كوي دوست

mina_srk

کاربر فعال
امروز تو خواب و بیداری تا فهمیدم قراره یه ذره زودتر بیاد خونمون زود از خواب پریدم!
اینور و اونور رو نگاه کردم!
چه خبر بود دورم!
یه دفتر و یه مجله و 4 /5 تا خودکار دورو برم بودن!کیفم وسط اتاق ولو بود!تو قفسه کتابا که هیچی همه چی قاطی بود!
رو میز یه بشقاب که دیشب میوه ریخته بودم توش و همش رو خورده بودم!(ماشالله به شیکمت!)
خلاصه کل اتاق به هم ریخته!
زود بلند شدم و همه رو جمع کردم!اتاقم که کارش تموم شد رفتم جلو آینه!
چه قیافه ایی!
موهام همه وز کرده بودن ریخته بودن یه ور!اعصابم خورد شد!پریدم تو حموم!
وای آب داغ کلی حالم رو جا آورد!فکر کنم یه ساعتی زیر آب واستاده بودم و داشتم به اتفاقاتی که روز گذشته سرم اومده بود فکر میکردم!
بیخیال همشون شدم!
از حموم اومدم بیرون!زود موهام و شونه زدم و مثل همیشه بافتمشون!
نشستم و صبر کردم تا بیاد!
1 ساعت قبل از رسیدنش دوباره لباس هام و عوض کردم!پریدم یه لباس گشادتر پوشیدم!
دوست نداشتم با لباس تنگ منو ببینه!(البته من کلا لباس تنگ و کوتاه رو دوست ندارم!)
یه لباس نسبتا گشاد و بلند سفید با یه شلوار دم پا گشاد زرشکی پوشیدم!
موهام و باز کردم گفتم میخوام یه مدل جدید بزنم که تا حالا ندیده!
خیلی ساده با دو تا سنجاق از پشت بستمشون و بقیش رو باز گذاشتم!
تا حالا کسی از فامیل منو این طور ندیده بود!خودم از این مدل خوشم اومده بود!
اومدن!
مثل همیشه همه رفتن پایین استقبال و من بالا دم در واستادم!
با همشون سلام کردم آخرین نفر خودش بود!
تا نگاش کردم دلم یه جوری شد!آروم گفتم سلام خوبید؟
اونم جوابم رو داد و اومد تو!با اومدنش درو بستم!
سعی میکردم اصلا نگاش نکنم و باهاش حرف نزنم!
یهو اومد جلو گفت:مینا این شماره هه رو میشناسی!نگاش کردم و ابروهام و بردم تو هم گفتم کدوم؟
شماره رو دیدم گفتم آره مال ؟؟؟؟؟؟!دیگه!گفت آهان مرسی!
همینطور که نشسته بودیم!اصلا نگاش نمیکردم!
اما وقتی میدیدم حواسش نیست زود یه کوچولو نگاش میکردم!
چی پوشیده بود!؟درست یادم نیست!
یه پیرهن مردونه قهوه ای با رگه های باریک سفید و فکر کنم یه شلوار پارچه ای مشکی!با یه کاپشن سفید!کفشاشم قهوه ای بود!
دوست داشتم مدت ها بشینم و به حرفاش گوش کنم!
خیلی حرف زدنش رو دوست داشتم!اما دوست نداشتم جلوی جمع باهاش حرف بزنم!
میدونستم همه نگامون میکنن!
سفره شام رو پهن کردیم!سفره رو چیدیم!
من نشستم آجیم نشست و اونم پیش آجیم!دوست داشتم پیشش باشم اما نمیشد!
قبلا ها زیاد موقع غذا پیشش بودم!اما حالا دیگه فرق میکرد!
موقع غذا داداشش همینطوری تیکه مینداخت و ما جوونا پایین نشسته بودیم هر هر میخندیدیم!
نگاش کردم!عاشق خنده های نازش شدم!
خیلی بی صدا میخندید!اما دیگه اوج میگرفت ته گلوش یه صدای قشنگ میومد!مثل خودم که اصولا بی صدا میخندم دیگه وقتی اوج میگیره صدام بلند میشه!
غذا تموم شد!کمک کرد ظرف ها رو جمع کردیم!
داداشم اومد نشست پیش اون موقع غذا!
یه خورده گذشت فیلم سفرمون رو براشون گذاشتم خودمم نشستم نگاه کردم!
خلاصه 1 /2 ساعت فیلم رو نگاه میکردیم!
بعدش اونا رفته بودن اتاق من و بقیه هم تو سالن بودیم!
یه ذره گذشت رفتم تو اتاق!
یه بالش گذاشته بود و دراز کشیده بود!دادشم هم جلوی کامپیوتر نشسته بود!
رفتم جلو نشستم کنارش و پشت داداشم!
گفت:امتحانات و دادی؟
با سر جواب دادم آره!
گفت:چطور بود؟
گفتم خوب بود خدا رو شکر!
گفت:اون شب اعصاب من داغون شده بود!هر چی اس ام اس میخواستم بدم نمیشد!
گفتم آره خط منم اینطوری بود!به خاطر همین مجبور شدم با خط بابا اس ام اس بدم!
بعد یه ذره گذشت نمیدونم چی شد گوشیمو ازم گرفت!
یه ذره باهاش ور رفت!گفتم گوشی من چیزی نداره!
دوباره گرفت سمتم!
داداشم گوشیشو برداشت گفت بذار یه سر بزنم ببینم توش چیه؟
گفتم داداش اس ام اس هاشو بخون!گفت اس ام اس نداره!
گفتم اد لیستشو ببین خودش گفت چیزی نیست!
داداش عکساشو ببین!
بازم گفت همش عکسای خودمه!
عجبا!
یهو از دهنم پرید عین مال من فقط درفتم (پیش نویس ها!)رو نخون!
یهو گفت بده ببینم توش چیه؟!
گفتم واستا بذار پاکش کنم!
چند تا اس ام اس های مهیار رو سیو کرده بودم!
اگه میخوند میفهمید و همه چیز خراب میشد!
بعد گوشیو بهش دادم!
با شیطنت خندید و گفت:حالا پسرهای دانشگاه سر به زیرن آره!
هول شدم!گفتم نخیر من تاحالا با هیچ کدومشون حرف نزدم!چرا فقط یه بار سر امتحان به یکیشون گفتم خوندی؟اگه خوندی بیا جلو من بشین!
بعد دوباره خندید!ترسیدم!
گفتم اصلا به قیافه ی من میاد؟
با خنده گفت :نه بابا شوخی کردم!خیالم راحت شد!
همیشه جلوم راحت بود!
دراز میکشید حتی یه بارم تو جام دراز کشیده بود!با این که میدونست من میخوام اونجا بخابم!بازم همونجا دراز کشیده بود!(فداش!)وقتی از جام بلند شد و من رفتم تو جام!
این بالش رو گرفتم بغلم و بوش میکردم!(ناز بشه!عزیزم!)
خیلی زمان زود گذشت!
ساعت 1 بود پاشدن رفتن!از همه خداحافظی کرد آخرم از من!
روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم!
سرم و انداختم پایین و گفتم خداحافظ!
الهی فدای اون موهای قشنگش بشم!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نام های پروازی دل برای نامی آغاز واژه ای گمنام برای شب که فقط مروارید مهتاب از آن پیدا بود و خورشید می درخشید واژه ای نا آشنا برای ماهی برکه ی تنهایی غروبی برای آسمان که فقط شبهای سرد را به کام می کشد دلخوشی برای ماندگاری خزون بی بهار تو شبهای سرد به یاد آرزوی هایی بر غبار تنهایی تنها چیزی که برای هیچکس ها در شب های سرد مانده دیگر در یاد ما هیچستانی نیست – هر چند امید زاده ی آنجاست و ما هنوز پشت دیوار های آن مانده ایم...
 

mina_srk

کاربر فعال
توی آینه خودتو ببین چه زود به زود
توی جوونی غصه اومد سراغت پیرت کنه
نذار که تو اوج جوونی غبارغم
بشینه رو دلت یهو پیرو زمین گیرت کنه
منتظرش نباش دیگه او تنها نیست
تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمیاد
خودش می گفت یه روزی میذاره میره
خودش میگفت یه روز خاطره هاتو می بره از یاد
آخه دل من دل ساده ی من
تاکی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
آخه دل من دل دیوونه ی من
دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمر آزگار
آخه دل من دل دیوونه ی من
تاکی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
دیدی اونم رفت اونم تنهات گذاشت رفت
تو موندی و بی کسی و یه عمر خاطره پیشت
دیگه نمیاد دیگه پیشت نمیاد
از اوچی موند برات به جز یه قاب عکس روبروت
آخه دل من دل دیوونه ی من
تاکی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
تا کی میخوای بشینی به پاش بسوزی
تا کی میخوای بشینی چشم به در بدوزی
در پی پیدا کردن کسی برو
که فقط واسه ی خودت بخواد تورو
آخه دل من دل ساده ی من
تاکی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
آخه دل من دل دیوونه ی من
دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمر آزگار
آخه دل من دل دیوونه ی من
تاکی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
دیدی اونم رفت اونم تنهات گذاشت رفت
تو موندی و بی کسی و یه عمر خاطره پیشت
دیگه نمیاد دیگه پیشت نمیاد
از اوچی موند برات به جز یه قاب عکس روبروت
آخه دل من دل دیوونه ی من
تاکی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار
 

mina_srk

کاربر فعال
من میخوام همیشه عاشق بمونم
به تو و چشمای روشنت قسم
با ترانه های آفتابیه تو
میتونم به صبح فردا برسم
این همه خاطره رو چی کار کنیم؟
نمی تونیم که از اونها بگذریم
واژه ی شروع شهر من تویی
بیا تا آخر خط با هم بریم
واسه چی میخوای که تنهام بذاری؟
چرا باید تو رو از یاد ببرم؟
یادمه یه روز نشستی روبه روم
گفتی که محال از تو بگذرم
بیا با هم آسمون رو طی کنیم
تو به من یه فرصت تازه بده
میدونم که چشمای عاشق تو
راه و رسم عاشقی رو بلده!
توی این شب های سرد و سوت و کور
بیا تا خورشید رو پیدا بکنیم
آگه امروز رو گرفتن ازمون
بیا فکری واسه فردا بکنیم
 

mina_srk

کاربر فعال
طعنه نزن به گریه هام تنها تو میمونی برام
تنها تو میشناسی من رو ای پریزاد غصه هام
تنها صدای پای تو حرمت خونه ی منه
کاشکی بدونی خواستنت به قیمت خون منه
تو ساعت نگاه تو لحظه به لحظه جون میدم
میمیرم و خاک تن رو به دست آسمون میدم
داد میزنم تو کوچه ها زندگی سهم عاشقاست
گناه عشق پای خودم هر چی که هست لطف خداست
نمیدونی چقدر کمه فرصت پروانه شدن
شعل زدن به رسم شب لذت ویرونه شدن
من اون غلندر شبم شعله نمیشوزه تنم
قربونی وصال تو پوست نجیب پیرهنم
طعنه نزن به گریه هام اشکای تازه تر میخوام
رسم و وفا نیست که من رو جا بذاری تو غصه هام
تنها صدای پای تو حرمت خونه ی منه
کاشکی بدونی خواستنت به قیمت خون منه
 

