رفت از بر من آنكه مرا مونس جان بود
ديگر به چه اميد در اين شهر توان بود
دوش مست و بی خبر بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای
نرم نرمک پیش رفتم تا کنار پنجره
پدری کور و فلج بود در گوشه ای
مادری زار وپریشان مانده چون حیرانه ای
کودکی از سوز سرما میزند دندان به هم
دختری گرم عیش و نوش با بیگانه ای
چون بشد فارغ آن مرد پلید
قصد رفتن را نمود با حالت جانانه ای
دست اندر جیب کرد زان همه پولی که داشت
داد بر آن دخترک چندانه ای
بر خودم لعنت فرستادم از شب تا سحر
میروم مست و خرامان سوی هر میخانه ای


