22 صدای قدمهای سنگینی که به آرامی نزدیک می شد، تمام صداها را تحت الشعاع قرار داده بود و به گونه ای ترسناک بر گوش می نشست. آن قدمها، قدمهایی معمولی نبود، بلکه قدمهای پر از حرص مردی بود که پیش می آمد تا عقده ای دیرین را تلافی کند و به واسط ی آن مرحمی بر زخم کهنه ش بگذارد و وجود ویران شده اش را بازسازی کند.
هیچ یک از کارکنان کشتارگاه از مفهوم صدای قدمهایی که در سالن پیچیده بود، آگاه نبود اما همگی انگار خطر را احساس کرده باشند، مضطربانه ورود آن مرد را نگاه می کردند، در حالیکه هیچکس از ترس عبدالله خان که بعد از فرار رویا برای دومین بار بود به آنجا پا گذاشته بود، جرات نداشت از کار دست بکشد و حس کنجکاوی اش را فرو بنشاند.
عبدالله خان بی توجه به تازه وارد ، در انتهای سالن مشغول وارسی کارهایش بود. نسبت به قبل آرام تر به نظر می رسید، ولی همچنان عصبی و تحمل ناپذیر بود.
مرد بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، به طرف عبدالله خان می رفت. وقتی به چند متری او رسید، با صدایی بلند و راسخ که حاکی از عقده های درونش بود، گفت:« سلام، عبدالله خان. منم.صابر. منو یادت میاد؟»
عبدالله خان با شنیدن صدای صابر سرش را بالا کرد و نگاه بی فروغ اما مردانه اش را به صابر دوخت که با حرص او را زیر نظر گرفته بود. سپس پشتش را به او کرد و با صدای بلند فریاد برآورد:« کی این لاشخور رو به اینجا راه داده؟»
صابر از ترس اینکه مجال حرف زدن نیابد، سریع گفت:« اومده م چیزی رو گوشزد کنم که شاید ازش بی خبر باشی.»
عبدالله خان که از حضور صابر ناراحت و کلافه بود، بدش نمی آمد که او زودتر حرفش را بزند و برود. اما از طرفی می ترسید آنچه صابر می خواست بگوید، همان باشد که او از وقوعش بر خود می لرزید. بنابراین با فریادی که انگار می خواست بی آبرویی اش را با آن تلافی کند، گفت:« چه چیزی رو؟»
صابر دل خون و سراپا حرص بابت آنچه از دست داده بود، آتشفشان وجودش فوران کرد و با لحنی پر کینه که انگار کلمه به کلمه ی حرفهایش مرهمی بر داغ دلش بود، طوری که دیگران نیز بشنوند، گفت:« اینو که الان دختر خانومت چطوری و کجا داره عشق و حال می کنه.»
صدای او در سالن طنین افکند و همه گوشهایشان را تیز کردند تا ادامه را بشنوند. مطمئنا عبدالله خان نیز این توهین آشکار را بی جواب نمی گذاشت.
عبدالله خان که پیش بینی اش به حقیقت پیوسته بود، با شنیدن این کلمات به گلوله ای آتشین تبدیل شد، با قدمی بلند و سریع خود را به صابر رساند و قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد، یقه اش را گرفت و او را محکم به یکی از دستگاهها که از بقیه نزدیک تر بود، کوبید و فریاد زد:« حرف بزن،نفله.»
صابر هم که چنین وضعیتی را پیش بینی کرده بود، سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد، اما با دیدن چشمان از حدقه درآمده و صدای گوشخراش عبدالله خان، بی اختیار شروع به لرزیدن کرد و بریده بریده گفت:« ولم کن تا بگم.»
عبدالله خان یقه ی او را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. بشدت مشتاق بود بداند او رویا را کجا دیده است. از سویی می ترسید حرفهایی که او در ملاء عام می زند، صحت داشته باشد.
صابر پشت دردناکش را از دستگاه جدا کرد، قدمی عقب تر رفت تا از حمله ی احتمالی عبدالله خان در امان باشد و در حال که سعی می کرد خود را بی گناه جلوه دهد، گفت:« با دیدن اون صحنه خونم به جوش اومد، به خودم گفتم آدم با غیرتی مثل شما، حیفه دخترش تو تهرون از این کارها...»
عبدالله خان دوباره جوش آورد. دلش می خواست دوباره به او یورش ببرد و حقش را کف دستش بگذارد که او را در حضور کارکنانش بی غیرت می نمایاند، اما ترجیح می داد تمام حرفهای او را بشنود. بنابراین با مشتهای گره کرده به او دیده دوخت و با نگاه به او فهماند، مایل است باقی را بی حاشیه روی بشنود.
صابر که متوجه خشم او شده بود، ادامه داد:« به خدا با همین دو تا چشمای خودم دیدم که ... چطوری بگم... با سر و وضعی زننده داشت سوار ماشین می شد. چند تا زن دیگه هم بودن.»
عبدالله خان نمی توانست آنچه را شنیده بود، باور کند، یعنی دلش نمی خواست باور کند، چرا که باور آن به معنای قبول بی آبرویی محرز بود بجز این، آنچه آزارش می داد، یکی شرم از حقیقتی بود که چند لحظه پیش شنیده بود و از سوی دیگر، گستاخی مردی مثل صابر را که تره هم برایش خرد نمی کرد، تحمل کند و ببخشد.بنابراین با یک جست او را به چنگ آورد و به زیر مشت گرفت. از آنجا که صابر لاغر و ریز نقش بود، اگر هم می خواست نمی توانست در مقابل عبدالله خان درشت اندام و قوی مقاومت کند، و چون عبدالله خان هم دست بردار نبود، اگر کارکنانش پا در میانی نمی کردند، کشته شدن صابر حتمی بود.
عبدالله خان به اصرار دیگران دست از صابر برداشت و قبل از رفتن، لگدی دیگر نثارش کرد و گفت:« آخرش خودم عزراییلت می شم.»
و با قدمهای سنگین به سمت اتاقش به راه افتاد. از خبری که شنیده بود بیشتر کفری بود تا از کار صابر. از اینکه تمام اطرافیانش دردش را کوچک می پنداشتند، عذاب می کشید. دلش می خواست فریاد بزند و غم دلش را بر همه نمایان کند، ولی می ترسید کسی حرفهایش را به خلاف بشنود و او را بیش از پیش رسوای خاص و عام کند. پس وارد اتاقش شد و در را محکم به هم کوبید.
کارکنان عبدالله خان شگفت زده از اینکه صابر با آن جثه ی نحیفش توانسته بود او را با آن همه ابهت به زانو درآورد، تا وقتی در اتاق عبدالله خان بسته شد، جرات حرف زدن نداشتند و پس از اطمینان از رفتن او، صابر را که صورتش خونین بود، از روی زمین بلند کردند و نشاندند.
یکی از آنان که دست خود را تکیه گاه او کرده بود، گفت:« مرد حسابی، به تو چه مربوط که می خوای بیخودی هم خودتو به کشتن بدی هم اون دختر بیچاره رو؟ تو که عبدالله خان رو می شناسی. پس چرا این چرندیات رو تحویلش دادی؟»
هر کس چیزی می گفت و او را محکوم می کرد. وقتی صابر یکصدا شدن کارکنان عبدالله خان را دید، در حالیکه از درد به خود می پیچید، سخن آغاز کرد و آنچه را مدتها بود در سینه دفن کرده بود با بغضی که در گلو داشت، بیرون ریخت.
« اون روز که عبدالله خان منو جلوی خاص عام رسوا کرد، کجا بودین؟ کجا بودین که ببینین چطوری آبرو مو جلوی سر و همسر برد؟ کجا بودین اشکهای خواهرمو که بی گناه از خونه بیرونش کردم و باعث شدم خودشو سر به نیست کنه، ببینین؟ درسته که اون با یکی فرار کرده بود، اما بعد زنش شده بود و طفلک وقتی پنج- شش ماهه باردار بود، شوهرش در یه تصادف مرده بود. اون بیچاره به من رو آورد، اما همین عبدالله خان باعث شد بیرونش کنم. اونم رفت و خودشو کشت.»
صابر ساکت شد، چشمان به اشک نشسته اش را با پشت دست پاک کرد و دوباره به حرف آمد.
« یکی نبود اون موقع به عبدالله خان بگه به تو چه مربوط؟ اگه فشارهای اون نبود، من خواهر آواره م رو زیر بال و پر می گرفتم و گناه نکرده ش رو می بخشیدم. عبدالله خان بود که او را به سمت گناهی بزرگ تر سوق داد. امیدوارم خدا از سر تقصیرش نگذرد.»
صابر دوباره ساکت شد تا بغضش را فرو دهد. همه در سکوت او را نگاه می کردند. هیچ یک از آنان جمله ای نمی یافت تا با آن بتواند از عبدالله خان دفاع و صابر را محکوم کند.
