كوي دوست

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي‌زيبد لب لعل شکرخا را

نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را

حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
درياي شورانگيز چشمانت چه زيباست..... آنجا که دل بايد به دريا زد همينجاست.....

در من طلوع آبي آن چشم روشن ..... ياد آور صبح خيال انگيز درياست.....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سال ميان دو پلك را
ثانيه هايي شبيه راز تولد
بدرقه كردند
كم كم در ارتفاع خيس ملاقات
صومعه نور
ساخته مي شد
حادثه از جنس ترس بود
ترس
وارد تركيب سنگ ها مي شد
حنجره اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي كرد
از سر باران
تاته پاييز
تجربه هاي كبوترانه روان بود
باران وقتي كه ايستاد
منظره اوراق بود
وسعت مرطوب
از نفس افتاد
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز





به من گفتی که هرگه
برای ديدنت بی تاب گشتم
نگاهم را به روی ماه بخشم
به چشمان سياهی خيره مانم
در عمقش , نقش رويت را ببينم
بدانم من , که آن چشم
اگر نه چشم يار است
ز آن چشم سياه , يادگار است
تو اين را گفتی و همچون شهابی
به عمق آسمانها تيره گشتی
نگفتی گر همه چشمان عالم
ز روی بی فروغم رو نهفتند
کجايت من بجويم بار ديگر؟
نگفتی گر که ماهم در شبی سرد
به پشت ابر ها پنهان بماند
نشانی تو را از کی بپرسم؟
 

R@mtin.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو ای نایاب، ای ناب
مرا دریاب ، دریاب

منم بی نام، بی بام
مرا دریاب، تا خواب

مرا دریاب مستانه
مرا دریاب تا خانه

مراقب باش تا بوسه
مرا دریاب بر شانه


مرا دریاب من خوبم
هنوزم آب میکوبم

هنوزم شعر میریسم
هنوزم باد میروبم

مرا دریاب در سرما
مرا دریاب تا فردا

مرا دریاب تا رفتن
مرا دریاب تا اینجا

مرا دریاب تا باور
مرا دریاب تا آخر


تو ای نایاب، ای ناب
مرا دریاب دریاب
منم بی نام بی بام
مرا دریاب تا خواب

شعر از : شهیار قنبری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در این سکوت پر غمم در آتشم خدای من
شکایتی نمی کنم، بشنو ولی صدای من
هزار و یک ترانه را نوشته ام به دفترم
از آن زمان نوشته ام که خوانده ای دعای من
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشووونه

نشووونه



تو ازم نشونه خواستی

تو بهشتم خونه خواستی

این شبا دعا کن آدم

حالا که بهونه خواستی
....

عمری در پناه عشق باش

عشقی که شبونه خواستی

بنوش از چشمه ی رحمت

هرچقدر پیمونه خواستی

....


یک قدم بیای به سمتم

صد قدم میام به سمتت

از ته دلت دعا کن

تا که آروم بشه قلبت

نا امید نباش که شاید

داره درمون میشه دردت


رو به هر کم و زیادی

در توبه رو گشودم

مهر من داشتی که حالا

تو رو تا خودم کشوندم


....

این شبا دعا کن آدم
تو یه قطره از وجودم

دانلود


 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر آبي چين افتاد. سيبي به زمين افتاد.
گامي ماند. زنجره خون
همهمه اي: خنديدند. بزمي بود، برچيدند.
خواي از چشمي بالا رفت. اين رهرو تنها رفت، بي
ما رفت.
رشته گسست: من پيچم، من تابم. كوزه شكست: من آبم.
اين سنگ، پيوندش با من كو؟ آن زنبور، پرازش تا من
كو؟
نقشي پيدا، آيينه كجا؟ اين لبخند، لب ها كو؟ موج آمد،
دريا كو؟
مي بويم، بوآمد. از هر سو، هاي آمد، هو آمد. من رفتم،
((او)) آمد، ((او)) آمد.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوش
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای زلف تو دام و دانه خالت
هر صید که می‌کنی حلالت
خورشید دراوفتاده پیوست
در حلقه‌ی دام شب مثالت
همچون نقطی سیه پدیدار
بر چهره‌ی آفتاب خالت
دل فتنه‌ی طره‌ی سیاهت
جان تشنه‌ی چشمه‌ی زلالت
از عالم حسن دایه لطف
آورده به صد هزار سالت
رخ زرد و کبود جامه خورشید
سرگشته‌ی ذره‌ی وصالت
تو خفته و اختران همه شب
مبهوت بمانده در جمالت
تو ماه تمامی و عجب آنک
انگشت نمای شد هلالت
مرغی عجبی که می‌نگنجد
در صحن سپهر پر و بالت
چون در تو توان رسید چون کس
هرگز نرسید در خیالت
پی گم کردی چنانکه هرگز
کس پی نبرد به هیچ حالت
خواهد که بسی بگوید از تو
عطار ولی بود ملالت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا سواد قريه راهي بود
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي
شب درون آستين هامان
مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك
از كلام سبزه زاران گوش ها سرشار
كوله بار از انعكاس شهرهاي دور
منطق زبر زمين در زير پا جاري
زير دندانهاي ما طعم فراغت جابجا مي شد
پاي پوش ما كه ازجنس نبوت بود ما را با نسيمي از زمين ميكند
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان مي برد
هر يك از ما آسماني داشت در هر انحناي فكر
هر تكان دست ما با جنبش يك بال مجذوب سحر مي خواند
جيب هاي ما صداي جيك جيك صبح هاي كودكي مي داد
ما گروه عاشقان بوديم و راه ما
از كنار قريه هاي آشنا با فقر
تا صفاي بيكران مي رفت
بر فراز آبگيري خودبخود سرها همه خم شد
روي صورت هاي ما تبخير مي شد شب
و صداي دوست مي آمد به گوش دوست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
در آنسوی مرزها دوست داشتن گناه است
به او می اندیشم
به او که لبخندش بالهای پرواز را به من هدیه کرد
به او که چشمهایش در عمق سیاهی دنیایم را
ستاره باران می کرد
به او که باورش کردم و دل باختم
به او که رد پای سرنوشت دوریش را برایم رقم زد
به او ......... می اندیشم


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا پدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی یمستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غیربانه نگنجد
 

R@mtin.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
آبی دریا قدغن

شوق تماشا قدغن

عشق دو ماهی قدغن

با هم و تنها قدغن

برای عشق تازه، اجازه بی اجازه
برای عشق تازه، اجازه بی اجازه

پچ پچ و نجوا قدغن

رقص سایه ها قدغن

کشف بوسه بی هوا

به وقت رویا قدغن

برای خواب تازه، اجازه بی اجازه
برای خواب تازه، اجازه بی اجازه

در این غربت خانگی

بگو هرچی باید بگی

غزل بگو به سادگی

بگو زنده باد زندگی

بگو زنده باد زندگی

برای شعر تازه، اجازه بی اجازه
برای شعر تازه، اجازه بی اجازه

از تو نوشتن قدغن

گلایه کردن قدغن

عطر خوش زن قدغن

تو قدغن من قدغن

برای روز تازه، اجازه بی اجازه
برای روز تازه، اجازه بی اجازه

شعر از: شهیار قنبری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو پی کدوم ستاره پشت ابرا خونه کردی
رفتی و چیزی نگفتی گریه رو بهونه کردی
من سوال ساده تو ، تو جواب مشکل من
ردپای رفتن تو روی صحرای دل من
کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده شهره
ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره
سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره
دلم از وقتی که رفتی دیگه همسایه نداره
وقتی آسمون شبهام زیر سایه چشاته
وقتی حتی این ترانه رنگ غربت صداته
نمی ذارم این دو راهی سر راه ما بشینه
نمی ذارم این جدائی رنگ فردا رو بگیره
شبو با فانوس اشکت می برم به روشنائی
با تو می رسم دوباره به طلوع آشنائی
می دونم هر جا که هستی دل تو اهل همین جاست
واسه من و تو اینجا اول و آخر دنیاست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فریاد
تو ساحرانه زیبایی زیبا
تو جادوی غریب تماشایی
و برق هوشیاری
در چشمهایت رخشان
تو مثل خواب کودکانه
شاد به افسانه ای
تو شادی بزرگ منی
ای دوست
تو عاشقانه باروری از مهر
و آن جنین زیبا
در خون و خواب و خاطره ات
می روید ناگاه
مثل طلوع سرخگلی در باد
در روزگار اینهمه بیداد
در روزگار این همه تنهایی
تو عدل و آفتابی
نور و نوازشی
تپشی در دل
وزشی بر جان
در این زمان زمانه تاریکوار بودن
وقتی که می بینم
درد خموشوار نگاهت را
سر می گذارم آرام بر سینه ات
و چشمه وار می گویم از شوق
تو روح بارانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژهاي در قفس است
حرفهايم مثل يك تكه چمن روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد
و به آنان گفتم
سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز زيوري نيست به اندام كلنگ
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد
و من آنان را به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ پشت پرچين سخن هاي درشت
و به آنان گفتم
هر كه در حافظه چوب ببنيد باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهدماند
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترين خواب جهان خواهد بود
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه
زير بيدي بوديم
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم گفتم
چشم راباز كنيد آيتي بهتر از اين مي خواهيد ؟
مي شنيدم كه بهم مي گفتند
سحر ميداند سحر
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودي بود
چشمشان رابستيم
دستشان را نرسانديم به سرشاخه هوش
جيبشان را پر عادت كرديم
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تاریک است میگویند باران می بارد
می گویند صدای شرشر باران زیباست
ولی من نمی شنوم
غرق در افکارم کمک می خواهم
کمک کسی که مرا رها کند
می خواهم از این تاریکی رها شوم
می خواهم صدای باران را لمس کنم.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگاه تو غزال من فتاده در نگاه من
به نام عشق گشته ای تو یار بی پناه من
طلسم عاشقی مرا عجب سعادتی شده
زلال مسلخ تو شد صفای قبله گاه من
چه روز و شب به قصد تو کلام سبز واژه ها
پیاده و سواره شد به خدمت سپاه من
من آن اسیر دلبر کمند موی قصه ام
که در سپهر خواب من نشانه گشته ماه من
به این سخن شدی مرا تو آشنای زندگی
فقط تو عابری دراین مسیر کوره راه من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ايوان تهي است و باغ از ياد مسافر سرشار
دردره آفتاب سر بر گرفته اي
کنار بالش تو بيد سايه فکن از پادرآمده است
دوري تو از آن سوي شقايق دوري
در خيرگي بوته ها کو سايه لبخندي که گذر کند ؟
از کشاف انديشه کو نسيمي که درون آيد ؟
سنگريزه رود بر گونه تو مي لغزد
شبنم جنگل دور سيماي ترا مي ربايد
ترا از تو ربوده اند و اين تنها ژرف است
مي گريي و در بيراهه زمزمه اي سرگردان مي شوي
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادت ای دوست بخیر....

بهترینم خوبی؟؟؟
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روزگارت شیرین و دماغت چاق است؟؟؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خبری نیست زتو! [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادی از یار نکردن،بی وفا رسم شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نکند خاطرت از شکوه من خسته شود![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دل من می خواهد که بدانی بی تو دلم اندازه دنیا تنگ است.... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادت ای دوست بخیر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]می سپارم همه زندگیت را به خدا [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که چو آیینه زلال [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همچو دریا آرام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مثل یک کوه پر از شوکت بودن باشی......[/FONT]
 

a.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچكس تنهاييم را حس نكرد
بركه ي طوفانيم را حس نكرد

اوكه سامان غزلهايم از اوست
بي سر و سامانيم را حس نكرد

.....​
 

a.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفته بودي كه چرا محو تماشاي مني

آنچنان مات كه حتي مژه بر هم نزني

مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود

ناز چشم تو به قد مژه بر هم زدني

......
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دارم از این همه گریه آب میشم رو سر دنیا دارم خراب میشم
خیلی مأیـوس دلـم یه کاری کن داره میپوسه دلم یه کاری کن
غـم و غـصه شـده حـق دل مـن بـه هـمینا مسـتحـق دل مـن
دلـی که بی تـو بـتـونه دل باشـه بـه خـدا بهتـرِ زیـر گـِل باشـه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در انتهاي عالم
دشتي است بي کرانه
فروخفته زير برف
با آسمان بسته مه آلود
با کاج هاي لرزان آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگير يخ زده
با کلبه هاي خاموش
بي هيچ کورسويي
بي هيچ هاي و هويي
با خيل زاغهاي پريشان
خنياگران ظلمت و غربت
از چنگ تازيانه بوران گريخته
پرها گسيخته
با زوزه هاي گگ گرسنه
در زمهرير برف
در پرده هاي ذهن من از عهد کودکي
سرماي سخت بهمن و اسفند
اينگونه نقش بسته است
اهريمني
اماهميشه در پي اسفند
هنگامه طلوع بهار است و ايمني
شب هر چه تيره تر شود آخر سحرشود
اينک شکوه نوروز
آن سان که ياد دارمش از سالهاي دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش
آن سوي دشت خالي اسفند
کوهي است شکل کوه دماوند
يک شب که مردمان همه خوابند ناگهان
از دور دست ها
آواز و ساز و هلهله اي مي رسد به گوش
طبل بزرگ رعد
بر مي کشد خروش
شلاق سرخ برق
خون فسرده در دل ابر فشرده را
م يآورد به جوش
باران مهربان
بوي خوش طراوت و رحمت
آن گاه
درياي روشنايي در نيلي سپهر
معراج شاعرانه پروانگان نور
در هاله بزرگ سپيده
ظهور مهر
گردونه طلايي خورشيد
با اسب هاي سرکش
با يالهاي افشان
با صد هزار نيزه زرين بيدمشک
بر روي کوهسار پديدار مي شود
ديو سپيد برف
از خواب سهمگينش
بيدار مي شود
تا دست ميبرد که بجنبد ز جاي خويش
در چنگ آفتاب گرفتار مي شود
در قله دماوند بر دار مي شود
آنک بهار
کز زير طاق نصرت رنگين کمان
چون جان روان به کوچه و بازار مي شود
دشت بزرگ
از نفس تازه نسيم
گلزار مي شود
بار دگر زمانه
از عطر از شکوفه
از بوسه از ترانه
وز مهر جاودانه
سرشار مي شود
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا