only
عضو جدید


در زمان هاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شدند ،خسته تر و كسل تر از هميشه ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت:بياييد يك بازي بكنيم، مثلا قايم باشك. همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد: من چشم مي گذارم و از آنجايي كه هيچ كس نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن...يك.....دو....سه....همه رفتند تا جايي پنهان شوند!
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن...يك.....دو....سه....همه رفتند تا جايي پنهان شوند!
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد،خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد.
اصالت در ميان ابرها مخفي گشت.
هوس به مركز زمين رفت.
دروغ گفت:زير سنگي پنهان مي شوم،اما به ته دريا رفت
طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد.
و ديوانگي مشغول شمردن بود هفتاد و نه.....هشتادويك
همه پنهان شده بودند به جز عشق كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد و جاي تعجب هم نيست چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است.
در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد نود و پنج....نود و شش...نود و هفت.
هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و در بين يك بوته گل رز پنهان شد
ديوانگي فرياد زد دارم ميام دارم ميام
...