کوروش قرن بیستم !

pckho0r

عضو جدید
در این تاپیک قصد دارم تا سلسله خاطراتی رو از کتابی با عنوان ((کوروش قرن بیستم !)) تدوین علی شجاعی صائین قرار بدم.

مطالبی که در ادامه خواهید خواند خاطراتی درباره رواج چاپلوسی و تملق در دوره سلطنت محمدرضا پهلوی است؛ روایاتی که از نخستین لحظه های پادشاهی او اغاز میشود و به روزگار فرار و در به دری او به پایان می رسد.

البته بنده به خاطر محدودیت زمانی به طور سلیقه ای بعضی خاطراتی را که حاوی نکات مهم تر و جالب تر بوده اند را انتخاب و رونویسی (تایپ) کرده ام.
امیدوارم مورد توجه دوستان گرامی قرار گیرد.




سکه هایی برای ابدیت

اسکندر دلدم ، در کتاب خود چنین اورده است :
در جریان احداث سد فرحناز پهلوی (لتیان کنونی) بر روی رودخانه جاجرود ، هویدا یک مشت سکه طلای 10 پهلوی از جیب خود دراورده و در داخل بتون پایه سد ریخت. خبرنگاران و حضار اه از نهادشان درامد که چرا هویدا سکه های طلای گران قیمت را به جای اینکه داخل سیمان بریزد و زیر خروارها بتون مدفون کند ، بین انها تقسیم نمی کند.
همه از این عمل نابهنگام هویدا تعجب کرده بودند ، اما هویدا خطاب به شاه و فرح که در مراسم بتون ریزی و شروع ساختمان سد فرحناز حضور داشتند ، اظهار داشت: ((این سکه های طلای منقوش به تمثال مبارک ملوکانه را بدین جهت در اعماق بتن پایه های سد می ریزد که ده ها هزار سال بعد باستان شناسان اینده (!) انها را کشف کنند و اگاه شوند که در عصر شکوهمند کدام پادشاه خردمند ، این سازندگی های عظیم صورت گرفته و چنین سدهای عظیمی ساخته شده اند!)).
شاه از این چاپلوسی هویدا بسیار خوشش امد و خنده شادی ، تمام پهنه صورتش را فراگرفت.
از ان تاریخ به بعد ، هرکجا قرار بود ساختمانی احداث شود ، مقدار زیادی سکه های طلا را مشت مشت داخل بتون پایه های ان می ریختند تا هزاران سال بعد ، توسط باستان شناسان کشف شود !

منبع: من و فرح پهلوی ، جلد 3 ، صفحه 1245




این همه اوقات فراغت

مولف کتاب ((من و فرح پهلوی)) در کتاب خود نوشته است:
هویدا در بازدید از کارخانه مونتاژ پیکان (ایران ناسیونال) اظهار داشت:
((در کشورهای غربی مثل امریکا و انگلستان ، هم مردم وقت کم می اورند و هم دولت ها (!) چون شیوه مدیریت غربی غلط است.در مملکت ما تحت رهبری های داهیانه شاهنشاه اریامهر ، مدیران عصر انقلاب سفید ، شگفتی به وجود اورده اند و دنیا باید از شیوه های مدیریتی ما درس بیاموزد.ما در اینجا همه مان وقت زیاد می اوریم و دولت حالا درصدد پیدا کردن راه حلی برای گذراندن این همه اوقات فراغت (!) توسط مردم است.))

منبع: من و فرح پهلوی ، جلد 3 ، صفحه 1185




با ارزش ترین کتاب

علی بهزادی:
هویدا در پنجم بهمن 1356 پس از انتشار کتاب ((به سوی تمدن بزرگ)) نوشته شاه گفت: ((این کتاب با ارزش ترین و پر اهمیت ترین کتاب تاریخ دوران جدید ایران است!)) و در پی ان ، بارها ، درباره انکه ما به زودی پنجمین قدرت جهانی خواهیم شد (!) و درامد سرانه ما در چند سال اینده به ژاپن و اروپای غربی خواهد رسید (!) داد سخن داد.

منبع: شبه خاطرات ، جلد 1، صفحه 783




فقط به حضور شاهنشاه می رسیم !

نویسنده کتاب ((من و فرح پهلوی)) ، چنین روایت کرده است:
هویدا در اظهاراتش ، از شاه به عنوان پدر تاجدار و ناجی ملت نام می برد و می گفت: (( در کشورهای غربی زیاد بحث و گفت و گو می کنند. در ممالک خارجی برای یک تصمیم گیری ساده ، مدتها در مجلس مجادله می شود و چندین دور رای گیری به عمل می اید ، در حالی که ما اینجا فقط به حضور شاهنشاه می رسیم ، نظر مبارکشان را می پرسیم و سپس به ان عمل می کنیم !!!))

منبع: من و فرح پهلوی ،جلد 3، صفحه 1137



گوسفندی در کاخ نیاوران

فریده دیبا:

یک روز رئیس محافظان کاخ نیاوران ، نزدیک میز عصرانه ما که در محوطه مشجر کاخ قرار داده شده بود ، امد و ضمن ادای احترامات نظامی ، به محمدرضا گفت که یک پیرمرد روستایی و پسرش همراه با یک گوسفند چاق و چله جلوی درب ورودی کاخ امده و متحصن شده و می گویند این گوسفند را برای اهدا به اعلیحضرت اورده اند و تا ان را شخصآ به خاک پای ملوکانه اهدا نکنند ، این جا را ترک نخواهند کرد!

محمدرضا مانده بود که چه جوابی بدهد.فرح از شنیدن این مطلب متبسم شد و از محمدرضا خواست اجازه دهد پیرمرد روستایی و فرزندش شرفیاب شوند!
وقتی رئیس گارد ، پیرمرد روستایی و پسرش را به درون کاخ اورد ، انها یک گوسفند چاق و پروار با پشم های براق سفید همراه داشتند.

پیرمرد و فرزندش که معلوم بود تعلیم دیده اند ، تعظیم غرّایی کردند و پس از بوسیدن دست محمدرضا و دخترم ، مطالبی را به نظم و نثر در مدح شاهنشاه و علیاحضرت و پیشرفت های مملکت بیان داشتند.

محمدرضا علت اوردن گوسفند را پرسید.
پیرمرد روستایی گفت: در سال های اخیر ، با انجام انقلاب سفید و تقسیم اراضی ، وضع کشاورزی و دامداری ترقی کرده و من که در گذشته دو تا بز هم نداشتم ، حالا مالک چندین و چند گله گوسفند هستم که انها را شماره نمی توانم بکنم !

بعد هم اضافه کرد:
به منظور حق شناسی و سپاس از زحمات اعلیحضرتین ، این گوسفند را که امسال پروار کرده ، برای هدیه به خانواده سلطنتی به تهران اورده است !

محمدرضا از این تئاتری که در برابرش به اجرا دراوردند ، خیلی مشعوف شد و کیف کرد.(صحنه سازی را باور کرده بود!)
فورآ دستور داد عکاس حاضر کرده و عکس این پدر و پسر را بگیرند و در روزنامه ها با شرح و تفصیلات فراوان چاپ کنند !

انعامی هم به مرد روستایی و پسرش داد و انها را مرخص کرد.موقع خروج روستایی از کاخ ، رئیس گارد که خودش اذربایجانی و از اهالی اهر بود ، او را صدا می کند و می پرسد : پدر جان تو از کجا امده ای؟
مرد روستایی از بخت بد می گوید: از اهر !

رئیس گارد شروع می کند به زبان ترکی اذربایجانی با او صحبت کردن و مشاهده می کند مرد روستایی حتی یک کلمه اذری نمی داند !

تازه متوجه می شود او حتی لهجه اذری هم ندارد و فارسی را خیلی سلیس و روان حرف می زند.رئیس گارد به خیال اینکه کشف مهمی کرده است و چه بسا توطئه ای در کار باشد ، مرد روستایی و فرزندش را به ساختمان حفاظت کاخ منتقل و شروع به پرس و جو و تحقیقات می کند.

نتیجه تحقیقات نشان می دهد که این مرد ظاهرآ روستایی ، که خود را به شکل و شمایل دهاتی ها و چوبدارها دراورده بود ، از هنرپیشگان درجه سوم تئاترهای خیابان لاله زار تهران است که توسط اقای ولیان (وزیر کشاورزی وقت) اجیر شده تا این نمایش را در حضور محمدرضا اجرا کند !

رئیس گارد ادرس و مشخصات هنرپیشه روستایی نما را گرفت و بعدآ موضوع را به فرح اطلاع داد.
دخترم از او خواست تا در این مورد با کسی صحبت نکند.فردای این نمایش ، عکس و تفصیلات مربوط به اهدای گوسفند و ملاقات مرد روستایی و فرزندش با محمدرضا ، در صفحات اول دو روزنامه اصلی تهران یعنی کیهان و اطلاعات با تیترهای درشت چاپ شد.

البته فرح موضوع را به محمدرضا گفته بود و همه میدانستیم که این نمایش ساختگی بوده است ، اما محمدرضا موضوع را به روی خود نیاورد.
بعدآ که دخترم ولیان را مورد مواخذه و عتاب قرار داده و او را به دروغ پردازی و ریاکاری متهم کرده بود ، ولیان برای نجات خود گفته بود که طراح این نمایش ، شخص اقای نخست وزیر (هویدا) بوده است و او بی تقصیر می باشد !

منظورم از یاداوری این خاطره که مربوط به سال 1355 است ، این است که نشان بدهم چگونه هویدا برای مدت 13 سال با محمدرضا بازی میکرد.در حقیقت ، رگ خواب محمدرضا را به دست اورده و با شناسایی نقاط ضعف محمدرضا سوار بر خر مراد شده بود !

منبع : دخترم فرح ، ترجمه الهه رئیس فیروز ، صفحه 297




ما از اعلیحضرت سوال نمی کنیم !

علی بهزادی از مدیران نشریات قبل از انقلاب بود که با مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم میکرد.نامبرده به دلیل روابط نزدیکی که با برخی از درباریان داشت ، به فکر افتاد از این رابطه خود استفاده کند ، لذا به نصرت الله معینیان ، رئیس دفتر مخصوص شاه ، مراجعه می نماید:

هرگز در عمرم این قدر درباره موضوعی پافشاری نکرده بودم.می دانستم اگر ان روز موفق نشوم ، هرگز مشکلم در این زمینه حل نخواهد شد.گفتم:

در این صورت می توانم از شما یک تقاضا بکنم ؟

با مهربانی گفت:

البته...البته...

گفتم:

-شما هر روز حضور اعلیحضرت می روید و جریانات روز را به عرض می رسانید.از جمله اینها ، یکی هم ارائه مطبوعات کشور است. ممکن است وقتی که مجله سپید و سیاه را به حضورشان می برید، به عرض برسانید که من از شما چنین تقاضایی کرده ام.

اگر مخالف بودند که هیچ ، اما اگر مخالفت نفرمودند ، به خوش کیش تلفن کنید.

مثل انکه سخن کفرامیزی از دهانم خارج شده باشد ، یکدفعه گفت:

-یعنی می گویید من از اعلیحضرت سوال کنم ؟! مگر چنین چیزی ممکن است. ما هرگز از اعلیحضرت درباره چیزی سوال نمی کنیم و چیزی را هم به ایشان القا نمی کنیم. ایشان هر وقت اراده فرمودند چیزی بپرسند ، از ما سوال می کنند ، ما هم جواب میدهیم !

منبع: شبه خاطرات ، جلد دوم ، صفحه 514
 

pckho0r

عضو جدید
خاطره زیر حاوی نکات بسیار جالب و البته احمقانه ای است که توصیه می کنم با وجود متن زیاد حتمآ مطالعه کنید.


وجود مبارک دچار خارش دست شده اند !


مینو صمیمی ، منشی سفارت ایران در سوییس:

یکی از وظایف بسیار دشوارم در مواقع سفر شاه به سوییس که در موارد عدیده حالت مسخره نیز به خود می گرفت - دوندگی برای تامین خواسته های عجیب و غریب شاه و ملکه بود ، و این امر البته به وسواس بیمارگونه شخص سفیر نیز ارتباط پیدا می کرد، که دائم در هول و هراس بود تا مبادا کمترین تعللی در اجرای دستورات ((شاهانه)) صورت گیرد.

گاه که ملکه فرح شخصآ یاداشت می فرستاد و یا تلفن می کرد، سفیر سر از پا نمی شناخت تا انچه مورد نیاز ملکه بود ، به سرعت تامین کند ، و هربار از سوی وزیر دربار یا طبیب مخصوص شاه به وسیله تلفن یا ارسال یادداشت ، چیزی از سفیر خواسته می شد.او همه اعضای سفارت خانه را بسیج می کرد تا هر طور شده فورآ هرچه خواسته اند ، برایشان تهیه کنیم.

سفیر از همان روز اول به من هشدار داده بود که هیچ تعللی را در راه اجرای دستورات شاه و ملکه و همراهانشان نمی بخشد و باید کاملآ چشم و گوشم باز باشد تا تمام نیازهاشان را در اسرع وقت تامین کنم.

او به قدری از شاه و درباریان می ترسید که گاه واقعآ دلم به حالش می سوخت. ولی این حالت نه فقط منحصر به شخص سفیر ، که دیگر اعضای سفارت خانه را هم ، شامل می شد و انها نیز با احساس عجر توام با وحشت در مقابل شاه و درباریان ، به گونه ای رفتار می کردند که گویی شاه چون خداوندگار است و باید هم از او ترسید و هم به فرامینش بی چون و چرا گردن نهاد.

برای اگاهی به ماجرای مضحکی که گاه به خاطر وسواس و وحشت حاکم بر سفارت خانه در تامین خواسته های شاه پدید می امد ، بد نیست نمونه ای را نقل کنم:


یک روز بعد از ظهر ، در عین حال که مشغول ترجمه مقاله مندرج در یکی از روزنامه های المانی زبان سوییس بودم ، گهگاه نگاهی نیز از پنجره به درختان صنوبر پوشیده از برف می انداختم و ارزو می کردم کاش از ان همه بار مسئولیت اسوده می شدم تا بار دیگر ازادی را به دست اورم.

مقاله ای که مشغول ترجمه اش بودم ، به مسائل ایران ارتباط پیدا میکرد و تحت عنوان ((تریاک، نان روزانه ایرانی ها)) به نکاتی اشاره داشت که چون میدانستم که مضمون ان به مذاق مقامات کشور خوش نمی اید ، مردد بودم که ایا واقعآ سفیر ترجمه مقاله را به دست شاه در ((سن موریتس)) خواهد رساند یا نه؟ زیرا طبق تجربیاتم در همان مدت کوتاه ، به این نتیجه رسیده بودم که سفیر فقط مقالات حاوی تحسین و تمجید از شاه را به وی ارائه میدهد و هر چه مقاله انتقادامیز باشد ، در بایگانی سفارت خانه نگه می دارد.

ضمن ترجمه مقاله ، غرق در افکار خودم بودم که یک مرتبه دیدم سفیر در مقابلم ایستاده و با صدایی که از فرط عجله می لرزد ، به من دستور می دهد:

((زود باش! هر کاری داری زمین بگذار و اماده شو که یک کار بسیار بسیار فوری پیش امده است.))
و بلافاصله نیز ادامه داد :

((هم اکنون خبر داده اند که اعلیحضرت همایون شاهنشاه اریامهر به دلیل عود بیماری اگزمای مزمن ، وجود مبارک ، دچار خارش دست شده اند و نیاز به یک پماد کورتیزون دارند ، که گویا برای رفع ناراحتی ایشان بسیار موثر است و باید به سرعت تهیه شود.)) ...

از گفته های سفیر چنین فهمیدم که یکی از همراهان شاه برای رفع خارش دست او ، پماد کورتیزون را توصیه کرده و وزیر دربار هم از سفارتخانه خواسته تا فورآ این پماد خریداری و به سن موریتس ارسال شود.

اولین فکری که به ذهنم رسید ، رفتن به نزدیک ترین داروخانه برای خریدن پماد کورتیزون بود و بلافاصله نیز با راننده مخصوص سفیر حرکت کردم تا در اولین داروخانه پماد مورد نظر را تهیه کنم.

مدیر داروخانه با شنیدن نام پماد کورتیزون ، سری تکان داد و گفت : ((پمادی به این نام نداریم.)) و انگاه پس از جستجو در کتاب قطور راهنمای داروها توضیح داد : ((اصولآ چون پمادی به این نام در سوییس ساخته نمی شود ، یافت ان در سراسر سوییس محال است.ولی پمادهایی حاوی کورتیزون با نام های دیگر وجود دارد که می تواند به جایش مصرف شود.))

وقتی به سفرت خانه برگشتم و گفته مدیر داروخانه را برایش نقل کردم ، یک مرتبه جهنمی به پا شد و سفیر با درشتی خطاب به من فریاد زد:

((من نمی فهمم چطور شما حرف یک داروساز احمق و ابله سوییسی را باور کرده اید و دست خالی برگشته اید. فورآ بروید و هرطور شده پماد کورتیزون را پیدا کنید... .))

چون میدانستم سفیر به دلیل ترس از شاه ، وسواس بیمار گونه ای برای اجرای دستورات او دارد ، ترجیح دادم در مقابل شماتت او از خود عکس العملی نشان ندهم و باز هم به جستجو ادامه دهم تا هرطور شده پماد مورد نظر شاه را پیدا کنم.

تمام ان روز بعداز ظهر تا شب در شهرهای مختلف سوییس ، از این داروخانه به ان داروخانه رفتم و حتی در ان سوی مرز ، جست و جوی داروخانه های داخل خاک المان را هم از قلم نینداختم ، تا شاید پماد کذایی را پیدا کنم؛ ولی از ان همه تکاپو ، هیچ نتیجه ای به دست نیاوردم... .

ولی من طی مدتی که با اتومبیل ، مناطق مختلف سوییس را زیر پا می گذاشتم ، هرجا با جواب منفی داروخانه ای روبرو می شدم ، به شدت حرص می خوردم ، و بیشتر هم از این موضوع عصبانی بودم که چرا تبدیل به یک عروسک بی اراده در دست مردی دیوانه شده ام و بیهوده باید وقتم را برای یافتن پمادی با نام مخصوص تلف کنم که احتمالآ یکی از درباری ها ان را به عنوان داروی موثر برای درمان خارش دست شاه معرفی کرده است.


به هر داروخانه ای می رسیدم ، پیشاپیش می دانستم چه جوابی خواهم گرفت و اصولآ هم از همان اول معلوم بود که هیچ نتیجه ای از ان همه دوندگی به بار نخواهد امد ، زیرا با اگاهی به دقت نظر سوییسی ها ، اطمینان داشتم که اگر می شد پماد مورد نظر را در سوییس یافت ، مطمعنآ اولین داروخانه می توانست ترتیب کار را بدهد و دیگر هیچ لزومی به جستجو از داروخانه های دیگر نبود.

موقعی که سرانجام در ساعت شش بعد از ظهر با دست خالی به سفارت خانه بازگشتم ، مواجهه با سفیری که از شدت ناراحتی رنگ به چهره نداشت ، به من فهماند که بیچاره در تمام مدت بعد از ظهر ، از سوی وزیر دربار - که همراه شاه در سن موریتس به سر می برد - تحت فشار قرار داشته تا هرچه زودتر پماد را پیدا کند و بفرستد.

سفیر پس از اگاهی از نتیجه منفی ماموریتم ، برای انکه جای هیچ چون و چرا باقی نماند ، به من دستور داد:

-همین الان تلفنی با اداره گمرک سوییس تماس بگیرید ، شاید او بداند این پماد را کجا می توان تهیه کرد.

- ولی قربان الان مدتی است وقت اداری تمام شده و نمی توان کسی را در اداره گمرک پیدا کرد.
-با این حال تماس بگیرید.

موقعی که تلفن کردم، کارمند کشیک گمرک گوشی را برداشت.ولی چون او نتوانست هیچ اطلاعاتی در مورد داروی مورد نظر بدهد ، سفیر اهسته در گوشم گفت : ((از او شماره تلفن منزل رییس اداره گمرک را بگیر.))

کارمند کشیک با شنیدم تقاضایم ، قاطعانه جواب داد که به هیچ وجه نمی تواند تفن منزل رییس را در اختیارم بگذارد.

ولی من چون میدیدم که سفیر عنقریب از شدت ناراحتی سکته خواهد کرد، با لحنی ملتمسانه به کارمند کشیک گفتم : ((خواهش می کنم به من کمک کنید.مساله خیلی فوری و حیاتی است .به مرگ و زندگی یک نفر ارتباط دارد...))

در حالی به خاطر این دروغگویی ، از خود احساس تنفر می کردم ، کارمند کشیک راضی شد تلفن مرا به رییس گمرک بدهد، تا اگر او شخصآ تمایل داشت ، با من تماس بگیرد.

چند دقیقه بعد که رییس گمرک تلفن کرد ، جریان را برایش شرح دادم و به خصوص تاکید کردم که سفارت خانه چشم به کمک او دوخته است.ولی رییس گمرک که لحن کلامش نشان می داد با مردم ازاری دیپلمات های ایرانی اشنایی کامل دارد، با بی تفاوتی گفت:

((باید تا فردا صبح صبر کنید تا من به اداره بروم و در انجا با نگاهی به پرونده داروها جواب شما را بدهم.))

موقعی که جواب رییس گمرک را برای سفیر ترجمه کردم ، او دفعتآ گوشی را از دستم گرفت و با زبان فرانسه شکسته بسته ، انقدر التماس و زاری کردتا بالاخره توانست رییس گمرک را راضی کند که همان شب با اتومبیل سفارت خانه به دفتر کارش برود و در مورد امکان یافتن پماد کورتیزون در سوییس ، به ما جواب قطعی بدهد.

حدود ساعت نه شب بود که رئیس گمرک از دفتر کارش به سفارت خانه تلفن کرد وگفت :

((در سوییس پمادی به نام کورتیزون ساخته نمی شود، اما در امریکا و انگلیس می توان پمادی به همین نام یافت.))

که سفیر نیز بعد از شنیدن این خبر ، بلافاصله با سفارت خانه های ایران در واشنگتن و لندن تماس گرفت ، و از انها خواست تا در اسرع وقت پماد مورد نیاز شاه را تهیه کنند و به سوییس بفرستند.

در حالی که مطمعن بودم اعضای هر دو سفارت خانه نیز بلافاصله در تکاپوی یافتن پماد به هر سو روانه شده اند ، سرانجام از لندن خبر دادند که پماد کورتیزون در داروخانه های انگلیس موجود است.

به این ترتیب ، یک سلسله تلاش بیهوده در وضعیتی به پایان رسید که اصلآ نیازی به ان همه دوندگی نبود و در داروخانه های سوییس نیز می توان پمادی حاوی کورتیزون را به راحتی یافت.

ولی چون نام تجاری دارو در سوییس چیز دیگری بود ، سفیر جرات نمی کرد پیشنهاد مرا بپذیرد و پمادی با همان فرمول - منها با نام تجارتی دیگر - برای استفاده شاه بفرستد، چرا که معتقد بود دستورات شاهنشاه باید مو به مو اجرا شود و هرگز کسی حق ندارد کلمات او را به میل خود تعبیر کند.

بالاخره کابوس پماد کورتیزون موقعی به پایان رسید که یک هواپیمای اختصاصی از سوییس به لندن رفت و با خود بیست لوله پماد کذایی را به زوریخ اورد(!) بعد هم این پمادها در فرودگاه زوریخ به یک اتومبیل انتقال یافت و به سرعت به سن موریتس فرستاده شد تا برای درمان خارش دست اعلیحضرت (!) مورد استفاده قرار گیرد.

منبع: پشت پرده تخت طاووس (مینو صمیمی) ، ترجمه حسین ابوترابیان ، صفحه 81
 

pckho0r

عضو جدید
فورآ پزشک سوییسی ایشان را بفرستید

مینو صمیمی:

برای انکه نمونه ای هم ارائه داده باشم ، بد نیست در اینجا خاطره ای را نقل کنم که توقعات مضحک شاه و درباریان را از سفارت خانه ایران در سوییس به خوبی نشان می دهد.

حوالی نیمه شب یکشنبه ای ، تلفن منزلم زنگ زد و سفیر -چنانکه گویی فاجعه ای رخ داده است- با عجله و لحنی هیجان زده ، از من خواست فورآ قلم و کاغذ بردارم و انچه می گوید ، به دقت یادداشت کنم:

...هم اکنون از تهران خبر داده اند که شاهنشاه اریامهر دچار دندان درد شده اند و دندان پزشک سوییسی خود را احضار کرده اند.شما فورآ با این دکتر تماس بگیرید و همین امشب نیز ترتیب سفرش را به تهران بدهید... من اینجا پای تلفن منتظر خبر شما نشسته ام و فراموش نکنید که جناب وزیر دربار هم امشب در تهران ، پای تلفن ، منتظر اقدام ما نشسته اند.

گوشی تلفن را در حالی گذاشتم که واقعآ نمی دانستم چطور می توان در ان ساعت یکشنبه شب ، به دندان پزشک شاه دسترسی پیدا کرد و تازه بعد هم او را شبانه به هویپیما نشاند و به تهران فرستاد؟!

تعجبم بیشتر از شخص سفیر بود که از قرار معلوم سالها در اروپا اقامت داشت ؛ ولی هنوز نمی دانست تهیه بلیط هواپیما در ساعات نیمه شب یکشنبه ، اصلآ برای هیچکس مقدور نیست ، و در عین حال که درک نمی کردم او چطور نتوانسته وزیر دربار را از قضیه اگاه کند و بفهماند که تا صبح روز دوشنبه ، هیچ کاری از دستمان بر نمی اید.

بیشتر از این جهت حرص می خوردم که سفیر واقعآ به چه دلیل از امادگی دندان پزشک سوییسی برای سفر به تهران -در ان فرصت بسیار کوتاه- اطمینان داشته است؟

ضمنآ این مسئله مطرح بود که : ایا واقعآ در ایران نمی شد دندان پزشکی برای معالجه دندان درد شاه یافت؟... مسلمآ می شد؛ ولی وزارت دربار شاهنشاهی ، عادت داشت همواره لقمه را از پشت سر به دهان بگذارد.

رفتار سفیر -که به نظرم ادم تحصیل کرده و فهمیده ای می امد- ان قدر برایم حیرت انگیز بود که نمی توانستم جز ترس فراوان او از شاه ، علت دیگری برای توجیه اقداماتش بیابم.ولی ضمنآ این سوال هم دائم در ذهنم مطرح بود که : ایا شخص شاه ادم ترسناکی است یا رفتار اطرافیانش او را به صورت ((ایوان مخوف)) دراورده است؟

بعدها موقعی که وارد خدمت دربار شدم و در موارد عدیده با شاه و اطرافیانش برخورد کردم ، تازه توانستم پاسخ مناسبی برای سوال خود بیابم و از این حقیقت اگاه شوم که :

شاه موجود ترسناکی نبود ؛ ولی طبعی بسیار خوشگذران و عیاش داشت که حتی از ارضای کمترین هوس خود غفلت نمی کرد، و نیز فوق العاده از تملق گویی اطرافیان خود لذت می برد.

بنابراین ، چون همه درباریان و رجال کشور ، سرنوشت خود را در ارتباط مستقیم با جلب رضایت شاه می دیدند، طبعآ هدفی جز جلب رضایت شاه تعقیب نمی کردند و برای این کار نیز بدون لحضه ای غفلت در تملق گویی به شاه ، می بایست دائم بکوشند تا وسایل خوشگذرانی او را از هر نظر فراهم سازند.

ان شب چون هیچ راهی برای گریز ار تماس تلفنی با دندان پزشک سوییسی وجود نداشت ، ناچار در حالی که ساعت از یازده شب گذشته بود، شماره تلفن منزل او را گرفتم.مدتی طولانی تلفن زنگ زد تا سرانجام یک زن خواب الود گوشی را برداشت و با لحنی شماتت امیز پرسید:

-شما که هستید؟

-من از سفارت ایران تلفن می کنم و از اینکه مزاحم شده ام، واقعآ عذر میخواهم ، چون کاری بسیار فوری پیش امده که باید حتمآ پیامی را به اقای دکتر برسانم ، لطفآ بفرمایید ایشان با من صحبت کنند.

-گفتی چه سفارت خانه ای؟

-سفارت ایران.

-دامادم الان در مرخصی است.شما هم اگر پیغامی دارید، به من بگویید تا فردا صبح تلفنی به او اطلاع بدهم.

-چون مسئله بسیار حیاتی است و من باید همین امشب با اقای دکتر صحبت کنم، بنابراین بهتر است شماره تلفن محل اقامت او را به من بدهید.

-متاسفانه نمی توانم.

با ان که خودداری او از دادن شماره تلفن دامادش ، کاملآ منطقی به نظر می رسید؛ ولی بیچاره نه خبر داشت که بر من چه می گذرد و نه می دانست در ان موقع ، چه وضعیت بحرانی بر دربار شاه حاکم است.

چون مطمعن بودم سفیر به دلیل شتاب فراوان برای اگاهی از نتیجه اقدام من ، تا ان لحظه بارها به من تلفن کرده و با شنیدن بوق اشغال ، به حال جنون افتاده ، ان قدر به مادر زن دکتر التماس کردم تا سرانجام توانستم او را راضی کنم شماره تلفن دامادش را به من بدهد، و بعد هم علی رغم خواهش او ، که تا فردا صبح با دکتر تماس نگیرم، تا گوشی را گذاشت بلافاصله به محلی که دندان پزشک شاه برای استراحت و مرخصی در ان جا به سر می برد، زنگ زدم.

به محض اینکه دکتر خواب الود گوشی را برداشت ، با لحنی بسیار محترمانه جریان دندان درد شاه را برایش شرح دادم و کوشیدم تا با روشی سیاستمدارانه او را برای سفری فوری به تهران اماده کنم.ولی عصبانیت دکتر هر چه را رشته بودم ، پنبه کرد. او در حالی که فریاد می کشید ، خطاب به من گفت:

بس کنید !

هر چه از دست شما کشیده ام کافی است!

اخر چرا شما حتی در موقع مرخصی هم دست از سرم برنمی دارید و نمی گذارید چندی ارامش داشته باشم...خانم محترم! لطفآ به دقت به حرف هایم گوش کنید و بعد به اربابتان بگویید که حتی خدا هم باشد نمی تواند مرا از مرخصی به سر کار برگرداند...همین که گفتم!خوب روشن شد؟!...

-اقای دکتر! خواهش می کنم عصبانی نشوید.باور بفرمایید احساس شما را کاملآ درک می کنم و از اینکه ناراحتتات کرده ام ، جدآ متاسفم؛ ولی ضمنآ به اطلاعتان می رسانم که اگر به این درخواست پاسخ مثبت بدهید ، دربار شاهنشاهی دستمزد کلانی به شما خواهد پرداخت...حالا هم لطفآ اجازه بدهید بلیط سفر با هواپیما به تهران را برای فردا تهیه کنم و قول می دهم بیش از یکی دو روز در ایران معطل نشوید.

-نه امکان ندارد.ضمنآ هم بدانید که فقط شاه ایران مریض من نیست و از این گونه مشتری های سرشناس خیلی به من مراجعه می کنند...حالا هم اگر لطفآ اجازه بدهید ، میل دارم از مرخصی خود استفاده کنم و مدتی از دست همه انها راحت باشم؛ به خصوص که در اینجا با همسرم هستم و تصدیق می کنید که او را تنها بگذارم و عازم ایران شوم ، کار درستی انجام نداده ام.

چون دیدم از شدت عصبانیت او کاسته شده و پس از شنیدن مطلب مربوط به ((دستمزد کلان)) دیگر تمایلی به فریاد زدن ندارد، بلافاصله در جوابش گفتم:

-اگر واقعآ مساله فقط به نگرانی شما از بابت تنها ماندن همسرتان مربوط می شود، من به سادگی می توانم ترتیبی بدهم که همسر خود را نیز در سفر به تهران همراه ببرید.

و چون پس از گفتن این حرف ، مدتی سکوت برقرار شد، دوباره پرسیدم:

-اقای دکتر! هنوز گوشی دستتان است؟

-بله.

-خوب چه فکر می کنید؟ ایا ضروری می دانید نظر همسرتان را هم جویا شوید؟

-لطفآ یک دقیقه صبر کنید.

-و بعد صدای قدم هایش را شنیدم که از تلفن دور می شد.

در حال انتظار برای شنیدن جواب او ، قضیه مضحک اعزام دندان پزشک از سوییس به تهران برای درمان دندان درد شاه را در ذهن خود حلاجی می کردم، که به فکر حال و روز خودم افتادم و قهرآ درصدد یافتن پاسخی برای این سوال برامدم که: واقعآ تا چه زمانی خواهم توانست در شغل مزخرف خود دوام بیاورم؟!

...ولی موقعی که دکتر به پای تلفن برگشت و خبر داد که همسرش راضی شده در سفر به تهران همراه وی باشد، با توجه به موثر بودن ترفندم ، احساس کردم در شغل مزخرف خود ، خیلی بیش از حد انتظار پیشرفت داشته ام.

سفیر از شنیدن موفقیت من در جلب رضایت دندان پزشک سوییسی برای سفر به تهران ، چنان خوشحال شد که تصمیم گرفت بلافاصله مطلب را تلفنی به وزیر دربار اطلاع دهد و دیگر منتظر تهیه بلیط هواپیما و تعیین ساعت پرواز دندان پزشک نماند...به نظر من ، او انقدر که برای خوش خدمتی وسواس داشت ، نگران دندان درد شاه نبود.

دکتر لقمان ادهم قبل از انکه در سال 1968 به سفارت ایران در سوییس منصوب شود ، مدت ده سال ریاست تشریفات دربار سلطنتی را به عهده داشت.ولی او مقام سفارت سوییس را نوعی بازنشستگی محترمانه برای خود تلقی می کرد و در صحبت هایش اشکارا نشان می داد که به خاطر دور بودن از دربار و عدم دسترسی مستقیم به شاه ، فوق العاده ناراحت است.

در عین حال نیز انتصاب به سفارت ایران در سوییس ، از این نظر برای دکتر لقمان ادهم ارضا کننده بود که می توانست در جریان سفرهای تفریحی شاه و درباریان به سوییس ، کماکان افتخار خوش خدمتی به ارباب خود و اعضای خانواده سلطنتی را داشته باشد.

از صحبت های گهگاه خود با دکتر لقمان ادهم چنین برداشت می کردم که او پس از حدود ده سال خدمت در مقام رئیس تشریفات دربار سلطنتی ، امید داشت از سوی شاه به وزارت دربار منصوب شود؛ ولی برخلاف انتظارش ، مقام وزارت دربار نصیب ((اسدالله علم)) شد و علم نیز با اگاهی از جاه طلبی رقیب خود ، شاه را ترقیب کرد تا او را به عنوان سفیر به یکی از کشورهای اروپایی بفرستد.

ولی چون دکتر لقمان ادهم هدفی در زندگی مهمتر از نشان دادن سرسپردگی خود به شاه نمی شناخت و تحت هر شرایطی ، از تعقیب این هدف دست برنمی داشت، لذا حتی در مقام سفیر ایران در سوییس نیز دائم مترصد بود از هر فرصتی برای خوش خدمتی به شاه استفاده کند تا زمینه را برای انتصاب خویش به وزارت دربار اماده سازد...مساله دندان درد شاه و تقاضای اعزام دندان پزشک سوییسی به تهران ، از مواردی بود که یک فرصت طلایی برای خوش خدمتی دکتر لقمان ادهم پیش اورد و او هم با تمام توان ، کوشید تا از این امر به نفع خود بهره برداری کند.

دقیقآ هجده ساعت پس از دستور دربار برای اعزام دندان پزشک سوییسی، ما توانستیم او را به اتفاق همسرش ، سوار بر جامبوجت ((سوییس ایر)) راهی تهران کنیم و ان طور که بعدآ فهمیدم ، دربار نیز برای جلب رضایت دندان پزشک ، امتیازاتی فوق تصور او برایش قائل شد.از جمله:
دستمزد کلان ، دو هفته سفر به اصفهان و شیراز و تخت جمشید ، پرداخت کلیه مخارج اقامت او همسرش در ایران و دریافت یک تخته فرش ابریشمی گرانقیمت به عنوان هدیه از سوی شاه ... ولی با این حال ، دکتر لقمان ادهم - علی رغم تمام خوش خدمتی هایش- هرگز نتوانست به ارزوی خود برسد و مقام وزارت دربار شاه را از ان خود کند.

منبع: پشت پرده تخت طاووس (مینو صمیمی) ، ترجمه حسین ابوترابیان ، صفحه 88




کوروش قرن بیستم !

علاوه بر دیواره استراق سمع امریکایی ها در شمال ایران ، خط اصلی دفاعی ایران در دیواره غربی ، با استفاده از مانع طبیعی ، زاگرس بود.دفاع در مقابل عراق که روسها ارتش مجهزی برایش ساخته بودند ، تنها فرض قطعی و جدی در نقشه دفاعی ایران بود.

بر این مجموعه باید نیروی دریایی حاضر در ابهای جنوب را افزود که بعد از نیروی هوایی ، بزرگترین مصرف کننده بودجه نظامی بود.
کشتی ها و رزمناوها و هاورکرافت هایی که هر کدام رکوردهایی در منطقه داشتند ، به شاه فرصت می داد تا وقتی شب ها در کاخ کیش می نشیند ، به چیزی فکر کند که محمود جعفریان مبلغ رژیم و معاون سیاسی رادیو تلویزیون ، از ان با این جملات یاد می کرد:

((برجی که همچون دیده بانان کوروش کبیر ، بزرگترین ابراه جهان را زیر نظر دارد و امنیت نظام اقتصادی جهان را تضمین می کند و میلیاردها نفر در جهان ، سوخت خود را از ان می گیرند و ارامش جهان ، از برکت وجود نگهبانی است که با چشم های تیزبین در کاخ کیش ناظر ایستاده است: کوروش قرن بیستم.))

منبع: 275 روز بازرگان (مسعود بهنود) ، صفحه 91





زیاده از حد بزرگ و عالی


(مارگارت لاینگ) خبرنگار خارجی درباره پرسش و پاسخی با اسدالله علم چنین می نویسد:

پرسیدم؛ ایا از نقطه نظر او ، لغزشی در سجایا و شخصیت شاهنشاه وجود دارد؟

اقای علم مدت زیادی مرا با لبخند نگاه کرد و بالاخره پاسخ داد:

نمی توانم بگویم ایشان در این دنیا هیچ عیب و نقصی ندارند ، همه انسانها همانطور که خودتان گفتید ، عیب و نقصی دارند ، اما من چیزی را به شما خواهم گفت که ایشان ممکن است خوششان نیاید ، شاید برای خود من هم بد باشد که این حرف را می زنم و در عین حال ، ممکن هم هست چاپلوسی تعبیر شود ؛ اما انچه میخواهم بگویم (و شما هم ممکن است بخندید) این است که عیب تنها عیب ایشان را می توان این طور خلاصه کرد که برای این مردم ما ، زیاده از حد بزرگ و عالی است و ارمان هایشان هم برای این مردم ، زیاده از حد بزرگ و عالی است که درک کنند... .

منبع: قلم و سیاست ، جلد 2 ، صفحه 472





شاهنشاه ادعای خدایی نمی کند ، مرد بسیار بزرگی است !

چهارشنبه 52/5/3

اسدالله علم:

صبح ... رضا فلاح پیش من امد و گفت: باید در هیئت مدیره جدید نفت ، چهره های تازه بیایند. راست می گوید.قرار شد در پاریس عرض کنم.

از اخبار مهم داخلی که هیچ جا انعکاس پیدا نکرد، موافقت شوروی ها با اضافه پرداخت قیمت گاز ماست که در سال ، دویست میلیون دلار می شود...

در عوض ، برای موفقیت در امر نفت ، جشن و چراغانی شروع شده و پشتیبانی های لوس و خنک شبیه کارهای مصدق.

امروز در مجلس انقدر تملق گفتند که من به حال تهوع افتادم. واقعآ شاهنشاه ادعای خدایی نمی کند ، مرد بسیار بزرگی است و یک انسان واقعی است.

ما ایرانی ها اسکندر مقدونی را با تملق به روزی انداختیم که تمام سران لشکری خودش را کشت ، چرا که تملق او را نمی گفتند !

منبع : یادداشت های علم ، جلد 3 ، صفحه 105




تمام تملق بود و بس !

دوشنبه 52/5/8

اسدالله علم:

امروز در تهران ، از شاهنشاه استقبال بزگی به عمل امد. می گویند یک و نیم میلیون نفر شرکت کرده اند. احتیاج به این کارها نیست.

اگر برای چشم داخلی هاست که اغلب می دانند به چه صورت این مردم را جمع اوری کرده اند و اگر برای خارجی است که خارجی اعتنایی به ان ندارد.

چنان که یقین دارم ، در هیچ جا منعکس نخواهد شد.جز در این گرمای تابستان ، باز هم مردم را ناراضی کردن ، نتیجه ای عاید نمی شود.

قرار است تمام وکلا و سناتورها هم به فرودگاه بروند.اگر برای سفر امریکاست که شاهنشاه خیلی به امریکا تشریف برده اند و اگر برای فتح نفت است که انچه لازمه تملق بود ، در مجلسین گفته اند.وزیر دارایی می گفت:

در مجلس یک نفر هم در مورد مواد قرارداد حرف نزد ، تمام تملق بود و بس ! عجب ملت بیچاره ای هستیم... به هر حال ، افسون من ان است که کار با این عظمت شاه ، بدون دلیل کوچک می شود.
می گویند :

گفتی ، باور کردم.

تاکید کردی ، شک کردم.

قسم خوردی فهمیدم دروغ می گویی.

به نظر من ، هویدا این بازی ها را برای گول زدن و منحرف کردن افکار شاهنشاه در می اورد و تعجب دارم که مردی چنین باهوش و باعظمت ، گول این حرف ها را می خورد و یا وانمود می کند که گول می خورد.این هم یک طرف قضیه است.در این صورت ، با این قضاوت ما گول می خوریم.

منبع: یادداشت های علم ، جلد 3 ، صفحه 109





بوسه بر کفش های شاه

نویسنده کتاب من و فرح پهلوی در نوشته خود ، گوشه ای دیگر از فرهنگ زشت تملق و چاپلوسی را چنین روایت کرده است:

شاه بسیار خودخواه و خودپسند بود و سلطنت را به مثابه ودیعه الهی که به او واگذار شده ، ارزیابی می کرد و خود را یک استثنا در میان بقیه انسان ها می دانست.

به همین دلیل ، اشکالی نمی دید که مقامات کشور دست او را ببوسند و به منظور خوشایند وی ، دست به گل کاری در چله زمستان بزنند و برای جلب رضایت شاه ، علاوه بر چاپلوسی و تملق به رذیلانه ترین اعمال متوسل شده و از کرامت انسانی خود صرف نظر کرده و حتی کفش او را لیس بزنند !

در مراسم سلام چهارم ابان 1355 (روز تولد محمدرضا شاه) که در محل کاخ مرمر برگزار شد، ((منصور یاسینی)) نماینده مجلس شورای ملی و مالک بزرگترین کارخانه شیشه سازی کشور (که به اقای شیشه شهرت داشت) در حضور کلیه مقامات کشوری و لشکری ، به جای انکه مثل بقیه دست شاه را ببوسد ، خود را روی پای شاه انداخت و کفش های او را بوسید !

شاه نه تنها از این عمل مشمئز کننده غیر انسانی ناراحت نشد ، بلکه تبسم و لبخند سراسر صورت او را پوشاند و وقتی همان شب در برنامه اخبار تلویزیون این صحنه نمایش داده شد ، همه فهمیدند که شاه از بوسه ای که منصور یاسینی به کفش های او زده ، به وجد امده و نمایش این صحنه از تلویزیون به دستور خود شاه بوده است !

منبع: من و فرح پهلوی ، جلد دوم ، صفحه 892
 

pckho0r

عضو جدید
ناخن های لاک زده زنان روستایی !

اسکندر دلدم:

من در بازدید از یک روستای چهارمحال و بختیاری ، همراه فرح بودم.فرح وقتی دید روستا بیش از حد خلوت است ، رو به یکی از گاردهای امنیتی کرد و پرسید: پس مردهای این روستا کجا هستند؟

گارد امنیتی که از ساواک اصفهان به منطقه مامور شده بود ، پاسخ داد ؛ مردها در این وقت روز به صحرا می روند !

سپس فرح پرسید:

چرا در این روستای نسبتآ بزرگ ، فقط سی ، چهل نفر زن حضور دارند ؟!

باز همان مامور امنیتی پاسخ داد: دختران برای تحصیل به روستای بالاتر رفته اند و بعضی از زن ها هم برای کمک به همسرانشان در صحرا هستند !

فرح تقریبآ قانع شده بود ، که ناگهان چشمش به ناخن های بلند و لاک زده یکی ، دو تن از خانم هایی که لباس محلی به تن داشتند، افتاد و چون با انها صحبت کرد، متوجه شد هیچکدام لهجه محلی ندارند و جملگی همسران استاندار ، فرماندار، بخشدار و مسوولین منطقه هستند که برای بازدید امروز ، لباس روستایی پوشیده و به استقبال فرح امده اند !

منبع: من و فرح پهلوی ، جلد 3 ، صفحه 997



یک دور سواری حسابی

علیرضا پسر کوچکتر شاه که در ان موقع شاید ده ، دوازده سال داشت ، بچه بسیار شیطانی بود. وقتی مادرش جلوی ارتشبد غلامعلی اویسی رسید و فرمانده نیروی زمینی کاملآ خم شد تا دست فرح را ببوسد ، علیرضا از پشت روی کول ارتشبد اویسی پرید و پشت یقه او را محکم گرفت.

هرچه فرح و اطرافیانش کوشیدند علیرضا را از روی کول اویسی پایین بیاورند ، قبول نمی کرد ؛ تا یک دور سواری حسابی از اویسی نگرفت ، حاضر نشد رضایت بدهد و از پشت فرمانده نیروی زمینی شاهنشاهی که مثل چهارپا خم شده بود ، پایین بیاید!


این اقا ارتشبد بود. بالاترین درجه نظامی را داشت.فرمانده نیروی زمینی ارتش بود ؛ اما شخصیت نداشت. شاه از افراد کوچک ، حقیر و بی شخصیت ، خیلی خوشش می امد ؛ از افرادی که دست و حتی پای او را ببوسند و در تملق گویی و چاپلوسی از وی ، گوی سبقت را از دیگران بربایند.

منبع: من و فرح پهلوی ، جلد 3 ، صفحه 1006




روستاهای ایران بهتر از روستاهای اروپاست

اسکندر دلدم ، از گفتگوی اختصاصی خود با اخرین رئیس سازمان جهنمی ساواک ، تیمسار ناصر مقدم ، چنین روایت کرده است:

مقدم می گفت: اطرافیان شاه او را در بی خبری کامل نگه می داشتند. موقعی که در تبریز ، مردم مراسم ترحیم کشته شدگان قم را برگزار می کردند و به تظاهرات علیه رژیم دست زده بودند ، نصیری برای انکه بی عرضه گی ساواک را توجیه کند ، به او گفته بود:

تظاهرکنندگان مشتی عوامل خارجی بوده اند که از خارج به داخل کشور نفوذ داده شده بودند !
هر وقت جایی می خواست برود ، خیابان های مسیر او را اسفالت جدید می کشیدند و اب و جارو می کردند.نظامیان را با لباسهای شخصی مرتب در دو سوی خیابان می گذاشتند تا برای او دست بزنند و هورا بکشند.

یک بار تصمیم گرفته بود ، برای بازدید یکی از روستاهای اطراف مس سرچشمه کرمان برود.مسوولین محلی چند ساعت قبل از ورود او ، تمام خانه های گلی روستا را رنگ سفید مالیدند و در هر خانه روستایی ، چند فرش ماشینی پهن کردند و یکی یک تلویزیون رنگی هم در منازل روستاییان قرار دادند.

حتی به گردن دهاتی ها کراوات بسته بودند و من که در ان سفر همراه شاه بودم ، از دیدن ان منظره (کراوات های کریستین دیور برگردن روستاییان که کلاه نمدی بر سر داشتند و معلوم بود هرگز در عمر خود برای یک بار هم گره زدن کراوات را تمرین نکرده اند) خنده ام گرفته بود؛ از این که روستاییان تلویزیون رنگی داشتند و از کراوات استفاده می کردند ، انقدر خوشحال شد که خطاب به علم (وزیر دربار) گفت:

وضعیت روستاهای ایران بهتر از روستاهای اروپاست !

علی تعظیم کرد و گفت: همه این مواهب ، بر اثر رهبری داهیانه اعلیحضرت نصیب ملت ایران شده است !
بعد از مراجعت شاه رئیس ساواک کرمان (ارشام) ظرف چند ساعت همه فرش ها و تلویزیون ها را از روستاییان گرفت !

منبع: من و فرح پهلوی ، جلد دوم ، صفحه 625
 

Similar threads

بالا