یه پسره بود که یه روزی واسه ی یه کاری رفتم مغازش. قرار شد کارم رو انجام بده بعد برم و باهاش حساب کنم و کارم رو تحویل بگیرم همون شد که بهم شماره داد و شماره ی منم خواست. منم که بی تجربه بودم فکر کردم لازمه و بهش دادم. اس ام اساش شروع شد. بهانش این بود که درباره ی کارم می خواد سوال بپرسه. اس ام اسایی میداد که فقط یه پسر به یه دختر میده. کم کم اس ام اس های عاشقانش دلم رو لرزوند. عاشقش شدم.خیلی زیاد. اولین و آخرین بارم بود. اس ام اساش دست به نقد بود. یعنی قبلا به هزار نفر اونارو داده.خیلی خوب بلد بود با دخترا ارتباطش رو شروع کنه. اینا بهم می گفت که پسره دختر بازه ولی من عاشق شده بودم. باورتون نمی شه نه غذا می خوردم نه با کسی حرف می زدم نه می تونستم بخوابم. تو فرجه های امتحانا بود و حتی درسم نمی تونستم بخونم. عین تو فیلما! بی اختیار تو جمع می زدم زیر گریه. باورتون نمی شه چند بار این جوری شد و دقیقا تو همون لحظه خانوادم یا روشون رو بر می گردوندن یا می رفتن بیرون از اتاق! انگار خدا اونا رو می برد تا متوجه ی گریه ی من نشن! اون از وفا حرف می زد ولی من نمی تونستم باور کنم. اگر باور میکردم از عشقش می مردم. خیلی سخت بود ولی باهاش بهم زدم. همیشه بهش فکر می کنم . فکر نمی کنم دوباره کسی به خوبی اون رو پیدا کنم.
اگه حرفاش رو باور می کردم، هر کاری برای رسیدن به اون می کردم ولی...
می دونی، من می تونم پسرا رو دوست داشته باشم ولی هیچ وقت نمی تونم بهشون اعتماد کنم. الانم دارم به خاطر اون گریه می کنم ولی معلوم نیست اون الان دستش تو دست کیه؟
این قصه ها تمومی نداره. بهتره بخندیم.