همگام با کاروان اسرا

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسم رب الحسین
در این تاپیک می خوام روشنگری زینت علیه السلام و امام سجاد رو بعد از جریان عاشورا بررسی کنیم. از دوستان می خوام در این رابطه همکاری کنند و مطالبشون رو در اختیار سایر دوستان قرار بدند.من مطالب رو از سایت رشد استخراج کردم.
 
آخرین ویرایش:

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
خطبه زینب سلام الله علیها در کوفه

از خدام ستیر اسدی روایت شده است که چون علی بن حسین علیه السلام را با زنان از کربلا آوردند، زنان اهل کوفه را دیدم زاری کنان و گریان چاک زده و مردان هم با آنها می گریستند.

زین العابدین علیه السلام بیمار بود و از بیماری ناتوان و به آواز ضعیف آهسته گفت: « اینان بر ما گریه می کنند! پس چه کسی ما را کشته است؟ » آن گاه زینب دختر علی بن ابی طالب علیه السلام به سوی مردم اشاره کرد که خاموش باشید! دمها فرو بسته شد و زنگ شتران از نوا باز ایستاد. هرگز زنی پرده نشین را خوش سخن تر از وی ندیدم.

گویی بر زبان علی سخن می راند. او خدا را ستایش کرد و بر رسول او درود فرستاد و گفت: « ای مردم کوفه: ای گروه نیرنگ و دغل و ای بی حمیت ها؛ اشک چشمانتان خشک نشود، ناله تان آرام نگیرد! مثل شما مثل آن زنی است که تار و پود تافته خود را پس از محکم تافتن، رشته رشته کند و از هم بگسلد. شما سوگندهایتان را دست آویز فساد کرده اید. جز لاف زدن و دشمنی و دروغ چه دارید؟ بسان کنیزکان چاپلوسی نمودن و همچون دشمنان سخن چینی کردن و همانند سبزه ای که بر روی فضولات حیوانی می روید و یا چون گچی که روی قبرها را با آن آرایش می دهند « ظاهری زیبا باطنی گندیده دارید ».

برای خود بد توشه ای پیش فرستاده اید که خدا را بر شما به خشم آورد. عذاب جاودان او را به نام خود رقم زدید. آیا گریه می کنید؟! آری، بگریید که شایسته گریستنید. بسیار بگریید و اندک بخندید که عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما آمد، ننگی که هرگز نتوانید شست.

چگونه می توانید این ننگ را از خود بشویید که فرزند خاتم انبیاء و سید جوانان اهل بهشت را کشتید. آنکه در جنگ سنگر شما و پناه حزب و دسته شما بود و در صلح موجب آرامش دل شما و مرحم گذار زخم شما و در سختیها پناهگاه شما و در جنگها و ستیزها مرجع شما بود. بد است آنچه برای خویشتن پیش فرستاده اید و بد است آن بار گناهی که بر دوش خود گرفته اید برای روز قیامت نابودی بر شما باد نابودی ! و سرنگونی بر شما باد سرنگونی! کوشش شما به نا امیدی انجامید و دستهای شما برای همیشه بریده شد و کالایتان « حتی در این دنیا » زیان کرد. خشم پروردگار را برای خود خریدید و خواری و بیچارگی شما حتمی شد.

می دانید چه جگری از رسول خدا شکافته اید و چه پیمانی را شکستید چه سان پردگیان حرم را از پرده بیرون کشیدید و چه حرمتی از او دریدید و چه خونی ریختید؟ کاری بس شگفت کردید که نزدیک است از هول آن آسمانها از هم بپاشد و زمین بشکافد و کوهها متلاشی شود. مصیبتی است دشوار و بزرگ و بد و کج و پیچیده و شوم که راه چاره در آن بسته است. و در بزرگی و عظمت همانند در هم فشردگی زمین و آسمان است.

آیا در شگفت می شوید اگر « در این مصیبت جان خراش » چشم آسمان، خون ببارد؟! هیچ کیفری از کیفر آخرت برای شما خوار کننده تر نیست. و آنان ( سردمداران حکومت اموی ) دیگر از هیچ سویی یاری نخواهند شد. این مهلت شما را مغرور نسازد که خداوند بزرگ از شتاب زدگی در کارها پاک و منزه است و از پایمال شدن خون نمی ترسد و او در کمین ما و شماست.»

آن گاه زینب کبری سلام الله علیها اشعاری به این مضمون گفت: « چه خواهید گفت هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله با شما بگوید: این چه کاری بود که شما کردید در حالی که آخرین امت هستید. خانواده و فرزندان و عزیزان من، برخی اسیرند و برخی آغشته به خون. پاداش من که نیک خواه شما بودم این نبود که با خویشان من بعد از من بدی کنید. من می ترسم عذابی بر شما نازل شود همانند آن عذاب که قوم ارم را هلاک کرد.»
در این هنگام زینب از آنان روی گرداند. مردم حیران شده بودند و دستها به دندان می گزیدند.

پیرمردی که در کنار من بود می گریست و ریشش از اشک تر شده بود. او دست به سوی آسمان برداشته بود و می گفت: « پدر و مادرم فدای ایشان که سالخوردگانشان بهترین سالخوردگان و خردسالان آنها بهترین خرد سالان و زنان آنها بهترین زنان و والاتر و بالاتر از همه هستند. »
امام سجاد علیه السلام خطاب به زینب فرمود: « ای عمه خاموش باش؛ باقی ماندگان باید از گذشتگان عبرت گیرند و تو به حمدالله ناخوانده دانایی و نیاموخته خردمند و گریه و ناله رفتگان را باز نمی گرداند. »


منابع:

  • نفس المهموم، ص 215.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
خطبه امام سجاد علیه السلام در کوفه

از ورود کاروان اسرای اهل بیت امام حسین علیه السلام به کوفه، زینب، ام کلثوم و فاطمه دختر امام حسین هر کدام سخنانی ایراد کردند و با افشاگری‌هایشان، پرده از جنایات حکومت اموی برداشتند و صدای گریه و ناله از مردم کوفه بلند شد.
پس از آن امام سجاد علیه السلام برخاست، به مردم اشاره کرد که سکوت کنند، سپس حمد و ثنای الهی را به‌جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد و فرمود:« ای مردم! هر که مرا می شناسد، می داند من کیستم و هر کس مرا نمی‌شناسد، خود را به او معرفی می‌کنم:
من علی بن الحسین بن علی بن ابی طالبم. فرزند آن کسی هستم که حرمت او را شکستند، نعمتش را گرفتند، اموالش را به غارت و یغما بردند و اهل بیتش را اسیر کردند. من پسر آن کسی هستم که او را کنار رود فرات، بی آنکه کسی را کشته باشد، به قتل رساندند. من فرزند کسی هستم که با زجر کشته شد و همین افتخار برای ما کافی است.

ای مردم! شما را به خدا سوگند؛ آیا می دانید که برای پدر من نامه ها نوشتید و چون به سوی شما آمد، با او حیله و مکر کردید و او را کشتید؟ مردم! هلاکت بر شما باد با این ذخیره‌ای که برای آخرت خود فرستادید. چه فکر و اندیشه زشت و ناپسندی دارید! شما چگونه روی آن را دارید که به رسول خدا نگاه کنید، هنگامی که به شما بگوید:« فرزندان مرا کشتید و هتک حرمت من کردید. شما از امت من نیستید.»
صدای گریه از هر طرف بلند شد و بعضی به بعضی دیگر گفتند:« هلاک شدید و خودتان نفهمیدید.»
حضرت سجاد فرمود:« مشمول رحمت خدا باشد کسی که نصیحت مرا بپذیرد و وصیت مرا در راه خدا و اهل بیتش حفظ کند، چون پیروی از ما پیروی از رسول خداست.»

مردم یک‌صدا گفتند:« ای پسر پیغمبر! ما همه گوش به فرمان تو و مطیع تو و نگاه‌دار عهد و پیمانت هستیم، و هرگز از تو روی نمی‌گردانیم. هر چه امر کنی، اطاعت می کنیم. با هر که با تو بجنگد می‌جنگیم، با هر که با تو از در دوستی وارد شود، دوستی می کنیم تا از یزید خونخواهی کنیم و از کسانی که به تو ظلم و ستم کردند، بیزاری جوییم.»
فرمود: « هیهات! هیهات! ای غدارهای حیله‌گر که جز خدعه و مکر خصلتی در شما نیست! آیا می خواهید آنچه را که با پدران من کردید با من نیز بکنید؟ به خدا قسم محال است، زیرا هنوز جراحاتی که از شهادت پدرم بر دل من وارد آمده، بهبود نیافته است، مصیبت جدم رسول خدا و پدر و برادرانم فراموشم نشده و تلخی آن از کام من بر نخاسته است. سینه و گلویم را تنگ فشرده و غصه آن در سینه من جریان دارد. از شما می خواهم که نه یاری‌مان کنید و نه با ما بجنگید.»

پس از آن، اشعاری به این مضمون خواند:« اگر حسین کشته شد عجیب نیست، چون پدرش علی بن ابیطالب که از او بهتر و بزرگوارتر بود، نیز کشته شد.
پس شما ای اهل کوفه! از مصیبت‌هایی که به حسین رسید، شادمان نباشید. مصیبت او از همه مصائب بزرگتر بود. آن حسینی که در کنار رود فرات کشته شد؛ جانم فدای او باد! کیفر قاتلین او بی‌شک، آتش جهنم خواهد بود.»

