دفتر پنجم صداي پاي آب سهراب سپهري
 
 
 
اهل كاشانم من 
 
 
روزگارم بد نيست 
 
 
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
 
 
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
 
 
دوستاني ، بهتر از آب روان .
 
 
*****
 
 
و خدايي كه در اين نزديكي است : 
 
 
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
 
 
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
 
 
*****
 
 
من مسلمانم .
 
 
قبله ام يك گل سرخ .
 
 
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
 
 
دشت سجاده من .
 
 
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم 
 
 
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
 
 
سنگ از پشت نمازم پيداست :
 
 
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
 
 
من نمازم را وقتي مي خوانم
 
 
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
 
 
من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم
 
 
پي (( قد قامت )) موج .
 
 
*****
 
 
كعبه ام بر لب آب 
 
 
كعبه ام زير اقاقي هاست .
 
 
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر
 
 
(( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .
 
 
*****
 
 
اهل كاشانم من
 
 
پيشه ام نقاشي است 
 
 
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
 
 
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
 
 
دل تنهايي تان تازه شود .
 
 
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
 
 
پرده ام بي جان است .
 
 
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
 
 
*****
 
 
اهل كاشانم من.
 
 
نسبم شايد برسد ..
 
 
به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).
 
 
نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
 
 
*****
 
 
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
 
 
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
 
 
پدرم پشت زمان ها مرده است .
 
 
پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
 
 
مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
 
 
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
 
 
مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
 
 
من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
 
 
*****
 
 
پدرم نقاشي مي كرد .
 
 
تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
 
 
خط خوبي هم داشت .
 
 
*****
 
 
باغ ما در طرف سايه دانايي بود .
 
 
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
 
 
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .
 
 
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .
 
 
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .
 
 
آب بي فلسفه مي خوردم .
 
 
توت بي دانش مي چيدم .
 
 
تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .
 
 
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
 
 
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
 
 
*****