سکوت کردم او بی اعتنابه من جعبه ای کادوپیچ را به سمت من گرفت.
- اینا رو دوسه روز با وسواس خریدم امیدوارم خوشت بیاد.
بسته را از دستش گرفتم ولبخندی زدم او برایم بارهالباس وکفش لوازم مورد نیازم راخریده بود
اما این بار با همیشه فرق می کردآن بسته کادوپیچ با آن گل رزقرمز نشانه دیگری داشت.
جعبه را ازدستش گرفتم ودر سکوت آن راباز کردم بهمن همچنان لبخند می زد.
داخل جعبه را گشودم بلوزبنفش رنگی بایک سرویس کامل لوازم آرایش که اکثراً رنگ بنفش بود وبه چشم می خورد.
ازدیدن آن همه لوازم آرایش یکجایکه خوردم. ازخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم این اولین بار بود که از کسی هدیه ای می گرفتم حالا دگیر می توانستم خوشحال باشم
من هم مثل دیگران مورد علاقه کسی بودم واو برایم هدیه می خرید. لحظه ای بعد دوباره غم بردلم نشست احتمالاً اگر آن روز فرهنگ برسرراه خوشبختی من قرارنمی گرفت
اکنون زمان در کنارم زانوزده بود ومشتاقانه نگاهش را به چشمانم دوخته بود تا آثار رضایت را درآن ببیند.چشمانم را بالاآوردم. بهمن منتظر بود. چشمانش را زیاد منتظر نگذاشتم ولبخندی زدم ودرهمان حال گفتم:
- خیلی خوشگله. من خیلی ازرنگ بنفش خوشم می یاد.
- مطمئنم این رنگ بهت خیلی می یاد مثل ماه می شی.
لبخند زدم. باید زندگی پروین وبی وفایی البرزرا فراموش می کردم آنقدر غم در دلم جاداشت که جایی برای عزاداری برای پروین وعشق بربادرفته اش نداشتم. من هم چون اسیر البرزشده بودم البرز همان فرهنگ بود.
ای کاش من هم مثل پروین می مردم اما زمان من زنده می ماندومن اطمینان داشتم که چون البرز خوشبخت خواهد بود. اما نه بایدیاد پروین را از خودم دور می کردم درغیراین صورت زندگی از آن چه بود تلخ تر می شد.خندیدم واو هم خندید:
- پونه باور کن که من تو رو دوست دارم. یه تارموی تو رو به هزارتا دخترمثل پروین نمی دم اما اون شب من.......
- بهمن خواهش می کنم بیشتر از این در موردش صحبت نکنیم.
- آخه توناراحتی. چندروزه که حسابی بهم ریختی. من نگرون توام.
سرم را تکان دادم وگفتم:
- فقط نیاز داشتم باخودم کنار بیام. بهمن یه دخترجوون توبغل من جون داد ومن هیچ کاری براش نکردم وگذاشتم که اون توخون خودش بغلته.
بهمن گوشه پیشانی اش را خاروند وگفت:
- ا بدمصب نفهمیدم چاقواز کجاپیداکرد.تاحالا آنقدر غافلگیر نشدم بودم یه لحظه فکر کردم می خواد بزنه به من.
- توباید فکرش رو می کردی تو که همیشه چاقوزیر بالش خودت می ذاری.....
- خب من چه می دونستم که اونجا دیدتش وگرنه ورش می داشتم. خلاصه یه لحظه فکرکردم می خوادبزنه به من گفتم اگه این کاروکنه تیکه تیکش بکنم.
سرم رااز روی تاسف تکان دادم.بهمن این کار رامی کردومن اطمینان داشتم اوبارها ثابت کرده بوددر برابر تهاجمات چقدر غیر قابل نفوذ است....وای که چه می شد اگر پروین به اوحمه می کرد؟
خدا به اورحم کردکه این طور مردوگرنه معلوم نبود چه بلایی برسرش می آمد.
- تونترس توعشق منی. مگه من اون طورکه با این دخترها رفتار می کنم با توهم.....
- اماپروین خیلی مظلومانه مرد.
- گور بابای پروین وکس وکارش کردن. تو چرا انقدر خودت رو به خاطر یه اتفاق ساده ناراحت می کنی. تو این مدت هیچ توجه داری که من چقدر تو مشکلات رفتم.
نظری به اوانداختم بامکثی کوتاه ادامه داد:
- این فیروزه دوباره گندزده.
-مگه چی شده؟
- هیچی این دختره همیشه باید کارها رو خراب کنه. صد دفعه گفتم وقتی برای کار می ری زیاده روی نکن اما مثل این که بایکی از همین پیرمردهای پولدار رفته بوده مثل همیشه زیاده روی کرده وهمه پت وپوت مارو روآب ریخته.
همه کارا ردیف بود وخسرو قرارپریشب روگذاشته بود امافیروزه به پیرمرده قضیه روسوتی داده وپیرمرده هم شبونه آجان خبرکرده بود اما خسروکه قضیه روزیرنظرداشت فیروزه روفراری داده.
-بیچاره فیروزه.
- خب اون باید تاوان اشتباهش رو پس بده. ما روی این برنامه حساب بازه کرده بودیم می دونی توویلای شمالش چقدر عتیقه بوداما همه از دستمون پرید.
- توبهش کمک نمی کنی؟
بهمن قهقهه بلندی سرداد وپرسید:
- چراباید کمکش کنم؟
-بالاخره یه چندسالی باتوبوده. مگه همه نمی گنچقدر همدیگه رو دوست داشتین؟مگه فیروزه به خاطر تو 4 بار به زندون نرفت اما لب ازلب بازنکرد؟ مگه خودت صد دفعه نگفتی هرچی در می آورد یکجاخرج تو می کرده؟ مگه این زنجیرطلای توی گردنت یادگاراون نیست؟
بهمن بازهم خندید.
- زیاد سخت نگیر بین ما این حرفا معنا نداره کسی که اشتباهی کنه باید تقاص رو پس بده. اون فیروزه دیوونه با اون کاراحمقانه اش نزدیک بود سرخودش وبچه های دیگه رو به باد بده اگه اون پیرمردکمی صبرکرده بود وروزدزدی ماروگیرمی انداخت می دونی چی می شد؟امروز داداشت گوشه زندون خوابیده بود وتوباید برای ملاقاتم می اومدی .می اومدی دیگه؟
- اگه منم به جای فیروزه بودم همین طور بی تفاوت ازم می گذشتی؟
بهمن عمیق به چشمان من نگریست وبعدازلحظه ای سکوت گفت:
- توهیچ وقت اینقدر احمق نیستی. فکر می کنی برای چی قید فیروزه روزدم؟ اون هم خوشگل بود وهم کارساز اما یه عیب بزرگی داشت اونم ضعفش تومشروب بود. فیروزه کم کم دردسرساز شده بودومن حوصله دردسر ندارم.
- حالاسرش چیمیاد؟
- مهم نیست روز خودت روخراب نکن. فقط یه تنبیه کوچیک در انتظارشه.
خیلی دلم می خواست می دانستم چه بلایی برسر فیروزه خواهدآمد. برای اولین بار به انتظار مهمانی شب جمعه خانه ضیاء نشستم. بعدازظهربلافاصله آماده شدم لباس لیمویی رنگ زیبایی را که بهمن برایم خریده بودبرتن کردم وآماده روبروی آئینه ایستادم وبه صورت خودم خیره شده.
هنوزمثل گذشته زیبابودم اما اون نگاهم نگاه گذشته نبود بهمن باقدمی آرام به من نزدیک شد ومرادرآغوش کشید.
- توروز به روز خوشگلتر می شی.
لبخندی زدم نمی دانم چرا یک لحظه تصویر بهمن را مثل زمان دیدم. وای اگر اکنون زمان این گونه عاشقانه به من می نگریست حقیقتاً دیوانه می شدم. امابهمن را هم دوست داشتم لااقل اومانند فرهنگ نامرد رهایم نساخت. حداقل می دانستم خسرو ازاومی ترسد وگرنه صدبارزودتر ازامروز مرا باخودمی بردوزندگیم مثل شهین وبقیه بوی تعفن می گرفت.
- چیه امروز چرا آنقدر خوشحالی؟
خندیدم وگفتم:
- نگاه کن وقتی می گم تونمی تونی خوشحالی منو ببینی دروغ نمی گم.
- آخه عزیزم مشکوک می زنی. تادیروزبی حوصله بودی وامروز...تاحالا ندیده بودم با این اشتیاق برای رفتن به مهمونی آخرهفته آماده بشی.
اخمهایم رادرهم کشیدم وسعی کردم لبخندم را فرودهم ودرهمین حین گفتم:
- خب دوست نداری اخم کنم؟
- نه عشق من توفقط باید بخندی.
خندیدم واز روبروی آئینه بلندشدم.
- اگه آماده ای بریم.
سرم را تکان دادم واوهم بلافاصله از درخارج شد وصدای موتورش بلندشد. از خانه خارج شدم ودر رابستم وپشت موتورش نشستم. نزدیک خانه دوست بهمن رسیده بودیم که تپش قلبم را احساس کردم.
دلم می خواست زودترمی فهمیدم که چه بلایی برسرفیروزهآمده. بهمن در کنار درخانه نگه داشت ومن تندترازهمیشه از موتور پیاده شدم ودر کنار در ایستادم.بهمن فقط به من نگریست ولبخندی برلب راند.
معنی لبخندش را دریافتم اما بی اعتنا همانجا به انتظارش ایستادم. بهمن بوق زدودر باز شدواوباموتور وارد حیاط شدمن هم به سرعت داخل حیاط شدم وبدون اینکه منتظر بهمن بمانم خودم رابه در سالن رساندم اما بهمن هم با قدمهایی تند خودش را به من رساند وآرام زمزمه کرد:
- پونه صبرکن منم بیام. فقط فکر نکن معنی این همه عجه ات رونفهمیدم.
- باورکن من فقط....
- باور می کنم نمی خواد توضیح بدی.
دربازشده بود وبه سرعت چشمانم در میان جمعیت گشت اما چندلحظه بعد مایوسانه درکنار بهمن ایستادم. بهمن با دوستانش صحبت می کردومن فقط هرازگاهی سرم را به علامت سلام تکان می دادم. هیچ خبری از فیروزه نبود اماهمه مثل هر شب حضور داشتند نگاهی به سهیلا انداختم اوهم مثل همیشه بود چشمانم را چرخاندم
اوضاع کاملاً عادی بودانگار نه انگار که اتفاقی افتاده. به خسرونگریستم او هم چونهمیشه خنده مستانه سرداده بود ودر کنار حمیده ایستاده بود. حمیده هم می خندید اوضاع به شدت عادی بود. من بی خود نگران بودم وآنها از اشتباه فیروزه گذشته بودندوشاید هم این مسایل برای همه عادی به حساب می آمد.
- چیه چرا انقدر گیجی؟
به بهمن نگریستم وبغضی کردم دلم می خواست از حال و روزفیروزه آگاه شوم.
- دوباره چه مرگت شده؟
- بهمن فیروزه کجاست؟
صدای خنده بلند بهمن مرا شوکه کرد.
- درست حدس زدم دختر فضول من، بازم فضولیت گل کرد؟آخه عزیزم توچرا همیشه دنبال دردسرمی گردی؟
- توروخدا بهمن برام خیلی مهمه.
- چیه می خوای نتیجه خیانت روبدونی؟
- اما اون به شماهاخیانت نکرد.
بهمن اخمهایش را درهم کشیدواین بار باعصبانیت گفت:
- با من بحث نکن خیانت ، خیانته این کارفیروزه هم باخیانت فرقی نداشت نزدیک بودسرخیلی ها به خاطر بی احتیاطی اون به باد بره.
- حالا که به خیر گذشت.
- به خاطر همین هم خسروازخیر تنبیهشگذشت.
لبخندی زدم وذوق زده گفتم:
- یعنی فیروزه روبخشیدین؟ وای بهمن توچقدرماهی من همیشه می دونستم که تو.....پس فیروزه کجاست؟
بهم ننظری به اطراف انداخت ولحظه ای بعدباصدای بلند شهین راصدازد:
- شهین بیا اینجا.
شهین به سرعت به مانزدیک شد.
- چی شده؟
بهمن باهمان لحن جدی گفت:
- پونه روببرش پیش فیروزه.
به بهمن نگریستم او باهمان صورت جدی به طرف دیگر نگریست. چشمانم را ازروی صورت بهمن گرفتم وبه شهین نگریستم اوبدون گفتن کلامی به سمت طبقه بالا حرکت کرد.
من هم به دنبالش روان شدم. صدای زمزمه وار شهین توجه ام روبه خودش جلب کرد:
- حالاچه اصراری داری فیروزه روببینی؟
- می خوام بدونم حالش چطوره؟
- چه فرقی به حال تو می کنه؟ فکرکن مثل همیشه .مگه تاهفته پیش حال واحوال کسی برای تومهم بود؟
برسرعت قدمهایم افزودم وخودم را به شهین رساندم وبه صورتش خیره شدم وپرسیدم:
- چرا همچین سئوالی می پرسی؟ معلومه که برام مهم بوده.
اوایستادو مستقیم به من دیده دوخت:
- دروغ نگوتو به جزخودت کسی برات مهم نیست. رفتی با اون بهـ........
- وای من همیشه.....
- آره تو همیشه دخترمغروروخودخواهی بودی که به خاطرزیبائیت پسری مثل بهمن روخاطرخواه خودت کردی وتامی تونی ازش سواریمی گیری. برام جای تعجبه که اون این همه سال به هیچ کس دل نباخت. توباچه وسیله ای جادوش کردی؟
- توعاشق بهمنی؟
ازسئوال خودم تعجب کردم. شهین چندلحظه سکوت کرد امابالاخره گفت:
- چرت وپرت نگو. بیا ببین فیروزه اینجاست مگه نمی خوای اونو ببینی هرچند خدابه داد من برسه وقتی امشب حرفهای من به گوش بهمن برسه وبفهمه که به دردانه اش توهین شده.
سکوت کردم وباهم وارد اتاقی شدیم اتاق تاریک بودودرکنارپنجره تختی به چشم می خورد. چشمانم را تیزتر کردم دختری بلند قد روی تخت دراز کشیده بود.
شهین دستش را دراز کردوکلید برق را زد دختر صورتش را چرخاند ومن وصورتش رانشناختم این دختر همان فیروزه زیبانبود. صورتش کبودرنگ وزخمی بودودستش شکسته بودواز ظواهر امر پیدا بود که گردنش هم شکسته. چندقدم به تخت او نزدیکترشدم وبی اختیاراشکم فروچکید.
- وای فیروزه چی به سرت اومده؟
فیروزه بی آن که به من بنگردبه شهین نگریست وباصدایی که گویا ازته چاه برمی خاست پرسید:
- اینو چرا اینجا آوردی؟
شهین بی اعتناسرش راتکان دادوگفت:
- بهمن ازم خواست.
فیروزه چندبارآرام زمزمه کرد:
- بهمن، بهمن.
وبعدازچندلحظه بهسمن من نگریست وگفت:
- حالا که دلت خنک شدبرو.
بامن من گفتم:
- من خیلی نگران شما بودم.
اوبدون جواب به سمت پنجره نگریست. از این استقبال سردغم بردلم نشست ام اهرچه کردم قادر به بازگشت نبودم. باید علت این همه نفرت رامی دانستم به همین علت قدمی به جلو برداشتم.
شهین همچنان آدامس می جوید وبی خیال مرا می نگریست.به نزدیک تخت رسیدم ودستم را دراز کرده ودست سردویخزده او را در دست فشردم. اوبازهم به من نگاه نکرد. اما من باید به فیروزه می فهماندم که هیچ دشمنی با اوندارم. به همین خاطر باردیگر دستش را فشردم وباصدایی آرام گفتم:
- من علت این همه نفرت شما رونمی دونم. تاقبل از این وجود شمابرام اهمیتی نداشت یهنی وجود هیچ کس برام اهمیتی نداشت. بعداز اون اتفاقی که برام افتاد وفرهنگ بی آبروم کرد وتنها عشقم درخون خودش غلتید دیگه دوست نداشتم زنده باشم چ هرسد به این که بنشینم وبا شما گپ بزنم. تا این که اون اتفاق فجیع برای پروین افتاد.
اون ورز فهمیدم که اکثر دخترهایی که تو این جمع گردهم اومدند هرکدوم با حیله ای به حال وروز من کشیده شدن. ازاون روزدیگه نفرتی از شماها نداشتم تااین که بهم ناومد وقضیه تورو برام تعریف کرد. خیلی اصرارکردم ازگناه توبگذرن امانشد. بهمن می گفت همه باید بدونن که عاقبت بی توجهی چیه؟ از اون روزتاامروز روز شماری کردم دلم برات شور می زدمن نمی خواستم....
حس کردم دستش تکان خورد واو به سمت من نگریست ومن اشک را روی گونه هایش دیدم.
- من یه زمانی عاشق بهمن بودم.
سکوت کردم او که سکوت مرا دید ادام هداد:
- از این موضوع ناراحت شدی؟
- نه من این موضوع رو می دونستم.
- ازکی شنیدی؟
- بهمن.
لبخندی زهرداربرلبانش نقش بست:
- پس اون عشق منو به یاد داره؟
- آره وهنوز زنجیرهدیه توبه گردنشه.
بازهم لبخندتلخی زد.
- گول ظاهر اونونخور بهمن برعکس چهره زیبا ورمانتیکش قلب سخت وسنگی داره. اون بی عاطفه تر از اون چیزیه که فکرش رو کنی. پونه روزآخری که منو می خواست بفرسته پیش خسروبهش التماس کردو گریه کردم وزار زدم قسم خوردمکه زهرماری رو کناربذارم ام ااون بی رحمانه منوبانوازش به دست خسروسپرد.
تا آخرین لحظه باورنمی کردم فکر می کردم از تصمیمش صرفنظرمی کنه. من تاحدیک سگ پیش رفتم وبه دست وپاش افتادم اشک ریختم. اونم منو نوازش می کردامابرخلاف انتظارم بعدازاون نوازشها منو به خسروداد کا تااینجای خط پیش برم. این شهین بدبخت هم عاشق اونه. یعنی اکثر بچه هادیوونه نگاه اون شدن وبه تو وبه عشقی که به توداره حسرت می خوردن اما من به همه شون بیشتر از هزاربار گفتم گول اون نگاه معصومانه ونوازشهای گرم رونخورن. گفتم که از عاقبت تو هم می ترسم. سردی بهم نسردی طولانیه.
- توروبدجوری کتک زدن خدا ازشون نگذره.
فصل چهارم – 7
باردیگر خندید امااین بار خنده اش با گریه همراه بود.
- من به این کتک خوردنها عادت دارم. اونا منوبخشیدن وگرنه باید صورتم مثل صورت ملکه غیرقابل تحمل می شد.
اشک از دیده ام پائین چکید.
- توهم عاشق بهمن شدی؟
به صورت پژمرده وغمگین فیروزه نگریستم چشمانش زیرآن همه کبودی وجراحت به سختی دیده می شد. نمی دانم به چه علت حرف دلم رازدم چون کلاً همیشه دختر محافظه کاری بودم ودوست نداشتم حرف دلم راهرکسی بدونه اما این بار بی اختیارگفتم:
- قلب من مدتهاست تکه تکه شده من قلبی ندارم که بتونم بهمن رو در اون جای بدم.
این بار شهین با تعجب پرسید:
- اما بهمن که توروتاحدجونش دوست داره اون به خاطر توکارایی می کنه که....
هرچه منتظر شدم ادامه جمله خود را نگفت من هم اصرار نکردم.
- بهمن برای من خیلی قابل احترامه . من نگفتم دوستش ندارم . بالاخره اون محبتهای زیادی به من کرده اما خب هرزنی فقط یه بار می تونه عاشق بشه.
- راست می گه منم فقط یه بار تونستم.
باردیگر اشک از چشمان فیروزه پائین چکید. دستم را روی اشکهایش کشیدم.
صدای تقه ای به در خورد وهایده هم وارد اتاق شد. اوتقریباً 31 ساله بودوچهره ای معمولی داشت اما توگروه خیلی خرش می رفت.
- چه خبرشده چرا همه تون ماتم گرفتین؟
- هیچی فیروزه دلش گرفته.
هایده به تخت اونزدیک شدوبوسه ای به گونه اونواخت وگفت:
- گریه نکن عزیزم می دونی که هیچی باگریه درست نمی شه اگه قراربود درست بشه من بیشتر از همه تون اشک ریختم.
- آخه توکه می دونی من چقدرتو زندگیم بدبختی کشیدم.
- چیه دوباره دلت برای سمیرا تنگ شده؟
- نه همون بهتر که اون پیش من نیست ودوست ندارم هیچ وقت بدونه توچه لجنزاری غرق شدم.
- مگه دخترت پیش تو نیست؟
فیروزه باردیگر اخمهایش رادرهم کشید وبه سختی بغضش را فروداد ودر جواب من گفت:
- نه سمیرا پیش باباشه. خداروشکر که اینجانیستوتونکبت زندگی من غرق نمی شه. اوایل زیاد اشک ریختم فریاد زدم وازخداخواستم که اونو به من برگردونه اما خدا می دونست که من لایق اون فرشته پاک ومعصوم نیستم اون موقعها فکر می کردم می تونم بیارمش پیش خودم ودر کنار بهمن سه تایی زندگی کنیم.
- توبس که احمقی این مردها به کی وفاکردن که به تووفا کنن. من دیوونه که سه تاشون رو تجربه کردم بهت می گم که خواهر من گول نخورمردا همه از یه قماشن فقط زبون یکی از بقیه چربتره.
هایده این راگفت وازاتاق خارج شد. باتعجب به شهین نگریستم او همچنان که آدامس می جوید گفت:
- اینم یه بدبختیه بدبختراز ما. بیچاره شوهر اولش مرد الواتی بود این طورکه می گه شبها مست می کرده واونو بهباد کتک می گرفته .یک روز هم که حسابی قاطی کرده بوده از پنجره طبقه دوم پرتش می کنه بیرون واستخوان کتف وپاهاش می شکنه. بعدم می فرستش خونه پدرعلیلش وطلاقش می ده. هایده هم وقتی می بینه تنها شده بعدازخوب شدن بدنش می ره سرکارکه بتونه خرجی خودش رو درآره تواون میون یکی ازهمسایه ها می یاد خواستگاریش بابای هایده هم می گه که من نمی تونم نگاهها وپوزخندای مردم روتحمل کنم اونا می گن توراست راست راه می ری پس باید شوهر کنی که این حرف وحدیثها تموم بشه این بیچاره هم تحت فشار پدرش دوباره ازدواج می کنه این دفعه شوهرش معتاد از آب درمیاد.این طور که می گه هرشب شوهرش یه اکیپ از رفقاش رو جمع می کرده توخونه وموادمصرف می کردن اونم تو یه اتاق زندانی بوده. می گفت شوهرش هرچی داشته دود کرده بود طوری که یه هفته اون فقط با تکه های نون خشک خودش رو سیر می کرد. بعدهم که شوهرش از فقر به ستوه می یادونمی تونسته موادشرو تهیه کنه اونو به باد کتک می گیره وازش می خواد بره تو خیابونها وگدایی کنه. هایده بیچاره هم صورتش رو می پوشونده ومی رفته گدایی گاهی اسفند دود می کرده گاهی دستش رو دراز می کرده وگاهی هم از ترس شوهرش ناله سرمی داده شب به شب هم تموم پولی که در می آورده خرج خرید مواد شوهرش ورفقاش می شده بیچاره می گفت برای شام وصبحونشون نون و چای می خوردن اما بازهم زندگی کرده تا این که بعدازچهارسال شوهرش بلندمی شه بارفقاش برن شمال توجاده به خاطرخماری تصادف می کنن وشوهراونم جادرجا می میره وبازم مجبور می شه برگرده خونه باباش اونام بازهم سرزنشها رواز سر می گیرن. هایده کارش رو می کنه واهمیتی به حرفهای خونواده اش نمی ده اما یه روز تومسیر محل کارش با یه مردی روبرو می شه مرده با این که خیلی زشت بوده اما زبون مهربونی داشته وبعدازچندماه هایده رو گول می زنه وهایده به عقدش درمیاد اما بعدازسه ماه شوهره گم وگور می شه هایده انقدر این طرف وآن طرف می زنه تابالاخره اونو پیدا می کنه واونجاست که می فهمه شوهرش قبلاً ازدواج کرده بوده وازاون ازدواجش سه تابچه داره وهنوز زن اولش رو طلاق نداده خلاصه هایده برای حفظ زندگیش قبول می کنه سه تابچه شوهرش رو نگه داره اما بعداز چندوقت از اذیتهای بچه ها خسته می شه. مادرشون به اونا یاد داده بود که هایده روخسته کنن که اون از پدرشون جدابشه. هایده قضیه روبه شوهرش می گه اما اون بچه هارو برمی داره می ره. هایده می گفت حدود پنج ماه تک وتنها تواون خونه زندگی کرده اما هیچ خبری از شوهرش که یه روزی ادعای عاشقی داشته نبوده. اون می گفت که شبها گرسنه سربربالین می ذاشته ولباس شوهرش روبو می کرده وبه امید برگشت اون اشک می ریخته اما اونم رفته بوده هایده به خاطر فرار از طعنه های پدرش حاضر به بازگشت به خونه شون نمی شه واز همون موقع سرگردون کوچه وبازار می شه......می دونی سرنوشت هرکدوم از ما یه جوری دردآوره. یه جورایی که اشک آدم ودرمی یاره.
کنارتخت نشستم دیگر باهمه آن دخترها وزنها احساس یگانگی می کردم. همه آنها سرنوشت شومی نظیر من داشتند. چقدر دلم می خواست دیگر هیچ وقت کسی به جمع ما اضافه نمی شد! همه زنها ودخترها می فهمیدند که آخر خط هریک از ما کجاست. نگاهی به وضعیت رقت بار فیروزه انداختم حالادیگر او را دوست داشتم شهین هم دیگر برایم یک دختر بی ادب وغیرقابل تحمل نبود حتی هایده هم مثل دیروز برایم غریبه نبود.
- چرا اینقدر توفکری؟
- من فکر می کردم بدبخت تر ازهمه هستم.
صدای خنده بلند فیروزه در اتاق پیچید:
- دخترنازنازی دوست داشتنی ، توازهمه خوشبخت تری!هم این که بهمن روداری وهم این که می دونی یه خونه ای داری که شب ها سرت رو روی بالش بذاری نه مثل ما که هرشب یه خونه جدید خونه مونه ویه بالش تازه.....
- معلومه که پونه تویه خونه مرفه زندگی می کرده که حالا وضعیتش روآنقدر.....
لبخندی تلخ زدم. همه از ظاهر غلط انداز من گمان اشتباه می بردند.
- من ظاهرخوبی دارم اما درونم داغونه. گذشته منم بهترازشماها نیست منم بارها مزه فقروگرسنگی روچشیدم.
شهین باتعجب به من نگریست.
- من فکر می کردم تویه دختر مایه دار وخودخواه.....
- نه نه منم شرایطی مثل همه شماها داشتم.
این بار شهین خندید:
- اما همه ماشرایط یکسانی نداریم مثلاً حمیده که می دونی باباش کارخونه داره. مرجان هم یه پدرومادر درست وحسابی داره. منیره وشادی وشبنم هم یه همچین شرایط خوبی داشتن عزیزم همه که مثل ما نیستن. بعضی ها به خوشبختی خوشون پشت پازدن. اونا به خاطر رفاه زیاد به این فسادوفلاکت کشیده شدن.
سرم را با تاسف تکان دادم واو ادامه داد:
- این بهمن نامردترین مردیه که روی زمین دیدم.
وهم چنان که در رویا غرق شده بود ادامه داد:
- اون روز که تو گیلان کنار ساحل دیدمش قلبم لرزید. نگاه مشخ کننده اش منو به سمت اون کشید واون چشمهای میشی رنگش هزاران دروغ رو توهمون زمان بهم گفت. من داشتم زندگیم رو می کردم و پسر مش رجب به خواستگاریم اومده بود. درسته که اون هم زشت بودو هم کچل اما الان هم بیشتر اوقات مجبورم مردهای زشت تر و بدترکیب تر از اونو تحمل کنم . منم مخالفتی نداشتم. عادت کرده بودم به دیدن مش رجب وپسرش ، فکرمی کردم گیلان آخر دنیاست منم باید همین جا ازدواج کنم وشیش، هفت تا بچه بیارم اما نگاه اون روز بهمن همه چیز رو بهم ریختاون چنان منو نگاه کرد که فکر کردم آخر زیبایی شدم که خداچنین فرشته ای رو از تهران که دور از دسترس به نظر می رسیدبرام فرستاده. اون به سمت من اومد واز چهرام تعریف کردوگفت که چشم وابروی قشنگی دارم وحیفه که تو این شهر میون این مردم که قدر منو نیم دونن حروم بشم . حرفهای قشنگ ورنگی اون یک هفته تو گوشم طنین انداز بود وبالاخره بعداز یک هفته تسلیم خواسته های اون شدم، در واقعیت تسلیم خریت خودم شدم وبا اون فرارکردم. می دونم تو این مدت حتماً خواهرم شوهر کرده. پسرمش رجب هم حتماً زن گرفته. از اون موقع صدبار تصمیم گرفتم یه تلفن بزنم واز حال وروز مادروپدرم خبردار بشم اما نتونستم. می دونم که دیگه برای همه مردم! می دونم پدرم به همه گفته که تو دریا غرق شدم شاید هم خودش تاحالا از غصه آبروش سکته کرده باشه. نمی دونم اما یه چیز رومطمئنم من با اشتباهم خانواده ام رونابود کردم می دونم الان خواهرو برادرم هم خوشبخت نیستندو پدرو مادرم تومهمونیها شرکت نمی کنن.
اشک حسرت از دیده شهین پائین چکید. به سمت او رفت وفقط دستش را فشردم برای همدردی با اوکاردیگری بلدنبودم. نمی دانستم باید چه بگویم؟ جوابی هم نداشتم چه می گفتم؟ می گفتم نگران نباش همه چیز درست می شود وتو می تونی دوباره بازگردی وبازهم در جمع گرم خانواده...وای نه، مادیگر جایی برای بازگشت نداشتیم به قول شهین مااز دید آنها مرده بودیم پس بهتر بود همان مرده هم بمانیم وبیش از آنها رنج ندهیم.
- اون بهمن نامرد حتی یک روز هم بعداز اومدنم به تهران به حرفای رنگیش ادامه نداد وهمان روز منو به دست خسرو ودارودسته اش داد. پونه این بهمن تو آدم کثیفیه.
- وتوی احمق هنوز عاشقشی.
شهین درحال گریه خندید:
- آره وتواحمقترازمنی چون توهم هنوز عاشقشی.
فیروزه هو خندید ومن هم لبخند زدم هر چند خنده هر سه مان در میان گریه بود. حرف آنها را می فهمیدم بهمن بلد بود چگونه همه را برای خودش نگه دارد در زمانی که حیوانی ترین خواسته اش را پیاده می کردانسان را تا انتهای نفرت می رساند هنگامی که فیروزه را به دست خسرو سپردوهنگامی که هزاران خواسته خودش راعملی می ساخت با لبخند شیطنت آمیز وچشمانی که تمام عشق را نثار انسان می کرد به ما می نگریست ومن می دانستم چرا هنوز هیچ کدام از دختران از اوتنفری در دل نداشتند.
- نمی یاید پائین؟
به سمت در نگریستم بهمن در کنار در ایستاده بود وبا نگاه پر از لبخندش چون همیشه به من می نگریست. وقتی حالت بین خنده وگریه ما را دید کمی اخمهایش را درهم کشید وبا لبخند پرسید:
- زده به سرتون؟
شهین صورتش را ازاوچرخاند واشکهایش را پاک کردبهمن نظری به من انداخت وروبه شهین گفت:
- من پونه رو به دست توسپردم که اشکش رو درآری؟ من نمی دونم تو کی می خوای دست ازمزخرف گویی برداری؟
- من چیزی نگفتم.
- بهمن بی توجه به سخن شهین به سمت من آمد وگفت:
- عشق من دوست ندارم هیچ وقت این چشمهای قشنگ توروگریون ببینم.
- فیروزه پوزخندی زد. بهمن هم پوزخندی تحویل فیروزه داد:
- توچطوری؟
- خوبه به خاطرمحبوبت حداقل بالااومدی که یه حالی از من بپرسی .
- توکه خودت می دونی من چقدر مشغله دارم.
فیروزه به من نگریست وبامژه نزدن سعی کرد جلوی ریزش قطرات اشکش رابگیرد. بهمن بی توجه به حال اودرحالی که به سمت من می آمد گفت:
- امیدوارم زودخوب بشی وبتونی سرکارت برگردی.
فیروزه که دیگر طاقت از کف داده بودگریه را سرداد وسعی کردصورتش رادربالش پنهان کنداماگردن شکسته اش مانع شد.
- چراگریه می کنی؟
- بهمن توخیلی پستی.
بهمن باردیگر خندید.
ازتوانتظار نداشتم در مورد من این طوری حرف بزنی نمی گی بااین حرفها پونه از من دلسرد می شه؟
- تو اگه می خواستی می تونستی به من کمک کنی ونذاری خسرواین بلاروسرم بیاره.
- اماعزیزم من به توکمک کردم وگرنه الان پیش زهره ومژده گوشه قبرستون خوابیده بودی.
- توچطوری این همه عشق منو به راحتی فراموش کردی؟
بهمن دستی به پیشانیش زدوگفت:
- وای فیروزه این حرفهای تکراری روتموم کن توصدبار این حرف روزدی ومنم صدبار جوابت رودادم.
- آره می دونم گفتی که هرآدمی یه تاریخ مصرفی داره. تاریخ مصرف منم تموم شده بود.
این بارشهین گفت:
- بهمن خان تاریخ مصرف پونه کی تموم می شه؟
بهمن به سمت من آمد ودستم را گرفت وگفت:
- بلندشو عزیزم اینابامزخرفاتشون سرت رودرد می آرن.
- بذار تاآخر مهمونی اینجاباشم. فیروزه تنهاست.
بهمن بااخم به صورت من نگریست واین بار با تحکم گفت:
- پاشوعزیزم تاعصبانی نشدم.
از روی صندلی بلندشدم. فیروزه برایم دست تکان داد ومن همراه بهمن از اتاق خارج شدم چنددقیقه بعد شهین هم پائین آمد. محیط شلوغ وپراز دود سالن اعصابم رابهم می ریخت اما چاره ای نداشتم بارها عصبانیت بهمن را دیده بودم ودوست نداشتم باردیگر باصورتی خون آلود گوشه اتاق بنشینم وتاصبح اشک بریزم.
امروز صبح زود بلندشدم. بهمن رفته بود. کنارآئینه رفتم. دلم نمی خواست کارکنم خسته بودم آنقدر خسته که دلم می خواست تا شب همان جادراز بکشماما نمی شد باید زودتر آماده می شدم ومانند هر روز به کارم می پرداختم وجوانهای بدبخت را سرکیسه می کردم. بلافاصله لباسم را پوشیدم واز درخارج شدم. بادمی وزید. دستانم را داخل جیب شلوارم فروکردم وآرام شروع به قدم زدن کردم تا به محل توقف مینی بوسهای شهر رسیدم وسوارشدم.مینی بوس مثل هرروز شلوغ بود وبیشتر مسافرین جوانان ومردهای کارگری بودندکه برای کارگری در ساختمانهای نیمه ساز به شهر می رفتند.روی اولین صندلی نشستم وبه بیرون نظردوختم. امروز واقعاً دل ودماغ نداشتم دلم می خواست زندگی یکنواختم کمی تغییر می کرد. هنوز در افکارم بودم که مینی بوس به شهر رسید. نظری به اطراف انداختم مثل همیشه میدان پر بود از افراد جورواجور باظاهرهای متفاوت کمی پائین تر رفتم وکنار خیابان ایستادم.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که اولین اتومبیل در مقابل پایم ترمز زد. نظری به داخل اتومبیل انداختم مردی باسری کم مو وتاس با اندامی چاق پشت فرمان نشسته بود ولبخند زشتش را به من دوخته بود. نه اصلاً امروز روز بدی بود.صورتم رااز اوبرگرفتم وبه آنطرف خیابان رفتم وبی هدف شروع به قدم زدن کردم. شاید یکساعت بود که راه می رفتم که خودرا روبروی آرایشگاه زنانه ای دیدم. چندلحظه به تابلوآن خیره شدم. دلم می خواست مثل همه زنان ودختران به آرایشگاه می رفتم .صورتم را آرایش می کردم وبه خانه بازمی گشتم وبه امید دایدار همسری که تمام عشقم بود می نشستم. از پله ها بالا رفتم اما چندلحظه بعد منصرف شدم.عشق من مرده بود! زمان من دیگرنبود! پس همان بهتر که من چون هر روز به خانه بر می گشتم واشیاء دزدی را به بهمن می دادم. اما نه امروز دلم می خواست روزمتفاوتی باشد دلم می خواست به عشق زمان وارد آرایشگاه شوم وصورتم را آرایش کنم . دلم می خواست امروز حتی برای بهمن هم فرق داشته باشم. به سرعت وارد آرایشگاه شدم. آنجا بسیار شلوغ بود واکثرزنان شوهردارروی صندلیهای آرایشگاه به انتظار نشسته بودند. بلافاصله داخل اتاقی که همه انتظار نشسته بودند شدم. خانمی سبزه رو که موهایش رابالای سرش جمع کرده بودبه من نزدیک شد ولبخندی تحویلم دادودرهمان حال گفت:
- سلام خانم امری داشتید؟
لحظه ای مکث کردم . آیا کارم درست بود. بهمن ازدستم عصبانی نمی شد؟ وای اگر مراکتک می زد که چرا به جای کاربه....اما نه واقعاً دلم می خواست خودم را زیباکنم.
- من....من می خواستم صورتم را تمیز کنم. موهام رو هم کوتاه کنم.
خانم لبخندی زد وبه دختری که در حال کوتاه کردن موخانمی بوداشاره کردوگفت:
- عزیزم منتظر بمون اون خانم دستش خالی شد بعدموهای خوشگل توروهم کوتاه می کنه.
تشکری کردم وروی اولین صندلی نشستم وبه اطراف نگریستم. زنی بلند بلند می خندید وخانمی درکنارش نشسته بود وبااوصحبت می کرد.صورت زن جوان آنقدر شاد بود که با خودم حدس زدم اودر زندگی اش بسیار خوشبخت است. نظری دیگربه بقیه خانمها انداختم.همه شاد بودندوسالم. باصورتهایی پرازعشق.
نمی دانم چرا به نظرم آمد که همه متوجه قربت وتنهایی من می شوند. همه می دانند که من متعلق به مردی نیستم وهیچ عشقی در زندگی ام نیست. همه می دانند من زنی هستم که خود را به دست سرنوشت سپرده ام وحتی سعی نمی کنم با آن مقابله کنم.
- به شما گفته بودند که خیلی صورت قشنگی دارید؟
به خانمی که کنارم نشسته بودنگریستم.
- شما لطف دارید.
- حتماً شوهرتون حسابی عاشق شماست.
لحظه ای مکث کردم.
- نمی دونم.
- عجب مردصبوریه چطورطاقت آورده که بهت ابرازعشق نکنه.
آهی کشیدم. زمان بارها به من ابراز عشق کرده بوداما من قدرآن همه عشق پاک راندانستم.بهمن هم به من ابراز عشق می کردوشاید فرهنگ هم....اما نه نباید عشق پاک زمان رابا عشق بهمن وفرهنگ قاطی کنم.
- اسمتون چیه؟
- پونه.
دختری که کنار آن زن نشسته بود لبخندی زدوگفت:
- چه اسم قشنگی درست مثل صورتشون.
خندیدم. چقدر خوب بود که بامردم عادی معاشرت می کردم مدتهابودکه غیردخترهاوپسرهای باند با کس دیگری همکلام نشده بودم. دلم برای سلامت روح وجسم آنها لک می زد. دلم می خواست فریادبزنم که شمارا به خدا مرا هم بین خودتان بپذیریداما افسوس که اگرآنها به شرایط وموقعیت من واقف می شدند حتی تمایل به صحبت کردن با من پیدا نمی کردندچه رسد به آن که مرا در میان خود بپذیرند.
ساعتی آنجا نشستم وخودم را برای لحظه ای آدم حس کردم. طنین خنده آنها برایم شادی آفرین بودونگاهشان سراسرمهر.
نوبت من شده بود وزیردست آرایشگر ماهروجوان نشستم وزمانی که چشمانم راباز کردم ظاهرم بسیار تغییرکرده بود. موهای بلندم را کوتاه کرده بودم وصورتم تمیز شده بود. آرایش ملایمی کردم. آرایشگرم آرام گفت:
- واقعاً زیباشدی!
به اوهم لبخندزدم وازآنهاخداحافظی کردم.
بلافاصله به سمت میدان رفتم وازهمانجا سوارمینی بوس شدم تابه خانه برگردم. نگاه مسافرهای مینی بوس کلافه ام کرده بوداما بی توجه به آنها به بیرون نظردوختم تا به نزدیک خانه رسیدیم ازمینی بوس پیاده شدم وبه سرعت به سمت خانه حرکت کردم .از دور که خانه را دیدم لبخندی برلب آوردم. نمی دانم چراآنقدر هیجان داشتم. شاید دلم می خواست مثل تمام زنان شوهردار خانه را تمیز کنم ونهار آماده کنم تا شوهرم بیایدوعشقش را نثارم کند. چقدر برای لحظه ای دلم می خواست بچه ای داشتم تامرا مامان صدابزندوشاید زندگی ام مستحکمتر می شد.شاید بهمن دیگر مرا برای دزدی نمی فرستاد واطمینانداشتم تاریخ مصرف من تمام نمی شودومن به دست خسرووبقیه اراذل باند نمی افتادم. بااشتیاق کلید را داخل در چرخاندمو واردشدم. خانه در همان وضعی بود که صبح ترک کرده بودم. متوجه شدم که بهمن به خانه نیامده. بلافاصله در رابستم وشروع به تمیز کردن خانه کردم خانه ای که بیش از یک اتاق ویک توالت کوچک نبود اما من آنجا رادوست داشتم دوسال جوانی من درهمین یک اتاق سپری شده بود ولحظاتم در کنار بهمن گذشته بود. خانه را گردگیری کردم وبلوزوشلوارمورد علاقه بهمن را پوشیدم وبه انتظارش نشستم. صدای موتورش را ازدور شناختم. بوی خوش غذا در خانه پیچیده وبود. موتوردر پشت در متوقف شدولحظه ای بعددر باز شد وبهمن ربروی من ایستاده بود. لبخندی برلب آوردم ومانند یک زن کدبانو به استقبالش رفتم اما اوهمچنان جدی بود.
- سلام خوش اومدی.
- این چه سرو وضعیه که برای خودت ساختی؟ چراموهات روکوتاه کردی؟
لبخندی زدم وگفتم:
- فکر کردم تواینطوربیشترخوشت می یاد.
قدمی به جلو برداشت وبه من نزدیک شد وازنگاهش ترسیدم عصبانی بودومن علت این همه عصبانیت را نمی دانستم.
- برای کی آنقدرخودت روترگل ورگل کردی؟
- خب برای تو.
- چطوتواین دوسال وخرده ای به یاداین کارنیفتاده بودی؟
- من گفتم زندگیمون یه رنگ تازه به خودش بگیره.
- چیه امروز که بیرون رفتی چشم وگوشت جنبیده؟ نکنه عاشق شدی؟ پونه خودت منو می شناسی کاری نکن که بفرستمش پیش آقازمانت که دوباره دوسال دیگه ماتم بگیری .خ.ن گریه کنی.
- بهمن چی می گی ؟ من به خاطرتوامروز.....
- خفه شوفکر کردی با بچه طرف هستی چطور برای دل من تواین.....
