گويا دگر فسانه به پايان رسديه بود
ديگر نمانده بود برايم بهانه اي
جنبيد مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
مي خواست پر کند
روح مرا ، چو روزن تاريکخانه اي
اما بسان باز پسين پرسشي که هيچ
ديگر نه پرسشي ست از آن پس نه پاسخي
چشمي که خوشترين خبر سرنوشت بود
از آشيان ساده ي روحي فرشته وار
کز روشني چو پنجره اي از بهشت بود
خنديد با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتي که خوشتر از آن کس نديده است
کاي تخته سنگ پير
آيا دگر فسانه به پايان رسيده است ؟
چشمم پريد ناگه و گوشم کشيد سوت
خون در رگم دويد
امشب صليب رسم کنيد ، اي ستاره ها
برخاستم ز بستر تاريکي و سکوت
گويي شنيدم از نفس گرم اين پيام
عطر نوازشي که دل از ياد برده بود
اما دريغ ، کاين دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گويي خيال بود ، شبح بود، سايه بود
يا آن ستاره بود که يک لمحع زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پي ، تنها طلايه بود
اي آخرين دريچه ي زندان عمر من
اي واپسين خيال شبح وار سايه رنگ
از پشت پرده هاي بلورين اشک خويش
با ياد دلفريب تو بدرود مي کنم
روح تو را و هرزه درايان پست را
با اين وداع تلخ ملولانه ي نجيب
خشنود مي کنم
من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو کولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي کند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي کنم ملولي ز صحبتم
آن پاکي و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي کني
مي بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي بينم برابر و سر بر نمي کني
اين رنج کاهدم که تو نشناختي مرا
در من ريا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاييم ، نفسم پاک و راستين
باور نمي کنم که تو باور نمي کني
اين سرگذشت ليلي و مجنون نبود - آه
شرم آيدم ز چهره ي معصوم دخترم
حتي نبود قصه ي يعقوب ديگري
اين صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
يا الفت بهشتي کبک و کبوتري
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن يکي نه چنين بود ، اي دريغ
غمز و فريبکاري مشتي حسود نيز
ما را چو دشمني به کمين بود ، اي دريغ
مسموم کرد روح مرا بي صفاييت
بدرود ، اي رفيق مي و يار مستي ام
من خردي تو ديدم و بخشايمت به مهر
ور نيز ديده اي تو ، ببخشاي پستي ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته اي تو شاد
با حالتي که بدتر از آن کس نديده است
اي چشمه ي جوان
گويا دگر فسانه به پايان رسيده است