** براي من نوشتي براي تو نوشتم**

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
پشت دروازه احساس شبی نیمه شبی...
می نشستم وتو را
رنگ باران با مِه...
رنگ دریای پر ازکوسه واما
با عشق...
می نشستم و تو را
نه که همچون خورشید...
و نه همچون مهتاب...
من تو را رنگ خودم میدیدم!
رنگی ازخاکستر...
هرچه خاکستریست...
مثل سایه یا مِه
مثل دریا درشب...
مثل حتی گلدان
پشت این پنجره تنهایی!
و تو که رفتی باز
پشت آن قاب ترک خورده نشستم و تورا...
نه که خاکستریِ رنگ خدا...
نه که همچون باران...
و نه همرنگ خودم!
من تو را مثل شبی می دیدم
مثل دریا درشب...
مثل باران درشب...
مثل یک ویرانی
که ازآن زوزه گرگ
می رسد تا خود شهر!
و قسم هایم را
و قسم هایت را
با دل کوچک شب
(نه شب تار وسیاه...
نه شبی همچون تو)
با دل کوچک شب های خودم
و خدایی نزدیک..
خواندم و...ماندم و...بعدش هم هیچ!
کم کمک رنگِ گلِ پشت دلم هم خشکید!


ببخشید زیاد شد!!هنوز میخواستم بنویسم دیدم نه...مثل اینکه این قصه سر دراز دارد!

شب من تيره از آن است
كه گيسوي تو بر باد خزان ميگردد
بي ثمر شكوه نكن
نامه ي تو بر تو گران ميگردد ...

مرسي از احساس قشنگت
ببخشيد كوتاه جواب دادم ، به تلافي
 

noshdaroo

عضو جدید
شب من تيره از آن است
كه گيسوي تو بر باد خزان ميگردد
بي ثمر شكوه نكن
نامه ي تو بر تو گران ميگردد ...

مرسي از احساس قشنگت
ببخشيد كوتاه جواب دادم ، به تلافي
هیچ کس را در این غوغا حرفی نیست؟
همه را چشم ها بسته است؟
چرا این مردمان لال گشتند؟
برای خود نمی گویم
که من در بند زندانم
چه باشد من در دنیا نمانم یا بمانم
برای غنچه نشکفته ناگرانم
شما هایید آیا زاده ی رستم؟
شما هایید آیا زاده ی آرش؟
کجاست آن فرهاد تیشه بدست؟
چرا این گونه در بند است کاوه باز؟
مگر ضحاک را نکشتیم ما؟
چگونه باز می گوید که من زنده ام؟
اگر رستم برفته ! باز آرش هست!
اگر آرش بمرده ! باز من هستم!
نمی دانم کجا جان تسیلم خواهم کرد
نمی دانم به دارم کی زند ضحاک؟
نه فرهادم نه کاوه نه که آرش!
من خودم هستم!
خودم هستم و خدایی در همین نزدیکی من
به او سوگند خورده ام من !
زمین تا زنده ام زندانی ام من!
از این زندان و زندانی هراسی نیست در من
چرا در کل دنیا زندانی ام من!
سخن بس گشته طولانی ولیکن!
حکایت را نمی دانم ولیکن!

نوشدارو:gol:

با تشکر از کسی که این پست و ایجاد کرده
 

noshdaroo

عضو جدید
گر عزم سفر به سوی تو آرم من
اين بار بدان که بی خبر می آيم

گر حکم کنی مرا که در بند کشند
یا چشم مرا ز دیده بر هم بکشند
یا سر ز تنم جدا و بر سر بکشند
با شوق فُزونتر ز خطر می آیم
چرا در چشمم اینگونه میایی
نکردم من که این گونه اشتباهی
تو خود را تعریف بر من می نمایی؟
نگفتم شاعری دانم ولیکن
تو خود دانی کی هستی و کجایی؟
برا من تا نویسی من بدانم
که در این مملکت کی هستی و کجایی؟

با تشکر از شما
نوشدارو
:gol::gol::gol::gol:
 

اهورا25

کاربر فعال اینترنت و وبگردی
.....خيلي وقته ترانه اي نگفتي براي من
چشم هاتو به نگاه ستاره اي پيوند نزدي براي من....


اهورا
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
.....خيلي وقته ترانه اي نگفتي براي من
چشم هاتو به نگاه ستاره اي پيوند نزدي براي من....

اهورا

این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنهء تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالائیست
در پای گاهوارهء خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایهء من سرگردان
از سایهء تو، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما، نه غیر خدا باشد :gol:
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
غروب و اب ارامو خوش اهنگ
به زیبایی نهاده سر لب سنگ
چنان ارام خوابیده است دریا
که انگار از زمانه گشته دلتنگ

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنهء تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالائیست
در پای گاهوارهء خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایهء من سرگردان
از سایهء تو، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما، نه غیر خدا باشد :gol:

تورا در تو جستجو ميكنم
وهرچه بيشتر ميجويم...
بيشتر خودم را ميابم
گويا تمام وجودم را در تار و پودت
خلاصه كرده اند...تا ابد
تا بودنم ...تا بودنت.
تا هستمان تا نيستمان
تا انكار وجودمان.

سايه
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
غروب و اب ارام و خوش اهنگ
به زیبایی نهاده سر به لب سنگ
چنان ارام خوابیده است دریا
که انگار از زمانه گشته دلتنگ


غروب از كرده ي ما سرخ سرخ است
چه شرمي دارم از اين سرخي رنگ
فغان ميگيرم از اين ژرف دريا
كه با حس غروبم شد هم آهنگ ...
 

@spacechild@

عضو جدید
.....خيلي وقته ترانه اي نگفتي براي من
چشم هاتو به نگاه ستاره اي پيوند نزدي براي من....

اهورا

اگر نمی نویسم از تو
نه اینکه تلخ شده ام...
نه این که فراموش شده ای...
خواستم کمی دور بمانیم!
شاید
احساست دروغ پاشی هایش به من نرسید!
وگرنه...
من که تمام ماه وستاره های شعرم را استعاره از تو گرفته ام!
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
تورا در تو جستجو ميكنم
وهرچه بيشتر ميجويم...
بيشتر خودم را ميابم
گويا تمام وجودم را در تار و پودت
خلاصه كرده اند...تا ابد
تا بودنم ...تا بودنت.
تا هستمان تا نيستمان
تا انكار وجودمان.

سايه

مرا در خويش پيدا كن
اگر با من هم آهنگي
به چشمانت نياويزي
چونين احساس دلتنگي
به هستي ، هست ميگردم
به سايه مست ميگردم
كه از انكار بي منكر
بيابي حس همرنگي
 

@spacechild@

عضو جدید
مرا در خويش پيدا كن
اگر با من هم آهنگي
به چشمانت نياويزي
چونين احساس دلتنگي
به هستي ، هست ميگردم
به سايه مست ميگردم
كه از انكار بي منكر
بيابي حس همرنگي

تو را چون سایه می دیدم...
تورا چون بید می خواندم..
دراین احساس بی رنگی
تو را از خویش می راندم...
نه چون دستان تو سرداست و همچون شمعِ خاموشی...
نه چون اندک زمانی را به چشمانم نمی جوشی...
نه این که سایه ات قهراست و من درگیر احساسم
نه اینکه همچو یک کودک به دنبال پناهی غرق در رازم...
تو را ازخویش من راندم...
همان لحظه که احساسی عجیب از غربت قلبم
مرا فریاد زد:این چشم ها ازعشق خاموشند!
و او میگفت در دریای این چشمان
نه موجی از سر مهر
نه حتی از سر کینه!
ببین چشم تو را میگفت!
و من احساس کردم گاه سنگینم...

کمی با بغض...
کمی باحسرتی خودجوش
تو را ازخویش من راندم!
 

noshdaroo

عضو جدید
تو را چون سایه می دیدم...
تورا چون بید می خواندم..
دراین احساس بی رنگی
چشمم در این ظلمت سرا نوری بجز رویت ندید
گوشم در این سکوت سخت آهی زتو نشنید
باری سخن گو شایدم ماندم دیدم روی تو
من رفتنی باشم چرا
در این دیار مادری من غربتی باشم چرا
شاید توهم قهری زمن
یا دست دادی در دستی دگر
بامن چنین بودی و هست
رفتی دگر بادیگری
من هم روم سوی دگر گم گردم از این دودمان
..........
.........:gol::gol::gol:
نوشدارو
 

agin

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را چون سایه می دیدم...
تورا چون بید می خواندم..
دراین احساس بی رنگی
تو را از خویش می راندم...
نه چون دستان تو سرداست و همچون شمعِ خاموشی...
نه چون اندک زمانی را به چشمانم نمی جوشی...
نه این که سایه ات قهراست و من درگیر احساسم
نه اینکه همچو یک کودک به دنبال پناهی غرق در رازم...
تو را ازخویش من راندم...
همان لحظه که احساسی عجیب از غربت قلبم
مرا فریاد زد:این چشم ها ازعشق خاموشند!
و او میگفت در دریای این چشمان
نه موجی از سر مهر
نه حتی از سر کینه!
ببین چشم تو را میگفت!
و من احساس کردم گاه سنگینم...

کمی با بغض...
کمی باحسرتی خودجوش
تو را ازخویش من راندم!



سالها قبل
جایی ،
پنهانی ،
نوشته بودم :
" سبلان "
...
حالا
بعد از این همه
من پای کوهم ،
تازه ...!
درست یادم نیست ؛
انگار
از تو که رفتم
راهی شدم !!!
 

noshdaroo

عضو جدید
سالها قبل
جایی ،
پنهانی ،
نوشته بودم :
" سبلان "
...
حالا
بعد از این همه
من پای کوهم ،
تازه ...!
درست یادم نیست ؛
انگار
از تو که رفتم
راهی شدم !!!
گفتی سبلان یاد سهند افتادم
یاد آن کوه بزرگ و کهن افتادم
روزگاری شدو من پای قصه هایش ننشستم
یاد حیدربابا و شعر شهریار افتادم
یاد آن شاعر آذربایجان خیر باد
یاد آن کوچه های دهمان افتادم
یاد آرم روزگاری دور بود
مردمی را که از من دور شدند
یاد پیران و مردان کهن افتادم
کاش میشد دوباره برگردم به جوانی
شاید به همان روز عروسی سمن افتادم
دوس داشتم که مرا باز بگیرد
یاد آغوش گرم ننم افتادم
شاعری را من نفهمم نیک لیک
یاد قصه های حیدر بابا افتادم
یاد آن شاعر پیر آذربایجان را نیک دار
من نیز چو تو یاد خدا افتادم
دیر شد در این زمانه به آزادی رسم
یاد آزادی اسیران از عراق افتادم

طولانی شد میخواستم بنویسم
ولی یاد خوانندگان عزیز افتادم
هر چه گویم در این نامه کم است
چون تو فکرم که من عقب افتادم
به خدا سپردمتون با یاد خدا
من هم الان به یاد خدا افتادم


نوشدارو
 

@spacechild@

عضو جدید
سالها قبل
جایی ،
پنهانی ،
نوشته بودم :
" سبلان "
...
حالا
بعد از این همه
من پای کوهم ،
تازه ...!
درست یادم نیست ؛
انگار
از تو که رفتم
راهی شدم !!!
تو را...
بعد ازآن همه قهوه های تلخ وشیرین...
آن همه قرص گرفته ونگرفته ماه...
تو را...
پای چوبه دار خدا گذاشتم و رفتم.
آخر تو....
این همه عمر
مرا گذاشته بودی لب گیوتین زمان!
و بهانه ات...
مرداب چشم هایم بود!!!
 

agin

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را...
بعد ازآن همه قهوه های تلخ وشیرین...
آن همه قرص گرفته ونگرفته ماه...
تو را...
پای چوبه دار خدا گذاشتم و رفتم.
آخر تو....
این همه عمر
مرا گذاشته بودی لب گیوتین زمان!
و بهانه ات...
مرداب چشم هایم بود!!!


خیلی خوشکله .مرسی :gol:
 

noshdaroo

عضو جدید
تو را...
بعد ازآن همه قهوه های تلخ وشیرین...
آن همه قرص گرفته ونگرفته ماه...
تو را...
پای چوبه دار خدا گذاشتم و رفتم.
آخر تو....
این همه عمر
مرا گذاشته بودی لب گیوتین زمان!
و بهانه ات...
مرداب چشم هایم بود!!!
در جدایی ها زتو گویم
در فراقم و یار من باز هم زتو گویم
ببردی دل زمن غوغا نمودی
سراسر عشق و سراسر نور بودی
فدایت میشوم آیی دوباره
بگیرم من برات یک گوشواره
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
نوشدارو
 

noshdaroo

عضو جدید
خیلی خوشکله .مرسی :gol:
در فراسوی زمان کی می آیی باز
کی می آیی و قفل از این زندان بر می کنی
من پرنده ای در قفس هستم
برای زنده بودم تاکنون زیسته ام
گر زباران نشانی داری
یا زشبنم خبری داری تو
من به امید قطراتش هستم
در این ظلمت سرا عشق من
در پس دیوار بلند زندان
با گلی یاس مرا می خواند
تا بسویش پر بگیرم مرا بال بده
....
نوشدارو
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالها قبل
جایی ،
پنهانی ،
نوشته بودم :
" سبلان "
...
حالا
بعد از این همه
من پای کوهم ،
تازه ...!
درست یادم نیست ؛
انگار
از تو که رفتم
راهی شدم !!!


من از راهي شدن آنقدر دانستم

كه پاي رفتنت بر چشم من إستاد

شبي
شامي
غروبي
پاي دلتنگي

نگاه خيره ام آنسوي دريا ماند

تو از كوه غرورم مينوشتي
آن زمان
انگار

چه تاخيري
چه پژواكي
زمان از كوه من ، تا عمق تنها
در پي يك قاصد بي ادعا
جا ماند
...
 
آخرین ویرایش:

behnam-t

عضو جدید
کاشکی نگفته بودم دیوونه نگاتم
یه مشت خاک نا چیز افتاده ای به زیر پاتم
کاشکی صدای قلبت نبود صدای قلبم
کاشکی نگفته بودم تا وقت جون دادن باهاتم
 

agin

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاشکی نگفته بودم دیوونه نگاتم
یه مشت خاک نا چیز افتاده ای به زیر پاتم
کاشکی صدای قلبت نبود صدای قلبم
کاشکی نگفته بودم تا وقت جون دادن باهاتم


دوست عزیز باید شعر ، سروده خودتون باشه ؛ تازه ، در جواب نفرات قبلیتون بگین نه همین جوری.
خوش باشین.
 

agin

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاشکی نگفته بودم دیوونه نگاتم
یه مشت خاک نا چیز افتاده ای به زیر پاتم
کاشکی صدای قلبت نبود صدای قلبم
کاشکی نگفته بودم تا وقت جون دادن باهاتم


...
از آنچه گفته ام
فقط جاپای تو ماند و
.......
.......
بگذار نگویم
چرا همیشه
خیره
فقط می شنیدم !
 

@spacechild@

عضو جدید
...
از آنچه گفته ام
فقط جاپای تو ماند و
.......
.......
بگذار نگویم
چرا همیشه
خیره
فقط می شنیدم !

می نشستی خیره به من...
و ساعت های انتظار من
کبک خروس خوانی می شد
که انگار تمام قافیه هایم را ریخت پاش میکرد!
تو ذهن مراحلاجی میکردی
با دوچشم درشت و ویران گرت!
حالا...بدون آن جست وخیزهای قرنیه های سیاهت...
عمریست ردپای شاعرشعرهایم را
گم کرده ام!
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر فروغ فرخزاد...
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه ئي روي سايه ئي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه ئي لغزيد
بوسه ئي شعله زد ميان دو لب
فروغ فرخزاد

واین شعر تاثیری بود از شعر بوسه فروغ فرخ زاذ

با ترنم
با نگاهی گرم
چهره ای سرخ
رخی اکنده از احساس شرم
مست و پر مهر از دیار سبزه ها
میزدن معصوم و پاک و بی ریا
بوسه بر لبهابی هم




 

@spacechild@

عضو جدید
دست هایت را از بوم نقاشی خاطراتم پاک کردم...
و قهوه داغ را روی دست های خودم...
-آن طرف بوم بودند-
ریختم!
افسوس...
فقط زخمی آشکار برزخم های نهانم نشست!
بی تو ودست هایت...
انگار نمی شود کشید فصل خاطرات را!!
 
  • Like
واکنش ها: agin

agin

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دست هایت را از بوم نقاشی خاطراتم پاک کردم...
و قهوه داغ را روی دست های خودم...
-آن طرف بوم بودند-
ریختم!
افسوس...
فقط زخمی آشکار برزخم های نهانم نشست!
بی تو ودست هایت...
انگار نمی شود کشید فصل خاطرات را!!


هیچ چیز نیست ؛
خاطراتم را می گویم.
...
کسی در آن نفس هم نمی کشد
از بس همیشه تنها بوده ام.
بوم نقاشی من
همیشه سفید بود...
( تکه ای از داستان زندگی من )
 

@spacechild@

عضو جدید
هیچ چیز نیست ؛
خاطراتم را می گویم.
...
کسی در آن نفس هم نمی کشد
از بس همیشه تنها بوده ام.
بوم نقاشی من
همیشه سفید بود...
( تکه ای از داستان زندگی من )
می خواستم برگی باشم
و قلمی...
نقش کنم کاغذ زندگانیت را...
نه ازخودم!
از تو...وچشم هایی که همیشه قصه خوان غصه هایم بودند!
می خواستم هرچه که هست را بنگارم...بسرایم...
افسوس!
پیشانی سیاه را بهانه بومی سپید گرفتی...
رفتی...
وندانستی بی تو...
تمام قلم هایم را شکستم...کاغذها را پاره کردم...
بی خانمانی شدم با چند نخ موی سپید
که نشانه اند!!
اگر میخواهی بومت سپید باشد...
دروغ بالا وپایین نکن که نبود!
بهتراست بگویی محوتر از او به باغ خاطراتم ندیده ام!!
 
بالا