yasna1373
عضو جدید
« چهل روز باران می بارد; چهل روز تمام. آنگاه مردگان از قبر ها بیرون می آیند. خاک را از موی خود می تکانند و به دیدار زندگان می روند.»
سر خط که آمد، شب بود. نرم و لطیف، مانند مخملی سیاه، جاری در اتاقش و او می خواست داستان زندگی مردی را بنویسد هزار و صد و هفتاد و پنج ساله. مردی فراخ پیشانی و خمیده بینی. با خالی سیاه بر گونه. کسی که لباس پشمین بر تن داشت و نان جوین می خورد. در میان مردم زندگی می کرد و از کوچه و خیابان می گذشت اما کسی او را نمی دید. اگر هم می دیدند، به جایش نمی آوردند.چه سخت بود نوشتن داستان زندگی این مرد!
از جا برخاست و در قاب پنجره جا گرفت. برف می بارید، برف. مشت مشت، نرم مثل پر فرشته های آسمان. ریخته بر سر و روی خیابان و پیرمردی قوز کرده در پیاده رو. پیرمردی که هیچکس نمی دانست او از کجا آمده است. یک آدمک برفی کور. ایستاده در زیر بارش برف. با چشم هایی تاریک، دوخته شده به دور ها. چشم انتظار آمدن یک مرد. مردی که بیاید و برای او یک جفت چشم آبی سوغات بیاورد. چشم هایی که به دیدن او روشن می شد.
« کجایی ای مرد هزار و صد و هفتاد و پنج ساله؟ آیا تا به حال از این خیابان گذر کرده ای؟ آیا از آرزوی این پیرمرد کور خبر داری؟»
پرسید و گوش هایش را تیز کرد به سوی خیابان. صدای پای سحر را روی برف ها به خوبی شنید و به یاد داستانش افتاد. داستانی که برای نوشتن آن شب های بسیاری را به صبح رسانده بود. از اولین تا آخرین ستاره. خط به خط و نقطه به نقطه. شب ها را خوب از بر شده بود. از قار کوتاه کلاغ های غرق در خواب گرفته تا صدای خواب آلود پای سرباز های نگهبان در سربازخانه کنار خانه. سرباز خانه ای که حالا با صدای شیپور بیدار باش به جنب و جوش افتاده بود. سرباز هایی که به زودی به میدان صبحگاه می آمدند و روی برف ها پا می کوبیدند.
چشم هایش گرم شده بود. از جا پرید و صورتش را سپرد به خیسی آب. برگشت و رو به سوی کهکشان راه شیری ایستاد. پیشانی اش خنکای مهر صبحگاهی را احساس کرد و ناگهان اتاقش پر شد از آواز گنجشک های سحرخیز. وجودش لبریز شد از حس نوشتن.
خودش را به پشت میزش رساند، انگشت های دستش گُر گرفته بودند. جز سفیدی کاغذ هیچ چیز دیگر را نمی دید و جز صدای دویدن مداد بر روی کاغذ، هیچ صدای دیگری را نمی شنید. نه صدای بگومگوی صبحگاهی زن و شوهر همسایه و نه صدای به هم خوردن شیشه های خالی شیر در خیابان. روی کره خاکی تنها او بود و او که ناگهان صدایی را شنید:
_ آی بانو! تو را از کدامین دیار به اسیری آورده اند؟
آخرین ویرایش: