زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گویند جای هیچ اکراه نیست
تو بازپسين يار مني و غم عشقت
جان تو كه همراه دم بازپسينست ....................سنايي غزنوي
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گویند جای هیچ اکراه نیست
تو بازپسين يار مني و غم عشقت
جان تو كه همراه دم بازپسينست ....................سنايي غزنوي
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکردتو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
روزها گر رفت گو رو باک نیستدی در گذار بود و نظر سوی ما نکردبیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
![]()
![]()
![]()
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
ای کاش که جای آرمیدن بودیکاش از پی صد هزار سال از دل خاک
یا این ره دور را رسیدن بودیچون سبزه امید بر دمیدن بودی
سحر در شاخسار بوستانیيا رب تو مرا توبه ده و عذر پذير
اي توبه ده و عذرپذير همه کس
سحر در شاخسار بوستانی
چه خوش میگفت مرغ نغمه خوانی
برآور هرچه اندر سینه داری
سرودی ناله ای آهی فغانی
یک دست جامِ باده و یک دست زلفِ یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن، یا ضربت محکم زن
نميدانم چرا با اينكه ميدانم ازان من نخواهي بود
چرا با تارو پود جان برايت خانه ميسازم
توسنی کردم ندانستم همیمرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
![]()
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگتر گرد کمند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگتر گرد کمند
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستیدر پرده اسرار کسی را ره نیستجز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیستمی خور که چنین فسانهها کوته نیست
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه ازین به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه ازین به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
یک نظر به دوستان کن که هزار بار از ان بهکه تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشديك به يك با مژه هايت دل من مشغول است
ميله هاي قفسم را نشمــارم چــــه كنم
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
تا بگویم چه کشفم شد از این سیرو سلوک
بدر صومعه با برط و پیمانه روم
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من آن دیوانه ی بندم که دیوان را همی بندم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو[/FONT]
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز راوگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببریاگر روزی رسد دستم به دامانت
کنم جان را به قربانت
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببریکه بندگان بنی سعد خوان یغما را
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |