شعر نو

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفی از نام تو

حرفی از نام تو

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت

قيصر امين پور
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در نیست

راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب
ما
بیرون زمان
ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گرده‌های‌مان

هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است

در مردگان خویش
نظر می‌بندیم
با طرح خنده‌ای
و نوبت خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌ای!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون فصل بهار آمد با من به چمن بنشین
دامن مکش از دستم بنشین گل من بنشین
خوش خویی و گلرویی مهتاب سمن بویی
تا دل ببری از گل ای غنچه دهن بنشین
تو ماه منی یارا تا خیره کنی ما را
مریخ و ثریا را بر زلف بزن بنشین
بنشین که صفا داری گیسوی رها داری
گر مهر به ما داری چون مه به چمن بنشین
گردیم سمندت را صیدیم کمندت را
گیسوی بلندت را بر شانه فکن بنشین
ای گلرخ گلدامن پرهیز کن از دشمن
چون دوست شدی با من بر دیده ی من بنشین
ماه چمنی جانا چون یاسمنی جانا
سیمینه تنی جانا در پیش سمن بنشین
در پای تو چون خاکم نه خاک که خاشاکم
بنگر دل غمناکم آن را مشکن بنشین
من عاشق دلتنگم خارم چون گل سنگم
بر گونه ی بی رنگم یک بوسه بزن بنشین
تو عطر وطن داری دانم غم من داری
گر شور سخن داری با ما به سخن بنشین
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جنون

دل گمراه من چه خواهد كرد
با بهاري كه ميرسد از راه ؟
يا نيازي كه رنگ ميگيرد
درتن شاخه هاي خشك و سياه ؟
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
با نسيمي كه ميترواد از آن
بوي
عشق كبوتر وحشي
نفس عطرهاي سرگردان؟
لب من از ترانه ميسوزد
سينه ام عاشقانه ميسوزد
پوستم ميشكافد از هيجان
پيكرم از جوانه ميسوزد
هر زمان موج ميزنم در خويش
مي روم ميروم به جايي دور

فروغ فرخزاد
 
  • Like
واکنش ها: mohx

mohx

عضو جدید
فریدون

فریدون

در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ اید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریز


خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم


آن دور در آن دیار هول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچه مار و طعمه مورم


در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
ومانده مار و مور و کژدم را

می کاود و زوزه می کشد کفتار


روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا


سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواهد شد


ای رهگذران وادی هستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد


ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است


از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم


من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را چه میرسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز میدارد؟
کدام خاطره شوم
عمق ذهن تو را تیره میکند از وهم؟

شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است

تو در صبوری من
ارتکاب قتل نفس
و انهدام وجود مرا نمی بینی

منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام
اما
تو را چه میرسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق
باز میدارد؟



حمید مصدق
 

ELLY775

عضو جدید
سالها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم
و کسی صدای مرا نشنید!
تنها چند سایه ی سر براه،
همسایه ی صدای من بودند!
گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید!
گفتم: کتاب ِ تربیت ِ شگ و تربیت ِ کودک را
در یک قفسه نگذارید!
گفتم: دهاتی حرف ِ بدی نیست!
گفتم : تمام این سالها
صادق و سهراب برادر بودند
می شود صدای پای آب را،
اتز پس ِ پرچین ِ نیلوفر پوش بوف کور شنید!
هرگز حرفهای قشنگ نگفتم!
نگفتم: چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست!
کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم!
گفتم: قفسها را بشکنید
و با نرده های نازکش قاب ِ عکس بسازید!
و جواب ِ این همه حرف،
سنگ و ریسه و دشنام بود!
ولی، این خط! این نشان!
یک روز دری به تخته می خورد!
باد قاصدکی می آورد،
که عطر ِ آفتاب و آرزوهای مرا می دهد!
این خط ! این نشان!
یک روز همه دهاتی می شویم،
سقفهای سیمان و سنگ را رها می کنیم
و کنار ِ سادگی چادر می زنیم!
این خط ّ این نشانّ
یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی هراس می شودّ
کبوترها و کرکس ها،
در لوله های خالی توپ تخم می گذارند
و جهان از صدای ترقه خالی می شود!
یک روز خورشید پایین می اید،
گونه زمین را می بوسد
و آسمان ِ آرزوهای من،
آبی می شود!
باور نمی کنی؟
این خط!
این نشان! ?
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ميان تاريکي

ميان تاريکي
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسيم
که پرده را مي برد
در آسمان ملول
ستاره اي مي سوخت
ستاره اي مي رفت
ستاره اي مي مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستي من
چو يک پيالهء شير
ميان دستم بود
نگاه آبي ماه
به شيشه ها مي خورد

ترانه اي غمناک
چو دود بر مي خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود مي لغزيد
به روي پنجره ها

تمام شب آنجا
ميان سينهء من
کسي ز نوميدي
نفس نفس مي زد
کسي به پا مي خاست
کسي ترا مي خاست
دو دست سرد او را
دوباره پس مي زد

تمام شب آنجا
ز شاخه هاي سياه
غمي فرو مي ريخت
کسي ز خود مي ماند
کسي ترا مي خواند
هوا چو آواري
به روي او مي ريخت

درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بي سامان
کجاست خانهء باد؟
کجاست خانهء باد؟

فروغ فرخزاد
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند گويم من از جدايي ها
هان چه حاصل از آشنايي ها
گر پس از آن بود جدايي ها
من با تو چه مهرباني ها
تو و بامن چه بيوفايي ها
من و از عشق راز پوشيدن
تو و با عشوه خودنمايي ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش اين سخنسرايي ها
چشم شوخ تو طرفه تفسري ست
آِكارا به بي حيايي ها
مهر روي تو جلوه كرد و دميد
در شب تيره روشنايي ها
گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودي به دلربايي ها
چون در آيينه روي خود نگري
مي شوي گرم خودستايي ها
موي ما هر دو شد سپيد وهنوز
تويي و عاشق آزمايي ها
شور عشقت شراب شيرين بود
اي خوشا شور آشنايي ها

حمید مصدق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چنان داغ دل ، داغ دل دیده ام
که حال خود از لاله پرسیده ام

به هر جا چمن در چمن ، گل به گل
همان مهر داغ تو را دیده ام

کدامین چمن را گل از گل شکفت
کز آن بوی نام تو نشنیده ام ؟

به بوی تو ، تنها به بوی تو بود
که هر جا گلی دیده ام ، چیده ام

دلم را به هر آب و آتش زدم
که چون شمع در گریه خندیده ام

همه هفت بندم همن یک نواست
چو نی در هوای تو نالیده ام

ز راز دل باد بویی نبرد
که چون غنچه سربسته خندیده ام

ز باغ دلم یک بغل پر غزل
برای گل روی تو چیده ام
قیصر امین پور
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا زین چهره ی خندان مبینید
که دل در سینه ام دریای خون است
به کس این چشم پر نازم نگوید
که حال این دل غمدیده چون است
اگر هر شب میان بزم خوبان
به سان مه میان اخترانم
به گاه جلو و پکوبی و ناز
اگر رشک آفرین دیگرانم
اگر زیبایی و خوشبویی و لطف
چو دست من ،‌ گل مریم ندارد
اگر این ناخن رنگین و زیبا
ز مرجان دلفریبی کم ندارد
اگر این سینه ی مرمرتراشم
به گوهرهای خود قیمت فزوده
اگر این پیکر سیمین پر موج
به روی پرنیان بستر ، غنوده
اگر بالای زیبای بلندم
به بالا پوش خز ، بس دلفریب است
میان سینه ی تنگم ، دلی هست
که از هر گونه شادی بی نصیب است
مرا عار ‌اید از کاخی کهدر آن
نه آزادی نه استقلال دارم
مرا این عیش ، از اندوه خلق است
ولی آوخ زبانی لال دارم
نه تنها مرکب و کاخ توانگر
میان دیگران ممتاز باید
زن اشراف هم ملک است و این ملک
ظریف و دلکش و طناز باید
مرا خواهد اگر همبستر من
دمادم با تجمل آشناتر
مپندار ای زن عامی مپندار
مرا از مرکب او پربهاتر
چه حاصل زین همه سرهای حرمت
که پیش پای کبر من گذارند ؟
که او فردا گرم از خود براند
مرا پاس پشیزی هم ندارند
لبم را بسته اند اندیشه ام نیست
که زرین قفل او یا آهنین است
نگوید مرغک افتاده در دام
که بند پای من ، ابریشمین است
مرا حسرت به بخت آن زن اید
که مردی رنجبر همبستر اوست
چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست
که همکار و شریک و همسر اوست
تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه
چراغی هم به راه من فراگیر
نیم بیگانه ، من هم دردمندم
دمی هم دست لرزان مرا گیر

سیمین بهبهانی
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام

عطر زرد گل یاس رو نمی خوام
نمره ی بیست کلاسو نمی خوام
من فقط واسه چش تو جون می دم
عاشقای بی حواسو نمی خوام
من تو رو می خوام اونارو نمی خوام
نفسم تویی هوارو نمی خوام
عشق رو نقطه ی جوشو نمی خوام
دوره گرد گل فروشو نمی خوام
اونی که چشاش به رنگ عسله
مجنون خونه به دوشو نمی خوام
من تو رو می خوام اونارو نمی خوام
نفسم تویی هوارو نمی خوام
من کسی با قد رعنا نمی خوام
چشای درشت و گیرا نمی خوام
دوس دارم قایق سواری رو ، ولی
جز تو از هیچ کسی دریا نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوارو نمی خوام
موهای خیلی پریشون نمی خوام
آدم زیادی مجنون نمی خوام
می دونی چشم منو گرفتی و
جز تو هیچی از خدامون نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
چشم شرقی سیاهو نمی خوام
صورتای مثل ماهو نمی خوام
آخه وقتی تو تو فکر من باشی
حق دارم بگم گناهو نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
حرفای نقره ای رنگ رو نمی خوام
او دو تا چشم قشنگو نمی خوام
حتی اون که بلده شکار کنه
صاحب تیر و تفنگو نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
شعرای ساده و تازه نمی خوام
اونکه می گه اهل سازه نمی خوام
من دلم می خواد تو رو داشته باشم
واسه ی اینم اجازه نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
سفر دور جهانو نمی خوام
رنگای رنگین کمانو نمی خوام
لحظه و ساعت عمر من تویی
تو که نیستی من زمانو نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
فالای جور واجور رو نمی خوام
نامه های راه دور و نمی خوام
واسه چی برم ستاره بچینم
ماه من تویی که نور و نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
آذر و خرداد و تیر نمی خوام
آدمای سر به زیر نمی خوام
من خودم تو چشم تو زندونیم
حق دارم بگم ، اسیرو نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
حرف خیلی عاشقونه نمی خوام
دل رسوا و دیوونه نمی خوام
یا تو ، یا هیچکس دیگه به خدا
خدا هم خودش می دونه ،‌نمی خوام
خرداد و اردی بهشت و نمی خوام
بی تو من این سرنوشتو نمی خوام
یکی پرسید اگه آخرش نشه
حتی این خیال زشتو نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
بی تو چیزی از این عالم نمی خوام
تو فرشته ای من آدم نمی خوام
می دونی خیلی زیادی واسه من
همیشه عادتمه ،‌کم نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
من و باش شعر و نوشتم واسه کی
تویی که گفتی شما رو نمی خوام

مریم حیدرزاده
 

MANX

عضو جدید
خورشید دیگر

فلک امشب مگر ماهی دگرزاد
ز ماه خویش ماهی خوبتر زاد
غلط گفتم ، که خورشیدی درخشان
که مه یابد ز نورش زیب و فر ،‌ زاد
شهنشاهی ، بزرگی ،‌ نامداری
که شاهان بر رهش سایند سر ، زاد
صدف آسا ،‌ جهان آفرینش
درخشان گوهری والاگهر زاد
ز بعد قرن ها ، گیتی هنر کرد
که اینسان قهرمانانی با هنر زاد
پدرها بعد ازین هرگز نبینند
که مادر چون علی دیگر پسر زاد
فری بر مادر نیکوسرشتش
غزال ماده ، گفتی ، شیر نر زاد



سیمین بهبهانی »avayeazad.com
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر ِ مویی ز سر ِ موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو بیالایم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شعر کودکي ها از مرحوم پناهي

شعر کودکي ها از مرحوم پناهي

به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
- مادرش پرسيد -
دعوا كردي باز؟
- پدرش گفت -
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب
روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد
قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا
نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
راز این شعر همین مصرع پایانی بود
مريم حيدرزاده
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زمان نمي گذرد عمر ره نمي‌سپرد
صداي ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پيرار است
جوان و پير کدام است زود و دير کدام است
اگر هنوز جوان مانده اي به آن معناست
که عشق را به زواياي جان صلا زده اي
ملال پيري اگر ميکشد تو را پيداست
که زير سيلي تکرار
دست و پا زده اي
زمان نمي گذرد
صداي ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسي
که لحظه لحظه اشت از بانگ عشق سرشار است
 

م.سنام

عضو جدید
دل پاییزی من

زمان گویی دیر کرده باشد،
طاقتش از پاییز طاق شده
خم کوچه زمستان را که رد کند
رد پای تو را می توان دید
برف ها را
برای نفس کشیدن غنچه ها کنار می زنی
قناری را آواز می خوانی
و
چکاوک را می سرایی
تجلی واقعیت را در شکوه طبیعت می بینی
چون بهار سبز می رویی
طراوت باران را می باری
تا سرودشادی ها راجاری شوی
امازمان در پاییز قلبم سکوت کرده!
بهیغما برده خاطرات مهربانی را
می دانم نمی شناسی!
همین حوالی در کوچه باغ اندوه!
به نظاره نشسته ام برگریزان دل پاییزی ام را
تهی از هر چه سبزی ،
هر چه لبخند،هر چه زیبایبی
ثانیه ها متفرق نمی شوند،
روزها هفته وار می گذرند
کاش می شد تنهایک نسیم بهاری،
دست زمان را در پاییز قلبم رها کند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

می شنوم می شنوم آشناست
موسقی چشم تو در گوش من
موج نگاه تو هم آواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من

می شنوم در نگه گرم توست
گم شده گلبان بهشت امید
این همه گشتم من و ، دلخواه من
در نگه گرم تو می آرمید

زمزمه ی شعر نگاه تو را
می شنوم ، با دل و جان آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه ی مرغان بهشتی نواست

می شنوم ، در نگه گرم توست
نغمه ی آن شاهد رؤیانشین
باز ز گلبانگ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین

موسیقی چشم تو گویاتر است
از لب پر ناله و آو ای من
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با برق اشکي در نگاه روشن خويش
ما را گذر مي داد در احساس آهو
ما را خبر مي داد از بيداد صياد
من اين ميان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجيريان برج افسوس
در ما نظر مي کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
مي راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ويرانه جنگ
رنگين به خون بي گناهان
مي خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبي صبح صفاهان
مي بردمان از کوچه باغ دور تاريخ
همراه خيل دادخواهان
يکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هايي جاوداني
از نو شنيديم
محمود را در پيشگاه شاعر توس
بر تخت ديديم
در هر قدم جانهاي ما شيداتر از پيش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسيقي رنگ
مي زد به تار و پود ما چنگ
تالار مي رقصيد انگار
بر روي بال اين همه آواو آهنگ
گفتم که اين رسام ماني است
آورده نقشي تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوي مرز بهت و حيرت
ما مات از پا مي نشستيم
در پيش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
مي شکستبم
مبهوت آن همت هنر احساس نيرو
رسام بود و حاصل انديشه او
بيرون ازين هنگامه هاي رنگ و تصوير
پيوند تار و پود جان ها پيشه او
دنبال اين صياد دلها
همراه آهو
ما
با زبان بي زباني
آفرين گو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آب از آب تکان نخورد...
نه دیدی
نه دیده شدی
رفت وگذشت !
بی نگاهی که بوی مهربانی دهد ....

اما همین نزدیکی ها
از آب , آبی تر است
دلی که پر ریخته و پریشان
می میرد برای یک " نیست "
نیست کودکانه !

لحنی شبیه مریمی های پرپر
سرشار از بوی فروردین پار و پیدار
. . .
: سر می زند تنهایی !
- باشد !
: از دوباره می آید دلتنگی !
- گو بیاید !
: با ندیدنش چه می کنی ؟!
- هراسی ندارم !

با آن رفیقم این روزها
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بوي باران بوي سبزه بوي خاک
شاخه هاي شسته باران خورده پاک
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو هاي شاد
خلوت گرم کبوترهاي مست
نرم نرمک مي رسد اينک بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخک که مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمي پوشي به کام
باده رنگين نمي نوشي ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از ان مي که مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر کامي نگيريم از بهار
گر نکويي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده
که آتش زده بر دامان پروانه

نمی ترسم

من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسان ها

می ترسم...

من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور
در سینهٔ بی قلب ظلمت ها

نمی ترسم

من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها

می ترسم...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طلوع

چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد
*****

فریدون مشیری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محبوب خوب من
من عازم نبردم
گفتي وداع ؟
هرگز
دشمن وداع آخر خود را
بايست كرده باشد
من از نبرد پيش تو بر مي گردم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به قعر شب سفري مي كنيم در تابوت
هوا بد است
تنفس شديد
جنبش كم
و بوي سوختگي بوي آتشي خاموش
و شيهه هاي سمندي كه دور ميگردد
ميان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد
و راه بسته نمايد ز رخنه تابوت
به قعر شب سفري مي كنيم با كندي
چه مي كنيم ؟
كجاييم ؟
شهر مامن كو ؟

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لبها پريده رنگ و زبان خشک و چاک چاک
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور
در گوشه اي ز خلوت اين دشت هولناک
جوي غريب مانده ي بي آب و تشنه کام
افتاده سوت و کور
بس سالها گذشته کز آن کوه سربلند
پيک و پيام روشن و پاکي نيامده ست
وين جوي خشک ، رهگذر چشمه اي که نيست
در انتظار سايه ي ابري و قطره اي
چشمش به راه مانده ، امديش تبه شده ست
بس سالها گذشته که آن چشمه ي بزرگ
ديگر به سوي معبر ديرين روانه نيست
خشکيده است ؟ يا ره ديگر گرفته پيش ؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و اکنون که نيست ، ساز و سرود و ترانه نيست
در گوشه اي ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
با آن يگانه همدم ديرين دير سال
آن همنشين تشنه ، چنار کهن ، که نيست
بر او نه آشيانه ي مرغ و نه بار و برگ
آنجا ، در انتظار غروبي تشنه است
کز راه مانده مرغي بر او گذر کند
چون بيند آشيانه بسي دور و وقت دير
بر شاخه ي برهنه ي خشکش ، غريب وار
سر زير بال برده ، شبي را سحر کند
اين است آن يگانه نديمي که جوي خشک
همسايه است با وي و همراز و همنشين
وز سالهاي سال
در گوشه اي ز خلوت اين دشت يکنواخت
گسترده است پيکر رنجور بر زمين
اي جوي خشک ! رهگذر چشمه ي قديم
وقتي مه ، اين پرنده ي خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آيا تو هيچ لب به شکايت گشودهاي
از گردش زمانه و نيرنگ آسمان ؟
من خوب يادم آيد ز آن روز و روزگار
کاندر تو بود ، هر چه صفا يا سرور بود
و آن پاک چشمه ي تو ازين دشت ديولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هيچ کس
کز کوهسار جودي ، يا کوه طور بود
آنجا که هيچ ديده نديد و قدم نرفت
آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ
آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من ، پاک چون بهشت
دوشيزه چون سرشک سحر ، سرد چون تگرگ
من خوب يادم آيد ز آن پيچ و تابهات
و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده اند
آنجا که سايه داشتي از بيدهاي سبز
آنجا که بود بر تو پل و بود آسيا
و آنجا که دختران ده آب از تو برده اند
و اکنون ، چو آشيانه متروک ، مانده اي
در اين سياه دشت ، پريشان وسوت و کور
آه اي غريب تشنه ! چه شد تا چنين شدي
لبها پريده رنگ و زبان خشک و چاک چاک
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور ؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنهان نمی کنم
خانم ها
آقایان
من نیز می دانم که میوه
در سوگواری طعم ندارد
حرف اگر بزنیم
حرف آوازهایی ست
که زیر باران هم
می توان خواند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست
 

Similar threads

بالا