صابر ادامه داد:« می دونم دخترش گناهی نداره و من نمی بایست اونو علیه دختر بیچاره می شوروندم. می دونم خودش باعث شده دختره فرار کنه. فقط می خواستم بهش ثابت کنم هر کسی ممکنه اشتباه کنه.»
یکی از آنان پرسید:« حالا واقعا دختره رو با وضع ناجور توی تهرون دیدی؟»
صابر گفت:« دیدم ولی نه اون طوری. اتفاقا خیلی هم سنگین و با وقار بود.»
مردی که همسن و سال عبدالله خان نشان می داد و در واقع دوست صمیمی او بود، آهی کشید و با صدای نخراشیده اش گفت:« من عبدالله را بهتر از همه تون می شناسم. با این حرفایی که تو زدی، گور دختره رو کندی.»
سپس از جا بلند شد و گفت:« همه ی حرفات قبول، اما فکر کن ببین فرق بین تو و عبدالله خان که میگی باعث مرگ خواهرت شد چیه.»
و رویش را برگرداند و در حالی که به طرف اتاق عبدالله خان می رفت، فکر کرد: چی می شد وقتی آدما می دیدن مشکلات زندگی یه نفر به گره ای کور تبدیل شده، به جای گره رو کورتر کنن یا کلا نخ رو قطع کنن، سعی می کردن گره رو باز کنن؟
او نگران رویا بود. از بچگی او را می شناخت و می دانست دختری نیست که مرتکب خلافی شود، اما می ترسید چرخ زمانه بر وفق مراد نچرخیده و او لاجرم در منجلاب فساد غرق شده باشد.
پشت در اتاق عبدالله خان رسید. مردد بود داخل شود و حصار تنهایی عبدالله خان را در هم بشکند یا نه. چند لحظه ای تامل کرد و بالاخره ضربه ای به در نواخت و وارد شد.
عبدالله خان پشت میزش نشسته و سرش را در میان دستش گرفته بود. با شنیدن صدای در سرش را بالا کرد و وقتی دوست قدیمی اش را دید، با لحنی پر درد که هنوز غرور و ابهت مردانه اش در آن آشکار بود گفت:« می بینی، قاسم؟ می بینی روزگار چقدر بی رحم و لا کرداره؟ چقدر پست و ظالمه؟ اون قدر که یکی مثل صابر بیاد و منو، عبدالله خان تیموری را به باد تمسخر بگیره و جلوی کارکنانش سکه ی یه پول کنه؟»
قاسم جلو رفت و روی صندلی کنار میز نشست. با یک نگاه می توانست به تاثیر حرفهای صابر در او پی ببرد. بعد از آن ماجرا، شاهد بود که چطور این کوه پر استقامت همچون شمعی می سوزد و رو به نابودی می رود. دیگر از آن همه هیبت و رفتار غرور آمیز چیز زیادی باقی نمانده بود. حتی کسی که او را نمی شناخت، با دیدنش به عمق مصیبت وارد بر او پی می برد.
قاسم نمی دانست چه بگوید و در پی یافتن کلامی تسلا بخش چشمانش را اطراف اتاق می گرداند. همیشه از خود می پرسید چرا عبدالله خان با آن همه جلال و جبروت اتاقی را به عنوان دفتر کار برگزیده است که هیچ پنجره ای به بیرون ندارد و تنها منبع روشنایی اش لامپهایی است که به دیوار و سقف نصب شده است؟
قاسم پس از مدتی سکوت سرش را پایین انداخت و گفت:« مگه نشنیدی میگن جبر روزگار شاه رو محتاج گدا می کنه؟»
« ولی کدوم جبر صابر رو روبروی من قرار داده؟»
« همون چیزی که خودت باعث و بانی ش بودی.»
« چه کار کنم؟ به هر دری می زنم، بی فایده س. این تقدیر شوم ارثیه ایه که از پدرم بهم رسیده. همون تقدیری که پشت پدرمو، سالار خان تیموری رو شکست و تا آخر عمر بد بختش کرد.»
« چرخ گردون پدر و پسر نمی شناسه. مصیبت آدما رو انتخاب نمی کنه. همه دچارش می شن. هر کی به یه نحو.»
عبدالله خان ساکت ماند. از وقتی صابر در حضور دیگران او را تحقیر کرده بود، برای لحظه ای پدرش از جلوی چشمانش دور نمی شد. به یاد زمانی افتاده بود که پدرش رسوا و انگشت نمای خاص و عام شده بود.اکنون احساسات پدرش را درک می کرد. به عمق تاثر او پی می برد و می فهمید داغ ننگ بر روی پیشانی یک مرد، چقدر سخت و سنگین می نشیند.آیا او دوباره می توانست کمر راست کند و همچون گذشته به زندگی ادامه دهد؟
عبدالله خان از پشت میزش بلند شد، پالتوی پوستش را روی شانه انداخت و بی توجه به حضور قاسم به قصد خروج از کشتارگاه از اتاق بیرون رفت. با خود می گفت: قاسم نمی تونه احساس منو درک کنه. اون که بی آبرو نشده. اونو که مسخره و انگشت نما نکردن. پس نمی فهمه من چی می گم.
سوار اتومبیلش شد و بر پدال گاز فشار آورد. اتومبیل بشدت از جا کنده شد و همراه با جیغ صدای لاستیکها به روی اسفالت، حرکت کرد.
خاطرات گذشته دست از سرش بر نمی داشت، خاطراتی که عمری آنها را به دنبال خود کشیده بود و به واسطه ی آن خانواده اش را بدان حد تحت فشار گذاشته بود که باعث شده بود دخترش از خانه بگربزد. سرنوشتی همچون سرنوشت پدرش. ماجرایی که پدرش سالار خان را به ذلت و بد بختی کشانده بود.
وقتی مادر او را وادار کرده بودند به عقد سالاد خان شصت ساله درآید، شانزده سال بیشتر نداشت و دل سپرده ی پسر همسایه بود. سالار خان که ثروت و مکنتش زبانزد خاص عام بود، بعد از فوت همسر پیرش تصمیم به ازدواج دوباره گرفته و ریحان را به عنوان قربانی برگزیده بود. پدر و مادر ریحان که ثروت سالار خان کورشان کرده بود، دخترک را واداشتند تن به ازدواج با مردی دهد که در واقع می توانست پدر بزرگش باشد.
سالار خان از همسر اولش صاحب دو پسر شده بود که هر دو در عنفوان جوانی دار فانی را وداع گفته بودند و بعد از ازدواج با ریحان، در عرض چهار سال صاحب دو فرزند پسر شده و آنان را عبدالله و عزت نام نهاده بود. از نظر او، همه چیز بر وفق مراد بود، اما ریحان با اینکه از مال دنیا بی نیاز بود
و در میان طلا و جواهر غلت می زد، همیشه فقدان چیزی را در خود احساس می کرد. و سرانجام پس از اینکه از زندگی اجباری با پیرمردی که هیچ احساسی نسبت به او نداشت خسته شد، تن به ادامه ی رابطه ای داد که از زمان دختر بودنش آغاز شده بود و تا بدانجا پیش رفت که حاضر شد از فرزندانش چشم پوشی کند و با معشوق خود بگریزد. آن زمان، عبدالله پنج- شش ساله و عزت بیست ماهه بود. او با فرار خود داغ ننگ و رسوایی را بر پیشانی سالار خان شصت و هفت ساله گذاشت. سالار خان به دنبال ریحان شهرها را زیر پا گذاشت و در هر گوشه و کناری جستجو کرد، اما کوچکترین سر نخی از او به دست نیاورد.
با اینکه عبدالله خان در آن زمان سنی نداشت، به خوبی همه چیز را به خاطر سپرده بود. به یاد می آورد که چگونه پدرش از این مصیبت رنج می برد و چگونه انگشت نمای مردم کوچه و خیابان شده بود. می دید که پدر پیرش با آن همه عظمت و ابهت در اتاق مطالعه اش می نشست و در خفا می گریست.
و بخوبی یاد داشت که پدرش بعد از دو ماه جستجوی بی حاصل، کمر به قتل دو کودک معصومش بست، چرا که زنی همچون ریحان آنان را زاده بود. عبدالله می دانست که خانواده مادری اش نیز از خشم سالار خان در امان نمانده و عده ای آواره و چند نفری سر به نیست شده بودند، و بخوبی روزی را به یاد می آورد که پدرش به دور از چشم دیگران او و برادرش را بالای کوهی برد تا آنان را خلاص کند، روزی که عبدالله از نگاههای خشمگین پدر لرزه بر اندامش افتاده بود، در حالی که عزت به روی او لبخند می زد و ...
ناگهان اتومبیلش به شدت به درختی برخورد کرد. برای لحظه ای نفهمد چه شده است، اما بعد متوجه شد که از پیشانی اش خون می آید. احتمالا در اثر برخورد با فرمان زخمی شده بود. سر زانوانش هم درد می کرد. چند ثانیه ای سرش را روی فرمان گذاشت. سپس سرش را بالا کرد، مشتهایش را محکم روی فرمان کوبید و نعره کشید:« به مردونگی هر چی مرده قسم، تا وقتی سرتو از تنت جدا نکنم، آروم نمی گیرم.»
