یدالله رویائی

samiyaran

عضو جدید
cqg4vvyz1m5zt0lu2uq.jpg

یدالله رویائی در هفده اردیبهشت سال ۱۳۱۱ در دامغان به دنیا آمد. آموزش‌های دبستانی و دبیرستانی خود را ابتدا در زادگاهش، و از آن پس در تهران در دانشسرای شبانه‌روزی تربیت معلم به پایان رساند. و سالی چند به کار تدریس و سرپرستی امور اوقاف دامغان اشتغال داشت. نوجوانی و جوانیِ او به تمایلات مارکسیستی و مبارزه در حزب توده‌ی ایران گذشت. در سال ۱۳۳۲ به دنبال کودتای ۲۸ مرداد و فرار از دامغان چندی به زندگی مخفی، و ترک و گریز گذرانید وسرانجام در اسفندماه همان سال دستگیر و به زندان افتاد.

رویائی پس از خروج از زندان اولین شعرهای خود را در۲۲‌ـ‌سالگی نوشت و در مجلات آن زمان با نام مستعار «رویا» منتشر کرد، و همزمان به تحصیلات خود در رشته‌ی حقوق سیاسی تا اخذ درجه‌ی دکترای حقوق بین‌الملل عمومی ادامه داد و از آن پس در وزارت دارایی به استخدام درآمد و به عنوان ذیحساب و سرپرست امور مالی در ادارات و مراکز دیگر دولتی از جمله وزارت آب و برق، سازمان تلویزیون ملی ایران و... به کار پرداخت.

از خطوط مهم زندگی ادبی او می توان به چند نمونه اشاره کرد :
- تأسیس هفته‌نامه‌ی ادبی بارو به اتفاق احمد شاملو (ترکیبی از نام های مستعار بامداد و رویا)، سال ۱۳۴۴
- تأسیس شرکت انتشاراتی روزن به اتفاق محمود زند و ابراهیم گلستان، سال ۱۳۴۶
- اداره و انتشار دفتر های روزن، فصلنامه‌ای در شعر، نقاشی و قصه با همکاری گروه شاعران شعر حجم، ۱۳۴۶ و ۱۳۴۷
- بیانیه‌ی حجم‌گرایی (اسپاسمانتالیسم)، که به خلق نگرش تازه‌ی شعری با عنوان «شعر حجم» منجر شد، به همراه گروهی از شاعران آوانگارد و متمایل به حجمگرایی، سال ۱۳۴۸
(مجله‌ی بررسی کتاب، ویژه‌نامه‌ی شعر حجم)

- تأسیس جایزه‌ی ادبی شعر سال به سرمایه‌گذاری تلویزیون ملی ایران و ژوری مرکب از
مسعود فرزاد، محسن هشترودی، فریدون رهنما، بیژن جلالی، پژمان بختیاری و یدالله رویائی
در سال‌های ۱۳۴۸­۱۳۴۹­۱۳۵۰
- تأسیس «مدرسه‌ی زبان و ادبیات فارسی» در پاریس ، سال ۱۳۵۸
............
شرکت در فستیوال‌های بین‌المللی ِ شعر، و حضور در دیدارهای جهانی شاعران، سفرهای ادبی،
کنفرانس‌ها و مصاحبه‌ها همیشه از فعالیت‌های دیگرِ اودر کنار امر نویسش بوده است. یدالله رویائی سال‌ها در «آنوِرونویل»، ده کوچکی در مزارع نورماندی، به سر می‌برد. او هم‌اکنون در پاریس کار و زندگی می کند.


فهرست آثار:

شعر
بر جاده‌های تهی، کتاب کیهان ۱۳۴۰
شعرهای دریایی، مروارید ۱۳۴۴
از دوستت دارم، روزن ۱۳۴۷
دلتنگی‌ها، روزن ۱۳۴۷
لبریخته‌ها، آسوسیاسیون پرسان، پاریس ۱۳۶۹، نوید شیراز۱۳۷۱
هفتاد سنگ قبر، گردون ۱۳۷۷، آژینه ۱۳۷۹، داستان سرا ۱۳۸۴
من گذشته امضا، کاروان ۱۳۸۱، چاپ دوم کاروان ۱۳۸۶
در جستجوی آن لغتِ تنها، کاروان، (در دست انتشار)

نثر
هلاک عقل به وقتِ اندیشیدن، مروارید، ۱۳۵۷
از سکوی سرخ، یا «مسائل شعر»، مروارید، ۱۳۵۷
عبارت از چیست؟ (از سکوی سرخ ۲)، آهنگ دیگر، ۱۳۸۶
نقد و تحقیق روی کارهای رویائی
درباره‌ی یدالله رویائی می‌توانید ازجمله به مآخذ زیر مراجعه کنید:
- طلا در مس، رضا براهنی، نشرمرغ آمین
- شعر نو از آغاز تا امروز، محمد حقوقی، شرکت سهامی کتاب‌های جیبی
- شعر و شاعران، محمد حقوقی، نگاه
- صور و اسباب در شعر امروز، تئوری شعر، درباره‌ی لبریخته‌ها، و...آثاری ازاسماعیل نوری علا
- از حاشیه تا متن ، در باره‌ی لبریخته ها، به کوشش هما سیار، باران( سوئد)
- گزاره های منفرد، علی باباچاهی، نارنج
- چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم، رضا براهنی، نشر مرکز
- شاعر، سهراب مازندرانی، VIJ و نشر رویا (سوئد)
- گزارش خواب ، سهراب مازندرانی، نشر رویا (سوئد)
- خشکی است که کشف خاک می کند، سهراب مازندرانی و یان استرگون VIJ و نشر رویا
- حتای مرگ، درباره‌ی هفتاد سنگ قبر، به سعی و انتخاب حسین مدل و محمد ولی‌زاده، داستان‌سرا
- مجله‌ی آفتاب، ویژه‌نامه‌ی یدالله رویائی، شماره‌ی ۳۸ و ۳۹، اسلو ۱۳۷۸
- مجله‌ی کارنامه، ویژه‌ی یدالله رویائی، تهران شماره‌ی 11، تهران ۱۳۷۹
- مجله‌ی بایا، ویژه‌نامه‌ی شعر حجم، تهران، شماره‌ی ۴۱، سال ۱۳۸۵
- مجله‌ی عصر پنجشنبه، ویژه‌ی یدالله رویائی، شماره‌ی ۶۵ و ۶۶
- مجله‌ی مکث، ویژه‌نامه‌ی هفتاد سنگ قبر، شماره‌ی ۹، پاییز سال ۱۳۷۸، استکهلم
- مجله‌ی عاشقانه، ویژه‌نامه‌ی یدالله رویائی، شماره‌ی ۱۱۴، مهرماه ۱۳۷۳، هوستون-تگزاس
- سایت " عروض" ویژه‌ی شعر حجم، تهران ۱۳۸۶

منبع بیوگرافی
 

samiyaran

عضو جدید
بیانیه شعر حجم...

بیانیه شعر حجم...

اول بیانیه این شاعر رو براتون می زارم و در پست های دیگه برگزیده ای از مجموعه اشعار این شاعر رو براتون می زارم:gol:


(Espacementalisme )حجم گرایی :

حجم گرایان در ماورای واقعیت ها ، به جستجوی دریافت های مطلق و . فوری و بی تسکین اند . و عطش این دریافت ها هر جستجوی دیگر را در آن ها باطل کرده است مطلق است برای آن که از حکمت وجودی واقعیت و از علت غایی آن برخاسته است و فوری ست برای آن که شاعر در رسیدن به دریافت ، از حجمی که بین آن دریافت و واقعیت مادر بوده است – نه از طول آن – به سرعت پریده است ، بی آن که جای پایی و علامتی به جا بگذارد ! بی تسکین است برای آن که ، به جستجوی کشف حجمی برای پریدن ، جذبه ، حجم های دیگری است که عطش کشف و جهیدن می دهد :تاملی بر سر این حرف می کنیم از واقعیت تا مظاهر واقعیت ، از شیء تا آثار شیء ، فاصله ای ست ، فاصله هایی ست ؛ فاصله هایی از واقعیت تا ماورای آن . از هزار نقطه ی یک چیز هزار شعاع بر می خیزد ، هر شعاع به مظهری در ماورای آن چیز می رسد ، و واقعیت با مظاهر هزارگونه اش با هزار بُعد وصل می شود .

شاعر حجم گرا این فاصله را با یک جَست طی می کند ؛ تند و فوری . و بدین گونه ، از واقعیت به سود مظهر آن می گریزد . هر مظهری را که انتخاب کند ، از بُعدی که بین واقعیت و آن مظهر منتخب است با یک جَست می پرد ، و از هر بُعد که می پرد ، از عرض ، از طول و از عمق می پرد . پس از حجم می پرد ، پس حجم گراست . و چون پریدن می خواهد ، به جستجوی حجم است .
اسپاسمانتالیزم ، سوررئالیسم نیست . فرق اش این است که از سه بُعد به ماورا می رسد . و در این رسیدن فقط در یک جا با هم ملاقات می کنند : در جهیدن از طول ؛ گر چه در این جا هم جَست فوری تر است .

حجم گرا در این جَست خط سیر از خود به جا نمی گذارد . در پشت سر ، تصویر او سه بُعدی طی شده است . و این سه بُعد طی شده ، اسکله می سازند تا خواننده ، شعر حجم را به جایی برساند که شاعر رسیده است . خواننده ی مشتاق ، عبور از اسکله را به تأنی یاد می گیرد و خواننده ی معتاد می شود ، معتاد قصار ، معتاد رسیدن به ماورا ، با عبور از حجم ، به همان جایی که شاعر حجم رسیده است . در آن جا شاعر برای گفتن ، حرفی ندارد . شرحی ندارد . و ناگاه چیزی را به زبان می آورد که حیرت و راز است . همان چیزی را که ساحران ، پیغمبران ، وِدا خوانان ، برهمنان ، پیام آوران .کفر ، پیام آوران ایمان به لب آورده اند ؛ یعنی شعر ، خود شعر حجم گرایی نه خودکاری ست و نه اختیاری . جذبه هایی ارادی ست یا اراده ای مجذوب . جذبه اش از زیبایی و زیبایی شناختی ست . اراده اش از شور و از شعور است . از توقع فرم و از دل بستن به سرنوشت شعر نه هوس است ، نه تفنن . تپشی ست خشن و عصبی . تپش آگاه برای هنر شاعری در انسان دیوانه ی شعر ، که خطر می کند ، که از قربانی شدن نمی ترسد .

شعر حجم شعر حرف های قشنگ نیست . شعر کمال است ، در کمال اش وحشی ست و در کشف زیبایی خشونت می کند عتیقه نیست ولی از بوی باستان بیدار می شود . در زندگی روز و در زبان کوچه توقف نمی کند . شاعر حجم گرا همیشه بر سر آن است :که واقعیتی خلق کند ناب تر و شدیدتر از واقعیت روزانه و معمول

ما تصویری از اشیا نمی دهیم ، منظری از علت غایی آن ها می سازیم . و عواملی را که بدینگونه وام می گیریم ، در جایی دوردست با فاصله ای از واقعیت می نشانیم .کار شعر ، گفتن نیست ، خلق یک قطعه است ؛ یعنی شعر خودش باید موضوع خودش باشد فصاحت و جستجوهای زبانی ، رویای ما نیست ، ولی جادوی عجیب واژه ها را در کارمان فراموش نمی کنیم .

شعر حجم از دروغ ایدئولوژی و از حجره ی تعهد می گریزد ، و اگر مسوول است ، مسوول کار خویش و درون خویش است انقلابی ست و بیدار . و اگر از تعهد می گوید ، از تعهدی نیست که بر دوش می گیرد ، بل از تعهدی ست که بر دوش می گذارد ؛ چرا که شعر حجم به دنبالِ مسوولیت ها و تعهدهای جهت داده شده نمی رود . به درون نبوت می دهد تا از نداهای او جهت بگیرد و جهت بدهد . پس این شعر پیش از آن که متعهد بشود ، متعهد می کند .

حجم گرایی(Espacementalisme) سبک دیگر شعر ایران است و خطابی جهانی دارد . و نقاشی ، تئاتر ، قصه ، سینما و موسیقی را نیز به ،خود می گیرد و این بیانیه دعوتی ست برای عزیمت ، همراه نقاشان ، نمایشنامه نویسان .سینماگران و نویسنده گانی که کار خویش را در سمت این خطاب می بینند و می بینیم حجم گرایی شاعرانی را گروه می کند که به تجربه ی کارهای خویش رسیده اند ؛ به لذت پریدن های از سه بُعد . پس اینک بیانیه ی ما میوه ای رسیده را می چیند . نه پیشواییم ، نه بُت . مبارزه می کنیم . مبارزه علیه آنهایی که به این کشف خیانت می کنند تا به نخوت فردی یا اجتماعی خود ...رضایت بدهند.
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

از دوردست عمر
تا سرزمین میلادم
صدها هزار فرسخ بود
با اسب های خسته كه راه دراز را
توفان ضربه های سم آرند از ارمغان
با بوی خیس یال
و طبل های بی قرار نفس ها
پرواز تازیانه ی خود را فراز راه
افرشاتم
انبوه لال فاصله ها را
این خیل خیره گی ها را زیر پای خویش
انباشتم
دیدم كه شوق آمدن من
یكباره ازدحام عظیم سكوت شد
دیدم تولدم به دیارش غریب بود
و سایه ای كه سوخته از آواره گی ، هنوز
در آفتاب ها
دنبال لانه ی تن من
می گردد
تنهایی زمین من ، آنجا
با صد شكاف بیهوده ، رویای سیل را
خندیده است
پیشانی شكسته ی بارو ها
راز جهان برهنگی را به چشم دهر
اوج مناره ها
كز هول تند صاعقه سرباختند
در بی زبانی اش همه سرشار سنگ
خامش مانده ،‌ وسعت شن های دور را
اندیشه می كند
شاید گریز سایه ی بالی ؟
شاید طنین بانگ اذانی
آن برج های كهنه ، كه ماندند
بی بغبغوی گرم كبوترها
پرهای سرد و ریخته را دیریست
با بادهای تنها ، بیدار می كنند
و ریگزار ها كه نشانی ز رود و دشت
گویی درخت ها و صداها را
تكرار می كنند
انصاف ماهتاب
در خواب جانورها
و خار بوته ها
شب های شب تقدس می ریزد
و از بلند ریخته بر خاك
از یادگار قلعه ی مفقود
سودای اوج و همهمه می خیزد
و بام ها به ریزش هر باران
غربال می شوند
با خاك هایشان كه زمان گرسنه را
در آفتاب هاش به زنجیر دیده اند
اندام های نور ، به سودای سایه ها
پامال می شوند
با فوجشان كه ظلمت تسلیم را
بیگاه در خشونت تقدیر دیده اند
ای یادگار های ویران
تركیبی از غلاف تهی از مار
آن مار ،‌ آن خزنده ی معصوم
من بود كز میان شما بگریخت
و جلد گوهرین سر ویرانه ها نهاد
تا روزگار این بسیار
بگذشت
من از هراس عریانی
بر خویش جامه كردم نامم را
اینك كدام نام ، مرا خوانده ست ؟
ای یادها ، فراوانی ها
اینك كدام نیش ؟
آه ... ای من !‌ ای برادر پنهانم
زخم گران مرابنواز
من باز گشت ، بی تو نتوانم
در پیش چشم خسته ی من ، باز شد
بار دگر ادامه ی مأنوس جاده ها
توفان ضربه های سم و بوی خیس یال
ابعاد خیره ،‌فاصله های عبوس و لال
من با تولدم
در دور دست عمر
تبعید می شدم
همراه بی گناهی هایم
در آن سوی زمانه كه دور از من
با سرنوشت های موعود جلوه داشت
جاوید می شدم
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

زخم ظریف عقربه در من بود
وقتی كه دایره كامل شد
معماری بیابان
همراه با روایت عقربه تكرار شد
من با خیال و عقربه مخلوط بودم
و عقربه
بر روی یك بیابان
بیابان دیگری می ساخت
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

وقتی كه باد می آمد
آواز شن
درهای بسته را دربانی می كرد
در پشت بسته ی درها ،‌شن
پهلو گرفت
و ما
از نان و روزنامه سخن كردیم
تنهایی قدیمی دنیا
در حركت ریه هامان
در سینه ها تنفس می شد
زندانیان شن
وقتی كه باد می آمد
از نان و روزنامه سخن كردند
چه تابناك بود طعام ما
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

دیار من همه ی طول راه بود
و طول بودم من
و راه بودم
و طول راه ، كه قربانی دیارم بود
و یاد آشنایی او
باد را
نگاه كن
اینك
عبور می دهد از روز میز من
و سرگذشت صحرا كه آفتاب و نمك را
حضور می دهد
نمی توانم ، آه
كویر را در پاكت كنم
و باز گردانم
برای آن همه طول
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

زیرا در آسمان
شیرازه ی سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم
در كوچه های بی بازو
درگاه های بی زن
با آفتاب سوختم
تصویر این شكستگی اما سنگین است
تصویر این شكستگی ، ای مهربان
ای مهربان ترین
تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت
مرا به باغ كودكی ام مهمان كن
زیرا من از بلندی های مناجات
افتاده ام
وقتی كه صبح ، فاصله ی دست و پلك بود
صحرا پر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروط
با مكث های لحظه به لحظه
با دست های من
كه شكل های مشكوك را
پرچین و توطئه را
از روی صبح بر میچید
اینك تمام آبی های آسمان
در دستمال مرطوبم جاری ست
وز جاده های بدبخت
گنجشك ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشك های بیكار
گنجشك های روز تعطیلی
 

samiyaran

عضو جدید
شب ، در گریز اسب سیاه
یك صف درخت باقی می ماند
در چهار كهكشان نعل
یك صف درخت
بی شیهه می گذشت
رگ بریده ، دهان باز كرده و ریخت
افق دراز
دراز
دراز لخته لخته ،‌ دراز مذاب
زنی در اصطكاك تاریكی
به شكل تازه ای از شب رسید
ستاره ای رسیده ، در ته خود چكه كرد
صدایی ، از سرعت پرسید
كجا ؟
كجا ؟
اما جواب ،
گذشتن بود
و در گریز اسب سیاه
سرعت پیاده می رفت
سرعت ، ‌صف درخت بود
كه می ماند
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

در چتر های بسته ، باران است
خشكی بخارهای معلق را
به خود نمی پذیرد
و در مؤسسات تحقیق
اشباح
حیرت باران سنج ها را
اندازه می گیرند
در چترهای بسته اینك
كدام بام
غربال می شود ؟
اینك كدام میدان
تاریخ را میان قفس برده ست ؟
نامردهای باستانی
در زره باران
با عطسه های شمشیر
بر اسب های سرفه
از خون سایه ها میدان را
در خلاء سرخ
رنگین كنند ؟
در چتر بسته دلتنگی ست
باران بی علامت
بی پیغام
هوش بلند ساختمان ها را
به بوی خاك تازه ، سوقات می كند
و كاخ ها و كنگره ها
ناگاه
در عطر كاه گل
همه
غش می كنند
در چتر بسته پوست معماری
با خشم خارپشت
منطق ارقام را
آشفته كرده است
در چتر بسته ، شبدرهای وحشی
از جلگه های دور به راه اوفتاده اند
و خوشه های دیم
از كوه های اطراف
شهر بزرگ را
با ارتباط های گیاهی
محاصره كرده اند
ای ارتباط های گیاهی
برزیگران شبدر
بازیگران در شب
نوك ارتفاع ها به زمین می آیند
تا راه رفتن باران را
بر تپه ها
تماشا
كنند
این تپه های پیموده
از میله های ممتد
كه قحط را به حافظه ی نخ نمای آب
می بافند
در چتر بسته دروازه های بابل
از ازدحام عاج لگدمال می شود
وقتی كه دختران جو
خط های گرم و طولانی می گریند
انبوه سكوت پسران زمین
كز پنجره عبارت های زمزمه گر را می بینند
یاد قیام و خاطره ی فریاد را
بی تاب می شوند
فرزندان ملت
دسته های مهاجر كندوها
در اهتزاز پرچم هاتان
ما جمله كودكیمان را
جا گذاشتیم
فراریان افشان
از جبه های دور
بر كشتگاه نزدیك
ای گام های بی مهمیز
ای گام های بركت
كه در میان مزرعه تاریخ جنگ را
بی اعتبار كرده اید
شهر از صدای شستن می آید
ما از صدای شسته شدن
با برگ شسته
صخره شسته
دلهای شسته
عینك های شسته ست
تردید شسته
احتیاط شسته
دفترچه های شسته
سفرنامه های شسته
تصویب نامه های شسته
وزیران شسته
آه
ای اشتیاق شستن
كوسیل ؟
باران شستشو افسوس
در چترهای
بسته جاری ست
خمیازه های سیل ، در ترك خاك رس
تا انتهای خشك وریدش
یاد عزیز ابر را
خون می دواند
و رویش طناب از غضب مار
و برق شیشه در گذر سوسمار
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

با كاروان من
تحرك متروك
صحرا مجال صحبت بود
و كاروان كه فرصت اندیشه را
از صحنه ی نمكزار
بر می گرفت
پیمانه های سرخ عطش را
با خواب باستانی كاریز
پر می كرد
ما از میان استراحت شرقی می رفتیم
پستان های بی شیر مادران
با دكمه هایی از شیر
شب را به جاده های شیری می دادند
و چشم های خسته ی مردان
بر كهكشان
شروع شن ها
جاری بود
بر گرد ای تحرك متروك
اینجا نه ابر ،‌ نه گذر باد
دیریست تا معاش نبات را
پیغامی از سواحل تبخیر نیست
و سرنوشت آب
در سفره های زیر زمینی
تقطیر آسمان را از یاد برده است
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

تا از سپیده گفتگوی مشروط
برخیزد
من
تصویر هجرت از پل
بر می گیرم
تصویر هجرت از پل
از پله ی مناجاتم
تا سفره های شن
تا سفره های زخم
سفر می كند
بر سفره های شن كلماتی آبی مهمانند
مهمان هجرت
ای نفس رفته ی من ای پل متصاعد
كه جثه ی زمین را
در آن هزار فرسخ نیلی
می غلتانی
چون است اینكه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمی خواند
از ما جز استغاثه نمی ماند
از ما درو گران چراگاه های هوایی
اینجا ، میان گفتگوی مشروط
اینجا ، در انتحار اشباح
جز سطل های خالی در چاه های خالی
كی از مزارع نمك
ما را عبور داده ست ؟
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

بر ارتفاع زخم
پرواز داشتم
و ارتفاع زخم
هر لحظه در مقاومت خونم
نام مرا میانفرصت های آبی خاموش می كرد
من با گلوله ای در بال
صیاد را گریخته بودم
و قطره های خونم از ارتفاع زخم
تا آفتاب منتظر تبخیر
متن معلق نفسم را
بسیار نقطه های تعلیق می گذاشت
وقتی كه لاجورد اطرافم
بوی عفونت پر ، داد
من با تمام گوشت ویرانم
و با تمامی وزنم
از لاجورد اطراف
بر روی خاك گرم تن انداختم
من از كنار قرمز خود دیدم
در گردش بزاق یاران
تصویر لاشخوران را
كه چكمه ی فرشته ها را
بر پای داشتند
و دركنار قرمز من پرسه می زدند
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

قلبی میان ما می زد
قلبی میان ما زده می شد
كه ناگهان
ما را از آن اطاقك مأنوس بردند
دیوارهای زندان
تا كوچه ای نسازند
از پهنا می رفتند
آن سوی پنجره
هر سرفه ای كه عابر می كرد
یك كارد از ستاره می افتاد
اینسوی پنجره
هر 24 ساعت یكبار
یك تازیانه از تقویم
برمی خاست
قلب درشت سنگ نمی زد
و برگ
جز در میان باران
از قلب خود صدای تپیدن نمی شنید
تقویم و تازیانه و
دیوارهای پهن
ما را از آن اتاقك مأنوس
تا 24 سرفه
تا 24 كارد
بدرقه كردند
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

در اوج خود كبوتر
ترتیب پله ها را باور نمی كند
و دختران آبی
وقتی كه آسمان را می بافند
او در میان بال و هوا خود را
ول می كند میان هوا و بال
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

و باد
وقتی كه به شاخه اشتباه می آموخت
وقتی كه پرنده در میان باد
گهواره ی اشتباه را می جنباند
پرتاب میان دست های من
پنهان می شد
اندیشه كه می كردم از سنگ
اندیشه كه می كردم از سنگ
در دست من ارتباط پنهان می شد
در دست من آشیانه ی پرتاب
پرتاب كه ارتباط بود
اندیشه كه می كردم وقتی از سنگ
 

samiyaran

عضو جدید
از سطح سنگ
تو زمزمه ی باد نهان بودی
تو دانش ‌آفتاب گشتی
كز سطح سنگ
میراث ذره هایت را
با زمزمه ی نهان باد می بردم
با زمزمه ی نهان باد
من سطح سنگ می شدم
كه آرزوی شكاف برداشتن
از نیروی پنهانی یك گیاه را می مردم
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

در گفتگوی ما
فنجان تو كوهستانی ست
وقتی كه به واژه های تو نما می بخشد
وقتی كه واژه های ما نما می گیرند
چشمان تو روح هندسی شان را
در كوهستان پنهان می سازند
چشمان تو روح هندسی دارند
وقتی كه فنجان تو كوهستانی ست
و واژه كه از كنار دست چپ تو
می افتد
می افتد در دهان راست من
در گفتگوی ما
آن دم كه نگاه صخره در نگاه پر
می ماند
او ضلع مربع پریدن را
می داند
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

آنگاه كویر مشكل را
از فاصله ساختند
آغاز مرغ بود
آغاز بال پایدار
و مرغ اول جهان ناگاه
وقتی كه كویر مشكل را
از فاصله ساختند
فریادی سخت بركشید
و سمت شن ها را آشفت
فریاد میان آب افتاد
و آب
با زمزمه تارهای صوتی را لرزاند
و حافظه ی قنات را باد آزرد
وقتی كه تارهای صوتی
در گوشت آب
می لرزید
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

و بین آسمان و صبحانه
آوار بیزاری ست
وقتی كه بیزاری
در خستگی كاغذ
ناسازی اعداد
آوار شود
و خستگی كاغذ بیمار رقم
با دست قدم روی صدایی بگذارم
كه طول مدید خون اسبی را
وقتی كه جوان بودم
در كوچه های تنگ شیهه می كرد
قلبی كه جنگل مؤنث ضربان است
اینك
با طول مدید خون من
رفتاری مردانه دارد
 

samiyaran

عضو جدید
در حاشیه ی مرگ
چشمان ستاره های نوسال
می رفتند
در گوشت ماه
خون مثل برج هایی از چرم
پرچم شده بود
مثل شكل چهار
یارن جلوتر همه ترسیده بودند ، ولی با ما
از ترس سخن نمی كردند
در هرم روان ریگ
با عشق به ریگ
با حالت دسته های گندم می رفتیم
و ساعت همواره
فردا و سه دقیقه بود
در حاشیه ی مرگ
شلاق گونه های خورشید
و ماه
تنها شده بود
 

samiyaran

عضو جدید
از مجموعه شعر دلتنگی ها

از مجموعه شعر دلتنگی ها

شب را به صحبتی
من
در سطح كوچكی
خلوت كردم
سطحی عزیز و پهناور را
وقتی
به صحبت تو نشستم
لحن تو تخت آسایش شد
صبح دهان تو
این حجره ی فراغت من
انسان سالیا را تا كوچه های تاول برد
دیدم صدای تو
ظهر همه صداهاست
انسان رفته ی رؤیا را
چندانكه سالیا
از كوچه های تاول باز آورد
گفتم صدای آدمی
ظهر همه صداهاست
و ظهر زحمت
زوبین ظهر
از طول دره ها
گلوی بادها
گریخت
در كوچه های افسانه
اینك
پلكی به خواب می رود
پایی برهنه ، تاول را
سرشار عطر
می كشند
طفلی كه پرورش بود
آنجا در آن عزیز پهناور
طفلی كه ناگهانی بود
از اسكناس عیدی كشتی
می سازد
كه بارش از اعداد است
از سطح كوچك تو
از اندكی كه مردمك توست
از تنگه های دور
می آیم
از بادبان های بی باد
كز پلك تو
ترحم بند را
فریاد كرده اند
من از مسافت رنگ
من از بلاغت نور
می آیم
 

samiyaran

عضو جدید
و شكل راه رفتن تو
معنای مثنوی است
در حالت عمیق عزیمت
كه منظره ی راه
بازوی صحرایی مرا به تكان می آرد
در حالت عمیق عزیمت شتاب های موازی
در گردی مچ تو به هم می رسند و
باد
صفات باد
شكل عزیز زانو را
كه قدرت و اطاعت را با هم دارد
تصویر می كند
تا قیصر از كف پای تو
قوس بلند طاق نصرت را
برگیرد
در حالت عمیق عزیمت كه سمت نیمرخ تو برابر نگهم ماند
پرواز طوطیان
جغرافیای صورت من را در هم ریخت
و آسمان
كه بایر از درخشش های آبی می شد
ناگاه
نام تو از تمام جهت ها
می آمد
وقتی كه باز می آیی
نام تو را
تمام جهت ها
رسم می كنند
و در گذار دامن تو دانه های شن
بر ریشه های پیدا
پیراهن عبور شعاع
می پوشد
پیشانی تو وسعت شیشه است
وقتی كه باز می آیی
و هر درخت ، بوسه است
وقتی كه مفصل تو ملاقاتی است
بین صفات باد و تكبیر توفان
و در هوای دهكده پیشانی تو وسعت اطراف هجر را
محدود می كند
تو باز می آیی با موجی از خلیج احمر
و گامی از عصای موسی
و شكل راه رفتن تو
معنای مثنوی است
و روح مولوی است اینك
كز ساق تو حكایت نی را
بر می دارد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواب دیدم:در بیابانى دراز
خاک ره از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم،تنگ شد

اختری آویخت بر سقف سپهر
مار شد،پیچید دور گردنم
بر زدم فریاد:واى!
ابرى چو کوه_
غول شد،افتاد بر روى تنم

خنجرى بر چشم خورشیدی نشست
قطره ی خونى به درگاهم چکید
کوکبی افتاد بر بامم،شکست
شب پره شد،در غبار شب پرید

آفتابی سرخ درمن سبز شد
سبزها در زرد ِجانم ریخت،گرم
بانگ کردم:وه!چه آف....
اشکم ز شوق_
قفل شد،بر چفت لب آویخت،نرم

جستم از خواب:آسمانی تار،تار،
کفترى فانوس بر منقار داشت
ماه مى نالید و روى گونه هاش،
جاى دندانهاى گرگی هار داشت

باز دیدم در بیابانی دراز،
خاک راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد،بر دست هایم تنگ شد.

 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]دختر تصویر 1 [/h]
تا رها سازم سرودم را
عشق را آیینه كردم
در دل آیینه تصویری ندانم از كجا
رویید
جان شكفت از شوق دیدار و سرودم را
در شكوه سبز آینه رهاتر كرد
ای نگاه تو نسیم نور
انتظار ساقه را پیغام روییدن
ای تماشا !‌ ای طنین دور
دیده را در راه تاریك عطش ها
صبح نوشیدن
خسته از دیدار خویش ام باز كن
در تنم جوبار گرم خواب را
شایدم بیراهه ی رویا دهد
جلوه های روشن محراب را
شاید از شوق نیایش دست ها
از تنم پرواز گیرد سوی تو
شاید آن قندیل های سز تاب
شعله در من ریزد از جادوی تو
باز كن پیوند مژگان ها كه رود
در دل نیزار ها جاری شود
مردم چشم مرا بنواز تا
نقطه ی پایان بیزاری شود
در شكوه سبز آینه رهاتر شد
تا سرود من
جنبشی افتاد بر تصویر
فاصله ای باز كرد
از من جداتر شد
 

samiyaran

عضو جدید
در كوچه های شن بی دیوار
با نام كوچه های بسیار
بسیار می دویدم
فریادم از تأنی تا می شد
در تای مهربان دفتر ها
و راهم از عروسك های نور
جشن درختكاری بود
كز شعله های گردن هاشان
از گردن های شعله ای
دست و پرنده جاری بود
همواره بود راهم اما من
همواره شیب می جستم
با ما پرنده های پر از پژواك
با ما پرنده های پریدن در خاك
مثل كبوتر شخم
وقت عبور بركت از خاك
وقتی كه گام گل میعان می گیرد
اینك كه دست های ما را به روی فریاد
بسته اند
در لحظه ی میان گودال
بسایر مانده ایم و صدایی
حتی صدای پر
دیگر
نمی كنیم
 

samiyaran

عضو جدید
از ترس بودم
از شرم بودم
از سایه ی كنار تو بودم
دست من از سكوت پهلوهایت بود
و آن مایع تپنده ی محبوس
از پله های مردانه بالا می رفت
وقتی كه در فضای عظیم ترس
در لثه ی كبود تو دندان های دیوانه ام را
كشف كردم
چون برج كاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حیوانی داشت
ماه برهنه حاشیه ی شن گریست
و مایع حیات ، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حیف ، از نفس بودم
وقتی كه پر
در ناف نور گذر می كرد
گفتی تمام منظره هایت را
پرت كن
اما من
باغی در آستان زمستان بودم
 

samiyaran

عضو جدید
زیرا خلاصه ی تن تو در انگشت های كپسولی است
كه من خلاصه می شوم
وقت جنون پوستی ارتباط
هربار
كه این كلید بار گشودن دارد
و در كنار این عصب مستعار
صد شیرخواره رشد طبیعی شان را
با یاد زانوان و از یاد می برند
در زانوی تو
چهره ی یك شیرخواره تا ابد
بی رشد مانده است
وقت جنون پوستی ارتباط
باغ مثلث تو
منظومه ی سیاه كلاغان را
از قله ی سپیدار
پر می دهد
منظومه ی سیاه تو
پرواز هوشیار كلاغان است
وقتی خلاصه می شوم
 

samiyaran

عضو جدید
تمام فاجعه از چشم می رود
و چشم
میان نام تو
تالار برگ
فضای فاجعه است
فضا فضا هایش را بارید
و برگ ها كه فضا ها را تقسیم می كردند
سقوط كردند
و در تمام طول عصب هایم
فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی
پیچید
میان نام تو بوی گیاهی صدف تو
به آبیاری كاكتوس
حساس شد
و پوستم
سریع شد
و پوستم
از آب های شكسته سریع شد
در ارتباط های میان توان و تن
پرنده ای متراكم می شد
در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح
پرنده ای كه با من می رفت
تمام فریادش در چشمش بود
و چشم ، آه
تمام فاجعه از چشم می رود
ای ناتمام
وقتی برای بافتن وقت نیست
وقتی برای دانستن خوردن
وقتی برای خوردن دانستن
 

samiyaran

عضو جدید
[h=1]من از دوستت دارم[/h]
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق از عارفانه می گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فكر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می كردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوه ی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنه ام تو دیدن باش
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Aseman Etemaad یدالله بهزاد کرمانشاهی مشاهير ايران 15

Similar threads

بالا