mina_srk

کاربر فعال
آخ که چه ساده خواستمت

روی چشام میذاشتمت

دشنه شدی به جون من

گفتی نمیشناسمت

آه چه بهونه گیر شدی

من که نمیشه باورم

گفتی هوای عشق تو

دیگه پریده از سرم

مگه نخواستی جون بدم؟

این دل و این دشنه تو

تموم کن این وصیٌتو

بزار بشم خراب تو



به آبروی دل قسم

تن به قضا داده منم

ببخش که با حقارتم

حوصلتو سر میبرم

ببخش که ساده میشکنم

تو دستای نازک باد

آخه همیشه باختنو
جز تو کسی یادم نداد
 

mina_srk

کاربر فعال
دلم گرفته آسمون نمیتونم گریه کنم
شکنجه می شم از خودم نمیتونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها رو سینه ی من اومده
آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده
دلم گرفته آسمون از خودت هم خسته ترم
تو روزگار بی کسی یه عمره که در به درم
حتی صدای نفسم میگه که توی قفسم
من واسه آتیش زدنه یه کوله بار شب بسم
دلم گرفته آسمون یک دم من رو حوصله کن
نگو که از این روزگار یه خورده کمتر گله کن
من رو به بازی میگیرن عقربه های ساعتم
مرگه که تقدیم میکنه لحظه به لحظه لعنتم
آهای زمین یه لحظه تو نفس نزن
نچرخ تا آروم بگیره یه آدم شکسته تن
 

mina_srk

کاربر فعال
سرتو بالا بگير تا هنوز دير نشده
تا دلم زير فشار غصه ها پير نشده

سرتو بالا بگير ، من تحملم کمه
توو دلم به حد کافي ، پر غصه و غمه

سرتو بالا بگير ، من کنارتم هنوز
چي آوردن به سرت ، که مينالي شب و روز

سرت رو بالا بگير ، من کنارتم هنوز
چي آوردن به سرت که مينالي شب و روز

من خودم اينجا غريبم ، جز تو هيشکيو ندارم
گل من تحملم کن ، که يکم دووم بيارم

توی لحظه های دلگیر ،این تو خاطرت بمونه
که همون یه قطره اشکت ، زندگیمو می سوزونه

سرت رو بالا بگير ، من کنارتم هنوز
چي آوردن به سرت که مينالي شب و روز

سرت رو بالا بگير ، من کنارتم هنوز
چي آوردن به سرت که مينالي شب و روز
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
به احترام اشک هايی
که بر گونه هايم خشک گرديد
به احترام بغض هایی
که فرصت باریدن پیدا نکردند
و به احترام زیبا ترین هدیه خداوند(عشق)
سکوتی میکنم...به سنگینی فریاد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
بر سنگ قبر من بنویسید:خسته بود ، اهل زمین نبود ، نمازش شكسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید:پاك بود چشمان او كه از اشك شسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید:این درخت عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید:كل عمر پشت دری كه باز نمی شد نشسته بود


 

Data_art

مدیر بازنشسته
ای بس جوان كه پیر نگشت و جوان گذشت
مفروش باد دولت خود بر كهان و مه
خواهد چو عاقبت به كهان و مهان گذشت
بیچاره ای كه طعنه دولت زنی به وی
غافل مشو كه زخم زبان از سنان گذشت
آخر ، دُهَل به ماتمِ وی سینه چاك شد
آن را كه بانگ كوس زهفت آسمان گذشت
دیدی رسید ملك كیان بعد بر كیان
دیدی كیان نهاد ز بهر كیان گذشت
گیرم كه بانگ حشمت تو قیروان گرفت
گیرم كه صیت جاه تو از فیروان گذشت
آخر به زیر خاك بباید مكان نمود
آخر بباید از سر این خانمان گذشت
آن گنج باد آور پرویز را كه برد؟
زان گنج شایگان ، به عبث ، رایگان گذشت
جز اینكه هی به باد فنا داد و هی بسوخت
برگ اجل بگو، زكدام آشیان گذشت
خواهی بسی به خواب شدن در بسیط خاك
عمرت همین دو روزه به خواب گران گذشت
یكدم نشد كه خیل غم از دل برون شود
ما را تمام عمر به آه و فغان گذشت
گویند هر زمان كه فلان را اجل رسید
گویند دم به دم كه ز دنیا فلان گذشت
دنیا پلی است در گذر كشور فنا
در موسم عبور بباید از آن گذشت
بر آنكه تیره شد فلك از دود مطبخش
بر آنكه داشت عمر فزون در جهان گذشت
بر آنكه شب به بسترِ راحت بخفتْ خوش
بر آنكه بود روز و شبش پاسبان گذشت
بر آنكه خون مردم بیچاره ریختی
بر آنكه بد ز ظلم تو اندر فغان گذشت
بر كودك رضیع كه در مهد جان سپرد
بر آنكه داشت عمر فزون در جهان گذشت
این آیت فنا كه بهر خانمان رسید
این قاصد اجل كه بهر خاندان گذشت
زآن خانمان سرشك بهفتم زمین رسید
بر نه سپهر دود از آن دودمان گذشت
بر بینوای عور كه ساتر به تن نداشت
بر آنكه داشت پیرهن، پر نیان گذشت
این پنج روزه عمر عجب بود بی وفا
گوئی كه برق سان و چو تیر از كمان گذشت
(صامت) دگر منال ز دنیای بی وفا
گر تلخ كام بودی و گر شادمان گذشت[FONT=&quot][/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
نیمه شب آواره و بی حس حال
در سرم سودای جامی بی زبان
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک و دو سالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرا را
آن دو چشم مست و آهو وار را
هم چو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
نا توان بود توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمدو در خلوتم دم ساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورقبان شوی دریا ست دل
بی تو شام بی فرداست دل
زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل وهوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
درنجابت در نکوهی پاک بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بیگمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود وبس
حسرت و رنج فراوان بود وبس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد وپیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود ودم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست ومخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه زود
عشق دیرین گسسته تار وپود
گر چه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است.
 

mina_srk

کاربر فعال
عروسك قصه ي من

گهواره ي خوابت كجاست ؟

قصر قشنگ كاغذي

پولك آفتابت كجاست ؟

بال و پر نقره اي

كفتر عشقمو كي بست ؟

آينه ي طوطي منو

سنگ كدوم كينه شكست ؟

عروسك قصه ي من

زخم شكسته با تنت

بميرم اي شكسته دل

چه بي صداست شكستنت

صداي عشق من و تو

كه تلخ و گريه آوره

تو اين سكوت قصه اي

شايد صداي آخره

بعد از من و تو عاشقي

شايد به قصه ها بره

شايد با مرگ من و تو

عاشقي از دنيا بره

عروسك قصه ي من

سوختن من ساختنمه

تو اين قمار بي غرور

بردن من ، باختنمه

عروسك قصه ي من

شكستنت فال منه

اين سايه ي هميشگي

مرگه كه دنبال منه

جفتاي عاشقو ببين

از پل آبي مي گذرن

عروسك قلبشونو

به جشن بوسه مي برن

اما براي من و تو

اون لحظه ي آبي كجاست ؟

عروسك قصه ي من

پس شب آفتابي كجاست ؟
 

mina_srk

کاربر فعال
گفتم تو چرا دور تر از خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی اما تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که بر سینه خاک است
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماریست که در خواب کمین است
در هر قدمت خار هر شاخه سر دار
در هر نفس آزار هر ثانیه صد بار
گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چمشه ای انجا ست
گفتی چو شدی تشنه ترین قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه ی آغاز
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز
 

mina_srk

کاربر فعال
برای گفتن من . شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم . گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن . در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
از دست عزیزان چه بگویم . گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن . در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فروریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منرل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه . من خسته . پایه پل
ای که نزدیکی مثل من به من اما خیلی دوری
خوب نگاه کن تا ببینی چهره درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا . از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام . غرور سنگم اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکسته ام
تو بخونی یا بدونی از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام . تنها غروره . عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق . من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی . من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خسته امو تا کرد
زیر بار با تو بودن . یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست . جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن . قصه فردای من نیست
این ترانه زواله . این صدا . صدای من نیست
ببین که خسته ام . تنها غروره . عصای دستم
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا . از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام . غرور سنگم اما شکستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق . من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی . من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خسته امو تا کرد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشانی خانه ام را بنویس
و این یکی را از یاد نبر !
چرا که روزی
در ناگهان زمین پرت می شوی
و تنها یک نشانی به یادت می ماند
از آن همه آدم ها که تو را دوست داشته داشته اند ...

حالا که روی لبخند های عاشقانه من
رنگ میزنی
وزیر لب می گویی: چه نشانی, چه عشقی؟!

و من صبور
در انتظار ناگهان زمینم
و آدمهایی که تو را از یاد برده اند ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از می عشق تو مست افتاده‌ام
بر درت چون خاک پست افتاده‌ام

مستیم را نیست هشیاری پدید
کز نخستین روز مست افتاده‌ام

در خرابات خراب عاشقی
عاشق و دردی‌پرست افتاده‌ام

توبه من چون بود هرگز درست
کز ملامت در شکست افتاده‌ام

نیستی من ز هستی من است
نیستم زیرا که هست افتاده‌ام

می‌تپم چون ماهیی دانی چرا
زانکه از دریا به شست افتاده‌ام

بی خودم کن ساقیا بگشای دست
زانکه در خود پای بست افتاده‌ام

دست دور از روی چون ماهت که من
دورم از رویت ز دست افتاده‌ام

این زمان عطار و یک نصفی شراب
کز زمان در نصف شست افتاده‌ام
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ
 

Data_art

مدیر بازنشسته
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم


 

Data_art

مدیر بازنشسته
در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین !‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود
او خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود


 

Data_art

مدیر بازنشسته
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی

بگو رسیده بیفتم به دامنت ‚
یا کال ؟

اگر چه نیستم آری بلور بارفتن

مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی

ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال

ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام

کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال



 
آخرین ویرایش:

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدی ای غمگین تر از من
بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم
قصه ی تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس

لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفته بیهوده خروس
 

Data_art

مدیر بازنشسته
اگر که عشق نباشد

اگر که عشق نباشد
به سانِ یکه سوارانِ پهنه کابوس
شبی سوارِ مرکبی از نورِ مرگ خواهم شد.
و تا قیامتِ خاک
تمامِ مردهِ شومم را
از هفت خوانِ کینه افلکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
به روسیاهی این روزهای بی ناموس
شبی چراغ مرکبی بزمِ ننگ خواهم شد
و تا شکستنِ تک
شرابِ کهنه روحم را
از هفت خطِ مستی این خاکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
به کور چشمی این عاقلانِ بی قاموس
شبی به قبرِ جنون مثلِ سنگ خواهم شد
و تا غمی غمناک
تمامِ پیکرِ فرسوده جنونم را
از هفت پرسشِ فرزانگانِ بی سودا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
در اوجِ وحشتِ افسانه های دقیانوس
شبی صلیبِ مقبره غارِ تنگ خواهم شد
و تا طلوعِ وحشی آن تک غروبِ وحشتناک
تفاله های همه خوابهای خوبم را
از هفت خوابِ کهنه این خفتگانِ بی غوغا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
درون ِکوچهِ اندوهِ پیرِ خسته توس
شبی شرابِ محفلِ پورِ پشنگ خواهم شد
و تا سکوتِ شهوتِ سودابه های بی ادراک
صدای سرخِ گلویم را
از هفتِ کوسِ وحشی تورانیانِ بی نجوا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
می
می
رم.
[FONT=&quot]
[/FONT]​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست

من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست

آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست

ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست

در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست

خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست

ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست

هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست

وقت افطار بجز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
 

Data_art

مدیر بازنشسته
تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] با اینکه ندیدمت دلم هر روز برایت تنگ می شود. بدیش این است که می دانم تو هستی. کاش نبودی! مثل هزاران چیز دیگر که توی این دنیا نیست ولی آدم ها باز الکی دنبالشان می گردند، نمی دانم، شاید بشود اسمش را گذاشت دلخوشی. دلخوشی من هم این است که میدانم هستی[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
[FONT=&quot]
[/FONT]​
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا