رادیو هفت نام یک برنامه تلویزیونی ادبی، هنری و موسیقی محور به تهیهکنندگی منصور ضابطیان و محمد صوفی بود که با هدف آرامشبخشی، هر شب از شبکهٔ آموزش سیما پخش میشد. رادیو ۷ که هر شب به جز جمعهها و به صورت زنده به روی آنتن میرفت، تلاش میکرد لحظاتی آرام و پر از خاطرهای را برای مخاطبان خود فراهم کند.
برای ایجاد لحظاتی آرام، در این برنامه بخشهای گوناگونی مانند پخش موسیقی آرام، قصهخوانی، گفت و گو دربارهٔ موضوعات مرتبط با آرامش، حافظخوانی و معرفی کتاب در نظر گرفته شده بود.
از عوامل جذابیت برنامه این بود که اجرای برنامهٔ هر شب از هفته را یک مجری با فرم اجرای مخصوص به عهده داشت
منصور ضابطیان، احسان کرمی، رشید کاکاوند، میلاد اسلام زاده، محمد سلوکی، امیرعلی نبویان، سهیل بالینی، آزاده صمدی، مصطفی کیهان،علی ضیا و ... از افرادی هستند که اجرای این برنامه را بر عهده داشتند. بخش قصهخوانی نیز با نام «قصههای خانجون» توسط مسعود فروتن و «قصههای امیرعلی» توسط امیرعلی نبویان اجرا میشد.
در این تاپیک متن هایِ خوانده شده در این برنامه رو قرار میدم ، امیدوارم خوشتون بیاد
نرسیده به نیمه شب، احساس می کنم کسی نام تو را در من صدا می کند.
می ترسم این عادت عجیب، بلای جانم شود در فردا هایی که شاید این قرار نانوشته از خاطر هر دوی ما رفته باشد.
شاید سال های بعد وقتی ساعت، 11 بار نواخت به خاطر نیاورم که ما همیشه در این لحظه به هم سلام می کردیم و بعد چای می خوردیم و گپ می زدیم و دل به این فرصت کوتاه خوش کرده بودیم.
اما نه! هزار سال هم که بگذرد همیشه چیزی در این لحظه مرا یاد تو می اندازد.
من به این لرزش مدام دست و دلم پیش از هر سلام، عادت کرده ام.
و تو می دانی تکرار این قرار، اتفاقی نیست.
عشق ادامه عادت است که تو را، که مرا به حسی پیوند می زند که می تواند تا همیشه بعد، بعد از ما، سال ها بعد از ما ادامه داشته باشد.
هر کس در زندگی اش فقط یک بار ستاره ی دنباله دار را می بیند.
بعضی ها مثل من اون یه دفعه هم نمی تونن ببینن اونو.
در سال 1912 که ستاره ی دنباله دار در آسمان پیدا شد من پنج یا شش ساله بودم.
مادرم و خواهرانم برای دیدن این ستاره ی عجیب روی بام رفته بودند.
و به من هم نشان می دادند و می گفتند: دیدیش؟ دمش را می بینی؟ من درست عقلم نمی رسید که ستاره چیست و نمی دونستم که ستاره ی دنباله دار یعنی چی.
نمی دیدمش ولی می گفتم: آره دیدم.
در سال 1992 هم که این تاره باز در آسمان طلوع کند من دیگر نخواهم بود و اگر هم باشم چشمانم یاری نخواهد کرد این ستاره ی عجیب را ببینم.
پاهایم به من اجازه نمی دهند که روی بام بروم و آن را تماشا کنم.
یک مرتبه و فقط یک مرتبه این اتفاق در زندگی اشخاص می افتد.
فقط یک مرتبه. خوشبختی هم مثل ستاره ی دنباله دار فقط یک مرتبه در زندگی مردم پیدا می شود.
بعضی ها از این یک دفعه هم برخوردار نیستند. و به قول «برنارد شاو» وقتی در خانه ی همسایه دنبال خوشبختی می گردید، خوشبختی پشت درب خانه ی شما نشسته تا در را به رویش باز کنید ولی شما آن وقت در خانه نیستید.
کسی می داند کجا سنگ صبور می فروشند؟
دل غمگینی دارم که سال هاست در آرزوی درد دل کردن با سنگ صبوری است تا راز های مگویش را بی هراس از نگاه های غرق در سوء ظن، بچ بچ های مردد و نگاه های مشکوک، در گوش سنگ صبورش زمزمه کند و بیم آن را نداشته باشد که کسی قضاوتش کند، سرزنشش کند و باد اسرار پنهانش را، که کسی جز آینه نمی داند، در سراسر شهر منتشر کند تا مردم تصویر اندوهش را قاب بگیرند.
دل غمگینی که در تمام عکس ها لبخند می زند تا کسی نفهمد غریبه ای در این حوالی پرسه می زند که راز برگ و تگرگ را می داند و می ترسد از آنچه که نمی داند. و از آنچه که می داند و از آنچه که خواهد دانست. و می ترسد از آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد.
خبر ما را با خود به شهر ببرَد.
کسی نمی داند کجا سنگ صبور می فروشند.
راز های من مدت هاست که در پستوی دلم خاک می خورد.
نمی دونم خوبه یا بد.
اینکه عادت داشته باشی تمام یادگاری هات رو یه جایی برای خودت نگه داری.
خب همیشه فکر می کردم یه روزی در آینده هر کدوم از اون یادگار ها کمکم می کنن تا تکه هایی از دلم رو که در گذشته جا مونده پیدا کنم و خودمو به خاطر بیارم.
شاید به همین دلیل تمام اون چه رو که روزی برام معنی خاصی داشتن با دقت و ظرافت کنار هم توی جعبه مقوایی چیده و گوشه ی کمدم نگه داشته بودم.
و امروز به سراغشون رفتم.
یک گوشی قدیمی پر از پیامک هایی که روزگاری سخت منتظر رسیدنشون بودم، چند تا سر رسید کهنه پر از شعرای نو، دو سه تا بسته ی کادو پیچ که روزی درونشون هدیه ای جا گرفته بود، یه کارت پستال کوچیک با دستخط پدرم روش، کتابی که مادرم تو سیزده سالگیش هدیه گرفته بود و بعد ها تو سیزده سالگیم به من هدیه داده بود و کلی چیزای دیگه.
اما حالا می بینم واقعاً لازم نیست که همیشه تمام گذشته ام را روی دوشم بذارم و همه جا با خودم حمل کنم.
گاهی یه چیزای کهنه و کوچیک اونقدر خسته ات می کنند که به سختی می تونی قدم در راه تازه ای بذاری.
بعضی خاطرات، بعضی لحظه ها، بعضی یاد ها و یادگار ها رو باید تو همون گذشته جا گذاشت و فراموششون کرد.
درست مثل بعضی آدما که فقط به درد عبور می خورند نه حضور.
وقت هایی هست که جا می مانی پشت در های بسته، پشت دیوار های سنگی در فصلی سرد و سیاه و تاریک.
وقت هایی هست که تنهایی، ابری می شود و تمام آسمان دلت را می پوشاند.
که بی قراری موریانه ای می شود و ذره ذره آرامش دقیقه هایت را می جود.
که انگار تمام آرزو هایت را می بینی که نقش بر آب شده اند و تو مانده ای در دل یک مرداب راکد.
وقت هایی هست که کشتی امیدت به گل می نشیند و وجب به وجب آب از سرت می گذرد.
که هر چقدر هم چشم هایت را می شویی جز دریغ و حسرت و غم های ته نشین شده در نگاهت چیزی نمی بینی.
آن موقع است که باید گوشه ای بنشینی و دلت را گرم کنی به صبوری.
باید صبوری کنی تا یا در ها باز شود و دیوار ها بریزند، یا راهی، نوری پیدا کنی و باز از نو زندگی کنی.
فقط کمی صبر، کمی تحمل. دیر یا زود می گذرند فصل های سرد.
عجیب است.
عجیب که همیشه همه جا هستی.
از خواب که بیدار می شوم پشت پرده، کنار پنجره می بینمت.
با آفتاب سر می خوری و داخل اتاق روی صندلی می نشینی.
با هر مشت آبی که به صورتم می زنم در آینه نگاه می کنم و می خندی.
کنار بساط صبحانه می نشینی و با من چای می خوری.
موقع تماشای تلویزیون مدام از جلوی چشمانم رد می شوی و حواسم را با خودت پرت می کنی.
کتاب که می خوانم صدایت مدام در گوشم نجوا می کند.
وقت کار، هزار خاطره ی دور و نزدیک را به یاد من می آوری.
غروب ها گاهی بغض می کنی.
گاهی سرخوش لبخند می زنی.
همه جا هستی.
در متروی شلوغ، کنار اتوبوس خلوت.
در آرامش صدای قمری ها و جیغ و داد گنجشک ها.
همراه سوز سرد زمستانی و روبروی گرمای مطبوع شومینه.
در فال های پر شگون حافظ.
ته فنجان های خالی قهوه و لا به لای خطوط نا مفهوم کف دست.
روی زمین خاکی کوچه و پشت شاخ و برگ درختان، تصویر ماتت در تمام شیشه ها پیدا می شود. و حتی با سماجت کنار لباس های فشرده در چمدان پنهان می شوی و پا به پای من تا آن سوی جاده های فراموشی می آیی.
هیچ راهی برای نبودنت از یاد بردنت نیست.
نمی دانم، دنیا را که نمی توانم تغییر دهم.
پس شاید روزی عاقبت مجبور شوم خودم را عوض کنم.
این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی.
تا می رسی به من تمام خاطرات کهنه ات سر باز می کند و یاد گذشته رهایت نمی کند.
وقتی... از هرچه بگویم بی فایده است.
اصلاً زمستان یعنی همین.
یعنی همین که پایت سر خورد و افتادی دیگر کسی نیست که بلندت کند.
یعنی تا چشم هایت را نبندی تا خوابت نبرد، کسی به دیدارت نمی آید.
و تمام شب را هم که بیدار بمانی و تمام سال را هم، کسی که باید باشد نیست.
این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی و دست بر قضا انگار همه چیز به تو بستگی دارد.
پس تا دیده نشده، از همان راهی که تا به حال نیامده ای به دیدارم بیا.
اول دسته کلیدم را گم کردم. بعد شماره ی عابر بانکم را فراموش کردم. بعد هم کارت عابر بانک و گواهی نامه و دفترچه بیمه رو نمی دونم کجا جا گذاشتم.
کیف پولم که اصلاً غیب شده و من نمی دونم گوشی موبایلم... من تلفن همراه داشتم؟! نداشتم! شاید داشتم.
اما چرا هیچ شماره ای یادم نمیاد. اینارم که میگم نمی دونم از کجا شنیدم.
وگرنه من نه دسته کلید یادم مونده و نه اصلاً می دونم عابر بانک به چه دردی می خوره.
راستش اصلاً بلد نیستم با این دستگاه ها کار کنم.
نه اینکه بلد نباشما، انگار یادم رفته. حالا اینا مهم نیست. من خونمون هم گم کردم.
نمی دونم اصلاً اینجا کجاست.
غریبه ها رو نمی شناسم. همینایی که روبروی من ایستادن.
همین همین آقای بد اخلاق.
من فقط از اینجا رد می شدم.
شاید می خواستم آدرس بپرسم یا... هاااااا، دنبال نونوایی می گشتم بعد به من گفتن بیا بشین اینجا روی این صندلی پشت این میز.
خب الان باید چی کار کنم. حرف بزنم تا وقتی شما کات بدین؟ اونوقت چی میشه؟ بعد میتونم برم؟
ولی من فقط اومده بودم... شما دسته کلید منو ندیدین؟ من اصلاً اینجا چی کار می کنم؟
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت...که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست...گرت چو شمع بسوزند پای دار و بساز
ملامتی که به روی من آمد از غم عشق...ز اشک پرس حکایت که من نی ام غماز
امید قد تو می داشتم ز بخت بلند...نسیم زلف تو می خواستم ز عمر دراز
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی...که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق...نوای و بانگ غزل های حافظ شیراز
تعبیر فال:
از دشواری راهی که برای رسیدن بر گزیده ای آگاهی، اما همه دشواری ها را به جان خریده ای. راز خود را با کسی در میان مگذار. اگر با مشکلی مواجه شدی سعی کن با صبر و بردباری آن را برطرف سازی. تو به همت اراده خود موفق خواهی شد.
من آماده ام. آماده برای متوقف کردن ساعت ها و خواباندن خاطرات.
برای کندن نقاب لبخند های کم رنگ.
برای داشتن تمام زندگی ام بدون تو، تمام زندگی ام بدون من.
برای چشم بستن روی نگاه آینه و گوش بستن روی صدای باران.
آماده ام برای غریب شدن و غریبه دیدن.
برای عبور از کنار موج موج دلتنگی و ابر ابر بغض گلوگیر.
که فاتحه ای بخوانم برای تمام آرزو هایی که بی سوال و بی گناه در هوایت بی نفس شدند.
همه ی این ها یعنی دوستم نداشته باشی، دوستت نداشته باشم و آب هم از آب تکان نخورد.
اما دروغ چرا، تکان می خورد.
در قلب من تکان می خورد.
در قلب لب پر شده ی بی درمانم.
که می گیرد از این همه نبودن تلمبار شده ات در خانه.
وقتی بی قراری ام را ساعت ها قدم می زنم، وقتی پایم می لرزد، انگار که لبه ی زندگی بایستم و از ارتفاع این همه سال به پایین نگاه کنم.
وقتی دست خودم را می گیرم و به خودم دلداری می دهم که کمی صبر، کمی امید، شاید معجزه ای.
قانون تو همیشه همین بوده.
باید رهایت کنم تا شاید تکه تکه ی دلت را از گوشه گوشه ی خاطراتت جمع کنی و بیاوری که برایت بند بزنم.
شاید دور بمانی و از دور ببینی و به یاد بیاوری که تو یک عمر رویا به من بدهکاری.
مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند.
چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند.
من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم.
فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم.
مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، من جلویش می نوشتم ناپلئون.
می شد زنگ به دایی جان ناپلئون! یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر.
قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی!
یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم!
خلاصه هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟
امروز حسابی خندیدم.
خدا بگم چیکارت نکنه بچه!
یک روز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که هنگام خرید یادم بماند.
کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد.
کنارش خط مادر نوشته بود: دردت به جانم!
روبرویم نشسته. دستش را زیر چانه گذاشته و نگاهم می کند.
می گوید: خب چیزی بگو. حوصله ام سر رفت.
دل و دماغ هیچ چیز ندارم. کلافه ام. تو هم که بد تر از من.
بغ کردی یه گوشه و لام تا کام حرف نمی زنی.
می گویم: خب منم حوصله ام سر رفته. حوصله حرف زدن ندارم.
حال و هوای خونه گرفته است.
انگار که منتظر این جمله باشه جواب می ده: حوصله ی خرید کردن داری؟ قدم می زنیم.
هوا می خوریم مغازه ها رو تماشا می کنیم.
یه کم خرت و پرت می خریم.
تازه شاید روی زمین یخ زده سر بخوریم و بخندیم حالمون جا میاد!
خنده ام می گیره. میریم و مث بچگی هامون هر گوشه و کناری که برف می بنیم رد کفشامونو یادگار می گذاریم.
می رسیم به یه کتاب فروشی. بوی کتاب و کاغذ وسوسه ام می کنه برای خرید. می چرخم و می بینم و انتخاب می کنم.
طبقه ی پایین. فروشگاه لوازم تحریر و بازی. پر از رنگ. پر از جذابیت. با لعابی از شادی کودکانه. با هیجان، می گرده و هر چیزی که توجه اش رو جلب می کنه بر می داره.
چه می دونم، خودکاری که نامرئی می نویسه. پاک کن های فانتزی.
پازل هزار تیکه. کارتون تام و جری. حتی یه عروسک کوچیک چاق.
از اونجا هم یه سری میریم قنادی. با یه تیکه کیک شکلاتی بیرون میاییم. بر می گردیم خونه.
ماحصل قدم زدنمون رو روبرومون می چینیم.
با دیدن هر کدوم از اون چیزای ساده کلی ذوق می کنیم.
انگار خرید درمانی تاثیر خودشو گذاشته بود.
سرخوش و سرحال با بوی کتاب و طعم خوش چایی داغ با کیک شکلاتی.
خرید کردن همیشه مستلزم یک سری مقدمات است.
از جمله برنامه ریزی و پرس و جو درمورد محل مناسب برای خرید و یا نمی دانم نشانی و زمان حراجی های جور وا جور.
اما شکی نیست که با شنیدن واژه ی خرید، همگی یاد پول می افتیم و یاد کارت های عابر بانکی که... .
اجازه بدهید بروم سراغ اصل مطلب.
یکی از روز های آخر سال، دوستم که همیشه دنبال حراجی های آخر فصل بود یکی از این حراجی ها را به من معرفی کرد و من هم برای خرید پالتو راهی آنجا شدم.
وارد مغازه شدم. جای سوزن انداختن نبود.
یک پالتوی طوسی رنگ انگار از آن طرف مغازه برایم دست تکان می داد.
حسابی چشمم را گرفته بود.
اتیکت آویخته به آستینش را نگاه کردم.
قیمت پس از تخفیف چهل درصدی، فقط چهل و پنج هزار تومن.
بدون معطلی پالتو رو پرو کردم و بعد از اینکه خیالم از همه جهت راحت شد پالتو را روی میز فروشنده گذاشتم و کارت عابر بانکم را به او دادم.
فروشنده که اعصاب درست و حسابی نداشت پرسید: رمز کارت؟ رمز را گفتم اما با عصبانیت گفت: میگه موجودی نداره.
حسابی جا خوردم. امکان نداشت.
حداقل دویست هزار تومن موجودی داشتم.
این رو به فروشنده ی بی اعصاب هم گفتم ولی ای کاش نمی گفتم!
ای کاش سر تکان می دادم و از فروشگاه خارج می شدم.
ای کاش ... . فروشنده این بار نه با عصبانیت که با لبخند کجی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت: با دویست هزار تومن اومدی پالتوی چهارصد و پنجاه هزار تومنی بخری؟!
خدا رو شکر که لااقل دل این آدم بد خلق را برای لحظه ای شاد کرده بودم.
شاید تا به حال برایتان پیش آمده باشد که مجبور شده اید چیزی را که دوستش دارید و وابستگی خاصی به آن پیدا کرده اید را بفروشید.
حالا می تواند ماشین، خانه و یا حتی پرنده تان باشد.
خیلی دوستش داشتم.
از بچگی عادت کرده بودم همیشه گوشه ی حیاط خانه ببینمش که خسته و تنها نشسته و نگاهمان می کند.
خیلی وقت ها دلم برایش می سوخت.
مخصوصاً چله ی زمستان که از راه می رسید و او مجبور بود با سرمای هوا بسازد و چیزی نگوید.
پدر می گفت این ماشین، اولین چیزی بوده که با پول خودش خریده و از آنجایی که علاقه ی خاصی به ماشین های قدیمی داشت، مخصوصاً این ماشین که برایش یادآور خاطراتی بود هیچ وقت آن را نفروخت.
اما نمی دانم چه شد که یک روز بی هوا به سرش افتاد برایش مشتری پیدا کند.
ماشین تمیزی بود.
پدر تمام این سال ها به چشم یک یار و همدم به آن نگاه می کرد.