- خب از امروز شروع کردم.
بهمن گامی به سمت من برداشت وزیرچانه ام راگرفت وصورتم رابالاداد ومستقیم به دیده ام نگریست.
- همین طورعاشقانه به اونم نگاه کردی؟
- نه تواشتباه می کنی من.....
نمی دونم چی شد امابهمن دوباره قاطی کردوباچنان شدتی توی صورتم کوبید که بینی ام پراز خون شد.
- من تورونیاوردم پیش خودم که هرزگی کنی .
باتمام نفرتم فریاد زدم:
- هرزگی پس چیه؟ مگه شاخ ودم داره. پس برای چه کاریه که هر روز صبح منو روونه شهر می کنی.
بهمن به سمت من حمله کرد ودرهمان حال گفت:
- خفه شوپونه که امروز دیگه قصد دارم بکشمت.
گریه سردادم وسکوت کردم. می دانستم که مقاومت کارم را خرابترمی کند. بهمن کسی نبودکه حرفی رابپذیردپس بهتربودسکوت کنم واو آنقدر کتکم بزند که خودش آرام شود. احساس می کردم تمام استخوانهای بدنم در زیرلگدومشت اوخردمی شوداماچاره ای نداشتم. شاید بیش از نیم ساعت به این طرف وآن طرف پرتاب شدم وکتک خوردم تابالاخره خودش خسته شدودست نگه داشت.
بی حالو بی رمق گوشه ای نشستم وبه بخت بدم نفرین کردم.اوهم گوشه ای دیگر نشستومستقیم به صورت خونینم چشم دوخت.
- احمق بی شعور خودت می دونی که چقدر دوست دارم.
سکوت کردم اوکه سکوت مرادید مثل همیشه عصبی شد.
- چیه داری فکر می کنی خوب فریبم دادی وباسکوتت وادارم کردی که از کتک زدن دست بکشم؟ حقت بود که می کشتمت.
اشک از گوشه چشمم پائین چکیدوبادست آن را پاک کردم.
- لعنتی چرابامن این طورمیک نی چرا مثل آدم سرت رونمی اندازی پائین آسه بری وآسه بیایی تا این همه کتک به جونت خودت نخری؟
بازهم سکوت کردم. این بار بلندشد، به من نزدیک شد وکنارم نشست ودستمالی درآوردوباآن بینی خون آلودم راپاک کردوگفت:
- پونه خودت می دونی تاچه حد خاطرت رومی خوام امروز مثل ماه شدی ومن دارم ازحسادت می میرم که کدام نامردی تورو وادارکرده که این طورخودت رو....آخ پونه،آخ پونه من! بامن این طور رفتارنکن تو خودت می دونی که تمون عشق منی.
- بی اختیار بغضم ترکید وصورتم راازمیان انگشتانش بیرون کشیدم.
- آره خیلی عشق تو هستم که هروز تو آغوش صنوبروعاطفه ویه روزهم توآغوش بهاره دنبال عشق می گردی.
صدای قهقه اش در اتاق پیچید.
فصل پنجم – 2
- پونه حسود من. عروسک حسود می دونستم این کارات واسه انتقامه اما خودت می دونی من مردم ویه مرد مختاره که توزندیگش با هرتعداد زنی که دوست داره باشه اما توزنی وباید به من وفادار بمونی .
- توهمیشه برای کارهای خودت یه توجیه ای داری.
- وتو هم هر روز زبیاتراز روز قبلی.
خودم را کمی کنار کشیدم. اما اوبی توجه باردیگرخودش رابه من نزدیک کرد.
- پونه جونم من حسودم تومنو ببخش . یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه مرد دیگه ای تو خونه دلت راه پیدا کرده وای که چقدر امروز زیبا شده بودی .
بغضم را فرو دادم وگفتم:
- آره زیبا شده بودم اما حالا با این صورت کبود و خونی هیچ اثری از زیبائیم نمونده.
- اما هنوز برای من جذابی. پونه تو این مدت حتی یکذره هم از عشقم به توکم نشده . شاید چون دختر چموشی بودی وهیچ وقت حس نکردم به طور مطلق برای منی چون زن دائمی آدم رو دلزده می کنه اما تو هیچ وقت تو این مدت نذاشتی حس کنم که زن دائمی منی.
- تو دیوونه ای.
خندید اما این بار بی صدا وبا آن چشمان جذابش که اغلب دخترها را خام می کرد به من نگریست.
- آره دیوونه تو هستم. دیوونه نگاهت، صدات و این لجبازیهای قشنگت بهت گفته بودم تو در حین کتک خوردن هم زیباتر از همه هستی.
سعی کردم از جایم بلندشوم اما پاهایم توان حرکت نداشتند.
- نه صنوبر ونه عاطفه ونه حتی بهاره نمی تونن حتی یه ثانیه برای من جای تو رو بگیرن من توموهای عاطفه دنبال خرمن موهای توهستم وتونگاه صنوبر دنبال نگاه مسخ کننده ولبای شیرین تو می گردم اما نمی دونم چراهیچ کدوم ازدخترایی که اطراف من هستند هیچ شباهتی به توندارن. چرا حرف نمی زنی؟
- بهمن بذارتنها باشم. توروخدا بذاری ه ساعت تنها باشم.
بهمن بار دیگر باآن نگاه فریبنده اش به من خیره شد.
- من دیوونه همین حالت تو هستم.
بهمن دستش را دراز کرد ودستم را گرفت. بغضم را فرو دادم وگفتم:
- بذار تنها باشم من نمی تونم......
- اما من الان بیش ازهمیشه به تو نیاز دارم. پونه تو هیچ وقت عاشق فرهنگ بودی؟
مستقیم به صورتش نگریستم. مدتها بود که نام فرهنگ را از زبان بهمن نشنیده بودم شاید بیش از دوسال اما اکنون بعد از این همه مدت اسم منحوس او....وای خدایا رحم کن.....خدایا نگذار دوباره اورا ببینم کسی که تمام خوشبختیم را به خاطر هوس آنی ولحظه ای خودش تباه کرد.
- چیه چرا دوباره توهم رفتی؟
سکوت کردم.
- علت اصلی عصبانیتم بازگشت دوباره فرهنگ وای که پونه اگر بفهمم عاشق اونی....!
سرم به دوران افتاده بود صورتم را گرفتم وزدم زیرگریه. بهمن دستانم را از روی صورتم برداشت وبا نگاه مهربانش به من خیره شد.
- بهمن نذار دست اون به من برسه. اگه یه بار دیگه بخواد او روز نکبت بار زنده بشه خودم رو می کشم.
- بهمن خیره خیره به من نگریست ولبخندی زد.
- من اگه بخواد همچین روزی تکرار بشه فرهنگ رو زنده نمی ذارم.
- شاید اون برگشته که از من سراغ بگیره .
- یعنی فکر می کنه تو شکاراون هستی؟
- نمی دونم بهمن تورو جون هرکی که دوست داری قسمت می دم نذار دست اون کفتار به من برسه.
بهمن بار دیگر خندید.
- تو دیوونه شدی فکر می کنی من دو دستی تو رو تحویل اون می دم. درسته اگه اون روز به وعده اش عمل کرده بود وبه سراغت می اومد منم طبق قولی که داده بودم تو رو بهش می دادم اما بعداز گذشت این همه سال اون دیگه حقی نسبت به تونداره.
زدم زیرگریه وصدای هق هقم در اتاق پیچید، لحن مهربان بهمن کمی آرامم کرد.
- پونه جونم چرا گریه می کنی ؟ من به تو قول دادم بهمن به توقول داده می دونی که اگر سرم بره قولم نمی ره.
- وحشت دارم از روبرو شدن با اون وحشت دارم.
- اگه دوست داشته باشی می تونم کاری کنم که دوباره بیفته گوشه حلفدونی.
- من می ترسم.
نگاه بهمن همچنان بر روی صورتم خیره بود.
- نترس عزیزم من کنار توهستم.
*********
امروز پنج شنبه است وباید به گردهمایی همیشگی برویم. از صبح دلم شور می زند هفته قبل از بهمن خواستم که در مراسم شرکت نکنم وبرخلاف انتظارم او پذیرفت ام ااین هفته بسیار مصر بودکه حتماً من هم حضور داشته باشم. بهمن می گوید عدم حضورمن باعث می شه که فرهنگ خودش را حق به جانب بداندو فکر کند که من از روبروشدن با اومی ترسم. اما واقعیتش هم همین است من از او می ترسم. جلوی آئینه نشستم اما حوصله رسیدن به خودم رو نداشتم. شانه را برداشتم وموهای کوتاهم را شانه کردم. بهمن بارها به من گفته بود که موهای کوتاه بیشتر به صورتم می یاد من هم با اوموافق هستم ام اوقتی موهایم بلند بود صورتم معصومیت بیشتری داشت. ساعت حدود هفت بود که بهمن آمد به محض ورودش به سمت من آمد وبه صورتم نگریست.
- چرا انقدر خوشگل شدی؟
با تعجب به اونگریستم .
- از صبح دلشوره دارم. از حسادت دارم می ترکم اون فرهنگ هرزه به صورت خوشگل تو نگاه می کنه ومن....چرا آرایش کردی؟
با تعجب گفتم:
- آرایش کردم!
بهمن جلوتر آمد وچشمانش را کمی ریز مرد وبه صورتم خیره شد وبع داز لحظه ای تامل گفت:
- لباس مناسب بپوش.
نگاهی به بلوزوشلوار سیاه رنگی که به تن داشتم انداختم وپرسیدم:
- این لباس بده؟
بهمن با حالتی عصبی به لباسم نگریست وسرش را تکان داد.
- نه خوبه، خوبه ببین پونه می دونم نیاز به تذکر نیست اما اونجا زیاد نخند وسعی کن زیاد تومعرض دید.......
لبخندی زدم حالتهای بهمن برایم غریب بود. هیچ وقت او را این چنین حساس ندیده بودم اما این بار باهمیشه فرق داشت.
ساعت حدود8 بود که به نزدیک خانه خسرو رسیدیم. بهمن موتورش را درکنار اتومبیلها وموتورهای دیگر پارک کرد. من بلافاصله پیاده شدم. دلشوره عجیبی داشتم از زمانی که بار دیگر نام فرهنگ آمده بود تمام خاطرات گذشته در ذهنم مرور می شد. باردیگر صحنه مرگ زمان در برابر دیدگانم جان گرفت ویک بار دیگر آن شب نفرت انگیز در آن خانه خالی از سکنه با آن در چوبی سبز رنگ!یاآوری آن خاطرات قلبم را می فشرد. دلم نمی خواست بار دیگر آن چهره کریه که روزی به نظرم زیبا می آمد را ببینم. از خودم درعجب بودم چطور زمانی عاشق شخصیت غیر قابل تحملی چون فرهنگ بودم بی تجربه گی کار دستم دادو سرنوشتی که می شد به زیباترین وپاکترین زندگی بینجامد به این جا کشید. هنوز در فکر بودم که بازوی بهمن در بازویم گره خورد به سختی از پله ها بالا رفتم. در باز شدوگرمای خانه به صورتم خورد بهمن دستش را پشت کمرم گذاشت ومرا به داخل هدایت کردودرهمان حال زمزمه کرد:
- به خودت مسلط باش دلم نمی خواد فرهنگ فکر کنه توهنوز عاشقـ......
به سوی او نگریستم واوکه معنای نگاهم را دریافته بود سکوت کرد. به سمت پله ها رفتم همه داخل سالن ازدحام کرده بودند، باد گرمی به صورتم خورد. نگاهم را خیره به روبرو دوختم از دیدن فرهنگ اضطراب داشتم. نفس عمیقی کشیدم وبه سختی نگاهم را چرخاندم در نگاه اول فیروزه را دیدم. آثار جراحات صورتش به خوبی ازبین رفته بود اما هنوز پای چپش لنگ می زد. فیروزه زمانی که دید توجه من به سمت اوجلب شده لبخندی زد. بعد از قضیه آن روزارتباط اکثر بچه ها با من خیلی بهتر شده بود به غیر از هایده که خیلی بی توجه از کنار من عبور می کرد گویا اصلاً حضورم را در جمع حس نمی کرد. شاید ساعتها در کنار من می ایستاد اما حتی نگاهی هم به سویم نمی انداخت. نگاهم را بار دیگر چرخاندم ونگاهم همان جا ثابت ماند وقلبم فشرده شد. فرهنگ در کنارمراد ایستاده بود ولیوانی پر از شراب در دستانش بود. نفسم را درسینه حبس کردم. فرهنگ مستقیم به من دیده دوخته بود وزمانی که توجه مرابه خود دید لبوان را درکنار ستونی قرارداد وبا لبخند به سوی من آمده. بی اختیار دست بهمن را فشردم واوهم به سمتی که من می نگریستم نگاه کرد.
- سلام پونه خانم گفتم شاید گذشته رو به کلی فراموش کردی!
به آرامی سرم را تکان دادم. حس می کردم مانندکسی که روزهاست آب نخورده لبهایم خشک شده
فرهنگ هنوز لبخندمی زد وبا نگاه خیره اش به من می نگریست.
- از آخرین باری که دیدمت خیلی جذابتر شدی مثل این که در نبودمن به توبد نگذشته.
این بار بهمن دهان گشود.
- از بروبچه ها چه خبر؟ خبری از رفتن به شمال نیست؟
فرهنگ بی اعتنا شانه هایش را بالا انداخت وهم چنان که به من می نگریست گفت:
- آخرین خبری که دارم همونی بود که با بچه ها توجلسه مطرح شد تو هم که اونجا بودی!
بهمن بی اعتنا به جواب اودستم را کشید وگفت:
- پونه بیا اینجا یکی دونفر مهمون جدید داریم بیاتا با هم آشنا بشید.
برخلاف همیشه که از این شرایط وپیوستن عضو ویا فرد جدیدی به جمع بیزار بودم این بار بااشتیاق به دنبال بهمن راه افتادم. از نگاههای خیره فرهنگ بیزار بودم این حیوان برای رسیدن به امیال حیوانی خودش عشقم را از من گرفت وچه راحت هم از کنارم رفت از اوبیش از هرکس که می شناختم بیزار بودم چون او اولین کسی بود که عصمتم را به بازی گرفت وآرزوهایم را برشانه های بادتشییع می کرد.
- سلام بچه ها انس گرفتی؟
دختر بچه ای روبرویم ایستاده بوداز تعجبم دهانم باز ماند وبه بهمن نگریستم اما بهمن کاملاً خونسردبود.
این دختر کوچولوی خوشگل اسمش عاطفه است وایشون خواهرشون عالیه.
دستم را دراز کردم وابتدابادختری که عالیه خوانده شده بود وسپس با عاطفه دست دادم.
- ایشونم که مثل همیشه شبیه جن زده ها نگاه می کنه پونه ست ویه کمی هم دل نازکه.
خوشوقتم.
درچشمهایم اشک حلقه زد می خواستم بگویم ((اما من متاسفم واقعآً متاسفم)) اما سکوت کردم وفقط به تکان دادن سرم اکتفا کردم.
- شما چقدر کم حرف هستید؟
- این پونه عزیزماهمیشه کم حرفه . ببینم امروز شما می تونید اونوبه حرف بکشید.
- دختری که عالیه نان داشت خندید وگفت:
- ما تازه واردیم اما مثل این که پونه خانم خجالتی تر از ماهستند.
بهمن چشمکی زد وگفت:
- منم عاشق همینش هستم. امیدوارم دوستای خوبی بشید.
بهمن این را گفت وبه سمت خسرو رفت ومرا باآن دوتنها گذاشت. از این که به راحتی نمی توانستم خودم را با جمع وفق دهم از خودم عصبانی بودم اما از حضور آن دختر بچه جنان شگفت زده بودم که زبانم بندآمده بود آن دوهم سکوت کرده بودند ومنتظر سخنی از من بودن به همین خاطر به سختی گفتم:
- شما چند سال دارید؟
- 12 سال!
- چقدر کوچک!
- اما من دختر بزرگی هستم.
سکوت کردم این باربازهم عاطفه گفت:
- شما چقدر خوشگلید!
به سختی لبخند زدم.
- توهم خیلی نازی عزیزم.
- چطور آقا بهمن آنقدر عاشق شماست؟ من شنیده بودم ایشون نسبت به همه بی تفاوت هستند.
- از کی شنیده بودی؟
- نمی دونم اسمشون روفراموش کردم. اماقبلاً توخونه ای بودم که بهمن خان هم اونجا رفت وآمد می کرد ومورد توجه خیلی از دخترها بوداما اون بی توجه از کنار اونا می گذشت ودخترها می گفتن که اونسبت به همه بی تفاوته واهل عاشق شدن نیست.
لبخندی زدم وسکوت کردم.حرفی برای گفتن نداشتم اما بعد از چند دقیقه بار دیگر سئوالی در ذهنم نقش بست.
- شماقبلاً پیش کی بودید؟
- یکی از دوستای آقا خسرو.
- حیف شما نبود؟
دختر که چشمان گردوبانمکی داشت خنده تلخی کرد. دختر کوچکتر که خسته شده بود به خواهرش نگریست.
- عالیه خیلی خسته ام!
عالیه به پله ای که در کمی اون طرف تر بود اشاره کردوگفت:
- اگه نمی تونی تحمل کنی برو گوشه پله بشین.
عاطفه لبخند با نمکی به من زد وبه سمت پله رفت وروی آن نشست باتاسف سرم را تکان دادم وبه عالیه نگریستم.
- آخه اون خیلی کوچولوئه. هنوز یه بچه است.
عالیه اشک چشمش را پاک کرد.
- شاید من اشتباه کردم اما اون خودش خواست اون حاضر بود به خاطر نجات مامان از اون جابریم.
با تعجب به اونگریستم او هم بغض خود را فروداد.
- پدرم 10 سالی می شه که مرده. مادرم هم 8 سال پیش ازدواج کرد اما این 8 سال ازدواجش جز کتک وتوهین وتحقیر هیچ پیامد دیگه ای برای مامانم نداشت. به خدا 8 سال ما هم تحمل کردیم شوهر مادرم به هر بهانه ای که دستش می رسید مامانم رو به باد کتک می گرفت. حتی مارو هم به بهانه کتک زدن می کرد. مامانم هم به خاطر این که دوتا دیگه بچه از شوهر جدیدش داشت مجبور بود زندگی کنه تا این که من وعاطفه تصمیم گرفتیم از خونه فرار کنیم. نمی دونم چرا همچین تصمیمی گرفتم. برای یک لحظه به عاقبت فرارمون فکر نکردم فقط برام مهم بودکه دیگه عامل کتک خوردن مامان نشم. نمی دونم چرا فکر نکردم شب رو باید کجا بخوابیم واز کجا شکممون روسیر کنیم. ما فرار کردیم ودوشب توکوچه های تاریک خوابیدیم. اما دیگه خیلی خسته وگرسنه بودیم به همین خاطر وقتی مونس اومد وازمون خواست باهاش بریم بی اختیار رفتیم گفتیم حتماً اون جا یه خونه گرمه با غذای گرم. اما از اون روز بارها آرزو کردم که ای کاش از خونه فرار نمی کردم به خدا خدمت شوهرمادرم رو می کردم خیلی بهتربود تا خواهرموبه خاطر یه لقمه نون از دست بدم اما چه فایده وقتی من به این نتیجه رسیدم که کارم اشتباه بوده که عاطفه هم وارد بازی مسخره ای که من شروع کرده بودم شد هبود واونم بایدپاسوز اشتباه غیر قابل جبران من می شد.
- اشک در چشمان عالیه نشست ومن حسرت را دشچمهای گردش دیدم اما این اشکها دیگر سودی نداشت دستم را به پشت کمر او گذاشتم وباصدای پائینی گفتم:
- گریه نکن دیگه اتفاقی که نباید می افتاد، افتاده وتو اسیر این هیولاهاشدی. می دونی هرکدوم از ما یه زندگی شبیه زندگی توداریم هر کدوم به خاطر اشتباه کوچیکی پامون تواین خونه باز شده وهر روز باید بازیچه میخواره های.....اما فکرش رو نکن ما همه باتوهمدردیم.
عالیه اشک صورتش را پاک کرد ومستقیم به من نگریست وبا تحکم گفت:
- نه من اشتباه کردم وخودم اشتباهم رو جبران می کنم. من نمی ایستم تاببینم خواهر کوچیکم هر روز بازیچه دست مردای هرزه ومست بشه.
عالیه در افکار خودش غرق شد. به عاطفه نگریستم دستش را زیر چانه اش تکیه داده وبا نگاه کودکانه اش به وسط سالن که چند نفر بازو در بازوی یکدیگر می رقصیدند می نگریست.
- تو روز به روز خوشگلتر می شی. ای بهمن الهی کوفتت بشه که ماهی لغزنده ام رو از دستم.....
به سمت فرهنگ نگریستم اونززدیکم ایستاده بود وبا نگاه همیشه هیزش به من می نگریست.
- تواین مدت خیلی بهت فکر کردم. ببینم پونه تو هنوزم مثل اون اوایل عاشق منی؟
از حرص دندانهایم رابه هم سائیدم وازاو روی گرداندم اما اوبازویم را به سختی فشرد.
- اینو دیگه نداشتیم توباید به خاطراتمون احترام بذاری.
با تحقیر سرتا پایش را برانداز کردم وپرسیدم:
- خاطرات؟
- آره خاطرات خوشی که باهم داشتیم.
- از اوروی برگرداندم وگفتم:
- من خاطره خوش به یاد ندارم اون روزها جزنکبت....
اما حرف زدن چه سود داشت اوخودش می دانست که مرا به چه آسانی به قهقراتکشانده.
- اما من تورو دوست داشتم.
- خندیدم خنده ای که از زهر تلخ تر بود.
- واون همه عشق وعلاقه یک شبه از یاد رفت؟
او هم خندید.
- نه عزیزم من گرفتار شدم. من می خواستم بازم پیش توبرگردم ودرکنار تو.....
- آره، آره در کنار من عاشقانه زندگی کنی . وای فرهنگ من رفتارهای وحشیانه تورو هرروز تو ذهنم مرور می کنم تو اون روز لعنتی با کمال قساوت عشق منو نابود کردی توزمان روپیش چشم....
- ساکت شو اسم اون پسره احمق رو پیش من نیار.
به سمت بهمن نگریستم اوبه من نگاه می کرد واخمهایش درهم بود به سمت او رفتم اما باردیگر فرهنگ روبرویم قرارگرفت.
- اون خیلی آسون داشت تورو مفت ومسلم از دست من بیرون می کشید من برای به دست آوردن تو تلاش زیادی کرده بودم.
- وبرای حفظ من تلاشت بیشتربود!
- متلک نگو من گرفتارشدم واین بهمن نامرد قاپ تورو دزدید.
- وحالا هم خوش نداره تو بامن همکلام بشی.
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه که دوست ندارم با توزیاد روبرو بشم وترجیح می دم خطرات جهنمی ونحس گذشته رو فراموش کنم.
- اما برای من اون روزها جهنمی نبود من در کنارتو.....
- پونه بیا اینجا.
به بهمن نگریستم اوعصبی بود واین موضوع در چشمانش کاملاً واضح بود قدمی به جلو برداشتم بهمن به فرهنگ نگریست.
- اون روزها رو فراموش کن. خیلی زود تا من عصبانی نشدم.
- اما.....
- اما نداره پونه اون پونه قدیمی نیست. پونه توخونه من عوض شده به اندازه ای که نام فامیل خودش رو فراموش کرده تو هم اینو بدون که من طاقت نمی یارم که تو.....
- اما من اونو به توامانت......
- امانت دو روزه نه این مدت ما الان....
- بهمن دوست ندارم پونه باعت بشه به رفاقتمون لطمه بخوره. من از پونه می گذرم به احترام رفا.....
- نه گذشت نکن اگه می تونی پونه رو برای خودت ببر. پونه تو وازیادآوری روزهایی که با توبوده بیزاره.
- پونه معرفت نداره.
- باشه باشه من حرفی ندارم چه پونه معرفت نداره چه من ، بدون که خوش ندارم ببینم سعی می کنی خاطرات گذشتشو زنده کنی.
فرهنگ سکوت کردو بهمن به من نگریست.
- زد بیا این جامرجان کارت داره.
به دنبال بهمن رفتم اما به جای این که به نزد مرجان برویم کمی آن طرف تر ایستاد فهمیدم قصدش دور کردن من از فرهنگ بوده.
فرهنگ هم چند دقیقه بعد به سمت خسرو رفت ودر همان جا ایستاد اما تمام توجه اش به من بود.
- بهمن.....
- مگه من به تو نگفتم که با اون همکلام نشو؟
- اون اومد جلو وشروع به حرف زدن کرد نمی تونستم.....
بهمن باعصبانیت گفت:
- آره آره آخه اون تورویاد عشق گذشته ات می انداخت. چیه دوباره دلت هوای گذشته رو کرده وعشق گمشده ات رو پیداکردی؟!
سرم را تکان دادم ودر حالی که اخمهایم را در هم می کشیدم گفتم:
- توچرا این طوری صحبت می کنی؟ عشق من به فرهنگ یه عشق زود گذر بود که با نسیمی از دلم بیرون رفت من هنوزم در تعجبم که چه طور زمانی عاشق پسری با خصوصیات اون شده بودم.
بهمن چشمانش را بست وفشاری به شقیه اش داد.
- بهمن قضیه جورشده؟
بهمن چشمهانش را باز کرد وبه مراد نگریست.
- آره به بچه هابگو برای آخر هفته آماده باشن.
مراد به من نگریست وآرام زمزمه کرد:
- پونه رو هم می بریم.
- بهمن لحظه ای تامل کرد وبه من نگریست وگفت:
- آره پونه هم می یاد. فقط به بچه ها بگو سو صداش به راه نندازن وبرای پنج شنبه آماده باشن.
مراد لبخندی به من زد واز کنار بهمن دور شد. گامی به جلوبرداشتم وبه صورت بهمن که هنوز درهم بود نگریستم وگفتم:
- بهمن جون خودت رو ناراحت نکن هیچ کس نمی تونه جای تورو تودل من بگیره.
بهمن با همان نگاه خشمگینش به من نگریست.
- اگه یه روز ببینم برگشتی پیش فرهنگ...نه اگه یه روز ببینم با یکی دیگه غیر از من هستی می کشمت تو این موضوع شک نکن.
- مطمئن باش من تا آخر عمر مال توهستم.
بهمن سرش را تکان داد وقصد داشت که از من دور شود که گفتم:
- بهمن پنج شنبه می خوایم بریم کجا؟
- حالا برات توضیح می دم.
لبخندی زدم وبا سماجت گفتم:
- نه خواهش می کنم الان بگومن خیلی کنجکاوم.
برگشت وبه من نگریست ولبخندی برلب آورد که همزمان چشمهایش هم خندید.
- می خوام ببرمت اون طرف دنیا رو بهت نشون بدم.
- کجا؟
- تاحالا دریا رفتی؟
- نه چطور مگه؟
- می خوام ببرمت دریا رو نشونت بدم. ببرمت تا بدونی چقدر دنیا قشنگه.
- بی اختیار پرسیدم:
- شهین رهم با خودمون می بریم؟
باردیگر اخمهایش را درهم کشید وبه چشمهایم دیده دوخت وپرسید:
- پطور شهین؟ بهت ده دفعه گفتم خوشم نمی یاد با شهین وبقیه بچه ها همکلام بشی.
- من فقط می دونم شهین بچه شماله گفتم شاید.....
- نه نمی خواد خودت رو خسته کنی اون اینجا می مونه.
با هیجان گفتم:
- اما خوب بود که اونم می بردیم اون وقت خیلی به همه خوش می گذشت.
این بارنوک بینی ام را کشید وگفت:
- توباید فقط پیش من بهت خوش بگذره اینو چند بار بهت بگم.
- خب اونکه مسلمه اما گفتم.....
دستش رو لبانم قرار داد وگفت:
- پس دیگه چیزی نگو دلم نمی خواد بیشتراز این بحث کنیم در ضمن اون جا مواظب رفتارغیر قابل قبولی ازت نبینم همون جاغذای ماهیهای دریا می شی.
- حرفت رو باور کردم تو دیوونه تر ازاین حرفهایی.
خندید وگفت:
- هیچ وقت تو این موضوع شک نکن اگه قرار باشه تورو از دست بدم ترجیح می دم مرده باشی.
از حرفش ترسیدم می دانستم حقیقت را گفته اما نمی دانم چرا باز هم پرسیدم:
- مگه فرهنگ هم می یاد؟
- آره می خوام فضای شاعرانه ای ایجاد کنم تا عاشق ومعشوق کنار سواحل دریا قدم بزنن ویه روزیه رهگذرجسدشون رودرحالی که بو گرفته توساحل دریا پیداکنه.
دلم لرزید بهمن این را گفت وبدون توجه به اضطرابی که درمن به وجود آوردهبود رفت. به فرهنگ نگریستم. اشتیاق چند دقیقه پیش از دلم رخت بربسته بود وبا خودم مرتب در کلنجار بودم اگر بهمن این بلا را برسرم می آورد؟
- توهم عازمی؟
به فیروزه که در چندقدمی من ایستاده بودنگریستم.
- آره.
- خب خوبه حسابی خوش می گذره. سفر بهمن سفر به یادماندنی ای می شه همیشه همین طور بوده.
سعی کردم اضطراب چهره ام را کمی کمتر کنم وپرسیدم:
- چند نفر می ریم؟
- تا این جا که معلوم شده تقریباً ده نفر.
- خوش به حالتون پونه توهم باهاشون می ری؟
به شهین نگریستم.
- آره برای تو متاسفم.
خندید اما خنده اش از گریه تلخ تر بود.
- متاسف نباش خوشحالم که نمی یام دریا برای من دیگه به معنای زندگی نیست دریا حالا دیگه برای من کابوسه حالا که فکر می کنم مادرم از ترس آبروش خودش رو تو دریا غرق کرده از دریا متنفرم من لیاقت نفس کشیدن تو اون هوای پاک رو ندارم.
شهین اشک گوشه چشمش را پاک کرد . باتعجب پرسیدم:
- اما تو نگفته بودی مادرت خودکشی کرده؟
فیروزه آرام به پای من کوبید ومن منظورش را درک کردم. شهین همین طور با چشمان خیسش به من نگریست آهسته گفتم:
- ببخشید منظوری نداشتم.
- وقتی جسد مامانم رو بادهانی کفک رده خوابیده روی شن های داغ در ذهنم تداعی می کنم که موجها با شتاب به سروصورتش می خوره دلم می خواد همین جاهمین الان این ساختمون روی سرم خراب بشه وآرزو می کنم ای کاش مرده بودم وانقدر باعث ننگ نمی شدم.
فیروزه دستی به پشت کمر او زد وگفت:
- غصه نخور همه چیز درست می شه.
شهین لبخند تلخی برلب آورد.
- چی درست می شه مادرم زنده می شه. پدرم از بی آبرویی رها می شه ویا زندگی خواهر وبرادرمبه روز اول برمی گرده؟ نه فیروزه جون شهین باعث این همه بدبختی شد وخدا هم نمی ذاره من خوشبخت بشم. اگه از عدل خدا خبری نبود من الان باید زن بهمن بودم ویه بچه ام داشتم اما اون وقت عدالت خدا گم شده بود.
سرم را با تاسف تکا دادم .
- منم با عت بی آبرویی خونوادم شدم فیروزه هم شده ما همه که این جا هستیم یه وجه مشترک داریم همه ما همه اطرافیانمون رو تااونجایی که امکان داشت در انظارمردم بی آبرو کردیم.
- اما تو بازم خوشبختی لااقل بازیچه دست این واون نشدی.
این بار من بودم که لبخندتلخی زدم.
- فرقی نمی کنه ما همه بازیچه ایم.
- شهین تمومش کن دلم گرفت از زمانی که حرف سفراومده توخیلی بدقلقی می کنی.
شهین سکوت کردواین بار من پرسیدم:
- راستی قضیه این سفرچیه؟ چرایکدفعه......
به جای فیروزه شهین آرام گفت:
- مثل این که می خوان یه محموله بزرگ روببرن تا آستارا واز اون جا......
- خفه شوشهین.
- ببخشید می دونم پرحرفی کردم.
- خب بروگمشو.
شهین سرش رابه زیرانداخت وبه سمت دیگر رفت. فیروزه به من نگریست.
- اگه می خوای بلای من سر شهین نیاد این پرحرفیش رو ندیده بگیروبه بهمن چیزی نگو وگرنه وقتی ما کناردریا داریم توماسه ها می دویدیم اون بیچاره روی تخت با مرگ دست وپنجه نرم می کنه.
- آخه.....
- آخه نداره توباید سکوت کنی . بهمن رو بعضی چیزها حساسیت خاصی داره یکیش این موضوعه صد دفعه هم گفته که آسه وبی سروصدا برید وبیائیدتا حتی رقبا هم نفهمن چکار می کنیم اما این شهین احمق بالاخره سرش رو از دست می ده.
- مطمئن باش این قضیه بین خودمون می مونه.
فیروزه امیدوارمی گفت وازمن دور شد این بار مراد جای اورا گرفت.
- اگه یه کوته نظری به من بندازی تموم عمر غلومت می شم.
- خفه شو.
- چقدر خشن تو که انقدر خشمگین نبودی بالاخره خلق وخوی بهمن روتو هم اثرگذاشت.
به سمت دیگه برگشتم وگفتم:
- اگه دوست داری سرت رو به باد بدی اینجا بمون وبه حرفهای صدمن یه غازت ادامه بده.
- تهدید می کنی؟
باردیگر به سمت اونگریستم وگفتم:
- نه تهدید نمی کنم اگه تا دودقیقه دیگه اینجا باشی بهمن رو صدا می کنم وبهش می گم که رفیقش چند وقته که....
- اما من دوستت دارم.
اینو گفت ومثل موش فرار کرد. از فرار مسخره مراد خنده ام گرفت واز قدرت بهمن به خود بالیدم خوشحال بودم که لااقل بهمن را دارم تا از چشمهای هیز مردان هرزه ای که در اطرافم پراکنده بودند در امان باشم. تاپنج شنبه یک هفته فاصله داشتیم در این یک هفته دیگر فرهنگ راندیدم کمی هم محدودترشده بودم وکمتر پیش می آمد که بهمن مرا هم همراه خودش به شهر ببرد ومن اکثراً در اتاقمان تنها نشسته بودم و باآرزوهایی که گاهی کاملاً دست یافتنی ونزدیک وگاهی کاملاً درو ودست نیافتنی می نمود دست به گریبان بودم وروزهایم را به شب پیوندمی دادم. نمی دونم بنویسم یا نه اما من دوست داشتم مانند همه دخترهای هم سن وسال خودم خانه ای داشته باشم وشوهرم هرشب بادستی پربه خانه بیاید وباعشق مرا غرق بوسه کند ومن در کنار....وای اگر بهمن می فهمید که من از اوفرزندی در شکم دارم! وای اگر می فهمید....نمی دانم، نمی دانم آیا او خوشحال می شد؟ بارها گفته بود مرا برای همیشه در کنار خودش می خواهد او همیشه دوست داشت که من به او وفادار بمانم پس این بچه می توانست عاملی برای حفظ همیشگی من باشد. من وبهمن می توانستیم برای همیشه در کنار هم بمانیم شاید بهمن هم کمتربه زنها ودخترهایی که در اطرافش ....وای نه اگر مادختری داشته باشیم بهمن دیگر نمی تواند یعنی دلش نمی آید که دخترهای معصوم را به منجلاب بکشاند پس این بچه که حس می کنم در وجودم رشد می کندمی تواندخیلی از دخترها را از بی آبرویی نجات دهد ومن می توانم با عشق کنار بهمن زندگی کنم اگراینطور بشودبهمن مرا عقدمی کندواسم فامیلش پشت اسم دختر کوچکم ....وای راستی اسمش را چه بگذارم؟بگذارم پامچال؟ وای نه می گذارم نگین.
آری نگین اسم خیلی خوبی است شاید بعد از آمدن نگین کوچولوروشنای به زندگی ام بتابد ومن از همیشه خوشبوتربشوم. خدایا خوشحالم حالا که نگین هست دیگرتنها نیستم اورا دارم که وقتی ناراحتم با او درد دل کنم و وقتی خوشحالم باصدای بلند برایش بخندم. حالت تهوعی در خود احساس کردم ام ااین حالت هم دوست داشتنی بود این حالتها را به خوبی می شناختم وبارهادرمامان دیده بودم حتی پامچال هم وقتی حامله شده بود حالت بدی داشت اما من خوشحال بودم آنقدر خوشحال که از این حالتها لذت می بردم. من مادر شده بودم یک مادر کوچولو که می توانست با دستی پرازعشق کودکش را در آغوش بکشد وباهمه عشق به صورت زیبایش فکر کند . کاش نگینم لااقل یک شباهت کوچک به من داشته باشه البته اگه شبیه بهمن هم باشه بازم دوستش دارم وای بهمن چه پدر ماهی می تواند باشد. وای چطوری این خبر خوش را به او بدهم . یعنی چقدر خوشحال می شود؟ نمی دانم خیلی دل نگرانم اما فکر می کنم دل نگرانی هم یکی از علائم ویار است پس به آن هم اهمیتی نمی دهم دلم می خواست همین امشب خبر بارداریم را به او بدهم اما نه امروز نباید این کاررا بکنم باید مطمئن شوم هرچند که مطمئنم. صدای موتور بهمن آمد بلافاصله بلند شدم واندامم را در آئینه برانداز کردم هنوز شکمم بالا نیامده بود دستی به شکمم کشیدم وآرزو کردم که هرچه زودتر حضور نگینم را بابرآمدن شکمم حس کنم. در به روی پاشنه چرخید وبهمن از در وارد شد.
- سلام پونه خوشگله چیه چرا می خندی؟
- دلیل خاصی نداره فقط خوشحالم.
بهمن ابروهایش را بالا دادو باتردید پرسید:
- راستش روبگوخبرایی شده؟
خندیدم وگفتم:
- انتظار چه خبری رو داری؟
اوهم خندید.
- انتظار خبر خاصی رو ندارم اما خب به هرحال زیادی شادی.
- دوست نداری بخندم؟
چند قدم به من نزدیک شد وخندید وگفت:
- چرا تو وقتی می خندی خوشگلتر می شی.
- ای دروغگو تو که می گفتی وقتی عصبانی می شم خوشگل می شم.
بهمن بار دیگر خندید.
- توبرای من همیشه خوشگلی . توهمیشه منودیوونه می کنی چه وقتی که می خندی وچه وقتی که مثل ماده گرگ، درنده و وحشی می شی.
نمی دانم حرفهای عاشقانه اوچند ساعت به طول انجامید اما امروز اوهم سعی در خراب کردن ساعتهای خوشی که گذرانده بودم نداشت. شب شده بود وآماده خواب می شدیم گوشه تشک نشستم وزانوهایم را درآغوش کشیدم.
- چیه عشق من چرا توفکری؟
نمی توانستم مقاومت کنم به همین خاطر گفتم:
- بهمن به نظرت من وتو تنها نیستیم؟
بهمن هم سرش را از روی بالش برداشت روی تشکش نشست وبا تعجب پرسید:
- چیه دوست داری یه زن دیگه برام بگیری؟
اخمهایم را در هم کشیدم وگفتم:
- نه مسخره توکه همیشه منفی فکر می کنی.
باصدای بلند خندید.
- باخودم گفتم توچقدر بامعرفت شدی وهوای منو داری.
منم خندیدم.
- اون وقت می توسم دلت رو بزنه.
- نه مطمئن باش عزیزم من سیری ناپذیرم.
خودم را دلخور نشان دادم اوباردیگر باصدای بلند خندید.
- وای عزیزم شوخی کردم جنبه داشته باش.
با دلخوری گفتم:
- آخه تو رویاهای قشنگ منو خراب می کنی.
خندید وگفت:
- پونه جون بگو حرفت رو بزن دیگه قول می دم حرفی نزنم بگو ببینم امروز چی به سرت زده.
کمی جابه جا شدم وگفتم:
- می شه مایه بچه داشته باشیم؟
با خنده به سرم کوبید.
- بازم مخت جابه جا شد عزیزدلم.
بازهم با دلخوری گفتم:
- اما من عاشق بچه هستم مگه تودوست نداری ازمن یه بچه داشته باشی؟
بازهم خندید.
- چرامن از خدا می خوام.
- وای بهمن یه دختر خوشگل مامانی باچشمهایی......
- کاملاً شبیه پونه قشنگ من.
خندیدم.
- بهمن دست دارم شبیه توبشه.
- ولی شبیه توبشه بهتره من یک کم قیافه ام وحشتناکه.
خندیدم وگفتم:
- اما تومثل ماه می مونی. می دونی بهمن من فکرکردم واسمش و هم انتخاب کردم.
این بار باصدایی بلندتر از دفعات قبل خندید.
- پس توحسابی به خودت زحمت دادی خب خانم رویایی من دیگه بخوابیم.
اخمهایم را درهم کشیدم وگفتم:
- وای بهمن بپرش چه اسمی انتخاب کردم؟
- خب چه اسمی انتخاب کردی؟
- نگین چطوره؟
- عالیه عزیزم! توهمیشه خوش سلیقه بودی.
با خوشحالی پرسیدم:
- پس توهم بانظر من موافقی؟ پس توهم با یه بچه کوچک که زندگیمون رو.....
- آره آره عزیزم توهرچی دوست داشته باشی منم دوست دارم نگین کوچولومون رو هم دوست دارم خیالت راحت باشه.
خندیدم وآن شب را باآرامش خوابیدم از این که بهمن از حضور فرزندمان ناراحت نمی شد خوشحال بودم بهمن نگین را پذیرفته بود پس من برای همیشه خوشبخت می شدم. تاصبح خواب نگین را می دیدم که درآغوشم به من لبخند می زندرمانی خودم را بدبخت ترین زن عالم می دانستم اما اکنون با حضور نگین خوشبختر از سابق می شدم باید سعی می کردم عشق به زمان را هرچندکه سخت بود از دلم بیرون کنم وفقط نام پدر نگین را درقلب وروحم جای دهم. دوست نداشتم نگین وقتی بزرگ می شود از سرنوشت ننگ آور من آگاه شود. باید بهمن برای همیشه شوهرمن باقی می ماند ویادزمان را باتمام عشقی که نسبت به اوداشتم از خاطر می بردم واسم فرهنگ را هم از صحنه خاطرات زندگی ام حذف می کردم. دیگر گذشت ساعتها وروزها را حس نمی کردم واز صبح که چشم می گشودم تاشب که سربر بالین می گذاشتم باافکار خوش بود دلگرم بودم. گاهی ساعتها با نگین صحبت می کردم وگاهی اوقات هم به رویاپردازی آینده می پرداختم این حالتم وقتی تشدید شد که به همراه بهمن برای کار به شهر آمدم. بهمن بلافاصله رفت. من هم که تصمیم گرفته بودم باحضور نگین دیگر دست به دزدی نزنم از سوار شدن بر اتومبیلهایی که پشت سرهم بوق می زدند خودداری کردم بلافاصله وارد مطبی که روبرویم قرار داشت شدم ودکتری که آنجا بودبعدازمعاینه دقیق به من اطمینان داد که فرزندی در راه دارم وباید بیشتر از قبل از خودم مراقبت کنم. از خوشحالی سراز پای نمی شناختم به سرعت سوار مینی بوسی که به سمت خانه می رفت شدم وبه سرعت داخل خانه خزیدم. بعدازظهربودکه بهمن آمد وبامشاهده من لبخندی زد.
-
کی اومدی؟
- همون صبح.
باتعجب اخمهایش را درهم کشید وپرسید:
- چرا؟
گوشه ای نشستم وگفتم:
- کمی بی حوصله بودم حالم خوب نبود.
بدون این که عصبانیتی درنگاهش ببینم به من نگریست.
- یواش یواش داری تنبل می شی ها.
لبخندی زدم وسکوت کردم. ادامه داد:
- بلند شوساکها روببندبرای فردا عازم هستیم.
- منم باید بیام؟
این بار جدی تر اخمهایش رادر هم کشید:
- چطور؟مگه اینجامنتظر کسی هستی؟
- نه خوب گفتم شاید.....
- شایدچی؟
عصبانیت را این بار در نگاهش خواندم وبرای این که خوشی روزهای قبلم را خراب نکنم بلافاصله جواب دادم:
- هیچی گفتم مزاحم نباشم. باشه الان بلند می شم.
بهمن با تعجب به من که عصبی برای جمع کردن لباسها به این طرف وآن طرف می رفتم می نگریست.
صبح روز بعدبا آواز خروسهای همسایه از خواب بیدار شدم. بهمن همچنان خواب بودمی دانستم باید هرچه زودتر بیدارش کنم تااز سفر جانمانیم. به همین خاطر آرام صدایش کردم.
- بهمن، بهمن بلندشو مگه قرار نبود بریم.....
بهمن چشمهایش راگشود وخمیازه ای کشید وگفت:
- توهم بلندشو عجله کن که دیرنشه.
بلافاصله بلند شدم. در کمترازنیم ساعت هردو آماده بودیم. ساک لباسهایمان را دردست گرفتم وسوار موتور شدیم وبهمن باسرعت به سمت شهر راند ومستقیم به سمت خانه خسرو رفتیم. آنجا چنداتومبیل سفیدرنگ پارک بود واکثرمردها بیرون از خانه ایستاده بودند. در نگاه اول فرهنگ را دیدم . باتلاقی نگاه من با نگاهش لبخندی زدوباسر سلام کرد. آرزو کردم که ای کاش اودر این سفر همراه ما نبود آن وقت می تونستم با خاطری آسوده در کنار بهمن ودخترم بر روی ماسه های ساحل قدم بزنیم واز خوشبختی سیراب شویم به اطراف نگریستم به اتومبیل سه اتومبیل در کنار هم ایستاده بودند وخسرو وتیرداد کنارآنها منتظربودند. کم کم دخترها هم بیرون آمدند. اولین نفر مرجان بود که آمد وبلافاصله سوار براتومبیل شدومستانه هم کنار اونشست وازهمان جادستی در هوابرایم تکان داد. عالیه وعاطفه هم آمده بودند از حضور آنها در جمع غمگین شدم. وقایعی که در انتظار مابودقابل پیش بینی نبود پس ای کاش می شد آنها در خانه می ماندند تااز خطردور بماننداما خب چاره ای نبود کسی در این زمینه به نظرات من اهمیتی نمی داد. آرام با صدای پائین از بهمن که به سمت اتومبیل سفید رنگی که در کنار ما بود می رفت پرسیدم:
- چراعالیه وعاطفه رو می بریم؟
بهمن سوار اتومبیل شد وجواب داد:
- برای این که آب وهوایی عوض کنن. طفلکی ها خیلی ترسیده بودندونیاز به تنوع داشتند.
به روبرویم نگریستم فرهنگ چشمکی زدودر جلوراگشود وداخل اتومبیل نشست قلبم شروع به تپیدن کرداز بهمن انتظار نمی رفت که اورا در اتومبیل خودمان در کنار خودش بنشاند تاموجبات سفربدی را برایم فراهم کند. فیروزه وهایده هم بلافاصله آمدند وبهمن به من اشاره کرد که در کنار آنه ابنشینم ئلحظه ای بعد هر سه اتومبیل که خدا می دانست حامل چه مقدارموادمخدراست به حرکت درآمدند وباسرعت از خیابانهای شهر گذشتند و وارد جاده شدند. شیشه اتومبیل را پائین کشیدم وبه بیرون نگریستم نسیم خنکی که به صورتم می خورد رخوت وخستگی مفرطی رابه سراغم آورد چشمانم را بستم ودر رویای نگینم به خواب فرو رفتم. از حرارت آفتابی که به صورتم می خورد چشم گشودم ودر نظر اول چشمان فرهنگ را خیره به خودم دیدم. ازا ودیده گرفتم وبه روبرو نگریستم اما توجه بهمن به من نبود بار دیگر بادقت نگریستم اودر آئینه به فیروزه لبخند می زدونگاهش....وای که چقدر این نگاه برای من آشنا بود. به فیروزه نگریستم اوهم لبخند برلب داشت. بی اختیار دستم را به شکمم گرفتم. نمی دانم چرا دل درد به سراغم آمده بود آرام به خودپیچیدم اما بهمن همچنان محوتماشای معشوقه قدیمی خودبودشاید این مسافرت خاطرات خوش گذشته رابرای هردو آنها زنده کرده بود. چشمانم را بستم و وقتی باردیگر آنها را باز کردم فرهنگ بازهم بانگاه حریصش به من می نگریست وبهمن چنان محوچهره فیروزه شده بود که متوجه نگاههای خیره فرهنگ به من نمی شد.
ازخودم بدم آمد باید بااومقابله می کردم ونمی پذیرفتم که با آنهاهمسفرشوم. من از گروه آنها نبودم ونمی توانستم مانند آنها....وای نه درد دلم بیشترشده بودو ازاین ابتدای سفر...نگاههای گاه وبی گاه بهمن به فیروزه اعصابم رامتشنج کرده بود شاید قبلاًاین طور نبودم اما حالا که اوپدر فرزندم بود دیگر قادرنبودم این صحنه ها را ببینم ودم برنیارم. ساعتی گذشت وماوارد جاده خوش آب وهوای چالوش شدیم. هوا کم کم رو به سرمامی زدو نم نم باران می باریدبه کوههای سراسر سبز نگریستم وآرزو کردم که همین جا از اتومبیل پیاده شده ودر لا بلای این درختان سبز گم شوم. ای کاش می توانستم در میان این درختان پناه بگیرم وبی حضور هیچ مردی فرزندم را درآغوش پرمهرم بزرگ کنم. ای کاش می توانستم.....!!
- چی شده چرا آنقدر توهم رفتی؟
به بهمن که این بار در آئینهبه من می نگریست نگاه کردم.
- حالت خوب نیست.
- چرا خوبم.
بهمن لبخندی زد.
- پونه جون نوکرتم این یکی دوروزه روحال نگیربذاریه کم شاد باشیم. نگاه کن همه چقدر شادوسرزنده ان. راستی فیروزه یه کمی اجیماعی بودن رویاد پونه بده من با همین یه اخلاقش نمی تونم کنار بیام.
فیروزه به من لبخندی زد.
هایده گفت:
- بهمن خان اجتماعی بودن یادگرفتنی نیست ذاتیه ومتاسفانه پونه خانم شما چیزی به ارث نبرده.
از هایده خیلی بدم می آمد. همیشه دوست مرا از چشم بهمن بیاندازدشاید به خاطر دوستش فیروزه که زمانی عشق بهمن بود.
- این یه حرف تورو قبول دارم اما بالاخره باید یه راهی باشه که پونه رو....
باحالتی پرازنفرت به بهمن نگریستم او به حرفش ادامه نداد وباصدای بلند خندید این بارفرهنگ گفت:
- برعکس پونه دختریه که به خوبی....
- تولطفاً خفه شو فرهنگ جون حالا تو می خوای ادعا کنی که پونه روبهتر از من می شناسی.
- نه اما.....
- اما دیگه نداره الان نزدیک دوساله که توجمع بچه های ما اومده اما یه دوستم نداره. آخه همه که باآدم دشمن نمی شن اون قادرنیست.....
بغضم رافرودادم وهیچ نگفتم.
این بار فیروزه گفت:
- اما روی هم رفته دختر بدی نیست.
به اونگریستم درتعریف او هم محبتی نیافتم.
- اما بهمن خان حیف عشق وعلاقه فیروزه بودکه به آسونی باختیش. فکرنمی کنم بعداز صدسال دیگه هم بتونید چنین عشقی رو تو هیچ دختری چیداکنین. فیروزه عاشقانه شما رومی پرستیدوهنوز هم هیچ کس نتونسته جای شما روتو قلبش پیدا کنه.
- فیروزه دیوانه وار منو می خواست.
به فیروزه نگریستم او هم لبخند می زد
- چهار سال پیش رو یادته؟
- آره توگیلان.
- هنوز خیلی از شبها به اون روزهای پراز خاطره فکر می کنم.
این بار بهمن خندید:
- تکرار اون روزها هم غیرقابل دسترس نیست.
بی اختیار اشک از گوشه چشمم پائین چکید. این پدر فرزندمن بود که راحت در مقابل من سعی داشت خاطرات خوش گذشته اش را تکرارکند ای کاش به این سفر لعنتی نیامده بودم.
- خانم کوچولو توفکری؟
ازهایده متنفربودم ودلم نمی خواست جوابش را بدهم. این بار بهمن گفت:
- این خانم کوچولو هم یواش یواش بزرگ می شه ویادمی گیره چطوری باید با بزرگترش برخورد کنه. هایده جون توببخش.
باحالت انزجار به بهمن نگریستم اوبانگاهم آشنایی کامل داشت به همین خاطر با خنده گفت:
- چاکرتم کوچولوی من. تواگه هرقدر هم کوچولو وبی ادب باشی بازم من دوستت دارم.
اخمهایم را درهم کشیدم وبه بیرون نگریستم وبه سختی بغضم را فرودادم.
نزدیک ظهربود که به شهر رسیدیم واز مشاهده خیابانهای پرازدحام آنجا شگفت زده شدم. زنان بالباسهای کاملاً باز وتقریباً نیمه برهنه در خیابانها آمدوشدمی کردند. باچشمان کاملاًباز به بیرون دیده دوخته بودم. مردها هم بیشتر با شلوارکهایی تاسرزانو وبدون پیراهن وباکلاه حصیری در کنار مغازه هایی که پربود از عروسکها ووسایل سنتی وحصیری ایستاده ودست به دور کمر خانمهایی که همراهشان بودند گره کرده بودند. صدای خنده بهمن باردیگر بلندشد. باتعجب به چشمان اودرآئینه اتومبیل خیره شدم.
- دخترچی شده مگه جن دیدی؟
صدای خنده فیروزه وهایده هم بلند شد این بار هایده گفت:
- انگار تاحالا کنار دریا نیومده.
باسادگی بیش از حدی گفتم:
- آخه من فکر می کردم خانمها کناردریا این طور لباس می پوشند اما این شهره وباساحل فاصله داره.
باردیگر صدای خنده آنها بلند شد. باحرص به بیرون نگریستم وسعی کردم این بار تعجبم رانشان ندهم. لحظه ای بعد اتومبیل در پیچ کوچه ای پیچید وبعد درکنار در بزرگی توقف کرد. تیرداد از اتومبیل پائین دوید و در راباز کرد لحظه ای بعد اتومبیلها داخل ساختمان رفتند. ساختمانی چوبی ودوطبقه در وسط باغ نسبتاً بزرگی که روبروی دریا بود قرارداشت. آن محیط با آن همه درخت وآن ساختمان چوبی دوطبقه ودوآلاچیقی که در کنار ساختمان خودنمایی می کرد در باورم نمی گنجید.
فیروزه وهایده هم بلافاصله پیاده شدند وبهمن هم سروصداکنان از اتومبیل پیاده شد.
- هی بچه ها زودتر ساکها روداخل ساختمون ببرید. عجله کنید.
فرهنگ هم بلافاصله پیاده شد اما درکنار در ایستاد وخم شد وبه داخل اتومبیل نگریست.
- نمی نمی خوای پیاده بشی؟
صدایش مثل آن زمانی که فریبم داده بود گرم ومهربان بود.بی توجه به او به روبروخیره شدم باردیگرصدایش به گوشم رسید:
- ببین پونه دلم نمی خواد زیاد غصه بخوری. ار الان بدون که لحظات سختی در پیش رو داری. فیروزه اومده تاعشق گذشته اش رو زنده کنه ودخترای دیگه هم خیلی بیشتر از توبه اون علاقه دارن وسعی می کنن اونو به هدفش برسونن پس سعی اضافی نکن ومطمئن باش هیچ کدوم از این دخترها چشم دیدن تو رو ندارن. تواین مدت بی توجه از کنار همه چیزبگذر. وقتی برگردیم تهران همه چیز دوباره درست می شه ومستی از سربهمن می پره.
با تعجب به اونگریستم. اوچرا باید برای من دلسوزی می کرد؟ اما یک چیزرا راست می گفت من آن جا خیلی تنها بودم ونباید به هیچ کس اعتماد می کردم حتی به خوداو!!!
- هی فرهنگ اونجاچکارمی کنی؟
فرهنگ به سمت بهمن رفت وآرام چیزی زمزمه کرد که آن را نشنیدم. بهمن هم به سمت اتومبیل آمد:
- پونه این چندروز رو نه زهرمارمن کن ونه زهرمار خودت. چیه؟ چی شده؟ چرا از اولش آنقدر عنق بازی درآوردی؟
سکوت کردم اواخمهایش را در هم کشید ودراتومبیل راگشود وگوشه آستین لباسم را کشیدو گفت:
- بیا پائین ببینم. بهت گفته باشم بخوای حال گیری کنی حالت رو طوری می گیرم که .....
صدای فیروزه در فضا پیچید:
- بهمن ، بهمن کجایی؟
بهمن بی توجه به فیروزه همچنان به من می نگریست.
- اومدیم دو روز خوش باشیم پس زود پیاده شو تاعصبانی نشدم.
خیلی زود از اتومبیل پیاده شدم وبه همراه بهمن به طرف ساختمان چوبی حرکت کردم ازچندپله با هم بالا رفتیم و وارد بالکنی بزرگ که صندلیهای راحتی شیکی روی آن گذاشته شده بود شدیم. بی اختیاربه سمت صندلیهای چوبی نگریستم که در پشت آن چشمم به دریایی آبی با موجهای سرکش خورد که تمام آرزوی سالیان درازم بود. بی اختیار به سمت دریانگریستم. دلم می خواست آن لحظات را ببلعم من روی بالکن، روبروی دریای خروشان وآبی ایستاده بودم وخورشیدچه زیبا خطوط هماهنگی روی آبی دریاکشیده بود قدمی به سمت دریابرداشتم وباحسرت تمام آن سالها بانگاه بلعیدمش.
- هوی کجاسیرمی کنی؟
- بهمن دریا. من تاحالا دریا رواز نزدیک ندیده بودم.
بهمن باردیگر مهربان شد.
- خب آوردمت این جا که تادلت می خواد دری اروببینی من این ویلا رو فقط به خاطر تو این جاگرفتم.
برای این که به میزان شوخی یا جدیت اوپی ببرم به صورتش نگریستم اما لحظه ای بعد مایوس شدم. اوخیلی بی تفاوت به روبرو خیره بودو نگاهش دوباره سرد شده بود.
- دلم می خواد بیشتر کنار دریا باشم.
به سمت من نگریست ولحظه ای سکوت کرد ام ابعد ازچندلحظه گفت:
- باشه اما باید اول ناهار بخوری بعدهرجاکه دلت می خواد بروفقط سربه هوانشی که خودت می دونی قاطی می کنم.
سکوت کردم. این بار مرجان به دنبالمان آمد.
- بهمن کجائید؟ گفتیم شاید تنهایی رفتید قدم بزنید.
بهمن به سمت مرجان نگریست.
- قدم زدن بی تو صفانداره.
مرجان خندید ومن وبهمن هم به همراه او واردساختمان شدیم.
داخل ساختمان هم مانند فضای بیرون بسیار دیدنی بود بیشتروسایل داخل ساخته شده از چوب وبه اشکال گوناگون شود که چشم را خیره می کرد. هرکس مشغول به کاری بود. مستانه داخل آشپزخانه وسایلی راجابه جامی کردمرجان هم به اوپیوست. عالیه وعاطفه هم گوشه ای کزکرده ودر سکوت به دیگران می نگریستند. ازهایده وفیروزه هم خبری نبود.
تیرداد ومراد هم خود را روی کاناپه ای رها ساخته بودند. جمشید هم ساکهارا جابه جا می کردوخسرو روی مبل تکی لم داده وچشمهایش را برهم نهاده بود.
- پونه نظرت چیه؟
به سمت خسرو که روی مبل لم داده بود نگریستم وجواب دادم:
- خیلی عالیه!این جا خیلی قشنگه!
خسروهم لبخندی زد واین بار به سمت عالیه نگریست وگفت:
- تووعاطفه وعالیه اولین باریه که این جارومی بینید امابقیه بچه ها.... در این لحظه فیروزه وارد آشپزخانه شد درحالی که مثل همیشه دستش را باهیجان تکان می داد گفت:
- آره هر قدم که تواین ویلامی ذاری سراسر خاطره است خاطره هایی که هیچ وقت از ذهنمون پاک نمی شه.
این را گفت ودستانش را باز کرد وچرخی در آشپزخانه کوچک زد. بلافاصله به بهمن نگریستم که با لبخند محوتماشای فیروزه شده بود.
- حیف چهارسال به این زودی وسرعت گذشت!
همه به تیرداد که هنوز روی کاناپه لم داده بود نگریستند. او که چشمهارا متوجه خود دید ادامه داد:
- اما همه ماتغییرات زیادی کردیم چهارسال خودش یه عمره مثلاً فکر کنم من حسابی پیرشده ام.
این بار مرجان که مدتی بودباتیرداد می پرید بالبخند گفت:
- توازاون قشرمردایی هستی که هرچی پابه سن می ذارن خوشگلترمی شن.
تیرداد باغرور دستی به داخل موهای لخت وبلندش فروبرد ولبخندزدومراد آرام زمزمه کرد:
- اگه مرجان اینو نگه کی باید از تو تعریف کنه؟
این بار مرجان برای دفاع از خودش به اعتراض گفت:
- نه اصلاً این طور نیست من فقط حقیقت رو گفتم.
وبرای تصدیق سخنانش به فیروزه ومستانه نگریست.
- وای طوری حرف می زنید که انگار تیرداد چندسالشه. بیچاره هنوز 36 سالشه.
- نه فیروزه جون منظور من سن وسالش نیست مهم اینه که تیرداد از 4 سال پیش خوشگلتر شده.
صدای خنده بهمن درفضا پیچید:
- آخه چهار سال پیش تواونو به اندازه حالا دوست نداشتی به خاطرهمین....
- نه به خدا. شماها چقدر بدجنسید!
باردیگرصدای خنده درفضا پیچید.
هایده هم از اتاقی خارج شد وبااعتراض گفت:
- چراطفلکی رو اذیت می کنید. راست می گه دیگه چهارسال پیش نمی شد به تیرداد نگاه کرد.
تیرداد به هایده نگریست وبالبخند گفت:
- دست شما دردنکنه.
هایده هم خندید:
- خواهش می کنم. اصلاً قابلی نداشت.
بازهم بهمن تمام کننده بحث بود.
- تاکی می خواید یکی به دو کنید. بابا روده کوچیکه، روده بزرگه رو خورد.
خسروبه سمت کابینتهای کوچک چوبی اشاره کردوگفت:
- دخترها تمام مواد غذایی مورد نیاز تویخچال وکابینتهاست. برای امروز یه چیزساده درست کنین.
به خسرونگریستم. اوکه سخنش را تمام کرده بود روی یک از مبلها نشست وب تیرداد وارد بحث شد.
دخترها هم وارد آشپزخانه شدند به غیراز عالیه وعاطفه که هنوز با جمع احساس بیگانگی می کردند.
من هم وارد آشپزخانه شدم اما انقدرگیج بودم که کاری از دستم برنمی آمد. درکمتراز نیم ساعت غذاتهیه شد وهمه گردمیزی که روی بالکن قرارداشت نشستند وغذاصرف شداما من انقدر محوتماشایدریای روبرویم بودم که نفهمیدم غذایم سردشده وازدهن افتاده .بعدازصرف ناهار مردها در داخل اتاقها خزیدندوخوابیدند. دلم می خواست هر چه زودتر از جمع جدامی شدم ودر سواحل دریا قدم می زدم اما شرایط اجازه چنین کاری را نمی داد. مردها هم خواب بودند وزنها هم مشغول انجام کارهای روزمره. نیم ساعتی گذشت ومردهاهم یکی بعداز دیگری از خواب بیدارشدند ودر جلسه ای که در یکی از اتاقها برگزارکردند تصمیمرآن شد که همه آنها با هم از ویلا بروند. فهمیدم که قصد دارند محموله آورده شده را به دست صاحبانشان برسانند. مردها بلندشده وبااتومبیلهارفتند. زنها هم یکی یکی با هم صحبت می کردند. مثل همیشه من از جمه آنها خارج بودم . قبلاً تمایل به گفتگو با فیروزه را داشتم اما اکنون با اتفاقی که امروز پیش آمده بود دیگرتمایلی به گفتگوبا او را هم نداشتم فقط می ماندند عاطفه وعالیه که آنها هم تمایلی به گفتگو با هیچ کس را نداشتند وهم چنان ساکت در خود فرورفته گوشه ای نشسته بودند. از روی مبل برخاستم توجه کسی به من نبود. آرام از در ساختمان خارج شدم وازپله ها پائین رفتم وتاکنار دریا دویدم. احساس مادری را داشتم که بعدازسالهابه فرزندش رسیده دلم می خواست فرزندم را درآغوش بکشم وبرای همیشه از آن خود کنم. تا نزدیک آبهایی که به سمت من خیز برمی داشت دویدم ودوزانوروی ماسه های داغ نشستم ومشتی خاک بلندکردم وبه آن نگریستم .تمام زیبایی دنیادریک جاجمع شده بود. دلم برای مادرم وپامچال سوخت آنها هم شایدآرزو داشتند روزی دریا راازنزدیک ببیننداما وضع خانوادگی ما در حدودی نبود که بتوانیم..... وای چقدر دلم می خواست از عاقبت تارا آگاه شوم. او الان در کجا ودرچه شرایطی زندگی می کرد؟
بی اختیاراشک به دیده ام آمد. نمی دانم چراسرنوشت ما چون سرنوشت مادرمان انقدر سیاه رقم خورد. اما نه پامچال چون ماسرنوشتی شوم نداشت هرچند ممکن بود بعداز اتفاقی که برای من وزمان پیش آمداوهم خوشبختی اش راباخته باشد. دلم می خواست فرار کنم .آنقدر برگیزم که دیگر کسی پیدایم نکند ومن درتنهایی خود بمیرم. اما نه الان من مادربودم ودلم می خواست مادر خوبی برای نگینم باشم دلم می خواست اوهم دچار سرنوشتی چون من نشود. اوبایدزیرسایه پدرومادر بزرگ می شدومعنی خوشبختی رابه وضوح درک می کرد. اوباید طعم داشتن خانواده را می چشیدومی فهمید پدر داشتن چع شیرین است. اما اگر فیروزه ودیگران می گذاشتند. از جابلند شدم وشروع به راه رفتن کردم . وای که تما لذتهای دنیا در راه رفتن روی ماسه های داغ کنار دریا وگوش سپردن به صدای حرکت امواج دریا بود.چشمانم رابستم وهم چنان رفتم . گویا درعالم خلشه فرورفته بودم زمانی که چشمانم رابازکردم از ویلا خیلی دور شده بودم. از راهی که آمده بودم بازگشتم دلم نمی خواست از آن آرامشی که بردلم نشسته بود دورشوم اما چاره ای نبود بازهم باید به ویلا باز می گشتم ودرمیان....وای ای کاش می شد برای همیشه تنها بودم.
- معلومه توچه عالمی سیرمی کنی؟
به روبرویم نگریستم فرهنگ مقابلم ایستاده بود.
- کی برگشتید؟
- نیم ساعتی می شه . دیدم ازت خبری نیس گفتم بیام پیدات کنم ببینم بلایی سرت نیومده باشه.
باتعجب به اونگریستم.
- چراباید بلایی سرم اومده باشه؟
سرش را تکان داد وبه سمت دریا نگریست وگفت:
- توخیلی غمگینی!
خندیدم وگفتم:
- وفکرکردی ممکنه خودموکشته باشم.
فرهنگ به صورت من نگریست وسکوت کرد.
سرم را به زیرانداختم وگفتم:
- شاید اگرچندماه پیش بودچنین کاری می کردم اما حالادیگه نه.
باردیگر باتعجب به من نگریست وباصدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
- چرا؟
بااطمینان کامل گفتم:
- چون قراره بابهمن ازدواج کنم.
تقریباً از تعجب فریاد کشید:
- ازدواج؟
خندیدم وشروع به حرکت کردم اوبه دنبالم آمد وپرسید:
- دیوونه شدی؟ پونه باتو هستم زده به سرت.
ایستادم وبه او که با چشمان نگران به من می نگریست نگاه کردم.
- توچرا انقدر نگرانی؟
این بار باز هم به دریا نگریست وقطرات اشک را در دیده اش دیدم.
- پونه منو ببخش من به توظلم کردم.
از او روی برگرفتم وچشمانم را به ماسه ها دوختم او که سکوت مرا دید ادامه داد:
- به خدا راست می گم مثل سگ پشیمونم. من اون وقتها خیلی حیوون بودم. یعنی حالا هم هستم اما نمی دونم چرا همیشه حتی اون وقتها تهنگاهت دلم رو می لرزوند اون وقتا فکرمی کردم یه حس زودگذره اما حالا بعداز گذشت چندسال می فهمم که اشتباه می کردم. پونه تموم ساعاتی روکه توزندون می گذروندم این دوتا چشم معصوم برام زنده بود. هر زمانی که چشم روی هم می گذاشتم این نگاه معصومت آرامش رو ازم سلب می کرد وطنین صدات قلبم رومی لرزوند من آدم حیوون صفتی هستم اما تو منو ببخش.
با بی اعتمادی به اونگریستم واوهم معنی نگاهم رادریافت.
- اما این یک دفعه به من اعتماد کن. پونه من، من همیشه عاشق تو بودم. حتی زمانی که وحشیانه تواون خونه قدیمی.....
وای پونه من می خواستم به خودم ثابت کنم که مثل بهمن، خسرو و بقیه بچه ها قادرم فاقد احساس باشم اما نشد تو منو پایبند خودت کرده بودی. من ازهمون ابتدا که با توآشنا شدم بازنده این بازی بودم.
سخنان فرهنگ هیچ تاثیری روی من نداشت من دیگر صدایش را نمی شنیدم وبه اعترافاتش گوش نمی دادم. دیگربرایم مهم نبود که بدانم گرفت اوباعث شد زمان تنها مردی که می توانستم در کنارش به اوج خوشبختی برسم تنها مردی که فاتح قلب پراز دردم شده بود اکنون در گورستان سردخفته باشد ومن در حسرت یک زندگی پاک بسوزم.
- وایسا پونه، کجا می ری؟ می دونم بخشیدن من برات محاله اما تورو خداگوش کن این دفعه می خوام مانع بدبخت شدنت بشم.
باردیگر به سمت اوبرگشتم واخمهایم را درهم کشیده وگفتم:
- مانع بدبختی ام بشی؟ از این بدبختی بالاتر که باید میون این همه مرد وزن هرزه راه برم وشوهرم درمقابل چشمام با...
- این حرف رونزن بهمن شوهر تونیست.
باتحقیر نگاهش کردم او که معنای نگاهم را دریافته بود چشمانش را بست وهمراه باآهی گفت:
- می دونم هرچقدر ملامتم کنی حق داری ام اباور کن دیگه نمی خوام نامردی کنم تو تمام زندگیت رو از دست دادی وتموم تقصیرها هم گردن منه. من از سادگی و معصومیت تو سوء استفاده کردم. توانقدر پاک بودی که متوجه نگاههای متفاوت من به خودت نمی شدی وباتمام صداقتت حرفهای منومی پذیرفتی اما من با بی رحمی تمام به خاطره رسیدن به خواسته هام تو رو ویرون کردم اما اجازه بده جبران کنم. اجازه بده.
- برو، فرهنگ برو بذار من زندگیم رو کنم. من درکنار بهمن احساس خوشبختی می کنم. من وبهمن......
- دروغه. باور نمی کنم چشمهای تو داره داد می زنه که دروغ می گی.
بی آن که جوابش را بدهم شروع به دویدن کردم دوست داشتم از اوفرار کنم . دیگه طاقت مقاومت نداشتم من خوشبخت نبودم. هیچ وقت در هیچ زمانی از زندگی ام خوشبخت نبودم اما حالا با حضور نگین بی تردید....
- کجا با این عجله؟!
با شنیدن صدای بهمن ایستادم واشک صورتم را پاک کردم. بهمن با تعجب به صورتم دیده دوخت.
- چی شده پونه؟ اتفاقی افتاده؟
به سختی بغضم را فرو دادم وبه صورت بهمن نگریستم حالا دیگر او را هم دوست داشتم وطاقت از دست دادنش را نداشتم. زندگی ام را با هر چه سختی که در آن می کشیدم بازهم دوست داشتم.
- چرا حرف نمی زنی؟
- اوه بهمن تومنو دوست داری؟
بهمن قهقهه بلندی سرداد وآرام برسرم کوبید
آره دیوونه من عاشق توام.
- آخه اون....اون فیروزه فکر می کنه توهنوز...
بهمن با نگاه عاشقانه اش به من دیده دوخت.
- فیروزه علط کرده. من اگه اونو می خواستم هیچ وقت از خونه ام بیرونش نمی کردم. کسی که از خونه من بره بیرون دیگه هیچ شانسی برای برگشت نداره.
باردیگر اشکم سرازیر شد واین بار با هق هق گفتم:
- پس تو من وعقد می کنی ؟ تاسمت پشت ام دخترمون....
- تو دیوونه ای ومن عاشق همین دیوونه بازیهات شدم.
این بار صدای گریه ام بلندتر شد وگفتم:
- نه توچرا حرفت رو بدون رودروایستی نمی زنی؟ چراقاطعانه نمی گی که عقدم می کنی و.....
بهمن با چشمان خندان ومهربانش به من نگریست ودستی که به داخل موهایم فرو برد این اطمینان را به من داد که به زودی زن قانونی او خواهم شد.
- توهم عشق منی وبه خاطر تو تن به هرکاری که بخوای می دم.
بی اختیار روی ماسه ها نشستم وزانوهایم را درآغوش کشیدم وگریه را سردادم. او هم سرم را درآغوش گرفت وشیرین ترین سخنان را در گوشم زمزمه کرد. سرم را از روی زانوهایم برداشتم وبه دریا نگریستموبرای لحظه ای همه غصه هایم رافراموش کردم. موجی آ به سمت ما آمد وبهمن دستش را داخل آب دریا انداخت. تمام لباس وموهایم خیس شده بود اما گویا آن آب تما غمهایم را شست وبا خودبرد.
- بهمن تو رو خدا اذیت نکن.
بهمن خندان به سمت من دوید وبار دیگر مرا داخل آب انداخت لباسش را کشیدم او هم داخل آب افتاد وصدای خنده مان در فضا پیچید. لحظه ای بعد فرهنگ را دیدم که از دور به سمت ما می آمد. برای لحظه ای لبخند بر لبانم خشک شدام ابار دیگر بهمن به سمت من خیز برداشت وسرم را زیر آب کردومن هم اورا به زیرآب کشیدم.
- خوب آب تنی می کنید لااقل ما روهم صدا می کردید.
بهمن به تیرداد نگریست وگفت:
- خوب می خواستی بیای مگه کسی جلوت روگرفته بود؟
سرم را بلند کردم فیروزه دیگر دخترها هم توی بالکن ایستاده بودند. بهمن آرام زمزمه کرد:
- با این موها ولباسهای خیس زیباتر از همیشه شدی.
خندیدم وهیچ نگفتم تصمیم داشتم دیگر به سخنان غم انگیز فرهنگ گوش ندهم اومرا از زندگی مایوس می کرد.
از داخل آب بلند شدم وقدمی به جلود برداشتم بهمن باردیگر مرا داخل آب هل داد وخودش به طرف ساحل دوید. به سختی از جای برخاستم موجهایی که یکی پس ازدیگری خودرا به بدنه ساحل می کوبیدند وبازمی گشتند مانع از تندی حرکتم می شدند. بهمن دستش را درازکرد وگفت:
- دستت روبده کمکت کنم.
سرم را تکان دادم وموهای خیسم را ازتوی صورتم کنار زدم وگفتم:
- نه ممون نمی خواد دوباره برام نقشه بکشی.
اوهم خندید.
- نه دیوونه این دفعه واقعاً می خوام کمکت کنم.
باتردید گفتم:
- قول می دی؟
او به صورت من نگریست وگفت:
- هیچ وقت به حرف من شک نکن.
دستم را دراز کردم واو دستم را گرفت . اما چند ثانیه نگذشته بود که باردیگر مراهل داد وموج بزرگی که به سمت من می آمدکرا با خودکمی دورتر برد صدای خنده بلند شده بود اما آبهایی که داخل چشم ودهانم فرورفته بود دیم را به کلی از بین برده بود وسرفه های پیاپی امانم نمی داد.
حس کردم در میان آب دستی مرا بلند کرد وبه سمت ساحل برد چشمانم را باز کردم بهمن بودکه بالبخند به صورت من می نگریست. با حالتی بغض آلود گفتم:
- بهمیدم که توهیچ شرایطی نباید به تو اعتماد کنم.
مستقیم به چشمانم نگریست وگفت:
- بی معرفت پس این کیه که تورو از داخل آب بیرون کشیده؟
- اون وقت که نباید نامردی می کردی، کردی.
خندید وباردیگر به چشمانم نگریست .نگاهش چه مهربان ودوست داشتنی شده بود.
- آخه من دیوونه حالت تو شده بودم. تودر عین علاقه داشتن به شنا در آب دریا از آب می ترسیدی چرا؟
سرم را تکان داد وسکوت کردم. اواین بار آرامتر زمزمه کرد:
- پونه من تامنو داری از هیچ چیز وهیچ کس نترس. مثل رستم از تومحافظت و حمایت می کنه.
لبخند زدم وبرای لحظه ای چشمانم را روی هم نهادم. رخوت وسستی به سراغم آمده بود وبا این آرامشی که به قلبم راه پیدا کرده بود دیگربدون نگرانی وباآسودگی می توانستم بخوابم.
خوش به حالتون لااقل یه دلی به دریا زدید.
هنوز چشمانم بسته بود. بهمن به مرجان که این حرف را زده بود گفت:
- توهم می تونی امتحان کنی.
- زود دوش بگیر سرمانخوری.
صدابرایم آشنا بود چشمهایم را گشودم وبه فیروزه که چون مادری دلسوز به بهمن می نگریست نگاه کردم.
- مهم نیست.
هایده گفت:
- امافیروزه راست می گه یه دوش بگیری بدنت نرم می شه.
بهمن به من نگریست وباهمان محبت دقایقی پیش گفت:
- اول پونه باید دوش بگیره.
نگاهی سراسر سپاس به اوکردم وباهم وارد ساختمان شدیم ومن یراست به سمت حمام رفتم وای که حمام کردن در آن شرایط چقدر دلچسب بود. شیرآب سردی در داخل ساختمان در چهارچوبی قرار داشت به داخل چهارچوب رفتم وزیرآب سرد لرزیدم اما لذتبخش بود زمانی که ازحمام خارج شدم. اکثر بچه ها نبودند به پشت پنجره رفتم. مستانه ومرجان روی ساحل قدم می زدند بقیه بچه ها هم کمی آن طرف تر کنار سنگ بزرگی نشسته بودند. به اتاق نشیمن نگریستم . مردها در کنار هم نشسته وآرام سخن می گفتند. بهمن تا مرادید لبخندی زد وسری تکان داد من هم جواب لبخندش را دادم و وارد اتاقی که به من وبهمن اختصاص داده شده بود شدم وخود را روی تختخواب چوبی که گوشه اتاق قرار داشت انداختم وبه خواب فرورفتم وچه خواب لذتبخشی به سراغم آمدهبود! درخواب دیدم که به همراه بهمن ونگین دخترم که حالا سه ساله بود روی ماسه های کنار دریا نشسته ایم ونگین برایمان شیرین زبانی می کردو بعد بهمن به من می گفت که از همیشه عمرش خوشبخت تر است.
با صدای قهقهه های مستانه از خواب بیدار شدم. به آرامی در اتاق را گشودم حدسم در ست بودوآنها مهمانی کوچکی ترتیب داده بودند. دودسیگار تمام محیط را آکنده کرده بود وبطریهای خالی شراب بر روی میزشان از شرایط نابسامان داخل نشیمن خبرمی داد. قصد داشتم باردیگربه داخل اتاق بازگردم اما هرچه سعی کردم نتوانستم بهمن را درمیان دوستانش پیداکنم آرام قدمی به بیرون اتاق گذاشتم واینبار به دنبال فیروزه گشتم اما اوهم نبود از آن محیط بیزار بودم هیچ کدام از آنها حال طبیعی نداشتند جز عاطفه وعالیه ، عاطفه هم درکنار خسرو نشسته وچون خرگوش که به دام روباه افتاده باشد می لرزید. از دیدن آن صحنه از خودم بدم آمد. باید بهمن را می یافتم واز اومی خواستم که به خانه مان بازگردیم. صدای بلند ومستانه فیروزه از داخل اتاقشان آمد و بعد ازآن صدای نوازشگر بهمن به گوشم رسید. آن چه را می شنیدم باور نمی کردم بهمن تمام سخنان عاشقانه ومحبت آمیزی را که بارها در گوش من خوانده بود این بار درگوش فیروزه می خواند وصدای خنده های بلند فیروزه اثبات می کرد که از شنیدن سخنانی که چندسالی متعلق به من بوده چه لذتی می برد. دیگرتوان ایستادن روی پاهایم را نداشتم باید می گریختم سعی کردم قدمی بردارم که شخصی بازویم را گرفت از ترس کم مانده بود قالب تهی کنم به مراد که بازویم را باشدت در میان دستشمی فشرد نگریستم.
- دستم رو ول کن حیوون.
مراد بانگاه مستش به صورت من نگریست وسعی کرد فکرش را متمرکز کند تابلکه بتواندحرفی بزند.
- من ، من....تو امروز برای من می شی. می دونی دیگه بهمن توحال خودش نیست که بتونی صداش کنی اون الان ترجیح می ده با معشوقه سالها قبلش خطرات گذشته رو زنده کنه ومن وتو....
سعی کردم دست مرا از میان دستانش بیرون بکشم.
- ولم کن تافریاد نکشیدم. بهمن تو هر شرایطی که باشه به تو حیوون اجازه نمی ده که.......
مراد تلو تلوخورد اما به سختی تعادل خودش را حفظ کرد وبریده بریده گفت:
- ام ابهمن تو این شرایط کاملاً بی غیرت می شه. این موضوع رو شاید تو نفهمیده باشی چون سعی کرده تو این شرایط تورو توخونه تنهابذاره و وارد جمع نکنه. به حرف من شک نکن بهمن دیگه تافردا صبح هیچ چی نمی فهمه.
اشک از گوشه چشمم پائین چکید. پس آن روزهایی که تاصبح تنها در خانه می ماندم بهمن در کنار دوستانش مجلس عیش ونوش برپا کرده بود ومن ساده فکرمی کردم دنبال کارهای......
- بیا عزیزم مقاومت نکن من یه دوسالی هست که خاطرتو می خوام.
این بار جمشید خندید:
- سخت نگیر گل پونه کم کم تو هم باید بیایی بین بچه ها.
مرا دبازهم خندید.
- یه زمانی فیروزه هم اطفار تورو داشت اما خوبه بدونی بهمن هیچ وقت نیم تونه یه نفر رو برای یه مدت طولانی برای خودش نگه داره. بازم تو خوب دووم آوردی وگرنه اون باکسی بیشتر از یه سال نمی مونه.
این بار خسرو هم به من نگریست، چشمانش را به سختی باز نگه داشت.
- توباید یواش یواش با بچه ها رفیق بشی این به نفع خودته.
مراد کمی به من نزدیک شد وخودم را کنار کشیدم وفریاد زدم:
- ترجیح می دم بمیرم تا بازیچه دست شما اراذل بشم.
این بار مراد وحشیانه به سمت من خیز برداشت وصورتم را زخمی کرد.
- نه مثل این که تو پرروتر از این حرفهایی که مثل آدم باهات.....
چشمانم رابستم وباآخرین توان فریاد زدم:
- بهمن.
مشتی توی صورت مراد خورد ومراد از من جدا شد:
به سمت شخص ضارب نگریستم . فرهنگ بود بااین که از مستی روی پابند نبود ام ابه حمایت من آمده بود. باصدای فریاد من دراتاق هم باز شد وبهم نباآن قامت بلند وارد راهرو شد ومستقیم به من نگریست ام اچقدر نگاهش برایم غریبه بود. بارها اورا درحال مستی دیده بودم اما این بار حال دیگری داشت. ازدود داخل نشیمن فهمیدم که آنها چیز دیگری هم مصرف کرده اند. بهمن با چشمانی به خون نشسته وقرمز شده به سمت من آمد. چشمانش را به سختی باز نگه داشته بود نه او بهمن نبود. من اورا نمی شناختم. او غریبه ای بود که برای اولین بارمرا می دید. وای خدایا من اینجا چکارمی کردم؟ فیروزه با ظاهری نامناسب از دراتاق خارج شد او هم حال طبیعی نداشت. درگیری بین فرهنگ ومراد بالا گرفته بود اما دیگران گویا در عالم خواب وهپروت به سر می بردند. هیچ کس عکس اعملی در برابر آن دوکه به سر وصورت هم می کوبیدند نشان نیم داد. گاهی فرهنگ ودقیقه ای بعد مراد به این طرف وآن طرف اتاق پرت می شدند وظرفها وگلدانها را می شکستند. میز وسط نشیمن به علت برخورد مراد با آن از وسط شکست اما هنوزهم هدر عالم خود سیرمی کردند. به بهمن نگریستم چشمانش باز بود اما به نظرم آمد خواب است چنان گیچ ومبهوت بود که گویا در اتاق خواب بر روی تخت خواب خفته است وهیچ صدایی خلوت وسکوتش را برهم نمی زند. پیشانی وبینی فرهنگ خون آلود بود ولباس مراد هم پاره شده بودواز دست راستش خون بیرون می جهید. بادیدن این صحنه ها نفسم در حال بند آمدن بود به بهمن نگریستم ودستهایش را در دستانم گرفتم وملمتس به چشمانش نگریستم.
- وای بهمن کمک کن همدیگر رو کشتن.
اما بهمن هنوز در خواب بود.
- بهم نت ورو خدا کم کن . لااقل له منی که دوسال توگوشم خوندی عاشقمی کمک کن. من دیگه تحمل ندارم. من دیگه نمی تونم این محیط رو تحمل کنم. بیا برگردیم خونه مون او نوقت برای همیشه بترین زنی که دوست داری می شم. قول می دم. دیگه هیچ وقت کاری نکنک که ناراحت بشی. کاری نکنم که....
فیروزه به سمت بهمن آمد ودست بهمن را کشید:
- بیا بریم بهمن خودت گفتی دیگه فقط منو دوست داری.
بهمن به سمت فیروزه نگریست ولبخندی زد. فیروزه که روی پابند نبود خودرابه بهمن آویزان کرد.
خودت می دونی که بیش از همه من عاشق توام. پونه به تو احتیاج داره وبه خاطر همینه که ادای عاشقا رو درمیاره اما من نه احتیاج مالی به تودارم ونه.... وای نه بهمن من صادقانه تورو دوست داشتم.
تیرداد نفس عمیقی کشید.
- بذاریه مدتی ه مپونه با بقیه بچه ها بپره این به نفع خودته این طوری را حت تر رام می شه.
هنوز به بهمن می نگریستم او به سختی ابروهایش را بالا داد وچشمانش را باز نگه داشت وعمیق به صورت من نگریست گویا چهره من برایش آشنا بود اما مرا نمی شناخت. فیروزه با صدایی آرام گفت:
- بیا بریم بهمن صدای اینا اعصابم رو متشنج می کنه.
بهمن به سمت فیروزه نگریست وبا اوهمگام شد فرهنگ ومراد دست از دعوا کشیده بودند مراد دستی به بینی خون آلود خودکشید وهمانطور ک هبالبخند به من می نگریست گفت:
- بفرما فرهنگ خان توکاسه داغتر از آش شدی؟
مرا دبه سمت من قدمی برداشت . من اورا به آن طرف هل دادم وفریاد زدم:
- برو گمشو کثافت. من نیم ذارم جنازه ام هم به دست توبرسه.
این را گفتم وشروع به دویدن به سمت در ساختمان کردم اما در قفل بود. مراد قهقهه زنان به سمت من آمد. مستاصل مانده بودم محکم به شیشه می کوبیدم وکمک می خواستم اما آنجا کسی نبود که به کمک من بشتابد. اینبار صدای فریاد فرهنگ مراد را برجایش میخکوب ساخت.
- آشغال تو که غیرت الکی داشتی. توحتی حاضر نبودی به من که زمانی پونه رو خودم بهت دادم اجازه بدی حتی با اون همکلام بشم حالا چی شده؟ قاطی کردی؟ یافیروزه مغزت روزایل کرده؟ احمق از خواب خرگوشی بیدارشو ببین رفقات چکار دارن می کنن.
به اطراف نگریستم. چاره ای نداشتم از حالت بهمن پیدابود که به این زودیها حالش سرجا نمی آید پس من باید تا فرصت داشتم می گریختم. صندلی را از گوشه سالن برداشتم ومحکم به شیشه بلند وقدی کوبیدم. شیشه کاملاً خردشدو ذرات معلق آن در هوا پراکنده شد وچندتکه ریز آن به شدت به صورتم اثابت کرد سوزش عمیق در صورتم احساس می کردم امافرصت کم بود وباید بی توجه به صورتم ازآنجا فرار می کردم. آنها آنقدر موادمصرف کرده بودند که محال بود به گردپای من برسند. صدای داد وفریاد فرهنگ به گوشم می رسید به نظرم امد که با بهمن گلاویز شده اند. به شدت می دویدم وسعی می کردم به نحوی ازآن محیط فرار کنم. دریا برخلاف روز ترسناک شده بود وموجهای خروشان که تازیانه های محکم به ساحل می نواخت ترس و وحشت را به دلم راه داد هبود. چشمانم را بستم ودویدم ودویدم اما سوزشی در پایم حس کردم با درد روی ماسه ها نشستم وتک هشیشه ای را که در پایم فرو رفته بود بیرون کشیدم ولنگان لنگان به را هم ادامه دادم حالم خوب نبود وآنقدر خسته بودم :ه توان حرکت نداشتم روی ماسه ها نشستم وبا وحشت به آخر دریا که چون خطی سفید به نظر میرسید نگریستم. دیگر دریا را دوست نداشتم واز صدای برخورد موجها باساحل می ترسیدم وای که چقدر دریا درسب ترسناک بود. روی ماسه ها خوابیدم وچشمهایمرا بستم.
صدای همهمه ای به گوشم رسید چشمانم را گشودم وبا کمال تجب دیدم که نزدیک سحر است وهواکم وبیش رو به روشنایی می رود. کمی آن طرف تر دونفر فانوس در دست به سمت من می آمدند. از روی ماسه هابلندشدم آن دومردکه محلی به نظر می رسیدند با تعجب به من دیده دوختند.
- تواینجا چکار می کنی؟
جوابی برای گفتن نداشتم به همین خاطر همچنان باترس به آنها دیده دوختم.
- فکر کنم دختر فراریه.
- چقدر هم کتک خورده.
مردی که سبیل بلندتری داشت خندید ودندانهای زشتش را به من نشان داد.
- دستش بشکنه کسی که توروبه این روز انداخته . عزیزم اگه کسی رو نداری ما یه خونه حقیرداریم که....
از جابرخاستم وبه آنها نگریستم.
- من گم شدم فراری نیستم.
آن مرد خندید وبه دوستش نگریست.
- آخیش این دختر خانوم از ماترسیده.
وباردیگر به من نگریست وادامه داد:
- نترس عزیزم می ریم خونه ما که یه کم استراحت کنی بعد باهم می گردیم وخونواده توپیدا می کنیم.
قدمی به عقب برداشتم وگفتم:
- ممنون نیازبه کمک ندارم حالا که هواروشن شده خودم راهم رو پیدا می کنم.
- نه نمی شه ، یعنی می خوای نذاری مابهت کمک کنیم؟
بدون این که به پشت سر بنگرم شروع به دویدن کردم هنوز پایم درد می کرد اما درد پامهم نبود می دویدم ومی دویدم بی آن که توجهی به پشت سرم داشته باشم.
از دور شخصی به سمت من می آمد با خودم نالیدم:
- وای خدایا این یکی روچکارکنم؟
همانجا مستاصل ایستادم واوکمی نزدیک تر شد اورا شناختم بهمن بود. بهمن با همان نگاه همیشگی هنوز آثاری از مستی در حالتهایش بود اماحالش بهتر از دیشب شده بود. بهم نبه سرعت به سمت من می آمد. از نگاهش ترسیدم عصبانی بود من هم قدمی به عقب برداشتم .اوهم تندتر آمد نفهمیدم چرا فرارکردم. ازاو هم می ترسیدم. او هم به سمت من می دوید. به پشت سر نگریستم اوتعادلش را از دست داد وروی زمین افتاد وموجی از آب به صورتشاصابت کرد. سرجایم ایستادم وباتعجب به اوکه حالا مستقیم به من می نگریست نگاه کردم. اوهمچنان خیره به من نگاه می کرد.
- من من نمی خوا........
- وایسا سجات خودت می دونی فرار کردن فایده ای نداره فقط منو دیوونه ترمی کنی.
اشک از گوشه چشمم پائین چکید وباصدایی که از ترس می لرزیدگفتم:
- آخه بگوچکارکردم که مستحق این...وای بهمن من که به تو.....
بهمن چشمانش را عصبی بر هم زد می دانستم فرار بیهوده است اما پاهایم اراده نداشتند وقادر به ایستادن نبودن. اوازجایش بلند شد ومن باردیگر قدمی به عقب برداشتم. بهمن دستش را بالا آورد وباصدایی دورگه وعصبی گفت:
- وایساسرجات تادیوونه نشدم.
- توروخدا بهمن به من رحم کن. حالم خوب نیست من، من ازتو...وای بهمن من که گناهی نکردم.
بهمن گامی بسوی من برداشت وموهای من درمیان چنگهایش گم شد. لگدهایی به پهلووبدنم می خوردوصورتم زیرضربات مشت اوله می شد. مرابلند می کرد ومشتی نثارم می کردومن درمیان موجهای دریا گم می شدم امااوباردیگرمرا از زیر آب بیرون می کشید وباردیگرمشتی نثار صورتم می کردنمی دانم شاید ربع ساعتی بود که کتک می خوردم. از ساحل نسبتاً دور شده بودیم ودر میان آبهای دریا به این طرف وآن طرف کشیده می شدم. نفسم دیگر بالا نمی آمد وبه گمانم نگینم هم از مشت ولگد پدرش در امان نمانده بود زیرا اوهم رمقش را از دست داده بود. دیگر به زحمت چشمم را باز نگه می داشتم.
- بهم نمردم. بهمن.....
- بهم نولش کن خداروخوش نیم یاد مگه عقلت رو از دست دادی؟
- خفه شو فرهنگ بع دازاون نوبت توئه.
- آخه چرا این طوری می کنی ؟ پونه تواین میون چه تقصیری داره؟
بهمن یقه لباس مرا ول کرد ومن با شدت به داخل آب افتادم.
- پس کی بود که نصف شب ویلا رو ترک کرد. کی بود که با صندلی شیشه رو شکوند وازدست من فرار کرد. خب مثلاً بافیروزه بودم. مگه چه اشکالی داره؟ مگه اون وکیل وصی منه که....
این بار فرهنگ دستانش را بالا گرفت وبا این کار بهمن را وادار به سکوت کرد:
- نه بهمن یک دقیقه زبون به دهن بگیر. تواون حال وهوایی که تو دیشب داشتی نفهمیدی توویلا چه خبر بود. او نمراد پست فطرت می خواست به پونه دست درازی کنه وپونه از ترس اون فرار کرد.
بهمن به سمت من نگریست نگاهش باردیگر وحشت را به وجودم راه داد.
- نه مراد جرات این غلطا رونداره. اون بزدل تر از این حرفهاست.
فرهنگ سرش را نکان داد وبا سماجت گفت:
- تواشتباه می کنی . تو اون شرایطی که توداشتی حتی به قول تو مراد بزدل هم جرات می کنه به خونه تو دست درزای کنه . اما پونه با قدر تا دست اون فرار کرد حالا تو این طور جوابش رو دادی.
بهمن به من نگریست دیگر چشمانم نای مقاومت نداشت. بهمن بدون گفتن حرفی به سرعت ازآب خارج شد وباگامهای بلند به سمت ویلا رفت ومن هم دیگر قدرت چشمانم رااز دست دادم وبیهوش روی آب افتادم. نمی دانم چه مدتی در بیهوشی به سرمی بردم اما زمانی که چشم گشودم روی ساحل خوابیده بودم وفرهنگ کمی آن طرف ترنشسته وبه دریا می نگریست. آفتاب چشمانم را می زد دستم را سایه بان چشمهایم کردم واز جایم بلند شدم.
- حالت خوبه؟
سکوت کردم دیگر حتی خسته تر از آن بودم که جواب سئوال فرهنگ را بدهم.
- چرابلند شدی بخواب تا حالت بهتر بشه.
به فرهنگ نگریستم اوچقدر مهربان سخن می گفت اما تجربه به من نشان داده بود که گول این سخنان را نخورم.
- بهمن کجاست؟
فرهنگ خندید. خنده اش تلخ وزهره دار بود.
- خوشا به حال بهمن که با این هم هظلمی که در حق تومی کنه بازم بهش فکر می کنی.
من هم به روبرو نگریستم وباصدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:
- ظلمی که تودر حق من کردی هیچ کس....
فرهنگ از جایش برخاست وروبروی من دوزانو نشست وباحالتی عصبی گفت:
- چطور باید بهت بفهمونم که از این کارم پشمیومنم. می دونی برای چی ؟ چون توفیروزه نیستی؟ چون شادی وشبنم هم نیستی، چون مثل مرجان نیستی؟ می فهمی منظورم چیه؟من دیشب بیشتر از همیشه پشیمون شدم وقتی که دیشب دیدم تو با این همه اتفاق ناگوار بازهم از دست مراد فرار می کنی وبازهم سعی می کنی به نوع خودت عصمتت رو حفظ کنی مثل سگ پشیمون شدم. من احمق فکر کردم تو هم مثل تموم این دخترایی که تواین راه می افتن بعدازیه مدت کوتاهی با بچه ها وجو موجود کنار می آی اماتو پاک تر ازاین حرفها بودی. پونه نمی دونم باورمی کنی یانه اما از دیشب دیوونه وسرگردون شدم. من باعث شدم تو، تویی که می تونستی تاآخرعمرپاک ومعصوم در کنار خانوادت....چی می گم من یه حیوون کثیفم خیلی کثیفتر ازمراد. دیشب کاری که مراد کردخیلی بهتراز کاری بود که من چندسال پیش کردم. بلای که من به سرتوآوردم خیلی....
- نه فرهنگ برای من همه چیر تموم شده. خواهش می کنم دوباره جهنمی رو که در گذشته داشتم برام زنده نکن.
- آخه من باید یه خبری روبهت بدم یه رازی که مدتیه تودلم سنگینی......
دستانم رابه سرم گرفتم وبا اصرارگفتم:
- نه دست بردار. فرهنگ دست بردار وبذاربادرد خودم بمیرم.
- اما من باید یه چیزی روبهت بگم. چیزی روکه باید....
- نه فرهنگ تمومش کن. بهمن کجاست؟ چرانیومده؟ چرا.....؟
- بیچاره مراد الان اگه زنده باشه معجزه شده. بهمن مردکثیفیه اما در عین حال خودخواه هم هست خودش به هیچ کس رحم نمی کنه اما اجازه نمی ده که کسی هم به .....
- حالم خوب نیست.
فرهنگ از جایش برخاست وپشت شلوارش را تکاند وگفت:
- پاشو کمکت کنم تا با هم به ویلا بریم تونیاز به استراحت داری.
ازجایم برخاستم وبافرهنگ همگام شدم. به ویلا رسیدیم اما سکوت آنجا تعجب برانگیز بود از پله هابا هم بالا رفتیم خرده شیشه های شکسته شده هنوز روی بالکن ریخته بود از پشت شیشه شکسته بهمن را دیدم که روی مبلی لم داده وسیگاری دودمی کرد. فرهنگ در راگشود وهم هبه سمت مانگریستند به غیراز بهمن که هنوز به روبروخیره بود.
تیرداد به آرامی زمزمه کرد:
- خب چرا این بیچاره رو لت وپارکردی؟
با گفتنی این سخن مستانه به سمت من دوید ودستمالی به دستم داد ومرجان آرام زمزمه کرد:
- کاش گرمش کرده بودی.
- نگاهی سراسر سپاس به اوکردم وآرام گفتم:
- همین خوبه.
صدای فرهنگ سکوت را شکست که می پرسید:
- مرادکجاست؟
من هم به اطراف نگریستم اودرست می گفت مراد درسالن نبود.
صدای تیرداد را شنیدم که آرام زمزمه کرد:
- بیمارستان.
- کاربهمنه؟
- آره حسابی قاطی کرده بود کم مونده بودمراد روبکشه.
خسرو سرش را تکان داد وباصدای بلند گفت:
- دیگه ماتم روبس کنین این اوضاع حالم رو بهم می زنه.
بهمن به اونگریست وباصدایی دورگه گفت:
- پاشم برقصم.
خسرو سرش را تکان داد وگفت:
- منظورم به تونبود. خواستم یه کم حال جمع عوض بشه.
- توحالا خودت رو ناراحت نکن.
بهمن بدون این که به فیروزه بنگرد گفت:
- تودیگه خفه شو که ازدست توهم به قدر کافی کفری ام. خیلی از این قضایا از گور توبلندمی شه.
فیروزه اخمهایش را درهم کشید وبغض کرد:
- چیه اگه دوست داری دق ودلت رو روی کسی خالی کنی من حرفی ندارم برای آرامش توحتی حاضرم کتک بخورم.
بهمن سرش را میان دودستش گرفت.
- فقط تو خفه بشی همه چیزدرست می شه.
فیروزه دستمالی به چشم خودگرفت وباگریه اتاق نشیمن را ترک کرد. تمام بدنم دردمی کرد وازداخل آئینه داخل نشیمن هم دیدم که صورتم به اندازه کافی کبود وزخمی شده لبخندی سرد برلبانم نشست ودست چپم را فشردم وبه سمت اتاق رفتم
بهمن به صورتم نگریست.
- کجا؟
جوابش راندادم وبه سمت اتاق رفتم ودر راگشودم. وای که چقدر آن اتاق گرم باآن تخت چوبی جای مناسبی برای استراحت من بود! خودم را روی تخت انداختم وچشمانم را بستم. دربازشد وقلبم شروع به تپیدن کرد وجرات بازکردن چشمهایم را نداشتم اگربهمن هنوز عصبانی بود شاید هم امده بود که انتقام سئوال بی جوابش را بگیرد.
- پونه خوابی؟
سکوت کردم اوبه سمت تخت آمد وروی زمین نشست ودستم را دردست فشرد فهمیدم که دیگر ازدست من عصبانی نیست. نفسی به آسودگی کشیدم.
- چرا حرف نمی زنی با من قهری؟به نظرت من خیلی وحشی ام؟
باصدایی لرزان گفتم:
- برو، بهمن بروبذار با خودم تنها باشم.
- این طور حرف نزن پونه . تو خودت می دونی وقتی این طور حرف می زنی من دیوونه می شم.
همان طور که چشمهایم بسته بود گفتم:
- آره درسته مثل سه ساعت پیش که دیوونه شدی.
دستش را روی موهایم کشید.
- پونه جونم غلط کردم. خودت می دونی وقتی قاطی می کنم.... وای که همه چیز زیر سراون جادوگره، تواون حالت هپروتی که داشتم هرچی دلش خواست درمورد توگفت، چونه نمی دونم الهی لال بشه اما نمی دونم چراوقتی از ناپاکی توحرف می زد باورکردم اون می گفت که توقصدداشتی بافرهنگ.....اما خب فرهنگ توسالن بوداگه نبودومن توروبا اون پیدامی کردم بی بروبرگرد هردوتاتون رومی کشتم. می دونم برنامه دیشب زیرسر فیروزه وهایده ومراد بوده این دختره نمی خواد باورکنه که دیگه جایی تودل من نداره.
گریه راسردادم انقدر گریستم که همان جا درآغوش بهمن به خواب رفتم. تاشب از مراد خبری نبود. ظاهراً باجمشید هنوز بیمارستان بودند. صدای خاصی نمی آمد. کنارپنجره رفتم وبه بیرون نگریستم .عاطفه وعالیه در کنار ساحل ایستاده بودند به گمانم برای پیاده روی به کناردریا رفته بودند وسعی داشتند هوای لطیف وپاک را به داخل ریه هایشان هدایت کنند وخاطره آن را در ذهنشان حک کنند. تصویردیشب عاطفه که چون خرگوشی می لرزید در ذهنم تجسم شد. اون از من بدبخت تر بودوچقدرغریب وبی کس.....عالیه فانوسی در دست داشت. به گمانم برای فرار از تاریکی آسمان آن را باخودهمراه بده بودند هنوز به آنها نگاه می کردم که عالیه فانوس را بالای سرخود برد. باتعجب از پشت شیشه به اونگریستم اوفانوس را چرخاند وبرعکس روی سرعاطفه هم گرفت با تعجب به آن دوخیره بودم که دیک لحظه شعله های آتش بلند شد برای لحظه ای زبانم بندآمد وبرجا خشکم زداما چند ثانیه بعدصدای فریادم بلندشد وبه سمت بیرون دویدم. بهمن وتیرداد توی سالن نشسته بودند و فرهنگ ومرجان داخل آشپزخانه بودند. بهمن تامرا آشفته دید از روی مبل برخاست وباتعجب به چشمان من نگریست.
عاطفه وعا.....
نمی دانم چگونه از میان آنه ابیرون دویدم وپله ها را چگونه طی کردم وخودم را به دوگلوله آتشی که این طرف وآن طرف می دویدند رساندم. عاطفه به سمت دریا دوید وخودرا به آب زد عالیه هم کمی آن طرف تر خودرا به آب زد به سمت عاطفه رفتم وفریاد زدم:
- آخه چرا توهنوز بچه بودی؟
دستم را زیرکمرسوخته عاطفه بردم وکمی اورا ازروی آب بالا آوردم:
- عاطفه،عاطفه.
اما چشمان عاطفه برای همیشه بسته شده بود. موهایم را کشیدم، فریادزدم، ناله کردم اما چه فایده وچه سود دختر زیبایی در سن 13 سالگی از دینا به راحتی دل کند.
به سمت عالیه دویدم اوهنوز جان دربدن داشت.
- چرا؟ آخه چرا با خودت این کاروکردی؟
عالیه لبهای طاول زده اش رابه سختی باز کرد وبه چشمانم نگریست. چشمهایش به سختی دیده میشد واگر می مردباآن صورت سوخته برایش بهتر بود. صدایش چون نجوایی به گوشم رسید.
- گفتم که من همه چیز رودرست می کنم. من، من دیگه طاقت نداشتم عاطفه رواین طور....نه باید می رفتیم. رفتن بهتر از این زندگی نکبت بار بود رفتنی که....
- نه عالیه تو نباید این کار رومی کردی. تووعاطفه حق زندگی داشتید.
عالیه لبخند تلخی زد:
- زندگی؟واقعاً توزندگی می کنی؟ پونه این کاری که می کنی اسمش زندگیه؟ نه، نه من ترجیح میدم بمیرم تابه این زندگی تن بدم. من مقصر بدبختی عاطفه هم بودم پس باید اونو، اونو نجات می....
فریادزدم:
- عالیه.
ام ادیگر اوهم صدایم را نمی شنید. فریادزدم، جیغ کشیدم، سرم را به آب می کوبیدم وفریاد می زدم. بهمن مرا به سمت ویلا می برد.التماس می کردم که رهایم کندام ااوچون مجسمه ای آهنی شده بود.
- بیا بریم اینا دیوونه ان تو نباید با این صحنه ها برخورد کنی. توبیش از اندازه خسته ای ونیاز به استراحت داری.
- بهمن بذار اینجا بمونم. بذار... وای بهمن آب داره جسدعاطفه رو می بره.
فریاد زدم وبه سمت دریا دویدم اما باردیگر بهمن مرا به سوی خودکشید.
- بهتر بذار آب ببرتشون ت واین شرایط حوصله آجان وآجان کشی رو ندارم.
اشک تمام صورتم را پرکرده بود. مرجان ومستانه هم می گریستند وجمشیدبادهانی نیمه باز وباحیرت به سمت جسد آن دوکه آب با خود می بردنگریست.
با التماس به بهمن گفتم:
- بذار از آب بگیریمشون ودفنشون کنیم. بذار لااقل....
بهمن این بار فریاد زد:
- توچکار به این دوتا داری توبه فکرخود تباش دوتا دوونه که عقلشون رو از دست داده بودند برات چقدر مهمند؟
پشت پنجره ایستادم وبه اجساد عاطفه وعالیه که آرام آراماز ساحل دور می شدند وتیرداد،خسرو وفیروزه وهایده که درساحل آنها را بدرقه می کردند نگریستم.
- من تازنده ام دیگه نخواهم خندید.
بهم نبه طرف من آمد ودستم را گرفت. دستم رابه شدت از دستش بیرون کشیدم. او که از برخورد من یکه خورده بود با تعجب به صورتم دیده دوخت.
