کاش هنوزم همه و 10 تا دوست داشتم

behnam_elec

کاربر بیش فعال

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم





بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم


کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند





کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم



کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود


کاش قلبها در چهره بود




اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم





دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!





بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه





بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت



بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه



بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی


بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم




بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه





کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم




بچه که بودیم اگه با کسی


دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت




بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه




بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه



بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم



بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی




بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس

نمی فهمد




بچه بودیم دوستیامون تا نداشت


بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره





بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
 

سه رتنور

عضو جدید
کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم




بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم


کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند




کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم


کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود


کاش قلبها در چهره بود



اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم




دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!




بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه




بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت


بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه



بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم



بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه




کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم




بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت



بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه



بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه



بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم


بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی



بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس
نمی فهمد



بچه بودیم دوستیامون تا نداشت


بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره




بچه که بودیم بچه بودیم


بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
واقعا معركه بود مرسي
 

*ندا*

عضو جدید
پس باید الان قدر جوونی رو دونست و قبل از پیری از اون نهایت استفاده رو کرد.
اون موقع ها هم که بچه بودم قدر بچگیمو میدونستم چون از بچگیهام خیلی خاطرات خوش برام مونده و هر وقت بهش فکر میکنم یه شعف عمیق و یه حس خوب و آرامبخش بهم دست میده.

ولی الان چی؟جوونیامون داره تو این روزهای پرآشوب با استرس و افسردگی و امید به آینده خیلی کم میگذره و دود میشه و میره هوا...
خیانتهایی که میبینیم . نامهربونیهایی که میبنیم. هراس از فقر....و خیلی چیزها باعث میشه که روزگار جوونیمون به خوشی نگذره.
 

پترو

عضو جدید
کاربر ممتاز
اون موقع ها هم که بچه بودم قدر بچگیمو میدونستم چون از بچگیهام خیلی خاطرات خوش برام مونده و هر وقت بهش فکر میکنم یه شعف عمیق و یه حس خوب و آرامبخش بهم دست میده.

ولی الان چی؟جوونیامون داره تو این روزهای پرآشوب با استرس و افسردگی و امید به آینده خیلی کم میگذره و دود میشه و میره هوا...
خیانتهایی که میبینیم . نامهربونیهایی که میبنیم. هراس از فقر....و خیلی چیزها باعث میشه که روزگار جوونیمون به خوشی نگذره.
البته اینجا برای ما اینطوریه جاهای دیگه فکر نمیکنم اینطوری باشه . قبول دارم یه جوون به با استرسهایی که داره به دنبا کار و آینده ای که معلوم نیست به کجا ختم میشه سپری میکنه. کارهایی که الان هم هست ثبات ندارن و این خودش باعث میشه که بعد از اینکه کار پیدا کرد هم بهش خوش نگذره و نتونه به درستی از فکر و جوونیش استفاده کنه.
 

behnam_elec

کاربر بیش فعال
سلام دوستان عزیزم
بحثای جالبی بود
اما خوب اون موقع نمیدونستیمو خیلی کارا رو میکردیمو الان بیشت دست خودمونه یا برامون اجبار
ببینین من همیشه با خاطراتم زندگی میکردم خاطراتی واقعا تلخ که از یه شکست یزرگ
اما یهو تمام زندگیم بهم ریخت
2/3/88 هم شدم شوهر هم شدم پدر
شوهر مادرم و پدر دو خواهر کوچکتر از خودم
این یعنی زمانی که همه پشت شما رو خالی میکنن
7ماه دنبال کار تا یه کار بسیار عالی با دعاهای مادرم و خواست خدا پیدا کردم
هم درس هم کار هم باید هواسم به خونه و ...... دیگه باشه
تو این برهه از زمان کلا بچگیمو فراموش کرده بودم
اما 3شنبه که از دانشگاه بر میگشتم تصادف کردم و زانوم داغون شد
خیلی جالب بود برام همه دورو برم بودن همه یه حالت بدی به خاطرم داشتن اونای که منو کشکلامو میشناختن بد جور تو کف بد شانسی من بودن
اما این وسط من شده بودم یه بچه که همه براش تصمیم میگرفتن تو اون لحظه
خیلی درد داشتم اما داشتم لذت میبردم
گفتم خدا رو شکر که تصادف کردم اگر نه دق میکردم تو تنهای و اینهمه فشار
حالا همه زنگ میزنن و حامو میپرسن همو نای که رفتنو تنهام گذاشتن
اره فرق بزرگی و کوچیکی اینه
واقعا وقتی بزرگیم تا نمیریم کسی حال ادمو نمیپرسه اما همین که یه اتفاقی بیفته همه دل نگران میشنو ......
این درست بهنظر شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
راهکارش چیه؟؟؟؟؟؟
میتونید جواب بدین؟:cry::cry::cry:
 

*ندا*

عضو جدید
:cry: :cry: :cry:

الهی من دلم کباب شد.
الان چیکار میکنید؟
اگه پاتون خوب بشه که دوباره باید همون کارها رو از سر بگیرید که؟ :cry:

بنظرم آبجی کوچولوها رو از حالا بهشون یاد بدید که رو پای خودشون وایسن . هم از لحاظ احساسی هم از نظر توانایی رسیدن به خواسته هاشون.اینطوری کمتر بهتون فشار میاد.

من الان قدر نعمت سایه پدر رو میفهمم. :(
 

behnam_elec

کاربر بیش فعال
:cry: :cry: :cry:

الهی من دلم کباب شد.
الان چیکار میکنید؟
اگه پاتون خوب بشه که دوباره باید همون کارها رو از سر بگیرید که؟ :cry:

بنظرم آبجی کوچولوها رو از حالا بهشون یاد بدید که رو پای خودشون وایسن . هم از لحاظ احساسی هم از نظر توانایی رسیدن به خواسته هاشون.اینطوری کمتر بهتون فشار میاد.

من الان قدر نعمت سایه پدر رو میفهمم. :(
اولا که ابجی کوچواوی من داره دیپلم ریاضی میگیره
اون یکیم که نفر اول طراحی دوخت کشوره
اما خوب سختی برای مرد نه کسه دیگه ای.
خدا رو شکر بچه خیلی هوامو دارنو نمیزارن زیاد روم فشار بیاد اما خوب هر چی باشن دخترنو نازک و حساس.
خیلی خوشحال شدم که حالا به بد قدر پدرتو میونی
اینم بدون ک تنها رفیقای تو همین پدرو مادر تو هستن ولا غیر.
موفق باشی عزیزم
 

Similar threads

بالا