كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر صد آب حیوان خورده باشی

چو عشقی در تو نبود مرده باشی

مدار زندگی بر چیست برعشق

رخ پایندگی در کیست در عشق

ز خود بگسل ولی زنهار زنهار

به عشق آویز و عشق از دست مگذار

به عین عشق آنکو دیده‌ور شد

همه عیب جهان پیشش هنر شد

هنر سنجی کند سنجیده‌ی عشق

نبیند عیب هرگز دیده‌ی عشق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گويا دگر فسانه به پايان رسديه بود
ديگر نمانده بود برايم بهانه اي
جنبيد مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
مي خواست پر کند
روح مرا ، چو روزن تاريکخانه اي
اما بسان باز پسين پرسشي که هيچ
ديگر نه پرسشي ست از آن پس نه پاسخي
چشمي که خوشترين خبر سرنوشت بود
از آشيان ساده ي روحي فرشته وار
کز روشني چو پنجره اي از بهشت بود
خنديد با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتي که خوشتر از آن کس نديده است
کاي تخته سنگ پير
آيا دگر فسانه به پايان رسيده است ؟
چشمم پريد ناگه و گوشم کشيد سوت
خون در رگم دويد
امشب صليب رسم کنيد ، اي ستاره ها
برخاستم ز بستر تاريکي و سکوت
گويي شنيدم از نفس گرم اين پيام
عطر نوازشي که دل از ياد برده بود
اما دريغ ، کاين دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گويي خيال بود ، شبح بود، سايه بود
يا آن ستاره بود که يک لمحع زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پي ، تنها طلايه بود
اي آخرين دريچه ي زندان عمر من
اي واپسين خيال شبح وار سايه رنگ
از پشت پرده هاي بلورين اشک خويش
با ياد دلفريب تو بدرود مي کنم
روح تو را و هرزه درايان پست را
با اين وداع تلخ ملولانه ي نجيب
خشنود مي کنم
من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو کولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي کند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي کنم ملولي ز صحبتم
آن پاکي و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي کني
مي بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي بينم برابر و سر بر نمي کني
اين رنج کاهدم که تو نشناختي مرا
در من ريا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاييم ، نفسم پاک و راستين
باور نمي کنم که تو باور نمي کني
اين سرگذشت ليلي و مجنون نبود - آه
شرم آيدم ز چهره ي معصوم دخترم
حتي نبود قصه ي يعقوب ديگري
اين صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
يا الفت بهشتي کبک و کبوتري
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن يکي نه چنين بود ، اي دريغ
غمز و فريبکاري مشتي حسود نيز
ما را چو دشمني به کمين بود ، اي دريغ
مسموم کرد روح مرا بي صفاييت
بدرود ، اي رفيق مي و يار مستي ام
من خردي تو ديدم و بخشايمت به مهر
ور نيز ديده اي تو ، ببخشاي پستي ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته اي تو شاد
با حالتي که بدتر از آن کس نديده است
اي چشمه ي جوان
گويا دگر فسانه به پايان رسيده است
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته از اين همه ديوار
دلم گرفته
«دلم گرفته از اين سقف هاي بي روزن »
« آآآآي عشق ، چهره ي آبي ات پيدا نيست »
دلم گرفته ، دلم گرفته
دلم گرفته از اين همه تکرار
دلم گرفته ازاين فاصله هاي بي مقدار
دلم گرفته از اين جستجوي ِ بي معيار
دلم گرفته ، دلم گرفته از همه چيزو همه کس
«اي کاش من هم پرنده بودم !!!»
«خوش به حالت کبوتر !!! »
«خوش به حالت کبوتر !!! »
«خوش به حالت کبوتر !!! »
«خوش به حالت کبوتر !!! »
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد
من ماندم و تاريکي و امواج اوهام
در جنگل ياد
آسيمه سر در بيشه زاران مي دويدم
فرياد ها بر مي کشيدم
درد عجيبي چنگ زن درتار و پودم
من ماه خود را
گم کرده بودم
از پيش من صفهاي انبوه درختان مي گذشتند
بي ماه من اين ها چه زشتند
آيا شما آن ماه زيبا را نديديد
آيا شما او را نپچيديد
ناکاه ديدم فوج اشباح
دست کسي را مي کشند از دور با زور
پيش من آورند و گفتند
اعريمن است اين
خودکامه باد
ديوانه مستي که نفرين ها بر او باد
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيده ست
او را همه شب تا سحر در بر کشيده ست
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشيده ست
من دستهايم را به سوي آن سيه چنگال بردم
شايد گلويش را فشردم
چيزي دگر يادم نمي آيد ازين بيش
از خشم يا افسوس کم کم رفتم از خويش
در بيشه زار يادها تنهاي تنها
افتاده بودم ياد در دست
در آسمان صبحدم ماه
مي رفت سرمست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدارشدند
قدر آینه بدانیم چون هست
نه در آن وقت که اقبال شکست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن نه عشق است كه از دل به زبان مي آيد !
وان نه عاشق ، كه ز معشوقه به جان مي آيد


گو : برو در پس ِ زانوي سلامت بنشين !
آن كه از دست ملامت به فغان مي آيد


عاشق آن است كه بي خويشتن ، از ذوق سماع
پيش شمشير بلا ، رقص كنان مي آيد


شرط عشق است كه از دوست شكايت نكنند !
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به غیر من ، اگر داری تو دلداری،بگو با من!
اگر باشد به اغیارت،سر و کاری،بگو با من!
اگر دست از جفا کاری نمیداری،بگو با من!
اگر باشد ترا، یارا؟ دگر یاری،بگو با من!
الهی تا بود عمرت،به دنیا کامران باشی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در جوي زمان در خواب تماشاي تو مي رويم
سيماي روان با شبنم افشان تو مي شويم
پرهايم ؟ پرپر شده ام چشم نويدم به نگاهي تر شده ام
اين سو نه آن سو يم
و در آن سوي نگاه چيزي را مي بينم چيزي را مي جويم
سنگي مي شكنم رازي با نقش تو مي گويم
برگ افتاد نوشم باد : من زنده به اندوهم ابري رفت من كوهم : مي پايم من بادم : مي پويم
در دشت دگر افسوسي چو برويد مي آيم مي بويم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديشب لب رود شيطان زمزمه داشت
شب بود و چراغك بود
شيطان تنها تك بود
باد آمده بود باران زدهبود شب تر گلهاي پرپر
بويي نه براه
ناگاه
آيينه رود نقش غمي بنمود شيطان لب آب
خاك سيا در خواب
زمزمه اي مي مرد بادي مي رفت رازي مي برد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز هر جا بگذرد تابوت من غوغا به پا خيزد
چه سنگين ميرود اين مرده از بس آرزو دارد!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو عزيز دلم به نسيم سحر بنويس
عاشقانه کلامي به پيام تو بود
تو به دفتر عشق منو بار دگر بنويس
اين پرنده عاشق که ز بام تو بود
همه پرواز من بودي تو بگو با پرستو ها
منو دادي به من از نو تو بگو با همه دنيا
من اگر عاشقي کردم تو سراپا وفا بودي
تو به عشق آشنا بودي آه آه آه آه
همه جا هم سفر بامن همه ي لحظه ها بودي
اگر از من جدا بودي خاطره هاي تو بود

من آن موج گريزانوم تو برايم دريا بودي
در آن لحظه ها گل من همه جا بودي
منم آن خشم طوفانها تو برايم صحرا بودي
همسفر من ديوانه تو تنها بودي
بيا که با تو دوباره سکوت شب به سر آيد
سحر شود شب بي فردا
بيا بيا که سپيده دوباره با تو برآيد
تو باشي و من عاشق در دنيا
بيا که با تو دوباره سکوت شب به سر آيد
سحر شود شب بي فردا
بيا بيا که سپيده دوباره با تو برآيد
تو باشي و من عاشق در دني
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای یار با من بمان

ای یار با من بمان

ای یار با من بمان


تو عزیزی، تو رفیقی
تو پناهی، تو شفیقی
تو بهاری، تو خزانی
تو نه ازاینی نه ازآنی
تو شرابی ،تو الستی
وه که تو در دلم نشستی
ای یار با من بمان
ساز بزن نامم بخوان
من کیستم بی تو
من نیستم بی تو
من همان آشفته جانم
مجنونم، نادانم، هیچ ندانم
من همان رهرو راهم
من محتاج پناهم
ای یار با من بمان
ساز بزن نامم بخوان
خانه مان دلتنگ توست
گوشم سرشار از آهنگ توست
آسمان دل من هم برفیست
حرف هایم پر ز بی حرفیست
کجایی تا اشک مرا پاک کنی
دل من مرد کجایی تا مرا خاک کنی
ای یار با من بمان
ساز بزن نامم بخوان
یادت هست آن شب مهتابی
هر دو مست دلهامان آفتابی
تو در آغوشم خفته بودی
برایم قصه غصه هایت را گفته بودی
یاد آن عهدت که هستی
همان عهد لحظه های مستی
گفتی تا ابد می مانم
ساز می زنم نامت می خوانم
ای یار با من بمان
ساز بزن نامم بخوان

:gol:
:gol::gol::gol:
:gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقت برقع ز رخ کشیدن نیست

رخ بپوشان که تاب دیدن نیست


بر من خسته بین و تند مران

که مرا قوت دویدن نیست


با که گویم غمت که در مجلس

زهره‌ی گفتن وشنیدن نیست


من خود از حیرت تو خاموشم

حاجت منع و لب گزیدن نیست


میرمد وحشی آن غزال از من

هرگزش میل آرمیدن نیست
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست




ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته​ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی​کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

:gol::gol::gol::gol:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل من عادت داشـت ، که بمانـد يک جا

به کجا ؟!

معـلـوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشـت ،

که بمانـد آن جا ، پـشـت يک پرده تـوري

که تو هر روز آن را به کناري بزني ...

دل من ساکن ديوار و دري ،

که تو هر روز از آن مي گـذري .

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه يک باغـچه بـود

که تو هر روز به آن مي نگري

راستي ، دل من را ديـدي ...؟!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تیشه خیال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تورا
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گلها بوئیده ام تو را
رویای آشنای شب و روز عمرم!
در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را
از هر نظر تو عین پسند دل منی
هم دیده هم ندیده پسندیده ام تو را
زیبا پرستی دل من بی دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سئوال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچ کس جز تو نسنجیده ام تو را
 

Rexsana

عضو جدید
در آسمان انبوه، رگه هاي نور مي بينم؛
بر فراز درختان كهن، شاخه هاي خشگ.

ماه همچون كبريتي مشتعل
از لابلاي انگشتان ابرها مي گذرد.
ابرها.. آري، ابرها،
پيش از اينهم گريسته اند؟
بعد از اينهم خواهند گريست؟
آن زمان ها بر سر عيسي مسيح،
اين زمان بر سايه ها.

باراباس، اي مصادره كني كه جسم سنگينت در خاكدان زمين ماند!
تو نيك مي پنداشتي.
نو بر خاكستر كهنه است.
باراباس، اين تو بودي كه شهادت را
به مسيح وا گذاردي!
انوار نام را از فراز صليبش تا بي نهايت دواندي.
باراباس! قابل پرستشي،
چون انساني.
(كوشش من هممين ست.)
باراباس! خوب دريافتي،
آنجا كه سكوت هست، هيجان نيست.
زندگي هيجان است.

آنگاه كه پشت به افق آبي
مي روي سوي روم؟
طنابي از ميان جرسها و تيغه هاي نور
- منعكس در آيينه هاي آسماني-
از پشت، سوي تو مي چمد.

ولي براباس تو سوزاندي،
بيرون و درون را.
روم سوخت.
خورشيد گريخت.

تو آرام بر فراز صليب
به آبهاي دور
- گريختن هر چيز را-
نگاه مي كردي، بدرد.

صبحگاه آمد.
صليبها درختان بودند-
كه حيات را بر خود نگه مي داشتند.
و دارند.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تا آبي

لبريزم مي كني از ترانه
سرشارت مي كنم از غرور
دو دل دست مي گشايي و
يك دل
مي فشرم دست هايت را
مي رويم
تا نشاني
ارغواني ابري و
آبي
بر مي گرديم
 

R-ALI

عضو جدید
چه غربت گریزی چه مهمان نوازی
چه زیباست با چشمت آیینه بازی
تو آغاز و انجام یک شعر نابی
خوشا با خیال تو تصویر سازی
سرانجام در آتش چشم هایت
مرا می نشانی مرا می گدازی
تو را ذره ای ذره ای می سرایم
مرا زخمه ای زخمه ای می نوازی
دلم را زمانی ست می آزمایی
از این دست آتش از این دست بازی
دمیده ست از خط پیشانی تو
خدایی ترین جلوه بی نیازی
 

R-ALI

عضو جدید
فرسوده فرسنگ شدن ها

ديري است كه دل آن دل دلتنگ شدن ها
بي دغدغه تن داده به اين سنگ شدن ها
آه اي نفس از نفس افتاده، كجا رفت
در ناي ني افتادن و آهنگ شدن ها
كو ذوق چكيدن ز سر انگشت جنون كو؟
جاري به رگ سوخته چنگ شدن ها
زين رفتن كاهل چه تمناي فتوحي
تيمور نخواهي شد از اين لنگ شدن ها
پاي طلبم بود و به منزل نرسيدم
من ماندم و فرسوده فرسنگ شدن ها
 

R-ALI

عضو جدید
همیشه با تو
معنای زنده بودن من با تو بودن است
نزدیک، دور،
سیر، گرسنه،
رها، اسیر
دلتنگ، شاد،
آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا مباد!
مفهوم مرگ من،
در راه سرافرازی تو، در کنار تو،
مفهوم زندگی است.
معنای عشق نیز
در سرنوشت من :
با تو، همیشه با تو،
برای تو، زیستن است!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زير برف است تمناي شناكردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات
مانده تا سيني ما پرشود از صحبت سنبوسه و عيد
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد
پس چه بايد بكنم
من كه در لختترين موسم بي چهچهه سال
تشنه زمزمه ام ؟
بهتر آن است كهبرخيزم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من دراين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد
من دراين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تركرد
من در اين تاريكي
درگشودم به چمنهاي قديم
به طلايي هايي كه به ديوار اساطير تماشا كرديم
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ آب را معني كردم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من سکوتم ، تو ترانه ، من یه فانوس ، تو زبانه

من نگاهی مات و گنگم ، تو نگاهی عاشقانه
من یه زخمم ، تو یه مرهم ، من به ندرت ، تو دمادم
من یه باغ گر گرفته ، تو مثه نزول شبنم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پیاله
ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله
خوش است بزمگه یار و ناله‌ی نی مطرب
ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله
صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی
به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله
بود علامت باران اشک خرمی ما
شبی که باده‌ی روشن مه است و هاله پیاله
اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی
چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله
منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم
که لاله می‌دهد و می‌خورد غزاله پیاله
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام آنچه می خواهم …

گاهی تمام آنچه می خواهم،
دفتری است برای از تو نوشتن،
قلبی که اندوهم را بفهمد
و دستی که گونه های ترم را نوازش دهد…
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اي هميشه خوب

ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مي برد مرا به هر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغكان خنده ها ت
زير
آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاك
جرعه جرعه جرعه مي كشم ترا به كام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو
اي هميشه خوب
اي هميشه آشنا
هر طرف كه مي كنم نگاه
تا همه كرانه ه اي دور
عطر و خنده و ترانه مي كند شنا
در ميان بازوان تو
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال
تابناك
يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني
ماهي تو جان سپرده روي خاك
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام دلم دوست داردت
تمام تنم خواستار توست
بیا و به چشم قدم گذار
که این همه در انتظار توست
چه خوب و چه خوبی ، چه نازنین
تو خوب ترینی ، تو بهترین
چه بخت بلندی ست یار او
کسی که شبی در کنار توست
نظر نه به سود و زیان کنم
هر آنچه بگویی همان کنم
بگو که بمان ، یا بگو بمیر
اراده ی من اختیار توست
به گوشه ی چشمی نگاه کن
ببین چه به پایت فکنده ام
مگر به نظر کیمیا شود
دلی که چنین خاکسار توست
خموشی ی شب های سرد من
چرا نشود پر ز شور عشق
که لغزش آن دست های گرم
به سینه ی من یادگار توست
ز میوه ی ممنوع حیف و حیف
که ماند و به غفلت تباه شد
وگرنه تو را م یفریفتم
که سابقه یی در تبار توست
چنین که ملنگم ، چنین که مست
که برده حواس مرا ز دست ؟
بدین همه جلدی و چابکی
غلط نکنم ،‌ کار کار توست
به دار و ندارم نگاه کن
که هیچ به جز عاشقی نماند
تمام وجودم همین دل است
تمام دلم بی قرار توست


 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا