چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!!!

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست شما به زوری خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر ، دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید . چون نمی توانید از گودال خارج شوید ، بزودی خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه ، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ، اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد ، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف های ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است . در واقع او در تمام مدت فکر می کرد ه که قورباغه های دیگر او را تشویق می کنند .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بهار دو تا بذر در خاک حاصلخیز کنار هم نشسته بودند .
اولین بذر گفت :
می خواهم رشد کنم . می خواهم ریشه هایم را در خاک زیر پایم بدوانم و ساقه هایم را از پوسته خاک بیرون بکشم . می خواهم غنچه های لطیفم را باز کنم و نوید فرا رسیدن بهار را بدهم ... می خواهم گرمای آفتاب را روی صورتم و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگهایم احساس کنم !
و رشد کرد و قد برافراشت .
بذر دوم گفت :
می می ترسم . اگر ریشه هایم را در خاک زیر پایم بدوانم از کجا معلوم که در تاریکی به چه چیزی برنخورم . اگر راهم را از میان پوسته سخت بالای سرم بیابم ، از کجا معلوم که جوانه های لطیفم از بین نروند ...
و اگر بگذارم که جوانه هایم باز شوند ، از کجا معلوم که یک مار نیاید و آنها را نخورد . و اگر بگذارم که غنچه هایم باز شوند ، از کجا معلوم که طفلی مرا از زمین بیرون نکشد . نه بهتر است منتظر بمانم تا همه جا امن و امان شود .
و این طور بود که او منتظر ماند .
مرغی خانگی که در خاک دنبال دانه می گشت ، بذر منتظر را دید و او را خورد .
نتیجه اخلاقی داستان :
زندگی ، از میان ما ، آنهایی را که قدرت خطر کردن و رشد کردن ندارند ، می بلعد .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو فرشته مسافر ، برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به اتاق مجلل مهمانانشان راه ندادند ، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنان گذاشتند . فرشته پیرتر در دئیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد . وقتی که فرشته جوانتر از او پرسید چرا چنین کاری کردی .او پاسخ داد : همه امور بدان گونه که می نماید نیستند .
شب بعد ، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند . بعد از خوردن غذای مختصری که آنها داشتند ؛ زن و مرد فقیر ، تخت خود را برای استراحت در اختیار دو فرشته گذاشتند .
صبح روز بعد ، فرشتگان ، زن و مرد فقیر را در حالی که گریه می کردند ، دیدند . گاو آن دو که شیرش تنها وسیله امرار معاششان بود ، در مزرعه مرده بود .
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید : چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد ؟ آن خانواده اولی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی ، اما این خانواده دارایی اندکی داشتند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد .
فرشته پیرتر پاسخ داد : وقتی که در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکاف دیوار ، کیسه ای طلا وجود دارد . از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند ، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم . دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم ، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم . همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آنان یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسر بچه پرسید : نظرت درباره مسافرتمان چی بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آنان توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد : فکر می کنم !
و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فوراره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس هایی تزیینی داریم و آنها ستارگلان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم !!!!
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
ولی اگه میزاشت بمیرن که بهتر ازین بود که زنده بمونن ولی ازین به بعد گشنه باشن....!....البته همه چیز اونطور که به نظر میرسه نیست!!....

دختر شاه پریون تو دیگه چرا این حرفو میزنی خیلی از فقیرها هستند که با زندگیشون خوشبختند
قراره تو این تاپیک چشمهامونو بشوریم و جور دیگه (مثبت) ببینیم :smile:
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

یه روز یه مرد چینی یه اسب خوب داشت که فرار کرد رفت تو جنگل
مردم اومدن دلداریش دادن که غصه نخور و از این حرفها
مرد چینی با صورتی بشاش گفت از کجا میدونین اتفاق بدی افتاده . همه تعجب کردن
فردای اونروز اسب مرد چینی با یک مادیون جوان وسرحال برگشت پیشش
همه گفتن خوش به حالت چه خوش شانسی مرد چینی گفت از کجا میدونین اتفاق خوبیه؟
همه گفتن این بابا دیوونه اس
خلاصه پسر مرد چینی فرداش از روی مادیون خورد زمین و پاش شکست
باز همه اومدن دلداری بدن
مرد چینی گفت از کجا میدونید اتفاق بدیه؟ همه تعجب کردن
فردای اونروز فرستاده امپراطور وارد دهکده اونا شد و همه مردهای جوان سالمو برای جنگ جدید امپراطور با خودش برد بجز پسر پیرمرد و همه اونا در جنگ کشته شدن
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسانه عجیبی وجود دارد ، که در آن دختر جوانی در چمنزاری قدم می زند و پروانه ای را روی خار گرفتار می بیند . او با دقت زیاد پروانه را رها می سازد و پروانه پرواز می کند . سپس باز می گردد و تبدیل به یک پری زیبا می شود و به دخترک می گوید : به خاطر مهربانی ات هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهم کرد . دخترک لحظاتی فکر می کند و می گوید : من می خواهم شاد باشم . پری سرش را جلو می آورد و در گوش او چیزی می گوید و بعد ناگهان ناپدید می شود .
موقعی که دختر بزرگ می شود ، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت . هرگاه کسی از او درباره شادی اش سوال می کند ، لبخند می زند و می گوید : من فقط به حرف یک پری خوب و مهربان گوش دادم .
موقعی که دخترک پیر شد ، همسایه ها می تررسیدند او بمیرد و با مرگش آن راز شگفت آور نیز دفن شود . آنان به او التماس می کردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت ؟
پیرزن دوست داشتنی ، فقط لبخند زد و گفت :
او به من گفت ، اصلا مهم نیست آدم ها که باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند ، آنان هر که باشند به من نیاز دارند !
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

در خلال یک نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت . فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ، ولی سربازانش دودل بودند .
فرمانده سربازان را جمع کرد ، سکه ای از جیب خود بیرون آورد ؛ رو به آنان کرد و گفت : سکه را بالا می اندازم ، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم . بعد سکه را به بالا پرتاب کرد . سربازان همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید .
سکه به سمت رو افتاده بود .
سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند .
پس از پایان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعا می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید ؟
فرمانده با خونسردی گفت : بله و سکه را به او نشان داد .
هر دو طرف سکه رو بود !
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

مرد ثروتمندی تعریف میکرد که روزی با یک ماشین گرانقیمت که برادرم برای روز تولدم هدیه کرده بود در پمپ بنزین بودم و پسرک ژنده پوش فقیری که شیشه ماشینها را پاک میکرد شروع به پاک کردن ماشین من شد پولی به او دادم و گفتم این ماشین را برادرم به من هدیه داده . ناگهان اشک در چشم پسرک حلقه زد گفتم چی شد؟ دوست داشتی تو هم برادری داشتی که به تو چنین هدیه ای میداد؟ گفت نه دوست داشتم می توانستم من هم به برادرم چنین هدیه ای بدهم
شما چی ؟
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

یک روز پیر مردی با نوه اش در مورد جنگ و جدالی که درون انسان هاست ، صحبت می کرد .
او گفت : پسرم ، درون ما انسان ها جنگی بین دو گرگ در جریان است . یکی مظهر خشم ، حسادت ، کنیه ، غم ، افسوس ، حرص ، خود پسندی ، تنفر ، دروغ ، غرور ، برتری جویی و شهوت ؛ و دیگری مظهر صلح ، امید ، عشق ، خوشی ، فروتنی، مهربانی ، خیر خواهی ، نوع دوستی ، همدلی ، بخشش ، راستگویی و ایمان .
پسر کوچک مدتی فکر کرد و سپس از پدر بزرگش پرسید : کدام یک از این دو گرگ پیروز خواهند شد ؟
پیر مرد جواب داد : هر کدام که تو بهش غذا بدهی و تقویتش کنی .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد.در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد.پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

می دانید چـــــرا ؟
دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش.

باور کنیم که می توانیم.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعدازظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد . آنان ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاققی اش توصیف می کرد . بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیا بیرون ، روحی تازه می گرفت .
این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان کهن ، به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیذه بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد . همانطور که مرد کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد ، هم اتاقی اش چشمهایش را می بست و این مناظر را در ذهن خودش مجسم می کرد .
روز ها و هفته ها سپری شد .یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنان آب آورده بود ، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند .
مرد دیگر تقاضا کرد که تختشرا به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترک کرد . آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیا بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می توانست که این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجب ، او با یک دیوار مواجه شد .
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقی اش را وادار می کرده که چنین منظره دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته که به تو قوت قلب بدهد .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
 

Philosara

عضو جدید
متشـکرم





همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .


به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید.
ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!



پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.







داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی .
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است .
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . او این مساله را با پدرش در میان گذاشت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد .
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : ` پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی . اما به سوراخ های دیوار نگاه کن . دیوار دیگر هرگز مثل گذشته اش نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت ، حرف هایی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند . تو می توانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد ؛ آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است .`
راستی نظر شما راجع به عصبانیت چیه؟
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“دلداده اش را“ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت:
پس به من قول بده مواظب چشمانم باشی
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود چشمش افتاد به یک پاکت که روی بالش پسرش بود و روی آن نوشته شده بود "پدر"
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند

پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم
من مجبور شدم با دوست دختر جدیدم فرار کنم چون نمی تونم با تو ومادرم ربرو شوم من احساسات واقعی رو با با ماریا پیدا کردم اون واقعا معرکه است اما می دونم که تو اونو نخواهی پذیرفت بخاطر خالکوبیهاش لباسای تنگش و اینکه اون از من خیلی بزرگتره. این فقط یه احساس نیست ماریا به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت باشیم اون یه کاروان توی جنگل داره و کلی هیزم برای زمستون ما یه رویایه مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه،ماریا چشم منو بروی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعا به کسی صدمه نمیزنه ما اونو برای خودمون میکاریم و برای تجارت به کمک آدمای دیگه ای که تو مزرعه هستن برای معامله با کوکائین و اکستازی که احتیاج داریم فقط به اندازه مصرف خودمون در ضمن دعا میکنیم تا علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه نگران نباش پدر من 15 سالمه و میدونم چطور از خودم مراقبت کنم مطمئنم یه روز برای دیدارتون برمی گردم اون وقت تو میتونی نوه های زیادتو ببینی...
با عشق
پسرت ادوارد







پاورقی: پدر جان هیچکدام از جریانات بالا واقعی نیست من خونه دوستم تامی هستم فقط می خواستم بهت یاد آوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه که الان رو میزمه دوستت دارم .
هر وقت برای امدن به خانه امن بود بهم زنگ بزن......
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!!!


یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"
کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.
دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.
چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد .
داخل کیف 57سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد.
او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.
وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید.
همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.
در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد. این یک داستان حقیقی بود که نشان میدهد خداوند قادر است که چه کارهایی با 57 سنت انجام دهد.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

مرد روستاییبر پشت الاغش بارهای سنگین میگذاشت و از او خیلی کار میکشید دست اخر هم علفهای ترد و تازه نصیب بره سوگلی میشد و علفهای زبرتر و خشکتر نصیب الاغ
الاغ خیلی از موضوع ناراحت بود یه روز به حرف اومد و گفت مرد ناحسابی چرا اینقدر هوای این بره رو داری هرچی کار سخته من میکنم هرچی غذای خوبه مال اونه
مرد روستایی نگاهی به الاغ کرد و دست نوازشی بر سرش کشید و گفت الاغ عزیزم من تو رو دوستت دارم خیلی بیشتر از اون بره باور کن
اما الاغ پیش خودش گفت این ادم فکر میکنه من الاغم نمیفهمم
خلاصه مدتی گذشت تا اینکه یه روز الاغه اومد دید ای دل غافل که مرد روستایی سر ببئی رو بریده
گفت مرد چیکار کردی
مرد گفت نگفتم تورو بیشتر دوست دارم من بره رو برای امروز چاقش میکردم
والاغ فهمید اما ما هنوز نفهمیدیم

اگه دوست داشتین نتیجه ای که از این داستان میگیرین رو بنویسین فقط بگم یه بار دیگه بخونینش یه حقیقت ساده توش پنهونه که تقریبا هممون هر روز باهاش سرو کار داریم
:smile::smile::smile::smile::smile::smile::smile::smile:
 

zakari

عضو جدید
اشتباه فرشتگان

اشتباه فرشتگان

ممنون از لطفت
خوشحال میشم اگه مطلب خوبی داشتین بزارین:smile:
بچا اصفان یا کار نیمیکونن یا اگه بوکونن خب میکونن:biggrin::D
قصد دخالت نداشتم اما حالا که تعارف زدین بدم نمیاد دو سه تا داستان اینجا بذارم...از قدیم گفت تعارف اومد نیومد داره:biggrin:...پس با اجازه
اشتباه فرشتگان
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود .پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:
با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.
 

zakari

عضو جدید
مرد کور

مرد کور

اگه خوشتون اومد اینم بعدیش...اگه تکراریه به خوبیه خودتون میبخشید:redface:...اگه بازم میخواین خبرم کنید...;)
مرد کور
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

روزی روزگاری روباهی در جنگل با خرگوشی جوان ملاقات کرد .
خرگوش گفت : تو کیستی ؟
روباه پاسخ داد : من یک روباه هستم و اگر بخواهم می توانم تو را بخورم .
خرگوش پرسید : تو چطور می توانی ثابت کنی که روباه هستی ؟
روباه نمی دانست چه بگوید ؛ زیرا در گذشته ، خرگوش ها همیشه از او فرار می کردند و از این سوال ها نمی پرسیدند و آن گاه خرگوش گفت : اگر بتوانی نوشته ای به من نشان بدهی که تو روباه هستی من باور خواهم کرد .
روباه نزد شیر دوید و از او یک گواهی گرفت که او یک روباه است . وقتی به مکانی رسید که خرگوش در آنجا منتظر بود ، شروع کرد به بلند خواندن آن نوشته . این کار چنان او را خوشحال کرد که با لذتی فروان ، روی هر جمله و پاراگراف تامل کرد .
در همین حال ، خرگوش که خلاصه مطلب را از همان چند خط اول گرفته بود در جنگل گم شد و دیگر دیده نشد . روباه ، نزد شیر بازگشت و دید که گوزنی با شیر صحبت می کند .
گوزن می گفت : من می خواهم یک گواهی کتبی داشته باشم تا ثابت کنم که شما شیر هستید .
شیر گفت : وقتی من گرسنه نباشم نیازی ندارم تا به خودم زحمت بدهم . وقتی گرسنه باشم تو نیاز به هیچ سند کتبی نداری .
روباه با شیر گفت : وقتی که من گواهی برای خرگوش می خواستم چرا به من نگفتی که چنین بگویم ؟ شیر گفت : دوست عزیزم ! تو باید می گفتی که این گواهی را برای خرگوش می خواستی . من فکر کردم که تو آن گواهی را برای انسان های احمقی می خواهی که برخی از این حیوانات دیوانه این بازی را از آنان یاد گرفته اند .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت . در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت . بنابر این ، در حالی که کوزه سالم همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته تنها نصف آین مقدار را حمل می کرد .
برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه اربابش می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد ،موفقیت در ر سیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شد] بود .
اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ، ناراحت بود . بعد از دو سال ، روزی در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : ` من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم .` سقا پرسید :` چه می گویی ؟ ` از چه چیزی شرمنده ای ؟ ` کوزه گفت : ` در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید انجام دهم . چون شکافی که در من وجود دارد باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شد . به خاطر ترکهای من ، تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی .`
سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت ` از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی . `
در حین بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع او را کمی شاد کرد . اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد . چون دید که باز هم نیمی از آب ، نشت کرده است . برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد . سقا گفت : ` من از شکاف های تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کنار راه ، گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه برمی گشتیم ، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها ، خانه اربابم را تزیین کرده ام . بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد .`
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .
خردمند خندید و از او دور شد . از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .


 

zakari

عضو جدید
هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد

هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد

سلام من دوباره اومدم فضولی تو تاپیک شما
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!!
 

zakari

عضو جدید
کمک بی منت

کمک بی منت

اینم دومیش
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد

متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد .دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام.

اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.

نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.

در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.

تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود:

نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم .


با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.... !!!!!!

 

zakari

عضو جدید
برادر

برادر

مرد ثروتمندی تعریف میکرد که روزی با یک ماشین گرانقیمت که برادرم برای روز تولدم هدیه کرده بود در پمپ بنزین بودم و پسرک ژنده پوش فقیری که شیشه ماشینها را پاک میکرد شروع به پاک کردن ماشین من شد پولی به او دادم و گفتم این ماشین را برادرم به من هدیه داده . ناگهان اشک در چشم پسرک حلقه زد گفتم چی شد؟ دوست داشتی تو هم برادری داشتی که به تو چنین هدیه ای میداد؟ گفت نه دوست داشتم می توانستم من هم به برادرم چنین هدیه ای بدهم
شما چی ؟
با اجازه داستان کاملش اینه...:redface:
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
"
اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"
اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
"
اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Taßa§om می شه یه جور دیگه دید.... فلسفه 2

Similar threads

بالا