پشت دروازه احساس شبی نیمه شبی...
می نشستم وتو را
رنگ باران با مِه...
رنگ دریای پر ازکوسه واما
با عشق...
می نشستم و تو را
نه که همچون خورشید...
و نه همچون مهتاب...
من تو را رنگ خودم میدیدم!
رنگی ازخاکستر...
هرچه خاکستریست...
مثل سایه یا مِه
مثل دریا درشب...
مثل حتی گلدان
پشت این پنجره تنهایی!
و تو که رفتی باز
پشت آن قاب ترک خورده نشستم و تورا...
نه که خاکستریِ رنگ خدا...
نه که همچون باران...
و نه همرنگ خودم!
من تو را مثل شبی می دیدم
مثل دریا درشب...
مثل باران درشب...
مثل یک ویرانی
که ازآن زوزه گرگ
می رسد تا خود شهر!
و قسم هایم را
و قسم هایت را
با دل کوچک شب
(نه شب تار وسیاه...
نه شبی همچون تو)
با دل کوچک شب های خودم
و خدایی نزدیک..
خواندم و...ماندم و...بعدش هم هیچ!
کم کمک رنگِ گلِ پشت دلم هم خشکید!
ببخشید زیاد شد!!هنوز میخواستم بنویسم دیدم نه...مثل اینکه این قصه سر دراز دارد!
شب من تيره از آن است
كه گيسوي تو بر باد خزان ميگردد
بي ثمر شكوه نكن
نامه ي تو بر تو گران ميگردد ...
مرسي از احساس قشنگت
ببخشيد كوتاه جواب دادم ، به تلافي