حسابی مواظبش بود تا مبادا خط بیفتد.
تا اینکه بالاخره دلش را به دریا زد و گفت این ماشین بهانه ای بود برای یادآوری خاطره های تلخ و شیرین قدیم.
اما زندگی توی گذشته هیچ فایده ای نداره وقتی همین حالا میشه پول اون ماشین رو به زخم زندگی مون بزنیم.
راست می گفت زندگی مان زخمی بود و نیاز به چسب زخم داشت.
پول فروش ماشین، چسب زخمی شد بر زندگی، ولی برای قلب مجروح و خاطره باز پدر، هیچ چسب زخمی پیدا نشد.
نمی شود منکرش شد لذتی که در خرید کردن پنهان شده و همه ی ما از همان اولین سال های زندگی کشفش می کنیم.
نمی شود نادیده اش گرفت همان ذوقی را که با خریدن یک آبنبات چوبی، یک توپ چهل تکه، یک جلد کیهان بچه ها یا کیف و کتاب اول مهر، کفش شب عید در دلمان پرپر می زد و هیچ لذتی هم هنوز جایگزینش نمی شود.
حالا در حوالی میانسالی و زمستان، باز دلم هوایی که می شود شاید خریدن یک روزنامه، یک شال گردن چهار خانه، یک کیف چرمی دوست داشتنی یا یک جلد کتاب نایاب که سالها در به درش بودم حالم را خوب کند.
اما حالم بهتر می شود اگر روزی از راه برسد که هیچ حسرتی در هیچ نگاهی پشت شیشه ی هیچ فروشگاهی خانه نسازد.
به من دروغ بگویید حالا که مفهوم حقیقت تحریف شده.
لطفاً کمی برایم هذیان و خیال ببافید اگر مرا کمی از آنچه هست دور می کند.
برایم از قهرمان ها، از انسانیت ها، از نجات ها و از معرفت ها بگویید.
من باورشان می کنم.
قول می دهم روحم هم از این ماجرا خبر دار نخواهد شد که کاسه ای زیر نیم کاسه است.
قول می دهم نفهمم که عاقبت یک روز آدم ها آخ این آدم ها غلت می زنند و روی دیگرشان را نشانم می دهند.
من حتماً دوست می نامم آنهایی که هنوز دشمنی شان را با چنگ و دندان نشانم نداده اند.
حتماً دوست می نامم آنهایی که هنوز خواب آرامم را نا آرام نکرده اند.
به من دروغ بگویید. حالا که راستش تحمل حقیقت را ندارم.
حقیقت هایی که حتی به خواب هم نمی دیدم و فقط خدا می داند که تحمل استیصال میان این همه حقیقت تلخ چقدر سخت است.
می گویند آرام باش و بپذیر.
درد دارد این بلوغ، این کامل شدن، این فهمیدن، این پوست انداختن.
و من می فهمم. خوب هم می فهمم. اما خدا می داند و فقط اوست که می داند.
به گمانم آلزایمر گرفته ام.
آخر رنگ چشم هایت را به یاد نمی آورم.
و لبخند های گاه و بی گاهت را هم.
و اخمی که ابروانت را گره می انداخت.
صدایت فراموشم شده.
حتی دیگر یادم نمی آید که چندمین روز پاییز، سالروز تولدت بود.
یا اولین باری که تو را دیدم چند شنبه بود و هوا ابری بود و دوره گردی آکاردئون می زد.
راستش از تو بیشتر نبودن هایت را به خاطر می آورم.
با صد ها شکل و بهانه که هر بار هم چه هنرمندانه می تراشیدی و تیز و برنده در قلب من فرو می کردی.
در کنار یک مشت اما و اگر و شاید بی خاصیت که لا به لای نیامدن هایت گم می شد.
فکر کنم تمام خاطراتم از تو به همراه چشم انتظاری های واهی، دانه به دانه روی همین نیمکت کهنه جا ماندند و گم شدند.
و من هر روز از خودم می پرسم چرا هنوز دلم تنگ کسی می شود که همیشه برای آمدن مردد بود.
حتماً آلزایمر گرفته ام.
آخر به یاد نمی آورم من تو را برای همیشه روی همین نیمکت کهنه جا گذاشتم یا تو مرا.
شاید تمام شان را به خاطر نیاورم اما بار ها شکست خورده ام.
مثلاً یادم نیست کجا و چطور، ولی حتماً اولین باری که سعی کردم به تنهایی راه بروم زمین خوردم.
و این شاید اولین شکست هر انسانی در زندگی اش باشد.
یا اولین باری که می خواستم مشق بنویسم این را خوب به یاد دارم خرچنگ های کوچکی را که روی خط های دفتر سفیدم قدم می زدند.
اولین بار و حتی دومین باری که غذا درست کرده ام مزه اش غیر قابل تحمل بود.
اما چرا هیچ کدام باعث نشد نا امید شوم و کنار بگذارمشان؟
چرا حالا در مقابل شکست های جدید کمی عقب نشینی می کنم؟
شاید در کودکی، در نوجوانی بی پروا تر بودم.
شجاعت بیشتری برای امتحان چند باره ی راه های مختلف و ناشناخته داشتم.
یا شاید هم فرصت بیشتری برای آزمون و خطا.
اما حالا محتاط تر شده ام.
شاید ملاحظه می کنم.
یا شاید کمی هم می ترسم.
از شکست، حتی از فکر کردن به احتمال شکست از اینکه دیگران به بن بست خوردنم را ببینند و خجالت بکشم.
این ترس از شکست، این تردید برای شروع دوباره منجمدم می کند.
مرا پشت یک در بسته اسیر می کند و صدایی درونم می گوید: مراقب باش.
اما می دانم برای به دست آوردن چیزی که می خواهم باید شجاع باشم، بجنگم.
فرقی نمی کند چند ساله ام.
احتیاط شرط عقل است اما ترس فقط یک توهم است، یک کابوس پوچ.
از این کابوس رد می شوم.
می دانم و دوباره روی پای خودم می ایستم.
زندگی ما آدم ها پر از کلمه ی ای کاش است.
ای کاش چند سال زودتر به دنیا می آمدم.
ای کاش دانشگاه قبول می شدم.
ای کاش فلان ماشین یا فلان خونه مال من بود.
ای کاش وزنم کمی بیشتر یا کمی کمتر بود.
ای کاش قدم کمی بلندتر یا کمی کوتاه تر بود.
ای کاش آن روز یادم نرفته بود در خانه را قفل کنم.
ای کاش عینکی نبودم.
ای کاش به حرف هاش گوش می کردم.
ای کاش به روزهای خوش کودکی بر می گشتم.
ای کاش برای ماندنم کمی اصرار می کرد.
ای کاش مادربزرگم هنوز زنده بود تا دستانش را ببوسم.
ای کاش ... ای کاش...
ای کاش در لحظه های کوچک و بزرگ زندگی کسی بود که راه را نشان ما می داد .
و «ای کاش» برای همیشه از تمام فرهنگ نامه های جهان حذف می شد.
آن وقت دنیا، بدون حسرت ما چیزی کم داشت.
اگر دلت خوش باشد، اگر ساده خوشحال شوی و ساده تر از آن دلی را شاد کنی.
«ای کاش» ها تبعید می شوند به جایی که دیگر نتوانند بغض هیچ آرزویی را بشکنند حتی آنجایی که می گویی: ای کاش برگردد.
صدایی که پایان ندارد تویی... امیدی که حرمان ندارد تویی من از انتشار تو فهمیده ام... گلی که زمستان ندارد تویی درختی که در آرزوهای خویش...غم خیس باران ندارد تویی همان چشمه ی کوچک رفتنی... که ترس از بیابان ندارد تویی و آن موج، مهری که در عمر خویش...نشانی ز طوفان ندارد تویی تو را از تو آغاز کردم که باز... شروعی که پایان ندارد تویی