت ) و جواب داد : (( سلام. ))

_ چه طوری؟!بهتر شدی؟!

شهاب با لبخند گفت : (( بهترم ، مرسی.))

_ اشتها داری برات کمی سوپ بیارم؟!

_ با این بویی که راه انداختی مگه می شه اشتها نداشته باشم؟!

یلدا خوشحال شد و لبخند زنان به آشپزخانه رفت و با یک سینی که شامل ظرف سوپ بود ، بازگشت و گفت : (( پس بلند شو و کمی بخور.کم کم بخوری بهتره و بهتره بعد از سوپ یک دوش بگیری تا سرحال شی.راستی ، کامبیز هم گفت که میاد دیدنت! ))

شهاب سینی را گرفت و تشکر کرد.سوپ گرم و خوشمزه واقعا به دهنش مزه کرد و خستگی را از تنش گرفت و بعد از این که دوش گرفت دوباره شهاب همیشگی شد.
یلدا در اتاقش مشغول مطالعه برای تحقیق بود که صدای در راشنید،شهاب بود.
با خوشحالی نگاهش می کرد و در دل خدا را شکر می گفت که محبوبش دوباره سر حال شده است.
شهاب پرسید : (( مگه کلاس نداشتی؟! ))

_ چرا..

_ پس چرا نرفتی؟!

یلدا که تا حدودی با خصوصیات او آشنا شده بود و می دانست که شهاب از منت گذاشتن اصلا خوشش نمی آد،برای همین گفت :
(( حوصله نداشتم!))

_ حوصله نداشتی یا خسته تر آز آن بودی که کلاس را تحمل کنی؟!یا شاید هم ترسیدی من دوباره حالم بد بشه؟!

یلدا لبخندی زد و نگاهش را پایین دوخت.شهاب با لحنی دل انگیز و مهربان گفت : (( درسته! نمی تونی چیزی را از من پنهون کنی.چشات همه چیز رو میگن.))
چند لحظه هر دو ساکت شدند.شهاب پیش آمد و در حالی که روی تخت یلدا می نشست، گفت : (( داری چی کار می کنی؟! ))

_ا....تحقیقم رو کامل می کردم!

_زیاد مزاحمت نمی شم!

_نه،نه،اصلا مزاحم نیستی.بعدا هم می تونم بنویسم.

_ می شه ببینم؟!

یلدا دست برد و چند تا از اوراق پاکنویس شده را برداشت و به شهاب داد.

_ خط خودته؟!

_نه،خط یکی از هم کلاسی هاست!

_ آره اتفاقا تعجب کردم ،خط خودت نیست!

یلدا یکی از ورق هایی را که را که خودش می نوشت ، برداشت و به شهاب نشان داد و گفت: (( این خط خودمه!))

شهاب گفت : (( خط قشنگی داری! )) ( یلدا خندید ) و شهاب ادامه داد : (( چرا خودت پاکنویس نمی کنی؟! ))

_ آخه تحقیق ما گروهیه ! سه نفریم و نفر سوم در واقع بی کاره ! ما هم پاک نویس کردن را به او دادیم.البته فکر می کنم اون هم پول داده به یک خطاط تا بنویسه!

شهاب ابروها را بالا انداخت و گفت : (( معلومه می خواد وظیفه اش رو به نحو احسن انجام بده ! ))

یلدا که میدید شهاب روی این موضوع کلید کرده فهمید که حتما منظوری دارد.

شاید همان روز که دم در دانشگاه سهیل را دیده متوجه نفر سوم گروهشان شده و این همه سوال برای رسیدن به هدف اصلی یعنی سهیل است؟!
این حس که فکر می کرد شاید برای شهاب مهم باشد که کسی به او توجه دارد یا نه،برایش جالب بود و دلش می خواست بفهمد آیا واقعا شهاب بی تفاوت است با خیر؟
بالاخره شهاب طاقت نیاورد و لفافه حرف زدن را کنار گذاشت و گفت : (( ببینم ! این کار همون پسره نیست که توی دانشگاه دنبالت می اومد؟...همون که سیریش شده بود!))

یلدا خودش را به آن راه زد و گفت : (( کی؟! ))

_ بور و قد بلند بود.

_ آهان ، آره آره ... سهیل رو میگی؟...درسته کار خودشه!

_واسه چی با حاج رضا رابطه داشته؟!

_ با حاج رضا؟!

_ آره اون دوستت فرناز ... چی می گفت؟! که هر دقیقه میاد خونه ی حاج رضا!


 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-نه،...(يلدا نميدانست چه بگويد. خجالت مي كشيد،مي ترسيد كه با گفتن حقيقت،همان چند كلمه صحبت كردن با شهاب را از دست بدهد. از طرفي دلش نمي خواست شهاب با زرنگي به مكنونات قلبي او پي ببرد. ساكت شده و فكر مي كرد. نگاه بي قرارش را به شهاب دوخت و هرچه در ذهن داشت به فراموشي سپرده شد.)
شهاب پرسيد:« دوستت داره؟»
سوالش بي رحمانه بود،هيچ حسي در آن نبود!نه حسادت و نه...يلدا باز هم غافلگير شد،اما خود را نباخت و به خود گفت:«حالا كه او بي تفاوت است من هم بايد مثل خودش رفتار كنم!»
بي تفاوتي جاي بي قراري را در نگاهش كرفت و با نگاهي كه رنجش آن ملموس بود، گفت:«اين طور ادعا مي كنه!»
شهاب كه جدي تر شده بود گفت:«پس براي همين با حاج رضا هم صحبت كرده!خب! حاج رضا چي كار كرده؟!»
يلدا كه از لحن شهاب چيزي دستگيرش نميشد، پرسيد:«يعني چي؟!»
-يعني اين كه چه قولي به پسره داده؟
-هيچ قولي، حاج رضا هيچ قولي به اون نداده. اون همه چيز را به خودم واگذار كرده!
شهاب پوزخندي زد و در فكر فرو رفت و بعد از ثانيه اي صاف در چشم يلدا چشم دوخت و گفت:«تو چي، دوستش داري؟!»
يلدا كه دلش مي خواست به راز دل شهاب پي ببرد با زيركي گفت:«مگه فرقي مي كنه؟!»
شهاب جا خورده پرسيد:«براي كي؟»
-براي تو!
-يلدا خودش هم نمي دانست با چه جراتي اين سوال را پرسيده و پيش خودش ميگفت:«آيا باز هم خودم را تحقير كردم؟!»
شهاب جواب داد:«چرا بايد براي من فرقي بكنه؟!»
-همين طوري پرسيدم!
-آخه منم همين طوري پرسيدم!
يلدا رنجيده خاطر ساكت شد كم مانده بود به گريه بيفتد. تاب و تحمل را از كف داده بود و فكر مي كرد تا كي اين بازي لعنتي ادامه خواهد داشت؟ گويي اصلا آنجا نبود. قلبش مثل يك نوزاد تند تند ميزد و داغ شده بود. دلش ميخواست بلند بلند گريه كند.
صداي شهاب را شنيد كه گفت:« كجايي؟! پرسيدم جواب من رو ندادي،بالاخره!»(و لبخند زد)
اشك در چشم هاي يلدا حلقه زده بود.
شهاب گفت:« چيه ناراحتت كردم؟!» و با زيركي ادامه داد:« يعني اينقدر دوستش داري... كه به خاطرش...»
اشك از چشم هاي يلدا سرازير شد و بدون آنكه جلوي ريزش آنهارا بگيرد به شهاب خيره شد و در دل گفت:«شهاب تو چقدر بد جنسي. مي خواي از من حرف بكشي و بعد ازارم بدي.آره،حالا ببين كه ديگه نتونستم جلوي اين اشكاي لعنتي رو بگيرم، اما كور خوندي، هيچ وقت بهت نميگم كه دوستت دارم... هيچ وقت...»
شهاب از جا برخاست و كنار يلدا نشست و دستمال كاغذي را جلوي يلدا گرفت:« خيلي خوب،...خيلي خوب!ديگه چيزي در موردش نميگم،حالا اشكاتو پاك كن!»
وبا لحني كه آتش به جان يلدا ميزد،گفت:« حيف اين چشما نيست كه بي خودي اشك بريزن.»
يلدا به وضوح مي لرزيد.دلش مي خواست خودش را در آغوش شهاب بيندازدو همه چيز را بگويد. چقدر سخت بود چقدر سخت بود كنار معشوق باشد و دور از او!
شهاب دستمالي بيرون كشيد و به دست يلدا داد و بعد ناگهان انگار به ياد چيزي افتاده باشد موضوع را عوض كرد و گفت:«اهان، راستي يادم رفت، يك چيزي توي اتاق من جا گذاشتي!»
سپس دست در جيبش كرد و يك سنجاق سر طلايي رنگ را بيرون آورد و گفت:«اين رو وقتي خواب بودي روي تختم پيدا كردم!»
يلدا به قدري خجالت كشيد كه دلش مي خواست زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد. چون روز ها كه شهاب نبود اغلب به اتاقش مي رفت و گاهي هم روي تختش دراز مي كشيد. شايد همان وقت سنجاق سرش آنجا افتاده بود.
يلدا سعي كرد بي تفاوت باشد،سنجاق سر را گرفت و گفت:« مرسي»
شهاب پرسيد:« حالا ميگي چرا گريه كردي؟!»
يلدا كه حالش بهتر شده بود، دلش مي خواست بي تفاوتي شهاب را تلافي كند،گفت:« نمي دونم گاهي اين طوري ميشم. يك دفعه انگار كه از همه چيز و همه ي اتفاق هايي كه در آينده ميخواد بيفته، ميترسم و طاقت ندارم كه حتي بهشون فكر كنم!»
شهاب مصرانه پرسيد:«دوستش داري؟!»
يلدا نگاهش كرد و در دل گفت:«يعني تو اينقدر احمقي؟!من دارم جلوت بال بال ميزنم ،اون وقت حرف از دوست داشتن يكي ديگه رو ميزني؟!»
شهاب دوباره پرسيد:«آره؟!»
-نمي دونم
شهاب جدي شد و گفت:«يا دوستش داري يا نداري؟!»
اون پسرخوبيه اما من عاشقش نيستم!
شهاب نفس عميقي كشيد و گفت:«پس چرا... چرا با حاج رضا رفت و آمد ميكنه؟!»
-اون هيچ رفت و آمدي با حاج رضا نداره و فقط دو بار براي خواستگاري اومده، همين!
-خب،چي بهش جواب دادي؟!
-هيچ جوابي ندادم. چون فعلا قصدم ازدواج نيست!
يلدا ناگهان به موقعيت فعلي اش پي برد و خنده اش گرفت و در ميان اشك ها لبخند زد و گفت:«فقط فعلا ازدواج قراردادي كرده ام!»
شهاب لبخند زد و گفت:«ولي اين ازدواج نيست ما...»
يلدا پيش دستي كرد و با حالت خاصي گفت:«آره ميدونم،ما فقط همخونه ايم!»
باز قطره اي اشك روي صورت يلدارا گرفت و شهاب دست برد د اشكهاي يلدا را پاك كرد و گفت:« و من دلم نمي خواد همخونه ام گريه كنه!»
يلدا از تماس دست شهاب روي گونه اش بر خود لرزيد.واقعا ديگر جايي برايش نمانده بود. با خود گفت :«خدايا غش نكنم!»
شهاب گفت :«آهان نكنه به خاطر اين ناراحتي كه ديشب تا صبح بيدار بودي؟!»(وخنديد)
يلداهم خنديد و گفت:«نميدونم شايد!»
شهاب كه حالا نگاهش رنگ قدرداني گرفته بود،گفت:« ديشب خيلي اذيت شدي،ازت ممنونم.»يلدا باشرم لبخندي زد و گفت:«كاري نكردم.»
-ديشب وقتي برگشتيم چرا نخوابيدي؟... هر وقت سر بلند ميكردم، ميديدم نشستي!راستش،اصلا حال حرف زدن نداشتم والا نمي گذاشتم اونطوري بي خواب بشي!
-نه، ديگه خوابم نمي برد. گفتم شايد چيزي لازم داشته باشي،همون جا موندم.-خب، البته...هر كس ببينه يه نفر رو داره كه براش نگرانه، بدش كه نمياد! منم وقتي ديدم تو اونجايي راحت تر خوابم برد.
يلدا با خود گفت:« چه عجب، لااقل به اين اعتراف كرد كه ديشب از كار هاي من راضي بوده است!»
شهاب گفت:« راستي،اون موقع كه نماز مي خوندي، اذان صبح را گفته بود يانه؟!»
-آره، تازه اذان داده بود.
شهاب نگاهي به او كرد و گفت:«يلدا!از كي نماز ميخوني؟!»
يلدا فكري كرد و گفت:«نمي دونم ،از خيلي وقت پيش.»
-پس تاثير زندگي تو با حاج رضا نبوده!
-خب،زندگي با حاج رضا خيلي چيز هارو به من ياد داد،اما من از خيلي قبل تر نماز مي خوندم.
-ميشه بپرسم چرا؟!

-چرا نماز مي خونم؟!
-اره
-خب...
شهاب نگذاشت او حرفي بزندو گفت:« البته نميخوام بگي چون مسلمونم و از اين حرف ها!ميخوام دليل شخصي ات رو بدونم!»
-من براي اين نماز ميخونم... كه خودمو تنها حس نكنم و فقط موقع نماز خوندن و دعا كردن كه احساس آرامش واقعي رو مي فهمم. البته هر نماز خوندني هم اين طور نيست!منظورم اينه كه گاهي هم فقط مثل يك وظيفه انجام ميدم،اما ،خوب بيشتر وقت ها برام لذت بخشه و حس ميكنم به خدا نزديكم. در ضمن من به اين كه ميگن نماز آدم رو از گناه دور مي كنه خيلي اعتقاد دارم.
شهاب به صورت يلدا كه حالا خيلي روحاني و زيبا تر به نظر ميرسيد نگاه كرد و گفت:«پس خدا چي؟!»
-به نظر من خدا به نماز خوندن ما نياز نداره. ما بيشتر بهش نياز داريم. در واقع من فكر ميكنم نماز را خدا براي نزديك شدن به بنده هاش هدیه گذاشته، البته شايد خيلي پيچيده تر از اينها باشه،(و لبخندي زد و ادامه داد) اما من رابطه ي خدا و انسان رو خيلي ساده تر و باز تر ميبينم. شايد كافي نباشه،اما من بهش معتقدم و اين قانعم ميكنه.
-... تو دختر جالبي هستي!مثل تو... خيلي كم پيدا ميشه، با اين تفكرات!دوستات هم مثل خودت هستند؟!
-نرگس توي يك خانواده ي كاملا مذهبي زندگي ميكنه. اون حتي پيش پدرش هم روسري سر ميكنه، اما خوانواده ي فرناز نه، كاملا متفاوتند. فرناز تا سه سال گذشته اصلا نماز بلد نبود،البته الان هم گاه گداري ميخونه.
- پس چه طوري با هم جوريد؟!
- نمي دونم . شايد براي اينكه عقایدمون يكي هست . درسته كه هر كدوم از ما زندگي وتربيت هاي خاص خودمون رو داشتيم ، اما در واقع ته دلمون به يك چيز خيلي اعتقاد داريم كه خيلي شبيه همند!
- پس بايد گروه جالبي باشيد، البته تا حدي با گروهتون آشنا هستم!فرناز همونه كه يه برادر داره؟
يلدا با خود گفت:«حالا نوبت ساسانه!اگه تو برات فرق نمي كنه، چرا اينقدر توي كاراي من فضولي مي كن؟!»
شهاب دو باره پرسيد:«آره؟!»
-بله...
-اسم برادرش چي بود؟!
-ساسان.
- چند سالشه؟!
- فكر كنم 26 يا 27 سال.
- درس مي خونه؟
- درسش تموم شده ، گرافيك خونده!
شهاب پوزخندي زد وگفت:« زياد مي بينمش!مي خواستم بيشتر در موردش بدونم!»
يلدا با تعجب گفت:«زياد ميبينيش؟!»
-آره، يه چند باري... كاملا تصادفي!از دكه ي روبروي شركت روزنامه ميخره، همديگه رو ديديم!
يلدا كه از اين موضوع بي اطلاع بود با خود فكر كرد:« پس ساسان ميخواد بدونه شهاب چي كاره است!يعني اين قدر براش مهمه؟!»
شهاب ادامه داد:« ديگه زياد خونه فرناز اينا نرو!»
ارتباط حرفهاي قبل و اين جمله زياد مشكل نبود،اما يلدا باز نمي دانست چرا؟اگر براي شهاب همه چيز بي تفاوت است، پس چرا؟!....
يلدا پرسيد:« چرا؟»
شهاب در حالي كه از جايش بر مي خاست و به سوي در مي رفت، :«از من نپرس... از چشمهات بپرس!»
يلدا منظورش را متوجه نشده بود. شهاب لحظه ي آخر نگاهش كرد و گفت:«اگه با من بود ، میگفتم هر جا ميري يك عينك دودي بزني!»
ته دل يلدا كيلو كيلو قند آب مي شد و لبخند از روي لبهايش نمي رفت.
ساعتي بعد با به صدا در آمدن زنگ يلدا از جا بلند شد و پرده را كنار زد.
كامبيز بود. در باز شد و كامبيز وارد خانه شد. يلدا با عجله بيرون آمد تا به كامبيز كه اخيرا به خاطر او زياد به دردسر افتاده بود، خوش آمد بگويد.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت به .سلام پهلوون . وقتی که میگم غذای بیرون نخور تو حالا عیال وار شده ای لج میکنی.
هر دو دست راستشان را بالا بردند و همانطور که خندان به هم نزدیک میشدند به هم کوبیدند. گویی برای اثبات دوستی و رفاقت عمیقی که میانشان بود نیاز به کوبیدن یک مهر داشتندو
خنده کنان دست در گردن هم آویختند و به اتاق شهاب رفتند . به نظر یلدا شهاب موقع خندیدن زیباتر به نظر میرسید. دندانهای ریز و یک دستش که نمایان میشد زیبایی چهره اش را دو چندان میکرد.
یلدا سری به آشپزخانه زد تا وسایل پذیرایی از کامبیز را مهیا کند. صدای کامبیز را میشنید که گفت پسر اینجا چقدر عوض شده.
وقتی یلدا با سینی چای و میوه وارد اتاق آنها شد کامبیز گفت یلدا خانم حالتون خوبه؟
دیشب که خیلی دیدنی بودید. من نمیدونستم مواظب شهاب باشم یا شما؟ رنگتون مثل گچ سفید شده بود.
و سپس رو به شهاب گفت شهاب چیکار کردی این یلدا خانم روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشه. چرا بهش نمیرسی.
شهاب چشم غره ای به کامبیز رفت و سینی چای را از یلدا گرفت.
کامبیز ادامه داد ولی یلدا خانم بهتون تبریک میگم واقعا این خونه زمین تا آسمون فرق کرده.
یلدا تشکر کرد و چون مطمئن بود شهاب از بودن او در اتاق معذب است از آنجا خارج شد.
خیلی دلش میخواست حرفهای آن دو را بشنود. فکر میکرد بالاخره کامبیز دوست صمیمی شهاب است.
پس شاید شهاب حرف دلش را به او بزند. برای همین به اتاقش رفت و در را باز گذاشت و در سکوت کاملنشست و گوش سپرد. هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر میشنید. آنها تقریبا پچ پچ میکردند.
یلدا از دزیده گوش کردن منصرف شد و روی تخت نشست و به فکر فرو رفت.
در یک لحظه ذهنش همه جا چرخید و بطور نامفهومی احساس نگرانی کرد...
زنگ در نواخته شد و صدای شهاب را شنید که میگفت بفرمایید ... آقای تیموری بفرمایید بالا.
یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد . اتومبیل مدل بالایی دم در بود و دختری در حال پیاده شدن از اتومبیل نگاهی به پنجره انداخت. یلدا خود را کنار کشید و نگران با خود گفت خدایا این دیگه کیه؟
صدای سلام و احوالپرسی میآمد . معلوم بود کامبیز را هم بخوبی میشناسند.
کامبیز گفت سلام آقای تیموری . احوال شما؟
و صدای جا افتاده ی مردی که گفت . به سلام آقا کامبیز. خبری از ما نمیگیرید.
کامبیز گفت اختیار دارید... شما خوبید میترا خانم؟
بقیه اش را یلدا نمیشنید. قلبش از شنیدن نام میترا چنان فشره شد که یک لحظه همه چیز را فراموش کرد.
این واقعیت که حالا میترا یک توهم نیست و واقعا وجود خارجی دارد چنان به وجودش زخم میزد که دلش میخواست بلند بلند گریه کند.
از شواهد امر معلوم بود که همگی در سالن نشسته اند . صدای میترا را شنید که گفت من گفتم اون کنسرومشکل داره ها . گوش نکردی. و خندید.
یلدا مستأصل روی تخت نشست و با خود گفت معلومه که رابطشون خیلی هم نزدیکه.
دیشب هم پیش این دختره بوده که اون طوری مسموم شده بود. و سپس با عصبانیت به خود گفت.
من چقدر احمقم و اون از حماقت من سوء استفاده میکنه.
یلدا از خودش متنفر بود که آن همه خیالپردازی کرده بود. اما بالاخره بعد از دقایقی چند ضربه به در خورد و درباز شد . شهاب بود. یلدا با چهر ه ای منقبض و نگاه جستجو گر به او خیره شد.
شهاب گفت چی شده؟
هیچی...
از آشناها هستند و میخوان تو رو ببینن. میتونی بیای؟
یلدا دستپاچه گفت. آره آره الان میام.
اگه حالت خوب نیست میگم داری استراحت میکنی.
نه نه .حالم خوبه . چند لحظه ی دیگه میام.
یلدا دلش میخواست زودتر میترا را ببینه و بعد از رفتن شهاب با عجله برخاست و به آیینه نگاهی انداخت و کمی آرام شد. زیبا شده بود. به خود گفت باید برم و در را باز کرد.
کمر باریکش درون شلوار جین و بلوز خوش بافت قهوه ای اش بسیا ر خودنمایی میکرد. شال قهوه ای زیبایی نیز به سر داشت که سفید ی پوستش را بیشتر به نمایش گذاشته بود.
آویز بلند الله از زیر شالش بیرون زده بود و برق آن با برق چشمهای سیاهش خیره کننده و بینظیر بود.

یلدا با وقار خاصی انبوه مژگان بلندش را که به زیبایی آرایششان کرده بود بالا آورد و نگاهی به جمع انداخت.
همه نگاهشان با او بود. به نرمی سلام داد. صدایش گوش نواز بود و خود این را میدانست.
آقای تیموری بلند قد و فربه بود . با نگاه تیزبینش یلدا را از نظر گذراند و لبخند زد. اما دخترش میترا تمام حواسش را به یلدا جمع کرده بود. او هم مثل پدرش بلند قد و چهار شانه بود اما لاغر . پوستش به شدت تیره بود. چشمهای گرد و تیزی داشت و ابروهای نخ مانندی که گویی به عاریت گرفته شده بود.
بینی کوچکش میان صورت بزرگ و استخوانیش کمی اغراق آمیز مینمود. لبهای درشت و جگری رنگش زودتر از بقیه ی اجزاء صورتش خودنمایی میکردند.
میترا موهای بلوندش را که تا روی شانه هایش میرسید دورش ریخته بود و روی مبل لمیده بود.
با این که هوا سرد بود. اما لباسش اصلا مناسب نبود! تنفر عمیقی در دل یلدا ریشه دوانده بود . اما ظاهرش همچنان آرام و دل انگیز بود و با متانت و وقار روی مبل نشست.
کامبیز گفت خسته نباشید یلدا خانم درس میخوندید؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت بله.
آقای تیموری و میترا مثل انسانهای معجزه دیده چشم به یلدا دوخته و ساکت بودند. یلدا دور از تصورشان بود.
آنقدر که نمیتوانستند نگاه بهت زده شان را مخفی کنند.
عاقبت کامبیز طاقت نیاورد و دوباره مسئول شکست سکوت شد و گفت خب آقا شهاب معرفی نمیکنید؟
(و نگاه هشدار دهنده به شهاب انداخت)
شهاب دستپاچه و کلافه مینمود و عجولانه لبخندی به روی لب نشاند و گفت بله بله آقای تیموری و دخترشونمیترا خانم... ایشون هم یلدا خانم هستند.
آقای تیموری یلدا را نگریست و سری تکان داد.
یلدا هم لبخند کم رنگی را به او نشان داد و با علامت سر اعلام آشنایی کرد.
نگاه میترا جستجو گر و خصمانه روی تمام اجزای صورت یلدا میگشت.
تیموری لب را باز کرد و با اکراه گفت پس یلدا خانم شما هستید. درس میخونید؟
بله.
کلاس چندمی؟(سوالش بوی تحقیر نمیداد. معلوم بود ظاهر یلدا او را به اشتباه انداخته است.) یلدا لبخندی زد و گفت سال سوم دانشگاه.
تیموری چشمان ریزش را گرد کرد و در جایش به زحمت تکانی خورد و گفت.
جدا . اما اصلا بهتون نمیاد. و رو به دخترش گفت نه میترا جان؟
میترا نگاه فاخرانه ای به یلدا کرد و بدون کلامی چانه را بالا انداخت.
کامبیز خندید و گفت بله درست میفرمایید. یلدا خانم کمتر از سنشون نشون میدن.
شهاب هنوز کلافه بود. گویی به سختی نفس میکشید. صورتش برافروخته بود و به کسی نگاه نمیکرد.
اما دلش نمیخواست بحث حول و حوش یلدا بگردد. برای همین به سختی سعی کرد چیزی بگوید تا مسیرصحبت عوض شود و بالاخره لب باز کرد و گفت آقای تیموری ...(انگار نمیدانست چه بگوید) راستی آقای تیموریسعید اومد نمایشگاه؟
آقای تیموری فکری کرد و گفت آهان سعید آره اومد اما شهاب جان زیاد به درد اینکار نمیخوره. یعنی دل بکار نمیده. گویا خودش هم دوست نداره..
شهاب گفت جدی میگین؟ اما خیلی به من اصرار کرد که همچین جایی را براش جور کنم.
کامبیز گفت البته شهاب! چند روزی نیست که داره میره. شاید هنوز عادت نکرده یا کار رو بلد نیست.
تیموری گفت من به داریوش سفارش کردم که راهنماییش کنه. خب به گفته ی آقا کامبیز شاید باید کمی فرصت بهش بدیم.
دقایقی راجع به این موضوع صحبت کردند. یلدا از صحبتهای آنها و جوی که برقرار بود به ستوه آمد.
در پی فرصتی بود تا هر چه زودتر خود را خلاص کند. به محض این که صحبت آنها به نقطه رسید در حالی که بلند میشد لبخندی زد و گفت معذرت میخوام من کلاس دارم و ممکمه دیر بشه. از آشنایی با شماخوشوقتم.
باز نگاه ها به سوی او بود. تیموری گفت ای بابا یلدا خانم چه زود خسته شدین.
اختیار دارین . راستش کلاس دارم.
ما هم زیاد مزاحمتون نمیشیم. هنوز از زیارتتون سیر نشده ایم. چی میخونین؟
یلدا به ناچار و از روی ادب دوباره سر جایش نشست و واقعا معذب بود .گفت ادبیات فارسی.
تیموری با توجه به روحیه ی کاسب کارانه اش لبها را ورچید و سری تکان داد.
یلدا با خود فکر کرد: حتما داره به خودش میگه این چه رشته ایه. پول ساز که نیست.
تیموری در حالی که به خوبی پیدا بود قصد پز دادن دارد نگاهی به میترا انداخت و لبخندی زد و گفت میترا جان معماری خونده.
یلدا نگاهش را به میترا سپرد. میترا پوزخندی زد و گفت شهاب خونه رو خیلی تمیز کردی. کس دیگه ای رو به جای پروانه خانم استخدام کردی. ؟(حرفش بوی تحقیر میداد. منظورش به یلدا بود)
تیموری دنباله حرف دخترش را گرفت و گفت آره شهاب . یه خونه تکونی حسابی کرده ای . چه خبره؟
شهاب لبخندی زد و سکوت کرد.
کامبیز به دادش رسید و گفت به لطف قدم مبارک یلدا خانم خونه ی شهاب بهشت شده.
تیموری و میترا نگاه معنی داری به کامبیز انداختند.
میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق شهاب رفت.
یلدا هم عذر خواست و آنها را ترک کرد. در تمام مدت که لباس میپوشید و آماده ی رفتن میشد چیزی گلویش را میفشردکه ناچار از پنهان کردنش بود.
نمیخواست آنها به رازش پی ببرند. نیاز داشت جایی خلوت کند. به رفتن شهاب میترا در اتاق شهاب فکر میکرد.
تمام تنش آتش شده بود و میسوخت. با این که نمیخواست به دانشگاه برود ولی مجبور بود وانمود کند کلاس دارد.
یلدا با خود گفت حتما میتونم برای ساعت آخر کلاس نرگس و فرناز را پیدا کنم.
آماده شد و از اتاقش بیرون زد. میترا خنده کنان از اتاق شهاب بیرون آمد و بدون کلامی از کنار یلدا رد شد و دوباره خودش را روی مبل رها کرد.
آقای تیموری با دیدن یلدا گفت شما تشریف میبرید؟
با اجازه تون بله.
کامبیز هم از جایش برخاست و گفت یلدا خانم صبر کنید من هم دارم میرم. شما را تا یه مسیری میرسونم.
شهاب جلو آمد و گفت اگه دیرت شده با کامبیز برو.
یلدا نگاهش کرد و در دل گفت چقدر لطف میکنی که من رو به دست دوستت میسپاری.
تیموری بی مقدمه گفت راستی شهاب . این مسافرت چی شد. بابا این دختر خسته شده . دیگه طاقت این شلوغی رو نداره.
دست هم رو بگیرین و چند روز برین شمال. بعد با خنده گفت شما دو تا که اول و آخر مال هم دیگه اید پس زودتر خودتون رو از شلوغی و دود و دمنجات بدید دیگه.
تمام هدفش یلدا بود . میخواست میخ دخترش را حسابی بکوبد. میخواست به یلدا بگوید که شهاب صاحب دارد.
یلدا نمیفهمید چگونه کفش هایش را به پا کرد و پایین پله ها رسید. گویی یک لحظه زمان و مکان بی معنی شده بود و مغزش کار نمیکرد.
حالت تهوع داشت . بیخوابی و هیجانات شب گذشته کم بود حالا با دیدن و شنیدن واقعیت ها دیگر توان نفس کشیدن نداشت.
کامبیز در اتومبیل را باز کرد و کنار گوش یلدا زمزمه کرد. سوار شین.
یلدا سوار شد . با این که دلش میخواست تنها باشد و کمی قدم بزند اما حوصله تعارفات را نداشت.
کامبیز گفت خب یلدا خانم دیگه چطورید؟
یلدا از لحن مهربان و شوخ او خوشش میامد. برای همین لبخندی زد و گفت خوبم.
حالا واقعا کلاس دارین؟
داشتم . الان دیگه تموم شده . راستش میخواستم یه ساعت آخر برسم تا فرناز اینا رو ببینم.
باشه پس میریم دانشگاه.
نه مزاحم شما نمیشم. تا سر همین خیابون برسونید . ممنون میشم.
کامبیز لبخندی زد و گفت قبلا هم گفته ام با من تعارف نکنید.
یلدا که مقاومت را بیفایده میدید. عقب نشینی کرد و حرفی نزد و فقط نگاه قدر شناسانه ای به کامبیز انداخت.
کامبیز پسر خوش تیپ و خوش چهره ای بود که توجه هر دختری را به خود جلب میکرد.
یلدا با خودش گفت کاش این میترا مال این بود.
کامبیز عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت خب یلدا خانم خوش میگذره؟
دیگه به خونه شهاب عادت کرده اید یا هنوز دلتون تنگ میشه؟
نه دیگه عادت کردم.
از چیزی ناراحتین؟
نه.
یلدا دلش میخواست کامبیز زودتر سر اصل مطلب برود . دوست داشت بیشتر راجع به میترا بداند. ولی نمیخواست کامبیز از احساساتش چیزی بفهمد.
کامبیز گفت دوست دارین موسیقی گوش کنین؟
بله مرسی.
کامبیز ضبط را روشن کرد . بعد از کمی سکوت و گوش دادن به موسیقی کامبیز باز هم سکوت را شکست و گفت شهاب راجع به میترا و پدرش با شما صحبتی نکرده؟
یلدا که منتظر همین جمله بود گفت. نه چطور؟
هیچی.
شما چیزی میخواین بگین؟
اگه شما دوست داشته باشین که بشنوین . (و نگاه معنی داری به یلدا دوخت)در نگاه کامبیز چیزی بود که یلدا را میترساند.
گویی کامبیز از دل او با خبر است. یلدا ساکت ماند و چیزی نگفتم.
کامبیز ادامه داد . والله یلدا خانم. این میترا یکی از هم دوره ای های ما توی دانشگاه بود. از اون بچه مایه دارهاست . یک برادر داره که توی امریکا زندگی میکنه.
پدرش رو هم که دیدید. آقای تیموری چند تا نمایشگاه اتومبیل داره و وضعش خیلی توپه.
اواخر دانشگاه چند تا مهمونی دادند و من و شهاب رو هم دعوت کردن. از همون اول هم گیر تیموری به شهاب بود. و وقتی ما میخواستیم شرکت بزنیم تیموری هم پیشنهاد داد تا سهمی از شرکت را به نام میترا بخره.
اون موقع شهاب موقعیت مالی مناسبی نداشت . برای همین پیشنهاد آقای تیموری رو قبول کرد.
یلدا گفت حاج رضا که وضعش خوبه . چرا از ایشون نخواست کمکی بکنه؟
راستش شهاب میونه خوبی با حاج رضا نداره. فکر میکردم میدونید. برای همین نمیخواست به ایشون رو بندازه.
میگفت اگه برای شرکت زدن هم از حاج رضاکمک بخوام باید تا آخر عمرم بنده ی حلقه به گوشش بشم.
برای همین پیشنهاد تیموری رو قبول کرد و از همون اول پای پدر و دختر به شرکت ما باز شد. میترا هم عزیز کرده ی باباشه.
مادرش خیلی وقت پیش جدا شده و ازدواج کرده . راستش به نظر من زیادی لوس و پر ادعاست . از خودش هیچی نداره و به ضرب و زور باباش و معلم های خصوصی و پول های بی زبون بالاخره بعد از پنج سال لیسانس گرفت و تا فهمید شهاب توی فکر رفتن به خارج از کشوره دیگه ولش نکرد.
آخه یکی از آرزوهای این دختره هم اینه که از ایران بره. اما گویا باباش مخالفه و میگه اگه میترا بره من دیگه اینجا کسی رو ندارم.
براش شرط گذاشته با کسی که خودش انتخاب کنه باید ازدواج کنه تا موقعیت سفر رو براش جور کنه. میترا هم حتما حس کرده که انتخاب پدرش کیه.
تیموری شهاب را خیلی قبول داره و خوب خوب معلومه آرزوش اینه که شهاب دامادش بشه. برای همین میترا سهم خودش را از شرکت به نام شهاب کرد.
شهاب هم با پول میترا و تیموری بنای شرکت را گذاشت و بعد هم با زرنگی و پشت کار خودش موقعیت خوبی به دست آورد. اما خودش رو مدیون تیموری و میترا میدونه. من مطمئنم از میترا خوشش نمیاد .
خودم بارها ازش پرسیدم که عاشق میترایی؟
در جوابم گفته که اعتقادی به عشق ندارد و خلاصه این که در برابر حرفهای تیموری و آویزون شدن های میترا هم تا حالا سکوت کرده.
تیموری که گاهی اوقات پیش این و اون شهاب را دامادش معرفی میکنه. خلاصه که شهاب بد جوری گیر کرده.
البته هنوز صداش در نیومده اما نامرد نیست و دلش نمیخواد حالا که کارش رو به راه شده به میترا و پدرش پشت کنه.
میترا و شهاب هم به نظر من از هیچ لحاظ به هم شبیه نیستند . شهاب با اون خوشبخت نمیشه. شهاب پسر با اعتقاد و پاکیه.
برای من مثل روز روشنه که میترا اگه ازدواج کنه و پاش رو از ایران بیرون بزاره یک لحظه هم برای شهاب نمیمونه.
همین حالا هم هر روز با یکی این ور و اون ور میره. شهاب هم با همه ی این چیزها مخالفه . اون خیلی خوب و پاکه. لیاقتش هم یک دختر خوب و پاک و با معرفت مثل شماست.
برقی در نگاه یلدا درخشید. دلش پر از شور شده بود . از طرفی ترس از دست دادن شهاب و از طرفی دیگر اشتیاق برای مجادله و مبارزه در به دست آوردنش دلش را لبریز از هیجان و اضطراب کرده بود. از این که کامبیز همه چیز را راجع به آنها بازگو کرده بود خوشحال و متعجب بود.
حالا از اون بیشتر خوشش میامد. به نظرش کامبیز دوست واقعی شهاب بود.
کامبیز ادامه داد حالا چند وقتی که تیموری پیله کرده شهاب و میترا را بفرسته مسافرت!
یلدا به یاد حرفهای آخری تیموری افتاد و پرسید مسافرت برای چی؟
کامبیز نگاه معنی داری به یلدا کرد و گفت خب دیگه . میخواد اون دو تا تنها باشند تا شاید شهاب انگیزه ی بیشتری برای توجه به او داشته باشه.
لابد منظور تیموری اینه که ... (خنده ی خاصی کرد) و ادامه داد اینه که دخترش رو دو دستی تقدیم آقا شهاب میکنه.
یلدا که منظور او را به خوبی درک میکرد چهر ه اش به سفیدی گرایید و سرما طوری وجودش را در بر گرفت که لرزش خفیفی در اندامش حس میکرد.
گویی سرما نگاهش را هم سرد و یخزده کرد. به کامبیز خیره شد و گفت خب حالا چرا شما اینها رو برای من میگین؟
یلدا خانم شما نباید بذارید شهاب با میترا بره.
چرا؟
ببینید یلدا خانم. اگر شهاب به این مسافرت بره شاید همه چیز عوض بشه. یعنی دیگه مجبور بشه با میترا ازدواج کنه.
یلدا سعی کرد به کامبیز نشان دهد که نسبت به شهاب و تصمیم گیری هایش کاملا بی تفاوت است. برای همین گفت من چرا باید مانع ازدواج آنها بشم. وقتی خودشون این رو میخوان.
کامبیز با تعجب نگاهی به او کرد و گفت واقعا برای شما فرقی نمیکنه؟
یلدا رو به رویش را نگاه کرد و گفت شما فکر میکنید باید برای من فرقی بکنه؟
کامبیز چانه را با ناباوری بالا انداخت و سری تکان داد و گفت والله چی بگم؟
مثل این که شما یادتون رفته من و شهاب با چه شرایطی کنار هم هستیم.
کامبیز که گویی واقعا از رفتار یلدا و صحبت هایش به دوگانگی رسیده بود با حالتی مستاصل گفت ولی من فکر میکردم...یعنی...شما فقط طبق همون قرار و مدارها دارین با شهاب زندگی میکنین؟
بله . این زندگی که شما ازش صحبت میکنین فقط شش ماه است که نزدیک به سه ماهش رفته.
کامبیز پوزخندی زد و گفت شما هم مثل شهاب مغرورید. این به ضرر هر دوتون تموم میشه.
کامبیز خیلی رک و صریح همه چیز را گفته بود و یلدا هراسان از آینده به صحبت های او می اندیشید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یلدا دقایقی ود که بی هدف روی سکویی در محوطه ی خارجی دانشگاه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. تمام افکارش حول و حوش گفتگوی چند روز پیش با کامبیز میگشت هر چه منتظر ماند از جانب شهاب حرفی راجع به میترا و پدرش گفته نشد.
شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شبها دیر به خانه میامد و صبح زود میرفتو یلدا کلافه بود و نمیدانست چه خواهد شد.
گاه خودش را راضی میکرد که همانطور بی سر و صدا ادامه دهد و خود را به دست تقدیر بسپارد و گاه وقتی به یاد صحبتهای کامبیز میافتاد
با خود میگفت باید کاری بکنم. اما نمیدانست چه کند. او حتی جرات نکرده بود برای نرگس و فرناز راز دلش ر ا بگوید.
گویی دچار یک عشق ممنوع بود که باید از همه کس پنهان میکرد. دلیلش مشخص بود. زیرا از احساسات شهاب چیزی نمیدانست و نگاه و رفتار شهاب او را همیشه به اشتباه میانداخت. اما زبانش چیز دیگری میگفت. باز به یاد چشمهای شهاب افتاد و یک لحظه نگاهش را دید.
همان نگاه که از مغز استخوانهایش به درون نفوذ میکرد و ذره ذره وجودش را آب میکرد صدایی آشنا او را به خود آورد.
یلدا ... کجایی ؟ چرا اینجا نشستی؟
نرگس بود . یلدا دست را سایبان نگاهش کرد و به نرگس لبخند زد و گفت سلام چرا دیر کردی؟
من دیر نکردم. تو خیلی زود اومدی.
یلدا بلند شد و در حالی که پشتش را میتکاند گفت بریم توی کلاس.
فرناز نیومده؟
نمیدونم . من از ساعتی که اومدم همینجا نشسته ام.
پس حتما فرناز اومده سر کلاسه.
شاید اومده باشه. با این پسره رحمانی قرار داشت. فردا باید تحقیق ها را بیاریم.آخرین روزه.
پس بجنب. من یک کتاب جدید آورده ام . ببینم چیز به درد بخوری داره یا نه؟
خیلی سخت بود یلدا با وجود افکار مشوش و به هم ریخته اش دل به کلاس و درس بدهد
ماه آذر به نیمه رسید. امتحانات پایان ترم نزدیک بود. حجم درس های خوانده نشده زیاد و حال و احوال یلدا بد.
دلش میخواست سرمای زمستان را با گرمای ذوب کننده س عشقش دلچسب و دلپذیر کند. اما خبری از مهر و محبت شهاب نبود.
همچنان شبها دیر میامد و به اتاقش میرفت و تا ساعتها صدای موسیقی از اتاقش شنیده میشد. شهاب سعی میکرد کمتر سر راه یلدا سبزشود و یلدا این را فهمیده بود. کمی لاغر شده بود و دیگر شوقی برای پختن غذاهای خوشمزه اش نداشت. شبها قبل از آن که پلک ها را روی هم
بگذارد آنها را خیس از اشک میکرد و از خدا میخواست کمکش کند. نگرانی ای که همیشه آزارش میداد وجود میترا بود.
یاد رفتار میترا میافتاد و آن لحظه که به اتاق شهاب رفت!
از وقتی میترا و پدرش را دیده بود به تفاوت های خودش و آنها می اندیشید. به طرز فکر و اصول زندگی آنها و خودش و با خود فکر میکرد .
وقتی شهاب با آنها تا این اندازه صمیمی است پس حتما قبولشان داره. و بعد این تصورات باعث میشد تا خود را برای شهاب فقط یک مزاحم بیابد.



پایان فصل هجده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به پایان ترم برسند.
کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاف نشست و رو به شهاب گفت سلام.
شهاب موهای بلندش را چنگی زد و مردد ایستاد. با آمدنش سرما به خانه آمد. معلوم بود که حسابی یخ کرده. دستها را به هم مالید و روی مبل نشست.
یلدا نگاهش کرد. بوی خاصی همراه بوی همیشگی ودوست داشتنی عطرش به مشام میرسید. یک تلخی خاص مثل بوی سیگار!
نمیدانست چرا هر چیزی که مربوط به شهاب میشد او را با تمام وجود به سوی خود میکشاند. متوجه کتابش نبود و باز هم تمام حواسش به صندلی رو به رو رفته بود.
شهاب نفس پر صدایی کشید و تکیه داد. نگاهشان روی هم لغزید. دل یلدا باز هم هوری پایین آمد. دوست نداشت از آنجا بلند شود. چون خیلی وقت بود که شهابش را سیر ندیده بود و حالا باید همان جا میبود.
شهاب گفت هوا بد جوری سرد شده.
آره . مگه با ماشین نیومدی؟
چرا... سر راه رفتم تعمیرگاه . ماشین موندگار شد.
تا کی؟
فردا عصری میگیرمش.
مشکل خاصی داره؟
نه . خب خرده کاریه. شاید لازم باشه مسافت زیادی طی کنه. خواستم از سالم بودنش مطمئن بشم.رنگ از روی یلدا رفت.
دلش گواهی میداد باید برای شنیدن حرفهایی آماده شود.
شهاب ادامه داد. چایی توی بساطت نیست؟!
چرا. الان میارم.
یلدا ندانست چگونه چای آورد. سرا پا انتظار نشست.
شهاب جرعه ای نوشید و گفت امتحاناتت شروع شده؟
چهار ، پنج روزی وقت داریم.
پس کلاس هات تمومه؟
نه . یکی اش مونده.
شهاب که سر تا پایش را تردید گرفته بود گویی به دنبال راه چاره ای میگشت تا بتواند مطلبی را بازگوید. جرعه ای دیگر نوشید و به نقطه ای در مقابلش خیره ماند. عاقبت سکوت را شکست و گفت یلدا... (نگاه پر تمنای یلدا رشته ی کلام را از دهنش ربود. چند ثانیه در سکوت نگاهشان
روی هم ماند تا این که شهاب نگاه برگرفت) ادامه داد. .. چند روزی باید بریم مسافرت.
نگاه مضطرب و لغزان یلدا هنوز روی چشمان شهاب میگشت.
شهاب ادامه داد. این مسافرت میشه گفت... میشه گفت شغلیه... یعنی نمیشه نرم. میخوام توی این مدت که نیستم چند روزی بری پیش حاجی.
یلدا که گویی حواسش از دست رفته است. گیج و منگ به شهاب خیره مانده بود. دلش هزاران گواهی بد میداد و میگفت که همه چیز تمام شد.
پس آن مسافرتی که پدر میترا تاکید داشت زودتر انجام دهند بالاخره رسیده بود. همان مسافرتی که کامبیز هشدارش را قبلا به یلدا داده بود.
خیلی سخت بود که مثل همیشه ساکت باشد و وانمود کند همه چیز عادی و خوب پیش میرود.
از درون فرو ریخت . آب میشد . نابود میشد... دلش میخواست روی آن همه غرورش پا بگذارد و به دست و پای شهاب بیافتد.
التماسش کند تا از رفتن به آن سفر منصرف گردد. اما هنوز آرام مینمود و لب از لب نگشود.
شهاب گفت گوش میدی؟ حواست کجاست؟
یلدا مسخ شده در برابر سوال شهاب سری تکان داد.
شهاب ادامه داد زنگ میزنی به حاجی یا خودم زنگ بزنم؟
کی میای؟
نمیدونم. یعنی هر وقت که کارم تموم بشه.
یلد لحظه به لحظه نا آرامتر و نا مطمئن تر در خود فرو میرفت.
زنگ میزنی یا نه؟
یلدا نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند . به سختی فکر کرد و جواب داد. برای چی به حاجی زنگ بزنم؟
برای این که از فردا بری اونجا.
من اونجا نمیرم. ( با دلخوری حرف میزد. با این که سعی داشت عادی باشه.)
چرا؟ تنها که نمیتونی بمونی؟
چرا نمیتونم؟ من همین جا میمونم.
اینجا نمیشه. برو زنگ بزن به حاجی بگو از فردا میری اونجا.
آخه چرا؟ امتحاناتم شروع میشه. من هم اینجا راحتتر درس میخونم.
شهاب که معلوم بود اصلا از حرفش نمیگذره گفت امکان نداره بذارم اینجا بمونی.
پس میرم خونه ی فرناز اینا.
شهاب عصبانی شد و گفت خونه ی فرناز هم حق نداری بری. شاید مسافرت من طولانی شد. تو میخوای اونجا چطوری بمونی؟! اون هم باوجود برادر لندهورش.
یلدا ملتمسانه گفت شهاب خواهش میکنم. بذار اینجا بمانم. حوصله ی خونه ی حاج رضا رو ندارم. حو صله سوال پیچ شدن ها رو ندارم.
یلدا کم مانده بود به گریه بیافتد.
شهاب از جا برخاست و نزدیک یلدا نشست. با نگاه مهربان به یلدا چشم دوخت و به آرامی گفت کی سوال پیچت میکنه؟
حاجی ، پروانه خانم یا مش حسین؟
یلدا زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت نگاه به پایین دوخت. تحمل نزدیک شدن شهاب را نداشت. حس میکرد آنقدر از درون داغ و ملتهب است که حرارتش شهاب را خواهد سوزاند.
شهاب تکرار کرد. هان؟
همه شون.
تو که اون ها رو خیلی دوست داشتی. (و لبخند زد)

هنوز هم دوستشون دارم اما...
چند روزی بیشتر طول نمیکشه. تو به من اعتماد داری؟
یلدا بی معطلی گفت آره.
شهاب متعجب نگاهش کرد و لبخندی زد. گویی برای خودش هم جالب بود که یلدا آنطور صریح و قاطعانه اعتراف به اعتماد کرده بود.
شهاب گفت پس حالا که اعتماد داری حرفم رو گوش کن. به حاج رضا هم میگم هیچ کس حق نداره سوال پیچت کنه. باشه.
یلدا نگاهش کرد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیاد...
شهاب ادامه داد خودم با حاجی تماس میگیرم. تو هم لوازمت رو جمع کن و همه ی کتابهایی که باید امتحان بدی بردار.
یعنی تا آخر امتحانا.. نمی آیی؟
شهاب پر تمنا نگاهش کرد و بعد گفت شاید زودتر اومدم. نمیدونم. حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه. درسته؟
یلدا از جا برخاست تا برای آماده کردن لوازمش به اتاقش برود.
شهاب گفت یلدا یه مقدار هم پول برات میذارم.
اما پول دارم.
باشه . بیشتر داشته باشی بهتره.
شهاب هنوز یلدا را که به اتاقش میرفت نگاه میکرد.
یلدا آن شب را تا دیر وقت به جمع و جور کردن لوازمش پرداخت. طوری آنها را با اشک و غصه جمع میکرد که گویی دیگر بر نخواهد گشت.
فردای آن شب زودتر از خواب بیدار شد. تصمیم گرفته بود محکم باشد و دل به خدا بسپارد. احساس بهتری داشت.
با خود گفت شاید پشیمون شده باشه و امروز بگه که از رفتن منصرف شده.
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. شهاب بود.
شهاب گفت آماده شدی؟
آره .
امروز که کلاس نداری؟
نه. دو روز دیگه آخرین کلاسمه.
پس مجبور نبودی به این زودی راه بیافتی.
تو کی میری؟
من بعد از ظهر ماشین را که گرفتم. راه می افتم.
یلدا که میدید رفتن شهاب حتمی است دوباره غمگین شد.
شهاب ادامه داد با حاجی تماس گرفتم. همه منتظرند.
یلدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و خارج شد.
شهاب گفت چیه . صبحانه نخورده راه افتادی؟ مثل این که خیلی عجله داری بری؟
نه صبحانه نمیخورم. اشتها ندارم.
چرا؟ ببینم خوشحال نیستی بعد از سه ماه داری میری پیش حاج رضا؟
یلدا نگاه معنی داری به شهاب انداخت و گفت نمیدونم.
شهاب چشمها را باریک کرد و با دقت به یلدا چشم دوخت . عضلات صورتش منقبض کرد و دوباره جدی شد و گفت به هر حال... هر چی که باشه این رو فراموش نکن که خونه اصلی تو خونه ی حاج رضاست.
و با گفتن این جمله در حقیقت همه ی تردید ها را دوباره از یلدا گرفت . یلدا گویی به ناگاه در دریای سهمگین و سردی تنها رها شده باشد احساس خفگی کرد و بدون کلامی ساکش را برداشت و راه افتاد.
نگاهی به شهاب که هنوز نشسته بود انداخت و گفت خب من دیگه میرم.
یلدا مواظب خودت باش.
یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت تو هم همینطور.
صبر کن ساک رو تا پایین میارم.
من خودم میتونم ببرم.
هنوز که آژانس نیومده.
تا برم پایین میاد.
شهاب دنبالش راه افتاد و گفت یلدا توی این مدتی که من نیستم...نکنه از خونه ی حاجی جای دیگه ای بری.
یلدا آنقدر سرد و تلخ شده بود که نتوانست سردیش را پنهان کند و گفت این دیگه به خودم مربوط میشه. هر جا دلم بخواد میرم.
شهاب عصبانی شد و گفت با من تلخ حرف نزن . یلدا !تلخ میشنوی ها.
یلدا نگاه معنی دارش را به او انداخت و گفت مهم نیست . من عادت دارم.
شهاب بلندتر گفت فکر میکردم خداحافظی بهتری داشته باشی همخونه.
یلدا آزرده نگاهی به پشت سرش انداخت. چقدر سخت بود اشکهایش را زندانی کند. چقدر دوستش داشت و چقدر دلتنگش بود. توی اتومبیل سد چشمانش شکست و رودی از اشک روی صورتش راه گرفت.



پایان فصل نوزده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود.
هیجان زده نشده بود. گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز سخت و جانکاهیکه لحظه لحظه اش را حس کرده بود و هر لحظه برایش ساعت ها گذشته بود و دو روزی که حتی یک لحظه اش را بی یاد شهاب سپری نکرده بود. اصلا حال و حوصله ی خانه حاج رضا را نداشت و این برایش بسیار عجیب بود. اصلا دلش نمیخواست در میان جمع باشد. مدام در اتاق تنها بود.
کم حرف و بی حوصله اشتهایی به غذا خوردن نداشت.
پروانه خانم و مش حسین که از آمدن یلدا بسیار هیجان زده بودند حالا با دیدن وضعیت یلدا دگرگون شده بودند. مدام پچ پچ میکردند و دلشان میخواست برای شاد کردن او هر کاری بکنند.
پروانه خانم به مش حسین میگفت طفلک دختره رو انگار رو آتیش گرفته اند. میبینی چه جوری شده؟
نصف اون موقع شده. و بعد بلند میگفت حاج رضا خدا خیرت بده. با این کاری که در حق این طفل معصوم کردی. با این بلا یی که به جون این دختر انداختی. معلوم نیست پسره چی به سرش آورده ... این دختری که یه لب بود و هزاران خنده به این حال و روز افتاده.
مش حسین مثل همیشه غمها را در دلش میریخت . در برابر حرفهای پروانه خانم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید و سر تکان میداد...
اما حاج رضا! او از روزی که شهاب با او تماس گرفت و از سفر نا به هنگامش حرف زد برای آمدن و دیدن دوباره ی یلدا لحظه شماری میکرد اما او هم با دیدن یلدا غافلگیر شد.
شب اول خیلی دلش میخواست تا صبح بنشیند و یلدا برایش صحبت کند و از شهاب و خودش بگوید. اما با حال و روزی که یلدا داشت و با روحیه افسرده ای که پیدا کرده بود حاج رضا منصرف شد و سعی کرد یلدا را به حال خود بگذارد. گویی میدانست او چه حالی دارد.

جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشغول تماشای عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود غرق در افکارش بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . به یاد نگاهش به یاد اخمهایش و به یاد لحظه لحظه های زندگی اش با شهاب . اما صدای فرناز که مثل یک جیغ نا به هنگام آدم را از زندگی سیر میکرد رویای یلدا را به هم ریخت و او را از دریای افکارش بیرون کشید.
فرناز گفت یلدا کجایی؟ یا خودش میاد یا نامه اش.
یلدا که هنوز به آنها در مورد سفر شهاب و از رفتن خودش به منزل حاج رضا حرفی نزده بود ترجیح داد در اینمورد همچنان سکوت کند. بیحوصله نگاهی به او انداخت و گفت چی میگی؟
نسیم عکسهاش رو آورده . پاشو دیگه.
آلبومش رو بگیر بیار اینجا. من حوصله ندارم بیام اونجا.
چه عجب برای دیدن عکس سر و دست نمیشکنی؟ ولش کن زنگ دیگه ازش میگیرم.
چرا نرگس نیومده؟
تا دکتر خلیلی رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه طول میکشه. مخصوصا اگه موضوع تحقیق نیمه کاره هم باشه.
مگه حالا دکتر خلیلی راضی میشه نمره ی کامل بده.
نرگس وارد کلاس شد.(غرغر کنان و عصبانی از دکتر خلیلی و سختگیری هایش)اماخیلی زود متوجه کسالت یلدا شد و پرسید چی شده . یلدا تو مریضی؟
آلبوم هنوز دست بچه ها بود و به اینطرف و آنطرف کشیده میشد. دکتر فروزش بالای سر یلدا که روی صندلی اولین ردیف نشسته بود ایستاد و گفت کافیه. خانمها اون آخر چه خبره؟
فعلا عکسهای خانوادگی را جمع کنید. آقایان کلاسه... جلسه آخره و مطالب نگفته بسیار...خانم یاری بخوان.
یلدا که حوصله روخوانی نداشت نگاهی به استاد کرد و بی حوصله در جایش ایستاد.
استاد با اشاره ی دست از او خواست بنشیند و بخواند.
اکثر استادها یلدا را میشناختند . او دختر زرنگ و باهوشی بود. به واسطه ی علاقه اش به متون ادبی و رشته ی تحصیلی اش فعالیت بیشتری از خود نشان میداد فعالیت بیشتری از خود نشان میداد. استعداد خاصی در ادای مطالب ادبی داشت و به قول دکتر فروزش آنچنان از دل میخواند که واقعا بر دل مینشست.
برای همین بود که روخوانی مطالب ادبی که لازم بود در کلاس خوانده شود مثل یک وظیفه به دوش یلدا بود.
دکتر فروزش آخرین مطلب را راجع به فروغ فرخزاد گفت و بعد از یلدا خواهش کرد یکی از اشعارش را بلند بخواند.
این شعر شعری بود که یلدا بسیار دوستش داشت. شعری که یک خواننده آن را خیلی زیبا و شاعرانه خوانده بود.
یلدا شبها قبل از خواب سعی میکرد این آهنگ را گوش کند. حتی خود شهاب هم به این آهنگ علاقمند شده بود.
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود.
چگونه سایه ی سیاه سر کشم اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
به اوج میبرد مرا به دام میکشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود
یلدا به زحمت میخواند. بغض وحشتناکی در گلویش پیچیده بود . بغضی که از اعماق قلبش برمیخاست.
عاقبت تاب نیاورد و به کلمه ی شهاب که رسید بغضش ترکید و به هق هق افتاد.
فرناز و نرگس هراسان و متعجب یلدا را نگاه میکردند گویی تازه متوجه اوضاع غیر طبیعی یلدا میشدند.
دکتر فروزش از یلدا خواهش کرد که برود و آبی به صورتش بزند و بعد از رفتن یلدا به فرناز و نرگس که نگران شده بودند اجازه داد به دنبالش بروند. آنها راهرو را دویدند و سراسیمه به یلدا پیوستند.
فرناز گفت یلدا چت شده؟!
نرگس نیز گفت یلدا جون تو رو خدا حرف بزن.
یلدا در میان هق هق گریه هایش با اصواتی مبهم از آنها خواست به محوطه ی بیرون بروند.
وقتی یلدا روی سکویی سرد نشست فرناز و نرگس چشم به دهان او دوختند و رو به روی او جای گرفتند.
نرگس پرسید یلدا شهاب اذیتت میکنه؟
فرناز گفت غلط کرده اذیت کنه. پدرش رو در میارم.
نرگس دوباره پرسید دعواتون شده؟ چیزی بهت گفته؟
فرناز ادامه داد اصلا از اولش اشتباه کردیم. ساسان بیچاره همیشه این رو میگه.
یلدا با دست صورتش را پنهان کرد و بعد از لای انگشتها در حالی که فرناز و نرگس را مینگریست در میان اشکها لبخند زد و با هیجان خاصی گفت بچه ها شما اشتباه میکنید. من ... من شهاب رو دوست دارم.
فرناز و نرگس مبهوت به کلماتی که همراه بخار از دهان یلدا بیرون می آمدند چشم دوخته بودند و ناباورانه منتظر حرفهای بعدی یلدا ماندند.
یلدا ادامه داد . من عاشق شهابم... و بعد در حالی که دوباره اشکهایش را ه گرفته بودند با بغض گفت تک تک سلولهام انگار فریاد میزنن که دوستش داریم. برام مثل اکسیژن شده. نبودش خفه ام میکنه.
یلدا به وضوح میلرزید. نرگس بدون کلامی آغوشش را باز کرد و یلدا را در آغوش گرفت و اشک از چشمان فرناز جاری شد.
آنها که تازه حال یلدا را میفهمیدند و به علت تغییرات یلدا پی برده بودند کمک کردند تا با یلدا به داخل دانشگاه برگردند. به بوفه رفتند و چای گرم نوشیدند و تا ظهر یلدا فقط و فقط از شهاب و اتفاقات اخیر حرف زد. حالا احساس بهتری داشت . گویی کمی سبک شده بود . چقدر راحتتر شده بود.
فرناز گفت یلدا حالا از کی عاشقش شدی؟
یلدا لبخندی زد و گفت نمیدونم. چطوری شد؟ ولی فکر کنم از همون لحظه که اومد خونه ی حاج رضا تا صحبت کنیم.
فرناز دو دستی روی سر یلدا کوبید و گفت خاک بر سرت ! آخه آدم قحط بود . اینقدر هول شدی. بدبخت!
نرگس او را هل داد و گفت ا برو ببینم. چی کارش داری؟ دیگه از شهاب بهتر کیه؟ خداییش به نظر من هم خیلی با شخصیت و آقاست.
یلدا با حالتی که میخواست حرص فرناز را در بیاورد ادایی در آورد و گفت مرسی. متشکرم نرگس.
و بعد در حالی که به فرناز اشاره میکرد ادامه داد این دیوونه ست . هیچی سرش نمیشه.
فرناز گفت غلط کردین. اصلا مگه قرار نبود دیگه عاشق کسی نشی؟
یلدا حالتی تهدید آمیز به خود گرفت و گفت حالا نری و بذاری کف دست ساسان و مامان و بابات!
فرناز گفت نه بابا مگه دیوونه ام.
حالا دیگر نوبت شوخی و خنده های بی دلیل رسیده بود. یلدا فکر میکرد چقدر خوبه که نرگس و فرناز را دارم.
داشتم دق میکردم.
بعد از دقایقی سر و کله ی سهیل پیدا شد و گفت سلام...سلام خانم یاری.
سلام مگه کلاس تموم شد؟
بله تموم شد. هر چی استاد گفت من یادداشت کردم. میخواین براتون کپی بگیرم؟
دستتون درد نکنه . متشکر میشم.
فرناز زیر لب غرغر کرد و گفت خدا بده شانس.
یلدا گفت بچه ها من میرم استاد رو ببینم . خیلی بد شد. برم ازش معذرت خواهی کنم. کلاس رو خراب کردم.
نرگس شما با آقای محمدی میرید انتشارات تا جزوه ها رو کپی بگیرید؟
باشه تو برو.
یلدا بسرعت از آنها دور شد و نگاه سهیل حسرت آلود با یلدا رفت.
دکتر فروزش هنوز داخل راهرو بود . چند نفر از دانشجوها دورش را گرفته بودند.
وقتی یلدا را دید از دور اشاره کرد تا منتظر بماند و بعد از دقایقی لبخند زنان بسوی یلدا آمد و گفت بهتری؟
یلدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت بله استاد.. ببخشید که کلاس رو به هم ریختم.
دکتر فروزش لبخندی زد و گفت اشکالی نداره دختر. به ما نمیگویی چه بر تو گذشت؟
یلدا با خجالت خندید و چیزی نگفت؟.
دکتر فروزش گفت چه جرم رفت که به ما سخن نمیگویی؟ جنایت از صرف ماست یا تو بد خویی.؟
و ادامه داد شاید هم ما محرم راز نیستیم؟ تو را رازیست اندر دل به خون دیده پرورده و لیکن با که گویی راز؟
چون محرم نمیبینی؟
یلدا گفت اختیار دارید استاد ! شما محرم همه ی بچه هایید اما من جسارت دروغ گفتن ندارم. چون از گفتن حقیقت خجالت میکشم.
دکتر خندید و گفت دروغ هم بگویی بیفایده است . چون نگاهت زلال شده و نگاه صدای دلت را به گوش میرساند.
و صدای دل تو صدای اکسیر خالص است و همه ی اینها یعنی این که تو دچار شده ای و به قول استاد بزرگ سهراب دچار یعنی عاشق! اما گر مرد رهی میان خون باید رفت!یادت باشد دخترم !عاشق باش. عاشق بمان...عاشق بمیر... و عشق و تنها عشق انسان را انسان میکند.
گویی یلدا در میان کلام شیرین استادش محو شده بود. دلش میخواست ساعتها بنشیند و او بگوید و بگوید...
دکتر فروزش در حالی که یلدا را ترک میکرد آخرین شعرش را زمزمه کنان خواند و رفت و یلدا کلمات آخر را دیگر نشنید:
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو



پایان فصل بیست * پایان فصل بیست و یک
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت.
حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد.
بیخوابی های شبهای امتحان یلدا را رنجور ساخته بود. گاه فکر میکرد واقعا بیمار است. اما چیزی که او را بیمار کرده بود نگرانی اش از بابت نیامدن شهاب بود.
وقتی یک هفته از رفتن شهاب گذشت و هیچ خبری از شهاب نشد حتی تلفن! آن وقت بود که نگرانی یلدا به اوج خود رسید. گریه های نیمه شب او از درد دوری و از غم عشق پای چشمانش را گود و تیره کرده بودو صورت تکیده اش زرد و بی رنگ شده بود.
شبی وقتی برای امتحان فردا صبح درس میخواند کتاب را بست و به شهاب فکر کرد و به یاد شعری که استاد برایش خوانده بود افتاد و دیگر تحمل درس خواندن را نداشت. دفتر خاطراتش را آورد و شروع به نوشتن کرد.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
اگر تو با من مسکین ،چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
یلدا به هق هق افتاد و بلند بلند گریست. چقدر دلش برای خانه ی شهاب تنگ بود.
برای اتاقش. دیگر خود را متعلق به خانه ی حاج رضا نمیدانست و از این که خودش را متعلق به خانه ی شهاب هم بداند خجالت میکشید و با خود میگفت نه من متعلق به آنجا نیستم. اگر بودم میماندم. من متعلق به هیچ جا نیستم.
گاه دلش میگفت اصلا همه چیز را رها کن و برو به جایی که هیچ کس تو را نشناسد . اما امان از همان دل.
فکر این که شهاب با میترا به مسافرت رفته گاهی او را به مرز جنون میرساند . مخصوصا وقتی فرناز خیلی جدی میگفت تو نباید میگذاشتی با میترا بره. اون دیگه مال میتراست.
این فکری بود که گاه یلدا هم میکرد ولی باز به خود میگفت اینجوری بهتره. من نباید مانع رفتن اون میشدم.
چون اگه جلوش رو میگرفتم معلوم نبود با من چه برخوردی میکنه. شاید فقط غرور من بود که میشکست و از
بین میرفت . اما با رفتنش شاید خیلی چیزها برای خودم مشخص بشه...
شهاب حتی یک بار هم به خانه ی حاج رضا تلفن نزد. یلدا هم با اینکه برای شنیدن صدای مردانه ی او پر میزد اما جرات گرفتن شماره ی تلفن همراهش را نداشت. با هر صدای زنگ تلفن یا زنگ خانه چیزی در دلش آوار میشد و نا خواسته به سوی تلفن میدوید اما باز هم خبری از شهاب نبود و او دل مرده و افسرده تر میگشت.
در این مدت حتی کامبیز را هم ندیده بود تا شاید خبری از شهاب برایش بیاورد.
هنگام رفتن به دانشگاه آنقدر دور و اطراف را خوب نگاه میکرد تا شاید اثری از او بیابد.
گاه بخود میگفت شاید اینها یک نقشه است و اصلا مسافرتی در کار نبوده و برای این که من رو از سرش بازکنه این نقشه رو کشیده.

شب 13 دی ماه بود. از رفتن شهاب دو هفته میگذشت و امتحانات یلدا رو به پایان بود. یلدا واقعا گنجایش و تحمل این آخرین امتحان را نداشت. نگاهی سرسری به مطالبی که خوانده بود انداخت و کتاب را بست.
هوا خیلی سرد شده بود. از پشت پنجره بیرون را تماشا کرد. گویی برف می آمد. هیجانزده پنجره را باز کرد ودستش را بیرون برد. سرما با شدت به صورتش خورد رخوت را گرفت.
آسمان را نگاه کرد و لوله ای از دانه های سفید و درشت بود که در سقوط کردن از هم پیشی میگرفتند .
آنقدر خوشحال بود که یادش آمد لحظه ای از یاد شهاب غافل شده است. چه زیبا بود آن لحظه که به یادش آمد ... و بلند خواند:
برف نو برف نو بنشین
خوش نشسته ای بر بام
شادی آورده ای ای امید سپید
همه آلودگی است این ایام...
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. حاج رضا بود. یلدا با خوشحالی گفت حاج رضا داره برف میاد...اولین برف امسال....
حاج رضا که برای اولین بار بعد از مدتها چهره ی یلدا را آنطور خوشحال و هیجانزده میدید به وجد آمد و گفت:من رو بگو که میخواستم خودم مژده ی اولین برف امسال رو بهت بدم و خوشحالت کنم.
یلدا جلو آمد در نگاهش برقی درخشید. بعد از آن همه انتظار و اشک و سختی گویی یک جوانه ی امید دردلش پیدا شده بود. لحظه ای نگاه حاج رضا را دید. از خودش متنفر شد. از آنهمه کج خلقی هایش خجالت کشیدو اشک در چشمانش حلقه بست. پیش آمد و دستهای پیر مرد را در دست گرفت . چانه اش لرزید واشکها سرازیر شدند.
حاج رضا که انگار تمام درد دل دخترک را بهتر از خودش میدانست او را پیش کشید و سرش را بغل گرفت یلدا بعد از دقایقی که بی وقفه اشک ریخت خود را عقب کشید و با چشمان اشکی اش حاج رضا را نگریست و گفت حاج رضا من رو ببخش. توی این مدت خیلی اذیتت کردم. نمیدونم چه ام شده؟ فکر میکنم دیوونه شدم.
حاج رضا هم چشمانش اشکی شد و گفت گریه نکن عزیزم. همه چیز درست میشه.
یلدا از حرف حاج رضا متعجب شد . اشک ها را پاک کرد و نگاهش کرد. تردید داشت که از حاج رضا چیزی بپرسد.
حاج رضا ادامه داد فردا آخرین امتحان رو انشاء الله بده آنوقت با هم میریم هر چقدر که دوست داشتی روی برفها قدم میزنیم.
یلدا خندید و گفت حاج رضا خیلی دوستت دارم.
فقط یه خواهشی ازت دارم.
چیه حاج رضا؟
ازت میخوام اگه شهاب اومد دنبالت. باهاش نری!
دل یلدا هوری پایین آمد و رنگ از رخش رفت. قلبش محکم و تند میزد.
چرا حاج رضا؟
کسی که دختر من رو در انتظار بذاره باید خودش هم طعم تلخ انتظار رو بچشه.
البته چند روز.
یلدا متعجب گفت ولی من...
حاج رضا خندید و گفت میدونم دخترم. میدونم. نمیخواد چیزی بگی. دیگه مزاحم نمیشم. درست رو بخون.و از اتاق یلدا خارج شد.

صبح همه جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت که برفش تمیزتر و دست نخورده تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یکدست لذت خاصی میبرد و حاج رضا این را میدانست.
یلدا باز برای لحظاتی به تماشای ردپای خود روی برف ایستاد . به نظرش واقعا زیبا بود. نگاهی به درختهای سفید پوش انداخت و ناخواسته لبخند زد. باز هم به یادش آمد که از یاد شهاب و امتحان غافل شده و با خود گفت این امتحان رو که بدم خیلی راحت میشم. حتی اگه شهاب هیچ وقت نیاد. و بعد دوباره گفت خدا نکنه.
از وقتی امتحانات شروع شده بود . یلدا و دوستانش کمتر فرصتی پیدا میکردند تا با هم صحبت های دیگری بجز درس داشته باشند و تنها چیزی که نرگس و فرناز به محض دیدن یلدا میگفتند این جمله بود: شهاب اومد؟
خبری نشد؟ و یلدا سر تکان میداد.
اما تماشای برف هنوز برای یلدا لذت بخش بود. به درختهای پر برف نگاه کرد و زیر لب گفت روز عروسی درختان سالخورده.
یلدا سر جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر جایش بنشیند. نگاه بی فروغش به پنجره و برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش راگرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید.
نرگس هم کنارش بود. هر دو بال بال میزدند. فرناز نیم تنه اش را داخل کلاس کرده بود و با ایما و اشاره دهان را باز کرد و با هیجان زاید الوصفی چیزی میگفت. مثل... ش_هاب!
یلدا مثل جسد که به ناگاه روحی در او دمیده باشند جیغی کشید و از جا جهید و ورقه اش را به مراقب داد و ازکلاس بیرون پرید و گفت چی شده . چی شده؟
فرناز با دهانی که اندازه ی یک اقیانوس باز شده بود تمام دندانهایش را به نمایش گرفته بود و تکان میدادگفت چی شده . شهاب اومده؟ شهاب رو دیدی؟
توی راهرو غوغایی به پا شده بود. مراقب جلسه دم در کلاس ظاهر شد و با عصبانیت به آنها تذکر داد تا راهرو را ترک کنند.
نرگس گفت یلدا خودت رو کنترل کن. آره شهاب جونت بالاخره اومد.یک لحظه ساکت باش تا برات بگم.
من ورقه ام را دادم و رفتم محوطه ی بیرون. شهاب توی محوطه کنار کاج ها ایستاده بود و تا من رو دید صدام کرد و سلام و علیک کردیم. البته خودم آنقدر هیجانزده بودم که نزدیک بود غش کنم. بیچاره معلوم بودخیلی وقته زیر برف ایستاده. خیس خیس بود. ازم پرسید یلدا سر جلسه ست. گفتم بله. گفتم من نمیدونستم
امتحانش چه ساعتیه. از صبح اومدم... دیگه باید برم اگه یلدا رو دیدین بهش بگین امرور بیاد خونه!... و همین
چند لحظه ی پیش هم رفت!
یلدا معطل نکرد . او میدوید و نرگس و فرناز هم دنبالش و یک عالم نگاه متعجب به دنبال آن سه!
اما یلدا هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید و دوان دوان خود را به بالای پله های محوطه ی بیرون از ساختمان رساند. نگاهش به در خروجی بود. اتومبیل شهاب را تشخیص داد و شهاب که اتومبیل را روشن کرد.
یلدا فریاد زد شهاب...شهاب... و بعد با همان هیجان زاید الوصف از بالای پله ها لیز خورد و به پایین پرت شد.
خوشبختانه تعداد پله ها زیاد نبود اما پایش بد جوری پیچ خورد و شهاب هم صدایش را نشنید.
نرگس و فرناز نمیدانستند به یلدا کمک کنند یا بخندند.
یلدا لنگ لنگان خود را به کناری کشید تا سر راه بچه ها نباشد.
فرناز خنده کنان گفت تو که اینطوری به خونه نمیرسی!
نرگس گفت تازه مگه حاج رضا سفارش نکرده کلاس بذاری و نری؟ اینطوری میخواستی عمل کنی؟
یلدا هم خندید و از شوق آمدن شهاب به گریه افتاد.
فرناز گفت پاشو.پاشو بریم توی بوفه. یه چای داغ حالتو جا میاره. و بعد رو به نرگس گفت بابا لیلی و مجنونو شیرین و فرهاد باید بیان جلوی این لنگ بندازن . روی همه عشاق رو سفید کرده.
نرگس گفت خب داره توصیه های دکتر فروزش رو انجام میده دیگه.
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای افتاده سرنگون باید رفت
واقعا باریک الله.
ساعتی گذشته بود و آنها هنوز در بوفه بودند. گویی به آرامشی رسیده بودند که نمیخواستند به سادگی از دستش بدهند. هم فارغ از امتحان بودند و هم یلدا خیالش راحت شده بود.
یلدا گفت خدایا شکرت! چقدر حالم خوبه . چقدر خوشحالم. احساس میکنم میتونم پرواز کنم.
فرناز گفت تو رو خدا امروز پروازت رو کنسل کن. هوابرفیه. ممکنه سقوط کنی...
یلدا بی توجه به فرناز گفت نرگس شهاب چی پوشیده بود؟
از لحظه ای که توی بوفه نشستند تا همان ثانیه آخر نرگس بیچاره مجبور شده بود صد بار حرفهای شهاب را بازگو کند . گویی یلدا با هر بار شنیدن آن حرفها خون تازه ای در رگهایش به جریان میافتاد و ... هزاران سوال
از نرگس پرسیده بود. چی پوشیده بود. چه شکلی شده بود. خوشحال بود یا ناراحت...
نرگس که دیگه خسته شده بود گفت بابا جون من به لباسهاش دقت نکردم. آخه منم خیلی هیجانزده بودم.
فقط یادمه انگار یک پالتوی مشکی تنش بود. موهایش هم خیس بود و روی سرش برف نشسته بود.
یلدا گفت من فدای موهای قشنگش بشم.
فرناز گفت خفه شو دیگه . بذار برات توضیح بده. الان دوباره سوال میکنی.
نرگس ادامه داد صورتش خسته و ژولیده بود. معلوم بود تازه از سفر برگشته.
یلدا دوباره پرسید لاغر شده بود یا چاق؟
نرگس جواب داد فکر کنم لاغر شده...
یلدا گفت الهی بمیرم.
فرناز گفت دو تا تون بمیرید. ما هم یه نفسی بکشیم.
نرگس گفت هیچی دیگه...حرفاش رو هم که گفتم. یلدا اگه یه سوال دیگه بکنی به خدا خودم خفه ات میکنم.
دوباره لبخند رضایتمند روی لبهای یلدا نشست و بعد از چند لحظه گفت بچه ها حالا شما چی میگین؟
به حرف حاج رضا گوش کنم و خونه نرم؟
فرناز جواب داد خب آره دیگه. حاج رضا یه چیزی میدونه که اون پیشنهاد رو بهت داده.
نرگس گفت اما آخه طفلک گناه داره. شاید اون هم دلش برای تو تنگ شده. اگه اینطور نبود چطور اون همه توی این سرما خودش رو اسیر کرده و منتظرت مونده. میتونست بره خونه و شب بیا سراغت یا نه.
به خونه ی حاج رضا تلفن کنه.
یلدا فکری کرد و گفت نرگس میفهمم تو چی میگی اما وقتی به زجری که توی این دو هفته کشیدم فکر میکنم راستش بدم نمیاد کمی دست به سرش کنم.
بقول فرناز شاید حاج رضا یه چیزی میدونه که اینطوری گفته دیگه.
نرگس گفت چی بگم؟ هر طور خودت فکر میکنی بهتره همون کار رو بکن.
فرناز گفت آره . خوب فکرهات رو بکن. با حاج رضا هم مشورت کن و بعد تصمیم بگیر.
یلدا حالا چهره اش جدی شده بود و ظاهرا بهتر میتوانست بیاندیشد . گفت راستش بچه ها ! شاید اون اصلااینطوری فکر نمیکنه . شاید اصلا به نظرش مسخره بیاد که من بخوام چیزی رو تلافی کنم. شاید واقعا دلش پیش میترا ست . یعنی بعد از دو هفته با هم بودن چه اتفاقی افتاده؟شهاب حتی یکبار هم زنگ نزد.
نرگس و فرناز ساکت بودند . آنها هم با صحبتهای یلدا موافق بودند اما دلشان نمیخواست سرخوشی او را بگیرند.
نرگس گفت ببین یلدا خوبه که تو گاهی اوقات عاقلانه فکر بکنی اما منفی بافی نه.
فرناز گفت موافقم . حالا هم آنقدر منفی نباف. به نظر من هر کسی خودش بهتر میتونه احساسات طرفش رو بفهمه . منظورم واقعی یا غیر واقعی بودن احساسات طرفه.
نرگس نگاه معنی داری به فرناز انداخت و گفت من که نفهمیدم تو چی میگی؟
فرناز ادامه داد .خب بابا برید چند تا کتاب بخونید و اطلاعاتتون را ببرید بالا...
باز هم به شوخی و خنده زدند. زیرا که جوان و شاداب بودند و دلشان میخواست از لحظه لحظه هایشان به بهانه های مختلف لذت ببرند.
بالاخره از یک دیگر دل کندند و تعطیلات دو هفته ای خوبی را برای یکدیگر آرزو کردند و به هم قول دادند در طی این دو هفته از یاد هم غافل نباشند و با هم تماس داشته باشند.


پایان فصل های 22 * 23 * 24 * 25
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهره ی شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم.
یلدا به حاج رضا نگاه کرد و لبخند زنان گفت حاج رضا امروز بریم روی برفهای تمیز و سفید قدم بزنیم؟
حاج رضا خندید و گفت حتما!
یلدا جرات نمیکرد بگوید که خبری از شهاب دارد. زیرا در اینصورت همه میفهمیدند علت ناراحتیهای او در طی اینمدت چیزی بجز دوری شهاب نبوده است.
بعد از ظهر خوبی بود و یلدا حاضر و آماده توی حیاط منتظر آمدن حاج رضا ایستاده بود . دست پیرمرد را در دستش فشرد و راه افتادند.
یلدا گفت حاج رضا فقط خیلی مراقب باشید و آهسته بیایید.
حاج رضا گفت نترس. آدم هر چی پیرتر میشه جونش عزیزتر میشه.
و خندید و ادامه داد من مراقبم . دخترم. خب بگو ببینم امروز چه خبرها بود؟
هیچی امتحان رو خوب دادم و بعد هم کلی خندیدیم و حرف زدیم.
پس خبر نداری؟
از چی؟
بگو از کی؟
یلدا با تردید گفت از کی؟
از شهاب!
یلدا که فکر میکرد خودش خبرهای دست اول از جانب شهاب دارد با دلشوره پرسید : شما هم!
پس تو هم چندان بیخبر نیستی.
میخواستم بهتون بگم . اما اول شما بگین.
حاج رضا خندید و گفت باشه دخترم. من میگم. صبح به محض اینکه تو رفتی دانشگاه شهاب اومد اینجا.
اومده بود دنبالت . بهش گفتم که رفتی امتحان بدی و بعد هم ازش خواستم که اجازه بده چند روزی پیش مابمونی . مخالفتی نکرد و رفت.
یعنی هیچی دیگه نگفت؟
نه دخترم .چیز دیگه ای نگفت.
اما نرگس میگفت که شهاب رو دیده که بیرون از دانشگاه منتظر بوده و بعد هم به نرگس گفته بود که من امروز برم خونه.
حاج رضا فکری کرد و گفت یعنی چه؟ عجب پسر مغروریه. پس چرا به من چیزی نگفت. اگه لازم بود که تو بری خونه خب باید به من میگفت. عجیبه.
حالا به نظر شما من چی کار بکنم؟
هیچی دخترم . امشب که اینجایی . تا ببینم چی پیش میاد؟
با این که یلدا خیلی دلتنگ شهاب بود اما بدش نمیامد آن شب را بی خبر و تنها بگذراند. یلدا فکر کرد باید برای یک شب هم که شده حاج رضا را بعد از آن همه مدت خوشحال کند و آنطور که او دوست دارد باشد. برای همین تصمیم گرفت کمتر به یاد شهاب بیافتد.
بعد از این که ساعتی روی برفها قدم زدند و صحبت کردند به خانه برگشتند. پروانه خانم و مش حسین شام خوبی تدارک دیده بودند . یلدا از آنهمه مهر و عاطفه لحظه ای گریان شد اما خود را کنترل کرد.
همه ی آنها را خیلی دوست داشت و دلش میخواست همیشه خوشحال و خندان باشند. هر از گاهی هم وقتی یاد شهاب میافتاد ته دلش مالش میرفت و لبخند میزد و شوق و آرامشی توام از آمدن شهاب و دانستن این که او در چند قدمی اش است احاطه اش میکرد.
صدای زنگ تلفن تپش قلبش را بالا میبرد و رنگ صورتش پاک میشد.
بعد از صرف شام و کمک به پروانه خانم طبق عادت دیرین با حاج رضا نشستند و شعر خواندند.
آنشب یلدا همان شد که حاج رضا میخواست و از این بابت در دل احساس رضایت میکرد.
آخر شب هنگام خواب و دلگیر از نیامدن شهاب به رختخواب رفت و با خود گفت بیشعور حتی یک زنگ هم نزد.
سپس بیاد حرف آخر شهاب در شب قبل از سفرش افتاد که گفت یادت نره. اونجا (خونه ی حاج رضا) خونه ی اصلی توست. و با خود گفت اگه بعد از این سه ماه باقی مانده شهاب من رو نخواد من دیگه به اینجا برنمیگردم. نه اصلا نمی تونم.درسته که اینجا راحتم اما در اون صورت دیگه
نمیتونم تو چشمهای حاج رضا و بقیه نگاه کنم.
حتی اگه همه ی اینها بازی باشد اما من بازم نمیخوام مثل پس مونده ها به جای قبلی ام برگردم.
و دوباره دلشوره و تشویش وجودش رو گرفت اما تصمیم گرفت پایان روز خوبش را خراب
نکنه و دوباره خیال بافی کرد تا خوابش برد.

صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه خوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بود ، مش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کردو بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.
مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم و خندید.
یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسید و به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خسته شدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود.
حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید.
مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتربه نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کرده بودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود.
پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود.
یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانمو مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند.
شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟
یلدا هم لبخندی زد.
شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه.
یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی.
یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد.
شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم.
یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟
چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟
یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه.
شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی که به سوی پله های خانه میرفت گفت پس بیا بالا تا سرما نخوردی.


پایان فصل های 26 * 27

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برف و آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد.
خوشحال بود که شهاب با ماندن او در منزل حاج رضا مخالفت کرده و خوشحال از یاد آوری آخرین جمله ی حاج رضا وقتی که لباس پوشیده و آماده در اتاقش را میبست . حاج رضا پشت در اتاقش به انتظار ایستاده بود و آرام آرامو آهسته به یلدا گفت دخترم دلم میخواست بیشتر پیش من بمانی اما از نگاه شهاب فهمیدم که بی طاقت است.
بهتر است بروی!
یلدا با خود میگفت خوشبختی چقدر به من نزدیک بود و من غافل بودم. او واقعا احساس خوشبختی میکرد.
قلبش مالامال از عشق و سرخوشی بود. باز هم ناخواسته لبخند روی لبهایش نشسته بود. دلش میخواست فریاد بزند و بلند بگوید هی آدما من خوشبختم.خوشبخت. زیرا معشوقم پس از روزها و ساعتهای سخت جدایی دوباره بازگشته و حالا در کنار او هستم.
یلدا آدمها را نگاه میکرد و با خود می اندیشید آیا آنها هم عاشقند؟ آیا عشق را آنچنان که من تجربه میکنم تجربه کرده اند؟ به دو سه هفته ای که گذشته بود فکر میکرد . به کج خلقیهایش به انتظار کشنده ای که بالاخره سر آمده بود . به آن معشوق ساکت که نگاهش را به جاده سپرده بود تا کسی به راز دلش پی نبرد و به عشق ویرانگرش.
سپس به خود گفت ارزشش را دارد؟ ناخودآگاه نگاهش را به شهاب دوخت.
نیم رخ جذاب و مردانه ی شهاب او را دوباره مجذوب و بیخود ساخت. به طوری که با نگاه غافلگیرانه ی شهاب هم دست از نگاه کردن برنداشت. شهاب با تعجب پرسید. چیزی شده؟
برخلاف همیشه یلدا دستپاچه نشد و برای همین با همان نگاه آرام و دلپذیرش به شهاب گفت نه . چطور مگه؟
شهاب که از نگاه ممتد یلدا کلافه مینمود گفت پس چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای نابودم کنی؟
یلدا از حرف شهاب خنده اش گرفت و گفت نه داشتم فکر میکردم.
شهاب با پوزخندی گفت به چی؟ نکنه به قیافه ی کج و کوله ام فکر میکنی؟
یلدا بلند خندید.
شهاب گفت خیلی خوشت اومد؟
یلدا هنوز میخندید. آخر خنده گفت اما تو که اصلا کج و کوله نیستی.
شهاب لبخندی زد و ابروها را بالا انداخت و گفت پس جای شکرش باقی است.
یلدا هنور لبخند روی لبهایش بود. اما دوباره دنبال حرف میگشت. میترسید گفتگوهایش به همینجا ختم شود.
شهاب پیش دستی کرد و گفت گرسنه ای؟
خیلی زیاد.
پس باید مواظب خودم باشم.
یلدا خندید.
چی دوست داری بخوری؟
خیلی وقته پیتزا نخورده ام.
منم خیلی وقته که قورمه سبزیت رو نخوردم.
یلدا با تعجب نگاهش کرد . شهاب هم خیره در چشمهای او گفت چی شده؟
مگه دروغ گفتم؟
یلدا خوشحال بود آنقدر که دیگر توان عادی رفتار کردن را نداشت. برای او چیزی دلچسب تر و دلپذیر تر از آن که شهاب تعریفش را کند وجود نداشت. حتی اگر راجع به قورمه سبزی هایش بود.
شهاب ماشین را کنار یک رستوران مدرن و شیک متوقف کرد. باز برف گرفته بود. آرام و ریز ریز... دختر پسرهای جوان گروه گروه میز و صندلیها را اشغال کرده بودند.
شهاب گوشه ای دنج را پیدا کرد و به یلدا گفت برو اونجا.
یلدا چند قدم برداشت. ناگهان بند کیفش کشیده شد. شهاب بند کیفش را از دکمه پالتویش رها کرد. یلدا هیجانزدهبه اطراف نگاه کرد و سر جایش نشست و در دل با خود گفت با شهاب اومدی ها. حواست هست؟
از این موقعیت ته دلش مالش رفت. خوشحال بود که رستوران با انواع نورهای قرمز و رنگی روشن بود.زیرا معتقد بود زیر نورهای رنگی مخصوصا قرمز زیباتر به نظر میرسد. جرات نگاه کردن به شهاب را نداشت. دلشوره ای گرفته بود که گرسنگی از یادش رفت. لرزش دستهایش را به وضوح میتوانست ببیند. شهاب صندلی اش را عقب کشید و در حالی که از جایش برمیخاست گفت میرم دستهام رو بشورم.
یلدا گفت باشه.
فرصت خوبی بود که همه جا رو خوب ورانداز کند. رستوران کوچک و شیکی بود که به وسیله پله های مارپیچی شکل زیبایی به طبقه ی دوم که لژ خانوادگی محسوب میشد میرسید. میز آنها تقریبا رو به روی پله ها بود.
یلدا میتوانست کسانی را که از پله ها بالا و پایین میرفتند ببیند. دختر و پسرهای جوان همه طبق آخرین مدهای روز خود را آراسته بودند و بیشتر آنها بیش از این که زیبا بشوند عجیب و بنظر یلدا گاه وحشت آور بودند.
یلدا با عجله دست در کیفش کرد و آیینه ی کوچکش را کاوید و یواشکی خود را در آن نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
او زیر نور قرمز واقعا زیباتر مینمود. گویی چشمان سیاهش گیراتر و درشتر منمود.آیینه را در کیف رها کرد و با اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد. نگاهش با نگاهی که گویی مدتی است او را زیر نظر دارد متقارن شد.
پسری با موهای بلندی که از پشت سرش بسته شده بود و میز مقابل آنها را اشغال کرده بود. سرش را پایین آورد و به یلدا چشمکی زد. یلدا سریع نگاهش را دزدید . بند کیف در دستش فشرده شد.
شهاب در حالی که اطراف را خوب ورانداز میکرد آرام پیش آمد و صندلی اش را عقب کشید و به یلدا گفت :
پاشو بیا اینجا بشین.
و نگاه غضبناکی به پسری که رو بروی یلدا نشسته بود انداخت.
یلدا جایش را عوض کرد و در دل به آنهمه ذکاوت و دقت شهاب تحسین گفت.
شهاب سر پیش آورد و گفت راحتی؟
یلدا با لبخند جواب داد. بله.
دقایقی بعد مشغول پیتزا خوردن شدند. شهاب در حالی که دستمال کاغذی را پیش میکشید گفت دیروز نرگس رو ندیدی؟... دوستت رو میگم.
یلدا نمیدانست انکار کند یا نه؟ اما وقتی چشمهای شهاب را میدید.نمیتوانست جز حقیقت بگوید. جواب داد آره...
خب؟...
چی خب؟
مگه بهت نگفت که من رو دیده؟ مگه بهت نگفت بیای خونه؟
یلدانگاهش کرد و گفت چرا گفت اما حاج رضا نگذاشت و گفت که با خودت صحبت کرده.
شهاب با صورت و نگاه جدی با لحن آمرانه گفت ببین یلدا خانم! از حالا به بعد نمیخوام از کس دیگه ای حتی حاج رضا برای انجام کاری اجازه بگیری. تو اون کاری رو انجام میدی که من میگم.
یلدا حرف برای گفتن داشت اما نمیخواست عیش خود را طیش کند. برای همین نگاه پر از آرامش خود را به شهاب دوخت.
شهاب پوزخندی زد و گفت امتحانها خیلی سخت بود یا طاقت دوری از من رو نداشتی؟ چرا اینقدر لاغر و رنگ پریده شدی؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت خیلی زشت شده ام؟
شهاب نگاه نافذش را به او دوخت و بعد از ثانیه ای گفت نه . متاسفانه خوشگلتر شدی.
یلدا از اعتراف صریح شهاب که گویی بدون هیچ احساسی عنوان شده بود متعجب شد.
شهاب حرف را عوض کرد و گفت راستی با اجازه رفتم توی اتاقت . البته دیروز.
یلدا در سکوت گاز کوچکی به برش پیتزاش زد و فقط نگاه کرد. خدا میدانست درونش چه غوغایی بر پا بود.
خیلی دوست داشت راجع به سفر و روزهایی که او نبوده است بشنود اما حالا باید صبور میبود. این اولین باربود که با شهاب بیرون میرفت. پس نباید خرابش میکرد. با تردید گفت برای چی؟
یک کاست داری که بیشتر وقتها صدایش از اتاقت میاد.انگار یه جورایی به شنیدنش معتاد شده ام. توی اتاقت بود.
با اجازه ات برش داشتم. تا مدتی توی ماشین گوش کنم.
یلدا با دل و جان گفت قابلی نداره. مال تو. اما کدوم کاسته .چی میخونه؟
نمیدونم کی خونده . اما یک جاش میگه تمام آسمان پر از شهاب میشود...
یلدا که چهره اش به سرخی میگرایید گفت آهان متوجه شدم.
قلبش تندتند میزد. به نظرش شهاب خوب پیش آمده بود و باز هم میخواست از او حرف بکشد. به خودش گفت مواظب حرف زدنت باش.
شهاب ادامه داد خب حالا این یعنی چی؟
کدوم؟
همین که میگه آسمان من پر از شهاب میشود.
یلدا خندید و گفت گیر دادی؟
شهاب جدی گفت نه . واقعا میخوام معنی اش رو بدونم. بالاخره تو ادبیاتی هستی و از این چیزها بهتر سر در میاری.
یلدا چهره ای حق به جانبی گرفت و گفت خب این که معلومه.
پس حالا که معلومه بگو!(و خودش را منتظر شنیدن پاسخ نشان داد. در حالی که زیرکانه یلدا را زیر نظر داشت)
یلدا هم سعی کرد بدون عکس العمل خاصی جواب دهد.شهاب را نگاه کرد و گفت این بیت معنی اش وابسته به ابیات قبله. ولی خب اگه فقط همین رو میخوای بدونی در واقع اینطوری میشه معنی کرد که آسمان کنایه از دنیای شاعر و زندگی اوست که میگه اگر تو باشی دنیای من پر از گرما و نور و هیجان میشه و شهاب یعنی
سنگ آتشین که حرکت میکنه و از خودش نور و حرارت متصاعد میکنه.
شهاب که گویی مجذوب یلدا شده بود بعد از چند لحظه سکوت گفت شاعرش کیه؟
فروغ فرخزاد همون که پوسترش رو برام خریدی.
آهان اسمش رو زیاد شنیدم اما با شعرهاش چندان آشنا نیستم. ببینم چی شد رفتی سراغ ادبیات.؟
یلدا کمی نوشیدنی نوشید . بعد گفت اگه بگم فقط علاقمند بودم کافی نیست.
چون ادبیات برای من فراتر از علاقه است و شاید تنها چیزی که میتونه پاسخگوی روحیه ی من باشد و وقتی از همه جا خسته و دلگیرم ادبیاته . اون موقع است که میتونم بهش پناه ببرم. شاید موقعی که میخواستم کنکور بدم فقط علاقه داشتم اما وقتی قبول شدم و وارد این رشته شدم عاشقش شدم. وقتی سر کلاسم دیگه متعلق به خودم نیستم. و مخصوصا اگر استادم هم درست و حسابی و عاشق ادبیات باشه اون وقت دیگه واقعا غرق میشم و از این غرق شدن لذت میبرم. خب اکثر اساتیدمون هم واقعا عالیند. یعنی شاید وجود آنها هم بی تاثیر در میزان علاقه من به ادبیات نباشه. خب خوبه...یعنی همه ی ادبیاتی ها اینطوریند؟
البته که نه.
سپس یلدا پوزخندی زد و گفت باورت میشه.؟ من گاهی از وجود بعضی از دانشجوها توی کلاسهامون به مرزجنون میرسم. و دوباره با همان جدیت ادامه داد. خب بعضی از اونها واقعا از درک خیلی از مسائل پیش پا افتاده ی اطرافشون عاجزند و این در حالی است که ادبیات نیاز به درک و فهم بسیار بالایی داره. یکجور ذکاوت و هوشو باریک بینی خاصی نیاز داره. البته بگذریم که وقتی اسم ادبیات میاد خیلی ها فکر میکنند ساده ترین رشته است و خیلی ها هم مدعی فضلند که این عده همیشه من رو ناراحت میکنند.(لبخندی عصبی زد)و ادامه داد،ولی خب ادبیات نیاز به آدمش داره و هرکسی نمیتونه ادبیات بخونه و بفهمه. ممکنه ظاهرش ساده باشه اما...
خب حالا اون عده که میگی از ادبیات چیزی درک نمیکنند چرا ادبیات رو انتخاب کرده اند؟
در واقع اونها انتخاب نکرده اند. یا به نوعی مجبور بودند چون رشته های بالاتر نمره نیاورده اند یا شانسی اومده اند دیگه.
شهاب خندید و گفت تو هم حرص میخوری . آره؟
حرص هم داره . توی کلاس ما کسانی هستند که از روخونی یک مطلب ساده عاجزند چه برسه به فهم اون.
معلومه از اون دو آتیشه هایی ها . (یلدا خندید... شهاب هم)
شهاب ادامه داد. راستش من همه اش فکر میکردم سر کلاس ادبیات مشاعره راه میاندازند و فال حافظ میگیرن و خلاصه عشق و حال دیگه.
یلدا از طرز حرف زدن شهاب خنده اش گرفت و گفت همه ی اینها هم توی کلاسهامون هست اما نه اون شکلی که شما فکر میکنی. ادبیات ما رو با دردهای اجتماع با روحیات آدما با افکار اونها حتی با طبیعت آشنا میکنه و آشتی میده. و به قول استادم دکتر مرزآبادی ادبیات رشته ی روشنفکری است.
شهاب ابروها را بالا داد و گفت خب از آشنایی با خانم مدافع ادبیات فارسی خوشوقتم.
تو چی. به این رشته علاقه داری؟
نمیدونم. گاهی از یک چیزی خوشم میاد . مثلا یک شعر یک متن ادبی و پرمعنا یا حتی یک رمان . اما خب.
مثل تو نیستم که دنبالش باشم. باید برام پیش بیاد . ولی دلم میخواد با شعرهای همین شاعر که الان گفتی چی بود؟
فروغ. آره. بیشتر آشنا بشم.
اتفاقا ازش کتاب زیاد دارم. رفتیم خونه بهت میدم که بخونی.
غذات سرد شد. تو خوردی؟
آره . ازت حرف کشیدم و نذاشتم زیاد بخوری. (دوباره خندید.)
منم دیگه سیر شدم.
نه . نه.بخور. من نشسته ام همین جا و نگات میکنم. خوشگل میخوری.
و دندانهای ریز و یک دستش را به نمایش گذاشت...
شام دلچسبی بود . چقدر یلدا دوست داشت یکروز بتواند با او ارتباط برقرار کند. دیگر به گذشت آن پانزده روز فکر نمیکرد و حتی دیگر به میترا هم فکر نمیکرد. هر چی بود فقط شهاب بود . شهاب.
آنشب خواب به چشمان یلدا نمیامد. آنقدر هیجانزده و امیدوار و خوشحال بود که دوست داشت تا صبح رویا بافی کند . باور نمیکرد که ساعاتی را با شهاب گذرانده است . با خود گفت یعنی الان خوابه؟ دلش فشردو دوباره گفت اگه خوابه معلومه که من خرم که اینجا نشسته ام و دلم رو الکی خوش کرده ام. اما دوباره تصویر شهاب جلوی چشمانش جان گرفت و با لبخند خاصی گفت تمام آسمان من پر از شهاب میشود یعنی چی؟...دوباره ضعف کرد و گفت وای خدایا. اشتباه نمیکنم. اشتباه نمیکنم.
یلدا موهایش را باز کرد. و به دورش ریخت و برس را برداشت و شانه زد. خود را در آیینه تماشا کرد. موهای بلند مواج و سیاه صورتش را مثل قابی زیبا در برگرفته بود و تاپ بنفش رنگی بتن داشت که دو بند نازکش شانه های کوچکش را در بر گرفته بودند. شلوارک کوتاه جین قشنگی پوشیده بود . خود را دقیقتر نگاه کرد. زیبا شده بود.
به یا حرف شهاب افتاد که گفت خوشگلتر هم شده ای. از این یادآوری به وجد آمد و از جای برخاست و گفت بهتره برم فلاسک چای رو بیارم اینجا. اصلا خوابم نمیاد. و با فکر اینکه شهاب خوابیده در اتاقش را باز کردو بدون اینکه چراغی روشن کنه بطرف آشپزخانه رفت. فقط آباژور داخل سالن روشن بود که قسمتی از آشپزخانه را نور میبخشید. با احتیاط از کنار میز ناهارخوری گذشت و بسوی کابینتها رفت.
دست برد تا درش را باز کند. ناگهان چراغ روشن شد و یلدا بسرعت برگشت و با دیدن شهاب جیغ خفیفی کشید.
شهاب که غافلگیر و دستپاچه شده بود یک قدم به عقب برداشت و دستهایش را برای آرام کردن یلدا پیش گرفت و گفت نترس...نترس...منم یلدا.
یلدا پس از اینکه مطمئن شد او خود شهاب است از وضعیتی که داشت بیشتر خجالت کشید. گویی شهاب هم تازه او را میدید هر دو بهتزده به یکدیگر خیره بودند و هر کدام دنبال راه فراری میگشتند. امادقیقا نمیدانستندچه کنند. یلدا نمیخواست عکس العمل بچه گانه ای بروز دهد و گرنه یک لحظه هم درنگ نمیکرد و از مقابل شهاب آنچنان میگریخت که به ثانیه هم نمیکشید. اما همانجا چشم در چشم شهاب ایستاده بود گویی نفسهایش در نمیامد.
عاقبت شهاب نگاه شرمگینش را پایین گرفت و گفت سرما میخوری برو یک چیزی بپوش.
یلدا در حالی که لب زیرین را به دندان میگزید سعی کرد با احتیاط از کنار شهاب عبور کند اما حلقه ای از موهای پریشانش به گردنبند شهاب گیر کرد
و آن را با خود کشید. باز هر دو هول شدند.
شهاب گفت صبر کن. صبر کن. نکش. موهات کنده میشه. نکش. خودم بازش میکنم.
هر دو صدای نفسهای یکدیگر را میشنیدند . قطرات عرق روی پیشانی شهاب نشسته بود . سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه دهد اما دستهایش لرزش خاصی داشت که از دید یلدا پنهان نماند.
شهاب پوزخندی زد و گفت چرا امشب ما همه اش بهم گره میخوریم؟
یلدا با شرمندگی خندید. عاقبت شهاب گره را باز کرد و نگاه سوزنده اش را نثار چشمهای همیشه منتظر یلدا کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت اومدی آب بخوری؟
ا...نه اومدم فلاسک چای رو بردارم.
شهاب فلاسک را برداشت و همراه یک فنجان آن را به یلدا داد و گفت خوابت نمیاد؟
نه . هوس یک فنجان چای کردم.
شهاب با نگاهی که برای یلدا خیلی تازگی داشت به او چشم دوخت و گفت حالا برو چای ات رو بخور.
یلدا مثل بچه های حرف شنو سری تکان داد و با لبخند شهاب را ترک کرد.
شهاب بلند پرسید پرده ی اتاقت رو که جمع نکردی
نه.
شهاب صندلی را کنار کشید و همانجا توی آشپزخانه نشست. گویی داشت فکر میکرد چرا به آشپزخانه آمده است.
خواب از سرش پریده و افکاری مغشوش سراعش آمده بود.


پایان فصل 28




پایان فصل 28
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز شانزدهم دی ماه با این که یلدا شب گذشته تا دیر وقت بیدار بود اما صبح هم حال خوابیدن نداشت. آفتاب کمرنگی توی اتاقش خودنمایی میکرد. یلدا لحاف را تا نیمه ی صورت بالا کشیده بود و دلش میخواست مدتها در همان حالت بماند و در خیالات خوش لذت ببرد. وقتی به یاد تعطیلات ده روزی میان ترم افتاد خوشحالتر در رخت خوابش جابجا شد و با خودش گفت امروز باید نرگس اینا روببینم تا یک برنامه ریزی حسابی با هم بکنیم تا این هفته رو الکی از دست ندیم.
لحاف را کنار زد و یک لحظه یاد شب گذشته افتاد. وای چه احساس شوقی سراسر وجودش را فرا گرفت.
گویی دلش میخواست پر بکشد و یا این که تا آخر دنیا بدود و خسته نشود . از پنجره بیرون را تماشا کرد.
برفها آب میشدند و دیگر نمیبارید و آفتاب بیرون زده بود.
یلدا با عجله لباس پوشید و از اتاقش بیرون آمد . شهاب روی کاناپه خوابیده بود.
یلدا با تعجب در دل گفت چرا هنوز نرفته؟ چرا اینجا خوابیده ؟
آرام از کنارش گذشت و به آشپزخانه رفت و صبحانه را تدارک دید. دوست داشت صبحانه را در کنار هم بخورند.
شهاب با ظاهری پریشان در آستانه ی در ظاهر شد و نگاهی به میز صبحانه انداخت که با سلیقه ی خاصی چیده شده بود.
عطر خوش چای تازه دم اشتها را تحریک میکرد و حکایت از آغاز یک صبح با نشاط داشت. شهاب خیره به یلدا به تماشا ایستاده بود و حرف نمیزد.
یلدا که تازه متوجه او شده بود گفت سلام . بیدار شدی؟ چرا وایستادی . صبحانه نمیخوری؟
شهاب بدون اندیشیدن به سوال یلدا فکرش را بر زبان آورد وگفت گاهی من رو به یاد مادرم میاندازی...
یلدا دست از کار کشید و ایستاد. لبخندی زد و گفت شاید برای اینه که هر دختری گاهی وقتها مثل مادرش میشه. خب اکثر مادر ها هم شبیه همند.
شهاب ابروها را بالا انداخت و صندلی را عقب کشید و در حالی که مینشست گفت نمیدونم. شاید درست میگی.
یلدا چای خوش رنگی برای شهاب ریخت و روی میز گذاشت. چای خودش را هم ریخت و نشست.
شهاب فنجان را برداشت و گفت امروز کلاس نداری؟
یلدا با لبخندی شیطنت آمیز گفت تعطیلات میان ترمه.
آخ . آره. یادم نبود. چند روزه؟
تقریبا ده روزی میشه.
پس حسابی استراحت میکنی.
آره . وقتی امتحان میدادم میگفتم اگه تموم بشه یک هفته میخوابم. اما امروز نتونستم حتی ده دقیقه بیشتر از همیشه بخوابم.
دوست دارم کارهای تازه ای بکنم.
مثلا ؟
مثلا با دوستانم بیشتر برم بیرون . پارک . کوه . سینما. و خونه شون. یا نقاشی بکشم. کتابهای غیر درسی بخونم و خلاصه از این کارها.
پس کوهنوردی هم میکنی.
نه به اون صورت. (و خندید و گفت) من و فرناز که بیشتر میریم سراغ آلوچه ها و لواشکهاش.
شهاب خندید...یلدا هم.
یلدا ادامه داد . راستی یک کتاب برات گذاشتم روی میز بالای شعرهای قشنگترش ستاره گذاشتم.
مرسی.
برای چند لحظه ساکت شدند. شهاب نفس پر صدایی کشید و به صندلی تکیه دادو. صورتش جدی شد.
نگاهش باز سرد و خشن شده بود. یلدا منتظر بود او چیزی بگوید و عاقبت گفت راستی تو برنامه ات چیه؟
لقمه از دست یلدا رها شد . گویی یک باره توانش را از کف داد و بعد از لحظه ای در حالی که بسیار سعی داشت بر گفتار و رفتارش مسلط باشد صاف نشست و گفت برنامه ام؟ راجع به چی؟
شهاب یلدا را زیر نظر گرفته بود و یک لحظه هم چشم از او برنمیداشت. گفت منظورم سه ماه دیگه است که از اینجا رفتی.
چیزی در دل یلدا فرو ریخت و دنیای زیبای خیالی اش که از شب گذشته تا آن لحظه در ذهن و جای جای قلبش ساخته بود به ویرانه ای مبدل گشت. برق چشمان سیاهش که بیتاب کننده ی هر دلی بود به ناگه خاموش شد و نگاهش به بخار روی فنجان چای خیره ماند.
چقدر دشوار بود که صدایش نلرزد . رنگش نپرد و کنترل شده رفتار کند. اما رنگش که پریده بود و صدایش نیز...
یلدا جواب داد .هیچی درس میخونم دیگه.
شهاب که گویی به دنبال هدفی خاص بود بی آنکه به لحن سرد یلدا توجه کند گفت یعنی بعد از این که طبق قرارمون با حاجی رضا صاحب یک سوم از دارایی های حاجی شدی باز برمیگردی پیشش؟ یا این که میری سراغ زندگی خودت؟
چقدر یاد آوری واقعیت و موقعیتی که در آن به سر میبرد برای یلدا دردناک بود. یلدا با لحنی که معلوم بود آزرده است گفت:خب من... هر کاری بخوام انجام بدم مطمئنا با مشورت حاج رضا انجام میدم. شاید هم برگردم پیش حاج رضا. من فقط برای پول به اینجا نیومدم.(و در دلش گفت لعنت به پول . لعنت به تو . به حاجی و به همه)
شهاب پوزخندی زد و تکه نانی را که در دست به بازی گرفته بود روی میز پرت کرد و گفت یعنی به خاطر حاج رضاحاضر شدی که همچین ریسکی بکنی؟
یلدا عصبی مینمود و از ادامه ی بحث لذت نمیبرد اما گفت من به حاج رضا مدیونم. نزدیک به سه ساله که تنها مونس من و تنها حامی من حاج رضا بوده. من نمیتونستم روی حرفش حرف بزنم. (و در دلش گفت خیلی دروغگو شده ام اگه کس دیگری به جز شهاب پسر حاج رضا بود نمیدونم چی میشد...)و بعد ادامه داد.البته دروغه اگه بگم به پول اصلا فکر نکرده ام.
شهاب جدی شد و گفت برات مهم نبود پسر حاج رضا کیه؟ چه شکلیه و چه کاره است؟ و ممکنه توی این مدت بلایی سرت بیاره و ممکنه نتونی روی قول و قرارش حساب باز کنی؟
یلدا نگاهش کرد و با کلماتی شمرده که مشخص بود به تک تک آنها ایمان دارد گفت من تا قبل از دیدن پسرحاج رضا هیچ قولی به او ندادم.با این که حاج رضا رو حامی خودم میدونستم و بهش اطمینان داشتم بعد از دیدن پسر حاج رضا وقتی احساسم بهم گفت که میتونی به حرفهای حاج رضا راجع به پسرش اعتماد کنی جواب دادم و موافقت کردم تا این بازی شروع بشه.
نگاه لغزنده و ملتهب شهاب به یلدا بود اما لحنش همانطور جدی. شهاب گفت خب بعدش میخوای چکار کنی؟
منظورم بعد از تمام شدن درسته؟
نمیدونم . بهش فکر نکرده ام.
شهاب بعد از لحظه ای سکوت با تردید پرسید کسی ...توی زندگیت نیست؟
یلدا سکوت کرده بود و غافلگیرانه و خجالت زده به شهاب نگاه میکرد.
شهاب با لبخند قشنگی گفت اگه یه رازه میتونی نگی.
یلدا صورتش برافروخته بود. لحظه ای پایین را نگاه کرد و دوباره به شهاب گفت نه کسی رو ندارم.
خب...پس اینطور.
یلدا هم میخواست از آن لحظه استفاده کند و او هم چیزهایی بیشتر راجع به شهاب بداند. پس گفت تو چی؟
شهاب چشمهایش را گرد کرد و با تعجب گفت چی؟
تو بعد از تموم شدن این ماجرا چی کار میخوای بکنی؟
شهاب متفکر و جدی بعد از لحظه ای گفت هیچی من که برنامه ام مشخصه.
قبلا هم بهت گفته بودم. ازدواج میکنم و از ایران میرم.
یلدا حس کرد علائم حیاتی را یک به یک از دست میدهدو نفسش به شماره افتاده بود و سرش گیج میرفت.
شهاب به فنجان را سر کشید و دیگر یلدا را نگاه نکرد و در حالی که از جایش بر میخاست گفت
بخاطر صبحانه ممنون. و بدون آنکه جوابی از یلدا بشنود او را ترک کرد.
ضربه ای که به یلدا زده بود به حد کافی مهلک و کاری بود. آنقدر که قدرت حرکت را از او سلب کرد.
یلدا دلش میخواست فنجانها را در هم بکوبد و رومیزی را آنچنان بکشد که همه چیز با هم سرنگون شود.
چشمهای گشاد شده اش خیره به میز مانده بود. نمیتوانست رابطه ی درستی بین چیزهایی که میدید و میشنیدو در مغزش میجوشید ایجاد کند. صدای بسته شدن در حاکی از رفتن شهاب بود.
دوست داشت بلند بلند حرف بزند و ناسزا و بد و بیراه نثار همه چیز و همه کس بکند.
بیرمق تر از آن بود که بتواند به کارهایش برسد . سرش را روی میز گذاشت و چشمها را بست.
حتی حال گریستن هم نداشت. با خود گفت میترای لعنتی پی کار خودت رو کردی؟
خدایا شهاب خیلی محکم حرف میزد. یعنی واقعا تصمیمش همینه که گفت؟ خدایا کمکم کن.
عاجزانه فریاد میزد و در و پنجره را بهم میکوفت. همه ی رویا ها آرزوها و آینده اش را تباه میدید.
از خودش متنفر بود که گول رفتار و نگاههای شب گذشته ی شهاب را خورده بود و دوباره با خودش کلنجار میرفت که یعنی ممکنه نگاهش دروغ باشه؟ یعنی من اشتباه میکنم؟
باز همه چیز بی معنی و بی ارزش جلوه میکرد و دیگر دلش نمیخواست جایی برود و کاری بکند.
آن روز اولین روز از تعطیلات او بود که خراب شد.
هفدهم دیماه بود و کسالت از سر روی یلدا میبارید. شب گذشته اصلا از اتاقش بیرون نیامده بود. شهاب هم دیرآمد و به اتاقش رفت. گویی ناخواسته قهر کرده بودند.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. صدای با نشاط فرناز بود که میگفت الو. سلام تنبل خانم خوابی؟
یلدا با بیحالی جواب داد نه بابا. خواب نبودم.
چی شده؟
هیچی . نمیدونم چرا اصلا حال وحوصله ندارم.
پس بیا پیشم و تنها نمون. نرگس رو هم میگم بیاد.
دوست دارم بیام اما نمیتونم. حس ندارم.
اه. زهر مار... درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده باز؟
هیچی نابود شدم.
یلدا به خدا دستم بهت برسه خفه ات میکنم. چرا اینطوری حرف میزنی؟ راجع به شهابه؟
آره.
خب . چی شده؟
هیچی . فکر کنم قهر کردیم.
با این حرف زدنت . فکر کنی یعنی چه؟ ببین یلدا من و ساسان میایم دنبالت.
واسه ی چی؟
ببین اول میریم سینما بعد هم میریم خونه ی ما.
فرناز به خدا حالش رو ندارم.
غلط کردی. برو حاضر شو . ما اومدیم. و گوشی را گذاشت.
یلدا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت و غر غر کنان از جایش برخاست و گفت اه ....فرناز . خدا بگم چی کارت کنه. آخه حالش رو ندارم. و افتان و خیزان خود را به حمام رساند. شهاب رفته بود. به سرعت دوش گرفت و آماده شد. وقتی خود را زیبا دید با خود گفت خوب شد فرناز مثل همیشه کار خودش رو کرد . والا باید امروزهم میموندم خونه و دق میکردم.
موها را خشک کرد و دورش ریخت. آرایش کرد. کمی بیشتر از همیشه. گویی با کسی لج داشت.
گویی میخواست چشم در بیاورد. البته بقول خودش که گفت آقا شهاب چشمهات رو در میارم.
و وقتی خیالش از بابت آمادگی کامل راحت شد بالاخره دل از آیینه کند. صدای زنگ در او را وادار به باز کردن پنجره کرد و دستی برای فرناز تکان داد.
فرناز با علامت سر تاکید کرد که بجنبد . یلدا با عجله گل سرش را برداشت و تابی به گیسوان پرپشت سیاهش داد و گل سر را بست. اما با فشاری که به گل سر آورد در یک لحظه صدایی داد و شکست و موها رها شدند.
یلدا که عصبی شده بود گفت لعنتی. و ژاکت قرمزش را برداشت و روسری اش را روی سرش انداخت و دوید.
کلیدها را فراموش کرد. دوبازه برگشت .در پنجره باز بود. خم شد تا دوباره فرناز را ببیند. اما فرناز را ندید.
اتومبیل شهاب را دید که پشت سر اتومبیل ساسان متوقف شد. شهاب به محض این که عینک آفتابی را از روی صورتش برداشت و نگاهش به پنجره رفت. یلدا عقب کشید و پنجره را بست. کیف و کلیدش را برداشت و دوباره دوید. شاید شهاب چیزی جا گذاشته بود. حالا بهترین فرصت برای جبران حرفهای کشنده و عذاب آور دیروز شهاب بود. یلدا با خودش گفت حالا وقتی بهت محل نگذاشتم و با ساسان اینا رفتم حالت جا میاد.
در را بست و پله ها را دو تا یکی به سمت پایین دوید. اما نمیدانست چگونه روی پله ها رخ به رخ شهاب ایستاد وآنقدر دستپاچه و هول شد که در یک لحظه تعادلش هم ریخت و در آغوش شهاب جای گرفت.
نفسش به شماره افتاد . سعی کرد خود را کنترل کند.دستهای شهاب هنوز دورش حلقه بود.
شهاب با چشمان گشاد شده و متعجب یلدا را نگاه میکرد .سری تکان داد و پرسید چه خبره ؟ کجا با این عجله؟
یلدا آرام خود را به عقب کشید . هنوز حالت طبیعی نداشت. صورتش گل انداخته بود و شرمگین به نظرمیرسید. هنوز به فکر انتقام بود. برای همین قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت با دوستام میریم بیرون.
شهاب آمرانه گفت کجا؟
یلدا با بیقیدی گفت نمیدونم.
یلدا سعی کرد شهاب را کنار بزندو عبور کند.شهاب که تازه متوجه ظاهر یلدا شده بود نگاهی به سراپای او انداخت و گفت صبر کن ببینم. این چه وضعیه؟ و اشاره کرد به موهای پریشان یلدا که از زیر روسری بیرون آمده بودند و خودنمایی میکردند.
یلدا خواست او را حرص بدهد با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت گل سرم شکست.
یعنی تو فقط یک گل سر داشتی؟
یلدا خود را عصبانی نشان داد و گفت آره من...فقط...یک گل سر داشتم.
شهاب چشمهایش را تنگ کرد و نگاه خیره اش را به یلدا دوخت. یلدا حس کرد هر لحظه ممکن است غش کند.
چقدر دوستش داشت. چقدر او برایش عزیز بود اما علی رغم این مکنونات قلبی میخواست تا با بی اعتنایی ازکنارش بگذرد. تنها یک پله پایین نرفته بود که شهاب خیز برداشت و بازویش را گرفت و گفت بیا بالا.
یلدا متعجب بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت چیکار میکنی؟ولم کن. برای چی بیام بالا؟
برای این که کارت دارم.
آی آی دستم. ولم کن. دوستام منتظرن. اصلا این موها رو از ته میزنم تا راحت بشم.
شهاب در حالی که هنوز بازوی یلدا را در دست میفشرد او را به سوی بالا کشید و گفت اگه منظورت از دوستات آقا ساسانه . بهتره یک کم منتظر بمونه. در مورد موهات هم یک تصمیم میگیریم.
یلدا بی اراده و غرغر کنان به دنبال شهاب کشیده میشد. شهاب در آپارتمانش را باز کرد و او را به داخل هلدادو دستش را رها کرد و به اتاقش رفت. یلدا به سوی اتاقش دوید و پنجره را باز کرد. باد سردی به صورتش خورد. برای فرناز که او را تماشا میکرد دستی تکان داد و با اشاره از او خواست کمی دیگر منتظر بمانند.
شهاب در اتاق یلدا را که نیمه باز بود هل داد. در به دیوار خورد و عقب و جلو رفت. یلدا هراسان پشت سرش را نگاه کرد. شهاب در چهارچوب در ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. لبها را به هم فشرد و گفت مگه نگفته بودم دیگه این پنجره رو باز نکن.؟
یلدا آب دهانش را قورت داد و دستپاچه گفت میخواستم...به فرناز بگم...
شهاب میان کلامش آمد و گفت اگه این پسره است که دو روز دیگه هم نری همونجا منتظر میمونه و صداش در نمیاد. پس نگران چی هستی؟
یلدا به حرف شهاب فکر کرد و خنده اش گرفت. راست میگفت چون ساسان واقعا همینطور بود . انگار اصلابلد نبود عصبانی شود.
شهاب با لحنی محکم گفت یلدا دیگه این پنجره رو باز نکن. متوجه شدی؟
یلدا در سکوت به او نگاه کرد.
شهاب ادامه داد حالا بیا جلوتر و برگرد.
یلدا با تعجب گفت چی؟
شهاب او را پیش کشید و گفت هیچی . اینجا وایسا. و خودش پشت سر یلدا قرار گرفت و روسری یلدا را بالا زد
و گفت این رو نگه دار.
یلد بی اختیار حرف شهاب را گوش کرد و شهاب موهای یلدا را که دورش ریخته بودند به نرمی و دقت جمع کرد وبا آرامش شروع کرد به بافتن. یلدا با کنجکاوی مدام تکان میخورد و میخواست پشت سرش را نگاه کند اما شهاب با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت بچه جون آروم بگیر . دارم موهاتو میبافم.
بدن یلدا بی اختیار میلرزید و گاهی قلقلکش میامد. آنقدر بیتاب و بیقرار بود که فکر کرد هر لحظه ممکن است به زمین بیافتد.
شهاب صدای خوبی داشت . آرام زمزمه کنان همانطور که دستهایش مشغول بافتن بود شعر زیبایی را که اغلب در اتومبیل خود آنرا گوش میکرد میخواند و یلدا را بیش از پیش مسحور خود میکرد
.
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصل به موهای تو
سنجاق شقایق

یلدا دیگر به فکر فرناز و ساسان نبود. او دیگر به فکر هیچ چیز و هیچکس نبود. شهاب دستمال نازکی را که همراه خود داشت از جیبش بیرون کشید و بافته ی موهای یلدا را دو لایه کرد و با دستمال محکم بست و روسری را از دست یلدا کشید . روسری رها شد و موها پنهان شدند. و شهاب راضی از کار خود گفت حالا میتونی بری.
یلدا برگشت و به چشمهای شهاب نگاه کرد . لبخندی زد و در حالی که بافته موی خود را لمس میکرد گفت چه خوب شد مرسی.
کجا میخوای بری؟
اول میریم دنبال نرگس بعد هم شاید بریم سینما یا خونه ی فرناز اینا.
این پسره هم توی برنامه تون هست؟
فقط نقش راننده رو بازی میکنه.
شهاب خندید و گفت لباس گرمتری نداری ؟ هوا خیلی سرده.
همین خوبه . من این هوا رو دوست دارم. تازه بیرون نمیمونیم. یا میریم خونه...
شهاب با حالتی خاص که یلدا را به خنده می انداخت گفت خونه ی فرناز میروید یا سینما؟
یلدا خندید...شهاب گفت دستمال کاغذی داری؟
نه برای چی؟
شهاب در حالی که او را ترک میکرد و به طرف سالن میرفت گفت هیچی لازمت میشه.
یلدا به دنبالش از اتاق خارج شد و هنوز به فکر حرف شهاب و معنای آن بود که شهاب با دستمال کاغذی نزدیک شد و گفت بیا لبهات رو پاک کن.
یلدا با شرم خاصی دستمال را گرفت و گفت خداحافظ.
خداحافظ. دیر نکنی.



پایان فصل های 29 * 30



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشیدن یک نوشیدنی گرم در هوای آزاد زمستان و تماشای یک آسمان صاف و دل انگیز در کنار فرناز و نرگس دقایق لذت بخشی را برای یلدا فراهم کرده بود.
مادر فرناز از داخل خانه فریاد زنان گفت دخترا سرما میخورین. بیاین تو.
دخترها بی آنکه حال جواب دادن به او را داشته باشند هر کدام به نوعی در خلصه بسر میبردند. هر سه در سکوت نوشیدنی مینوشیدند و به نوعی در رویاهایشان غرق بودند.
یلدا به آسمان خیره شده بود و لبخند میزد. او هر وقت آسمان را نگاه میکرد خدا را شکر میکرد که هنوز نفس میکشید و گاهی با خود میگفت اگه بمیرم دلم برای آسمون تنگ میشه.
فرناز نگاه شیطنت باری به نرگس کرد و غافلگیرانه موهای بافته شده ی یلدا را از پشت سر کشید. تمام وجود یلدا دست شد و دست فرناز را گرفت. فرناز خندید و گفت چی شد؟ بابا نترس .موهات خراب نشد.
نرگس گفت یلدا فکر کنم امشب اصلا موهایت رو باز نکنی؟
فرناز گفت امشب؟ این دیگه اصلا حمام نمیره.
یلدا میخندید . فرناز ادامه داد. نیشت رو ببند. نه به صبح که بهش زنگ زدم من رو اون همه ترسوند نه به الانش.
نرگس گفت ولش کن بابا. این قاطی داره. هم خودش هم عشقش. حالت چهره ی یلدا جدی شد و گفت ولی بچه ها به خدا خیلی زجر آوره. من از این با دست پیش کشیدن ها و با پا پس زدنها خسته شدم.
نمیدونم چرا اینکار رو میکنه؟
نرگس جواب داد خب شاید بین تو و میترا گیر کرده.
فرناز گفت آره . حق با نرگسه.
یلد ملتمسانه پرسید به نظر شما یعنی ... اون من رو دوست داره؟
نرگس جواب داد .والله از این رفتار که تو تعریف میکنی اینطوری میشه گفت. در ثانی مگه میشه تو رو دوست نداشت.
فرناز گفت خب دیگه بابا. لوسش نکن دیگه. تا شب ولمون نمیکنه ها. هی میخواد بپرسه که تو رو خدا راست میگین؟ شهاب واقعا من رو دوست داره؟
یلدا گفت چیه . حسودیت میشه؟
فرناز با لبخند تمسخر آمیز و خنده آوری گفت آره . قربونت برم فقط یک احمق پیدا میشه که اینطوری عاشق اون پسر از خود راضی و اخمو بشه. نزدیک بود ساسان رو با نگاهش قورت بده.
یلدا پرسید راستی با ساسان سلام و علیک نکرد؟
فرناز جواب داد کاش نمیکرد. و بعد خندید و گفت البته شوخی میکنم.
بدبخت اومد جلو و حسابی احوالپرسی کرد اما خب نگاهش به ساسان یه جوریه.
انگار میخواد ساسان رو کتک بزنه. ولی میدونی ساسان همه اش میگه که یلدا اشتباه کرد نباید اینکار رو میکرد.
البته نمیدونه که الان عاشق و شیفته شی.
یلدا گفت شاید حق با ساسانه. گاهی هم خودم میگم شاید واقعا اشتباه کردم. و بعد نگاهش زلال شد و ادامه داد اما... چه اشتباه قشنگی.
فرناز گفت آره سه ماه دیگه قشنگتر هم میشه.
نرگس گفت چرا توی دلش رو خالی میکنی؟
فرناز جواب داد نه فقط میخوام آماده اش کنم که یهو سکته رو نزنه. و بعد رو به یلدا کرد و گفت راستی یلدا تو رو خدا بگو ببینم آخه آدم قحط بود که عاشق این پسر بد اخلاق شدی؟
یلدا جواب داد شهاب اصلا بد اخلاق نیست. خیلی هم خوش اخلاقه.
نرگس گفت به نظر من هم پسر خوبیه.
فرناز گفت پس این مسخره بازیها که اینهمه بهت امر ونهی میکنه چه میدونم...دستمال میده که روژت رو پاک کنی برای چیه؟
نرگس گفت به نظر من که به خاطر خوب بودنشه و یلدا براش مهمه.
فرناز گفت برو بابا...
یلدا گفت باباجون اون تحت تعلیم و تربیت حاج رضا بزرگ شده و بعضی چیزها توی ذاتشه که خب متاسفانه شاید به دوست داشتن من هم ربط نداشته باشه.
فرناز گفت که ربط هم نداره.
نرگس گفت ولی بنظر من بعید میاد . من میگم اگر بی اهمیت باشه...اصلامتوجه هیچ کدوم از تغییراتش نمیشه.
یلدا لبخندی رضایت بخش روی لبهای خود حس کرد و دستی به گیس بافته اش کشید و باز خندید.
نرگس گفت چیه؟ سر جاش بود؟
صدای بسته شدن در ورودی حیاط بزرگ خانه ی فرناز آنها را به خود آورد. ساسان با یک بغل کتاب به درون آمد و با دیدن دخترها که در بالکن بودند با متانت سلام و علیک کرد و خطاب به فرناز گفت جای بهتری برای پذیرایی پیدا نکردی؟اینجوری سرما میخورید.
فرناز در ادامه گفت آره بچه ها دیگه سرد شده پاشین بریم تو.
نرگس گفت از اول هم سرد بود تو مارو آوردی اینجا و ریز ریز خندید.
بعد از خوردن عصرانه و توی سر و کله ی هم زدن و صحبتهای جدید و شوخی بالاخره وقت رفتن رسید.
نرگس و یلدا با هم به راه افتادند . آنها وقتی تنها بودند جدی تر صحبت میکردند و یلدا از احساساتی که مدام درگیرشان بود بیشتر حرف میزد.
نرگس پرسید راستی یلدا شهاب از مسافرتش هیچی نگفت؟
نه هیچ چیز.
یعنی در مورد میترا و این که اون رو همراهش برده هم چیزی نگفت؟
یلدا پوزخندی زد و گفت نه اصلا.
چرا خودت نمیپرسی؟
فکر میکنی به چی میرسم؟ به یک مشت چرندیات که میدونم فقط ناامیدم میکنه. میدونم جوابی که بهم بده دوباره خواب و خوراک رو ازم میگیره. من هم میترسم و هیچ چیز نمیپرسم. میدونی نرگس گاهی ندونستن بهتر از دونستنه.
آره اما بالاخره که چی؟ یلدا با خودت رو راست باش و سعی نکن خودت رو گول بزنی. سعی کن بفهمی قصد نهایی اون چیه. یلدا تو اینطوری تمام موقعیتهای خوب رو از دست میدی. شاید اگر چشمات رو باز کنی و بجز شهاب آدمهای دیگه رو هم ببینی بتونی خوشبختی ات رو تضمین کنی.
یلدا که از این صحبتها کمی ترسیده بود و دوباره دنیای خیالات و رویاها را بیرنگ میدید ناخواسته مضطرب شد و گفت نرگس بنظر تو چه کاری از دست من ساخته است؟بجز انتظار کشیدن.
چرا باهاش حرف نمیزنی؟
آخه چی بگم؟
همه چیز رو.
یلدا زهر خندی زد و گفت یعنی بگم دوستش دارم؟
چه اشکالی داره . اینطوری همه چیز روشن میشه.
نرگس تو متوجه نیستی . من نمیتونم حرف دلم رو به اون بزنم و انتظار داشته باشم اون همون جوری که من میخوام عمل بکنه. تو نمیدونی اون چقدر مغروره.
چرا اون باید جوری که تو میخوای عمل کنه؟ اون در واقع کاری رو میکنه که باید بکنه. تو میگی شهاب مغروره؟ تو که مغرور تری.
اونقدر مغروری که به گفته ی خودت چند بار به زبانهای مختلف ازت پرسیده چیکار میخوای بکنی. کسی توی زندگیت هست یا نه؟ خب عزیز من وقتی خودت از جواب درست دادن طفره میری دیگه از اون چه انتظاری داری؟
ببینم میخوای شهاب رو دو دستی تقدیم میترا کنی؟ میخوای برای اینکه خودت رو نشکونی همینطور فیلم بازی کنی و به روی خودت نیاری که داره وقتت تموم میشه؟
چهره ی متفکر یلدا که در هم بود به سفیدی گرایید و گفت به خدا نرگس تموم این چیزهایی رو که تو میگی خودم بهشون فکر میکنم . خیلی وقتها به خودم میگم بهتره کاری بکنم تا شهاب رو از دست ندم. اما وقتی میبینمش
چنان به لرزه و تته پته میافتم .چنان نفسم قطع و وصل میشه و صدای قلبم رو میشنوم که به خدا همه چیز رو فراموش میکنم. نرگس اگه اون به من مستقیما بگه که من رو نمیخواد به خدا داغون میشم.
یعنی واقعا نمیتونم حتی توی ذهنم تصور کنم که چه اتفاقی ممکنه بیافته. نرگس اگه واقعا بعد از سه ماه مجبور بشم به خونه ی حاج رضا برگردم از غصه دیوونه میشم و میمیرم.
نرگس خیلی جدی گفت حرف بیخود نزن. اگر قراره از غصه بمیری پس بهتره قبلش یک کاری بکنی.
تو هر طور شده باید تکلیفت رو بدونی. یلدا. حتی اگر به قیمت شکسته شدن و از بین رفتن غرورت هم تموم بشه.
باید از هدف شهاب آگاه باشی. ببین یلدا سهیل روز آخر امتحانا جلوی فرناز رو گرفته و ازش در مورد تو سوال کرده و گفته که میخواد زوتر تکلیف خودش رو بدونه.
یلدا متعجب چشم به نرگس دوخت و گفت جدی میگی؟ پس چرا تا حالا چیزی به من نگفتین.؟
برای اینکه همون روز شهاب اومد و ما هم به کلی هیجانزده بودیم. حالا برای چی؟ نمیدونم. یادمون رفت بهت بگیم.
حالا چی پرسیده. چی گفته؟
گفته چرا یلدا از من فرار میکنه؟ چرا حاضر نیست با من دو کلام حرف بزنه؟
هر وقت به سراغش میرم یک بهانه ای میاره. بعد هم در مورد اون روزی که توی کلاس گریه ات گرفت پرسیده که چی شده . خلاصه بهت مشکوکه.
بره به جهنم.
یلدا به خدا داری اشتباه میکنی. تو الان دو تا آدم خوب و آینده دار رو داری بخاطر تخیلات و عشق یکطرفه از دست میدی.
نرگس تو هم خوب بلدی آب پاکی رو روی دست آدم بریزی. پس صبح چی میگفتی که شهاب هم به من علاقه داره و از این چرندیات.
اونها رو میگم که دل تو رو خوش کنم. چه میدونم. و خندید.
خب حالا منظورت از دو تا آدم خوب کیه؟ یعنی دومیش.
دومیش برادر فرناز.
ساسان؟
آره.
یلدا با کنجکاوی پرسید . از خودت در آوردی؟
وا مگه مریضم. دختر؟ فرناز گفت.
جدیدا خیلی سری و مخفی کار میکنید. جریان چیه؟ پس چرا فرناز چیزی نگفت؟
فرناز تازه متوجه شده . مثل اینکه مامانش یک چیزایی بهش گفته. از رفتارهای ساسان متوجه علاقه ی اون شده و از فرناز خواسته با تو صحبت کنه اما فرناز زیر بار نرفته و میگفت از خدام بود که یلدا زن ساسان بشه اما حالا که میدونم یلدا عاشق شهابه دیگه چیزی بهش نمیگم. برای ساسان هم بالاخره یک فکری میکنیم.
خب بنظر منم هر کی عروس خانواده فرناز اینا بشه واقعا شانس آورده .یک پدر و مادر فهمیده و با سواد و همنطور خود ساسان واقعا آقاست. نرگس من واقعا آقا ساسان رو به چشم برادر بزرگتر میبینم. مثل احساسی که خود تو به ساسان داری. جدا از پسر بودنش من گاهی او را به چشم یک دوست خوب هم نگاه کرده ام.
ولی همه ی اینها فقط یک توجیه مسخره است. این موقعیت ها ممکنه دیگه پیش نیاد. یلدا سه ماه دیگه شهاب تو رو از خونه اش بیرون میکنه و با میترا ازدواج میکنه و بدنبال آرزوهایش از این جا میره. تو هم مجبور میشی برگردی سر جای اولت با این تفاوت که این دو موقعیت رو نداری. یلدا به خدا من نگرانتم . تو باید بفهمی منظورشهاب از رفتارش چیه؟شاید همه ی اینها برای اینه که تو رو به اشتباه بندازه . شاید به تو مثلا تعصب داره . اماآخه برای چی؟ شاید تنها به این دلیله که فعلا توی خونه ی اون زندگی میکنی و با رفتنت دیگه چیزی در مورد تو برای اون مهم نیست و حتی شاید براش سخت باشه که توی یک خونه باشین . محرم باشین و حق نداشته باشه
بهت دست بزنه. البته میبخشی اینقدر رک حرف میزنم ها. اما بنظر من شاید این تعصبات رو نشون میده که تو رو بیشتر وابسته ی خودش کنه تا خودت بهش نزدیک بشی. حواست رو جمع کن. یلدا.
یلدا که سخت در فکر بود چهره اش منقبض شده نگاه عمیقی به نرگس انداخت و گفت من خیلی احمقم .
دارم اشتباه میکنم. ساسان درست گفته. تو هم درست میگی. اما دوستش دارم . نرگس . چی کار کنم.
هوا سرد و تاریک بود . آنها سخت غرق صحبت بودند و اصلا نفهمیدند که چه وقت سوار اتوبوس شده اند. نرگس زودتر از یلدا پیاده شد و خداحافظی کرد.
یلدا سرش را که درد گرفته بود و سنگین شده بود به شیشه تکیه داد و به حرفهای نرگس فکر کرد. چند روز دیگر تعطیلات تمام میشد . به سهیل فکر کرد. به اینکه با فرناز صحبت کرده و با خودش گفت نرگس راست میگه باید به سهیل بیشتر فکر کنم. باید یک راهی برای دونستن حقیقت پیدا کنم. این دفعه اگر شهاب راجع به خودش و میترا و آینده حرف زد میدونم چی بهش بگم. کلمه ی شهاب را بار دیگر تکرار کرد (شهاب).دلش تپیدن گرفت. به
خانه نزدیک میشد و خوشحال بود. دستی به گیس بافته اش کشید و لبخندی زد.اندیشه های بد به تمام زدوده شد.


پایان فصل 31
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر گرمای خانه لذت بخش بود. یلدا خود را به شوفاژ چسبانده بود. با خود گفت چقدر کار دارم. شام هم درست نکرده ام.
نگاه یلدا به کتاب شعری افتاد که برای شهاب روی میز گذاشته بود. معلوم بود شهاب هنوز آن را ندیده است. چه برسد به اینکه آن را خوانده باشد. غرغر کنان با خود گفت ملاقه ملاقه که نمیشه توی چاه آب ریخت.
دستها را به هم مالید. گرما آرام آرام بر جانش می نشست. و آرامشی لذت آور برایش می آفرید. دوست نداشت از جایش تکان بخورد. اما بالاخره با بی میلی برخاست و لوازمش را جمع کرد و وارد اتاقش شد.
با روشن شدن چراغ جعبه ی کادوی زیبایی که همراه نایلون صورتی رنگ روی تختخوابش نشسته بودند خودنمایی کردند.
یلدا لوازمش را رها کرد و سراسیمه به سوی جعبه ی کادویی حمله برد و به راحتی درش را باز کرد. داخل جعبه پر از گل سرهای رنگارنگ و زیبا بود. گل سرهایی که معلوم بود در انتخاب آنها نهایت سلیقه و دقت بکار رفته بود. دست برد و یکی از آنها را برداشت. خیلی زیبا و خیره کننده بود.
لبخندی پهنای صورتش را پر کرد. دستی داخل جعبه چرخاند و با هیجان گفت شهاب شهاب تو دیوونه ای.
و درحالی که میخندید یکی یکی آنها را امتحان میکرد. بعد متوجه ساکی صورتی رنگ شد .آن را برداشت و دست برد و محتویات ساک را بیرون کشید. یک پالتوی شیری رنگ بسیار زیبا و گران قیمت بود. با خود گفت وای وای چقدر خوشگله. بدون درنگ ایستاد و آنرا پوشید. چقدر ظریف و زیبا بود. از تماشای خود در آیینه لذت برد . عقب و جلو رفت و راست و چپ خود را حسابی ور انداز کرد. خطوط نرم و ظریفی که روی کمر و زیر سینه اش به چشم میخورد باعث میشد اندامش ظریفتر و خوش نماتر از آنچه بود نشان بدهد.
یلدا با خود گفت خدایا چقدر اندازمه. چقدر خوشگل شدم. ناگهان از فکر اینکه شاید این هدایا مال او نباشد و شهاب برای نامزدش تهیه کرده است دلش ریخت و احساس حقارت کرد. فورا پالتو را در آورد و سعی کرد آن را همانطورکه بود داخل نایلون بگذارد اما با دیدن گل سرها یاد حرف صبح اش افتاد که شهاب میگفت مگه تو یک گل سر داشتی.
و بعد دوباره خندید و گفت نه بابا مال خودمه.شهاب برای من خریده.
یلدا پالتو را به سرعت بیرون کشید و آنرا تن کرد. صدای بسته شدن در نشان از آمدن شهاب بود. از اینکه او را در آن وضعیت ببیند مضطرب شد و دوباره پالتو را در آورد و داخل نایلون کرد.
شهاب با تلفن صحبت میکرد. یلدا لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. شهاب که روی کاناپه لمیده بود با دیدن یلدا صاف نشست و مکالمه اش را پایان داد.
یلدا گفت سلام.
سلام . کی اومدی؟
فکر میکنم نیم ساعتی میشه.
شهاب: تازه اومدی؟
یلدا : آره . آخه با نرگس کلی از راه رو پیاده اومدیم.
لزومی نداره شبها پیاده روی بکنی. اون وقتها که کلاس داری و مجبوری دیر بیایی فرق میکنه. روزهایی که کلاس نداری سعی کن قبل از تاریکی توی خونه باشی.
باشه. (و به یاد حرفهای نرگس افتادم)
یلدا روی مبل کنار شهاب نشست و با خجالت پرسید شهاب یک جعبه توی ...
شهاب مهلتش نداد و گفت مال توست.
یلدا که هنوز حرفش راتمام نکرده بود با خوشحالی گفت مرسی.
پالتو اندازت بود؟
یلدا خجالت کشید راستش را بگوید. برای همین گفت هنوز پرواش نکرده ام.
فکر نمیکردم مال من باشه. راستی چرا اون همه گل سر خریدی؟
شهاب نگاهش کرد و گفت برای اینکه وقتی یکی اش شکست بفکر کوتاه کردن موهات نیافتی. حالا برو پالتوترو بپوش و بیا اینجا ببینم اندازه ات هست یا نه؟
یلدا لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت. بطرف اتاقش رفت و بعد از چند لحظه پالتو بر تن وارد سالن شد.
شهاب در حالی که خیره نگاهش میکرد از روی کاناپه بلند شد و آهسته بسوی یلدا گام برداشت و نزدیک شد.
نگاهش را برنمیداشت.دست برد و گره روسری کوچکش را باز کرد و آن را به نرمی از روی سر یلدا برداشت.
یلدا شرمگین و ملتهب و در عین حال متعجب نگاه میکرد. نمیتوانست عکس العملی از خود نشان دهد.
اصلا نمیدانست چه باید بکند.
شهاب گفت .حالا درست مثل سفید برفی شدی.
یلدا لبخند شرمگینی زد و نگاهش را پایین دوخت. شهاب دوباره روسری را روی سر یلدا گذاشت و با دقت آنرا گره زد و گفت ببینم سفید برفی شام خورده؟
یلدا خندید و گفت نه.
پس سریع آماده شو.
آنشب دوباره زیبایی های دنیا برای یلدا دو چندان شد و دیگر افسرده نبود.
هشدارهای نرگس به دست فراموشی سپرده شد. در کنار معشوق شام خورد و بعد کلی قدم زد.
نگاههای آتشین شهاب لحظه به لحظه او را میسوزاند و جان دوباره میبخشید و دستهایش که مثل حفاظی آهنین به محضسر خوردن یلدا که روی برفهای تبدیل شده به یخ دورش حلقه میشدند.
یلدا قبل از انکه پلکهای سنگین خود را به دست فرشته خواب بسپرد در دفترچه اش نوشت:
آری آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
همه ی ثانیه ها . همه ی دقایق همه ی روزها و شبهایی که بر یلدا گذشت گاه پر از عشق و امید وامیدواری بود و گاه پر از نفرت و استیصال . گاه از نگاههای آتشین شهاب سرمای زمستان برایش گرمترین و شیرین ترین لحظه ها میگشت و گاه سردی رفتار شهاب سرمای زمستان را آنچنان برایش ویرانگر میکرد که توان زیستن و مقاومت را از او سلب میکرد.
روزها بیقراری و اشتیاق برای دیدن و بودن با معشوق و شبها ترس از آینده و کابوسهای عجیب او را ملتهب ومضطرب میکردند. در آن چند روز تعطیلی شهاب را بیشتر دیده بود و هم بیشتر صحبت کرده بودند.یلدا با روحیات و خصوصیات اخلاقی شهاب آشناتر از قبل شده بود. همیشه با یک سوال از جانب شهاب شروع میشد و بعد..
مثلا یک روز شهاب بی مقدمه از یلدا پرسید. یلدا چرا جلوی من روسری سرت میکنی؟
یلدا با ساده ترین کلمات گفت راستش وقتی به آخرش فکر میکنم نمیتونم راحتتر از این باشم.
شهاب منظور او را خوب فهمیده بود . فقط نگاهش کرد و لبها را بهم فشرد.گویی مقاومت میکرد در برابر آنچه از درونش میجوشید...
با به پایان رسیدن تعطیلات میان ترم یلدا دوباره شور و هیجان دخترانه اش را پیدا کرد. دلش برای همه چیز تنگ شده بود . حالا علاوه بر یاد شهاب مطالب درسی هم گاه بر روح و روانش تاثیر میگذاشتند. اما در همان لحظه های گرما گرم ساعات درس هم دستش بی اراده خودکار را در بر میگرفت و هر جای خلوتی میافت نام شهاب را حک میکرد.
و باز وقتی شبها شهاب در کنار او قرار میگرفت نیروی مرموزی مثل یک آهنربای قوی با تمام وجود یلدا را بسوی او میکشید به گونه ای که گاه از پنهان کردن احساسش خسته میشد و بقول خودش تمام سلولهایش به فریاد در میامدند.
شهاب هم هر لحظه با رفتارش با نگاهش با کارها و محبتهایی که در حق یلدا میکرد در قوت گرفتن عشق یلدا و امیدواریش بی تاثیر نبود. او از آن دسته مردانی بود که عادت داشت بی مناسبت گاهی هدیه ای بخرد و این برای یلدا بسیار دل چست و دلنشین بود و آنقدر هیجانزده و امیدوار میشد که در پوستش نمیگنجید.
حالا یلدا علاوه بر عشق و نیاز به اینکه همیشه او را دوست بدارد به او عادت هم کرده بود که حتی فکر زندگی کردن بدون او برایش غیر ممکنت بود. و تنها چیزی که هیچگاه یلدا را تنها نمیگذاشت اشکهایش بود.
اشکهایی که به بهانه های گوناگون و تنها به دلیل تسکین دلش و ترس از آینده به راحتی روی گونه هایش رشته های مروارید میساختند.
بیست و هفتم دیماه بود و یک روز سرد که یلدا از کلاس برگشت. ظهر بود .با بی حوصلگی لوازمش را رها کرد وبه آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و بی هدف نگاهی به داخل آن انداخت. مقداری از غذای شب گذشته را بیرون آورد و مشغول گرم کردن آن شد. با صدای زنگ تلفن به سوی آن دوید و گوشی را برداشت. اما با گفتنالو قطع شد.
یلدا گوشی را رها کرد و بسراغ غذایش رفت. خیلی گرسنه بود. چند قاشق هول هولکی خورد و در حالی که دکمه هایش را باز میکرد به اتاقش رفت. هوا ابری و گرفته بود و اتاقش تاریک شده بود. ناگزیر از جمع کردن پرده ها.
یلدا در حالی که پرده را جمع میکرد با خود گفت سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد(فروغ)
نور به اتاقش دوید. لباسهایش را عوض کرد و مشغول خوردن غذایش شد.
آنقدر ذهنش مشغول بود که نمیدانست چه میخورد اما همین که احساس سیری کرد حالش بهتر شد و با خود گفت امروز باید حسابی استراحت کنم. یک کمی هم درس بخونم. اما صدای زنگ در آمد . با برداشتن گوشی آیفون صدای زنانه ای که تقریبا برایش آشنا بود به گوش رسید. پرسید بله با کی کار دارید؟ و جواب شنید با خود شما.
یلدا گفت شما؟
ناشناس گفت میترا هستم.
لرزه بجان یلدا افتاد و حالت تهوع پیدا کرد . با سرعت به اتاقش دوید و خود را در آیینه وارسی کرد و کمی رژگونه مالید و بسمت آیفون رفت و دکمه را فشار داد.
یلدا به خود نهیب زد که استوار و با اعتماد بنفس باشد. حدس میزد او برای چه به آنجا آمده و حتما دیدار خوبی نخواهد بود.
با نواختن زنگ در ورودی یلدا بی درنگ در را باز کرد. چهره ی سرد و خشک میترا با آن رنگ و لعاب اغراق آمیز در قاب در ظاهر شد. پالتوی چرم مشکی اش مثل کیسه ای چنان او را در بر گرفته بود که گویی به سختی نفس میکشد.
صورتش تیره تر بنظر میرسید و بسیار جدیتر از آن روزی بود که یلدا را برای اولین بار ملاقات کرده بود.
او در حالی که بدون تعارف وارد خانه میشد با تفاخر قدم برداشت و دستکشهای سیاهش را در آورد و روی میز پرت کرد و خودش را روی مبل رها کرد و نگاه نفرت بارش را به یلدا دوخت.
یلدا متعجب و نگران به کارهای او خیره مانده بود. بنظرش حرکات میترا بسیار اغراق آمیز و تئاتری میامد.
میترا با همان نگاه و با لحنی توهین آمیز و پرخاشگر پرید.چیه ؟ خیلی تعجب کردی؟
یلدا سعی کرد رفتارش را کنترل کند و مثل خود او سرد و خشک رفتار کند. گفت با کی کار داری؟
با تو.
خب بفرمایین.
میترا که معلوم بود دیگر نمیتواند عصبانیتش را مخفی کند مثل بمت منفجر شد و دندانها را بهم فشرد و گفت:واسه ی من ادا در نیار زود بگو ببینم نقشه ات چیه؟
یلدا همانطور سرد و آرام گفت منظورت چیه؟
آهان. (لبخند تمسخر آمیزی زد و با حرکتی چندش آور لب و دهانش را کج و کوله کرد)و ادامه داد خوبم میفهمی. دوستش داری؟ آره . دوستش داری... چرا که نه. خوش تیپ. جذاب. پولدار...ارادت خاصی هم که بهت داره. خب بازم متوجه نیستی؟ تا کجا پیش رفتین؟
یلدا که حسابی عصبی شده بود با خودش گفت این دختره ی لعنتی کیه که من ملاحظه اش رو بکنم.
و پاسخ داد به فرض همه ی اینا که گفتی درست باشه. به تو چه ربطی داره؟
میترا فریاد زد . به من چه ربطی داره؟ حالا نشونت میدم. وقتی کاری کردم که همین فردا شهاب اثاثیه ات رو بیرون ریخت اونوقت میفهمی چه ربطی بمن داره.
خوب گوشهات رو باز کن. من و شهاب نامزدیم. هر فکری تو کله ات داری بریز بیرون.
یلدا از درون میجوشید ولی ظاهرا هنوز آرام بنظر میرسید...به نرمی روی مبل نشست . پوزخندی زد و گفت اگه اینطوره که میگی پس چرا داری خودت رو قطعه قطعه میکنی.؟
میترا دندانها را بهم فشرد و از روی مبل برخاست و صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و گفت برای اینکه نمیخوام حقه بازی مثل تو اون رو از چنگ من در بیاره. اینرو هم بدون شهاب شاید از تو استفاده کنه اما محاله نگه ات داره. اون از دخترهای بیکس و کاری مثل تو که کارشون کلفتی پولدارها و مجیز گفتن واسه ی اونهاست متنفره.
یلدا به خروش آمد. خیلی تحمل کرده بود اما با شنیدن این جملات توهین آمیز تمام سعی اش برای پنهان کردن احساسات خویش بی نتیجه ماند و تمام قدرت و نفرت و بغضش در هم آمیخت و سیلی محکمی روی صورت بزک کرده ی میترا نشاند.میترا به عقب رفت و تعادلش بهم خورد و روی زمین ولو شد.
یلدا خشمگین و ملتهب بالای سرش ایستاد و فریاد زد پاشو گمشو پاشو گمشو بیرون. دختره ی هرزه. دلم نمیخواداین چهره ی بدترکیب نفرت بارت رو هرگز ببینم. گمشو بیرون. اگه شهاب اینقدر احمق و اینقدر پسته که با تو زندگی کنه ارزونی خودت.
یلدا به وضوح میلرزید...جیغ میزد و میلرزید.
میترا که حالا هم ترسیده بود و هم تحقیر شده بود از جا برخاست و در حالی که هنوز سعی میکرد فرم ظاهرش را حفظ کند گفت از دختر کلفتها بیش از این انتظاری نمیشه داشت.
اینبار یلدا بسویش حمله ور شد و او را بسمت بیرون هل داد. میترا که واقعا وحشت زده شده بود افتان و خیزان بسویدر رفت و در حالی که فریاد میزد گفت حالا میبینی کی باید بره بیرون . وحشی.
یلدا او را از دم در ورودی هم به بیرون هل داد و گفت خفه شو . برو گمشو.
در را محکم بست . لرزان و متشنج و بی پناه پشت به در نشست . اشک پهنای صورتش را پوشاند. احساس حقارت چنان نفرت بار به وجودش چنگ میزد که دوست داشت بمیرد.
هق هق گریه میکرد...با خود اندیشید. آیا شهاب ارزشش را دارد؟ از خود متنفر شد و از عشق و عاشقی هم.
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود . با اینکه حتی یک لحظه هم یلدا آن روز را فراموش نکرده بود اما چیزی به شهاب نگفت. گویی منتظر بود از جانب او حرفی زده شود اما شهاب نیز همچنان در انمورد سکوت میکرد بگونه ای که یلدا با خود گفت یعنی میترای لعنتی چیزی بهش نگفته؟
با این همه از سکوت شهاب زیاد هم ناراحت نبود و دلش نمیخواست هرگز به آنروز و به حرفهای میترا فکر کند.
با نرگس در اینمورد صحبت کرده بود و نرگس هم با این که حق را به او میداد اما نظرش این بود که یلدا بایست کنترل بیشتری روی رفتارش نشان میداد.
به هر حال یلدا بعد از گذشت چند روز سعی کرد دیگر به آن نیاندیشد.



پایان فصل های 32 و 33
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از ظهر اولین روز بهمن ماه یلدا بعد از پایان کلاس یک راست به خانه آمد. قرار بود یک مطلب ادبی را به عنوان افتتاحیه ی شب شعر برای فردای آن روز برگزار میشد آماده کند. برای همین سخت مشغول نوشتن و پاره کردن بود.
زنگ در نواخته شد. یلدا همانطور که چشمش به نوشته ی آخری بود از جا برخاست و گوشی آیفون را برداشت و گفت بله.
صدای مردانه ای گفت سلام میبخشید با آقای احسانی کار داشتم. آقا شهاب.
ایشون تشریف ندارند.
ببخشید خانم من یکی از دوستان آقا شهابم اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارید . من یک بسته براشون آورده ام.
یلدا گوشی را گذاشت. مردد بود . چادر سفیدش را بر سر انداخت و از پنجره ی اتاقش دزدکی نگاه کرد.
پسری به سن و سال شهاب بود و یک بسته ی تقریبا بزرگ به همراه داشت. پله ها را به سرعت طی کرد و پایین آمد. در که باز شد چهره ی پسر جوانی با قامت متوسط و صورتی با انبوه ریش و موهای بلند جلویش ظاهر شد .
مرد جوان چند قدم عقب رفت و سر را به زیر انداخت و شرمگینانه سلام و احوالپرسی کرد و گفت سلام
احوال شما؟
سلام متشکرم... بفرمایید.
من کیانوشم. یکی از دوستان دوره ی دانشگاه شهاب. شما خانمش هستین؟
یلدا مردد بود . اما کیانوش که لبخندش در میان ریشها گم شده بود مهلت نداد و ادامه داد تبریک عرض میکنم.
ببخشید که به جا نیاوردم. پس آقا شهاب متاهل شده اند. باریک الله... از رفقای قدیمی هم سراغی نمیگیرن.
یلدا خجالت زده از اینکه حرفهای کیانوش را منکر نشده بود تنها به لبخندی زورکی اکتفا کرد و به انتظار ایستاد.
اما کیانوش بیخیال نمیشد و ادامه داد پس چرا اینهمه بی سر و صدا .راستش به شهاب نمیومد به این زودی ها بفکر ازدواج و این چیزها بیافته.
کیانوش که از شنیدن خبر ازدواج شهاب به وجد اومده بود گویی هدف اصلی را از فرا خواندن یلدا فراموش کرده بود و دوباره گفت بی معرفت پس چرا من رو دعوت نکرده؟
یلدا با شرمندگی لبخندی زد و گفت والله من بی تقصیرم.
خانم نمیدونید ما چه دورانی با هم داشتیم. اما خب من برای کار رفتم اصفهان پیش دایی ام و بعد دیگه موندگارشدیم. گاهی تلفنی به من میزد اما دیگه مدتهاست ازش بیخبرم. یکی از بچه های قدیمی رو تصادفی دیدم و آدرس شهاب رو داد. هم خونه اش و هم محل کارش. گفتم اول بیام اینجا شاید خونه باشه.
چه ساعتی میاد؟
یلدا کلافه شده بود گفت شب میاد.
پس کاش یک سر میرفتم محل کارش.
کیانوش بعد از کلی صغری کبری چیدن بالاخره گفت این هم سوغات کوچیکیه مال اصفهان. قابل شما رو نداره.
البته کادوی عروسی تون باشه برای اولین فرصت.
یلدا تعارف کنان بسته را از کیانوش گرفت و بالاخره کیانوش هم خداحافظی کرد و رفت.
از توهمی که برای کیانوش بوجود آورده بود کمی عصبی و ناراحت بود. اما با رفتنش بالاخره نفس راحتی کشید و از پله ها بالا رفت. به نظرش کیانوش پسر مهربان و ساده ای آمد. بسته را باز کرد . داخل آن پر از گزهای خوشمزه ی غوطه ور در آرد بود. یکی از آنها را با لذت فراوان خورد و دوباره بسته را بست و بعد بسراغ نوشته هایش رفت.
ساعتی گذشت . یلدا بعد از آماده کردن مطلبش به سراغ تلفن رفت و شماره ی فرناز و بعد هم نرگس را گرفت و نوشته اش را برای هر دو آنها به نوبت خواند و در آخر با کمی تغییرات بالاخره راضی شد.
تلفن زنگ زد . یلدا با این تصور که نرگس است بسوی گوشی رفت. کامبیز بود. او بعد از سلام و احوالپرسی سرسری گفت یلدا خانم شهاب داره میاد خونه . راستش...راستش. انگار یک خورده که چه عرض کنم خیلی عصبانیه.
یلدا با تعجب پرسید.عصبانی . برای چی؟
چی بگم؟ یکی از دوستان قدیمی مون چند لحظه پیش اینجا بود . جلوی تیموری حرفهایی زد که خب...
یلدا کاملا متوجه شد. دلش ریخت. فکر اینجا را نکرده بود. پس کیانوش به محل کار شهاب رفته و حتما با همان شور و هیجان هم به شهاب تبریک گفته . اون هم جلوی پدر میترا.
کامبیز ادامه داد. یلدا خانم بهتره قبل از اومدن شهاب از خونه بیرون برید. مثلا برید خونه ی یکی از دوستان.
یلدا که به غرورش برخورده بود گفت آقا کامبیز من کاری نکرده ام که فرار کنم.
من حرف شما رو قبول دارم. اما شما از جریانی که این چند روزه اینجا اتفاق افتاده بی خبرید. چند روز پیش میترا اومد اینجا. نمیدونید چه قشقرقی بپا کرد؟ پدرش هم امروز در ادامه ی حرفهای میترا به اینجا اومده بوداما با اومدن کیانوش بدتر شد. حالا ازتون خواهش میکنم خونه رو ترک کنین. ممکنه شهاب کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه.
من نتونستم جلوی اومدنش رو بگیرم.
یلدا با کامبیز خداحافظی کرد و مضطرب به انتظار نشست. نمیدانست چه کند. فکرش کار نمی کرد.
به خودش دلداری داد و گفت مگه من چی گفته ام. خب راستش رو گفتم دیگه.
روی کاناپه نشست و حلقه ای از موها را به دندان گرفته و متفکر بود. کمی ترسیده بنظر میرسید امابا این حال کنجکاو دیدن عکس العمل شهاب بود.
بالاخره بعد از دقایقی انتظار به پایان رسید و صدای چرخش کلید توی قفل نشان از آمدن شهاب بود.
یلدا برخاست و قبل از اینکه او وارد شود به سمت اتاقش دوید و در را بست. شهاب با قدمهای بلند بسمت اتاق یلدا رفت و در را هل داد. در محکم به دیوار خورد و دوباره برگشت و درجا تکان خورد.
یلدا هراسان نگاهش کرد. او با پالتوی سرمه ای بلندش قد بلندتر و جدی تر بنظر میرسید. یلدا در دل گفت کاش حرف کامبیز رو گوش میکردم.
شهاب با چشمهای گشاد شده و نگاه خشمگین با ابروهای درهم کشیده به او خیره شده بود. گویی نمیدانست از کجا شروع کند و چه بگوید. اما یلدا شروع کرد و در حالی که سعی میکرد خود را نبازد پرسید چی شده؟چرا اینطوری میای توی اتاق؟
شهاب که گویی حالا رشته ی کلام را یافته است گفت چیه ؟باید برای ورود به اتاق خودم اجازه بگیرم؟
و زهر خندی زد.
یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت منظورت چیه؟ این حرفا یعنی چی؟
شهاب با آرامشی ساختگی به درون اتاق آمد و در را پشت سرش محکم بست.
چیزی در دل یلدا فرو ریخت. شهاب در حالی که بسوی پنجره میرفت گفت برای توضیح اینجور حرفا و برای اینکه منظورم رو بهت بفهمونم مجبورم اول پرده رو بکشم. و بعد پرده را محکم کشید و نور را بیرون کرد.
یلدا خود را به نفهمی زد و بسوی پرده رفت و در حالی که سعی میکرد آن را جمع کند گفت اتاق تاریک میشه . نمیتونم درس بخونم.
شهاب که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است بازوی او را فشرد و بسوی خود کشید.هر دو لرزان بودند.
یلدا با حرکتی بازویش را آزاد کرد و خواست که از اتاق خارج شود.
شهاب با خشم روسری او را کشید. ..یلدا که چنین رفتاری را از شهاب بعید میدید به نفس نفس افتاد و در دل گفت خدایا کمکم کن. توی چشمهای شهاب چیز تازه ای میدید که معنی اش را نمیفهمید . قدمی به عقب برداشت و گفت این مسخره بازیها چیه؟ شهاب داری چیگار میکنی. معلوم هست؟
شهاب قدمی بجلو آمد و گفت معلوم میشه.
و در حالی که با ژست خاصی پالتویش را در میاورد نگاهش را به یلدا دوخت. یلدا ترسیده و مضطرب نگاهش میکرد.
شهاب ادامه داد. چیه ؟ترسیدی؟ و با فریاد گفت هان؟ ترسیدی؟ بگو؟ مگه باید از شوهرت بترسی؟ مگه تو زن من نیستی؟
و همانطور فریاد زنان قدم به قدم جلوتر میامد و یلدا قدمی به عقب بر میداشت. نگاهشان مثل شکار و شکارچی لحظه ای از هم غافل نمیشد. رنگ از چهره ی یلدا رفته بود. تک تک سلولهایش به لرزش افتاده بودند.
چطور آنهمه اطمینان او به شهاب یکباره از دست رفت؟ شاید شهاب تمام این مدت به دنبال بهانه ای برای دستیابی به مرادش بوده است؟ مگر شهاب عشق او نبود ؟پس چرا از نزدیک شدن به او انقدر میترسید؟
عقبتر رفت. پشتش به در بسته خورد. لرزه اش بیشتر شد. نگاهش رنگ التماس گرفت و چانه اش لرزید...
پاهایش سست شدند. گویی دیگر نمیتوانست روی پا بایستد. پیکرش آهسته روی در سر خورد و پایین آمد.
و روی زانوهای کم توانش نشست.شهاب جلوتر آمد. پره های بینی اش از خشم باز و بسته میشد. یلدا هنوز امیدوار بود که همه ی اینها یک بازی باشد . با خود گفت نه .اون نمیتونه... من میشناسمش... داره فیلم بازی میکنه...اما با همه ی اینها از ترسش کم نشده بود. شهاب دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی
و با همان ژست خاص خود باز کرد.
طاقت یلدا به پایان رسید و زبان باز کرد و گفت شهاب...شهاب . این بازی رو تموم کن . خواهش میکنم.
شهاب نفس زنان گفت آره میخوام این بازی رو تمومش کنم.
یلدا بغض کرد و گفت شهاب من دیگه تحمل این رفتار رو ندارم. خواهش میکنم.
شهاب فریاد زد . تحمل نداری؟...نه؟پس چرا یک بوق گرفتی دستت و به همه اعلام ازدواج میکنی؟
مگه قرار نبود کسی چیزی ندونه؟...هان؟ اون چرندیات چی بود که به کیانوش گفتی؟... چرا میترا را با اون وضعیت از خونه بیرون کردی؟
مگه ...(شهاب صدایش را پایین آورد)و ادامه داد مگه به اونا نگفتی که زن منی؟...خب پس مشکلت چیه؟
چرا میلرزی؟ پاشو وایستا.
یلدا گریه کنان گفت من هیچی به اونا نگفتم. اون دختر لعنتی به من توهین کرد. نمیتونستم جوابش رو ندم.
به دوستت هم هیچی نگفتم. خودش وقتی من رو دید حدس زد... من هم نتونستم منکر بشم.
شهاب جلوی پایش ایستاد . خم شد و دستهای او را محکم گرفت و بالا کشید.
یلدا با بیچارگی ایستاد. چشمهای شهاب را از پشت پرده ی اشک تار میدید. شهاب دستهای یلدا را بازکرد و با فشار به در چسباند. یلدا ناتوان شده بود. احساس حقارت بیچاره اش کرده بود. چه عشق نفرت انگیزی.
اگر میتوانست فریاد میزد و میگفت دیگه دوستت ندارم. دیگه عاشقت نیستم.ولم کن.
اما هنوز دوستش داشت و هنوز عاشقش بود. هنوز او را با تمام وجود میخواست. حتی بیش از هر زمانی.
نگاهش به نیم تنه ی برهنه ی شهاب که گردن بند الله زینت دهنده اش بود افتاد . بوی تند و تلخ ادکلنش و صدای نفسهایش یلدا را بیتاب کرده بود. آنچنان که دلش میخواست در برابرش تسلیم شود. قامت بلند و هیکلتنومند شهاب روی صورت یلدا سایه انداخته بود. شهاب نگاهش کرد و گفت من رو نگاه کن.
یلدا سر بلند کرد و چشم در چشمانی دوخت که نگاهش او را ذوب میکرد و باز با خود گفت نه تو نمیتونی.
من به تو اطمینان دارم. به این نگاه اطمینان دارم و اگه بتو شک کنم احمقم. چیزی آرامبخش وجود یلدا را لبریز کرد.
نگاه شهاب هنوز به او بود. اما رنگ شرم گرفته بود و به یلدا طوری نگاه میکرد که به عزیزی از دست رفته.
شهاب پیشانی اش پر از قطرات عرق بود و هنوز نفس نفس میزد. سرش را نزدیک سر یلدا گرفت و با لحنی مستاصل زیر گوش او زمزمه کرد.داری نابودم میکنی یلدا....
آه عمیقی کشید و دستهای یلدا را رها کرد. عقب رفت و در حالی که یلدا را کنار میزد تا در را باز کند دوباره او را نگاه کرد و گویی چیزی میخواست بگوید اما توان گفتن نداشت. با این همه بالاخره گفت به...به سهیل فکر کن.
نگاهش بوی غم میدادو موهای پریشانش او را مثل آنتونیوس(الهه زیبایی) برای یلدا زیبا کرده بود...
اتاق را ترک کرد و در را پشت سر خود بست.
آواری از نومیدی و غم روی سر یلدا فرود آمد و پیکر لرزانش روی زمین رها شد. اشکها مانند چشمه های جوشان از گوشه ی چشمانش فوران کردند. جمله ی آخر مثل پتک توی سرش خورد و در گوشش پیچیدبه سهیل فکر کن. و بلند بلند زجه زد .نه...نه .نمیتونم. هق هق گریه هایش اتاق را ماتم سرا کرده بود.
دستهایش درد میکرد . نگاهی به مچ دستهایش انداخت. جای انگشتهای شهاب روی آنها افتاده بود. در میان اشکها لبخند زد و با حسرت جای انگشتهای شهاب را لمس کرد و بوسید.


پ



پایان فصل 34
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزها و شبهای بیرحمانه ای بر یلدا میگذشت. روزهایی که امید در دلش رنگ باخته بود. روزهایی که سعی میکرد احساس را زیر نگاه عاقلانه له کند و از بین ببرد. حالا که فهمیده بود تصمیم شهاب برای آینده اش حتمی است و حتی عشق آتشین و نگاههای پر سوزش او را منصرف نمیکند. تلاش میکرد تا رفتار عاقلانه ای داشته باشد تا تصمیم عاقلانه ای بگیرد و دل را زیر پایش نابود کند. اما همین تصمیم و اراده کافی بود تا از او باز هم موجودی
زرد و نزار بسازد. باز هم برق زیبای چشمهایش بی فروغ شده بود و باز همه ی دوستانش بر آنهمه کسالت وعزلت خرده میگرفتند.
چهار روز از برخورد یلدا و شهاب میگذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر کدام به نوعی تصمیمش را گرفته بود.
یلدا دیگر وانمود نمیکرد بلکه دلش نمیخواست حرف بزند. سعی میکرد او را کمتر ببیند. عاجزانه بخود میگفت باید عادت کنم . باید تمرین کنم و باید به نبودش فکر کنم. و با همین تفکرات دوباره اشکها سرازیر میشدند.
از جمله ی آخر شهاب فهمیده بود که شهاب به دفترچه ی خاطراتش دسترسی داشته و حتما آنرا خوانده.
از خودش خجالت میکشید . دوست نداشت شهاب از عشق او با خبر شود در صورتی که خودش عاشق نیست.
پنجمین روز بهمن ماه بود. آنروز قرار بود تئاتر دانشجویی برگزیده انتخاب شود.
دو گروه از رشته های مختلف شرکت میکردند و به ترتیب اجرا میکردند. قرار بود پس از اجرا هم بهترینها انتخاب شوند.
یلدا که از تماشای تئاتر بسیار لذت میبرد به فرناز گفته بود سریعتر در سالن نمایش جا بگیرد و خودش با نرگس قدم زنان و صحبت کنان بسوی سالن میرفتند.
دم در سالن آنقدر شلوغ بود که به زور داخل شدند.
سهیل اولین آشنایی بود که دیدند.
سهیل گفت سلام خانمها.
یلدا و نرگس هم گفتند سلام .سلام.
سهیل ادامه داد فرناز خانم اولین ردیف جلو نشسته اند. دنبال من بیایید لطفا...
نرگس و یلدا بدنبال او راه افتادند. نرگس زیر گوش یلدا گفت دلم برای این بیچاره میسوزد. این همه محبت داره و مدام بلاتکلیفه.
یلدا با جدیت گفت دلت نسوزه. اینطور که پیداست شانس خوبی داره.
نرگس جدی شد و گفت یلدا از این غلطا نکنی ها. بخاطر لجبازی با شهاب زندگیت رو خراب نکنی.
نگاه خیره نرگس آنقدر جدی بود که یلدا از داشتن دوستی مثل او که مانند خواهری دلسوز برایش خط و نشان میکشید و خوب و بد را متذکر میشد احساس خوشبختی کرد.
سهیل گفت یلدا خانم بفرمایید اینجا.
یلدا و نرگس تشکر کنان کنار فرناز جای گرفتند و سهیل هم کنار یلدا روی صندلی نشست. فرناز با هیجان کودکانه ای سر جایش خم وراست میشد و تا فرصتی میافت شکلک خنده داری برای یلدا در میاورد و اشاره به سهیل که آقا منشانه کنار یلدا نشسته بود میکرد.
سهیل سر را کنار گوش یلدا آورد و پرسید یلدا خانم شما دیگه پیش پدر زندگی نمیکنید؟
یلداکه جا خورده بود نگاهی به او کرد و با جدیت گفت تعقیبم میکنی؟
سهیل برای اولین بار بود که میشنید یلدا برای مخاطب قرار دادن او فعل مفرد به کار میبرد خوشحال شد و گفت نه نه . جسارت نباشه. اما تصادفا دیده ام که از راه همیشگی تون نمیرید. راستش چهار بار به سراغ پدرتون رفته ام.
اما خانم و آقایی که سرایدارند گفتند که شما دیگه اونجا زندگی نمیکنید.
یلدا که از سادگی مش حسین و پروانه خانم حرصش گرفته بود گفت یکی از اقوام دورمون که خارج از کشور زندگی میکند برای مدتی اینجا اومده و چون کمی پیر و ناتوانه پدر به من گفته اند تا مدتی پیش ایشون باشم.
سهیل خوشحال از شنیدن توضیحات یلدا گفت بله...بله...به سلامتی و ادامه داد یلداخانم من میخواستم راجع به اون موضوع باهاتون در فرصت مناسبی مفصلا صحبت کنم.
یلدا گفت باشه. اما فعلا بهتره تئاتر رو ببینیم والا بیرونمون میکنن.
سهیل لبخندی توام با شادی و شرمندگی زد و گفت البته البته.
و هنوز مدتی از شروع تئاتر نگذشته بود که از جا برخاست و بعد از چند دقیقه با کلی آبمیوه و چیپس برگشت و آنها را در دامن یلدا ریخت.
فرناز در گوشی به نرگس گفت یلدا چیزی بهش گفته . وعده ای داده؟ این بابا بدجوری سر ذوق اومده.
نرگس که عصبی مینمود چادرش را جلوی دهانش گرفت و گفت هیچی یلدا خانم دوباره با خودش لج کرده .
میخواد حرف شهاب رو تلافی کنه.
بهتر . بذار یک کم این شهاب رو آدم کنه.
آخه به چه قیمتی؟من و تو میدونیم که یلدا عاشق اونه.
تو که میگفتی بهتره با سهیل حرف بزنه. چه میدونم . میگفتی به این موقعیت فکر کنه.
آره . هنوزم میگم. اما نه از سر لجبازی با شهاب. عاقلانه. میترسم از سر لج و لجبازی هم که شده همین فردا بساط عقد و عروسی با این پسره رو راه بیاندازه و اون وقت که از صرافت لجبازی افتاد ببینه چه بلایی بسر خودش آورده.
اول باید از جانب شهاب مطمئن بشه.
اما شهاب که حرفش رو زده. هدفش رو هم گفته.
ولی یلدا که چیزی نگفته.
یعنی اگه بگه دوستش داره موقعیت عوض میشه.
حتی اگر عوض نشه دیگه یک عمر حسرت نمیخوره که حرف دلش رو به شهاب نگفت و شهاب رو از دست دادو... نمیدونم والله. تو هم درست میگی. اما خب من به یلدا هم حق میدم. طفلکی خیلی اذیت شده.
کاش یک کمی بفکر خودش بود. اینطوری هم بضرر خودشه و هم بضرر سهیل. بعد از سه سال که این پسره دنبالشه درست حالا که موقعیتش این همه پیچیده است داره نرمش نشون میده. با این روحیه ای که داره آخه چطوری میتونه عاقلانه صحبت کنه و یا حتی ازدواج کنه.
آره موقعیتش واقعا پیچیده است. تو فکر میکنی حالا شهاب واقعا حاضره یلدا رو طلاق بده و یا حاج رضا واقعا یک سوم از اموالش رو به یلدا میده و یا اینکه شناسنامه ی یلدا رو بدون اسمی از شهاب به اون برمیگردونه؟
اگه هیچ کدوم از اینها نباشه چی؟ چه بلایی سر یلدا میاد؟
نرگس و فرناز نگاه نگرانشان را به صحنه دوخته و هر کدام جدا جدا به یلدا اندیشیدند.
چند لحظه بعد یلدا به نرگس زد و گفت چیه این همه پچ پچ میکردین؟
هیچی در مورد شاهکارهای جناب عالی حرف میزدیم. یلدا تو به فکر خودت نیستی بفکر این بیچاره باش(منظورش سهیل بود)
یلدا بدون کلامی نگاه عمیقش را به صحنه سپرد.
بعد از پایان نمایش و انتخاب برترین .همگی در امتداد هم به راه افتادند تا به در خروجی برسند.
سهیل که همراه یلدا میامد گفت یلدا خانم این ساعت کلاس داری؟
نه میرم خونه.
میشه تا مسیری برسونمتون؟
یلدا نگاهی به سهیل انداخت. چشمهای مشتاق سهیل روی صورت یلدا دوید.
یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت باشه.
دم در دانشگاه کش مکشی بین فرناز و نرگس و یلدا بود که بیا و ببین. نرگس هنوز مخالف بود که یلدا سوار اتومبیل سهیل بشود.
یلدا گفت آقا جون مگه خودت نگفتی بذارم سهیل حرفاش رو بزنه؟
من گفتم . آره اما حالا که به شهاب قهری ؟ به لج اون؟
چه فرقی میکنه؟ انگیزه نداشتم. این هم شد یک انگیزه.
دروغ نگو . چون شهاب بهت گفته به سهیل فکر کن . میخوای ثابت کنی که داری فکر میکنی. مثلا اون رو عذاب بدی؟
و سرش رو جلو آورد و آرام گفت. بدبخت مگه تو نبودی که میگفتی بدون عشق نمیتونم زندگی کنم؟ حالا میخوای بدون عشق به سهیل جواب مثبت بدی و بعد هم خودت رو بندازی توی دردسر؟
نرگس تو اصلا چی میگی آخه؟ مگه خودت نمیگفتی اینم یک موقعیته و باید جدی بگیرمش؟
آقاجون من غلط کردم. حالا راضی شدی؟
فرناز گفت یلدا تو که میدونی سهیل چقدر عجوله. اگه الان بهش جواب بدی شب خانواده اش رو میاره و فردا هم میخوادعروسی راه بندازه.
یلدا گفت باباجون چرا شما دو تا این همه شلوغش کرده اید؟ من که نمیخوام الان بهش جواب بدم.
نرگس گفت سه سال صبر کردی چند وقت دیگه هم روش . چرا میخوای باهاش سوار ماشین بشی؟
بابا میخوام مجابش کنم.
تو غلط میکنی.
نرگس جون به خدا میخوام بهش بگم که چند وقت دیگه جوابش رو میدم.
نرگس قیافه ی جدی به خود گرفت و در حالی که رویش را محکم میگرفت گفت اصلا میدونی چیه یلدا خانم؟
من میخوام خودم با شهاب صحبت کنم.
رنگ از روی یلدا پرید.
فرناز گفت بیا تا اسمش رو میشنوه رنگش مثل گچ سفید میشه. اون وقت میخواد با یکی دیگه حرف بزنه.
یلدا نگاهش را به نرگس دوخت. دوباره پرده ای اشکی جلوی چشمان سیاهش را پوشاند و با بغض گفت : میخوای چی بهش بگی؟ میخوای برای دوستت عشق و محبت گدایی کنی؟(اشکهایش قلت میزدند و پایینمی آمدند) ادامه داد نرگس اون من رو نمیخواد. بابا حتما که نباید به زبون چیزی رو گفت. وقتی من رو نگاه میکنه و میبینه که دارم ذره ذره آب میشم. .. این رو میدونم... اون به قدری از عشق من به خودش مطمئنه که پیشنهاد میده به کسی دیگه ای فکر کنم. اون هدفش چیز دیگه ایه.این رو بفهم. من چاره ندارم...
نرگس دست یلدا را گرفت و سعی کرد او را آرام کند.
فرناز بغضش را خورد و به آنها نهیب زد.هیس...ماشین سهیل اومد.
اتومبیل سهیل چرخی زد و جلوی پای آنها متوقف شد.
نرگس نگاهی محبت آمیز به یلدا کرد و گفت فقط چیزی بهش نگی که بعدا باعث دردسرت بشه.
یلدا لبخند محوی زد و سر تکان داد و با بی میلی از دوستانش خداحافظی کرد تا سوار اتومبیل سهیل شود.
سهیل پیاده شد و در را برایش باز کرد. یلدا نشست و در بسته شد.
صدای فرناز آمد. یلدا ...یلدا آقا کامبیز اومد.
هر چیزی که مربوط به شهاب میشد برای یلدا التهاب و هیجان به همراه داشت.
با شوقی زایدالوصف از پنجره ی اتومبیل بیرون را نگاه کرد. اتومبیل کامبیز متوقف شده بود.
کامبیز در حالی که پیاده میشد و کنجکاوانه اتومبیل سهیل را مینگریست با دیدن یلدا سری تکان داد و متعجب پرسید : کجا میرید؟
یلدا نگاهی به سهیل کرد و گفت ببخشید یک لحظه . الان میام.و در را باز کرد و پیاده شد.
بهم که رسیدند سلام و احوالپرسی گرمی بین آنها ردو بدل شد.فرناز و نرگس با لبی خندان به آنها پیوستند.
کامبیز نگاه محبت آمیزش را روی صورت یلدا انداخت و گفت خوبید؟
یلدا منظورش را می فهمید. گویی کامبیز هم میدانست. این هفته ای که گذشته چندان به مراد دل یلدا نبوده.
کامبیز ادامه داد راستی مزاحم شدم. و در حالی که به اتومبیل سهیل اشاره میکرد گفت از آشناها هستن؟
یلدا با خونسردی گفت بله همکلاسی ایم. قرار بود من رو تا خونه برسونند.
کامبیز با کنجکاوی پرسید ببخشید فضولیه. اما ایشون آقا سهیل هستند؟
یلدا در کمال تعجب فهمید که شهاب با کامبیز حسابی درد دل کرده است. پاسخ داد بله ایشون هستند.
کامبیز چهره ی جدی به خود گرفت و گفت چرا میخواین باهاش خونه برید؟ شهاب ببینه قاطی میکنه ها.
یلدا مصمم و جدی گفت به شهاب ربطی نداره. در ثانی ایشون خیلی وقته که میخوان با من صحبت کنند .
چون دیدم امروز زود تعطیل شدیم گفتم بهتره امروز رو به اینکار اختصاص بدم.
کامبیز رو به نرگس و فرناز کرد و گفت شما اجازه میدین که دوستتون به این سادگی زندگیش رو خراب کنه؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرناز بدون معطلی گفت والله کامبیز خان این دوست خل و چل شماست که یلدا رو دیوونه کرده.
کامبیز لبخندی زد و دوباره به یلدا چشم دوخت.نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد وتا مواظب حرف زدنش باشه اما فرناز از گفته اش پشیمان نبود.
سهیل که از آمدن یلدا ناامید شده بود از اتومبیل پیاده شد و سلام و علیک کنان به آنها پیوست و به یلدا گفت مشکلی پیش اومده؟تشریف نمی آورید؟
کامبیز که تمام حواسش به سهیل بود و حسابی وراندازش میکرد خندید و گفت آقا سهیل امروز من مزاحم شما شدم. راستش کاری پیش اومده که یلدا خانم باید زودتر به خونه برن. من هم اومدم دنبال ایشون.
نگاه ماتم زده و مستاصل سهیل روی کامبیز خشکید.
کامبیز ادامه داد راستی معرفی نشدم. من پسر خاله ی یلدا خانم هستم.
سهیل که گویی دیگر چیزی نمیشنید سرسری از آنها خداحافظی کرد و نگاه ملتمسانه اش را به یلدا دوخت و گفت پس...کی؟
یلدا بلافاصله گفت فردا ساعت سه. بعداز ظهر.
سهیل سرخورده از ماجرای آن روز لبها را بهم فشرد و نگاه مشتاقش را به یلدا دوخت و گفت من روی حرفشما حساب میکنم. و دست را بالا برد و خداحافظی کرد و گفت تا فردا ساعت 3.
بعد از رفتن سهیل کامبیز دخترها را سوار اتومبیلش کرد . یلدا از این که کامبیز قرار فردا با سهیل را میداند خوشحال بود و دلش میخواست این چیزها به گوش شهاب برسد تا شاید کمی دلش خنک شود.
فرناز خندید و ریز ریز گفت بچه ها حال این سهیل بدجوری گرفته شدها.
نرگس گفت آره طفلکی . دلم برایش سوخت.
فرناز ادامه داد بابا بالاخره تو تکلیف ما رو مشخص کن ببینم طرفدار کی هستی؟
یلدا گفت هیچی این خانم فقط مخالفند . با همه چیز.
کامبیز که تا آن لحظه فقط رانندگی میکرد و در جمع آنها سهمی نداشت به زبان آمد و گفت خانمها ببخشیداگه من مزاحمم پیاده بشم.
صدای خنده بچه ها در اتومبیل پیچید. کامبیز بعد از دقایقی صحبتهای متفرقه و خنده و شوخی فرناز و نرگس را به منزلشان رساند و بعد با یلدا تنها ماند.
از یلدا خواست که جلو بنشیند... و راه افتادند.
کامبیز گفت خسته که نشدین.؟
نه.
زیاد وقتتون رو نمیگیرم. راستش میخواستم راجع به شهاب کمی باهاتون صحبت کنم.
و بعد خیلی رک پرسید یلدا خانم بخاطر حرفهای شهاب میخواین با این پسره صحبت کنین؟
یلدا بعد از چند لحظه سکوت گفت آقا کامبیز ماجرای سهیل مربوط به حالا نیست . مربوط به سال اول دانشگاهه.
کامبیز لبخندی زد و گفت پس چرا حالا بعد از این همه مدت تصمیم گرفتید که باهاش صحبت کنید؟
یلدا جواب داد چون فکر میکنم حالا دیگه وقت اون شده که به آینده ام جدیتر فکر کنم.
کامبیز خیلی جدی شده بود آنقدر که یلدا احساس میکرد اخمهایش در هم رفته.
با این وصف کامبیز ادامه داد. یعنی آینده تون رو با این پسر میبیند؟
یلدا نگاه عمیقش را به کامبیز داد و گفت نه. اون فقط یه خواستگاره و من باید باهاش حرف بزنم و فکرکنم شاید هم مناسب من نباشه که در اینصورت خب دیگه بهش فکر نمیکنم. البته در اینمورد باید بگم که تا حدی سهیل رو میشناسم . به هر حال سه سال هم کلاسیم.
پس شهاب چی میشه؟
قلب یلدا فشرد. نگاهش بوی غم گرفت و گفت همونی که خودش دوست داره میشه.
نه نشد. شهاب دیگه اون شهابی که من میشناختم نیست. حواسش به کار نیست.گاهی از هر فرصتی استفاده میکنه که از زیر کار فرار کنه و بیاد خونه و یا برعکس گاهی اونقدر سخت بکار میچسبه که فکرمیکنم میخواد یکجوری از خودش انتقام بگیره. یک روز خوشحاله یک روز با همه سر جنگ داره.
حالا فکر میکنین با این اوضاع درسته که شما فقط بفکر آینده ی خودتون باشین؟
یلدا که از صحبتهای کامبیز متعجب بنظر میرسید گفت یعنی شما فکر میکنید مسئول تغییراتی که در شهاب بوجود آمده منم؟
صددرصد.
خب بنظر من شما اشتباه میکنین.
یلدا خانم شما هم مثل شهاب لجبازید. البته ببخشید که این رو میگم.
اصلا فرض کنیم که حق با شماست . شما چه پیشنهادی دارین؟
آهان این شد.
کامبیز به صندلی اش تکیه داد . نگاهش چرخی زد و دوباره روی یلدا ثابت شد.
اتومبیل را کناری متوقف کرد و گفت من میگم شما باید باهاش حرف بزنید.
یعنی چی باید بگم؟
حرف دلتون رو .
یلدا نگاه معنی داری به کامبیز انداخت و گفت حرف دل من به درد شهاب نمیخوره.
چرا اینطور فکر میکنید؟
چون همین طوریه. آقا کامبیز ،شهاب همه چیز رو خیلی شفاف برای من گفته. از همون روز اول . بنابر این تصمیمش رو گرفته و اینطور که من اون رو تا امروز شناخته ام کسی نمیتونه نظرش رو عوض کنه.
یلدا خانم فقط شما میتونید اون رو از ازدواج با میترا و آینده ای که پدر میترا براش رقم زده منصرف کنید.
کینه ای عمیق در دل یلدا جوشش گرفت . قیافه ی حق به جانبی بخود گرفت و گفت آقا کامبیز ازدواج شهاب و میترا به من ربطی نداره. من نمیتونم کاری بکنم. و نمیخوام کاری هم بکنم.
اگر شهاب اونقدر احمقه که بخاطر چه میدونم بقول شما احساس دین و عذاب وجدان میخواد با دختری مثل میترا که فکر میکنم هیچ جور مثل شهاب نیست زندگی کنه پس بهتره اینکار رو بکنه.
کامبیز ابروها را بالا انداخت و سری تکان داد و یلدا را نگاه کرد وثانیه ای بعد گفت شما هم رفتار شهاب رو تلافی کنید . ولی بدونین این قصه پایان خوبی نداره.
یلدا از اشاره ی صریح کامبیز غمزده به مقابلش چشم دوخت.
کامبیز ادامه داد همه چیز بستگی به شما داره.
پس بذارین چیزی رو بهتون بگم . شاید اصلا شهاب مجبوره که با میترا ازدواج کنه. چه میدونم...اون وقتی که دوتایی به مسافرت رفتند. ما نمیدونیم بینشون چی گذشته.
کامبیز متوجه منظور یلدا شده بود. سری تکان داد و خندید و گفت نه نه.یلدا خانم اشتباه میکنید.
معلومه هنوز شهاب رو نمی شناسید.اولا که میترا تنها نبوده و پدرش هم توی این مسافرت بود.
بعد هم از قرار معلوم میترا هر تلاشی که برای تحمیل خودش به شهاب کرده بی ثمر بوده. بعد از اون مسافرت تیموری به من تلفن کرد و گفت با شهاب صحبت کنم که با میترا مهربون تر باشه. بعدش هم گفت که انگار زندگی با یلدا خانم تاثیر زیادی روی شهاب گذاشته. از میترا زیاد ایراد میگیره ...بهش اعتنا نمیکنه و رفتارش بطور کلی تغییر کرده. برای همین میترا تصمیم میگیره که بیاد سراغ شما .
کامبیز لبخند قشنگی زد و در ادامه گفت که شما هم خوب ازش پذیرایی کردید.
یلدا هم خنده اش گرفت.
کامبیز گفت قبلا هم به شما گفته ام تیموری شهاب رو خوب میشناسه . دوستش داره و میدونه که بهتر از شهاب گیر نمیاره تا دخترش رو بندازه گردنش.
تمام تلاشش رو برای این ازدواج میکنه. شهاب بدجوری توی رو در وایسی قرارگرفته. بهش حق بدین که رفتارش با شما مدام در تغییر باشه. خودش همیشه میگه مهمترین چیز براش آینده ی شماست که نمیخوادخراب بشه.
شنیدن این حرفها از دهان کامبیز که نزدیکترین دوست شهاب بود برای یلدا مثل دمیدن روح در کالبد بیجانش مینمود. چقدر آن چند وقت به مسافرت شهاب فکر کرده بود . گویی همیشه چیزی در دل داشت که حتی پیش خود هم خجالت میکشید به آن فکر کند. وای چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
چند روز بود که اصلا همدیگر را ندیده بودند...و به یاد فردا افتاد.سهیل...چطوری با سهیل حرف بزنم؟
کامبیز پرسید یلدا خانم به چی فکر میکنی؟
یلدا دستپاچه جواب داد به حرفهای شما.
خوبه . شهاب به شما احتیاج داره. درست فکر کنید.
یلدا نگاهش را به دورها فرستاد. آنجا که کوه و آسمان با هم آشتی کرده بودند. نور امیدی در دلش جوانهزد. از کامبیز ممنون بود که در بدترین لحظات او را امیدوار کرده بود.



پایان فصل های 35 * 36 * 37
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح ششم بهمن ماه آنقدر زیبا و دل انگیز بود که گویی ناخودآگاه غمها را با خود میبرد و شادی و امید را به همراه می آورد.هوا سرد بود. اما آفتاب خوشرنگ و گرمی همه جا را پوشانده بود.
آسمان آبی آبی بود. یلدا چشمهایش را جمع کرد و سعی کرد تا خورشید را نگاه کند.
نور چشمش را زد. چه لذتی میبرد . احساس یک کودک را داشت . شاید هم یک پرنده ی کوچک که سبک و راحت میتوانست پرواز کند.
لحظه ای شادی عمیقی بر جانش نشست. دلش میخواست پیاده روی کند تا صورتش مثل برگ گلگون و لطیف شود تا دوباره حس جوانی و شادابی را عمیقا درک کند. دلش میخواست همه زیباییش را ببینند و به اولبخند بزنند و او هم به همه لبخند بزند.
حس عجیبی به او میگفت امروز شهاب سر ساعت سه به دانشگاه میاید و حتما قرار با سهیل بهم میخورد.
ولی باید با سهیل حرف میزد. و بالاخره این ماجرا را تمام میکرد. این حس که شهاب را قال بگذارد برایش دلشوره ی دل چسبی بهمراه آورد. شیطنت خاصی که در چشمانش میدرخشید . حرفهای کامبیز تاثیر خودرا گذاشته بود و حالا انگار ته دلش محکم بود که شهاب او را میخواهدو
وقتی وارد کلاس شد شور و هیجان و لبخندش همه را به وجد آورد.
باز یلدای همیشگی شده بود. سهیل خیلی شیک لباس پوشیده بود و زیبا و با وقار به نظر میرسید.
فرناز هم شاد و شنگول بسراغ یلدا آمد و یلدا را در آغوش گرفت و با هیجان خاصی یواشکی گفت یلدا محمد اومده.
یلدا با خوشحالی و هیجان گفت تبریک . تبریک . این دفعه شل بازی در نیاری.
فرناز هیجانزده بود و لحظه ای دهانش بسته نمیشد. ادامه داد فکر کنم این دفعه برای کار مهمی اومده.
پیغام گذاشته امشب میاد خونه ی ما.
یلدا که گویی موضوع به او هم مربوط میشود قیافه اش آنقدر جدی شد که فرناز دستش را گرفت و گفت حالا بذار برات کاملا توضیح بدم چی شده...
نرگس هم رسید.
یلدا گفت سلام نرگس . چرا دیر کردی؟
نرگس که عصبی بنظر میرسید گفت هیچی بابا چادرم لای در اتوبوس گیر کرد...و در حالی که دنبال پاره گی چادرش میگشت تا به یلدا نشان دهد گفت با راننده حسابی دعوا کردم.
یلدا که دلش نمیخواست خوشی آنروز را با موضوعی مثل پاره شدن چادر نرگس خراب کند با فرناز همه چیز را به شوخی برگزار کردند.
یلدا گفت تو خجالت نمیکشی بخاطر یک چادر دعوا میکنی؟ دختر مگه من مرده ام.و در حالی که میخندید گفت بابا رفیقت داره پولدار میشه....بهترین چادر دنیا رو برات میخرم.
نرگس نگاه معنی داری به آن دو دوخت و قیافه ای گرفت و گفت چیه ؟ کبکتون خروس میخونه.مردها بهتون خندیده اند؟
فرناز گفت وا یعنی چی؟
نرگس قیافه ای گرفت و در حالی که چادرش را تا میزد گفت خب شما دو تا غصه و غمتون و همه ی مشکلاتتون حول و حوش مردها میچرخه. و موذیانه خندید.
یلدا و فرناز بسوی او حمله بردند و با کیف و کتابهاشون توی سر و کله اش کوبیدند. قهقهه ی خنده شان توجه همه ی کلاس را بسوی آنها جلب کرده بود.
یلدا با خنده گفت واقعا که نرگسی بدجنسی هستی.الان اگه بگیم بابا و عموت آشتی کرده اند از خوشحالی سکته میکنی و به خونه نمیرسی که قیافه ی وارفته ی پسر عموی عزیزت رو زیارت کنی . حالا ما رو مسخره میکنی؟
آنقدر شاد و خندان بودند که متوجه صدای سهیل نشدند.
سهیل گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
سپیده یکی از دوستانشان از وسط کلاس فریاد زد یلدا.
یلدا که از شدت خنده از گوشه ی چشمانش قطره اشکی راه گرفته بود به خود آمد و بسوی سپیده نگاه سریعی انداخت. و با اشاره ی سپیده به سهیل نگاه کرد و در حالی که مقنعه اش را مرتب میکرد گفت ا....ببخشید بفرمایید.
نرگس و فرناز هنوز در هم گره خورده بودند و صدای خفه ی خنده شان شنیده میشد.
سهیل لبخندی شرمگین بر لب داشت. سر پیش آورد و گفت یلدا خانم امروز رو که فراموش نکردین؟
یلدا گفت نه یادم هست . یک ربع قبل از پایان کلاس من میرم بیرون . شما هم چند لحظه بعد از من بیایید.
چند لحظه رو فراموش نکنید.
سهیل که خوشحالی از چهره اش هویدا بود تشکر کرد و سر جایش برگشت. فرناز و نرگس که تازه به حال طبیعی برگشته بودند سعی کردند با صورتهای سرخ ومودب بشینند.
فرناز رو به یلدا کرد و گفت کجا میخوای بری؟ و به سهیل که دور از آنها نشسته بود نگاهی کرد و گفت :چه تشکری هم کرد.
یلدا گفت گفتم دیگه امروز باهاش حرف بزنم . میخوام ببینم چی میگه؟
نرگس گفت میخوای قبل از تموم شدن کلاس بری؟
آره . بهتره . شاید یک وقتی شهاب بیاد. اون وقت دوباره قرار امروز بهم میخوره.
فرناز گفت وا؟ مگه قراره شهاب بیاد؟
نرگس هم پرسید آشتی کردین؟ حرف زدین؟
نه بابا. فقط احتمال میدم یک وقت بیاد. نمیدونم. پیش خودم گفتم چون کامبیز قرار امروز من و سهیل رو میدونه شاید به شهاب بگه.
نرگس گفت خب حالا بگو ببینم چرا امروز یکجور دیگه هستی خیلی شادی.
برای اینکه محمد اومده. (و با لبخند چشمکی به فرناز زد)
فرناز دوباره نیشش باز شد و همه ی دندانها را به نمایش گذاشت. تا قبل از آمدن استاد فقط حرف زدندو شوخی کردند تا بالاخره استاد آمد.


پایان فصل 38



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد.
هر دو با هم از دانشکده خارج شدند.
سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشغول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد.
سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقف کرد یک لحظه دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی موهبتی الهی نصیبش شده . آهی کشیدو سری تکان داد...لبخند زد و گفت باورم نمیشه.
یلدا نگاهش کرد. انگار از دلش خبر داشت. اما خونسرد پرسید چی رو؟
اینکه بعد از سه سال راضی شدی سوار ماشین من بشی. (و دوباره خندید و اتومبیل را راند.)
یلدا ساکت نشسته بود و در دل میگفت چی میشد بجای تو شهاب اینطور از بودنم لذت میبرد و خوشحالی میکرد.
سهیل آهنگ شادی گذاشت و صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت.
اذیتتون که نمیکنه؟
یلدا لبخندی زد و گفت نه خوبه.خب بهتره دیگه صحبتهاتون رو شروع کنید. چون من باید زودتر به خونه برم. دیرم میشه.
سهیل گفت من میخواستم بریم جایی دنج پیدا کنیم و یک چیزی هم بخوریم.
ولی یلدا گفت نه...نه. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه خوب نیست. خواهش میکنم همینجا حرف بزنیم.
سهیل گفت اینطوری که خسته میشین. ولی خب هرطور که شما راحتین. باشه همینطوری حرف میزنیم.
و در ادامه چهره ی شرمگینی به خود گرفت و گفت راستش یلدا خانم خودتون که میدونید من چند بار مزاحم پدرتون شده ام اما ایشون هر بار گفته اند که باید نظر خود شما رو جلب کنم.
خب شما هم که اوایل خیلی عصبانی میشدید و بعد هم بی تفاوت شدید. همیشه هم بهانه ای برای صحبت نکردن با من داشتین. خودتون باید بهتر بدونین که من به شما علاقمندم. با خانواده ام خیلی صحبت کرده ام و همه در جریان هستند. برادر بزرگترم هم شما رو از دور زیارت کرده اند. من دو تا برادر و یک خواهر دارم که همگی ازدواج کرده اند . البته خواهرم عقد کرده. در واقع خانواده ام شما رو دورادور میشناسند.
سهیل توضیحاتی راجع به خانواده اش شغل پدر و برادرهایش محل زندگی و محل کار آنها داد.
خلاصه بطور کلی یک شرح حال تقریبا کامل از خود و خانواده اش به یلدا عرضه کرد.
یلدا که دیگر حوصله ی شنیدن نداشت گفت چرا من رو انتخاب کردی؟
سهیل خنده ای کرد و گفت نمیدونم از همون اوایل که توی کلاس ها میدیدمتون ازتون خوشم اومد.
شاید بخاطر چهره تون ... گاهی وقتها مثل بچه ها شیطون میشین و گاهی وقتها واقعا حساب میبرم.(و خندید)
سهیل با ساده ترین جملات به راحتی احساسات خود را برای یلدا بازگو کرد. یلدا نیز با این که از قبل هم او را میشناخت تحت تاثیر سادگی او قرار گرفت و بیاد حرف حاج رضا راجع به سهیل زده بود افتاد که میگفت پسر ساده و صادقی بنظر میرسه.
سهیل ادامه داد یلدا خانم من خیلی حرف زدم . حالا شما یک چیزی بگین.
و بنرمی اتومبیل را در گوشه ی دنجی متوقف کرد.
یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت خب راستش آقا سهیل اگر من پیشنهاد شما رو قبول نکنم چی میگین؟
رنگ از روی سهیل پرید. اما سعی کرد لبخند داشته باشد و تته پته کنان گفت خب ...خب . نمیدونم. اماتو رو خدا این رو نگین. داره قلبم وای میسته.
یلدا جدی پرسید. فکر میکنید چقدر به من علاقه دارید؟
سهیل نگاه عسلی اش را به یلدا دوخته بود و پشت لبش قطرات ریز عرق جمع شده بود . موهای بلوندش زیر نورآفتاب برق میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت از این همه وقت که به انتظار صحبت کردن با شمادر این زمینه نشسته ام خودتون باید بفهمید که چقدر بهتون علاقه دارم. راستش هر روز به عشق دیدن شما سر کلاس میام. توی هر لحظه فقط به شما فکر میکنم.
یلدا گفت میدونستی یک سال از من کوچکتری؟
سهیل گفت میدونم اما چه اهمیتی داره؟ برای شما مهمه که حتما مرد بزرگتر باشه؟
یلدا سوال سهیل را با سوال دیگری پاسخ داد. براتون علاقه ی من مهمه یا نه همین که خودتون به من علاقمندید کافیه؟
سهیل گفت خب معلومه که خیلی دلم میخواد شما هم به من علاقه داشته باشید.اما به شما قول میدم که اگر پیشنهاد من رو قبول کنید هر کاری حاضرم بکنم تا خوشبخت باشید.
یلدا نگاه سردی به سهیل انداخت . نگاهش چرخی خورد و از پنجره بیرون رفت و بهمان سردی نگاهش گفت اگر عاشق نباشم چطوری خوشبخت میشم.؟
سهیل ساکت بود...یلدا هم.
یلدا سهیل را درک میکرد چون خودش هم عاشق بود. هرچند که عشق خود به شهاب را با هیچ عشقی در دنیا یکی نمیدانست اما بهر حال سعی میکرد سهیل را بفهمد. بنابراین میدانست این لحظات برای سهیل بسختی میگذرد . بهمین علت سعی کرد جملاتی انتخاب کند تا تحملش راحتتر باشد و گفت آقا سهیل من میخواهم باهاتون صادق باشم...(لحنش ملایم و مهربان بود) من برای عشق شما و ابراز علاقتون به من احترام قائلم و معتقدم هر کسی اونقدر خوشبخت نیست که بتونه عاشق بشه. یعنی عشق رو عین خوشبختی میدونم و مثل خیلی ها که میگن اعتقادی به عشق ندارن و میگن عشق واقعی به هیچ وجه وجود نداره نیستم.
در این مدتی که با هم توی دانشکده بودیم هیچ رفتار زننده یا حتی سبکی از شما ندیده ام . اما راستش توی شرایط خیلی بدی هستم. شرایطی که نمیتونم زیاد براتون توضیح بدم و فقط میخوام این رو بدونین که احساس من نسبت بشما مثل احساس شما نسبت بمن نیست.
سهیل خنده ی عصبی و عجولانه ای کرد و گفت اینرو که میدونستم.
حقیقت اینه که من عاشق شما نیستم. اما دلم میخواد زندگیم رو با عشق شروع کنم. مطمئن باشید اگر بخوام زندگی رو بدون عشق با کسی شروع کنم و منتظر عشق بعد از ازدواج باشم حتما بشما جواب مثبت میدم.
یعنی شما میخواین صبر کنید و ببینید عاشق کسی میشین یا نه؟
یلدا لبخند زد و گفت فقط شما دو ماه به من فرصت بدین. من بعد از دو ماه جواب قطعی رو بهتون میدم. البته اگردوست دارید که صبر کنید والا من نمیخوام بقول معروف شما رو سر کار بذارم.
هر قدر که شما بخواین صبر میکنم.
توی این مدت شما هم جدیتر فکر کنید . مطمئنم که لیاقت شما کسی است که قدر عشق و محبتتون رو بدونه و من خودم رو سرزنش میکنم اگر در کنار شما باشم و نتونم جواب محبتتون و عشقتون رو بدم.
نگاه سهیل غمگین بود و از شادی ابتدای دیدار خبری نبود...
یلدا خانم شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟
یلدا نگاه خجالت زده اش را به سهیل دوخت و گفت دو ماه دیگه فرصت بدین.
سهیل سری تکان داد و گفت باشه. من صبرم زیاده. و بعد مردد پرسید یلدا خانم این دو ماه بخاطر برادر فرناز خانم نیست؟
یلدا نگاهش کرد و گفت نه . بخاطر اینه که هردومون بیشتر فکر کنیم . من به این فکر کنم که باید زندگیم رو بدون عشق شروع کنم و شاید تا آخر عمرم هم از نعمت عشق بی نصیب باشم و شما هم فکر کنید این همه عشقی که دارید رو چه طوری خرج یک نفر مثل من بکنید و خسته نشین. درضمن یک مسائلی هم هست راجع به خانواده ام که فکر میکنم بعد از این مدت اگر به نتیجه رسیدیم براتون باز گو کنم بهتره.
سهیل نگاهش بوی کنجکاوی گرفت و گفت اگه راجع به مادرتون...
یلدا وسط حرفش پرید و گفت نه.فقط راجع به مادرم نیست.
اتومبیل روشن شد و آنها حرکت کردند. یلدا نزدیک خانه ی شهاب پیاده شد و از سهیل که قیافه اش جدی شده بود خداحافظی کرد.
نمیدانست چرا آنهمه غمگین است. نگاه ملتمسانه ی سهیل را نمیتوانست فراموش کند . توی دلش گفت ای کاش هرگز شهاب رو ندیده بودم. اونوقت چه راحت تصمیم میگرفتم.
یلدا غرق در افکارش بود و نمیدانست چرا اشک میریزید. آیا بخاطر سهیل بود؟ یا بخاطر خودش. شاید هم بخاطرشهاب بود. باز به یاد شهاب افتاد و با خود گفت وای خدایا دارم میترکم. خیلی وقته که ندیدمش. و دوباره اشک ریخت.
گویی فقط با اشک ریختن احساس سبکی میکرد. هوا سردتر شده بود و آفتابی در کار نبود . باز دلش گرفت.
بسر کوچه که رسید به محض اینکه داخل کوچه ی خودشان پیچید اتومبیل شهاب را جلوی در خانه دید.
قلبش به تپش افتاد. سهیل از یادش رفت. دستی به مقنعه برد و موها را مرتب کرد اشکها را پاک کرد و آیینه ی کوچکش را از جیب پالتویش بیرون کشید و نگاهی به خود انداخت. زیاد راضی نبود اما دوباره به اتومبیل نگاه کرد وای...شهاب هم توی اتومبیل بود. احساس میکرد دلش پیچ میزند. چقدر غافلگیر شده بود. چقدر دلش برای او تنگ شده بود .چقدر دوستش داشت و چقدر عاشقش بود.
نزدیکتر آمد . اما در یک لحظه تصمیم گرفت بدون توجه به او و اتومبیلش در را باز کند و وارد خانه شود و با خود گفت آره همینه باید بی تفاوت باشم. و با این تصمیم بدون نگاه به اتومبیل کلید را از کیفش بیرون آورد .
دستش میلرزید. خواست در را باز کن که صدای باز شدن در اتومبیل آمد. سعی کرد اصلا پشت سرش را نگاه نکند.
شهاب از پشت سر صدایش کرد و گفت کجا بودی؟
صدایش عصبانی و لحنش جدی و خشک بود. یلدا برگشت .تمام وجودش لرزه گرفته بود. نگاهش کرد. ریشهایش درآمده بود و چشمهایش درشتتر و نگاهش با نفوذتر از همیشه که باز یلدا را سوزاند و از خود بیخود کرد.
شهاب نزدیک آمد. بوی دل انگیزش توانی برای پاهای ناتوان یلدا باقی نمیگذاشت. دلش میخواست همانجا بشیند.
طاقت اینطور غافلگیر شدن را نداشت.
شهاب جدیتر پرسید گفتم کجا بودی؟
یلدا که سعی میکرد حرفهای او را بشنود گفت خب سر کلاس بودم دیگه .
کی تعطیل شدی؟
یلدا فکری کرد و گفت یک ساعت پیش.
شهاب چشمها را تنگ کرد و گفت فرناز و نرگس که میگفتند زودتر رفتی. رفتی که کتاب بخری؟
یلدا که تازه متوجه شده بود به خود گفت وای پس درست حدس زده بودم شهاب ساعت سه اونجا بوده. و احساس خوبی پیدا کرد.
آره رفتم کتاب بخرم.
کو ؟ کتابت کو؟
پیداش نکردم.
با کی رفتی؟
یلدا نگاهش کرد و سر به زیر انداخت و گفت با هیچ کس.
شهاب عصبی جواب داد باور کردم. و کلید را از دست یلدا گرفت و در حالی که در را باز میکرد گفت برو تو.
مثل اینکه آقا سهیل قصه های سوزناکی برات تعریف کرده. برو آبی به سر و صورتت بزنم.
یلدا رنجیده خاطر نگاهش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.
شهاب کلافه نشان میداد. نگاهش آمیخته از خشم و رنج بود و صورت برافروخته اش یلدا را بیقرار میکرد.
بالای سر یلدا که روی مبل نشسته بود ایستاد و پرسید با اجازه ی کی سوار ماشین این پسره شدی؟
لحنش سرد و با تحکم بود و طوری حرف میزد که گویی تنها مالک یلدا اوست و حسی که در دل یلدا بوجود آمد خوب بود و با خود گفت چرا از عتاب و خطابهای او رنجیده نمیشم. شاید فکر میکرد این هم نوعی اهمیت دادن است و بیاد این بیتی که خیلی وقت پیش شنیده بود افتاد

عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

یادش رفته بود شهاب آنجاست.
شهاب محکمتر از قبل در حالی که به خودش فشار میاورد تا صدایش به فریاد تبدیل نشود پرسید ازت پرسیدم کی بهت اجازه داد سوار ماشین اون لعنتی بشی؟
یلدا نگاهش کرد و گفت خودت.
شهاب که صدایش از خشم دورگه شده بود و رگ گردنش متورم .فریاد زد من کی همچین غلطی کردم؟ هان؟
یلدا دلش نمیخواست مقصر جلوه کند . لحظه ای بخود گفت چرا کوتاه بیام؟
رفتار شهاب لجبازی او را تحریک میکرد. برای همین او هم صدایش را بالا برد و گفت تو مگه خودت نگفتی بهش فکر کنم؟
هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست. لحظه به لحظه نظرت عوض میشه. اون وقت سر من فریاد میکشی؟
یلدا این را گفت و از روی مبل برخاست تا به اتاقش برود اما شهاب خشمگین دست او را گرفت و بسوی خود کشید.
باز هم نفسها حبس شدند. شهاب خیره خیره نگاهش میکرد.لحظه ای در سکوت گذشت. سپس شهاب گفت تا وقتی اسمت توی شناسنامه منه اجازه نمیدم از این غلطا بکنی. از خشم میلرزید...یلدا ترسید . فکر نمیکرد این موضوع تا این حد عصبانیت به همراه داشته باشد. اما خواست باز سعی کند موضع خود را حفظ کند. برای همین او هم با لجاجت گفت تو خودت گفتی.
شهاب در حالی که محکم تکانش میداد گفت من فقط گفتم بهش فکر کن نگفتم...
یلدا بغض کرد. شهاب از پشت حصار اشکهایش لغزان شده بود. اشکها راه گرفتند. با تمنا نگاهش میکرد. چقدر دوستش داشت آنقدر که زجری که در نگاه او بود بیشتر عذابش میداد و در دل میگفت خب حرف بزن و بگو که تو هم دوستم داری...بگو
که نمیخوای به هیچ کس دیگه ای فکر کنم. لعنتی بگو دیگه . اما شهاب فقط نگاهش میکرد. دستش را طوری رها کرد که یلدا روی مبل رها شد... و شهاب او را ترک کرد.
یلدا غمزده دقایقی بیحرکت روی مبل نشسته بود و حتی نمیدانست به چه فکر کند. بخاطر رنجی که شهاب میکشید غمگین بود بخود گفت یعنی فقط یک تعصب مردانه ی محض است یا عشق؟
صدای زنگ تلفن او را وادار کرد که با اکراه گوشی را بردارد. از شنیدن صدای نرگس جان گرفت که میگفت الو...یلدا.
سلام نرگس .
سلام . خونه ای ؟ کی اومدی؟
نرگس ... توی خیابونی؟صدا زیاد میاد.
آره با فرنازم حوصله نداشتیم بریم خونه . دلمون شور تو رو میزد. ...رفتیم تا انقلاب کتاب بخریم...
صدای فرناز که معلوم بود کنار نرگس سرش را به گوشی نزدیک کرده بود آمد که گفت بیشعور . تو رفتی شهاب اومد.
راستی .شهاب با شماها حرف زد نرگس؟
چیه صدات گرفته؟ آره شهاب اومد . ندیدیش؟
چرا دیدمش . کلی باهام دعوا کرد. شما گفتید با سهیل رفتم؟
نه بابا ما گفتیم رفتی کتاب بخری.سپیده گفت که دیده با سهیل رفتی.
سپیده اونجا چیکار میکرد؟
چه میدونم. توکه رفتی اومد توی کلاس و پیش ما نشست.
فرناز فریاد زد شهاب اومد...
نرگس در حالی که به او تذکر میداد گفت ا... بابا بهش گفتم دیگه.
دیوونه ها یکی تون حرف بزنید.
آره آنقدر عصبانی بود یلدا.
کی عصبانی بود؟
ای بابا خب شهاب دیگه .
آهان چی گفت؟
وقتی سپیده گفت که با سهیل رفتی باور کن من از چشماش ترسیدم. کارد میزدی خونش در نمی اومد...
فرناز با خنده فریاد زد اما شمشیر میزدی حتما در میاومد.
یلدا که عصبانی شده بود و خنده اش نیز گرفته بود گفت نرگس اون رو خفه کن.
ولش کن تو بگو چی شد؟ با سهیل حرف زدی؟
آره بعدا میگم چی شد.
فرناز گفت نرگس شبه. بقیه اش رو بذارید برای فردا...
یلدا پرسید نرگسی فردا که کلاس نداریم.
آره . ولی این دیوونه نذر کرده بریم امامزاده صالح البته نذر کرده با چادر بیاد. تو هم همینطور .
من برای چی؟
خب انطوری هر سه مون چادری میریم .بهتره.
یلدا خنده اش گرفت. حتی از تصور اینکه فرناز چادر سرش کنه مسخره اش میامد چه برسد به واقعی شدن این موضوع.
ببین فردا کی؟
صبح میریم. ناهار رو هم اونجا میخوریم.
ببین به فرناز بگو که ساسان رو نیاره.
خب پس چه جوری بریم.ساسان فقط ما رو میرسونه. این همین طوری نمیتونه راه بیاد . فکرش رو بکن فردا با چادر چه جوری میخواد بیاد. ساسان باشه بهتره.
نذر بخاطر محمده؟
حتما دیگه. شما دو تا تمام ناراحتی هاتون حول محور مردها میچرخه . قبلا که گفته بودم.
یلدا می خندید و میگفت خفه شو تو دیگه پررو...
فرناز توی گوشی داد زد یلدا چادر یادت نره. خداحافظ.
نرگس هم گفت خداحافظ. یلدا جون تا فردا...
یلدا که گوشی را گذاشت احساس خوبی داشت و از اینکه برنامه ی عجولانه ای برای فردا ریخته بود خوشحال بود.
چقدر گرسنه بود. به آشپزخانه رفت و روی میز غذاخوری نایلونی را دید که داخلش ساندویچ بود. یلدا با خود گفت شاید شهاب آنرا برای خودش خریده و بعلت عصبانیت نخورده...
با این فکر آن را برداشت و گاز بزرگی زد و با خود گفت چقدر خوشمزه است.


پایان فصل 39
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز هفتم بهمن ماه یلدا سر ساعت 9 آماده بود. آرایش ملایمی داشت که زیاد محسوس نبود. اما بصورت او طراوت و زیبایی خاصی بخشیده بود. شهاب خانه بود . دیگر صدای شیر آب نمیامد. معلوم بود از حمام بیرون آمده.
یلدا کمدش را زیر و رو کرد تا بالاخره چادرش را پیدا کرد. تلفن زنگ زد . بسوی گوشی دوید...فرناز بود که گفت : سلام . آماده ای؟
سلام . آره آماده ام . تازه چادر رو پیدا کردم. از دست نذرهای عجیب و غریب تو.
خب . غر نزن . ما راه افتادیم. با ساسان میام ها.
برای چی؟
شهاب با موهای خیس از کنار یلدا گذشت اما گویی حواسش به حرفهای یلدا بود...
فرناز گفت فقط ما رو میرسونه و بعد خودش میره سر کار. راستی شهاب هست یا رفته؟
یلدا صدایش را پایین آورد و گفت .نه میخواد بره.
پس ساعت 9.5 سر کوچه باش.
باشه فعلا.
گوشی را گذاشت. از شب گذشته با شهاب حرفی نزده بود. برای اینکه دوباره اصطکاکی بینشان پیش نیاد بدون کلامی به اتاق خودش رفت و دعا کرد قبل از آمدن فرناز اینا او برود و ساسان را نبیند. دیگر مطمئن بود که شهاب به پسرهای دور و اطراف او بسیار حساس است و این را نباید به پای عشق و دوست داشتن میگذاشت.
چون فقط یک تعصب مردانه است و دیگر هیچ. هر چند که خودش زیاد به این افکاری که در مغزش میگذشت اعتقاد نداشت.
اما مثلا سعی میکرد از رفتار و حرفهای شهاب برای خود رویاهای زیبا نبافد.
چادر را روی سرش انداخت و جلوی آیینه رفت و از دیدن خودش خنده اش گرفت. اما بنظرش چادر به او میامد.
گویی خانمتر و بزرگتر نشان میداد. احساس جالبی داشت. صدای زنگ آمد. هول شد.
دوست نداشت فرناز اینا دم در باشند. از پنجره نگاه کرد و اتومبیل ساسان را دید و با خود گفت آخر حریف این پسره نشده و اومده در خونه. گفتم میام سر کوچه. غرغر کنان کیفش را برداشت و در اتاقش را بست.
شهاب هم آماده ی رفتن بود. چشم در چشم هم افتادند و یلدا گفت سلام.
شهاب هم گفت سلام و متعجب و متحیر به یلدا خیره شد ه بود واخمها را در هم کشید و خیلی جدی پرسید. کجا میروی؟
این دیگه چیه سرت کردی؟
یلدا در حالی که سعی میکرد بی تفاوت نشان دهد گفت با فرناز اینا قراره بریم امام زاره صالح.
شهاب با همان جدیت خشک و سرد آمرانه گفت برو چادر رو در بیاد.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و گفت چرا؟
همین که گفتم.
ما قرار گذاشتیم هر سه مون با چادر باشیم.
شهاب از حرفهای یلدا سر در نمیاورد گفت ببین . من کاری به این بچه بازیهایی که شما دخترها از خودتون در میارید ندارم برو مقنعه ات رو سرت کن. مگه شما بچه اید که از این جور قرارها با هم میگذارید؟
صدای زنگ دوباره و دوباره در آمدو
شهاب گوشی آیفون را برداشت و گفت چند لحظه صبر کنید لطفا. الان میاد...
یلدا سرخورده از رفتار شهاب غمگین و چادر بسر روی مبل نشست.
شهاب نزدیک آمد و کنارش نشست.
یلدا هول شد اما سعی داشت خود را کمی لوس کند.
شهاب با لحنی که آرام بخش و دلنشین بود گفت من با چادر سر کردن تو مخالف نیستم. ولی موضوع اینه که چادر سر کردن بنظر من
آدابی داره... که اگه بلد نباشی صورت خوشی از بیرون نداره. مخصوصا که تو وقتی با دوستات هستی...(لبخندی زد) و ادامه داد...
شیطون هم میشی. خنده هاتون هم که دیگه گفتن نداره.
یلدا نگاهش کرد . چشمهای مهربان و خندان شهاب همه ی ناراحتی ها را با خود میبرد و از او میگرفت...شهاب ادامه داد
یلدا خانم چادر قداست خاصی داره. کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه.
اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش کنه و رفتار هایی که در شان یک خانم چادری نیست بکنه بنظر من به افرادی که با
اعتقاد چادر سرشون میکنن توهین کرده. من نمیگم خدای نکرده تو رفتار درستی نداری ها. نه . اصلا منظورم این نیست.
من میگم...(دست زیر چانه ی یلدا گذاشت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد)...من میگم تو خیلی خوشگلی با چادر خوشگلتر
هم شده ای . اینطور من معذبم. اما اگه قرارت خیلی برات مهمه ...این دفعه اشکال نداره. به شرط اینکه فقط خودم ببرمتون.
زبان یلدا بند آمده بود . طاقت نداشت. نه . دیگر طاقت آنهمه خودداری نداشت. برق تحسین و تشکر شادی و امید در نگاه سیاه یلدا
موج میزد و ناباورانه شهاب را مینگریست. شنیدن این حرفها مخصوصا جملات آخر برای او از دهان شهاب بی شباهت به واقعی
شدن یک رویا و آرزویی محال نبود.
شهاب چادر را که روی شانه های یلدا افتاده بود روی سرش انداخت و گفت پاشو الان صدای دوستات در میاد.
دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. ساسان به محض دیدن آنها از اتومبیلش پیاده شد.
شهاب دست مردانه ای به او داد و احوالپرسی گرمی کرد و بعد با لحن دلپذیری گفت امروز اگه اجازه بدین خانمها
رو من میرسونم.
شهاب آنقدر آمرانه گفت که ساسان توانی برای مقاومت نیافت. فرناز و نرگس نیز شگفتزده از اتومبیل پیاده شدند.
شهاب در جلو را برای یلدا باز کرد و همگی سوار شدند. هر کدام از آنها به نوعی وضعیت پیش آمده را باور نداشتند.
قیافه های شان با چادر کمی خنده دار بنظر میرسید. مخصوصا فرناز که اصلا چادر سر کردن را بلد نبود.
توی راه بودند که کامبیز به شهاب تلفن زد. شهاب هم برای او شرح داد که به امامزاده صالح میروند و قصد آمدن بشرکت را ندارد. کامبیز که گویی تحمل دوری او را نداشت با اصرار خواست تا جایی منتظرش بمانند که او هم بیاید.
نزدیک امامزاده همگی پیاده شدند . چادر سر کردن فرناز واقعا دیدنی بود و یلدا تازه معنی حرفهای شهاب را میفهمید.
تا فرصتی یافتند سه تایی دور هم حلقه زدند. نرگس گفت چی شده . چرا شهاب اومد؟
یلدا گفت بعدا براتون تعریف میکنم. و زیر کانه خندید و گفت چقدر خدا دوستم داره.
نرگس گفت چقدر با چادر ماه شدی.
یلدا خندید و گفت فکر کنم بخاطر این چادر همراهمون اومد.
فرناز گفت پس برو به جون من دعا کن.
نرگس گفت تو فعلا آدامست رو در بیار . آبرومون رفت.
یلدا گفت آره فرناز آدامس رو در بیار و موهات رو هم یک کمی بکن توی چادر.
فرناز غر زد آه...بابا کی گفت چادر سرمون کنیم.
نرگس گفت چه زود نذرت رو یادت رفت.
یلدا گفت حالا این نذر واسه چیه؟
فرناز جواب داد محمد.
یلدا گفت خب این که معلوم بود باقی اش؟
فرناز گفت آخه به ساسان زنگ زده و گفته میخواد باهاش حرف بزنه. منم نذر کردم درباره ی من باشه.
یلدا خندید و گفت خوش بحالت. حالا کی میخواد حرف بزنه؟
فرناز جواب داد امشب میاد. البته گفته شاید...
شهاب دستی به موهایش کشید و در چند قدمی دخترها ایستاد و یلدا را صدا کرد.
یلدا خرامان خرامان قدم برمیداشت. چون به چادر عادت نداشت. وقتی نزدیک شهاب شد هر دو بهم لبخند میزدند و گویی
هر دو به یک چیز فکر میکردند.
شهاب چشمها را جمع کرده بود تا آفتاب اذیتش نکند به یلدا گفت شما برید توی حرم. من اینجا منتظر کامی میمونم.
ماشین هم نمیاره.
باشه . شهاب تو زیارت نمیکنی.
چرا. صبر میکنم تا کامبیز بیاد. یک ساعت برای زیارت شما خوبه؟
آره. پس یک ساعت دیگه همین جا باشیم.
یک ساعت دیگه همین جا.
دخترها ریز ریز میخندیدند و قدم برمیداشتند. فرناز که چادر را زیر بغل زده بود. با آن قد بلندش طوری قدم برمیداشت که
همه توجه شان به او بود.
یلدا گفت فرناز توی زندگیم صحنه ای به این مسخره گی ندیده بودم . تو رو خدا چادرت رو زیر بغلت نگیر.
نرگس هم گفت خدا رحم کرد خودمون نیومدیم والا هرگز به مقصد نمیرسیدم.
فرناز گفت خوبه حالا . نه که شماها مادر بزرگید. خوب بلدید چادر سر کنید.
خنده کنان هر سه وارد حرم شدند در حالی که دل یلدا بیرون از حرم در تپش بود .
نماز خواندند و دعا کردند و حرف زدند...
یلدا مدام ساعت میپرسید تا بالاخره گفت بچه ها زودتر راه بیافتید . الان شهاب میاد و منتظر میمونه.
اما در محوطه ی بیرون امامزاده اثری از شهاب و کامبیز ندیدند.
نرگس گفت یلدا مثل اینکه زود اومدیم.
فرناز گفت بس که خانم هول تشریف دارند. میترسه شهاب جونش مثل شهاب آسمونی یکدفعه محو بشه.
یلدا گفت آخه خودش گفت یک ساعت دیگه .
نرگس گفت اوناهاش آقا کامبیز هم همراهشه.
فرناز گفت آخی بچه مون رفته زیارت . شاید نماز هم خونده. یلدا خدا نکشتت. بچه از دست رفت.
شهاب و کامبیز پیش آمدند . بعد از سلام و احوالپرسی گرم کامبیز با دخترها و نگاه تحسین آمیز کامبیز به یلدا شهاب گفت خب خانمها چه برنامه ای دارید؟
نرگس با خجالت لبخندی زد و گفت آقا شهاب ما مزاحم شما شدیم. ببخشید.
شهاب با تواضع و ادب خاصی گفت اختیار دارید. خانم . خواهش میکنم. در واقع این من بودم که مزاحم شما شدیم.
میدونم که توی برنامه تون جایی برای من نبود.
کامبیز با خنده گفت تازه موش توی سوراخ نمیرفت .جارو به دمش میبست(به خودش اشاره کرد)ا
دخترها زدند زیر خنده.
شهاب گفت حالا از شوخی گذشته اگر برای گردش و دیدن پاساژها و خرید و این چیزها میخواهید این اطراف رو بگردید.
شما راه بیافتید ما هم پشت سرتون میاییم.
دخترها راه افتادند و شهاب و کامبیز پشت سرشان. اما بعد از دقایقی شهاب کنار یلدا قرار گرفت و از جمع عقب ماندند.
یلدا که با چادر وقار و زیبایی خاصی پیدا کرده بود سعی میکرد خود را از پشت شیشه ی مغازه ها ببیند و هر بار که شهاب را در کنارش میدید قلبش تندتر میزد و لبخند روی لبهایش مینشست.
شهاب کنار گوشش گفت چیزی لازم نداری؟
یلدا خندید و گفت نه.
شهاب کنار یک مغازه ی شال فروشی ایستاد و کامبیز را صدا کرد وگفت ما اینجاییم .شما آهسته تر برید.
کامبیز در کنار نرگس و فرناز میرفت و صحبت میکرد. فرناز با دیدن مغازه ای که گردنبند های چوبی میفروخت به ذوق آمد و داخل مغازه شد و یک گردنبند چوبی که صورت یک آدم بود خرید. نرگس هم یک قاب خطاطی شده خرید و کامبیز نیز یک دستبند چوبی زیبا انتخاب کرد و خرید. شهاب و یلدا هم از مغازه ی شال فروشی بیرون آمدند. در حالی که برای یلدا شال زیبایی خریداری شده بود . گروه به هم پیوستند.
کامبیز لبخند زنان گفت خب . اگه گرسنه اید...جور شکمهای گرسنه با من.
همگی به رستوران رفتند . یلدا در شگفتی میدید که تمام حواس شهاب فقط به اوست. در فرصتی که دخترها دوباره گرد هم
جمع شدند فرناز با شادمانی گفت یلدا به خدا این شهاب عاشقته. ندیدی چطوری فقط حواسش به توست؟
نرگس هم گفت منم توی نگاهش بتو یک چیزی میبینم. چیزی که واقعا گفتنی نیست.
آنها بعد از خوردن غذا و گردش و شوخیهای کامبیز و گاه شهاب خاطره ی خوشی از آنروز در دلهاشان ثبت کردند.
هنگام بازگشت کامبیز جلو نشست و یلدا هم به دوستانش ملحق شد. شهاب آیینه را طوری تنظیم کرد که با هر بار نگاه به آن فقط یلدا را میدید. یلدا هم که وسط نشسته بود با هر دفعه ای که سر بلند میکرد چشمهای شهاب را میدید که غافلگیرش میکنند.
فرناز و نرگس با اینکه عقب نشسته بودند و کنار یلدا مدام با کامبیز صحبت میکردند و این فرصت بهتری برای یلدا و شهاب بود که حواسشان فقط به هم باشد. گویی هیچوقت پیش هم نبوده اند و فرصتی یافته اند که به زود ی از دست خواهد رفت.
کامبیز شیطنتش دوباره گل کرد و دلش خواست کمی سر به سر آنها بگذارد.
نگاهی به شهاب و بعد هم به عقب انداخت و با لحن خاصی گفت آقا شهاب خیلی ساکتی؟یلدا خانم شما هم همینطور.
فرناز گفت فعلا انگار کارهای مهمتری بجز حرف زدن هست. و بلند خندید.
یلدا که صورتش گل انداخت با آرنج به پهلوی فرناز کوبید.
کامبیز هم که لبخند بر لب داشت در ادامه گفت آخه راستش من نگران خودم هستم. و در حالی که به شهاب اشاره میکردگفت به تنها جایی که حواسش نیست رو به روشه.
شهاب لبخند زد(از همان لبخندها ی خاصی که یلدا برایش ضعف میکرد) و گفت کامی دهنت رو ببند. میخوام یک آهنگ گوش کنیم.
و به دنبال نوار خاصی گفت و نوار را گذاشت و صدایش را زیاد کرد.
کامبیز بلند گفت قابل توجه بعضی ها حواستون که هست؟ آهنگش خاصه.
همگی از طعنه کامبیز خندیدند اما شنیدن یک آهنگ زیبای ایرانی با شعری دل انگیز آنقدر لذت بخش بود که همگی ناخواسته سکوت کردند.

دو تا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری
چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه

نگاهشان هنوز بهم بود. یلدا با خود گفت چقدر خوب شد کامبیز بدون اتومبیلش آمد.
آنشب هم گذشت و وقتی بخانه رسیدند شهاب به اتاقش رفت و دیگر بیرون نیامد. اما یلدا احساس بهتری داشت. بعد از آن شب گویی
یکجور اطمینان از آینده در دلش جوانه زده بود. جوانه ای که با هر رفتار و هر نگاه شهاب شاخ و برگ تازه ای میگرفت و امیدوارانه
تنها به شکفتن می اندیشید.
روز تولد شهاب نزدیک بود و یلدا از مدتها قبل به فکر آنروز در دلش نقشه میکشید. دوست داشت شهاب را غافلگیر کند.
مثل توی فیلمها ی سینمایی.. وقتی پیش نرگس و فرناز بود مدام از شهاب و روز تولدش حرف میزد و از آنها ایده میخواست.
دلش میخواست هدیه اش منحصر بفرد باشه . چیزی که شهاب فکرش را نکند . واقعا سخت بود که برای شهاب هدیه بخرد.زیرا شهاب بهیچ چیزی نیاز نداشت.
یلدا بفکر چیزی بود که همیشگی باشد و تا شهاب آنرا دید به یادش بیافتد. روزهایش رنگ دیگری بخود گرفته بودند.
رنگی که بوی زندگی و عشق میداد.حالا دیگر فرناز و نرگس مدام به او امید میدادند و در ابراز علاقه کردن او را تشویق میکردند.

پایان فصل 40

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنروز سیزدهم بهمن ماه بود. سر کلاس نشسته بودند. گویی یلدا و فرناز آرام و قرار نداشتند. قرار بود بعد از کلاس سه تایی بدنبال خریدن هدیه تولد برای شهاب بروند.
فرناز گفت بالاخره فکر کردی چی بخری؟
یلدا گفت نمیدونم . راستش خیلی فکر کردم . اما نتیجه نگرفتم.
نرگس گفت تا مغازه ها رو نبینی نمیتونی تصمیم بگیری . شاید یک چیزی به چشممون اومد که خوب بود.
فرناز گفت من میگم یک عطری ادکلنی چیزی بخر.
یلدا گفت. نه نه. ادکلن نه.
فرناز گفت چرا؟
یلدا پاسخ داد شنیده ام ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت وا چه حرفها. اون دستماله دیوونه.
نرگس گفت یلدا پاک دیوونه شده. دانشجوی ادبیات و این خرافه ها . واقعا بعیده.
یلدا گفت آخه من دبیرستان که بودم یکی از همکلاسیهام خیلی اعتقاد داشت که ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت اون تجربه خودش بود. حالا عمومیت نداره.
یلدا خندید و گفت به هر حال من ریسک نمیکنم. ادکلن نمیخرم. تازه شهاب یک عالم ادکلن گرون قیمت داره که بوهاشون من رو بیهوش میکنه.
فرناز گفت واقعا که چقدر ترسویی.
نرگس گفت خب بابا ادکلن رو بی خیال.
یلدا گفت میخوام یک چیزی باشه که اصلا فکرش رو نکنه.
فرناز گفت بگم چی؟
یلدا گفت چی؟
فرناز:رژ لب.اصلا فکرش رو نمیکنه.
سه تایی پخی زدند زیر خنده.
صدای دکتر ترابی آمد که گفت خانمها . لطفا.
بعد از کلاس هر سه شال و کلاه کردند و خنده کنان و صحبت کنان راهی شدند.
توی هر مغازه ای سرک کشیدند تا بالاخره در فروشگاهی که انواع اجناس لوکس و تزیینی ارائه میشد آباژوری که زیر آن مجسمه ی دختر و پسر زیبایی بود توجه آنها را جلب کرد . دختر و پسر در عین زیبایی در کنار هم قرار گرفته بودند و چتری بالای سرشان بود و زیر چتر هم چراغی قرار داشت که روشن میشد.
یلدا با دیدن آن به وجد آمد و گفت به درد اتاق شهاب میخوره.
نرگس هم گفت اینطوری هر وقت شب که بیدار میشه بیاد تو میافته.
هر سه برقی در نگاهشان درخشید .گویی به یک اندازه هیجانزده شده بودند. با خرید ان آباژور خیال یلدا تقریبا راحت شد.
اما دوباره گفت بچه ها دلم میخواست یک چیز دیگه هم بخرم که ازش استفاده کنه.
فرناز گفت ببخشید مگه از آباژور استفاده نمیکنه؟
یلدا جواب داد نه منظورم اینه که همیشه همراهش باشه.
فرناز با خنده گفت خب بهش بگو هر روز آباژور رو بگیره دستش بره سر کار و برگرده.
نرگس و یلدا خندیدند.
نرگس گفت میتونی دستمال هم بخری که همیشه توی جیبش با...
ناگهان فرناز و یلدا گفتند دستمال؟...جدایی رو یادت رفت؟
نرگس که گویی مرتکب گناهی شده ناخواسته گفت نه ...نه . ببخشید .یادم نبود.
یلدا گفت یکبار شهاب داشت دنبال کراوا ت خاصی میگشت که به پیراهن آلبالویی اش بیاد.
فرناز گفت آره . کراوات خوبه.
نرگس گفت عالیه.
بعد از خریدن کراوات که برایشان کلی مفرح و بحث انگیز بود به سراغ جعبه های کادویی و کارت پستال رفتند و سپس سه عدد کارت پستال که دو تای آنها از طرف نرگس و فرناز بود خریدند . بعد از چند ساعت توی سرما بودن حالا یک نوشیدنی گرم داخل یک کافی شاپ واقعا دلچسب بود . هر سه دور هم نشسته و با لبخند و دماغهای سرخ از سرما یکدیگر را تماشا میکردند.
گویی خیالشان راحت شده بود.
فرناز گفت امشب کادوها راو بهش میدی؟
یلدا گفت آره طاقت نمیارم . البته فردا روز تولدشه . اما خب امشب سورپریز بشه بهتره.
نرگس گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی . سورپریز نه.
یلدا گفت ببخشید امشب بیشتر غافلگیر میشه. و درحالی که خیلی جدی به نرگس نگاه میکرد گفت ممنون از اشاره تون.
فرناز طوری خندید که شیر قهوه توی گلویش پرید و به سرفه افتاد..
نرگس گفت بی جنبه ها.
فرناز که تازه سرفه اش بند آمده بود گفت پس کیک چی؟
یلدا گفت زود باشید . دیگه یک وقتی کیک تازه گیرمون نمیاد.
فرناز گفت باید سفارش میدادیم.
نرگس گفت نه اونجایی که من میگم همیشه کیکهای تازه داره.
بعد از خریدن همه ی لوازمی که نیاز داشتند همگی به خانه ی شهاب رفتند و ساعت شش بود و همگی خسته...
فرناز گفت یلدا یک خودکار بده توی کارت پستالم بنویسم.
چی میخوا ی بنویسی؟
مگه فضولی؟
معلومه. چیز اضافه حق نداری بنویسی.
فقط بنویس آقای احسانی تولدتون مبارک.
غلط کردی . مینویسم شهاب جون...
و باز توی سر و کله ی هم زدن شروع شد.
یلدا نگاهی به کیک شکلاتی که خریده بود انداخت و گفت بچه ها ببخشید که نمیتونم بهتون تعارف کنم. فردا حتما براتون میارم.
فرناز گفت کوفتتون بشه.
یلدا صادقانه گفت بچه ها تو رو خدا بمونید . امشب خودمون میرسونیمتون.
فرناز گفت بابا شوخی کردم. تازه حالا هوا برت نداره. یک وقت دیدی شهاب اصلا خودت رو هم تحویل نمیگیره. چه برسه به ما.
آنوقت حسابی ضایع میشیم.
نرگس با اعتراض گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی ضایع دیگه چیه؟
یلدا و فرناز فریادشان در آمد و مقنعه ی نرگس را توی سرش کج و کوله کردند.
بعد از ساعتی استراحت و خنده بالاخره آن دو رفتند و یلدا کادوها را روی میز اتاق شهاب گذاشت و شام هم زرشک پلو با مرغ درست کرد. دستی به خانه کشید . دوش گرفت و کمی آرایش کرد. عطر دل انگیزی زد و به انتظار نشست.
هوای بیرون بیش از حد سرد بود و گرمای خانه با بوی اشتها آور غذایش دلچسب بنظر میرسید.
یلدا مدام هیجانزده جلوی آیینه بود که صدای در را شنید. شهاب یک راست به اتاقش رفت و فقط گفت یلدا خونه ای؟
یلدا در حالی که سعی میکرد مثل همیشه عادی جلوه کند فقط گفت بله. سلام. و آهسته به آشپزخانه رفت.
کیک را بیرون آورد و شمعها را روشن کرد و آن را درون سینی گذاشت و به سمت اتاق شهاب رفت و چند ضربه زد.
در باز شد . چهره ی خندان یلدا در میان نور شمعهای روشن درست مثل پریان شده بود.بطوری که شهاب هم از خود بیخودشد و لبخندی زیبا صورتش را پر کرد.
یلدا خنده کنان وارد اتاق شهاب شد و گفت تولدت مبارک. و کیک را کنار تخت خواب گذاشت.
شهاب که معلوم بود اصلا به یاد روز تولدش نبوده گفت مگه امروز چهاردهم بود؟
نه . شب چهاردهم.
شهاب با نگاهی قدر شناسانه گفت مرسی . معلومه خیلی زحمت کشیدی و اشاره کرد به کادوها و پرسید اینها مال منه؟
یلدا با شیطنت خاصی گفت آره.
متشکرم . حالا چرا اینهمه.
آخه یک هدیه کم بود. به باز کردنش نمی ارزید.
شهاب با نگاه و لبخندش که او را حیران میکرد گفت اگه از طرف تو باشه حتما می ارزه.
نگاهش سوزاننده بود و یلدا طاقت گرمای آنرا نداشت. به روی خودش نیاورد و گفت حالا بازش کن ببین خوشت میاد؟
شهاب کادوها را باز کرد و از دیدن آباژور و کراوات شیک و زیبا و همچنین کارت پستالها مثل یک کودک به ذوق آمد و از یلدا بارها تشکر کرد. دو تایی شمعها را فوت کردند و کمی کیک خوردند. در تمام لحظات چیزی مثل یک ترس در دل یلدا آزارش میداد. ترس از تمام شدن آن لحظه ها و عوض شدن شهاب.
اما شهاب به ذوق آمده بود و لبخند زیبایی بر چهره داشت و نگاهش عطر دل انگیز عشق را به همراه داشت.
یلدا گفت راستی یک آهنگ شاد باید گوش کینم. تولد بدون آهنگ معنی نداره.
چشمهای خندان شهاب رفتن یلدا را نظاره گر بودند. اما صدای یلدا هیجانزده تر از همیشه بگوش او رسید.
شهاب شهاب.یک لحظه بیا.
ثانیه ای بعد هر دو از پشت پنجره ی اتاق یلدا باریدن برف را نظاره گر بودند.
یلدا گفت فکر کردم که دیگه برف نمیاد. اما شب تولد تو اومد.
شاید واقعا هم لحظه ی به دنیا اومدنم برف اومده. نه؟
هر دو لبخند زنان به تماشای برف نشستند.
یلدا که به فاصله ی کمی از شهاب ایستاده بود نفس عمیقی کشید و در دل گفت چقدر ادکلنش خوش بوست.
آن شب هر دو مثل دو دوست که بعد از مدتی به هم رسیده اند صحبت شان گل انداخته بود.
لحظه ای که یلدا به تخت خوابش رفت چشمهایش را زود بست تا با یک دنیا آرزوهای زیبا که حالا آنها را دست یافتنی تر از گذشته می پنداشت شب را به صبح برساند.




پایان فصل 41

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز چهاردهم بهمن بود. یلدا به واسطه ی شرایطی که شب گذشته ایجاد شده بود برای خود رویاهای جدید و زیبایی تصور میکرد و آنروز را بخوبی پیش بینی کرده بود .
اما وقتی بیدار شد شهاب رفته بود. دلش میخواست آنروز هم تولدش را تبریک بگوید و شهاب باز هم مهربان و عاشق نگاهش کند . برای همین نبودن شهاب تمام ذوقش را برای آن صبح دل نشین کور کرد.
بی هدف در خانه گشتی زد و عاقبت در اتاق شهاب را باز کرد و بی آنکه فکرش متمرکز چیزی خاص باشد روی تختخواب شهاب نشست. گویی تمام آن چه شب گذشته اتفاق افتاده تنها یک رویا بوده و حالا او به واقعیت بازگشته.
هیچ حسی نداشت. فقط میخواست ساعتها روی تخت دراز بکشد و به رویاهای چند روز گذشته بیاندیشد.
گل سرش را باز کرد و موها را روی بالش شهاب رها کرد و نفس عمیق کشید.صورتش را در بالش پنهان کرد و دوباره ریه هایش را از عطر خوش عشق پر کرد و با خود گفت چرا خوشحال نیستم؟ چرا میترسم؟چرا نمیتونم به چیزهای خوب فکر کنم؟آه... چرا این اتاق این همه تاریکه؟
فوری از جا برخاست و چراغ را روشن کرد و دوباره روی تخت ولو شد .
چشمش به آباژوری که برای شهاب خریده بود افتاد .لبخندی زد و کلید آن را روشن و خاموش کرد...
برای ساعت یازده کلاس داشت. با این که رمقی برای رفتن نداشت اما از خانه ماندن بهتر بود. حداقل این بود که در کنار فرناز و نرگس هر چیز ناامید کننده ای را تقریبا فراموش میکرد.
تازه وارد محوطه دانشگاه شده بود که سپیده را در انتظار دید. سپیده دختر سبزه رویی بود که همیشه شاد و شنگول بنظر میرسید و با یلدا در حد یک همکلاس خوب دوست بود.
جلو آمد و گفت سلام. یلدا خوشگله چطوری؟
سلام خوبم .مرسی. تو خوبی؟
ببینم تو چیکار میکنی هر روز خوشگلتر از دیروزت میشی؟
یلدا قیافه ی خنده داری به خود گرفت و اغراق آمیز گفت توی شیر الاغ میخوابم.
سپیده خنده کنان دست در گریبان یلدا انداخت و گفت یلدا میخوام ازت یک چیزی بپرسم.
چی؟
سپیده که صورتش و نگاهش رنگ جدیت به خودش گرفته بود گفت چند دقیقه وقت داری؟
یلدا دلش بشور افتاد پرسید آره بگو چی شده؟
سپیده لبخند شرمگینی زد و گفت هیچی . راجع به خودمه.
یلدا با نگاه منتظرش گفت خب؟.
ببین میخواستم بگم...تو رو خدا یک وقتی از دستم ناراحت نشی ها.
آه حوصله ام رو سر بردی . سپیده تو رو خدا حرف بزن. دلم داره میاد توی دهنم.
باشه...باشه.یلدا تو سهیل رو دوست داری؟
چند لحظه سکوت شد . گویی یلدا همه چیز را حدس زده بود. لحظه ای سپیده را نگاه کرد و سپیده نگاهش را پایین دوخت.
یلدا لبخندی زد و گفت دوستش داری؟ باید حدس میزدم.
سپیده زیرکانه لبخند زد و گفت یلدا خیلی شیطونی .
بابا من خودم یک عمره این کاره ام.
ولی فوری بیاد نرگس افتاد و ادامه داد جای نرگس خالی با این حرف زدنم.
یلدا تو سهیل رو دوست داری؟
یلدا خندید و گفت نه .نه اونطوری که تو دوستش داری.
ولی اون همه ی حواسش به توست. خسته ام کرده.
یادت باشه . یک عاشق هیچ وقت خسته نمیشه.
شاید اگه از جانب تو دلسرد بشه اونوقت...
باشه. دلسردش میکنم اما بشرطی که تو هم زبل باشی. یعنی پیش از اینکه من اقدامی برای دلسرد شدن اون بکنم تو باید خودی نشون بدی.
یعنی چی کار کنم؟
بیشتر ازش جزوه بگیری. جزوه های مرتب و کاملی داره.و خندید.
سپیده که نگاهش پر از امید و شوق بود به یلدا نگاه کرد و در یک لحظه ا و را در آغوش کشید و گفت مرسی. یلدا . مرسی. الهی فدات بشم. تو ماهی . الهی به هر کی دوست داری برسی.
نرگس که از دور آنها را میدید آهسته جلو آمد و چشمهای یلدا را با دست گرفت. یلدا انگشتهای لاغر و کوچکش را لمس کرد و گفت نرگسی چرا دیر کردی؟
سپیده توی گوش یلدا گفت فدات شم. بکسی که چیزی نمیگی؟
یلدا فقط نگاهش کرد و گفت برو روی جزوه ها کار کن.
سپیده بوسه ای برای او فرستاد و دوان دوان بسوی کلاس رفت.
نرگس گفت این چه اش بود؟ عاشقت شده.؟
عاشق شده اما نه من . خب تو چطوری؟
خوبم. دیشب چطور بود؟
یلدا دست در گردن او انداخت و گفت دیشب عالی بود .نرگسی .عالی.
نرگس آهسته گفت دستت رو از گردنم بردار زشته.
یلدا بیشتر خود را آویزان کرد و خنده کنان وارد کلاس شدند.
بعد از پایان کلاس ها همراه فرناز و نرگس به بوفه رفتند و بعد از خوردن چای و تعریفهای مفصل یلدا راجع به شب گذشته و تعریفهای فرناز از اینکه محمد بالاخره با ساسان صحبت کرده و از ساسان خواهش کرده که نظر پدر و مادر ش را هم مثبت کند تصمیم به رفتن گرفتند.
دم در دانشگاه وقتی غرق صحبت با چند تا از بچه ها بودند صدای آشنایی یلدا را فرا خواند. یلدا با دیدن کامبیز نگاهی سریع به اطراف انداخت.
کامبیز لبخند زنان پیش آمد و گفت سلام . من تنهام.
یلدا تعجب زده نگاهش کرد و گفت سلام آقا کامبیز .
فرناز ونرگس هم سلام و احوالپرسی کردند.
کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم راستش اومدم بهتون بگم امشب شهاب شاید خونه نیاد .شاید هم نتونه باهاتون تماس بگیره برای همین من رو فرستاده که بهتون بگم بهتره شب تنها نمونید.
یلدا که دلش از ترس فرو ریخته بود با دستپاچگی گفت چی شده مگه؟ اتفاقی براش افتاده؟
نه...نه...هیچ اتفاقی براش نیافتاده. سر و مر و گنده است.
پس چی؟
کامبیز جلوتر آمد و نگاهی به فرناز و نرگس که آنها هم منتظر پاسخش بودند. انداخت و بعد لبخندی زد و گفت خوش بحال شهاب .چقدر نگران داره.
یلدا همچنان جدی بود. کامبیز من من کنان گفت چه میدونم. راستش انگار تیموری ... امروز که نه امشب قراره جشنی برای تولد شهاب بر پا کنه . مهمونی های اینها هم معمولا تا صبح طول میکشه. تیموری...
باز هم تیموری و میترا از شنیدن نام آنها رنگ از روی یلدا پرید.در دلش حساد عمیقی نسبت به آنها سینه اش را چنگ زد.
شنیدن نام آنها برایش همیشه نگرانی و ترس را آینده را بهمراه داشت. اما با لبخند کم رنگی پرسید شما هم دعوتید؟
کامبیز سری تکان داد و گفت آه... بله متاسفانه.
کامبیز قد بلندش را کمی خم کرد تا صدای یلدا را بهتر بشنود و ادامه داد.راستش یلدا خانم . من اصلا دلم نمیخواد اونجا برم بیشتر بهوای شهاب میرم.
یلدا دلش میخواست بیشتر راجع به کم و کیف این مهمانی بداند. اما نمیدانست چگونه؟پرسید شهاب الان کجاست؟
الان که باید خونه باشه.
خونه؟
آره میخواست آماده بشه. دوش بگیره و بعد سریع بره خونه ی میترا اینا تا کمکشون کنه.
فرناز که او هم مثل یلدا پکر شده بود به یلدا گفت بیا بریم خونه ی ما...
نرگس نیز با ناراحتی گفت خونه ی ما بیا...
یلدا لبخندی زد و از ان دو تشکر کرد و گفت نه بچه ها توی خونه خیلی کار دارم.
فرناز گفت میخوای من بیام پیشت؟
نه فرناز . میدونم مامانت به بیرون موندنت حساسه. مرسی.
نه بابا اگه تو بخوای حله.
مرسی من توی خونه راحتم. و از هیچی هم نمیترسم.
کامبیز گفت . ا...نشد دیگه یلدا خانم شهاب گفته به هیچ وجه تنها نمونید.
یلدا که عصبی شده بود با لحن تقریبا تندی گفت فکر نمیکنم به شهاب ربطی داشته باشه که چکار کنم.
کامبیز که متوجه عصبانیت یلدا شده بود با لحن آرامی گفت یلدا خانم میاین ببرمتون خونه ی خودمون. پیش مامان و بابا و خواهرام.
یلدا خندید و گفت نه نه .متشکرم . به خدا من از هیچی نمیترسم. اون شب اول بود که میترسیدم.
من اصلا تعارف نکردم. واقعا جدی گفتم. الان هم شهاب زنگ میزنم و میگم که شما رو میبرم خونه امون.
آقا کامبیز من توی خونه راحتترم. اگه مشکلی بود خب میرفتم خونه ی فرناز اینا...
کامبیز لبخند معنی داری زد وگفت شهاب تاکید کرده خونه ی فرناز خانم نرید.
فرناز گفت وا؟ یلدا هم مثل خواهرم میمونه. تا حالا چند بار خونه ی ما مونده حاج رضا خودش اجازه داده. حالا پسرش برای ما جیک جیک میکنه.
از عصبانیت فرناز همگی خندیدند.
کامبیز گفت خب نمیخواین سوار بشین.؟
یلدا متعجب گفت با شما بیام؟ مگه شما نمیخواین مهمونی برید؟
اختیار دارین. من وظیفه دارم تا از جانب شما مطمئن نشده باشم جایی نرم.
برای همین تا شما رو جای مطمئنی نبرم جایی نمیرم.
یلدا خندید و گفت من همیشه باعث دردسر شما بوده ام.
کامبیز هم خندید و گفت با من اصلا تعارف نکنید. من توی ماشین منتظرم.
کامبیز خداحافظی کرد و بسوی اتومبیلش رفت. دخترها توجه خاصی به کامبیز نشان میدادند و این از نظر یلدا و دوستانش پنهان نماند.
یلدا رو به آنها کرد و گفت خب بچه ها... و آه عمیقی کشید و ادامه داد کاری ندارید؟ من برم.
نرگس گفت حالا چیه؟ این چه قیافه ای که به خودت گرفتی؟
فرناز هم گفت راست میگه. اصلا واسه ی چی غصه میخوری؟
شاید لیاقتش همون میترای لعنتی باشه . غصه نخوری ها.
یلدا زهر خندی زد و گفت غصه ی چی رو ؟ عاشقی غصه داره دیگه.
فرناز یلدا را در آغوش کشید و گفت الهی این میترا گور مرگ بگیره.
یلدا خنده ای کرد و گفت با این یکی موافقم.
بالاخره یلدا از دوستانش خداحافظی کرد و به کامبیز پیوست.
کامبیز گفت خب کجا بریم؟
من بهتره برم خونه.
یلدا احساس بدی داشت. دوست داشت تنها باشد و حالا که شهاب نبود هیچکس دیگر را نمیخواست.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کامبیز صدای موسیقی را کم کرد و گفت یلدا خانم شما هم دعوت شده اید.
یلدا با تعجب چشمهایش را گرد کرد و نگاهش را به کامبیز دوخت.
کامبیز خنده ای کرد و گفت باور کنید . تیموری امروز شرکت بود و خیلی اصرار داشت تا شهاب شمارو هم بیاره.
اما شهاب قبول نکرد.
چرا اصرار داشت من بیام؟
والله خدا داند . حالا شما به این فکر نکنین. به این فکر کنین که الان میبرمتون پیش خانواده ام.
وای نه...آقا کامبیز. خواهش میکنم من رو ببرید خونه ی شهاب.
کامبیز نگاه نافذی به یلدا انداخت و از سرعت اتومبیل کم کرد و گفت پس در نظرتون اونجا خونه ی شما نیست.
یلدا از لحن کامبیز یکه خورد و گفت منظورتون چیه؟
هیچی . آخه شما گفتین خونه ی شهاب.
یلدا خندید و گفت برای اینکه اونجا خونه ی شهابه.
کامبیز زیرکانه نگاهش کرد و گفت پس شما چی؟
یلدا سرد و یخزده گفت من فقط یک مهمونم.
کامبیز بدون کلامی متفکر به مقابلش چشم دوخت. چند دقیقه بعد یلدا نزدیک خانه از اتومبیل کامبیز پیاده شد.
شهاب در را باز کرد و بیرون آمد.
نفس در سینه ی یلدا حبس شد. شهاب در کت و شلوار سرمه ای و کراوات و پیراهن یاسی رنگ چقدر برازنده و جذاب شده بود. یلدا تا آنروز او را اینهمه شیک و رسمی ندیده بود. قد بلندش بلندتر نشان میداد و ریش و سبیل هم نداشت.
باز هم همان نیروی مرموز یلدا را به نفس نفس انداخت.
دلش میخواست بی پروا به سوی او بدود و... اما به سختی خود را کنترل کرد تا عکس العمل احمقانه ای نشان ندهد . از شدت آن همه خودداری و حسادتی که در تنش ریشه دوانده بود
اشکها بسرعت در چشمان سیاهش دویدند و چقدر پنهان کردنشان سخت بود.
و اما شهاب ... همچنان که کنجکاوانه به یلدا و اتومبیل کامبیز خیره شده بود با جدیت خاصی جلو آمد.
کامبیز پیاده شد و گفت به به شازده آماده شدند.؟
تو کجایی؟
طبق فرمایش شما رفتم سراغ یلدا خانم.
من گفتم فقط یک پیغام بده یادم نمیاد توصیه ی گردش کردن هم کرده باشم.
گردش کدومه مرد حسابی. یلدا خانم میخواست بیاد خونه. منم آوردمش.
یلدا که از نادیده انگاشته شدن از سوی شهاب بدجوری عصبانی شده بود به کامبیز گفت آقا کامبیز شما لطف کردیدکه من رو رسوندید...با اجازه تون. .. خداحافظ.
و بسمت در خانه رفت. شهاب کنارش آمد و گفت میخوای چیکار کنی؟
یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت میخوام برم خونه. منظورت چیه؟
امشب شاید نتونم بیام خونه. نمیخوام تنها بمونی. میبرمت خونه ی حاج رضا.
یلدا با عجله در را هل داد و داخل شد و در حالی که بسرعت پله ها را طی میکرد گفت من هیچ جا نمیرم.
لحن کلامش آزرده مینمود.شهاب به دنبالش دوید و بالا رفت. یلدا با ورود به اتاقش دکمه های مانتویش را باز کرد .
شهاب انگشت به در زد و در را باز کرد. یلدا هم چنان بی توجه به کارهایش ادامه داد.
شهاب گفت چرا لباست رو در میاری؟> بپوش . لوازمت رو جمع کن میبرمت خونه...
من هیچ جا نمیرم.
آخه برای چی؟ میخوای اینجا تنها بمونی که چی بشه؟
هیچی مثل همیشه...
شهاب با لحن ملایمی گفت یلدا ازچی ناراحتی؟
از هیچی ناراحت نیستم. فقط اجازه بده توی خونه بمونم.
اونوقت نمیتونم خاطر جمع باشم . یلدا تو .تو دست من امانتی . این رو بفهم. لجبازی نکن. من زیاد وقت ندارم.
شهاب دوباره عصبی شده بود. گویی خود هم از رفتارش در رنج و عذاب بود. یلدا هر چه سعی میکرد عادی باشد نمیشد.
گویی قصد آزار شهاب را داشت. اما خودش آزرده تر شده بود. از این که نمیتوانست احساساتش را پنهان کند خجالت میکشید و از خود متنفر بود...
آهی کشید و گفت میخوای چیکار کنم؟ من خونه ی حاج رضا نمیرم. چون یک عالمه کار دارم. درس دارم و حوصله ی اونجا رو ندارم.
امکان نداره. سریع لوازمت رو جمع کن.
پس میرم خونه ی کامبیز اینا.
چی؟
میرم خونه ی کامبیز... خودش گفت.
خدایا . این دیگه از کجا در اومد. خونه ی کامبیز؟
خودش گفت بیا اونجا.
کامبیز خیلی بیجا کرده که از طرف خودش جنابعالی رو دعوت کرده. در ثانی تو که اونها رو نمیشناسی.
یلدا با التماس نگاهش کرد و گفت خب آشنا میشم.
شهاب فکری کرد و شماره ی کامبیز رو گرفت . از صحبتها معلوم بود که کامبیز اصرار دارد یلدا را به خانه اش ببرد.
عاقبت شهاب گفت پاشو آماده شو . فقط سریع. لباس راحت هم با خودت بردار...
نگاهش به یلدا بود. جستجو گر و کنجکاو. گویی منتظر بود...گویی منتظر شنیدن چیزی بود اما یلدا در سکوت مشغول جمع آوری لوازم مورد نیازش بود.
دقایقی بعد یلدا سوار اتومبیل کامبیز شد.
شهاب سرش را کنار شیشه آورد و به یلدا گفت مواظب خودت باش.
و بعد با نگاهی نگران به کامبیز چشم دوخت و گفت کامی دیگه سفارش نکنم.
کامبیز سری تکان داد و گفت باشه.باشه. خیالت راحت.
دیر نکنی ها...سریع بیا کارت دارم.
باشه . فقط در حد یک دوش گرفتن.
یلدا نهایت تلاشش را برای نگاه نکردن به شهاب کرده بود اما عاقبت تاب نیاورد و لحظه ای چشمهای منتظر و رنجیده و نگران شهاب را نگریست.
کامبیز اتومبیل را روشن کرد. شهاب عقب رفت و یلدا توانست او را بهتر ببیند. با خود گفت شبیه دامادها شده.چقدر نیاز به تنهایی داشت.
اتومبیل حرکت کرد و کامبیز دستی برای شهاب بالا برد و گاز داد. تصویر شهاب بر جای ماند و یلدا با خود گفت حالا چرا میرم خونه ی کامبیز ؟ انگار با خودم هم لج کرده ام. آخه من اونجا چکار دارم؟اصلا بگم کی ام؟ خدایا .اصلا حوصله آدمهای جدید و تعارفات ندارم. دلم میخواد گریه کنم.
کامبیز نگاهی به یلدا که در سکوت و نگرانی مچاله شده بود انداخت و گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
یلدا از اوهامش بیرون کشیده شد و به اتومبیل باز گشت و دستپاچه نگاهی به کامبیز کرد که کامبیز خنده اش گرفت و گفت یلدا خانم کجا بودید؟ انگار خیلی هم خسته اید؟
تقریبا تا شش دقیقه دیگه میرسیم خونه. اونوقت شما میتونید کاملا استراحت کنید.
شما رو هم به زحمت انداختم.
باز هم که تعارف میکنید. اتفاقا وقتی به مامان زنگ زدم و گفت که شما داری میایید خیلی خوشحال شدند.
فقط مامان و بابا خونه هستند؟
نه دو تا خواهر هم دارم. کیمیا که نامزد داره و کتایون که دانشجوی زبان انگلیسی است و هنوز ازدواج نکرده.
چه جالب .من تا حالا نمیدونستم خواهر دارید؟
یک برادر هم دارم که ازدواج کرده و یک دختر دو ساله داره. اسم برادرم کامرانه و اسم دخترش هم ملیکاست.
یلدا سری تکان داد و لبخندی زورکی زد. از اینکه قرار بود خواهر های کامبیز را هم ببینه اصلا خوشحال نبود.
ناخواسته دلشوره گرفت و پرسید راستی شما نگفتید من کی ام؟
کامبیز خندید و گفت شما کی هستید؟خب معلومه دیگه .شما یلدا خانمید دیگه.
و بعد در حالی که خنده ی قشنگی بر لب داشت ادامه داد نگران نباشید من گفتم که حاج رضا رفته سفر و خواهر خونده ی شهاب چند وقتیه که اومده پیش شهاب . امشب هم دعوت شده اما شهاب راضی نبوده توی اینجور میهمانیها خواهرش رو ببره.
یلدا هنوز قانع نشده بود و نگران به کامی چشم دوخته بود.
کامبیز پرسید. چیه؟ بازکه نگرانید. مطمئن باشید کسی شما رو سوال پیچ نمیکنه.
عاقبت اتومبیل کامبیز مقابل در بزرگ و سفید رنگی متوقف شد . خانه ی ویلایی بسیار زیبایی داشتند.
حیاط بزرگی که درختهای بیشمارش جلال و ابهت خاصی به آن بخشیده بود. مخصوصا حالا که بعضی از آنها هنوز سفید پوش برف گذشته بودند.
بعد از دقایقی صدای سلام و احوالپرسی سالن بزرگ خانه را پر از ولوله کرد. خواهرهای کامبیز مثل خودش بلند قد و سبزه رو بودند.
و کنجکاوانه و مشتاق به یلدا نگاه میکردند. زنی میان سال و خوش پوش با پوستی روشن و چشمانی درشت با هیکلی که اصلا شبیه بچه هایش نبود به عنوان مادر کامبیز معرفی شد. یلدا از استقبال گرم خانواده ی کامبیز به هیجان آمده بود.
نگاههای محبت آمیز و لبخندهای گرمی که به یلدا هدیه میکردند باعث میشد خود را خودمانی تر حس کند و از آمدن به آنجا خوشحال شود.
کامبیز که یلدا را تقریبا خجالت زده میدید برای آنکه او را از تعارفات خانواده اش برهاند گفت خیلی خب خیلی خب.
کتی جان یلدا خانم رو ببر اتاق من رو بهشون نشون بده که وسایلشون رو آنجا بذارن و اگه میخوان استراحت کنند...
صدای مردانه ای آنها را بخود جلب کرد. چه عجله ای داری پسر جان؟ بگذار ما هم با این مهمان عزیز آشنا بشیم.
پدر کامبیز بلند قامت و چهارشانه پیش آمد و لبخند زنان گفت خوش امدی دخترم.
سلام . متشکرم. ببخشید من مزاحم شدم.
اختیار دارید . عزیزم. منزل خودته. شهاب جان خوبند؟
بله سلام رسوندند. تشکر.
کامبیز گفت بابا شما خونه بودی؟
مادر گفت بله ایشون خواب تشریف داشتند.
کیمیا گفت همینجوری میخواین سر پا بایستین؟ یلدا خانم خسته شد.
یلدا شرمگین لبخند زد.
کامبیز گفت بفرمایید یلدا خانم . بفرمایید توی اتاق من.
مادر گفت وای پسر جان چرا اینقدر عجله میکنی. بذار چند دقیقه بشینیم و یلدا خانم رو درست زیارت بکنیم ویک چایی
و میوه ای و یک چیزی بالاخره.
پدر گفت آره بابا جان .تو عجله داری برو به کارت برس. ما دوست داریم یلدا خانم فعلا کنارمون باشه... و خطاب به یلدا با لحن شوخی گفت البته اگر یلدا خانم هم دوست دارند؟
یلدا خندید و گفت بله حتما خوشحال میشم.
کامبیز گفت آخه یلدا خانم خسته اند. تازه از دانشگاه اومدند.
پدر گفت مگه توی دانشگاه بجز درس خوندن کار دیگه ای هم هست.؟
کامبیز گفت یعنی چی؟
پدر گفت پسر جان درس خواندن پشت میز نشستن وشیطنت کردن که دیگه خستگی نداره.
و همگی خندیدند. پدر کامبیز فضا را شادتر کرده بود. خیلی راحت و بی غل و غش با یلدا برخورد کردند و یلدا خیلی زود با آنها آشنا شد.
کتایون و کیمیا لبخندهای معنی داری به یلدا میزدند و طوری به او نگاه میکردند که گویی از فضا آمده است.
چند لحظه بعد موبایل کامبیز زنگ زد و کامبیز در حالی که بسوی یلدا میامد گفت شهابه.
یلدا گوشی را گرفت و گفت سلام.
سلام . خوبی؟
خوبم.
راحتی اونجا؟
آره . آره.
شهاب با لحن خاصی گفت ببین اگه اونجا رو دوست نداری یک ساعت دیگه میام دنبالت.
نه نه . دوست دارم.
یلدا میخوای نرم؟
نه نه گفتم که خیلی راحتم.
باشه مواظب خودت باش.
خوش بگذره.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یلدا گوشی را به کامبیز داد. صورتش گلگون شده بود و احساس میکرد حرارت از صورتش به بیرون میتراود.
کامبیز آنها را تنها گذاشت تا آماده شود. بعد از دقایقی او هم آماده ی رفتن شد. نزدیک غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت.
یلدا از اینکه کامبیز هم میرفت دلتنگ شد .گویی دوباره احساس غربت میکرد.
کامبیز هم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. یلدا با دیدن کامبیز در دل گفت مثل اینکه موضوع خیلی مهمه.
چقدر به خودشون رسیدند.و ناخواسته بیاد روز عقدش افتاد که هم کامبیز و هم شهاب چقدر ساده و بی تکلف آمده بودند. انگار که اصلا براشون مهم نبوده. رنجشی در دلش افتاد. دلش چنگ شد...
کامبیز گفت تو رو خدا یلدا خانم رو خسته نکنید. کتی بسه دیگه. چقدر حرف میزنی. مامان شام چی درست کردی؟
مادر گفت تو چیکار داری. عزیزم؟ تو که شب اینجا نیستی.
کامبیز گفت ببینید یلدا خانم چی دوست دارن...یلدا خانم هر چی دوست دارید همون رو بگین.
یلدا گفت من هر چی باشه دوست دارم. و الان هم فکر میکنم خیلی زوده.شما اصلا نگران نباشید
دیرتون میشه.
پدر گفت کامی جان راحت شدی؟حالا برو دیگه. خسته امون کردی.
کامبیز گفت دست همگی تون درد نکنه. خیلی به من ابراز علاقه و محبت میکنید. واقعا پیش یلدا خانم شرمنده ام میکنید.
مادر گفت الهی قربونت برم. کتی براش اسفند دود کن.
کتایون گفت .حتما.
مادر کامبیز راست میگفت .او واقعا برازنده و شیک شده بود.
کامبیز پسر خوش قیافه ای بود.موهای بلندش را از پشت سر بسته بود و چهره ای جذاب پیدا کرده بود.
چشمهای کامبیز برقی زد و لبخند قشنگی نثار یلدا کرد و گفت یلدا خانم یک لحظه تشریف بیارید.
یلدا از روی مبل بلند شد و عذرخواهی کرد و بسوی او رفت. تمام نگاهها او را دنبال کردند.
کامبیز خم شد . سر پیش آورد و گفت یلدا خانم تو رو خدا راحت باشید. خانواده من رو که میبینید. همه شون ماشاءالله زیادی راحتند. با کتی و کیمیا برید توی اتاق من و اگه امشب هم ترسیدید اونها میان پیشتون هر چی لازم داشتید از اونها بگیرید. چیزی لازم ندارید؟
نه نه متشکرم . شما خیالتون راحت باشه. بازم ممنونم.
هرطور که خونه ی خودتون هستید اینجا هم همونطور باشید.
مرسی نگران نباشید.
کامبیز نگاهی به او کرد و فکری کرد و بعد گفت نگران نباشید. اصلا ... اصلا به امشب فکر نکنید. خداحافظ.
خداحافظ..
آنشب برای یلدا تجربه ی جدیدی بود. حداقل این بود که کمتر بیاد شهاب افتاده بود. مادر کامبیز زرشک پلو با مرغ خوشمزه ای درست کرده بود که همگی از خوردن آن لذت بردند.
بعد از شام هم دور هم نشستند و پدر کامبیز مجلس را بدست گرفت و از همه چیز و همه جا گفت.
برای یلدا که همیشه تنها بود و دور برش خلوت . شب جالبی بود. آنقدر که وقت نمیکرد به یاد شهاب بیافته... و از این جهت خوشحال بود.
بالاخره همراه خواهران کامبیز به طبقه ی بالا رفتند تا در اتاق کامبیز استراحت کنند.
کتایون گفت یلدا جان شبها زود میخوابی؟
نه اتفاقا تا دیر وقت بیدارم.
چه خوب . بابا این کیمیا ساعت 10 میخوابه.
کیمیا گفت بیخود کرده ای . من کجا ساعت 10 میخوابم. از دست کامبیز و بابا مگه میشه زود خوابید.
کتایون گفت آره کامبیز تا دیر وقت اینجا میشینه و گیتار میزنه. گاهی هم بلند میخوانه.
یلدا متعجب گفت ا. چه جالب من نمیدونستم آقا کامبیز اینطوری اهل موسیقی باشن...
کیمیا گفت به . کجاش رو دیدی. پس واجب شد بیشتر اینجا بیای و از نزدیک هنر نمایی اش رو ببینی.
یلدا خندید...
کتی گفت یلدا جان مانتوت رو در بیار و راحت باش. لباس داری؟
بله .بله .مرسی.
یلدا روسری اش را برداشت و مانتویش را در آورد . از نگاههای کتی و کیمیا خنده اش گرفت. تاپ قرمز خوش رنگی پوشیده بود که با شلوار جین اش زیبا به نظر میرسید.
کتی طاقت نیاورد و گفت ماشاءالله چقدر خوشگل و ظریفی.
کیمیا گفت بزن به تخته. و خندید.
کتی در حالی که دو انگشتی به کمد میزد گفت چه موهای بلندی داری. خوش بحالت. چطوری این همه بلندشون کردی؟ من که طاقت نمیارم . تند تند کوتاه میکنم و بعد پشیمون میشم. البته موهات خیلی هم قشنگه و به بلند کردنش میارزه.
یلدا فقط خندید و از اینکه آنقدر از او تعریف میکردند خوشحال بود و در دلش قند آب میکرد.
ناگهان نگاه کتی روی گردنبند یلدا متوقف شدو در حالی که متحیر به یلدا نزدیک میشد خطاب به کیمیا گفت : کیمیا این زنجیر چقدر شبیه زنجیر کامیه.
دل یلدا هوری ریخت. چون واقعا زنجیری بود که کامبیز سر عقد به او هدیه داده بود.
کیمیا ادامه داد آره . شبیه شه.
کتی با شیطنت خاصی پرسید . هدیه است؟
یلدا غا فلگیرانه گفت بله. (اما در یک لحظه از تصور و فکر آن دو خواهر خجالت کشید و پشیمان شد.)ا
ضربه ای بدر خورد . مادر کامبیز بود که با یک ظرف آجیل وارد اتاق شد و گفت دخترا بیدارید؟
شما که نمیذارید یلدا خانم استراحت کنند.
کتی گفت مامان یلدا دیر میخوابه. خودش میگه زود خوابش نمیبره.
مادر کامبیز هم به آنها پیوست.
کیمیا گفت بابا خوابید؟
آره مادر و چشم به یلدا دوخت.
هر بار که یلدا چشمش به او میافتاد مجبور بود لبخندی بزند سر را به زیر بیاندازد.
کتی رو به مادرش گفت مامان میبینی چه موهایی داره؟ و بعد خطاب به یلدا گفت موهات رو باز میکنی یلدا جون؟
یلدا مجبور شد گیره ی سرش را باز کند.
کیمیا گفت وای شهاب این خواهر خونده ی خوشگل رو تا بحال کجا قایم کرده بود که هیچی هم ازش نمیگفت و خندید.
چهره ی یلدا با شنیدن اسم شهاب رنگ باخت و ناگهان به یاد او و میهمانی اش افتاد. بیاد میترا و اینکه الان آنهاچه میکنند؟ دیگر حواسش به آنها نبود. در یک لحظه عرصه را تنگ یافت و دلش خواست فریاد بزند راحتم بذارید. میخوام تنهاباشم. اما تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد.
مادر کامبیز بعد از دقایقی در حالی که آنها را ترک میکرد گفت بچه ها من دیگه میرم بخوابم. شاید کامی زنگ بزنه.
حواستون باشه. یلدا خانم رو هم زیاد بیدار نگه ندارید... شب به خیر.
بعد از رفتن او کتی بسراغ ضبط رفت و آهنگ ملایمی گذاشت تا به جمعشان حال و هوای دیگری بدهد.
در مورد هر چیزی حرف زدند . یلدا برای آنها جالب بود و آنها برای یلدا . دوباره حرف به شهاب رسید.
کتایون گفت راستی عروسی شهاب کی هست؟
یلدا که داشت قالب تهی میکرد گفت عروسی شهاب؟
آره وا مگه خبر نداری؟ میترا رو ندیده ای؟
یلدا سعی کرد لبخندی بزند و گفت چرا دیده ام.
خب دیگه . نظرت راجع به اش چیه؟
خب نمیدونم. درست نمیشناسمش. بد نیست. البته از چه لحاظ.؟
هر سه خندیدند . یلدا به ظاهر ملایم مینمود ولی دلش میخواست بیشتر راجع به میترا و رابطه اش با شهاب بداند.
کتی گفت البته ببخشیدها . در واقع یک جورایی فامیل میشه. یعنی اون میشه زن داداشت. شاید بهت بر بخوره.
نه...نه اصلا به اش تعصب ندارم.
کیمیا زد زیر خنده و گفت میدونی کامی اسمش رو چی گذاشته؟
نه چی؟
کتایون گفت مارمولک خون آشام.
یلدا خندید . بنظرش اسم خوبی بود.پرسید زیاد میاد خونه تون؟
کتی جواب داد آه نگو. خدا نکنه. چند بار با شهاب اومدند اینجا. اما خوشبختانه خیلی وقته که نمیان.
پس شما باید خوب بشناسیدش.
چه جور هم.
شهاب رو دوست داره؟
فکر نکنم.
کیمیا گفت راستش کامی میگه هیچ کدوم همدیگه رو دوست ندارن. و فقط روی یک حسابهایی قراره ازدواج کنند.
کتی در حالی که ادای میترا را در میاورد گفت به قول مارمولک خون آشام من به عشق اعتقادی ندارم. عشق آدم رو حقیر میکنه.
میترا این رو گفت ؟ جلوی شهاب؟
آره بابا. پر روتر از این حرفهاست.
کیمیا گفت بنظر من شهاب حیفه . یعنی واقعا میترا دختری نیست که به درد شهاب بخوره.
کتی گفت نه بابا. میبخشی یلدا جون. من رکم. شهاب هم خیلی مغروره و هم خیلی پر افاده . خیلی هم به هم میان.
کیمیا گفت اصلا هم نمیان. اون چیزهایی که کامی از شهاب میگه با چیزهایی که من از این دختره دیدم زمین تا آسمون فرقشه.
آقا کامبیز خیلی وقته که با شهاب دوسته؟
آره . از آخرین سالهای دبیرستان و بعد از دانشگاه تا حالا دیگه.
یلدا خواست که حرف را عوض کند . بنابر این بی مقدمه پرسید شما هم قراره ازدواج کنید؟
کیمیا لبخندی زد و گفت دقیقا دوازده روز دیگه.
یلدا به هیجان آمدو گفت وای به این زودی .پس چیزی نمونده.
کتی گفت البته یک ساله عقد کرده.
یلدا رو به کیمیا گفت دوستش داری؟ یعنی عاشقش شدی؟
عاشق که نه اونطوری. ولی خب دوستش دارم.
یلدا لبخندی زد و نگاهش به گلهای رو تختی دوخته شد.
کتی پرسید. چی شد؟ رفتی توفکر؟
یلدا لبخند زد و صادقانه گفت خیلی خوشحال میشم وقتی می شنوم دو نفر همدیگر رو دوست دارن و بهم میرسن.
کیمیا نگاه مهربونی به او کرد و گفت آخی...نازی.
کتی هم با نگاه شیطون و زیرکش یلدا را نگاه کرد و گفت ان شاءالله تو هم بهش میرسی.
لبخند بر روی لبهای یلدا نشست و در دل گفت من در کنارشم منتها بدون داشتن او.
کیمیا هم خندید و گفت معلوم شد یک نفر رو دوست داری ها.
یلدا خندید و گفت آره دوست دارم .ولی عاشقانه.
کتی گفت آخی . چه راستگو.
یلدا لبخند زنان گفت بقول استادم دروغ هم بگم بیفایده است. چون از چشمام پیداست.
باهاش دوستی؟
یلدا نمیدانست چه بگوید. لبخندی زد وگفت نه به اون شکل.
ا. چرا؟ میدونه دوستش داری؟
یلدا سری تکان داد و گفت نمیدونم.
کتی که گویی تصوراتش به ناگاه اشتباه از آب در آمده بود با حیرت گفت مگه میشه ندونه؟ چرا بهش نگفتی؟
یلدا چیزی نگفت.
بعد کتی خنده ی شیطنت باری کردو گفت بهر حال مطمئن باش که اون خیلی دوستت داره.
یلدا چشماش رو گرد کرد و گفت از کجا میدونی.
کتی خندید و گفت خب دیگه. بعدا میگم.
کیمیا هم خندید . گویی آن دو از چیزی مطلع بودند که یلدا از آن خبر بود.
آنها تا دیر وقت بیدار بودند و صحبت میکردند. یلدا احساس خوبی داشت. بعد از مدتها کسانی بجز فرناز و نرگس همدم او شده بودندو این برایش جالب و سرگرم کننده بود. از این که به آنها اعتراف کرده بود که کسی را دوست دارد احساس عجیبی داشت.
نمیدانست کار درستی کرده است یا نه؟
کتی و کیمیا از یلدا قول گرفتند که حتما برای عروسی بیاید و بالاخره شب به خیر گفتند و یلدا را تنها گذاشتند.
یلدا نگاهی به اتاق بزرگ کامبیز انداخت. چه کتابخانه ی بزرگ و زیبایی .
بسوی آن رفت و از لابلای رمانها کتابی را بیرون کشید . کتابی که سالها پیش آنرا چندین بار خوانده بود و خیلی دوستش داشت(پر اثر ماتیسن) روی تخت نشست و شروع کرد به ورق زدن . فکر میهمانی خانه ی میترا و رفتن شهاب و بودن او در ان میهمانی لحظه ای رهایش نمیکرد . کتاب را کنارش رها کرد و دراز کشید.
نگاهش به سقف بود و افکارش مغشوش. بدجوری دلش در هوای یار میتپید. چشمها را بست .
صورت شهاب را جلوی چشمان خود مجسم کرد. بیقرارتر شد . دلش به شدت ناآرام بود. دوباره نشست ودستها را روی صورتش گذاشت و بلند گفت خدایا کاری بکن که هر جا هست همین الان به یاد من بیافته. ازت خواهش میکنم.
دستها را برداشت و نفس عمیقی کشید.
دوباره سعی کرد چهره ی شهاب را جلوی چشمانش مجسم کند. گویی کار مهمی برای انجام دادن داشت. در جایی خوانده بود یک عاشق واقعی میتواند ارتباط روحی با معشوق ایجاد کند. بشرطی که واقعا از اعماق قلبش بخواهد...
با امید بیشتر به او فکر کرد .
تصویرش واضحتر شد. نگاهش جان گرفت و اشکهای گرم روی گونه های سرد یلدا دویدند. زیر لب گفت : شهاب.شهاب جونم...
دوباره به خود آمد. سراسیمه از جای برخاست و به دنبال کتابی در کتابخانه به جستجو پرداخت . تا عاقبت آنرا یافت. حافظ بود. نیت کردو تفال
زد. جواب آمد:

باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

نیروی آرام بخشی وجودش را در بر گرفت. گویی خیالش راحت شده بود. دوباره به تخت خواب بازگشت و در حالی که زیر پتو میخزید احساس بهتری داشت. کم کم چشمهایش گرم میشدند که صدای باز و بسته شدن در اتومبیلی او را بخود آورد. سراسیمه از جا برخاست و از گوشه ی پنجره حیاط بزرگ را جستجو کرد.
درست حدس زده بود. اتومبیل کامبیز بود که وارد حیاط شد. گویی کس دیگری هم همراهش بود. قدش را بلند کرد تا بهتر ببیند. کامبیز با کسی حرف مییزد. دقت کرد... خدایا اون شهابه. یعنی مهمونی تموم شد؟ ولی اونها که میگفتن تا فردا صبح طول میکشه. فوری به ساعت زل زد. درست معلوم نبود. اما انگار ساعت سه و نیم را نشان میداد. خیلی هیجانزده بود. دوباره بیرون را نگاه کرد.
از ماشین فاصله گرفته بودند و نزدیکتر آمده بودند. چیزی از حرفهایشان نمیشنید. سعی کرد خیلی آهسته پنجره را باز کند.
حالا از میان پنجره بهتر میشنید ولی چقدر سرد بود.
کامبیز با عصبانیت گفت دیوونه شدی؟ الان نمیشه...سعی داشت صدایش کنترل شده باشد.
شهاب گفت چرا نمیشه؟ برو صداش کن.
آخه مگه مغز خر خوردی؟ الان همگی خوابن.
و تاخواست اشاره به پنجره ی اتاقش کند یلدا خود را عقب کشید. پرده ضخیم بود و میدانست از پشت پنجره مشخص نیست.
کامبیز ادامه داد خودت که میبینی. اگر بیدار بود حد اقل چراغ خواب رو روشن میگذاشت.
خب بیدارش کن.
اصلا میخوای من باهات بیام؟
شهاب با عصبانیت گفت تو رو میخوام چه کنم؟
کامبیز در حالی که عصبی مینمود گفت اون رو میخوای چی کنی؟ هان؟ نکنه عجله داری حلقه ی نامزدیت روبهش نشون بدی؟
سرما و اضطراب در تن یلدا ریخت . دندانهایش پیانو وار بالا و پایین میشدند و او نمیتوانست آنها را کنترل کند.
شهاب بدون کلامی به سوی کامبیز حمله ور شد و با خشم بسیار گفت تو دیگه خفه شو. تو دیگه دهنت رو ببند.
کامبیز او را عقب هل داد و پوزخندی زد و گفت چیه؟ جوش آوردی . نه رفیق. تو دهنت رو بستی کافیه.
البته تو گذاشتی که افسار به دهنت بزنند. و خفه ات کنند. از من نخواه خفه شم. من همه چی رو به یلدا میگم.
یلدا که از مشاجره ی آنها به تنگ آمده بود و تقریبا هم متوجه موضوع شده بود پریشان خاطر گوشه ی پرده را انداخت و آرام پنجره را بست. سرش سوت میکشید. دوباره مضطرب و لرزان بود. صدای در آمد . دوباره بیرون را نگاه کرد. هیچ کس نبود. شهاب رفته بود. مستاصل و نگران روی تخت نشست و با خود گفت لعنتی . پس امشب شب نامزدی اش بوده. شاید هم عقد کرده که کامبیز اونطور ی عصبی بود. بیخود کرده. من هم عقد کرده اممنم... و اشکها دوباره ریزان شدند.
بشدت میلرزید. دستش را به گوشه تخت گرفت و ایستاد و با خود گفت حتی اگه عقد هم کرده باشه . اگه شده بدست و پایش بیافتم ازش جدا نمیشم. من هم اونجا میمونم... من هم اون رو میخوام...و به هق هق افتاد. و ادامه داد .ای کاش باهاش میرفتم. اومده بود دنبالم. اگه دوستش داره. پس چرا پیش اون نمونده؟
پس چرا دیوونه شده بود؟ خدایا چرا امشب تموم نمیشه؟
یلدا کشان کشان پیکر نیمه جانش را به تخت رساند. دلش پر از درد بود و چشمش پر از اشک . به همه چیز فکر کرد.
و آنقدر با خود حرف زد که ندانست چگونه خوابش برد...



پایان فصل های 42 * 43
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یلدا وقتی چشم باز کرد اتاق پر از نور و گرما بود.آفتاب دلپذیری در آمده و آسمان صاف صاف بود. دوباره چشمش را بست.
احساس بدی نداشت. همه چیز را به خاطر داشت. با وجود آن که خیلی دیر خوابیده بود اما احساس میکرد خستگی اش کاملا برطرف شده و از شب گذشته خوشحالتر و امیدوارتر است. دلیلش را به وضوح نمیدانست .
شاید بخاطر دیدن رفتار شهاب در آن نیمه شب بود. از اینکه شهاب در آنموقع از شب بخاطر دیدن او تلاش میکرد نور امیدی در دلش افتاده بود.که حتی فکر نامزد شدن رسمی او هم این نور را کمرنگ نمیکرد.
ساعت را نگاه کرد.10.5 ... خجالت میکشید از جایش برخیزد و بیرون برود. با خود گفت لعنتی حالا میگن چقدر بهش خوش گذشته. چقدر میخوابه... و با عجله از جا برخاست و تخت را مرتب کرد و لباس پوشیده از آنجا با هرمکافاتی که بود بیرون آمد و در را باز کرد.
کتی کتاب بدست در مقابلش ظاهر شد و با خنده ی سر حالی گفت صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
یلدا خنده ای کرد وگفت بله خیلی...
کامی هم تازه بیدار شده...
آقا کامبیز اومدند؟
آره د یشب دیر وقت اومده. حالا برو یک آبی به صورتت بزن و بیا پایین صبحانه بخوریم. همه منتظرن...
بعد از دقایقی یلدا همراه کتی به بقیه که سر میز صبحانه جمع بودند پیوست و باز همه با روی باز و لبخندهای گرم به او صبح بخیر گفتند و با محبت زایدالوصفی او را دعوت به نشستن کردند.
کامبیز که تازه بیدار شده بود موهایش ژولیده و چشمهایش کمی پف آلود بود. به یلدا لبخند زد و گفت یلدا خانم شنیدم دیشب این دخترها خسته تون کرده اند؟ انگار نگذاشتند درست بخوابید...
کتی بلافاصله گفت کامی خیلی بدجنسی.
کامبیز هم خندید و گفت جدا دیشب راحت بودید؟
بله خیلی... متشکرم.
من زنگ تلفن رو قطع کردم . گفتم اگر کسی هم زنگ زد شما رو بیدار نکنه.
کیمیا به ناگاه از جا پرید و گفت وای خاک بر سرم. نیما قرار بود زنگ بزنه. و بسوی تلفن دوید و همگی خندیدند.
یلدا با خود فکر کرد شاید شهاب هم زنگ زده باشه. البته اگر هم از زنگ زدن به خانه نتیجه نمیگرفت خب به تلفن همراه کامبیز زنگ میزد. با اینهمه دلش به شور افتاد.
کامبیز گفت چای دوست دارید یا شیر؟
مرسی. چای . راستی آقا کامبیز شما کی اومدید؟
آخر شب که والله نه نصف شب بود.
یلدا جرات نمیکرد راجع به شهاب چیزی بپرسد اما دل توی دلش نبود.
مادر کامبیز هم بقدری تعارف میکرد که مغز یلدا حسابی بهم ریخته بود. نمیدانست درست فکر کند و سوالهایی بپرسدیا مدام جواب تعارفات را بدهد... و تشکر کند.
بعد از صبحانه یلدا از همه ی آنها تشکر کرد و اجازه خواست تا آنها را ترک کند.
آنها به اصرار میخواستند که برای ناهار هم پیششان بماند. کتی هم برنامه ی بعد از ظهر را برای گردش وتفریح پیش بینی میکرد.
اما یلدا دیگر تحمل نداشت و آنقدر مضطرب و دلتنگ شهاب بود که بیخودی دلش میخواست گریه کند. دیگر نزدیک بود از آنجا فرار کند . اما کامبیز که گویی به حالات یلدا پی برده بود گفت یلدا خانم فقط چند لحظه صبر کنیدخودم میبرمتون.
مادر گفت آره دخترم . تنها که نمیشه بری . صبر کن با کامی برید. و رو به کامبیز گفت کامی جان ما از یلدا خانم قول گرفتیم که برای عروسی کیمیا حتما بیاد. اما اینکار رو بتو میسپرم که یلدا خانم رو حتما برای عروسی بیاری.
اگر یلدا خانم افتخار بدن. حتما. در ثانی یلدا خانم که تنها نیست. شهاب هم هست.
خب شهاب که با نامزد خودش میاد. یلدا خانم هم با تو بیاد بهتره.
نگاه کامبیز نگاه یلدا و نگاه کتی و... گویی هر کدام هزاران حرف ناگفته بهمراه داشت.
کامبیز خجالتزده برای اینکه حرف را عوض کند به مادر گفت بابا کی رفت؟
صبح زود . اول میخواست یکسر به عموت بزنه و بعد بره مغازه...
کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم بابا یک مغازه ی گلفروشی داره که خیلی بهش علاقمند و وابسته است.
با این که چند تا فروشنده و کارگر داره اما خب باباست دیگه .نمیتونه بیکار توی خونه بمونه.
پس برای همینه که اینهمه گلهای خوشگل و عجیب که من تا بحال ندیده بودم دارید.
انگار شما هم به گل و گیاه علاقمندید.بله خیلی.
اتفاقا شهاب گفته بود که مدام گل و گلدون میخرید. ولی هرچی که میخواین به من بگین براتون جور میکنم.
مرسی. یلدا دوباره از جا برخاست و گفت دیگه با اجازه تون زحمت رو کم کنم.
کامبیز با عجله از جا برخاست و گفت مامان مثل اینکه دیگه یلدا خانم خسته شده اند بهتره ما بریم.
کتایون و کیمیا و مادر کامی ... همگی دست در گردن یلدا انداختند و او را چون موجودی عزیز بوسیدند و یک به یک سفارش کردند که حتما برای عروسی بیاید.
چند لحظه بعد یلدا و کامبیز کنار هم توی اتومبیل بودند.کامبیز گفت خب یلدا خانم ببخشید اگه بد گذشت.
نه خیلی خوب بود. شما و خانواده تون واقعا به من لطف داشتید. خانواده ی خونگرم و با محبتی دارید.بهتون تبریک میگم.
متشکرم. همگی عاشق شما شده اند.
یلدا لبخند زد و سکوت کرد. دلش نمیخواست به تعارف کردن ادامه دهدو دوست داشت کامبیز زودتر آنچه را در میهمانی اتفاق افتاده بود بگوید.
چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه کامبیز گفت راستی دیشب دوستتون دنبالتون میگشت.
یلدا حیرت زده گفت دوستم؟ آره فرناز خانم با برادرشون.
شما از کجا میدونید؟
دیشب توی مهمونی بودیم موبایلم زنگ زد . برادر دوست شما بود که گفت با فرناز در خونه ی شهابند و هرچی زنگ میزنند کسی در رو باز نمیکنه. فرناز خانم هم نگران شده.
آخی من فراموش کردم به اونها اطلاع بدم که میام خونه ی شما . دیشب هم زنگ نزدم. حتما خیلی نگران شده اند.
آره خلاصه دیشب...
کامبیز نگاهی به یلدا کرد و لبخند تلخی زد و گفت ... دیشب عجب شبی بود.
یلدا که منتظر فرصت بود نگاهش کرد وگفت چطور؟ شما چیزی میخواین بگین.
کامبیز به ناگاه جدی شد و با چهره ای منقبض شده مقابلش را نگاه کرد و با حرص دنده عوض کرد و سری تکان داد.
یلدا پرسید چی شده؟ آقا کامبیز خواهش میکنم. بگین.
کامبیز نگاهش کرد و گفت باشه...باشه. یلدا خانم میگم . اما چند لحظه اجازه بدین...
اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و صاف نشست.
یلدا در دل گفت وای قلبم اومد توی دهنم. بگو دیگه.
کامبیز نگاهش کرد و زهر خندی زد و باز چهره اش جدی شد. بسیار آرام و شمرده گفت اول ازتون میخوام کاملا خونسرد و آروم باشین.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یلدا عجولانه گفت من خونسردم. آقا کامبیز . خواهش میکنم. بگین.
من عادت به مقدمه چینی ندارم. شاید هم بلد نیستم. یلدا خانم دیشب توی مهمونی... پدر میترا...توی جمع جلوی همه ی دوستان و قوم وخویشان خودش و همینطور دوستان و همکاران مشترکمون نامزدی شهاب با میترارو اعلام کرد. حتی حلقه هم خریده بود.هم برای شهاب و هم از طرف شهاب برای میترا . اونها جلوی همه حلقهردو بدل کردند... و عروسی را برای دو ماه دیگه اعلام کردند.
کامبیز جمله ی آخر را با نفرت خاصی بیان کرد و ادامه داد..یعنی دیشب مهمونی و همه ی مهمانها و اون همه پذیرایی و تدارک فقط برای تولد شهاب نبود. در حقیقت دیشب جشن نامزدی اشون بود... و همه چیز رو از قبل تیموری برنامه ریزی کرده بود.
کامبیز نگاهش به یلدا بود و خیالش از گفتن حقایق راحت بنظر میرسید. گویی بار سنگینی از روی دوشش برداشته اند.
بدن یلدا میلرزید . و ذره ذره وجودش نفرت شده بود. نفرت از پدر میترا نفرت از میترا نفرت از شهاب...شهاب . که اورا پس زده بود. آیا واقعا شهاب او را نمیخواست؟... نفرت از دو رنگی رفتارش و حتی نفرت از کامبیز که آنطوربیرحمانه جریان را گفته بود.
احساس حقارت و اضطراب ناشی از ازدواج شهاب با میترا بیچاره اش کرده بود. اضطراب و ترس از آینده ای نامعلوم که بیرحمانه در انتظارش بود تا او را حقیر کند و تنهای تنها در دستهای سخت و بیرحم حقیقت بدور از رویاهای دوست داشتنی اش له کند نابود کند و بمیراند... کاش میتوانست بلند بلند گریه کند تا هق هق گریه هایش را خدا بشنود تا شاید خدا و فقط خدا برایش کاری کند. بدنش سرد بود و دلش سردتر... رنگی به چهره اش نمانده بود.
کامبیز متوجه حالات غیر طبیعی او شد و با دستپاچگی گفت یلدا خانم...یلدا .حالت خوبه؟
نگاه سرد و بیرمق یلدا بی آنکه درست کامبیز را ببیند به او خیره ماند.
کامبیز دوباره گفت یلدا خانم... یلدا چی شده؟ حرف بزن.
یلدا تمام توانش را در زبان ریخت و گفت چیزی نیست. میشه همینجا پیاده بشم؟
رنگتون پریده . اینجا برای چی پیاده بشین؟ یک لحظه منتظر باشین .من الان برمیگردم.
یلدا سعی کرد بگوید آقا کامبیز حالم خوبه... اما کامبیز پیاده شده بود و بعد از چند دقیقه آبمیوه بدست بسوی اتومبیلش میدوید. چهره اش آشفته و مضطرب مینمود.
در حالی که با دستپاچگی سعی میکرد نی را در بسته بندی آبمیوه فرو کند گفت یلدا .بخدا ارزشش رو نداره که به خودت اینطور عذاب بدی. تازه حالا که چیزی نیست. یعنی اتفاقی نیافتاده . شهاب که راضی نیست... اگه دیشب میدیدینش؟
آبمیوه را درون دستهای سرد یلدا گذاشت و گفت بخور یک کمی بخور . حالت رو جا میاره.
صمیمیت یکباره و ناگهانی کامبیز یلدا را غافلگیر کرد . کامبیز اصلا مثل شهاب نبود و دست به عصا و آسه آسه حرکت نمیکرد. بی پروا بود و غیر قابل پیش بینی به یلدا محبت و علاقه ی خاصی نشان میداد .یلدا هم به او اعتماد داشت. خیلی زیاد...و روی حرفهایش همیشه حساب میکرد. از همان روز اول با دیدن کامبیز احساس خوبی داشت.
احساسی که به او اطمینان میداد. تنها نیست و کامبیز طرفدار پرو پا قرص اوست.
یلدا کمی از آبمیوه را نوشید و به آن اندیشید که چرا کامبیز طوری رفتار میکند که گویی از تمام اسرار دل او با خبر است؟
کامبیز گفت یک کمی دیگه بخور.
نه دیگه نمیتونم. مرسی.
کامبیز نگاهش کرد وگفت بهتری؟
آره خوبم.
خیلی دوستش داری؟
یلدا شرمگین نگاهش کردو گفت نه.
کامبیز لبخندی زد و گفت کاش واقعا اینطوری بود.
آقا کامبیز ... بقیه اش رو بگین.
کامبیز لبخندی زد و گفت بقیه اش؟ از همونی که گفتم مثل سگ پشیمونم.
تو رو خدا بگین.
به خدا دیگه چیزی نبود. فقط شهاب داشت پس میافتاد. میدونستم که اصلا خبر از اینکارها نداشته. خیلی جا خورده بود. تیموری حلقه ها را به آنها داد تا دست هم بکنند. شهاب من رو نگاه کرد. .. طاقت نیاوردم و زدم بیرون.اصلا راضی نیست ولی خب لعنتی حرف هم نمیزنه.
گاهی وقتها فکر میکنم هنوزم درست نمیشناسمش. انگار داره با خودش لج میکنه.
اتومبیل رو که روشن کردم پرید توش و گفت میخواد شما رو ببره خونه . منم تحویلش نگرفتم. یک کم با هم درگیر شدیم تا بالاخره رفت. از صبح هم داره به موبایلم زنگ میزنه . چند تا پیام هم داده که به یلدا بگو بیاد خونه.
در تمام مدتی که کامی حرف میزد یلدا در تلاش بود که باز پس نیافته و بر خود مسلط باشه. اما بسیار ناموفق بود. با لحن آرامی گفت آقا کامبیز اصلا برای من مهم نیست که دیشب شهاب نامزد کرده یا حلقه گرفته یا هر چیز دیگه ای. دیگه مهم نیست. شهاب اون کاری رو که فکر میکنه درسته انجام میده.
شاید هم برعکس تصور شما خیلی هم راغب به این ازدواجه.
کامبیز متحیرانه یلدا را نگاه میکرد . لبخندی زد و گفت خوشم میاد یکدنده ای. یعنی واقعا برات مهم نیست.
یلدا که نگاهش رنگ سرزنش بخود گرفته بود گفت شهاب بچه نیست که کس دیگه ای براش تصمیم بگیره.
شتر سواری دولا دولا نمیشه. حتما اون هم میترا رو دوست داره ....واگه اینطوری خوشبخت میشه. پس بهتره پیش بره. برای من هم فقط خوشبختی اون مهمه همین.
حالا اگر لطف کنید من رو زودتر برسونید ممنون میشم و اگر هم خسته اید من خودم میرم.
کامبیز نگاه مهربانش را به یلدا دوخته بود و متفکر مینمود. گفت هر چی که تو بخوای . اما یلدا . بخودت هم یک کم فکر کن. تو حیفی . حیفه که این همه غصه بخوری. از اولین روزی که تو رو دیدم تا الان خیلی فرق کرده ای.
روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و ساکت تر میشی. میدونی؟ شهاب پسر خوبیه . اما خیلی مغروره...خیلی.و بخاطر غرورش خیلی وقتها شده از دلش گذشته. متوجه منظورم که میشی؟ شاید بهتر باشه خودت باهاش حرف بزنی. مطمئن باش اگر طرف مقابلش مغرورتر از خودش باشه...یکبار هم گفته بودم اون وقت دیگه نباید منتظر باشیم که قصه تون آخر قشنگی داشته باشه.
یلدا ساکت بود و بحرفهای کامبیز گوش میکرد... آره شاید بهتر بود که خودش با شهاب حرف بزنه. ولی وقتی به اینجا رسید بخودش گفت آخه چه جوری؟ اصلا چی بگم؟بگم تو رو خدا من رو رها نکن.
بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم. اونوقت اگه از دلسوزی بخواد با من بمونه چی؟ نمیتونم تحقیر یک زندگی تحمیل شده رو تا آخر عمر تحمل کنم.
تلفن کامبیز زنگ زد. شهاب بود صدای فریادش میامد. کامبیز فقط چند بار پشت هم گفت باشه...باشه.
الان اومدیم دیگه.
یلدا در دل گفت ای کاش قدرتش رو داشتم که دیگه اونجا نرم و یک درس حسابی به اون بدبخت مغرور میدادم اگر دوستم نداره چرا اینهمه زنگ میزنه؟ چرا میخواد زودتر به خانه اش برم؟... البته شاید هم نگران یک سوم از دارایی پدرشه...
کامبیز لبخندی زد وگفت به چی فکر میکنی؟ نگفتم شهاب خیلی دوستت داره. از صبح کلی زنگ زده.
ترسیده فکر کرده دوتایی رفتیم گردش. البته به من هم گفته که در مورد دیشب چیزی بشما نگم.
یلدا با خود گفت نمیخوام با کامی درد دل کنم. نمیخوام عشق رو با وساطت کسی بدست بیارم. .. زیرا که او هم مغرور بود. شاید هم بقول کامبیز مغرورتر از شهاب . حالا به خاکستری میماند که با فوتی از هم میپاشید. اما بازهم کاری نمیکرد.
نزدیک خانه ی شهاب یلدا پیاده شد و قدم زنان به خانه آمد. نگاهی به سراپای آپارتمان انداخت. صدای قلبشرا که با تمام وجود میگفت چقدر این خانه را دوست دارم شنید. اتومبیل شهاب جلوی در بود. عقب رفت تا پنجره ی اتاقش را ببیند. تا نگاه کرد پرده پایین افتاد . پس شهاب منتظرش بود. معطل نکرد و در را باز کرد.
اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بود. از رفتارهای احمقانه ی خود نیز خسته شده بود. و دلش میخواستاحساسات را کنار بگذارد و مثل آدم بزرگهای عاقل برخورد کند. البته اگر میشد.
آهسته پله ها را بالا میرفت. نمیدانست چه خواهد شد. اما امیدوار بود. تا خواست زنگ بزند در باز شد.
قدمی به عقب گذاشت تا شهابش را بهتر ببیند. اثری از سرو وضع روز قبل نبود. سرو رویش آشفته و خسته مینمود. مطمئنا شب خوبی را نگذرانده بود. نگاهش منتظر بیقرار و کنجکاو روی چشمهای یلدا میگشت.گویی در پی یافتن چیزی بود.
نگاه نگران یلدا روی دستهای او ماسید . اثری از حلقه نبود. نفس کشیدن را فراموش کرده بود. مثل مجسمه های پشت ویترین با چشمهای شیشه ای بیحرکت و با وقار در عین زیبایی ایستاده بود و پلک نمیزد.شهاب گفت چرا نمیای تو؟
یلدا که تازه بخود آمده بود کفشها را در آورد و وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت. تمام اتاقش پر از بوی شهاببود. حتی تخت خوابش. از این همه دو گانگی به ستوه آمد. روسری اش را از سرش برداشت و محکم روی تخت کوبید. نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند. گویی کسی از درونش میگفت کاری بکن. چیزی بگو.
زمان از دست میرود... اما باز ناتوان بود. بخودش گفت اون از اول همه چیز رو برای من گفته بود. من احمقبودم که شوخی گرفتم. سر خودم کلاه گذاشتم. اگر الان هم حرفی بزنم همون چرندیات روز اول رو تحویلم میده.
و فقط خودم رو کوچیک میکنم. نه حالا که اون ساکته منم ساکت میمونم.آره مثل قبل مثل همین روزهایی که گذشت.
بغض بدی چشمها و گلویش را آزار میداد. شهاب به اتاقش آمد. یلدا بدون هیچ عکس العملی سر جایش نشست.
و حتی سعی نکرد روسری را بردارد . به نقطه ای نامعلوم خیره بود و دلش مثل همیشه در تپش.
سرسری نگاهی به شهاب که کنارش می نشست انداخت و چیزی نگفت . ترسید صدایش لرزنده و خشدار باشد. بغضش را که مثل سیخی گلویش را سوراخ میکرد فرو داد.
شهاب دستی به موها کشید و گفت یلدا چی شده؟ چرا اینقدر توی فکری؟
یلدا سر بلند کرد . چشمهای خسته و پر از سوال شهاب را نگاه کرد و گفت نه . چیزی نشده. دیشب بد خواب شدم . یک کمی سر درد دارم.
اونجا راحت نبودی؟(لحنش ملایم و مهربان بود)ا
یلدا دوباره بغضش شدید شد و گفت دیگه هیچ جا راحت نیستم.
خودش نمیدانست چرا این حرف را زده است یا چطوری؟ از خود متعجب و شرمنده بود.
شهاب پنجه در موهایش کشید و زهر خندی زد و گفت جالبه . پس مشکلمون یکیه... به یلدا نگاه کرد و ادامه داد. منم دیگه هیچ جا راحت نیستم. راستی تو اینجا رو دوست نداری؟
یلدا محو نگاه دلنواز او بود. دلش نمیخواست هیچگاه او را رنجیده ببیند. لبخندی زد و گفت اینجا رو خیلی دوست دارم.
شهاب هم خندید و گفت خب پس جای شکرش باقی است. دیشب خوش گذشت؟ با خانواده ی کامبیز آشنا شدی؟
یلدا که دید شهاب روش همیشگی اش را بکار برده است او هم سعی کرد مثل شهاب برخورد کند.
حال بهتری نسبت به لحظات اول داشت. جواب داد خانواده ی کامبیز هم مثل خودش بودند. مهربان و دلنشین.
انگار خیلی وقته که می شناسمشون... و با خنده و شادی ساختگی ادامه داد من رو برای عروسی کیمیا دعوت کردن. خیلی اصرار کردن که فراموش نکنم.
راستی . خب عروسی اش کیه؟
دوازده روز دیگه.
شهاب ابروها را بالا انداخت و فکری کرد. گویی چیزی فکرش را مشغول کرده بود که نمیتوانست بگوید.
یلدا هم بخوبی میدانست که او مثل همیشه سعی در پنهان کردن احساسش دارد. و حتما الان نگران صحبتهای کامبیز است. نگران اینکه یلدا تا چه حد میداند. آیا اصلا میداند؟
شهاب گفت راستی دیشب دوستت تماس گرفته بود . فرناز.
آره کامبیز گفت.
خب کامبیز دیگه چه ها گفت.؟
یعنی چی؟
انگار خیلی با هم صمیمی شدید.
کامبیز پسر خوبیه.
شهاب جستجو گر به یلدا چشم دوخت و انگار ناگهان جرقه ای در ذهنش بزنداز جا برخاست.
نگاهش یلدا را ترساند... بدون کلام دیگری او را ترک کرد.





پایان فصل 44
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا