////////////////////
البته از ملتی که صبح گفتند درود مصدق و همانروز عصر اش گفتند مرگ بر مصدق نباید انتظار بیشتری داشت
دكتر مصدق، سومین و آخرین دخترش، خديجه را، بسیار دوست داشت و تا واپسين دم نگران او بود و به فرزندان خود توصيه كرد كه مواظب وي باشند. تا موقعي كه پسران وي غلامحسين و احمد زنده بودند، مواظب او بودند و هزينه ي درمان او را تامين ميكردند، ولي از آن پس، خدیجه تنها در گوشهی يكي از آسايشگاههاي دولتي سويس در ميان بيماران رواني با هزينه دولت سويس به سر برد. يكي از ايرانيان كه با دختر مصدق ديدار كرده بود، چنین نوشت:
« به نام يك ايراني دلسوخته كه از اين آسايشگاه بازديد كرده و از نزديك با خديجه به گفتگو نشسته است، به شرح اين ديدار ميپردازم: در جستجو براي يافتن خاطره هايي از مصدق، در سويس خانهاي را پيدا مي كنم كه مصدق دوران دانشجويي اش را در آن گذرانده است. مي كوشم اطلاعات بيشتري كسب كنم كه مي شنوم دختر وي خديجه مصدق،آخرين و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملي، سالهاست كه در آسايشگاه بيماران رواني نوشاتل،به هزينه ي دولت سويس در نهايت فقر و تنگدستي به زندگي ادامه مي دهد. بالاخره با آسايشگاه بيماران روحي تماس مي گيرم. با بي اعتنايي پرستاري مواجه مي شوم كه مي پرسد:"چه نسبتي با وي داريد؟"مي كوشم براي وي توضيح دهم كه "پدر اين بانوي سالمند نخست وزير ملي ايران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطر ميليون ها ايراني نمي رود و به همين دليل است كه مي خواهم دختر وي را ببينم."پرستار با لحني استهزاء آميز مي خندد و از پشت تلفن مي گويد پس چرا ايرانيان از اين دختر قهرمان ملي سراغ نمي گيرند و بالاخره مي گويد بايد از پزشك معالج وي اجازه بگيرم.پس از چند لحظه اجازه ي ملاقات مي دهد.مي پرسم چه چيز هايي لازم دارد تا برايش تهيه كنم و قرار ساعت 5 بعد از ظهر را مي گذارم. در وقت تعيين شده به آسايشگاه سالمندان مي روم.به دفتر مي روم و مي گويم براي ملاقات چه كسي آمده ام. دكتر به پرستار دستوراتي ميدهد. چند لحظه بعد پرستار با بانويي سالخورده كه بايد بين 60 تا 70 سال داشته باشد، وارد مي شود. به طرفش مي روم و به او اداي احترام مي كنم. احساس ميكنم اين اداي احترام از جانب ميليونها ايراني تقديم مصدق ميشود كه هنوز خاطرهي فداكاريهاي او را فراموش نكردهاند. پرستار مي پرسد:"مي خواهيد در اتاقش صحبت كنيد يا همينجا؟"پاسخ را به او واگذار ميكنم. خديجه ميگويد همينجا.دسته گلي را كه براي او آوردهام ميگيرد به او ميگويم كه ايراني هستم و اگر كاري دارد حاضرم برايش انجام دهم. اما فقط تشكر ميكند. پس از چند لحظه بيآنكه چيزي بخواهد يا حرفي زده باشد، فقط يك بار ديگر تشكر ميكند و از اتاق بيرون ميرود. وقتي شماره اتاقش را ميپرسم، مي ايستد و شمرده ميگويد"صد و هفده." بعد خدا حافظي ميكند و دسته گل را پس ميدهد. مي پرسم "مگر گل دوست نداريد؟" پاسخش فقط تشكر است. به عقيده من اين درستترين پاسخي بود كه او داد. زيرا 49 سال از احوال تنها بازمانده ي مصدق قهرمان ملي بي خبر بودهايم و او را به حال خود رها كردهايم و به عنوان يك ايراني او را فراموشش كردهايم." با بغضي جانسوز در گلو به دفتر آسايشگاه بر مي گردم،دسته گل را به پرستار ميدهم. ميگويد:"چه شانسي!" از علت بيمارياش ميپرسم و پاسخ ميشنوم به دنبال غارت منزل دكتر مصدق در 28 مرداد 32 و زنداني شدن، چون دختر بسيار حساسي بوده و پدرش را خيلي دوست داشته، دچار اختلال رواني ميشود. از اين پرستار ميپرسم هزينه نگهداريش چگونه تأمين ميگردد؟ پاسخ او مثل پتكي بر سرم فرود مي آيد.هيچ كس براي وي پولي نمي فرستد." تمام اعضاي خانوادهي او مرده اند. ما به سفارت ايران اطلاع داديم و از آنها خواستيم كه مخارج وي را تأمين كنند، ولي قبول نكردند و پاسخي ندادند. در حال حاضر آسايشگاه بر خلاف رسم جاري خود علاوه بر تحمل مخارج وي ماهانه حدود صد فرانك هم به وي ميپردازد تا اگر چيز خاصي لازم داشته باشد تهيه كند." پرستار اضافه ميكند من تعجب ميكنم"ايران يك كشورثروتمند است و همين حالا هم دولت ايران دارد يك رستوران 6 ميليون فرانكي در ژنو مي سازد، ولي برايش دشوار است هزينهي يك بيمار را بپردازد. مگر شما نميگوييد پدر وي نخست وزير بزرگي در تاريخ ايران بوده است؟!" با قلبي پر از اندوه از آسايشگاه خارج مي شوم. كنار درياچه به ساحل چشم مي دوزم. به ياد مردي مي افتم كه در دوران نخست وزيري اش حتي از دريافت حقوق ماهانه خود داري مي كرد. به هر حال واقعيت اين است كه هم اكنون خديجه مصدق در شرايط نامساعد اما با وقار و آرامش در يك آسايشگاه رواني بدون هيچ گونه در آمدي در سويس روزگار مي گذراند و مهمان دولتي بيگانه مي باشد.»
البته از ملتی که صبح گفتند درود مصدق و همانروز عصر اش گفتند مرگ بر مصدق نباید انتظار بیشتری داشت
دكتر مصدق، سومین و آخرین دخترش، خديجه را، بسیار دوست داشت و تا واپسين دم نگران او بود و به فرزندان خود توصيه كرد كه مواظب وي باشند. تا موقعي كه پسران وي غلامحسين و احمد زنده بودند، مواظب او بودند و هزينه ي درمان او را تامين ميكردند، ولي از آن پس، خدیجه تنها در گوشهی يكي از آسايشگاههاي دولتي سويس در ميان بيماران رواني با هزينه دولت سويس به سر برد. يكي از ايرانيان كه با دختر مصدق ديدار كرده بود، چنین نوشت:
« به نام يك ايراني دلسوخته كه از اين آسايشگاه بازديد كرده و از نزديك با خديجه به گفتگو نشسته است، به شرح اين ديدار ميپردازم: در جستجو براي يافتن خاطره هايي از مصدق، در سويس خانهاي را پيدا مي كنم كه مصدق دوران دانشجويي اش را در آن گذرانده است. مي كوشم اطلاعات بيشتري كسب كنم كه مي شنوم دختر وي خديجه مصدق،آخرين و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملي، سالهاست كه در آسايشگاه بيماران رواني نوشاتل،به هزينه ي دولت سويس در نهايت فقر و تنگدستي به زندگي ادامه مي دهد. بالاخره با آسايشگاه بيماران روحي تماس مي گيرم. با بي اعتنايي پرستاري مواجه مي شوم كه مي پرسد:"چه نسبتي با وي داريد؟"مي كوشم براي وي توضيح دهم كه "پدر اين بانوي سالمند نخست وزير ملي ايران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطر ميليون ها ايراني نمي رود و به همين دليل است كه مي خواهم دختر وي را ببينم."پرستار با لحني استهزاء آميز مي خندد و از پشت تلفن مي گويد پس چرا ايرانيان از اين دختر قهرمان ملي سراغ نمي گيرند و بالاخره مي گويد بايد از پزشك معالج وي اجازه بگيرم.پس از چند لحظه اجازه ي ملاقات مي دهد.مي پرسم چه چيز هايي لازم دارد تا برايش تهيه كنم و قرار ساعت 5 بعد از ظهر را مي گذارم. در وقت تعيين شده به آسايشگاه سالمندان مي روم.به دفتر مي روم و مي گويم براي ملاقات چه كسي آمده ام. دكتر به پرستار دستوراتي ميدهد. چند لحظه بعد پرستار با بانويي سالخورده كه بايد بين 60 تا 70 سال داشته باشد، وارد مي شود. به طرفش مي روم و به او اداي احترام مي كنم. احساس ميكنم اين اداي احترام از جانب ميليونها ايراني تقديم مصدق ميشود كه هنوز خاطرهي فداكاريهاي او را فراموش نكردهاند. پرستار مي پرسد:"مي خواهيد در اتاقش صحبت كنيد يا همينجا؟"پاسخ را به او واگذار ميكنم. خديجه ميگويد همينجا.دسته گلي را كه براي او آوردهام ميگيرد به او ميگويم كه ايراني هستم و اگر كاري دارد حاضرم برايش انجام دهم. اما فقط تشكر ميكند. پس از چند لحظه بيآنكه چيزي بخواهد يا حرفي زده باشد، فقط يك بار ديگر تشكر ميكند و از اتاق بيرون ميرود. وقتي شماره اتاقش را ميپرسم، مي ايستد و شمرده ميگويد"صد و هفده." بعد خدا حافظي ميكند و دسته گل را پس ميدهد. مي پرسم "مگر گل دوست نداريد؟" پاسخش فقط تشكر است. به عقيده من اين درستترين پاسخي بود كه او داد. زيرا 49 سال از احوال تنها بازمانده ي مصدق قهرمان ملي بي خبر بودهايم و او را به حال خود رها كردهايم و به عنوان يك ايراني او را فراموشش كردهايم." با بغضي جانسوز در گلو به دفتر آسايشگاه بر مي گردم،دسته گل را به پرستار ميدهم. ميگويد:"چه شانسي!" از علت بيمارياش ميپرسم و پاسخ ميشنوم به دنبال غارت منزل دكتر مصدق در 28 مرداد 32 و زنداني شدن، چون دختر بسيار حساسي بوده و پدرش را خيلي دوست داشته، دچار اختلال رواني ميشود. از اين پرستار ميپرسم هزينه نگهداريش چگونه تأمين ميگردد؟ پاسخ او مثل پتكي بر سرم فرود مي آيد.هيچ كس براي وي پولي نمي فرستد." تمام اعضاي خانوادهي او مرده اند. ما به سفارت ايران اطلاع داديم و از آنها خواستيم كه مخارج وي را تأمين كنند، ولي قبول نكردند و پاسخي ندادند. در حال حاضر آسايشگاه بر خلاف رسم جاري خود علاوه بر تحمل مخارج وي ماهانه حدود صد فرانك هم به وي ميپردازد تا اگر چيز خاصي لازم داشته باشد تهيه كند." پرستار اضافه ميكند من تعجب ميكنم"ايران يك كشورثروتمند است و همين حالا هم دولت ايران دارد يك رستوران 6 ميليون فرانكي در ژنو مي سازد، ولي برايش دشوار است هزينهي يك بيمار را بپردازد. مگر شما نميگوييد پدر وي نخست وزير بزرگي در تاريخ ايران بوده است؟!" با قلبي پر از اندوه از آسايشگاه خارج مي شوم. كنار درياچه به ساحل چشم مي دوزم. به ياد مردي مي افتم كه در دوران نخست وزيري اش حتي از دريافت حقوق ماهانه خود داري مي كرد. به هر حال واقعيت اين است كه هم اكنون خديجه مصدق در شرايط نامساعد اما با وقار و آرامش در يك آسايشگاه رواني بدون هيچ گونه در آمدي در سويس روزگار مي گذراند و مهمان دولتي بيگانه مي باشد.»

آخرین ویرایش توسط مدیر: