عشق چهار ارزوي ديرين بشري راكه هنوز هم بهش دسترسي
پيدا نكرده چهار اكسير حيات را با هم بر اورده ميكنه يعني عاشق بشيد هر چهار تا را با هم
پيدا كنيد.
هر چه گويم عشق را شرح وبيان
چون به عشق ايم خجل گردم از او
چون قلم اندر نوشتن مي شتافت
چون به عشق امد قلم بر خود شكافت
شرح اين گر من بگويم بر زبان
صد قيامت بگذرد و ناتمام
1- كيميا ... در قديم مي خواستن مس را به طلا تبديل كنند كه نشد اما عشق كيمياست مرده را زنده ميكنه مرده بدم زنده شدم ... گريه بدم خنده شدم الي اخر
اي كيميا اي كيميا در من نگر
زيرا كه من صد دير را مسجد كنم
صد دار را منبر كنم
اي مطربان اي مطربان دست شما پر زر كنم
تو نطفه بودي خون شدي انگه چنين موزون شدي
نزد من آي، اي آدمي تا ديده موزونتر كنم
2-نوشدارو.....در قديم دنبال داروي بودن كه دردها را يكجا دوا بكنه كه نشد اما عشق همه دردها را يكجا دوا ميكنه چرا كه تمام دردها از دل نشات ميگيره ما دلي داريم و در اين دل صدها هزار ارزو و كشمكش و در اين ميان اگر دلي بياد و دلربايي كنه كار مهمي انجام داده و انسان بتونه دل انسانها را بربايد و ببرد هنره.............
مرحبا اي عشق خوش سوداي ما
اي دواي جمله علت هاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
3-محبوبيت....بزرگترين نياز ما محبوبيت يعني قابل توجه ديگران بودن هر كس ميخواد محبوب باشه محب بايد باشه هر كس ميخواد معشوق بشه بايد عاشق بشه چيزي غير
عشق نداريم كه بخواهد ما را مغلوب كنه
اگر با تمام وجودتون ادمها را دوست داشته باشيد محبوب ميشيد و همه شما را دوست دارند
سعدي را چرا همه دوست دارند؟؟؟
ز خاك سعدي شيراز بوي عشق ايد
هزار سال پس از مرگ اوگرش گويي
يا حافظ چرا سخنش دل نشين شد؟؟؟
دلنشين شد سخن تا تو قبولش كردي
اري اري سخن عشق نشاني دارد
4-اكسير حيات.... مي خواستن داروي درست كنند تا انسان جاودانه باشد ولي نشد حال غير از عشق چه چيزي است كه جاودانه ميماند
وقتي شنيدي كه همه فاني ميشن و فقط وجه رب مي ماند رو كن به طرف رب
و وقتي عاشق اون شدي و عاشق بندگان او شدي اين دو تا عشق باهم پيوند داره
باز گردد عاقبت اين در بلي
رخ نمايد يار سيمين بر بلي
نو بهار حسن ايد سوي باغ
بشكفد آن شاخه هاي تر بلي
اين سر مهمور اند يشه پرست
مست گردد زان مي احمر بلي
ساقي ما ياد اين مستان كند
بار ديگر با مي و ساغر بلي
پايدار باشيد....
پيدا نكرده چهار اكسير حيات را با هم بر اورده ميكنه يعني عاشق بشيد هر چهار تا را با هم
پيدا كنيد.
هر چه گويم عشق را شرح وبيان
چون به عشق ايم خجل گردم از او
چون قلم اندر نوشتن مي شتافت
چون به عشق امد قلم بر خود شكافت
شرح اين گر من بگويم بر زبان
صد قيامت بگذرد و ناتمام
1- كيميا ... در قديم مي خواستن مس را به طلا تبديل كنند كه نشد اما عشق كيمياست مرده را زنده ميكنه مرده بدم زنده شدم ... گريه بدم خنده شدم الي اخر
اي كيميا اي كيميا در من نگر
زيرا كه من صد دير را مسجد كنم
صد دار را منبر كنم
اي مطربان اي مطربان دست شما پر زر كنم
تو نطفه بودي خون شدي انگه چنين موزون شدي
نزد من آي، اي آدمي تا ديده موزونتر كنم
2-نوشدارو.....در قديم دنبال داروي بودن كه دردها را يكجا دوا بكنه كه نشد اما عشق همه دردها را يكجا دوا ميكنه چرا كه تمام دردها از دل نشات ميگيره ما دلي داريم و در اين دل صدها هزار ارزو و كشمكش و در اين ميان اگر دلي بياد و دلربايي كنه كار مهمي انجام داده و انسان بتونه دل انسانها را بربايد و ببرد هنره.............
مرحبا اي عشق خوش سوداي ما
اي دواي جمله علت هاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
3-محبوبيت....بزرگترين نياز ما محبوبيت يعني قابل توجه ديگران بودن هر كس ميخواد محبوب باشه محب بايد باشه هر كس ميخواد معشوق بشه بايد عاشق بشه چيزي غير
عشق نداريم كه بخواهد ما را مغلوب كنه
اگر با تمام وجودتون ادمها را دوست داشته باشيد محبوب ميشيد و همه شما را دوست دارند
سعدي را چرا همه دوست دارند؟؟؟
ز خاك سعدي شيراز بوي عشق ايد
هزار سال پس از مرگ اوگرش گويي
يا حافظ چرا سخنش دل نشين شد؟؟؟
دلنشين شد سخن تا تو قبولش كردي
اري اري سخن عشق نشاني دارد
4-اكسير حيات.... مي خواستن داروي درست كنند تا انسان جاودانه باشد ولي نشد حال غير از عشق چه چيزي است كه جاودانه ميماند
وقتي شنيدي كه همه فاني ميشن و فقط وجه رب مي ماند رو كن به طرف رب
و وقتي عاشق اون شدي و عاشق بندگان او شدي اين دو تا عشق باهم پيوند داره
باز گردد عاقبت اين در بلي
رخ نمايد يار سيمين بر بلي
نو بهار حسن ايد سوي باغ
بشكفد آن شاخه هاي تر بلي
اين سر مهمور اند يشه پرست
مست گردد زان مي احمر بلي
ساقي ما ياد اين مستان كند
بار ديگر با مي و ساغر بلي
پايدار باشيد....