یک داستان کوتاه

ترانه

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست . متن زير داستان كوتاهي از اوست.


مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت
خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!
 

!...

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتفاقا...
بچه هایه این دوره زمونه باید این داستان ها رو بخونن!
تا فردا پس فرداها مثل خیلی از مردم نشن...!
و چشم و گوششون باز باشه...!
واعا پرمعنا بود...(و کلی مصداق هم داره...)
مرسی...
 

AminNePo

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادش به خیر من با داستانهای (من و پدربزرگ) ایشون خیلی حال میکردم
 

Similar threads

بالا