داشتم با دستای مهربون مادرم بازی میکردم، یه عادت شاید، النگوهاش رو اینور اونور میبردم، ردیفش میکردم، دوباره از هم جداشون میکردم، یه بازی خیلی ساده، دستای مامانم رو گرفتم، نازشون کردم، و انگشتاش، کمی پوست دستش فرسوده شده بود، شاید بهتره بگم پیر شده، چین و چروکی داشت، خیلی کم بود، ولی باز یه درد عمیق رو حس کردم، یاد مامان بزرگ افتادم، با پوست چروکیده، فرسوده و پیر شده، و مامانم داره پیر میشه، خدایا، چیکار کنم، داره واسه ما زحمت میکشه، کار میکنه، غذا میپزه، و مهربونیاش یه عالمه، مامانی، خودت خوب میدونی همهی دنیامی، مامان جونم، چنبار گفتم دوستت دارم، مامان جونی، قشنگ منو میبوسی، وقتی بهم زنگ زدی یهو بغضت ترکید، و همیشه این بغض میترکه مامانی، آخه چرا، مگه ماها کی هستیم که اون چشای مهربون و قشنگت اینطوری واسه ما اشک میریزه، مگه کی هستیم که بخاطرمون کورو پیر شدی، و هیچ حرفی نمیزنی و عاشقانه و مهربان بهمون نیگاه میکنی، و این رشد فرزند ! و در آخر روزی تنهات میزاره، قول میدم تنهات نزارم، قول قول، مامانی، تو هم تنهام نزار، من نمیخوام دستات پیر بشه، نمیخوام پیر بشی، مامان جونم، دوستت دارم، یادته همیشه میگی دلم میخواد پرواز کنم تا بقیه عمرم ارزونی شماها باشه و همیشه سالم و سر حال باشین، میگی میمیرم اگه روزی از پیشم پرواز کنین، آخه مامانیه من، اگه تو پرواز کنی کی منو بوس کنه، کی عاشقونه بهم نیگاه کنه، مامان جونم، خیلی میخوامت، همهی دنیامی، میپرم بغلت مامان جونم، منم همون بچهی شطون و بازیگوشی که هر وقت خاری به پام رفت، بالای سرم اشک میریزی و نازم میکنی، ایشالا همیشه سالم باشی، هیچ وقت نگرانیتو، مرضیتو نبینم، دلم میخواد همیشه شاد باشی و بخندی، بخند مامان جونم، فقط بخند و شاد باش، من میخوام همیشه شاد باشی، خدایا، هیچ وقت مامانم رو پیر نکن
مامان جونم، کاش کاری از دستم بر بیاد، وقتی تو بستر بیماری هستی باز فقط و فقط ما واست مهمیم، هیچ فریادی نمیزنی، حتی بروز نمیدی، فقط واسه ماها تلاش میکنی، فقط از خدا میخوام بتونم به اندازه یک ثانیه محبت هات، تلافی کنم، و بتونم کاری برات کنم
مامان جونم، هرچی ازت بنویسم کمه، اگه بخوام بنویسم دنیا تموم میشه، فقط مینویسم
دوستت دارم مهربان من
بابا جونم، پس کو اون لبخندای قشنگت؟ روز بروز داری کار میکنی، بخدا چیزی واسمون کم نزاشتی، چرا انقد خودتو اذیت میکنی؟ بمیرم ناراحتیت رو نبینم، مگه ما چی میخوایم، من فقط تورو میخوام، نمیخوام خستگیتو، ناراحتیتو ببینم، دیگه وظیفه ماست بابایی. بابایی، یادته چندین سال پیش، یادته شنا کردن رو یادم دادی، آخ که چقد باحال پرتم میکردی وسط آب، میگفتی شنا کن جوجو، بیا اینجا، زودتر، سریعتر، و وقتی از خستگی نای شنا کردن نداشتم و قدرتی نداشتم، میرفتم زیر آب و سریع شیرجه میزدی میومدی بغلم میکردی. یادته بخاطر یه رویای بچهگونه من، وقتی چنتا اسب خوشگل رو تو باغا دیدم، گفتم بدو بابایی، بدو یکیش رو واسم بگیر، و چه قشنگ دنبالشون کردی، و اون خار لعنتی که رفت توی پات و همونجا نشستی تا اونو در بیاری، و پات کلن خونی شده بود، و وقتی پریدم بغلت، فقط یه لبخند شیرین زدی و گفتی متاسفم که نتونستم یکیشو واست بگیرم، بابا، قربونت برم، خیلی میخوامت.
سکوتت سرشار از مهربونیه، یه غرور قشنگ داری و وقتی باهاتم احساس بزرگی میکنم، هر زوری داشتم، بابا، کاش بتونم رویاهات رو برآورده کنم، بابایی، وقتی دست مهربونت داشت موهامو نوازش میکرد و گفتی جوجو فکر کنم موهات زیادی بلنده، و من مدتها بعد کوتاش کردم، و وقتی همان هنگام، موقع بازی با موهای من که دست مهربونت رو رو سرم میکشیدی گفتی چه مدل مویی، و بخنده گفتی تو دیگه بدرد نمیخوری جوجویی، بابا جونم، خیلی میخوامت، وقتی یه خورده حس کردم سنی دارم و میتونم تصمیم بگیرم، و اون کلکل های همیشگی من، و همش حق با باباییه، بابا جونم، همیشه مرد قدرتمند منی، همیشه با تو احساس قدرت میکنم
نمیتونم چیزی بنویسم، سرشار از سکوتی و یک عالمه تجربه، منم همین سکوت رو میخوام
خدایا، بابامو هیچ وقت ازم نگیر
بابایی، هرچی بنویسم کمه، فقط سکوت میکنم، دوستت دارم بابا جونم
بابایی، مامانی جونم، شمایی که نمیگم فداکاری، زندگیتون رو بخاطر ماها نابود کردین، خودتون رو بخاطر ماها از بین بردین، چطوری میتونم فقط . فقط یک ثانیه گوشهای از این همه محبتهاتون رو بجا بیارم، و باز منو بوسیدین و گفتین شماها زندگیه مایین
خدایا، منو ببخش، اونقدر بهم توان بده ....
بابایی، مامانی، دوستتون دارم

مامان جونم، کاش کاری از دستم بر بیاد، وقتی تو بستر بیماری هستی باز فقط و فقط ما واست مهمیم، هیچ فریادی نمیزنی، حتی بروز نمیدی، فقط واسه ماها تلاش میکنی، فقط از خدا میخوام بتونم به اندازه یک ثانیه محبت هات، تلافی کنم، و بتونم کاری برات کنم
مامان جونم، هرچی ازت بنویسم کمه، اگه بخوام بنویسم دنیا تموم میشه، فقط مینویسم
دوستت دارم مهربان من
بابا جونم، پس کو اون لبخندای قشنگت؟ روز بروز داری کار میکنی، بخدا چیزی واسمون کم نزاشتی، چرا انقد خودتو اذیت میکنی؟ بمیرم ناراحتیت رو نبینم، مگه ما چی میخوایم، من فقط تورو میخوام، نمیخوام خستگیتو، ناراحتیتو ببینم، دیگه وظیفه ماست بابایی. بابایی، یادته چندین سال پیش، یادته شنا کردن رو یادم دادی، آخ که چقد باحال پرتم میکردی وسط آب، میگفتی شنا کن جوجو، بیا اینجا، زودتر، سریعتر، و وقتی از خستگی نای شنا کردن نداشتم و قدرتی نداشتم، میرفتم زیر آب و سریع شیرجه میزدی میومدی بغلم میکردی. یادته بخاطر یه رویای بچهگونه من، وقتی چنتا اسب خوشگل رو تو باغا دیدم، گفتم بدو بابایی، بدو یکیش رو واسم بگیر، و چه قشنگ دنبالشون کردی، و اون خار لعنتی که رفت توی پات و همونجا نشستی تا اونو در بیاری، و پات کلن خونی شده بود، و وقتی پریدم بغلت، فقط یه لبخند شیرین زدی و گفتی متاسفم که نتونستم یکیشو واست بگیرم، بابا، قربونت برم، خیلی میخوامت.
سکوتت سرشار از مهربونیه، یه غرور قشنگ داری و وقتی باهاتم احساس بزرگی میکنم، هر زوری داشتم، بابا، کاش بتونم رویاهات رو برآورده کنم، بابایی، وقتی دست مهربونت داشت موهامو نوازش میکرد و گفتی جوجو فکر کنم موهات زیادی بلنده، و من مدتها بعد کوتاش کردم، و وقتی همان هنگام، موقع بازی با موهای من که دست مهربونت رو رو سرم میکشیدی گفتی چه مدل مویی، و بخنده گفتی تو دیگه بدرد نمیخوری جوجویی، بابا جونم، خیلی میخوامت، وقتی یه خورده حس کردم سنی دارم و میتونم تصمیم بگیرم، و اون کلکل های همیشگی من، و همش حق با باباییه، بابا جونم، همیشه مرد قدرتمند منی، همیشه با تو احساس قدرت میکنم
نمیتونم چیزی بنویسم، سرشار از سکوتی و یک عالمه تجربه، منم همین سکوت رو میخوام
خدایا، بابامو هیچ وقت ازم نگیر
بابایی، هرچی بنویسم کمه، فقط سکوت میکنم، دوستت دارم بابا جونم
بابایی، مامانی جونم، شمایی که نمیگم فداکاری، زندگیتون رو بخاطر ماها نابود کردین، خودتون رو بخاطر ماها از بین بردین، چطوری میتونم فقط . فقط یک ثانیه گوشهای از این همه محبتهاتون رو بجا بیارم، و باز منو بوسیدین و گفتین شماها زندگیه مایین
خدایا، منو ببخش، اونقدر بهم توان بده ....
بابایی، مامانی، دوستتون دارم
