شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در رگ ها نور خواهم ريخت
و صدا در داد اي سبدهاتان پر خواب سيب آوردم سيب سرخ خورشيد
خواهم آمد گل ياسي به گدا خواهم داد
زن زيباي جذامي را گوشواري ديگر خواهم بخشيد
كور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردي خواهم شد كوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آي شبنم شبنم شبنم
رهگذاري خواهد گفت : راستي را شب تاريكي است كهكشاني خواهم دادش
روي پل دختركي بي پاست دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچيد
هر چه ديوار از جا خواهم بركند
رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم كرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشيد دل ها را با عشق سايه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پيوست خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
بادبادك ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پيش اسبان گاوان علف سبز نوازش خواهم ريخت
مادياني تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتي در راه من مگس هايش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر ديواري ميخكي خواهم كاشت
پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
هر كلاغي را كاجي خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

تو ای راه
تو ای از تکاپوی جان من آگاه
تو ای بانگ پيچيده در کوه
تو ای ردٌ تابيده تا ماه

مرا پيچ و تاب تو گهواره‌ای ناز
مرا با تو رازيست آن سان که با چاه
مبادا تو را هيچ پايانی

ای راه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پر کن پياله را
کاين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها که در پي هم ميشود تهي
درياي آتش است که ريزم به کام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سرکش و جادويي شراب
تا بيکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا کوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نميبرد
هان اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگيز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد
آن بي ستاره که عقابم نميبرد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينکه ناله مي کشم از دل که : آب ‌آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر کن پياله را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق

حمید مصدق

وقتی كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می كند
وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز می كند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سياهي از درون کاهدود پشت درياها
بر آمد ، با نگاهي حيله گر ، با اشکي آويزان
به دنبالش سياهيهاي ديگر آمده اند از راه
بگستردند بر صحراي عطشان قيرگون دامان
سياهي گفت
اينک من ، بهين فرزند درياها
شما را ، اي گروه تشنگان ، سيراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختي ميوه اش را در پناه من
ز خورشيدي که دايم مي مکد خون و طراوت را
نبينم ... واي ... اين شاخک چه بي جان است و پژمرده
سياهي با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستي که دايم مي مکد خون و طراوت را
نهان در پشت اين ابر دروغين بود و مي خنديد
مه از قعر محاقش پوزخندي زد بر اين تزوير
نگه مي کرد غار تيره با خميازه ي جاويد
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
ديگر اين
همان ابر است کاندر پي هزاران روشني دارد
ولي پ ير دروگر با لبخندي افسرده
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
خروش رعد غوغا کرد ، با فرياد غول آسا
غريو از تشنگانم برخاست
باران است ... هي ! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادي گرم شد خون در عروق سرد بيماران
به زير ناودانها تشنگان ، با چهره هاي مات
فشرده بين کفها کاسه هاي بي قراري را
تحمل کن پدر ... بايد تحمل کرد
مي دانم
تحمل مي کنم اين حسرت و چشم انتظاري را
ولي باران نيامده
پس چرا باران نمي آيد ؟
نمي دانم ولي اين ابر باراني ست ، مي دانم
ببار اي ابر باراني ! ببار اي ابر باراني
شکايت مي کنند از من لبان خشک عطشانم
شما را ، اي گروه تشنگان ! سيراب خواهم کرد
صداي رعد آمد باز ، با فرياد غول آسا
ولي باران نيامد
پس چرا باران نمي آيد ؟
سر آمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آيا اين
همان ابر است کاندر پي هزاران روشني دارد ؟
و آن پير دورگر گفت با لبخند زهر آگين
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بهشت!
آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا خودش "بهشت" است!



عمران صلاحی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
م. امید

م. امید

وقتي که شب هنگام گامي چند دور از من
نزديک ديواري که بر آن تکيه مي زد بيشتر شبها
با خاطر خود مي نشست و ساز مي زد مرد
و موجهاي زير و اوج نغمه هاي او
چون مشتي افسون در فضاي شب رها مي شد
من خوب مي ديدم گروهي خسته از ارواح تبعيدي
در تيرگي آرام از سويي به سويي راه مي رفتند
احوالشان از خستگي مي گفت ، اما هيچ يک چيزي نمي گفتند
خاموش و غمگين کوچ مي کردند
افتان و خيزان ، بيشتر با پشت هاي خم
فرسوده زير پشتواره ي سرنوشتي شوم و بي حاصل
چون قوم مبعوثي براي رنج و تبعيد و اسارت ، اين وديعه هاي خلقت را همراه مي بردند
من خوب مي ديدم که بي شک از چگور او
مي آمد آن اشباح رنجور و سيه بيرون
وز زير انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را ، اي چگوري ، بس
ساز تو وحشتناک و غمگين است
هر پنجه کانجا مي خراماني
بر پرده هاي آشنا با درد
گويي که چنگم در جگر مي افکني ، اين ست
که م تاب و آرام شنيدن نيست
اين ست
در اين چگور پير تو ، اي مرد ، پنهان کيست ؟
روح کدامين شوربخت دردمند آيا
در آن حصار تنگ زندانيست ؟
با من بگو ؟ اي بينوا ي دوره گرد ، آخر
با ساز پيرت ايم چه آواز ، اين چه آيين ست ؟
گويد چگوري : اين نه آوازست نفرين ست
آواره اي آواز او چون نوحه يا چون ناله اي از گور
گوري ازين عهد سيه دل دور
اينجاست
تو چون شناسي ، اين
روح سيه پوش قبيله ي ماست
از قتل عام هولناک قرنها جسته
آزرده خسته
ديري ست در اين کنج حسرت مأمني جسته
گاهي که بيند زخمه اي دمساز و باشد پنجه اي همدرد
خواند رثاي عهد و آيين عزيزش را
غمگين و آهسته
اينک چگوري لحظه اي خاموش مي ماند
و آنگاه مي خواند
شو تا بشو گير ، اي خدا ، بر کوهساران
مي باره بارون ، اي خدا ، مي باره بارون
از خان خانان ، اي خدا ، سردار بجنور
من شکوه دارن ، اي خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، اي خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، اي خدا ، شد تير بارون
ابر بهارون ، اي خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، اي خدا ، دل لاله زارون
بس کن خدا را بي خودم کردي
من در چگور تو صداي گريه ي خود را شنيدم باز
من مي شناسم ، اين صداي گريه ي من بود
بي اعتنا با من
مرد چگوري همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سايه يو اشباح
در راه و رفتارش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تمام كه شدم
تازه فهمیدم
تمام طول تباهیم را به تماشا نشسته بودم.
راهی به رهایی می‌جستم.
كدام راه؟
نمی‌دانستم.
ستم
بر سرزمین سرنوشتم
پایدار ماند.
از بند نرستم.
اینك
از اندكی بودن آمده‌ام،
از روزهای گرفته بارانی
و رطوبت مهلك تنی
در پیچ و تاب،
از شب بلند التهاب
كه روز ناغافل
به رویمان افتاد.
حال
سفری به انتهای شب
به غروبی ممتد
به روزی بی‌رمق و آفتابی
كه بوی خاطرات كهنه می‌دهد.
سفری به یادبود بودن‌ها
به سرزمین آرزوهای محال.
بدرود،
آغوش باز نیاز!
بدرود،
تندیس باران خورده انتظار
در پیچ خیابان!
بدرود،
مسیر خیس كوهستانی!
بدرود،
احساس خوش سرگردانی
در پس كوچه‌های پرسه‌ای ناگهانی!

روبرو
لحظه‌های كشدار دلمردگی
در چین و چروك این به اصطلاح زندگی.

حامد حبیبی
 

سرينا

عضو جدید
اي هميشه خوب
ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مي برد مرا به هر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغكان خنده ها ت
زير
آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاك
جرعه جرعه جرعه مي كشم ترا به كام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو
اي هميشه خوب
اي هميشه آشنا
هر طرف كه مي كنم نگاه
تا همه كرانه ه اي دور
عطر و خنده و ترانه مي كند شنا
در ميان بازوان تو
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال
تابناك
يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني
ماهي تو جان سپرده روي خاك

فريدون مشيري
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهراب سپهری

سهراب سپهری

در نهفته ترين باغ ها دستم ميوه چيد
و اينک شاخه نزديک از سر انگشتم پروا مکن
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست عطش آشنايي است
درخشش ميوه درخشان تر
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترين سنگ
سايه اش رابه پايم ريخت
و من شاخه نزديک
از آب گذشتم از سايه به در رفتم
رفتم غرورم ر بر ستيغ عقاب شکستم
و اينک در خميدگي فروتني به پاي تو مانده ام
خم شو شاخه نزديک
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

راز

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
اهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید مصدق

حمید مصدق

سرود سبز علفها
نسيم سرد سحرگاه
صفاي صبح بهاران ميان برگ درختان
و خاك و نم نم باران
و عطر پاك خاك
و عطر خاك رها روي شاخه نمناك
و قطره قطره باران بود
به روي گونه من
خيس بودم از باران
كه مي شكفت
گل صداقت صبح از ميان نيزاران
تمام باغ و فضا سبز
دشت و دريا سبز
در آن دقايق غربت
ميان بيم و اميد
حرير صبح مرا لحظه لحظه مي پوشيد
در آن تجلي روح
نگاه مي كردم
به آن گذشته دردآلود به آن گذشته خوش آغاز به آن گذشته بدفرجام
به قلب سنگي آن مرمر بلند اندام
زلال زمزمه از چشم لبم روييد
صفاي باطن من در ميان زمزمه بود
صداي بارش باران كه نرم مي باريد و ناز بارش ابري كه گرم مي باريد
و در طراوت هر قطره قطره باران
در آن تلالو سبزينه
در علفزاران
فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را ستايشي كردم
رها نسيم سبك سير سبزه زاران بود
زلال زمزمه ها بود
سپيده بود و نرم باران بود
سپيده بود و من و ياد با تو بودنها
سپيده چون تو گل تارك بهاران بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر درختي از خزان ، بي برگ شد
يا كِرِخت از سورت سرماي سخت
هست اميدي كه ابر فرودين
برگها روياندش از فرٌ بخت
بر درخت زنده ، بي برگي چه غم
واي بر احوال برگ بي درخت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

چندين هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وين کهنه آٍسياي گرانسنگ است
بي اعتنا به ناله قربانيان خويش
آسوده گشته است
در طول قرنها
فرياد دردناک اسيران خسته جان
بر ميشد از زمين
شايد که از دريچه زرين آفتاب
يا از ميان غرفه سيمين ماهتاب
آيد بروي سري
اما
هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري
در پيش چشم خسته زندانيان خاک
غير از غبار آبي اين آسمان نبود
در پشت اين غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگاني اسنان دري نداشت
هر در که ره به سوي خدا داشت بسته بود
تنها دري که راه به دهليز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پير در آنجا نشسته بود
در پيش پاي او
در آن سياه چال
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز اين اسير
انسان رنجديده و محکوم قرنها
از ژرف اين غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دريچه خورشيد سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دري به جهان هاي ديگري
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این سرا بچه
ایا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

با تو هستم ای قلم

با تو ای همراه و ای همزاد من

سرنوشت هر دومان حیران بازی های زشت سرنوشت

شعرهایم را نوشتی دستخوش

اشک هایم را کجا خواهی نوشت ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،
حافظ را
تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !
ما، اينك از اعماق آن گرداب،
از ژرفاي آن غرقاب،
چنگال توفان بر گلو،
هر دم نهنگي روبرو،
هر لحظه در چاهي فرو،
تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،
در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،
***
صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،
با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،
هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛
سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :
- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سیاوش کسرایی

سیاوش کسرایی

باران نمی تواند

نه نه نمی تواند باران
کز جای برکنی
یا بر تن زمین
با تار و پود سست
پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی
با دانه دانه های پراکنده
با ریزشی سبک
با خاکه بارشی که نه پی گیر
نه نه نمی توانی باران
هرگز نمی توان
باران ! تو را سزد
کاندر گذار عشق دو عاشق
در راه برگ پوش
حرف نگفته باشی و نجوای همدلی
باران !‌ تو را سزد
کز من ملال دوری یک دوست کم کنی
می آیدت همین که بشویی
گرمای خون
از تیغ چاقویی که بریده است
نای نحیف مرغک خوشخوان کنار سنگ
یا برکنی به بام
آشفته کاکلی ز علف های هرزه روی
اما نمی توانی زیر و زبر کنی
نه نه نمی توانی زین بیشتر کنی
این سنگ و صخره های سقط را
سیلی درشت باید و انبوه
سیلی مهیب خاسته از کوه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خيال انگيز !
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم،
پس هستيم !
****
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي مرغ آفتاب! زنداني ديار شب جاودانيم
يك روز، از دريچه زندان من بتاب
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
اي مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار
وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار
وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار
اي مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد
آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد
گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم
تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم
من بي قرار و تشنه ي پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود
يك دم به كام دل
اشكي توان فشاند
شعري توان سرود؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

فردا

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از قوافی
چهارپایه ای
از اوزان
سنگ سمباده ای
با سگک کمربندم تسمه ای خواهم ساخت
بر پشت خواهم کشید چون کوله باری
فریاد بر می کشم
آهای ... تو پلک را بگشای
تا پس کوچه ها بشنوند
آهای
قندشکن
چاقو
احساس
تیز می کنم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خورشيد،
زخم خورده، گسسته، گداخته،
مي رفت و اشك سرخش.
بر آب مي چكيد .
در بيشه زار دريا،
مي گشت ناپديد !
***
ديگر دلم به ماتم مرگش نمي تپبد !
بازيگران شعبده را مي شناختم !
فردا دوباره از دل امواج مي دميد !
من ،
خسته، زخم خورده، گسسته ...
در بيشه زار حسرت خود،
مي گداختم !
*****
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
» حمید مصدق »

» حمید مصدق »

دیگر برای دیدن او نیست بی گمان
کاین راه صعب را همه شب برخود
هموار می کنم
او مرده است
او مرده است در من و دیگر وجود او
از یاد رفته است
در من تمام آنهمه شبها و روزها
بر بادرفته است
اینک
من با عصای پیری خود در دست
بر جان خود تمامی این راه سخت را
هموار می کنم
اما برای دیدن او ؟
هرگز
من از مزار عهد جوانی خویشتن
دیدار می کنم
رفتم دیدم
سیماب صبحگاهی
از سربلندترین کوهها
فرومی ریخت

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمد صالح علا

محمد صالح علا

پنجره
پنجره باز و بسته کن

ياد هواي ابري و

ابرهاي دل شکسته کن

پنجره باز و بسته کن

ياد پرنده آسمان

نسيم ريشه بسته کن

در پي پاره تنم

زخمي و دربه در منم

لال‌ام و در سکوت خود

بر سر و سينه مي زنم

روزي نمي رسد که من

به دوري تو خو کنم

خواب تو را عزيز من

چگونه آرزو کنم؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خورشيد،
زخم خورده، گسسته، گداخته،
مي رفت و اشك سرخش.
بر آب مي چكيد .
در بيشه زار دريا،
مي گشت ناپديد !
***
ديگر دلم به ماتم مرگش نمي تپبد !
بازيگران شعبده را مي شناختم !
فردا دوباره از دل امواج مي دميد !
من ،
خسته، زخم خورده، گسسته ...
در بيشه زار حسرت خود،
مي گداختم !
*****
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ایرج جنتی عطایی

ایرج جنتی عطایی

کاش از اول می دونستم

تو کدوم کوهی که خورشید
از تو چشم تو می تابه
چشمه چشمه ابر ایثار
روی سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله
مثل اینه پاک و روشن
مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم
که تو صندوقچه ی قلبت
مرهمی داری برای
زخم این همیشه خسته
کاش از اول می دونستم
که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای
درای همیشه بسته
تو به قصه ها می مونی
ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم
وقتی می رسم به آخر
تو پلی ، پل رسیدن
روی گردابه ی تردید
منو رد می کنی از رود
منو می بری به خورشید
من از اونور شکستن
گنگ و بی رمق گذشتم
تن به رؤیاها سپرده
رفتم ، از شفق گذشتم
رفتم و رفتم و رفتم
سایه مو بردم و بردم
خسته بودم و شکسته
خودم رو به شب سپردم
من رو از شبم جدا کن
نمی خوام تو شب بمیرم
دوست دارم که پیش چشمات
بوسه از خورشید بگیرم
دوست دارم که نوشدارو
واسه این شکسته باشی
تا دم مردن پناه
این غریب خسته باشی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.

ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
 

Similar threads

بالا