راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
در پیِ نغمۀ آشوبیِ خود مرغِ سحر
می کند هر شبه تکرار که بیدار کم است
تا گوهر جان در این طبایع افتاد
همسایه شدند با وی این چار فساد
تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده میروم و همرهان سوارانند
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدمدر خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم
تا به کی نازی به حسن عاریتدوش دور از رويت اي جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سوداي تو سيلاب داشت
تا توانی دلی بدست اورتا به کی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینه داری بیش نیست
دیدی که خون ناحق پروانه شمع راديدي اي دل که غم يار دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
مهلت نداد که شب را سحر کند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |