دلم گرفته..

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته

از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته

یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته

امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن

شرمنده‌ام خدایا امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

باید شود هویدا امشب دلم گرفته

ساقی عجب صفایی دارد پیاله تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
گوش کن!صدای امواج ناآرام دریا را میشنوی؟دارد باران میبارد.دریا هم بیقرار شده است،مثل دل کوچک من.دل کوچک من که برای دیدن تو بیقراری میکند.
من کنار ساحل تنها نشسته ام.سرم را روی زانوان بی رمقم گذاشته ام.موجهای وحشی و مست،پاهایم را خیس میکنند.ابرهای تیره آسمان را پوشانده اند.باد می آید.
بند از موهایم میگشایم و موهایم را به دستان سبک باد میسپارم.نمیدانم این اشکهای من است یا قطره های روشن باران که صورتم را خیس کرده است.
در تمام ساحل هیچکس نیست.دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چقدر دلتنگم.بگویم که دل دیوانه ام فقط تورا میخواهد.دلم فقط تو را میخواهد و دیگر هیچ...
وقتی تونیستی هیچ چیز زیبا نیست.همه چیز در برابر دیدگانم رنگ میبازد.
من خسته ام.دلم آغوش امن تورا میطلبد.دلم فانوس چشمهای تو را میخواهد تا در این سیاهی بی پایان راه را گم نکند.
نازنینم...ای کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم...نه!نگو که میدانی.آخر هیچ واژه ای را نمیشناسم که عشق مرا تعبیر کند.عشق من در قالب واژه ها نمیگنجد.
عشق مرا با هیچ چیز نمیتوان اندازه گرفت.وای که چه روزهای سختی را میگذرانم.
وای که این لحظه ها انگار هرگز به پایان خود نمیرسند.
وقتی تو در کنار منی انگار تمام دنیا به من لبخند میزند.من از عطر وجود تو مست میشوم.سبک میشوم.میتوانم تا آوج آسمان پرواز کنم.پرنده میشوم.
تو که میروی بالهایم میشکند،دنیا برایم قفس میشود.و هیچ دستی برایم آب و دانه نمیریزد.ای کاش در قفس بودم،ولی در کنار تو بودم.و دستان پر مهر تو برایم دانه میریختند و من هرروز تو را میدیدم.
من بدون تو نمیخواهم زندگی کنم.نمیخواهم زنده باشم.آه!دریا چه آهنگ غمگینی مینوازد.دلم گرفته است.
دارد باران میبارد نازنینم!آسمان هم دلش برای تو تنگ شده است.اشکهای زلالش گواهی میدهند.
دار باران میبارد نازنینم‌! باران عشق...
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا!انتظار زیادی نیست.به خدایی خودت قسم که انتظار زیادی نیست.من از تو هیچ نمیخواهم،خدایا فقط اجازه نده که هرگز این جمله را بشنوم،من نمیتوانم،نمیتوانم.
خدایا تنها تو میدانی که در دل کوچک آسمانت چه میگذرد.تنها تو هر شب به درددلهای ناتمامم گوش سپرده ای.تنها تو در دل تاریک شب ستاره های اشکم را دیده ای که سوسو میزنند.
مهربان من!چقدر دلم برایت تنگ شده است.برای آغوش پرمهرت که همیشه هست و من گاهی فراموشش میکنم.
خدایا تنها تو میدانی که چقدر دوستش دارم،چقدر برایش دلتنگم.دعایم را برایش اجابت کن.خدایا او خوشبخت و شاد باشد،من دیگر از تو هیچ نمیخواهم.
هیچ نمیخواهم جز اینکه برای همیشه در آغوش تو آرام بگیرم و خوشبختی اورا نظاره کنم.
خدایا!تو مهربانترینی،هرگز تنهایش نگذار.هرگز دستانش را رها نکن.من دوستش دارم،بیشتر از تمام دنیا،بیشتر از هرچیز و همه کس.تو این را از هرکسی بهتر میدانی.
آه! که چقدرخسته ام.از کشیدن این بار سنگین بر شانه های ناتوانم خسته ام.احساس میکنم دیگر نمیتوانم،پاهایم دیگر رمق ندارند.از نگاههای دیگران،از حرفهای پر از کنایه،از اینهمه دوری و تنهایی خسته ام.
دلم برایش تنگ شده است.
دلم برایش تنگ شده است.
دلم برایش تنگ شده است...
.
.
.
.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار!آن شراب مگر چندساله بود؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
.
.
من عریانم،عریانم،عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق،عشق،عشق
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو کنارم نشسته ای،ولی من احساس میکنم خیلی از من دوری.نگاهت جای دیگری است.دور ِ‌ دور،خیلی دورتر از من.دلم برایت تنگ شده است.دلم میخواهد برایم حرف بزنی،دلم میخواهد از صدای گرمت،تمام وجودم را پر کنم.اما تو سکوت کرده ای.چشمانت غمگین،نگاهت مهربان،ولی خسته و نگران است.
میفهمم نازنینم،تمام آنچه را که نمیگویی از چشمانت میخوانم.تو را که آشفته میبینم،دل من هم میگیرد.قلبم مثل قلب کبوتری وحشت زده با شدت میزند.دستم را روی سینه ام میگذارم.نمیخواهم تو بفهمی که چه حال خرابی دارم.دلم میخواهد بدوم،دور شوم تا تو انقدر عذاب نکشی.ولی از جایم تکان نمیخورم.انقدر با ناخنهایم کف دستم را فشار داده ام که تمامش کبود شده است.
دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم که دیگر بس است.برو و دیگر حتی پشت سرت را هم نگاه نکن.دلم میخواهد فرار کنم،گم شوم،بمیرم.
برو نازنینم،برو و زندگی کن،تو که میخواهی بروی پس بیشتر از این آزارم نده.برو و بگذار سعی کنم فراموشت کنم.
دارم هذیان میگویم؟تب دارم انگار!نمیدانم،نمیدانم،نمیدانم.فقط از اینهمه ترس،از این اضطراب کشنده خسته شده ام.
هرروز که بیدار میشوم به خودم میگویم یعنی امروز آخرین روزیست که تو هستی؟هرروز و هر شب این ترس روحم را آزار میدهد.و من دیگر توانش را ندارم.بفهم نازنینم.بفهم که نمیخواهم اینطور دوستم داشته باشی.
من کودک نیستم،من میفهمم،من نگاههای تورا میفهمم، سکوت تو را میفهمم،مهربانی تو را میفهمم،حرفهای تو را میفهمم.ولی ای کاش نمیفهمیدم،ای کاش نمیدیدم و ای کاش نمیشنیدم، ای کاش همان روزهای تلخ همه چیز تمام شده بود.ای کاش مرده بودم،دیگر نه تو مرا میشناختی نه من تورا.
آنوقت دیگر لازم نبود فکر کنی اشتباه کرده ای.لازم نبود عذاب وجدان داشته باشی.لازم نبود بین سه راهی عقل و دل و وجدان گیر کنی.خدایا من چه کرده ام که باید انقدر عذاب بکشم؟به کدامین گناه مرا در این آتش میسوزانی؟اینهمه درد برای من بس نیست؟مگر دل کوچک من به چه کسی ظلم کرده ،که اینگونه باید تقاص گناه نکرده را پس دهد؟
من خسته ام،از زندگی کردن خسته ام،از دست دل دیوانه ام خسته ام.دلم میخواهد بمیرم.میتوانی این را بفهمی؟فقط دلم میخواهد بمیرم......
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرم را بین دستهایم گرفته ام.گیج شده ام.خسته و بی رمق گوشه ای افتاده ام.دیشب تا نیمه های شب به عکس تو خیره شده بودم.برای هزارمین بار دست نوشته هایت را خواندم گریه کردم.عکست را هزار بار بوسیدم و روی چشمهایم گذاشتم.من با تو حرف میزدم،از تو میپرسیدم چرا؟ولی تو فقط نگاهم میکردی.ساکت و آرام نگاهم میکردی و هیچ نمیگفتی.
من عکست را بغل کرده بودم و به سینه ام میفشردم و گریه میکردم.دلم گرفته نازنین.دلم از این دنیا گرفته است،از دست خودم خسته شده ام.میخواهم فرار کنم،حتی از خودم.
میدانم نازنینم،میدانم در آن دل مهربانت چه میگذرد،مهربانیت را میفهمم،با تمام وجودم درک میکنم.فقط خسته ام.میدانی چه میگویم؟دارم باز هم تنهاتر میشوم.چند ماه دیگر،من میمانم و این خانهء خالی از همه چیز.من نمیتوانم تحمل کنم.
صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم.انگار در یک بیابان تاریک و بی انتها تنها مانده ام،تصویر شما دور و دورتر میشود و من هرچه فریاد میزنم هیچ صدایی از گلویم خارج نمیشود.نمیفهمم در اطرافم چه میگذرد،هم خوشحالم هم در نهایت غم و اندوه.
خاطرات گذشته مثل سیلی به طرفم هجوم آورده اند.
دیگر توانش را ندارم.دیگر نمیتوانم صبوری کنم.خدایا بفهم که دیگر نمیتوانم.این بار سنگین را از شانه های خستهء من بگیر.چرا هرچه امتحان سخت داری از من میگیری؟من از این همه امتحان خسته شده ام.میگویند تو هرکه را دوست داری بیشتر در رنج و عذابش میگذاری تا همیشه اسمت را صدا کند،ولی من دیگر نمیخواهم تو مرا اینطور دوست داشته باشی.
من هم دلم میخواهد طعم شادی و خوشبختی را مزه مزه کنم.دلم میخواهد بدون وحشت عشقم را نثار کنم.دلم میخواهد مثل آسمان وسیع و آبی و سخاوتمند باشم.
دلم میخواهد دوست بدارم،دلم میخواهد دوستم بدارند.
دلم میخواهد زندگی کنم،عاشق باشم،بخندم،از شادی فریاد بزنم،چرا سهم مرا از شاد بودن نمیدهی؟چرا همیشه اندوه را قسمت ِ من میکنی؟
یعنی من انقدر بد بوده ام؟انقدر که حتی حق ندارم مدت کوتاهی خوشبخت باشم؟
خدایا تو هم مرا دوست نداری.با تمام مهربانیت،با تمام بزرگواریت،با تمام عشقی که به بندگانت داری،اما مرا دوست نداری.
مرا رها کرده ای و نمیبینی دارم جان میدهم.نمیبینی دارم هرروز بیشتر و بیشتر در این باتلاق متعفن فرو میروم.دستم را نمیگیری؟کمکم نمیکنی؟میخواهی همینطور تنها و بی پناه جان بدهم؟
کاش لااقل در آغوش عشقم میمردم.کاش وقتی که جان میدادم او سرم را در دستهایش میگرفت.کاش تصویر او آخرین چیزی بود که مردمک بیروح چشمم نظاره میکرد.کاش دستهای سردم را با دستهای گرمش میگرفت و تا آخرین لحظه کنارم میماند.اینطور دیگر هیچ غمی برایم نمیماند.
او که باشد دیگر هیچ غمی ندارم.غمهایم مثل برف زمستان از گرمای وجودش آب میشود.وقتی که میرود دوباره زمستان میشود،غم عالم بر دلم سنگینی میکند.خدایا دیگر طاقت ندارم.نمیتوانم،دلم برایش تنگ شده است.میشنوی چه میگویم؟دلم برایش تنگ شده است...........
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرم درد میکنه.صدای موسیقی رو تا آخرین حد بلند کردم.خونه داره میلرزه.منم دارم میلرزم.نمیدونم از سرما دارم میلرزم یا از اضطراب.بلند میشم میرم کولرو خاموش میکنم.سرم سنگین شده.انگار همهء دنیا دور سرم میچرخه.دارم لورینا گوش میدم.
تلفن زنگ میزنه،برنمیدارم.حوصله حرف زدن با هیچکس رو ندارم.
دیشب تا صبح بیدار بودم و به شدت خسته ام.حالم میخواد بهم بخوره.تمام تنم درد میکنه.دستام شده مثل یه تیکه یخ،سرد سرد،مثل دستای مرده.
برادرم نگرانه که من همهء روز رو باید تنها باشم.من نگرانم که نکنه کسی زودتر از همیشه خونه بیاد.دلم میخواد تنها باشم.از نگاهای کنجکاوشون خسته شدم.از این سؤال مسخره که چرا چیزی نمیخوری؟چرا حالت بده؟خسته شدم.
دلم میخواد داد بزنم سرشون و بگم به شما چه؟چرا انقدر ازم سؤال میکنید؟نمیخوام بخورم،میخوام بمیرم.برای مرگمم باید از شما اجازه بگیرم؟
دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس منو نشناسه.هیچ کس ازم هیچ سؤالی نپرسه.هیچکس کاری به کارم نداشته باشه.بذارن به حال خودم باشم.
دلم میخواد برف بباره.دلم برای راه رفتنای بی مقصدم زیر برف تنگ شده.دلم میخواد راه برم و برف بخوره توی صورتم.دلم میخواد پاهام تا زانو توی برف فرو بره و انگشتام از سرما بی حس بشن.دلم میخواد یه کلبهء برفی درست کنم وسط یه جنگل بزرگ ِ پر از برف.بعد تنهای تنها برم توی اون کلبه و آروم دراز بکشم و خیره بشم به سقفش و منتظر بمونم تا کم کم مرگ بیاد و من رو سوار اسب سفیدش بکنه و چهارنعل از زمین دور بشه و بره توی آسمون.من محکم بغلش کنم و اون همینطور بالا و بالاتر بره تا دیگه هیچ اثری از زمین دیده نشه.
هیچوقت توی زندگیم انقدر خسته نشده بودم.ولی الان دیگه واقعاْ بریدم.از خودم بدم میاد.حقمه، هرچی که به سرم میاد تقصیر خودمه.چه بهتر که آدم احمقی مثل من بمیره.دنیا پر از آدمای احمقه.یکی کمتر بشه آب از آب تکون نمیخوره.
تازه خیلیا راحت میشن و از دستم نجات پیدا میکنن.
تمام دیشب رو فکر میکردم.قلبم انقدر تند و با شدت میزد،که احساس میکردم الان قفسه سینم رو میشکونه و میپره بیرون.
به این نتیجه رسیدم که من نمیتونم بدون عشق زندگی کنم،ولی با عشق هم نمیتونم،آخه عشق تو این دنیا برای هیچکس مفهومی نداره.اینجا زندگی اونقدر مسخره نیست که کسی بخواد با عشق روزگارش رو بگذرونه.
اینجا اگه بخوای از عشق حرف بزنی بهت میگن،برو بچه جون!گشنگی نکشیدی که عاشقی از یادت بره.
پس بهتره که اصلاْ زندگی نکنم.انگار عشق فقط یه قصهء قدیمی ِ و انگار من یاد نگرفتم که نمیشه توی قصه ها زندگی کرد.من زیادی رومانتیکم.زیادی رؤیایی فکر میکنم.نمیدونم که همهء شاهزاده های سفید پوش مردن.نمیخوام باور کنم که دیگه هیچ شاهزاده ای نیست و هیچ اسب سفیدی باقی نمونده که بخوام باهاش از اینجا برم.من فکر میکنم زیبای خفته وجود داره.فکر میکنم عشق میتونه حتی مرده رو زنده کنه.مثل سفید برفی که با بوسهء شاهزاده از خواب مرگ بیدار شد.نمیتونم باور کنم که سیندرلا یه قصه س.پری ِدریایی وجود نداره.من هنوزم وقتی کنار دریا میرم چشم از دریا برنمیدارم که وقتی پری دریایی سرشو از آب میاره بیرون بتونم توی همون یه لحظهء کوتاه ببینمش.
برام مهم نیست که بهم میخندن.مهم نیست که درباره م چی میگن.من همهء این قصه ها رو باور دارم.من نمیخوام توی دنیایی زندگی کنم که نه پری دریایی داره،نه سفید برفی،نه سیندرلا، نه شاهزاده و نه عشق.
من از دنیای بدون عشق متنفرم.از آدمایی که مثل ماشین از کنار هم عبور میکنن،از روی عادت به هم سلام میکنن،از روی عادت میخندن،از روی عادت زندگی میکنن متنفرم.
دلم میخواد برم و توی قصه ها زندگی کنم.اونجا که دنیا رنگی و قشنگ و پر از مهربونیه.اونجا که تو رو به خاطر عاشق بودن سرزنش نمیکنن.اونجا که همیشه خوبی و عشق و مهربونی برنده س،و آخر قصه ها همیشه خوب تموم میشه.اونجا که حتی قویترین طلسمها با نیروی جادویی عشق باطل میشه.دلم میخواد برم تو قصه ها زندگی کنم. از نفس کشیدن توی این هوای مسموم متنفرم.
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]چه دل ام هوایِ قدم زدن کرد
عجیب با کسی...
شبی از همین شب ها
تا گردنه ی ماه
[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای که این ثانیه ها چقدر بیقرار شده اند.دیشب آسمان دلش گرفته بود و بغض فروخورده اش را شکست.تو که نیستی حتی آسمان هم دلتنگ میشود.تو که نیستی گلهای باغچه هم زحمت شکفتن را به خودشان نمیدهند.
در رؤیاهایم تو را میبینم،تو را احساس میکنم.در رؤیاهایم عطر وجود تو جاودانه است.میخواهمت با تمام وجود، بی تو مثل ماهی کوچکی هستم که از آب بیرون افتاده و در کنار ساحل آرام آرام جان میدهد.وقتی کنارم مینشینی،وقتی با آن دو چشم سادهء روشن به من نگاه میکنی،وقتی لبخند گرمت را به رویم میتابانی،وقتی آهنگ دلنشین صدایت در گوشم میپیچد،احساس میکنم همه چیز زیباست.در دلم هیچ غمی نمی ماند،به جز اندوه تلخی که وقت جدا شدن تمام وجودم را در برمیگیرد.و هر لحظه مرا در خود میفشارد.و قلب کوچکم تاب این همه اندوه را نمی آورد.نفسم به شماره می افتد،درد قلبم را در هم میپیچد،اشکهای گرمم گونه هایم را میسوزانند.دیگر هیچ نمیبینم و هیچ نمیشنوم.وای نازنینم....تو به من بگو،با این قلب کوچک وعاشق و بیقرار چه کنم؟


محض خاطر آن همه دیروز نرو!
کمی تحمل کن
ببین قطره های باران
وقتی از هم جدا میشوند
چه زود میمیرند...
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
دخترکم!دلم برای نگاههای معصومانه ات تنگ شده است .برای وقتی که تو را در آغوشم میگرفتم و تو با چشمان سیاهت معصوم و بیگناه به من خیره میشدی.برای آن تن کوچک و نرمت که بوی بهشت میداد.برای دستان کوچکت که انگشتانم را محکم در بین خود میفشرد.
دلم برای نگاه کردن در چشمانت تنگ شده است.برای وقتی که با بازیگوشی به رویم لبخند میزدی.برای سرخی گونه هایت که انگار از گلبرگهای گل سرخ رنگ گرفته بود.
تو را کجای ذهنم به فراموشی سپردم؟تو را چه کسی از من دزدید؟
دخترکم!اگر کنارم بودی،در آغوشت میگرفتم و برایت لالایی میخواندم.برایت قصهء آن شاهزادهء مهربان را میگفتم که دخترک قصه را از دست دیو سیاه نجات میداد.
تو را در بستری از گلهای سپید یاس میخواباندم،به ابرها میگفتم برایت سایه بان باشند،و به چلچله ها میگفتم رؤیای شیرین تو را با نغمه هایشان بر هم نزنند.
دخترکم اگر تو اینجا بودی،به نسیم میگفتم همیشه بوزد تا گرمای خورشید تن لطیفت را تبدار نکند.من برایت از ماه قصه میگفتم،از عشق،از نور ،از مهربانی.
و آنقدر نوازشت میکردم تا آرام به خواب فرو روی و هر صبح آنقدر بر تنت بوسه میزدم تا آرام آرام بیدار شوی.
دلبندم!من اجازه نمیدادم هیچ چیز در این دنیا بلور نازک دلت را بشکند،اجازه نمیدادم غم، پا به خانهء شیشه ای دلت بگذارد.
دختر کوچکم،تو تکه ای از وجود منی،تو تنها دلخوشی من در این دنیای سیاه و تاریکی،تو تنها امید منی.کاش میدانستم تو را چه کسی از رؤیاهایم ربود.دلم برای ابریشم موهایت تنگ شده نازنینم. دیشب تو در آغوش چه کسی به خواب رفته ای؟
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته آسمون نميتونم گريه كنم شكنجه ميشم از خودم نميتونم شكوه كنم

انگاري كوه غصه ها رو سينه من اومده آخ داره باورم ميشه خنده به ما نيومده

دلم گرفته آسمون از خودت هم خسته ترم تو روزگار بيكسي يه عمره كه دربه درم

حتي صداي نفسم ميگه كه توي قفسم من واسه آتيش زدن يه كوله بار شب بسم

دلم گرفته آسمون يه كم منو حوصله كن نگو كه از اين روزگار یه خورده كمتر گله كن

منو به بازي ميگيرن عقربه هاي ساعتم برگه تقويم ميكنه لحظه به لحظه لعنتم
 

Soofia

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه تاپیکی زدما...هر وقت میام اینطرفا دلم میگیره:(
 

sahar-mir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیچاره تاپیک زد که کمکش کنید دلش باز شه. اما بر عکس شده.
اما فکر کنم هر وقت بیاد اینجا فکر خود کشی به سرش میزنه !
 

Soofia

عضو جدید
کاربر ممتاز
الکی که دلم نمیگیره...نمی دونم چرا این روزا همش اتفاق های بد واسم میفته..:cry:
همش خودمو آروم میکنم..میگم خواست خداست,یه حکمتی داره,قسمته,سرنوشته,شاید یه خیری توش باشه...
ولی دوباره دو روز بعد یه خبر بد دیگه..خوب آدم کم میاره!:crying2:
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
الکی که دلم نمیگیره...نمی دونم چرا این روزا همش اتفاق های بد واسم میفته..:cry:
همش خودمو آروم میکنم..میگم خواست خداست,یه حکمتی داره,قسمته,سرنوشته,شاید یه خیری توش باشه...
ولی دوباره دو روز بعد یه خبر بد دیگه..خوب آدم کم میاره!:crying2:
عزیزم تو منتظر شنیدن خبرای خوب باش...خودتو آماده کن که یه خبر خوب بشنوی...:w16:
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
الکی که دلم نمیگیره...نمی دونم چرا این روزا همش اتفاق های بد واسم میفته..:cry:
همش خودمو آروم میکنم..میگم خواست خداست,یه حکمتی داره,قسمته,سرنوشته,شاید یه خیری توش باشه...
ولی دوباره دو روز بعد یه خبر بد دیگه..خوب آدم کم میاره!:crying2:

خب ادم نباید کم بیاره

اتفاق اتفاقه...
خوب و بدش رو تو تائین میکنی
 

Soofia

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب ادم نباید کم بیاره

اتفاق اتفاقه...
خوب و بدش رو تو تائین میکنی
یه چیزی میگیا!
مثلا اگه خدایی نکرده بهت خبر بدن که بهترین دوستت رفته زیر ماشین میشه بگی خوب....این یه اتفاق خوبه!!
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه چیزی میگیا!
مثلا اگه خدایی نکرده بهت خبر بدن که بهترین دوستت رفته زیر ماشین میشه بگی خوب....این یه اتفاق خوبه!!

یعنی این چند روزه از این اتفاقا داره واست میفته؟
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
بچه ها بهتر نیست کمی بیشتر از موج مثبت صحبت کنیم تا منفی

مثلا از سرحالی یا شاد بودن گپ بزنیم

تا دلمون نگیره
 

تندباد

عضو جدید
هر وقت دلم می گیره به کسایی فکر میکنم که دوسشون دارم. دیگه بیشتر از این کاری ازم بر نمی یاد.شما هم امتحان کنیدsepidi خانوم شاید اوضاع بهتر بشه.
 

sanaz950

عضو جدید
منم دلم گرفته!:crying2:
دلم ميخواد گريه كنم ولي حوصلشو ندارم ( آخه از گريه بدم مياد).
 

Similar threads

بالا