هیچ یک از کارکنان کشتارگاه از مفهوم صدای قدمهایی که در سالن پیچیده بود، آگاه نبود اما همگی انگار خطر را احساس کرده باشند، مضطربانه ورود آن مرد را نگاه می کردند، در حالیکه هیچکس از ترس عبدالله خان که بعد از فرار رویا برای دومین بار بود به آنجا پا گذاشته بود، جرات نداشت از کار دست بکشد و حس کنجکاوی اش را فرو بنشاند.
عبدالله خان بی توجه به تازه وارد ، در انتهای سالن مشغول وارسی کارهایش بود. نسبت به قبل آرام تر به نظر می رسید، ولی همچنان عصبی و تحمل ناپذیر بود.
مرد بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، به طرف عبدالله خان می رفت. وقتی به چند متری او رسید، با صدایی بلند و راسخ که حاکی از عقده های درونش بود، گفت:« سلام، عبدالله خان. منم.صابر. منو یادت میاد؟»
عبدالله خان با شنیدن صدای صابر سرش را بالا کرد و نگاه بی فروغ اما مردانه اش را به صابر دوخت که با حرص او را زیر نظر گرفته بود. سپس پشتش را به او کرد و با صدای بلند فریاد برآورد:« کی این لاشخور رو به اینجا راه داده؟»
صابر از ترس اینکه مجال حرف زدن نیابد، سریع گفت:« اومده م چیزی رو گوشزد کنم که شاید ازش بی خبر باشی.»
عبدالله خان که از حضور صابر ناراحت و کلافه بود، بدش نمی آمد که او زودتر حرفش را بزند و برود. اما از طرفی می ترسید آنچه صابر می خواست بگوید، همان باشد که او از وقوعش بر خود می لرزید. بنابراین با فریادی که انگار می خواست بی آبرویی اش را با آن تلافی کند، گفت:« چه چیزی رو؟»
صابر دل خون و سراپا حرص بابت آنچه از دست داده بود، آتشفشان وجودش فوران کرد و با لحنی پر کینه که انگار کلمه به کلمه ی حرفهایش مرهمی بر داغ دلش بود، طوری که دیگران نیز بشنوند، گفت:« اینو که الان دختر خانومت چطوری و کجا داره عشق و حال می کنه.»
صدای او در سالن طنین افکند و همه گوشهایشان را تیز کردند تا ادامه را بشنوند. مطمئنا عبدالله خان نیز این توهین آشکار را بی جواب نمی گذاشت.
عبدالله خان که پیش بینی اش به حقیقت پیوسته بود، با شنیدن این کلمات به گلوله ای آتشین تبدیل شد، با قدمی بلند و سریع خود را به صابر رساند و قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد، یقه اش را گرفت و او را محکم به یکی از دستگاهها که از بقیه نزدیک تر بود، کوبید و فریاد زد:« حرف بزن،نفله.»
صابر هم که چنین وضعیتی را پیش بینی کرده بود، سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد، اما با دیدن چشمان از حدقه درآمده و صدای گوشخراش عبدالله خان، بی اختیار شروع به لرزیدن کرد و بریده بریده گفت:« ولم کن تا بگم.»
عبدالله خان یقه ی او را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. بشدت مشتاق بود بداند او رویا را کجا دیده است. از سویی می ترسید حرفهایی که او در ملاء عام می زند، صحت داشته باشد.
صابر پشت دردناکش را از دستگاه جدا کرد، قدمی عقب تر رفت تا از حمله ی احتمالی عبدالله خان در امان باشد و در حال که سعی می کرد خود را بی گناه جلوه دهد، گفت:« با دیدن اون صحنه خونم به جوش اومد، به خودم گفتم آدم با غیرتی مثل شما، حیفه دخترش تو تهرون از این کارها...»
عبدالله خان دوباره جوش آورد. دلش می خواست دوباره به او یورش ببرد و حقش را کف دستش بگذارد که او را در حضور کارکنانش بی غیرت می نمایاند، اما ترجیح می داد تمام حرفهای او را بشنود. بنابراین با مشتهای گره کرده به او دیده دوخت و با نگاه به او فهماند، مایل است باقی را بی حاشیه روی بشنود.
صابر که متوجه خشم او شده بود، ادامه داد:« به خدا با همین دو تا چشمای خودم دیدم که ... چطوری بگم... با سر و وضعی زننده داشت سوار ماشین می شد. چند تا زن دیگه هم بودن.»
عبدالله خان نمی توانست آنچه را شنیده بود، باور کند، یعنی دلش نمی خواست باور کند، چرا که باور آن به معنای قبول بی آبرویی محرز بود بجز این، آنچه آزارش می داد، یکی شرم از حقیقتی بود که چند لحظه پیش شنیده بود و از سوی دیگر، گستاخی مردی مثل صابر را که تره هم برایش خرد نمی کرد، تحمل کند و ببخشد.بنابراین با یک جست او را به چنگ آورد و به زیر مشت گرفت. از آنجا که صابر لاغر و ریز نقش بود، اگر هم می خواست نمی توانست در مقابل عبدالله خان درشت اندام و قوی مقاومت کند، و چون عبدالله خان هم دست بردار نبود، اگر کارکنانش پا در میانی نمی کردند، کشته شدن صابر حتمی بود.
عبدالله خان به اصرار دیگران دست از صابر برداشت و قبل از رفتن، لگدی دیگر نثارش کرد و گفت:« آخرش خودم عزراییلت می شم.»
و با قدمهای سنگین به سمت اتاقش به راه افتاد. از خبری که شنیده بود بیشتر کفری بود تا از کار صابر. از اینکه تمام اطرافیانش دردش را کوچک می پنداشتند، عذاب می کشید. دلش می خواست فریاد بزند و غم دلش را بر همه نمایان کند، ولی می ترسید کسی حرفهایش را به خلاف بشنود و او را بیش از پیش رسوای خاص و عام کند. پس وارد اتاقش شد و در را محکم به هم کوبید.
کارکنان عبدالله خان شگفت زده از اینکه صابر با آن جثه ی نحیفش توانسته بود او را با آن همه ابهت به زانو درآورد، تا وقتی در اتاق عبدالله خان بسته شد، جرات حرف زدن نداشتند و پس از اطمینان از رفتن او، صابر را که صورتش خونین بود، از روی زمین بلند کردند و نشاندند.
یکی از آنان که دست خود را تکیه گاه او کرده بود، گفت:« مرد حسابی، به تو چه مربوط که می خوای بیخودی هم خودتو به کشتن بدی هم اون دختر بیچاره رو؟ تو که عبدالله خان رو می شناسی. پس چرا این چرندیات رو تحویلش دادی؟»
هر کس چیزی می گفت و او را محکوم می کرد. وقتی صابر یکصدا شدن کارکنان عبدالله خان را دید، در حالیکه از درد به خود می پیچید، سخن آغاز کرد و آنچه را مدتها بود در سینه دفن کرده بود با بغضی که در گلو داشت، بیرون ریخت.
« اون روز که عبدالله خان منو جلوی خاص عام رسوا کرد، کجا بودین؟ کجا بودین که ببینین چطوری آبرو مو جلوی سر و همسر برد؟ کجا بودین اشکهای خواهرمو که بی گناه از خونه بیرونش کردم و باعث شدم خودشو سر به نیست کنه، ببینین؟ درسته که اون با یکی فرار کرده بود، اما بعد زنش شده بود و طفلک وقتی پنج- شش ماهه باردار بود، شوهرش در یه تصادف مرده بود. اون بیچاره به من رو آورد، اما همین عبدالله خان باعث شد بیرونش کنم. اونم رفت و خودشو کشت.»
صابر ساکت شد، چشمان به اشک نشسته اش را با پشت دست پاک کرد و دوباره به حرف آمد.
« یکی نبود اون موقع به عبدالله خان بگه به تو چه مربوط؟ اگه فشارهای اون نبود، من خواهر آواره م رو زیر بال و پر می گرفتم و گناه نکرده ش رو می بخشیدم. عبدالله خان بود که او را به سمت گناهی بزرگ تر سوق داد. امیدوارم خدا از سر تقصیرش نگذرد.»
صابر دوباره ساکت شد تا بغضش را فرو دهد. همه در سکوت او را نگاه می کردند. هیچ یک از آنان جمله ای نمی یافت تا با آن بتواند از عبدالله خان دفاع و صابر را محکوم کند.
صابر ادامه داد:« می دونم دخترش گناهی نداره و من نمی بایست اونو علیه دختر بیچاره می شوروندم. می دونم خودش باعث شده دختره فرار کنه. فقط می خواستم بهش ثابت کنم هر کسی ممکنه اشتباه کنه.»
یکی از آنان پرسید:« حالا واقعا دختره رو با وضع ناجور توی تهرون دیدی؟»
صابر گفت:« دیدم ولی نه اون طوری. اتفاقا خیلی هم سنگین و با وقار بود.»
مردی که همسن و سال عبدالله خان نشان می داد و در واقع دوست صمیمی او بود، آهی کشید و با صدای نخراشیده اش گفت:« من عبدالله را بهتر از همه تون می شناسم. با این حرفایی که تو زدی، گور دختره رو کندی.»
سپس از جا بلند شد و گفت:« همه ی حرفات قبول، اما فکر کن ببین فرق بین تو و عبدالله خان که میگی باعث مرگ خواهرت شد چیه.»
و رویش را برگرداند و در حالی که به طرف اتاق عبدالله خان می رفت، فکر کرد: چی می شد وقتی آدما می دیدن مشکلات زندگی یه نفر به گره ای کور تبدیل شده، به جای گره رو کورتر کنن یا کلا نخ رو قطع کنن، سعی می کردن گره رو باز کنن؟
او نگران رویا بود. از بچگی او را می شناخت و می دانست دختری نیست که مرتکب خلافی شود، اما می ترسید چرخ زمانه بر وفق مراد نچرخیده و او لاجرم در منجلاب فساد غرق شده باشد.
پشت در اتاق عبدالله خان رسید. مردد بود داخل شود و حصار تنهایی عبدالله خان را در هم بشکند یا نه. چند لحظه ای تامل کرد و بالاخره ضربه ای به در نواخت و وارد شد.
عبدالله خان پشت میزش نشسته و سرش را در میان دستش گرفته بود. با شنیدن صدای در سرش را بالا کرد و وقتی دوست قدیمی اش را دید، با لحنی پر درد که هنوز غرور و ابهت مردانه اش در آن آشکار بود گفت:« می بینی، قاسم؟ می بینی روزگار چقدر بی رحم و لا کرداره؟ چقدر پست و ظالمه؟ اون قدر که یکی مثل صابر بیاد و منو، عبدالله خان تیموری را به باد تمسخر بگیره و جلوی کارکنانش سکه ی یه پول کنه؟»
قاسم جلو رفت و روی صندلی کنار میز نشست. با یک نگاه می توانست به تاثیر حرفهای صابر در او پی ببرد. بعد از آن ماجرا، شاهد بود که چطور این کوه پر استقامت همچون شمعی می سوزد و رو به نابودی می رود. دیگر از آن همه هیبت و رفتار غرور آمیز چیز زیادی باقی نمانده بود. حتی کسی که او را نمی شناخت، با دیدنش به عمق مصیبت وارد بر او پی می برد.
قاسم نمی دانست چه بگوید و در پی یافتن کلامی تسلا بخش چشمانش را اطراف اتاق می گرداند. همیشه از خود می پرسید چرا عبدالله خان با آن همه جلال و جبروت اتاقی را به عنوان دفتر کار برگزیده است که هیچ پنجره ای به بیرون ندارد و تنها منبع روشنایی اش لامپهایی است که به دیوار و سقف نصب شده است؟
قاسم پس از مدتی سکوت سرش را پایین انداخت و گفت:« مگه نشنیدی میگن جبر روزگار شاه رو محتاج گدا می کنه؟»
« ولی کدوم جبر صابر رو روبروی من قرار داده؟»
« همون چیزی که خودت باعث و بانی ش بودی.»
« چه کار کنم؟ به هر دری می زنم، بی فایده س. این تقدیر شوم ارثیه ایه که از پدرم بهم رسیده. همون تقدیری که پشت پدرمو، سالار خان تیموری رو شکست و تا آخر عمر بد بختش کرد.»
« چرخ گردون پدر و پسر نمی شناسه. مصیبت آدما رو انتخاب نمی کنه. همه دچارش می شن. هر کی به یه نحو.»
عبدالله خان ساکت ماند. از وقتی صابر در حضور دیگران او را تحقیر کرده بود، برای لحظه ای پدرش از جلوی چشمانش دور نمی شد. به یاد زمانی افتاده بود که پدرش رسوا و انگشت نمای خاص و عام شده بود.اکنون احساسات پدرش را درک می کرد. به عمق تاثر او پی می برد و می فهمید داغ ننگ بر روی پیشانی یک مرد، چقدر سخت و سنگین می نشیند.آیا او دوباره می توانست کمر راست کند و همچون گذشته به زندگی ادامه دهد؟
عبدالله خان از پشت میزش بلند شد، پالتوی پوستش را روی شانه انداخت و بی توجه به حضور قاسم به قصد خروج از کشتارگاه از اتاق بیرون رفت. با خود می گفت: قاسم نمی تونه احساس منو درک کنه. اون که بی آبرو نشده. اونو که مسخره و انگشت نما نکردن. پس نمی فهمه من چی می گم.
سوار اتومبیلش شد و بر پدال گاز فشار آورد. اتومبیل بشدت از جا کنده شد و همراه با جیغ صدای لاستیکها به روی اسفالت، حرکت کرد.
خاطرات گذشته دست از سرش بر نمی داشت، خاطراتی که عمری آنها را به دنبال خود کشیده بود و به واسطه ی آن خانواده اش را بدان حد تحت فشار گذاشته بود که باعث شده بود دخترش از خانه بگربزد. سرنوشتی همچون سرنوشت پدرش. ماجرایی که پدرش سالار خان را به ذلت و بد بختی کشانده بود.
وقتی مادر او را وادار کرده بودند به عقد سالاد خان شصت ساله درآید، شانزده سال بیشتر نداشت و دل سپرده ی پسر همسایه بود. سالار خان که ثروت و مکنتش زبانزد خاص عام بود، بعد از فوت همسر پیرش تصمیم به ازدواج دوباره گرفته و ریحان را به عنوان قربانی برگزیده بود. پدر و مادر ریحان که ثروت سالار خان کورشان کرده بود، دخترک را واداشتند تن به ازدواج با مردی دهد که در واقع می توانست پدر بزرگش باشد.
سالار خان از همسر اولش صاحب دو پسر شده بود که هر دو در عنفوان جوانی دار فانی را وداع گفته بودند و بعد از ازدواج با ریحان، در عرض چهار سال صاحب دو فرزند پسر شده و آنان را عبدالله و عزت نام نهاده بود. از نظر او، همه چیز بر وفق مراد بود، اما ریحان با اینکه از مال دنیا بی نیاز بود
و در میان طلا و جواهر غلت می زد، همیشه فقدان چیزی را در خود احساس می کرد. و سرانجام پس از اینکه از زندگی اجباری با پیرمردی که هیچ احساسی نسبت به او نداشت خسته شد، تن به ادامه ی رابطه ای داد که از زمان دختر بودنش آغاز شده بود و تا بدانجا پیش رفت که حاضر شد از فرزندانش چشم پوشی کند و با معشوق خود بگریزد. آن زمان، عبدالله پنج- شش ساله و عزت بیست ماهه بود. او با فرار خود داغ ننگ و رسوایی را بر پیشانی سالار خان شصت و هفت ساله گذاشت. سالار خان به دنبال ریحان شهرها را زیر پا گذاشت و در هر گوشه و کناری جستجو کرد، اما کوچکترین سر نخی از او به دست نیاورد.
با اینکه عبدالله خان در آن زمان سنی نداشت، به خوبی همه چیز را به خاطر سپرده بود. به یاد می آورد که چگونه پدرش از این مصیبت رنج می برد و چگونه انگشت نمای مردم کوچه و خیابان شده بود. می دید که پدر پیرش با آن همه عظمت و ابهت در اتاق مطالعه اش می نشست و در خفا می گریست.
و بخوبی یاد داشت که پدرش بعد از دو ماه جستجوی بی حاصل، کمر به قتل دو کودک معصومش بست، چرا که زنی همچون ریحان آنان را زاده بود. عبدالله می دانست که خانواده مادری اش نیز از خشم سالار خان در امان نمانده و عده ای آواره و چند نفری سر به نیست شده بودند، و بخوبی روزی را به یاد می آورد که پدرش به دور از چشم دیگران او و برادرش را بالای کوهی برد تا آنان را خلاص کند، روزی که عبدالله از نگاههای خشمگین پدر لرزه بر اندامش افتاده بود، در حالی که عزت به روی او لبخند می زد و ...
ناگهان اتومبیلش به شدت به درختی برخورد کرد. برای لحظه ای نفهمد چه شده است، اما بعد متوجه شد که از پیشانی اش خون می آید. احتمالا در اثر برخورد با فرمان زخمی شده بود. سر زانوانش هم درد می کرد. چند ثانیه ای سرش را روی فرمان گذاشت. سپس سرش را بالا کرد، مشتهایش را محکم روی فرمان کوبید و نعره کشید:« به مردونگی هر چی مرده قسم، تا وقتی سرتو از تنت جدا نکنم، آروم نمی گیرم.»