سپس فرمود: « ما راضی هستیم که شما نه یاری‌مان کنید نه کمر به قتل مان ببندید. »

منابع:

  • لهوف سید بن طاووس، ص 187.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
خطبه ام کلثوم « خواهر امام » در کوفه
پس از آن که کاروان اسرای اهل بیت امام حسین علیه السلام را از کربلا وارد کوفه کردند. راوی می گوید: ام کلثوم، دختر امیرالمؤمنین علیه السلام، در حالیکه صدایش به گریه بلند بود، از پشت پرده هودج این خطبه را در آن روز قرائت کرد:

« ای اهل کوفه! وای به حال شما! چرا حسین ‹ع› را کوچک شمردید و او را کشتید و اموال او را به غارت بردید و زنان او را اسیر نمودید و آنگاه بر او گریه می کنید؟ وای بر شما! هلاکت و بدبختی بر شما باد! آیا می دانید چه گناه بزرگی مرتکب شدید؟ و چه جنایتی را به گردن گرفتید؟ و چه خونهایی را به ناحق ریختید؟ و چه پرده نشینانی را از پرده بیرون افکندید؟ و چه خانواده ای را زینت و زیور عریان گردانیدید؟ و چه اموالی را غارت بردید؟ و چه کسی را کشتید که بعد از رسول خدا ‹ص› هیچ کس به مقام او نمی رسید؟ رحم از دلهای شما برداشته شد.« آگاه باشید که تنها حزب خداوند رستگارانند و حزب شیطان زیانکاران می باشند. »

سپس این اشعار را خواند: « برادرم را کشتید. وای بر مادرانتان باد! به زودی به آتشی گرفتار می شوید که شعله هایش زبانه می کشد. شما خونی را پایمال کردید که خدا و قرآن و پیامبر ریختنش را حرام کردند. شما را به آتش جهنم مژده می دهم. هر آینه شما، فردای قیامت، در ژرفنای آتشی خواهید بود که شعله هایش بر می خیزد.

من همواره بر برادرم خواهم گریست؛ بر بهترین کسی که بعد از پیامبر متولد شد. آری؛ با اشک چشم فراوان که هرگز انقطاع ندارد می گریم. این گریه هرگز پایان پذیر و خاموش شدنی نیست.» راوی می گوید:

در این هنگام صدای گریه و ناله از مردم برخواست. زنها گیسو پریشان کردند و خاک بر سر پاشیدند و چهره های خویش را خراشیدند و سیلی به صورت زدند و فریاد « واویلا !» و« واثبوراه !» بلند نمودند. مردها گریستند و موهای محاسن خود را کندند. هیچ موقعی دیده نشده بود که مردم بیش از آن روز، گریه کرده باشند.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
خطبه فاطمه « دختر امام علیه السلام » در کوفه


سپاس خداوند

زید فرزند امام کاظم علیه السلام ‹ع› از پدران خود روایت می کند که فاطمه صغری پس از آن که از کربلا وارد کوفه شد، این خطبه را ایراد کرد:
« سپاس خدای را به شماره ریگها و سنگها و هم وزن آنچه از روی زمین تا عرش اوست. او را ستایش می کنم و به او ایمان دارم و توکلم به اوست و شهادت می دهم که خدا یکی است و شریکی برای او نیست و محمد ‹ص› بنده و پیغمبر اوست؛ و گواهی می دهم که فرزندان او را کنار فرات سر بریدند، بی آنکه خونی از آنان طلبکار یا خونخواهی از او داشته باشند.

پروردگارا! من به تو پناه می برم از این که بر تو دروغ و افترا ببندم یا بر خلاف آنچه به پیغمبرت فرموده ای که از مردم برای وصٌی خود، علی ابن ابی طالب، بیعت بگیرد، سخنی بگویم. همان علی بن ابی طالبی که حقٌش را غصب نمودند و او را بی گناه کشتند، چنانکه دیروز جماعتی که به زبان مسلمان و در دل کافر بودند، فرزند او را در سرزمین کربلا کشتند.

هلاکت بر سران آنان باد! که نه در زندگانی و نه وقت جان دادن، ظلمها و ستمها را از او دریغ نکردند، تا آن که تو او را ستوده منقبت، پاکیزه طبیعت، با خوبیهای شناخته شده و برتریهای آشکار نزد خویش بردی. خداوندا! ملامت هیچ ملامت کننده ای، و سرزنش هیچ سرزنش کننده ای او را از عبودیٌت و بندگی تو باز نداشت.


اشاره به اصل نبوت پیامبر

تو او را در کودکی به اسلام راهنمایی کردی و چون بزرگ شد، مناقب او را ستودی. او همواره در راه تو و برای خشنودی پیغمبر تو، امت را نصیحت کرد تا آنکه او را قبض روح فرمودی. او به دنیا بی اعتنا و بی علاقه، و به آخرت راغب و مشتاق بود و در راه تو همواره با دشمنانت مبارزه و جهاد کرد. تو از او خشنود شدی و او را برگزیدی و به راه راست هدایت نمودی.

پس از حمد و ثنای الهی، ای اهل کوفه! ای اهل مکر و خدعه! خداوند ما را به شما مبتلا ساخت و شما را به وسیله ما امتحان و آزمایش نمود و ما را به این امتحان ستود. فهم و علم خود را به امانت، به ما سپرد. پس ماییم گنجینه علم و فهم و حکمت او و حجٌت خدا بر بندگانشان در روی زمین برای همه سرزمینها. خداوند ما را به کرامت خود بزرگ داشت و به سبب محمد ‹ص›، بر بسیاری از مردم خود برتری داد.

شما ما را تکذیب و تکفیر نمودید و ریختن خون ما را مباح، و جنگیدن با ما را حلال، و غارت اموال ما را جایز دانستید؛ گویا ما از اسیران ترکستان و کابل بودیم! چنان که دیروز جدٌ ما را کشتید و هنوز خون ما در اثر کینه های دیرین شما، از شمشیرهایتان می چکد و از بهتانی که به خدا بستید و خدعه و مکری که نمودید، چشمهای شما روشن و دلهای شما خوشحال و فرحناک است؛ ولی خداوند بهترین مکرکنندگان و انتقام گیرندگان می باشد.


اشاره به نزدیکی عذاب الهی بر ظالمین

اکنون شما از ریختن خون و چپاول و غارت اموال ما خشنود نباشید؛ زیرا این مصائب، پیش از این در کتاب خدا نوشته شده { و خدا بر آن آگاه بود } و این بر خداوند سهل و آسان است. « تا بر آنچه از دستتان رفته است تأسف نخورید و به آن سودی که برایتان حاصل می شود، خوشحال نباشید؛ زیرا خداوند، حیله گران و گردنکشان را دوست نمی دارد !»

ای اهل کوفه! هلاکت بر شما باد! و اینک منتظر باشید که به زودی لعنت و عذاب خدا، پی در پی از آسمان بر شما وارد خواهد شد و شما را به کیفر کردارهای خود، معذٌب خواهد نمود و بعضی از شما را به دست بعضی دیگر مبتلا خواهد کرد و از شما انتقام خواهد کشید. آنگاه روز قیامت، به جزای این ظلمها که در حق ما نمودید، در آتش دردناک دوزخ مخلٌد و جاویدان خواهید بود. الا لعنة الله علی القوم الظالمین.


موعظه اهل کوفه

وای بر شما ای اهل کوفه! آیا می دانید با کدام دست ما را نشان تیر و شمشیر ساختید؟ و با کدام نفس به جنگ ما پرداختید؟ و با کدام پا به قتل ما آمدید؟ به خدا قسم قلبهای شما را قساوت گرفته و جگرهای شما سخت و خشن شده و دلهای شما از علم و دانش بی بهره گشته و چشم و گوش شما از کار افتاده است.

ای اهل کوفه! هلاکت بر شما باد! آیا می دانید کدام خون از رسول خدا ‹ص› به گردن شماست و به خاطر آن دشمنی هایی که با برادرش علی بن ابی طالب ‹ع› و فرزندان و عترت او کردید و بعضی از شما به این جنایتها افتخار می نمایید و می گویید: « ما علی و فرزندان علی ‹ع› را با شمشیرهای هندی و نیزه ها کشتیم و اهل بیتش را مانند اسیران ترک اسیر کردیم.»

سنگ و خاک بر دهان تو، ای کسی که افتخار می کنی به کشتن مردمانی که خداوند آنان را از هر پلیدی پاک و پاکیزه گردانید! ای شخص ناپاک! خشم خود را بخور و بر جای خود بنشین، چنان که پدرت نشست. همانا برای کسی همان است که به جای آورده و از پیش فرستاده است.

وای بر شما! آیا به ما حسد می برید به چیزی که خداوند ما را به آن برتر داشته است؟« ما چه گناهی داریم اگر که روزگار دریای { آرامش } ما را به خروش آورده { و نا آرام و طوفانی کرده } است، در حالیکه دریای { اقبال و بخت } تو آرام است؛ آنگونه که کرمهایش را پنهان نمی کند. » « این فضل خداوند است و او صاحب فضلی بزرگ است و به هر که بخواهد عطا خواهد نمود و کسی را که خدا از نور خود بی بهره کند، در ظلمت و تاریکی فرو خواهد نمود و کسی را که خدا از نور خود بی بهره کند، در ظلمت و تاریکی فرو خواهد رفت. . .»

چون خطابه فاطمه ‹س› به اینجا رسید، مردم با صدای بلند گریستند و گفتند: « ای دختر پاکان و پاکیزگان! دلها و سینه های ما را آتش زدی و جگرهای ما را به آتش حزن و اندوه، سوزاندی؛ دیگر بس کن.» پس فاطمه سلام الله علیها ساکت شد.


منابع:

  • لهوف سید بن طاووس، ص 179.
 
آخرین ویرایش:

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
ورود کاروان اسرای خاندان امام حسین به کوفه

هنگامی که به ابن زیاد خبر رسید که کاروان اهل بیت امام حسین علیه السلام به کوفه نزدیک شده اند، فرمان داد سرهای شهدا را که عمر بن سعد پیش از آن به کوفه فرستاده بود بر سر نیزه ها کنند و پیشاپیش کاروان حرکت دهند، به اتفاق اهل بیت وارد شهر کوفه کنند و در کوچه و بازار بگردانند تا پیروزی سلطنت یزید بر مردم روشن شود و بر هول و هیبت مردم افزوده گردد.
مردم کوفه وقتی از ورود کاروان اسرا آگاهی یافتند از کوفه بیرون شتافتند.

سرهای سروران همه بر نیزه و سنان *** در پیش روی اهل حرم جلو گر شدند
از ناله های پردگیان ساکنان عرش *** جمع از پی نظاره به هر رهگذر شدند

زن‌های کوفی بر بالای بام‌ها رفته بودند تا آنان را تماشا کنند. در این میان زنی از روی بام صدا زد:
شما از اسیران کدام مملکت و قبیله هستید؟
گفتند: ما اسیران آل محمدیم.
آن زن با شنیدن این سخن از بام به زیر آمد و هر چه چادر و مقنعه در خانه داشت، بین آنها پخش کرد. زنان کاروان که ماموران یزید، چادر و حجاب از سرشان برداشته بودند، سر و روی خود را با آنها پوشاندند.


علی بن الحسین علیه السلام که بیماری، او را ضعیف و رنجور کرده بود و حسن بن حسن مثنی نیز در کربلا برای یاری عموی خود، حسین علیه السلام، زخم خورده بود، ولی از میدان جنگ زنده بیرون آمده بودـ در بین اسیران دیده می شدند.
زید و عمر ، فرزندان امام حسن علیه السلام، نیز در میان اسیران بودند.


منابع:

  • لهوف سید بن طاووس، ص 175.
  • منتهی الامال، ج 1، ص 751 و 754.
 
آخرین ویرایش:

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرای ورود کاروان اسرا به کوفه از زبان مسلم گچکار
مسلم جصاص گچکار روایت گفت:
عبیدالله بن زیاد مرا برای تعمیر دارالاماره نزد خود خوانده بود. من سرگرم سفیدکاری دارالاماره بودم که ناگهان فریادهایی از دور شنیدم.
از کارگری که همراه ما بود پرسیدم چه شده است که کوفه را پر از ناله و فریاد می بینم.
گفت:« هم اکنون سر یک خارجی را که بر یزید شوریده، می‌آورند.»
پرسیدم:« نامش چیست.»
گفت: حسین بن علی.

منتظر ماندم تا کارگر برای انجام کاری رفت. من از شدت ناراحتی، چنان با دست خود به صورت خود نواختم که ترسیدم چشمم آسیب دیده باشد.
دست از گچکاری کشیدم، دستان خود را شستم و از راهی که در پشت قصر قرار داشت از دارالاماره بیرون آمدم و خود را به اجتماع مردم رساندم.

در آنجا دیدم مردم در انتظار اسیران و سرهای کشته‌شدگان هستند. در این بین چهل محمل را مشاهده کردم که بر روی چهل شتر حمل می‌شد. در آن محمل‌ها اهل بیت رسول خدا و دختران فاطمه زهرا قرار داشتند.
‏‏‏‏‏‏ناگهان امام سجاد را مشاهده کردم که بر روی شتر برهنه و خالی از جهاز شتران سوار بود و از رگهای گردنش به دلیل زنجیری که بر گردنش بود، خون جاری بود.

او می گریست و این اشعار را می‌خواند:
ای امت بد کردار. بر خانه هایتان باران نبارد. ای امتی که حرمت جد ما را رعایت نکردید! اگر روز قیامت ما و رسول خدا گرد آییم، شما چه پاسخی به رسول خدا دراین باره خواهید داد؟!
ما را بر شتران عریان سوار می کنید و می گردانید! گویی ما همان کسانی نیستیم که دین را در میان شما محکم ساختیم!
آیا جد ما، رسول خدا، مردم دنیا را از گمراهی نجات نداد و به راست هدایت نکرد ؟!
ای حادثه کربلا! مرا اندوهگین کردی. خداوند متعال پرده از روی کار بدکاران بر خواهد داشت و آنان را رسوا خواهد کرد.


مردم کوفه به کودکان گرسنه ای که در محمل‌ها نشسته بودند، نان و خرما و گردو دادند. اما ام کلثوم از مشاهده این منظره، فریاد بر آورد که:
ای مردم کوفه! صدقه بر ما خاندان حرام است. و نان و خرما را از دست و دهان کودکان گرفت.

مردم اشک می ریختند. ام کلثوم باز سر از محمل بیرون کرد و بر آنان نهیب زد که:
ای مردم کوفه! مردانتان ما را می کشند و زنانتان به حال ما می‌گریند؟! خدا، در میان ما و شما، داور است و روز قیامت بین ما و شما داوری خواهد کرد.

در این میان صدای شیونی بلند شد. دیدم سرهای مقدس شهدای کربلا را که سر امام حسین علیه السلام در پیشاپیش آنها بود، به سوی ما می‌آورند. سر امام همانند ماه بود و به روشنایی ستاره زهره می‌درخشید و شبیه‌ترین مردم به رسول خدا بود.
محاسن مبارکش با خون خضاب شده بود، سیمای نورانی‌اش به‌سان قرص ماه که از افق دمیده شده باشد، جلوه‌گری می‌کرد و باد موهای محاسن او را به جانب راست یا چپ می‌برد.
در این هنگام چشم زینب کبری بر آن سر نورانی افتاد و پیشانی خود را چنان به چوب محمل زد که خون از زیر مقنعه ای که بر سر داشت جاری شد.
آن گاه به آن سر نورانی اشاره کرد و گفت:
ای هلال من که به کمال خود رسیدی، ولی خسوف تو را فرا گرفت و غروب کردی! هرگز گمان نمی‌کردم که چنین روزی در سرنوشت ما رقم خورده باشد. ای برادر من! با این دختر کوچک خود، فاطمه، صحبت کن که نزدیک است از شدت این مصیبت قالب تهی کند.

برادرم! دلت با ما مهربان بود، چه شد آن مهربانی که با ما داشتی؟! برادرم! کاش پسر خود، علی، را به هنگام اسارت می‌دیدی که با یتیمان تو یارای سخن گفتن نداشت. هر گاه او را می زدند، صدایت می‌زد و سیل اشک از چشمانش سرازیر می‌شد.
ای برادرم! او را در آغوش خود بفشار و به نزد خود فرا خوان. دلش را که سخت رنجیده است به‌دست آر. چه اندازه خوار و ذلیل است آن یتیمی که پدر خود را بخواند، ولی جواب پدر نشنود.

منابع:

  • قصه کربلا، ص 419.
  • تظلم الزهرا، ص 249.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
ورود به دارالاماره کوفه - قصر حکومتی

پس از ورود کاروان اسرا به کوفه و خطبه‌ی امام سجاد علیه السلام، سر مقدس حسین علیه السلام را نزد ابن زیاد در کاخ دارالاماره بردند و پیش روی او گذاشتند. آن گاه اهل بیت امام حسین علیه السلام وارد شدند. زینب کبری نیز بی‌آنکه چیزی بگوید، همراه اسرا وارد شد و در گوشه ای نشست.
ابن زیاد پرسید:« این زن که بود؟»
گفتند:« او زینب، دختر علی علیه السلام، است.»
عبیدالله رو به سوی زینب کرد و گفت:« خدا را سپاس که شما را رسوا و دروغ‌های شما را آشکار کرد.»

زینب فرمود:« مردمان فاسق و فاجر رسوا می شوند و ما فاسق نیستیم.»
ابن زیاد گفت:« دیدی خدا با برادرت چه کرد؟»
زینب گفت:« جز نیکویی چیزی ندیدم؛ زیرا آل پیامبر جماعتی هستند که خداوند حکم شهادت را برای آنان نوشته است. آنان به سوی آرامگاه همیشگی خود شتافتند؛ ولی به همین زودی خداوند تو و ایشان را با هم برای حسابرسی جمع می کند و آنان با تو احتجاج می کنند. آن گاه خواهی دید که رستگاری برای کیست، مادرت بر تو بگرید ای پسر مرجانه!»
ابن زیاد سخت برآشفت و بنا به روایتی تصمیم به کشتن زینب گرفت،ولی « عمرو بن حریث » که در مجلس حاضر بود، او را از این تصمیم بر حذر داشت .

ابن زیاد گفت:« خداوند دل مرا از قتل حسین طغیانگر و بقیه‌ی سرپیچان شفا بخشید.»
زینب فرمود:« به جان خودم قسم، بزرگان ما را کشتی و نسب ما را بریدی. اگر شفای تو این است، پس قطعا شفا یافته ای.»
ابن زیاد گفت:« زینب زنی است که شاعرانه سخن می گوید. به جانم سوگند که پدرش، علی، نیز شاعر و قافیه‌پرداز بود.»
زینب گفت:« ای ابن زیاد، مرا را با شعر و قافیه چه کار؟»
پس از آن ابن زیاد متوجه علی بن الحسین علیه السلام شد.

منابع:

  • لهوف سید بن طاووس، ص 189.

 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرمان ابن زیاد به قتل امام سجاد علیه السلام

پس از آنکه اسیران اهل بیت امام حسین علیه السلام به مقر حکومت ابن زیاد، دارالاماره، وارد شدند و زینب سلام الله علیها شجاعانه در برابر یزید ایستاد و پاسخی استوار به او داد، ابن زیاد متوجه علی بن الحسین علیه السلام شد و پرسید:« این جوان کیست؟»
گفتند:« علی بن الحسین.»
گفت:« مگر خدا علی بن الحسین را نکشت؟»
امام زین العابدین علیه السلام فرمود:« من برادری داشتم که او هم علی بن الحسین نام داشت و مردم او را کشتند.»
ابن زیاد گفت:« نخیر، خدا او را کشت.»
امام فرمود:« خداوند است که جان ها را هنگام مرگ آنها قبض می کند.»
ابن زیاد گفت:« تو چطور جرأت می کنی جواب مرا بدهی؟!»
و فرمان داد او را گردن بزنند.

زینب سراسیمه فریاد زد:« ای پسر زیاد! تو کسی را از ما باقی نگذاشتی. اگر تصمیم داری این جوان را بکشی، پس مرا هم با او بکش.»
علی بن الحسین علیه السلام به عمه اش، زینب، فرمود:« عمه جان، خاموش باش تا من با ابن زیاد سخن بگویم.»
آن گاه رو به سوی او کرد و گفت:« ای پسر زیاد! آیا مرا به کشتن تهدید می کنی؟ مگر نمی دانی که کشته شدن، عادت ما و شهادت افتخار ما است؟»
ابن زیاد از کشتن امام منصرف شد و فرمان داد او و باقی اهل بیت را در خانه ای در کنار مسجد بزرگ کوفه جای بدهند.
زینب نیز به او فرمود:« هیچ زن عربی به جز کنیزان به دیدار ما نیاید، زیرا آنها نیز همچون ما اسیر شده اند.»
آن‌گاه ابن زیاد فرمان داد سر مقدس حسین علیه السلام را در کوچه های کوفه گرداندند.


منابع:

  • لهوف سید بن طاووس، ص 191.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر مقدس امام حسین علیه السلام در مجلس ابن زیاد
هنگامی که ابن زیاد اهل بیت اسیر امام حسین علیه السلام را به مجلس خود فرا خواند، سر مقدس امام را در مقابل خویش نهاد، با چوب دستی خود بر چشمان و بینی و دهان مبارکش زد و گفت:« چه دندان های زیبایی دارد!»
زید بن ارقم برخاست و گریه کنان فریاد زد:« چوبت را از لب و دندان حسین علیه السلام بردار، که من با چشم خود دیدم رسول خدا صلی الله و علیه و آله لبان مبارک خود را بر همین لب و دهان گذاشت.»
ابن زیاد به او گفت:« خدا چشمانت را بگریاند ای دشمن خدا! اگر پیرمردی سالخورده نبودی و عقل خود را از دست نداده بودی، گردنت را می زدم.»
زید گفت:« پس بگذار مطلب مهم‌تری برایت بگویم: رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که حسن و حسین را بر زانوهای خود نشانده بود، دست مبارک خود را بر سر آنها نهاده بود و می‌فرمود:« خدایا! این دو عزیز و شایسته و مومن را به تو سپردم.» و اکنون تو با امانت رسول خدا چنین می کنی؟!»

در این هنگام رباب، همسر امام حسین علیه السلام، از جای برخاست و سر مطهر امام علیه السلام را برداشت و در دامن نهاد و گفت:« وای، حسین من! هرگز فراموش نمی‌کنم نیزه های آن ستمگران چگونه بر جان تو نشست! و اکنون در کربلا تنها و بی‌کس افتاده ای. خداوند سرزمین کربلا را سیراب نگرداند.»
زید در حالی که می گریست، از قصر بیرون آمد و با صدای بلند گفت:« ای مردم عرب! برده‌ای مالک آزادمردی شده است! از این به بعد شما برده‌اید که پسر فاطمه را کشته‌اید و زنازاده ای را حاکم خود کرده‌‌اید.»

منابع:


  • قصه کربلا، ص 446.
  • بحارالانوار، ج 45، ص 118.
  • تاریخ طبری، ج 5، ص 230.
  • نفس المهموم، ج 408

 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
امام سجاد علیه السلام و سفر کاروان اسرای کربلا
امام سجاد علیه السلام فرمود:« سربازان عمر بن سعد، پس از روز عاشورا، مرا بر شتری لنگ، بدون روپوش و زنان کاروان را پشت سر من بر شترانی معیوب نشاندند. سر حسین علیه السلام را بر نیزه زده بودند. گروهی سرباز اسب سوار در دنبال و بر گرد ما بودند که نیزه در دست داشتند و اگر می دیدند اشک از چشمی روان است با نیزه بر سر او می زدند. و بدین گونه به دمشق وارد شدیم.»

منابع:


  • نفس المهموم، ص 208.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرکت اسرای کربلا از کوفه به سوی شام
عبیدالله بن زیاد به یزید نامه ای نوشت و او را از شهادت حسین علیه السلام و اهل بیت با خبر ساخت ـ و در این فاصله دستور داد که اهل بیت را به زندان برگردانند و به وسیله قاصدان، خبر قتل امام حسین علیه السلام را در همه جا منتشر کرد
چون نامه ابن زیاد به دست یزید رسید و از مضمون آن آگاه شد، در جواب نوشت:
سر مبارک سید الشهدا علیه السلام و کسانی که با او کشته شده‌اند و آنچه از آنها غارت شده و اهل و عیال او را نزد او بفرستند،عبیدالله بن زیاد پس از این که سر امام حسین علیه السلام را به شام فرستاد، دستور داد زنان و کودکان را آماده سفر به شام کنند و به گردن امام سجاد علیه السلام غل و زنجیر بنهند، آن‌گاه آنها را به دنبال سر ها با محضر بن ثعلبه عائذی و شمر بن ذی الجوشن روانه کرد.



سربازان نیز دست‌های او را به گردنش زنجیر کردند و سپس او و سایر اسرا را در پشت سرهای شهدا روانه کردند. مخفّر بن تعلبه عایزی و شمر بن ذی الجوشن همراه‌شان به راه افتادند و رفتند تا به گروهی که سر حضرت امام حسین علیه السلام نزدشان بود، و سپس به شام رسیدند. امام سجاد علیه السلام در طول راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و حتی یک کلمه با سربازان عبیدالله سخن نگفت تا کاروان به شام رسید.
حضرت صادق علیه السلام از پدرش از امام زین العابدین علیه السلام نقل کرده است که فرمود:« مرا بر شتری لنگ سوار کردند، بدون روپوشی و جهازی، و سر سید الشهداء علیه السلام بر نیزه‌ی بلندی بود و زنان بر اشتران پالان دار پشت سر من بودند و جماعتی که ظلم و ستم را از حد گذرانده بودند، با نیزه‌ها در جلو و عقب و اطراف ما بودند. هر گاه یکی از ما می‌گریست، سرش را به نیزه می‌کوبیدند تا آنگاه که وارد دمشق شدیم و کسی فریاد زد:« ای اهل شام، اینها اسیران اهل بیت ملعون هستند.»
اطلاع دقیقی از وقایعی که در طول مسیر طولانی کوفه تا شام برای امام سجاد علیه السلام اتفاق افتاده است، در دست نیست ولی به بعضی از آنها اشاره می‌شود:

1-در یکی از توقفگاه‌ها که آب قافله تمام شد و راه را هم گم کرده بودند، امام سجاد علیه السلام از شدت بیماری و تشنگی نزدیک بود جان بدهد.
حضرت زینب سلام الله علیها او را زیر سایه شتری نشاند و همچنان که بادش می‌زد، می‌گفت:
ای برادرزاده، برای من دشوار است که تو را در این حال ببینم.

2-در شهر عقلان جوانی بازرگان به نام زریر خزاعی وقتی شهر را مزیّن دید و مردم را شادمان، شرح حال اسرا را پرسید و پس از اطلاع از هویت آنان، به سراغ کاروان رفت. با مشاهده امام سجاد علیه السلام به گریه افتاد.
حضرت سجاد علیه السلام از او خواست به سربازانی که سر مقدس حضرت امام حسین علیه السلام را بر نیزه حمل می‌کردند، بگوید جلوتر بروند تا مردم به آن نگاه کنند و چشم از زنان اهل بیت بردارند.
زریر 50 دینار به سربازان داد و خواسته امام را برآورده کرد، سپس برگشت و پرسید:
« اگر حاجت دیگری دارید بفرمایید تا انجام دهم.»
امام فرمود:
زنان لباس و پوشش می‌خواهند. زریر بلافاصله جامه‌های فراوانی برای زنها فراهم کرد. سربازان خبردار شدند و او را آن قدر زدند تا از هوش رفت.



وقتی کاروان به در قصر یزید رسید، محضر بن ثعلبه فریاد بر آورد که:« این محضر ثعلبه است که مردمان پست نابکار را نزد امیرالمؤمنین آورده است.»
امام زین العابدین علیه السلام فرمود:« آن کس که مادر محضر زاییده است، پست تر و بدنهادتر است.»

منابع:




  • بحارالانوار، ج 45، ص 124 و 130 و 154
  • منتهی الامال، جلد اول، ‌ص 304
  • ارشاد مفید، ج 2، ص 123
  • قصه کربلا، ص 447, 448.
  • امالی شیخ صدوق، مجلس 31، حدیث 3.
  • اللهوف، ص 68.
 
آخرین ویرایش:

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
ورود امام سجاد علیه السلام با کاروان اسرا به شام
بیش از چهل سال بود که منطقه شام را خاندان ابوسفیان اداره می‌کردند. یکی از شاخصه‌های اعتقادی معاویه و سایر امویان، ضدیت با دودمان پیامبر به ویژه امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و جوّ تبلیغاتی علیه امام علی در آن منطقه چنان سنگین بود که مردم، او و شیعیانش را کافر می‌دانستند. بر اساس همین تبلیغات، در جنگ صفین حدود صد هزار نفر از این منطقه در مقابل امام علی صف کشیده بودند.
اکنون در زمان حاکمیت یزید، این شهر آماده ورود کاروانی از اسرا شده بود که در آن فرزندان علی علیه السلام حضور داشتند.​

سهل بن سعد ساعدی ورود کاروان اسرا به دمشق را چنین توصیف کرده است:
«به سوی بنت الهدی حرکت می‌کردم تا به دمشق رسیدم. شهر را دیدم با رودخانه‌های پر آب و درختان انبوه که بر در و دیوار آن پرده‌های زیبا آویخته شده بود و مردم شادی می‌کردند و زنانی را دیدم که دف و طبل می‌زدند! با خود گفتم شامیان عیدی ندارند که ما ندانیم.
گروهی را دیدم که با یکدیگر سخن می‌گفتند. به آنان گفتم:« مردم شام عیدی دارند که ما از آن بی‌خبریم؟»
گفتند:« ای پیرمرد، گویا تو بیابانگردی!»
گفتم:« من سهل بن سعدم که محمد صلی الله علیه و آله را دیده‌ام.»
گفتند:« ای سهل! تعجب نمی‌کنی که چرا آسمان خون نمی‌بارد؟ و زمین ساکنان خود را فرو نمی‌برد؟!»
گفتم:« مگر چه شده؟»
گفتند:« این سر حسین فرزند محمد است که از عراق به ارمغان آورده‌اند!»
گفتم:« وا عجبا !! سر حسین علیه السلام را آورده‌اند و مردم شادی می‌کنند؟ آنان را از کدام دروازه وارد می‌کنند؟»
اشاره به دروازه‌ای کردند که آن را «باب ساعات» می‌گفتند. در همان هنگام دیدم پرچم‌هایی یکی پس از دیگری نمایان شدند.
ابتدا سری نورانی و زیبا را بر سر نیزه‌ای دیدم... بر امام زین العابدین و خاندان او سلام کردم و خود را معرفی نمودم. گفتند:« اگر می‌توانی چیزی به آن نیزه‌دار که سر امام را می‌برد بده تا جلوتر برود و اینجا نایستد که ما از تماشاچیان در زحمتیم!»
رفتم و یکصد درهم به آن نیزه دار دادم که شتاب کند و از بانوان دور شود.»​


پس از اینکه کاروان اسیران وارد شام شدند، آنها را روانه مسجد جامع شهر کردند تا اجازه ورود به مجلس یزید صادر شود. در این خلال اتفاقات متعددی افتاده است که ...

منابع:

  • منتهی الامال، ج 1 ، ص 308 الی 318
  • بحارالانوار، ج 45 ، ص 127
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
روشنگری در شام
جناب سید ابن طاوس در کتاب مقتل خود به نام « اللهوف علی قتلی الطفوف » آورده است:
هنگامیکه کاروان اسیران را به درب مسجد
شام آوردند، یک پیرمرد شامی به نزدیک زنان و اهل بیت حضرت سیدالشهداء علیه السلام آمد و گفت:
خدا را سپاس می گویم که شما را کشت و نابود کرد!! و یزید را بر شما مسلط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهایی بخشید!! (در همین قسمت در امالی
شیخ صدوق آمده است که پیرمردی از شیوخ اهل شام جلو آمد و گفت:
حمد خدای را که شما را کشت و هلاک کرد و شاخ فتنه را قطع نمود و بعد هر چه توانست ناسزا گفت پس چون کلامش تمام شد علی بن الحسین علیه السلام به او گفت: )

حضرت علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود:
ای پیرمرد! آیا قرآن خوانده ای؟ گفت: آری.
فرمود: آیا این آیه را خوانده ای «قل لااسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی » (آیه 33 از سوره شوری )
پیرمرد گفت: آری تلاوت کرده ام.

امام سجاد علیه السلام فرمود: ای پیرمرد! آیا این آیه را قرائت کرده ای «واعلمو انما غنمتم من شی فان لله خُمسه و للرسول ولذی القربی؛
(سوره انفال، آیه 41 )
گفت: آری علی بن الحسین علیه السلام فرمود: قربی ما هستیم.
ای پیرمرد! آیا این آیه را قرائت کرده ای؟ « انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهر کم تطهیرا »

آن پیرمرد گفت: آری علی بن الحسین علیه السلام فرمود:
ای پیرمرد! ما اهل بیتی هستیم که به آیه طهارت اختصاص داده شدیم!

راوی می گوید:
آن پیرمرد ساکت ماند و از آن سخن که گفته بود پشیمان شد، آنگاه روی به علی بن الحسین علیه السلام کرد و گفت:
تو را به خدا سوگند، شما همان خاندان هستید؟
علی بن الحسین علیه السلام فرمود:
به خدا سوگند، بدون شک ما اهل بیت عصمت و طهارت هستیم و به حق جدّمان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ما همان خاندانیم، در این هنگام آن پیر مرد گریست و عمامه اش را از سر گرفته و به زمین زد و سر به سوی آسمان برداشت و گفت: خدایا! من از دشمنان آل محمد خواه (اِنسیان باشند و یا از جنیان) به درگاه تو بیزاری می جویم.

سپس به حضرت عرض کرد: آیا برای من
توبه ای هست؟ علی بن الحسین علیه السلام فرمود: آری، اگر توبه کنی خدا بر تو می بخشاید و تو با ما خواهی بود.
آن پیرمرد گفت:
من از آنچه گفتم توبه می کنم. بعد که خبر این برخورد پیرمرد به
یزید رسید دستور داد تا او را بکشند و کشته شد.
نکات روایت
اولاً شیوه برخورد حضرت سجاد علیه السلام با یکی از دشمنان ناآگاه خاندان اهل بیت روشن می شود که با چه اسلوب سریعی از راه قرآن او را هدایت کردند.
ثانیاً تأثیر و نفوذ کلمه ایشان قابل توجه می باشد.


منابع:

  • بحارالانوار، ج 45،‌ ص 129 و 155
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
امام سجاد علیه السلام در مجلس یزید

راوی می گوید: زنان و بازماندگان اهل بیت حسین علیه السلام را در حالی که به ریسمانها بسته شده بودند به مجلس یزید وارد نمودند. چون با آن حال در مقابل یزید ایستادند، علی بن الحسین علیه السلام ف‍‍‍‍‍‍‍رمود: یزید، تو را به خدا سوگند می دهم، چه گمان می بری به رسول خدا اگر ما را با این حال ببیند؟ یزید دستور داد ریسمانها را بریدند.

آن گاه سر حسین (علیه السلام) را مقابل او نهادند و زنها را پشت سر او جای دادند که آن سر مقدس را نبیند، ولی علی بن الحسین (علیه السلام) آن را دید. پس از آن حادثه هرگز غذای گوارا نخورد.
چون نگاه زینب بر آن سر بریده افتاد دست برد و گریبان خود را پاره کرد و با صدای اندوهناکی که دلها را می لرزاند. گفت: ای حسین جان، ای حبیب رسول خدا، ای فرزند مکه و منا و ای فرزند فاطمه زهرا، ای فرزند دختر محمد مصطفی! راوی می گوید: زینب سلام‌الله‌علیه تمام کسانی را که در مجلس بودند به گریه انداخت در حالی که یزید لعنتة الله علیه ساکت بود.

در این موقع زنی از بنی هاشم که در خانه یزید بود برای حسین (علیه السلام) شروع به گریه و ناله کرد و با صدای بلند گفت: « ای عزیز، ای سرور اهل بیت خویش، ای فرزند محمد، ای امیر یتیمان و و ای بهار امید پیر زنان و یتیمان، ای کشته فرزندان زنا!» و هر کس صدای او را شنید گریه کرد.

منابع:

  • لهوف سید بن طاووس، ص 211.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتگوی امام سجاد علیه السلام با یزید


پس از آن که بازماندگان اهل بیت را به مجلس یزید جای دادند، یزید به امام سجاد علیه السلام گفت: ای پسر حسین، پدرت رابطه خویشاوندی را نادیده گرفت و مقام و منزلت مرا در نیافت و با سلطنت من درآویخت و خدا آنگونه که دیدی با او رفتار کرد.
امام سجاد علیه السلام این آیه را تلاوت فرمود: « ما اصاب من مصیبته فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک علی الله یسیر» یزید به فرزند خود، خالد، گفت: « پاسخ او را بده. » ولی خالد ندانست چه جوابی گوید. یزید به او گفت: بگو « ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر»؛ هر مصیبتی به شما می رسد به سبب اعمال خود شماست و در عین حال خداوند بسیاری از کارهای شما را عفو می کند

پس از آن علی ابن الحسین علیه السلام فرمود: ای پسر معاویه و هند و صخر! نبوت و پیشوایی همیشه در اختیار پدران و نیاکان من بوده است، حتی پیش از آن که تو زاده شوی! براستی که در جنگ بدر و احد و احزاب پرچم رسول خدا در دست جدم علی ابن ابیطالب و پرچم کافران در دست پدر و جد تو بود. « آنگاه اشعاری به این مضمون خواند: « چه پاسخ می دهی هنگامی که پیامبر شما را گوید: چه کردید به عترت و خاندانم؟ بعد از فقدان من برخی را اسیر و برخی را آغشته به خون کردید.»

آن گاه امام سجاد علیه السلام فرمود: « ای یزید! اگر می دانستی چه عمل زشتی را مرتکب شده ای و با پدرم و اهل بیت و برادر و عموهای من چه کرده ای مسلماً به کوهها می گریختی و بر روی خاکستر می نشستی و فریاد به واویلا بلند می کردی که سر پدرم حسین فرزند فاطمه و علی را به سر در دروازه شهر آویخته ای. ما امانت رسول خدا در میان شما هستیم. تو را به خواری و پشیمانی فردا بشارت می دهم و پشیمانی فردا زمانی است که مردم در روز قیامت گرد آیند. »
یزید گفت: « راست گفتی ای جوان، ولی پدر و جدت خواستند امیر باشند و خدای را سپاس که آنان را کشت و خونشان را ریخت.»

منابع:

  • قصه کربلا، ص 491.
  • بحارالانوار ج 45، ص 135
  • بحارالانوار ج 45، ص 175
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
امام سجاد علیه السلام در کاخ یزید



یزید در قصر خود در محلی مشرف بر جیرون روی تخت نشسته بود؛ بر سرش تاجی بود مزیّن به درّ و یاقوت و اطرافش عده‌ی زیادی از پیرمردان قریش ایستاده بودند. در این وضعیت سربازانش با سر مقدس حضرت ابی عبدالله علیه السلام وارد شدند، سر را پیش روی او گذاشتند و گزارشی از آنچه رخ داده بود، ارائه کردند.


پس از آنها اسیران کربلا وارد کاخ شدند؛ در حالی که دست مردها را که دوازده نفر بودند به گردنشان بسته بودند و همه اسیران نیز با زنجیر به هم بسته شده بودند.



در این هنگام «مخّفر بن ثعلبه» که مسئولیت کاروان اسرا را از طرف ابن زیاد به عهده داشت، با صدای بلند گفت: «این مخفر بن ثعلبه است که به خدمت امیر المومنین آمده و گروهی فاجر و پست را نزد او آورده.»


امام سجاد نیز در جوابش گفت:« آنچه که مادر محفّر زاییده، بدتر و پست‌تر است. »


اسرا با آن وضعیت دردناک در مقابل یزید ایستاده بودند که امام سجاد علیه السلام رو به یزید کرد و فرمود:« تو را به خدا سوگند می‌دهم؛ بگو اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ما را در این حالت ببیند، گمان داری با تو چه خواهد کرد؟» سپس دختر امام حسین فریاد زد:« ای یزید، آیا دختران رسول خدا باید این چنین به اسارت درآیند؟»


حاضرین با شنیدن این حرف دختر امام حسین علیه السلام به گریه افتادند؛ به گونه‌ای که صدای گریه‌ی آنها شنیده می‌شد. یزید چون وضعیت را چنین دید، ناچار دستور داد دست‌های امام چهارم را باز کنند، ریسمان‌ها را ببرند و غُل‌ها را بردارند.



در تاریخ چنین آمده است که سر مبارک حضرت سید الشهداء علیه السلام و اسرای اهلبیت علیهم السلام را بار دیگری هم به مجلس یزید بردند. در گردن امام سجاد علیه السلام غُل بود؛ یزید به او گفت:« حمد خدایی را که پدر تو را کشت.»


امام فرمود:« لعنت خدا بر کسی باد که پدر مرا کشت.»


یزید وقتی این جواب دندان‌شکن را شنید، غضب کرد و فرمان قتل امام را صادر کرد.


امام فرمود:« اگر مرا بکشی، دختران رسول خدا را چه کسی به منزلگاه‌شان برگرداند. آنها محرمی جز من ندارند.»


یزید آرام شد و گفت:« باشد. تو خودت آنها را برگردان.» یزید سوهانی طلبید و شروع کرد به سوهان‌کردن زنجیری که بر گردن امام بود. بعد پرسید:« می‌دانی چرا این کار را کردم؟»


امام فرمود:« بله؛ می‌‌‌خواستی کس دیگری بر من منّت این نیکی را نگذارد.»


یزید گفت:« به خدا قسم هدفم دقیقا همین بود.»


بعد این آیه را خواند:«ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر » ( آنچه در مصیبت و گرفتاری به شما می‌رسد به سبب کارهای خودتان می‌باشد. و خداوند از بسیاری از امور در می‌گذرد.)


امام فرمود:« هرگز چنین نیست که تو گمان کرده‌ای. این آیه در باره ما نازل نشده. آیه‌ای که درباره ما نازل شده این است: «ما اصابکم من مصیبه فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبرها» _ حدید،آیه‌ی 22 (هیچ مصیبتی نه در زمین و نه در مورد خودتان به شما نمی‌رسد مگر اینکه از قبل در کتابی نوشته شده است.) سپس فرمود:« ماییم کسانی که چنین هستند؛ بر آنچه از دست ما رفته تاسف نمی‌خوریم و از آنچه به ما داده شده خوشحال نمی‌شویم.»



و در ملاقات دیگری که یزید با امام سجاد علیه السلام داشت، گفت:« ای پسر حسین! پدرت رابطه‌ی خویشاوندی را زیر پا گذاشت و مقام و منزلت مرا در نیافت و با سلطنت من درگیر شد و خدا آن‌گونه که دیدی با او رفتار کرد.»


امام سجاد در پاسخ او فرمود:« ای پسر معاویه و هند و صخر! نبوّت و پیشوایی همیشه در اختیار پدران و نیاکان من بوده، پیش از آنکه تو زاده شوی! در جنگ بدر و احد و احزاب پرچم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در دست جدم علی بن ابی طالب و پرچم کافران در دست پدر و جدّ تو بود.»


سپس این شعر را خواند:«چه پاسخی دارید هنگامی که پیامبر به شما می‌گوید: بعد از مرگ من که به شما امتم همیشه سفارش عترت و خاندانم را می‌کردم، با آنها چگونه رفتار کردید! اکنون برخی از آنها اسیرند و بعضی در خون خود غلتیده.»


سپس فرمودند:« وای بر تو ای یزید! اگر می‌فهمیدی با پدرم و عموهایم چه کردی، قطعا به کوه و بیابان می‌گریختی، بر روی خاکستر می‌نشستی و فریاد به واویلا بلند می‌کردی! تو سر پدرم حسین، فرزند فاطمه و علی، را بر سر دروازه‌ی شهر آویخته‌ای! ما امانت رسول خدا در میان شما هستیم. تو را به خواری و پشیمانی فردا بشارت می‌دهم! و پشیمانی فردا زمانی است که مردم در روز قیامت گرد آیند.»



و باز در مجلسی دیگر با حضور اسرا، یزید به حضرت زینب گفت:« سخن بگو.»


حضرت زینب فرمود:« سخنگوی ما سجاد علیه السلام است.»


و امام سجاد علیه السلام این اشعار را خواند:« توقع نکنید که شما به ما اهانت کنید و ما شما را گرامی بداریم؛ و در آزار ما بکوشید و ما از آزار شما خودداری کنیم. خدا می‌داند که ما شما را دوست نمی‌داریم و شما را از این جهت که ما را دوست نمی‌دارید ملامت نمی‌کنیم.»


یزید گفت:«راست گفتی، ولی پدر و جد تو خواستند امیر باشند و خدای را سپاس که آنان را کشت و خون‌شان را ریخت.»


امام سجاد علیه السلام فرمود:« نبوت و امارت همواره برای پدران و اجداد من بوده است، قبل از اینکه تو هنوز زاده شوی.»



لازم به ذکر است بر اساس اسناد متعددی که در کتب تاریخی آمده یزید چندین بار تصمیم به قتل حضرت سجاد علیه السلام گرفت که هربار خداوند خطر را از سر او دفع کرد. از جمله‌ی این تصمیمات، زندانی‌کردن امام در خانه‌ی مخروبه‌ای است که هر لحظه احتمال فروریختن سقفش می‌رفته است.



منابع:

  • بحارالانوار، ج 45، ص 128، 130، 131، 135، 168​
  • منتهی الامال، ج 1 ص 310​
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاطمه دختر امام حسین علیه السلام در مجلس یزید

فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام می‌گوید:
وقتی ما را نزد یزید بردند، مردی سرخ‌رو از مردم شام برخاست و گفت:« ای امیرالمومنین، این دخترک را به من ببخش.» و به من اشاره کرد.
من ترسیدم یزید قبول کند و لباس عمه ام، زینب، را گرفتم. زینب به آن مرد شامی گفت:« دروغ گفتی. به خدا خودت را خوار و حقیر کردی. آنچه خواستی نه برای تو محقق خواهد شد، نه برای او (یزید).»

یزید خشمگین شد و به زینب گفت:« تو دروغ گفتی. تصمیم با من است و اگر بخواهم قبول خواهم کرد.»
زینب گفت:« هرگز! خدا این کار را به دست تو نداده است، مگر اینکه از دین ما بیرون روی و به آئین دیگری در آیی.»
یزید به شدت عصبانی شد و گفت:« تو با من چنین سخن می گویی؟ پدر و برادر تو بودند که از آیین ما بیرون رفتند.»
زینب فرمود:« تو و پدر و جدت اگر مسلمانید، به هدایت پدر و برادرم به آیین خداوندی در آمده‌اید.»
یزید گفت:« دروغ گفتی، ای دشمن خدا.»
زینب فرمود:« اکنون تو امیر و فرمانروایی. (هر چه خواهی می گویی و می‌کنی.) دشنام می دهی و با سلطنت خود بر ما چیره می شوی.»
یزید گویا از این سخنان شرمنده گشت و خاموش شد.
آن مرد بار دیگر گفت:« این دخترک را به من ببخش!»
یزید به او گفت:« دور شو، خدا بکشدت!»​

منابع:

  • ارشاد مفید، ج 2، ص 125.
فاطمه بنت الحسین

فاطمه دختر امام حسین علیه السلام در تقوی و کمال و فضائل و جمال نظیری نداشت به گونه ای که او را حورالعین می نامیدند.
مادرش ام اسحاق دختر طلحة بن عبيدالله تیمیه بوده است.
وی در سال یکصد و هفدهم هجری در مدینه وفات یافت.
فاطمه، پس ازارتحال شوهرش حسن مثنی یک سال بر سر قبر او به سوگواری و عبادت مشغول شد و بعد از آن به خانه رفت.

منابع:
  • منتهی الامال، ج 1، ص 854.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفیر روم در مجلس یزید
پس از واقعه‌ی عاشورا، سر مقدس امام حسین را همراه با اسرای اهل بیت به مجلس جشن یزید بردند.
سفیر روم که در آن مجلس حاضر بود، رو به یزید کرد و گفت:«این سر کیست؟»
یزید با تعجب پرسید:« برای چه این سؤال را می کنی؟»
گفت:« وقتی به روم باز گردم، از من درباره آنچه که دیده ام سؤال می کنند. باید علت شادی و سرور تو را بدانم تا با قیصر روم در میان بگذارم تا او نیز خشنود گردد.»
یزید گفت:« این سر حسین، پسر فاطمه، دختر محمد است.»
سفیر پرسید:« این محمد همان پیغمبر شماست؟»
یزید گفت:« آری.»
سفیر پرسید:« پدر او کیست؟»
یزید گفت:« علی ابن ابی طالب، پسر عموی رسول خدا.»
سفیر گفت:« لعنت بر شما با چنین آئینی که دارید! دین من بهتر از دین شماست! زیرا پدر من از نوادگان داوود است و میان من و او، پدران بسیاری قرار گرفته اند، و با این حال پیروان آیین ما، مرا احترام می کنند. جای سم های مرکبی که روزی عیسی بر آن سوار شده است، کلیسایی بنا کرده‌اند که مردم به زیارت آن می روند. و شما فرزند دختر پیغمبر خویش را می کشید! این چگونه دینی است؟!»

بنا به یکی از روایات، یزید چون این سخنان را شنید، گفت:« این نصرانی را باید کشت که ما را در مملکت خودمان رسوا کرد!»
سفیر گفت:« اکنون که می‌خواهی مرا بکشی، این سخن را نیز گوش کن! دیشب رسول اسلام را در خواب دیدم که مرا به بهشت مژده داد. من از این خواب در حیرت بودم، اما اکنون تعبیرش بر من آشکار شد.»
سپس شهادتین را گفت و سر مبارک امام را به سینه گرفت و می‌بوسید و می‌گریست تا او را کشتند.

منابع:
  • قصه کربلا، ص 498.
  • بحارالانوار، ج 45، ص 141
  • اللهوف، ص 79
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر امام حسین علیه السلام در مجلس یزید

سهل بن سعد ساعدی روایت کرده است که سر مقدس امام حسین علیه السلام را در ظرفی گذاشتند و به مجلس یزید بردند. من هم همراه سرباز حامل سر، داخل مجلس شدم. یزید را دیدم که بر تخت نشسته، تاجی یاقوت نشان بر سر دارد و پیرمردان قریش نزدش هستند.
سرباز حامل سر این دو بیت شعر را خواند:« شترم را از سیم و زر، سنگین کن که من پادشاه با جلال و شکوهی را کشتم. کسی را کشتم که از نظر پدر و مادر بهترین فرد و نژادش والاتر از همه است.»
یزید گفت:« اگر می دانستی بهترین مردم است، چرا او را کشتی؟!»
گفت:« به امید جایزه تو.»
یزید فرمان داد سرش را بریدند. آن گاه سر امام علیه السلام را در طبقی زرین نهاد و رو به سر گفت:« ای حسین، قدرتم را دیدی؟ آن را چگونه یافتی؟»

منابع:

  • نفس المهموم، ص 241.

 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
خطبه حضرت زینب در مجلس یزید



آغاز خطبه حضرت زینب علیهاسلام


پس از آنکه یزید چوب به لب و دندان حسین علیه السلام زد و اشعار کفر آمیزی خواند، زینب به پا خواست و این خطبه را ایراد فرمود:


« به نام خداوند بخشنده و مهربان. خداوند جهانیان را حمد و سپاس می‌گویم و بر پیامبر اسلام و خاندان او درود می فرستم. خداوند متعال حقیقت را نیکو بازگو فرمود، آنجا که در قرآن بیان داشت: « کار کسانی که زشتکاری و گناه انجام داده‌‌اند، به جایی رسید که آیات خدا را دروغ شمردند و آنها را به مسخره گرفتند.»


آری؛ کلام خدا راست و عین حقیقت است. یزید! از این که زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفته‌ای و ما را همانند اسیران کافر به این شهر و آن شهر کشانده‌ای، گمان کردی که ما نزد خدا خوار و پست شدیم و تو در پیشگاه او منزلت یافتی؟ با این تصور خام و باطل، باد به غبغب انداخته‌ای و با نگاه غرورآمیز و نخوت بار به اطراف خود می‌نگری، در حالیکه شادمانی از اینکه دنیایت آباد شده و بر وفق مرادت است و مقام و منصبی را که حق ما خاندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است، در دست گرفته‌ای.


اگر چنین خیال باطلی در تو پیدا شده، لحظه‌ای بیندیش! مگر تو فراموش کرده‌ای کلام خدا را که می‌فرماید:« آنان گمان نکنند که مهلت یافتن خیر و سعادتشان است. نه تنها به نفع‌شان نیست، بلکه برای آن است که بر گناهان خود بیافزایند و برای آنان عذاب ذلت آمیز ابدی در پیش است.»



اشاره به منزلت خاندان پیامبر


ای فرزندان بردگان آزاد شده! آیا عدالت این است که زنان و کنیزان خود را در پشت پرده جای دهی، ولی دختران پیامبر خدا را در میان نامحرمان به اسارت بگیری؟ زنان و کنیزان خود را پوشیده نگاه داری، ولی خاندان رسالت را با دشمنان‌شان در شهرها و آبادی‌ها بگردانی تا بادیه نشینان، خویشان و غریبه‌ها و اراذل و اشراف آنان را ببینند؛ در حالی که کسی از مردان آنان همراهشان نیست و سرپرست و حمایت کننده‌ای ندارند؟


چگونه امید خیر می‌توان داشت از فرزند کسی که می‌خواست با دهان خود جگر پاکان را ببلعد و گوشت و خون او از شهیدان اسلام روییده است؟ چگونه می‌توان انتظار کوتاه آمدن از کسی داشت که همواره با بغض و دشمنی و کینه و عداوت به خاندان ما نگریسته است؟



یزید! این جنایات بزرگ را انجام داده‌ای، آنگاه نشسته‌ای و بی آنکه خود را گناهکار بدانی یا جنایات خود را بزرگ بشماری، با خود ندا سر می‌دهی که ای کاش پدران من حضور داشتند و از سر شادمانی و سرور فریاد بر می‌آوردند و می‌گفتند: « ای یزید! دست مریزاد»؟ این جمله جسارت آمیز را می‌گویی، در حالی که با چوب‌دستی بر دندان‌های مبارک سید جوانان بهشتی می‌کوبی؛


زهی بی‌شرمی و بی‌حیایی! چگونه چنین یاوه‌سرایی نکنی؟


تو بودی که زخم‌های گذشته را شکافتی و دست خود را به خون پیامبر آغشته ساختی و ستارگان روی زمین از آل عبدالمطلب نسل جدید را خاموش نمودی و اکنون پدران خود (نسل شرک و بت پرستی) را ندا می‌دهی و گمان داری که با آنان سخن می‌گویی.


به زودی خودت به جمع آنان ملحق می‌گردی و در آن جایگاه، عذابی ابدی در انتظار توست که آرزو می‌کنی ای کاش دستم‌ شکسته و زبانم لال می‌شد و هرگز چنین کارهای ناشایستی را انجام نمی‌دادم.



یزید پاسخگو در محشر


پروردگارا! حق ما را از دشمنان ما بگیر و از آنان که بر ما ظلم کردند، انتقام بکش و آتش غضب را بر کسانی که خون ما و حامیان ما را ریختند، فرو فرست. یزید! بدان که با این جنایت هولناک، پوست خود را شکافتی و با این عمل وحشیانه‌ات، گوشت خود را پاره کردی. به زودی در عرصه محشر به محضر رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم کشانده خواهی شد در حالی که بار سنگینی از مسئولیت ریختن خون فرزندان او و هتک حرمت خاندان و پاره‌های تنش را بر دوش داری. آن روز همان روزی است که خداوند همه پراکنده‌ها را یک‌جا جمع می‌نماید و حق هر حق‌داری را به صاحبش باز می‌گرداند.



مقام بلند شهید نزد خداوند


« گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده‌اند، مردگانند؛ بلکه زنده‌اند و نزد پروردگار خود، روزی می‌خورند.» ای یزید! برای تو همان بس که خدا در کارت داوری کند و پیامبر دشمنت باشد و جبرئیل نیز از او حمایت کند. به زودی آنان که تو را حمایت کردند و بر این جایگاه نشاندند و بر گرده مسلمانان سوار نمودند، درخواهند یافت چه ستمگری را انتخاب نمودند. به زودی درخواهید یافت که کدامیک از شما بدبخت‌تر و پست‌تر از همگان هستید.



ای فرزند معاویه! اگرچه سختی‌ها و پیشامدها و فشار روزگار، مرا در شرایطی قرار داد که مجبور شدم با تو حرف بزنم، اما تو را کوچکتر از آن مقام ظاهری‌ات می بینم و بسیار توبیخ و سرزنش می‌کنم. چگونه سرزنش نکنم در حالی که چشم‌ها در فراق دوستان، گریان و دل‌ها در فراق عزیزان، سوزان است.



شکایت به پیشگاه خداوند


آه! چه شگفت انگیز است که مردان بزرگ حزب خدا به دست شیطان کشته شوند! دستان جنایتکار شما، به خون ما خاندان پیامبر آغشته شده است و دهان‌تان از گوشت ما پر و مالامال است. آری! راستی جای شرم نیست که آن بدن‌ای پاک و پاکیزه روی زمین بمانند و گرگ‌های بیابان به سراغ آنها بروند و تو مغرور و سرمست، بر اریکه‌ی قدرت تکیه زنی و به خود ببالی؟


ای پسر ابوسفیان! اگرچه تو امروز کشتار و اسارت ما را غنیمت شمرده‌ای و به آن می‌بالی، طولی نمی‌کشد که مجبور می‌گردی غرامت و تاوان آن را پس دهی. البته در روزی که هیچ نوع اندوخته نیک و مفیدی همراه نداشته باشی و مجبور باشی به تنهایی سزای اعمال خود را بچشی. « و خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمی‌ورزد.» ما از بیدادگری‌های تو، به پیشگاه او شکایت می‌بریم؛ و او تنها پناهگاه و امید ماست.



یاد ائمه در دلها باقی است


زید! هر آنچه می‌خواهی مکر و فریب و سعی خود را به کار گیر، ولی بدان که هر چه تلاش و مکر به کارگیری، باز هرگز توان آن را نداری که ذکر خیر ما را از یادها بیرون ببری. هرگز قدرت نداری که وحی ما را نابود و ذکر ما را خاموش سازی و به آرزوی پلید و دیرینه خود نایل شوی. سعی و تلاش تو هرگز نخواهد توانست ننگ و عار اعمالت را از دامنت پاک سازد.


هرگز! هرگز! آگاه باش که عقل تو بسیار ناتوان، و دوران زندگی و عیشت به سرعت از بین‌رفتنی و جمع تو رو به زوال و پریشانی است. روزی فرا می رسد که منادی حق فریاد بر می‌آورد:« لعنت خدا بر ستمکاران و بیدادگران باد!»


اکنون من نیز حمد خدا را می‌گویم که سر آغاز زندگی دودمان ما را با سعادت و آمرزش قرین ساخت و پایان زندگی ما را با شهادت سرشار از رحمت به پایان برد.



فضل برای شهداء


از خداوند متعال می‌خواهم ثواب و فضل خویش را بر شهیدان تکمیل فرماید و اجر و مزد آنان را افزون سازد و امانت‌داری و جانشینی ما را از آنان به ترتیب خوب و نیکو قرار دهد؛ زیرا خداوند بخشنده و مهربان است. او تنها پناهگاه و امید ما و نیکوکارترین و بهترین وکیل و مدافع حق ماست.»



یزید پس از شنیدن این سخنان گفت:« فریاد ناله و صیحه زنندگان بسی پسندیده است و حق است زنان داغدیده‌ی نوحه‌گر از غصه جان از بدن‌شان خارج شود.» سپس با بزرگان شام مشورت کرد که با اسیران چه رفتاری کند.


آنان توصیه کردند همه‌ی اسیران را بکشد، ولی نعمان بن بشیر گفت: « فکر کن رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم با اسیران چگونه رفتار می‌کرد، تو نیز همانگونه رفتار کن.



منابع:

  • لهوف سید بن طاووس، ص 215 و 221.​
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازتاب خطبه امام سجاد علیه السلام در شام

خطبه تاریخی حضرت سجاد علیه السلام تاثیر عمیقی بر مردم شام بر جا گذاشت.
در روایتی از ابن باقی چنین آمده که پس از این خطبه، مردم گریه و شیون می کردند.
مردم حاضر در مسجد که از بزرگان شهر و ارکان حکومت یزید هم جزوشان بودند، به شدت تحت تاثیر این بیانات قرار گرفتند و زمینه بیداری آنان فراهم شد. در همان مجلس عده ای زبان به اعتراض گشودند و وقتی یزید خواست نماز بگزارد، عده ای با او نماز نخواندند و پراکنده شدند.

به علاوه، وضع عمومی شهر به گونه‌ای شد که یزید به ناچار در مقابل درخواست بازماندگان حادثه کربلا که می خواستند برای مصائب امام حسین علیه السلام عزاداری کنند، تسلیم شد و جایی را به نام « دارالحجاره » برای آنها اختصاص داد و آنها هفت روز به اقامه ماتم پرداختند.
ذکر حسین علیه السلام کم کم همه شهر را فرا گرفت، تا جایی که یزید قرآن را به قسمت‌های کوچک تقسیم کرد و بین مردم توزیع کرد تا قرآن بخوانند و توجه‌شان از حسین علیه السلام منصرف شود، ولی هیچ چیز نمی‌توانست آنها را منصرف سازد.
یزید که اوضاع را نامناسب دید تصمیم به انتقال کاروان اسرا به مدینه گرفت.

از دیگر آثار این خطبه این بود که یزید در رفتار خود با اهل بیت و به ویژه امام زین العابدین علیه السلام تجدید نظر کرد. او که در ابتدا تصمیم داشت سر مبارک حضرت سیدالشهدا علیه السلام را تا چهل روز بر بالای مناره مسجد جامع شهر نگه دارد، دستور داد آن را پایین آورند و با احترام کامل به قصر ببرند.
ثانیاً محل سکونت اهل بیت را عوض کرد و به آنها محبت نمود .
ثالثاً گناه قتل سید الشهدا را به گردن ابن زیاد انداخت و او را لعن و نفرین کرد و گفت:« اگر من بودم، هرگز حسین را نمی‌کشتم.»
البته همه این حرف‌ها منافقانه بود و با هدف کنترل اوضاع اجتماعی؛ چرا که وقتی ابن زیاد به دمشق آمد، یزید او را احترام کرد و کنار دست راست خود نشاند و با او شراب خورد.
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاروان اسرای حسینی و مصائب شام




از امام سجاد علیه السلام پرسیدند:« بزرگترین مصیبت شما در سفر کربلا در کجا بود؟»
در پاسخ سه بار فرمود:« شام، شام، شام.»
و نیز فرمود:« ای کاش هرگز نگاهم به دمشق نمی‌افتاد.»

امام سجاد علیه السلام در روایتی فرمود:« در شام هفت مصیبت بر ما وارد شد که از آغاز اسارت تا آخر نظیرشان را ندیدیم:
1- سربازان یزید ما را با شمشیرهای برهنه و نیزه ها احاطه کرده بودند و به ما سرنیزه می‌زدند.
2- سرهای شهدا را در میان زن‌ها گذاشتند. سر پدرم و عمویم، عباس، را در برابر چشم‌ عمه‌هایم، زینب و ام کلثوم، قرار دادند و سر برادرم، علی اکبر، و پسر عمویم، قاسم، را در برابر چشم سکینه و فاطمه.
سربازان با سرها بازی می کردند؛ گاهی سرها به زمین می افتاد و زیر سم شتران می رفت.
3- زنان شامی از بالای بام‌ها آب و آتش به سوی ما می‌ریختند. یک بار آتش به عمامه‌ام افتاد و چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم. آتش عمامه و سرم را سوزاند.
4- از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در کوچه و بازار، ما را با ساز و آواز در برابر چشم مردم گردش دادند و گفتند:« ای مردم، اینها را بکشید که در اسلام هیچ احترامی ندارند.»
5- ما را به ریسمانی بستند و از مقابل خانه های یهود و نصاری عبور دادند و به آنها گفتند:«اینها همان هایی هستند که پدرشان پدران شما را (در جنگ های خیبر و. . . .) کشته و خانه های آنها را ویران کرده‌اند. امروز انتقام آنها را از اینها بگیرید. آنها هم هر چه خواستند خاک و سنگ و چوب به سوی ما پرت کردند، و پیرزنی یهودی به سر امام حسین علیه السلام سنگ زد.
6- ما را به بازار برده‌فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی تقدیر خداوند چیز دیگری بود.
7- ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت. روزها از گرما و شب‌ها از سرما در امان نبودیم و همواره از تشنگی و گرسنگی و ترس از مرگ در اضطراب به سر می‌بردیم.
 
بالا