- عالیه راست می گفت، این زندگیه که من می کنم؟! وای ای کاش هم با اون دوتا..بهمن با اخم به صورتم نگریست ولحظه ای بعد سیلی محکمی به صورتم نواخت که تااستخوان سرم تیر کشید.
- تومگه مثل اونا حیرون وسرگردونی؟ تومگه هر روزدست این و....
باعصبانیت تقریباً فریادزدم:
- چه فرقی می کنه؟یه شب هم پیش میادکه توبامعشوقه ات خلوت می کنی واجازه می دی که رفقای نامردت....وای که چقدر دیشب بهت التماس کردم که نجاتم بدی اما توبا اون نگاه سردت...اگه فرهنگ نبود الان من.....
باردیگر بهمن را عصبی کرده بودم.
- چیه تادیروز که فرشته عذابت بود حالا چی شده که فرشته نجاتت....
روی تخت نشست موسرم را بادودست فشردم. آن صحنه که عاطفه وعالیه چون دوگلوله آتش برای نجات خود به سمت دریا می دویدند را هیچ گاه فراموش نمی کردم. آن صورت سوخته عاطفه با آن نگاه معصوم و دستهای ناتوان عالیه که دستانم را درآخرین ثانیه های زندگی اش در دست خود فشرده بود وآن...!
- بهمن بذار تنهاباشم. من هم از خودم وهم از این زندگی نکبت باری که دارم و هم از.....
بهمن به سمت من خیز برداشت.
- وهم از من؟
ازترس کمی عقب رفتم اما دیگر نمی خواستم بترسم در این مدت انقدر کتک خورده بودم که بدنم به تحمل آن عادت داشت.
- بزن، هرزمانی که حرف زدم کتک خوردم اما دیگه مهم نیست اصلاً مهم نیست وتو فکر کن من کیسه بوکسم تادلت می خواد دق ودلیت رو روی سرمن خالی کن. اگر از خودکشی عاطفه وعالیه عصبانی هستی منوبزن مثل اون زمانهایی که رفقات به دام می افتادن ویا جنست جورنشده بودومنو می زدی.
بهمن چانه ام را بالا گرفت وبالحنی ارام که درآن لحظات بعید می نمود گفت:
- به من نگاه کن. پونه به چشمهای من نگاه کن وبگو که ودوستم داری.
باصدایی گرفته گفتم:
- دست بردار بهمن. من خسته ام ازهمه این بازیات خسته ام .
- حتی اگه قول بدم که دیگ هیچ وقت توشرایط دیشب قرارنگیرم؟
فقط به اونگریستم واوادامه داد:
- اما من به توقول می دم که دیگه دیشب تکرارنشه.
چشمانم را بستم . همیشه ارزوداشتم که دریارا از نزدیک ببینم اما حالا این دو روزه دو روزنفرت انگیز در زندگی ام بود این دو روز منحوس برای همیشه درخاطرمن می ماند ویادچهره معصوم عاطفه قلبم را تکه تکه می کرد. باردیگر به بیرون نگریستم خسرو وبقیه به سمت ساختمان می آمدند پسرها ساکت وعصبی گام برمی داشتند اشک باز هم بی اختیار از چشمانم پائین چکید.
- خودت می دونی که من چقدر تو رو دوست دارم.
- عاطفه بیچاره ، اون دخترکوچولو به خاطرظلم شمادست به خودسوزی زد. اون هنوز برای مردن خیلی جوون بودمثل، مثل پروین که خودش رو کشت ومن شاهد مرگش بودم بهمن، بهمن از سالی ک هباتو زندگی می کنم چندتا دختر بی گناه روبه کام مرگ فرستادید؟ وای خدایا اینجا آخر دنیاست؟ اینجاکجاست؟ من اینجا درمیون شما ها چکارمی کنم؟
- توفقط تحت تاثیر قرار گرفتی.
- می دونم. اماراستش روبگو توباعث کشته شدن چند تا دختر بودی؟
- اونا خودشون عقل نداشتن وگرنه هرچه بود از توکه سرخورده تر نبودند تو که هم عشق رو از دست داده بودی وهم....
صدای گریه ام بلند شدصورتم را با دودست پوشاندم وباصدای بلند ناله کردم بهمن دوزانو کنارپاهایم نشست ومستاصل به صورتم نگریست وگفت:
- من منظوری نداشتم فقط می خواستم تورو.....
- آره،آره می خواستی منو پیداکنی وبهم بفهمونی که تاچدحدخودم رو....
بهمن سخنم روقطع کردوگفت:
- نه نه توفقط نیاز به استراحت داری.
- دلم می خواد برم کنار دریا.
بهمن ابروهایش را درهم کشید وگفت:
- نه من نمی تونم بذارم تو....
با اصرار به اونگاه کردم واو از چشمانم خواند که چقدر محتاج این لحظه هستم.
- باشه اما خر نشی ها.
خندیدم اما خنده ام آنقدر تلخ بود که بار دیگر ابروهای کشیده بهمن درهم رفت.
- من اگه جرات این کار روهم داشتم خوب بود. بهمن من انقدر پست وحقیرهستم که حتی از مرگ هم می ترسم وحاضرم به این همه خفت تن بدم.
بهمن ازمقابل پاهایم بلند شد ودرحالی که از درخارج می شد گفت:
- باشه فقط زود بیا.
به سمت پنجره نگریستم اجساد عاطفه وعالیه چون دونقطه سیاه از دور به چشم می خورد. گیج وسردرگم بودم واتفاقی که افتاده بود در خاطرم نمی گنجید ازروی تخت برخاستم وقصد خروج از اتاق را داشتم که چشمم به آئینه افتاد. چشمهایم کاملاً قرمزو متورم شده بودوصورتم هم به سرخی می زد وبازخمهایی که روی گونه وپیشانی داشتم چهره امخنده دار می نمود. دستی به داخل موهای پریشانم کشیدم. می دانستم تا مدتها روی آرامش را نخواهم دید وارواح عاطفه وعالیه همراهم خواهندبود. آهی ازاعماق دل کشیدم واز درخارج شدم. هایده وتیرداد روی مبل نشسته بودند وسیگار دود می کردند. کمی آن طرف تر بهمن هم رو به در شیشه ای بزرگ ایستاده بود وبه بیرون می نگریست. صدای مرجان هم از داخل اتاق به گوش می رسید.
- الهی بمیرم چه بلایی سرصورت ودستت اومده؟
وصدای مستانه را شنیدم که گفت:
- الهی دستش بشکنه که دست تورو شکست.
وبعدصدای مرجان آمد.
- اونم به خاطر اون دختره عوضی خودگیر. مگه اون چیش از ما بهتره که باید راست راست راه بره و....
این بار صدای مراد آمد:
- تمومش کنید .حوصله گوش کردن به حرفهای صد من یه غاز شما رو ندارم اون مدر مورد چه تحفه ای!
صدای خنده مرجان بلند شد.
- به خارطر همین تحفه که داشتی سرت رو به باد می دادی.
این بارصدای خنده جمشید آمد:
- ای ول بابا ، دمت گرم.
ومرا داعتراض آمیز گفت:
- شماها اومدید زخمم رو دواکنید یا زخم به دلم بزنید؟ اون بهمن نامرد به خاطر اون دختره حاضر شد......
- حالا فکرش رونکن مه منیست.
بار دیگر مراد درجواب مستانه گفت:
- چطور مهم بود؟ اگه الان مرده بودم وجنازه منم به آب می دادند اون وقت مهم بود؟ این بهمن دیوونه اس وقتی اومد تو اتاق وبامن گلاویز شد یه لحظه فکرکردم که دیگه عمرم سر رسیده. اگه جمشید وخسروبه داد من نمی رسیدن الان به جای دستم وملاجم که شکسته باید جنازه ام رو خاک می کردید.
باردیگر صدای خنده جمشید بلندشد:
- آقا خودت تقیر داری مگه ما بهت نگفتیم که نظر بد نسبت به پونه نداشته باش؟ مگه تو نمی دونی بهمن قاطی داره؟
پس چرا اون می تونه هرکاری دلش می خواد بکنه اما وقتی نوبت ما می شه.......
این بار مرجان گفت:
- عزیزم دنیا همینه دیگه. کسی که زور داره همیشه می تونه حکمرانی کنه. بهمنم این میون هم زور داره هم حسابی خرش می ره.
- اینجایی؟
به فرهنگ نگریستم او از اتاق روبرویی خارج شده بود.کمی خودرا از جلوی در اتاق کنارکشیدم اوخندید.
- گوش وایساده بودی؟ نوچ نوچ این کار خیلی بدیه.
فرهنگ خندید اما من دیگر خنده رافراموش کرده بودم بازهم صدای مراد از داخل اتاق می آمد، اما من دیگر نایستادم وبلافاصله ساختمان را ترک کردم. بهمن هنوز پشت در بلندشیشه ای ایستاده بود ودودستش را پشت کمرش گره زده بود. دوان دوان از پله های بلند ساختمان را پیمودم تا خودم را به ساحل دریا برسانم تاشاید درسکون وسکوت بهتر بتوانم باخود کنار بیایم. دیگر هیچ آثاری از اجساد عاطفه وعالیه به چشم نمی خورد فقط فانوس نفتی که عالیه نفتش را روی خود وخواهرش خالی کرده بود با امواج دریا به سمت ساحل پرت می شد واعصابم را متشنج می کرد کمی جلوتر رفتم وچراغ خالی از نفت را برداشتم وبالا بردم وتا آنجا که می توانستم دور و دورتر پرتاب کردم. فانوس چرخی درآسمان زد واز موجهای کنارساحل دریا دور شد. مطمئن بودم تاساعتی دیگر اوهم چون عالیه وعاطفه درمیان این آب راکد وترسناک گم می شد. چشمانم رابستم اما لحظه ای بعد چشمانم رابا وحشت گشودم خودرابه جای عالیه سرگردان بر روی آب نیلگون دریادیده بودم واز وحشت دهانم خشک شده بود برای لحظه ای به اعماق تاریک ودهشتناک انتهای دریا نگریستم با جانورانی که هرکدام برای دریدن از دیگری پیشی می گرفت. وای نه من از دریا می ترسیدم وآنقدر از این آبها بیزار بودم که برای لحظه ای پاهایم را از کنارامواجی که به ساحل می خوردکنارکشیدم گویا همین یک موج آمده بود تامرا به قعر دریا بکشاند ودرآنجا مدفونم سازد وحیوانات جورواجور جسدم را تکه تکه کنند. باردیگر موجی ازآب به سمتم آمدومن درمیان آن پارچه سوخته ای دیدم. خم شدم وآن را از آب گرفتم وباکمال تعجب دیدم که گوشه پیراهن نارنجی رنگ عاطفه است که مقداری از آن سوخته . پارچه رابرروی چشمانم گذاشتم واشک ریختم.
- خودت رو عذاب نده.
بدون این که به پشت سربنگرم صدارا شناختم فرهنگ بودکه باردیگر به خیال خودش برای دلداری من آمده بود.
- خواهش می کنم برو. من نیازبه تنهایی وسکوت دارم.
- که با خودت این طورکنی؟
این بار فرهنگ خودراروبروی من رساند وموجی ازآب به پاهایش خورد.
- تولحظات ساکت وآرام منو خراب می کنی.
- که فکرای بیخودکنیو....اصلاً توبه آئینه نگاه کردی؟ می دونی چه چهره خنده دارو....معلومه می خوای با خودت چکارکنی؟
سکوت کردم وبه انتهای دریا نگریستم.
- اینم ازمسافرت اومدنمون. تواین دوروز فقط مثل خروس جنگی به جون هم افتادیم وبعدش هم این دوتا دیوونه....
با انزجار به فرهنگ نگریستم واومعنی نگاهم را فهمید.
- اونا دیوونه نبودن این مائیم که در عین دیوونگی فکرمی کنیم عاقلیم.
- خب اونا خیلی راههای دیگه به غیر از خودسوزی داشتن می تونستن.....
دادمه سخنش را می دانستم به همین خاطر سخنش راقطع کردم وگفتم:
- آره می تونستن فرار کنن اما به کجا؟ از پیش خسرو وبهمن وتو فرار می کردن ومی رفتن پیش بدتر ازشما؟ اون دوتا باحال وروزی که داشتن وپلهایی کا توسط شماهاپشت سرخودشون خراب کردن به کجا می تونستن پناه ببرن؟ تواون تهرانی که هم تووجب به وجبش روبلدی وهم من عمرم رواونجاسرکردم جایی امن برای دتادختر جوون که سرپرسرتی ندارن هست؟ برسرهرکوچه وبرزن به جز پسرها ومردهای قمارباز ودائم الخمروخلافکار که درانتظار شکاراین دخترهای معصوم بی خانه مان کمین کردند کس دیگه ای به انتظارکمک به اونا ایستاده؟ اگراونا فرارمی کردن وتو اونها روپیدامی کردی بهشون پناه می دادی واجازه می دادی به زندگی پاک ومنزه گذشته خودشون ادامه بدن؟ اونا وقتی از خونه فرار کردن برای همیشه مرده بودن وقتی برای اولین بار به خونه همین پسره های هرزه وخیابون گرد پاگذاشتند برای همیشه نفس کشیدن رو فراموش کرده بودند! اون عاطفه ای که من دیدم، اون نگاه دردناکش واون سکوت طولانیش به من فهموند کهفقط جسمش زنده است وقادره راه بره وافسوس گذشته ای رو که درزیر سایه بون خونه اش استراحت می کرد بخوره . من باگوش خودم شنیدم که عاطفه به عالیه می گفت که ای کاش فرار نکرده بودن دوکتک وآزار ناپدریشون روتحمل می کردند. دیشب که اونو در کنارتیرداد اون طور لرزون وترسون دیدم در ته نگاهش آرزوی مرگ رومی خوندم. فرهنگ توخودت روگول می زنی! همه خودمون رو گول می زنیم ما همه مقصریم همه ما تقصرداریم که گذاشتیم....
فرهنگ به اعتراض گفت:
- حالا ماروبگی یه چیز. تواین وسط چه گناهی داشتی توکه....
- نمی دونم، نمی دونم شاید باید یه کاری می کردم . شاید بایدتک تک شماها رومی کشتم.
فرهنگ باتعجب به دهان من خیره مانده بود.
- من یه روزی تورو، بهمن وهمین طورخسرو وبقیه رو می کشم ونیم ذارم بیش از این دخترای معصوم روبه منجلاب......
فرهنگ دستش را بلند کرد ودرمقابل دهان من قرار داد.
- ساکت شومگه می خوای سرخودت رو به بادبدی دختر. می دونی اگه این حرفت به گوش یکی از اونایی که داخل ویلا لم دادن برسه باهات چکارمی کنن؟
از اوروی برگرداندم ودرساحل شروع به قدم ردن کردم ام الحظه ای توجه ام به ویلا جلب شد مراد درپشت پنجره اتاقش ایستاده وبه من می نگریست ومن درانتهای نگاهش تمام نفرتش را خواندم .فرهنگ راست می گفت کافی بود اوسخنم را می شنید آن وقت.....
- تو به بهمن امیدواری اما اون یه طبل توخالیه. بهمن همین طور کهیه روز این طور داغ وآتشینه که این بلا روسرمراد می یاره یه روزهم چنان یخ می شه که....تونبودی وندیدی این فیروزه بیچاره که امروزاین طورگدایی محبت می کنه یه روزی چه برو بیایی داشت وخانم خونه بهمن بود. اون روزها هم کسی نمی تونست از گل پائین تر به فیروزه بگه واون به تمام دخترهایی که اطرافش بودن فخر می فروخت اما یه شبه اون کاخ چنان ویران شد که حتی ویرانه هاش هم دیگه قابل بازسازی نبودند و مثل تلی خاک در گوشه ای انباشته شدن. بهمن همون مرد باهمون ویژگیهای گذشته اش اون اگه خودش روتوخطرببینه به هیچ کس رحم نمی کنه حتی به مادرش که سالهاست کنج اون اتاق نمور......
باتعجب به لبهای فرهنگ چشم دوختم اولبخندی زدوگفت:
- حرفهام رونشنیده بگیر.
- دوست دارم بشنوم.
این بار اوازمن روی گرداند.
- گفتم که همه چیزرونشنیده بگیر.
برسرعت قدمهایم افزودم وخودم را درمقابلش رساندم وبا اصرار گفتم:
- فرهنگ حرفت روادامه بده خیلی دلم می خواد بدونم که ....آخه اون تواین سالهاحرفی ازمادرش به میون نیاورده بود.
فرهنگ خنده تلخی کردو وری تکه سنگی که درهمان نزدیکی قرارداشت نشست وبعدازچندثانیه سکوت گفت:
- به همین خاطرمی گم به عشق اونم شک کن. بهمن یه آدمیه که جزخودش به هیچ چیز بهانمی ده.درست یادمه شش اسل پیش بودکه آنقدر پدرش رو زدکه پدرش زیردست وپاش جون داد. هنوز صدای جیغ والتماسهای مادرش که ازاون می خواست به شوهرش رحم کنه واونو بیوه وآواره کوچه وبرزن نکنه توگوشمه. اون روز من وبهمن برای برداشتن مقداری جنس که بهمن توخونه پدرش پنهون کرده بود به خونه شون رفتیم . بهمن جنسها روبرداشت وقصد خروج داشتیم ولی پدرش از پشت پنجره حرکات ماروزیرنظرداشت وقتی فهمید که مازیر آجرهای داخل حیاط چه چیزی مخفی کردیم به سرعت به سمت بهمن دوید وشروع به نفرین اون کرد. نمی دونم چی شد اماچند دقیقه ببشتر نگذشت که بهمن پدرش را داخل اتاقی برد وزیرمشت ولگد گرفت. صدای ناله والتماس مادرش اومد وصدای ناله پدرش که از خدامی خواست از اون نگذره وحسرت خوشبختی روبه دلش بگذاره وبعدگریه های مادرش که فریاد می زد که اون پدرش روکشته. بهمن جنون آمیز به مادرش حمله کردو اون بیهوش روی زمین افتادوبهم نبی خیال از اتاق خارج شد وبامن ازخونه خارج شدیم اون تارسیدن به مقصد بامن حرفی نزد. مدتی بعدشنیدم که دراون درگیری پدرش جونش روازدست دادومادرش برای همیشه قدرت راه رفتن وحرکت را ازدست داده وچون تکه ای گوشت ناتوان گوشه خونه شون افتاده. تواین شرایط بهمن خونه پدریش روفرخت ومادرش روبه اتاقی نمور وکوچیک نزدیک خونه قدیمی شما فرستاد ودیگه هیچ وقت به سراغش نرفت. نمی دونم شاید اون پیرزن بدبخت ازگرسنگی وتشنگی مرده باشه شاید هم کسی اونو...نمی دونم فقط تواین چندسال فهمیدم که اون به هیچ کس جز....
سرم را درمیان دستانم فشردم من به اخلاق تندبهمن آشنایی کامل داشتم اماآن چیزهایی که الان می شنیدم باافکارگذشته ام منافات داشت من فکرنمی کردم او تابه این حدظالم وقصی القلب باشد.
- اما، اما اون پدربچه منه.
فرهنگ تقریباً فریاد زد:
- نه، نه تودروغ می گی شایدهم اشتباه می کنی.
سرم را تکان دادم وهمراه بانگرانی که به وضوح درچهره ام خوانده می شد گفتم:
- این یه واقعیت دردناکه که هیچ راه گریزی ازاون نیست.اون پدر بچه منه ومنم....
فرهنگ خودرا روی ماسه ها کشید وروبروی من قرار گرفت وبا چشمهای هراسانش به من دیده دوخت وگفت:
- اما تو نباید این موضوع روبه بهمن بگی توباید این بچه رواز سرراه برداری.
ازجاپریدم وباحالتی عصبی فریاد زدم:
- تودیوونه ای. توازمن می خوای کودکم رواز بین ببرم.
فرهنگ هم ازجاپرید ودستم راگرفت وتقریباً باالتماس گفت:
- خودت رو از شر این بچه رهاکن. پدرش چه خیری درحق تو کرده که بچه اش....وای پونه باجونت بازی نکن بهمن باهیچ کس شوخی نداره.
صورتم ازعصبانیت به سرخی گرائیده بود ودستم به وضوح می لرزید باصدایی لرزان وعصبی گفتم:
- منظورت چیه؟ یعنی می خوای بگی این بچه بهمن....
فرهنگ دستپاچه دستش را درهوا تکان داد وگفت:
- نه نه اشتباه نکن منظور من این نبود اما من بیشتراز توبهمن رومی شناسم اون آدمی نیست که توروعقدر کنه وبچه تورو به فرزندی بپذیره. اون....نه پونه آشیونه ات روخراب نکن بازم شاید بتونی یه چندسالی پیش بهمن دور از این همه محیطی که باعث شد عاطفه وعالیه خودشون روبه آتش بکشند زندگی کنی اما اگه این موضوع مطرح بشه دیگه.....
- بهمن خبر داره، بهمن می دونه که ما.....
فرهنگ با دهانی نیمه باز به من خیره شد:
- باور نمی کنم.
باردیگر روی ماسه هایی که آرام آرام داغ می شد نشستم وبازهم به انتهای دریا نگریستم.
- من با بهمن در ارتباط با ازدواج صحبت کردم حتی به اون گفتم که دوست دارم ازش صاحب بچه بشم واونم مخالفتی نکرد.
فرهنگ باتعجب به من نگریست.
- دیگه باورکردم که تودیوونه شدی! دخترمگه عقلت رو ازدست دادی ؟ بهمن فکرکرده که تو.....
- بسه دیگه تمومش کن من نمی دونم توچرا می خوای بهمن رواز من دورکنی.
- من همچین قصدی ندارم فقط می گم به صلاحته که این بچه لعنتی رواز بین ببری.
باعصبانیت ازجاپریدم وفریادزدم:
- به تواجازه نمی دم راجع به بچه من این طور حرف بزنی.
- معلومه اونجاچه خبره؟
آرام به پشت سرنگریستم. بهمن روی بالکن ایستاده بود وباردیگرفریادزد:
- هوی فرهنگ، پونه رفته اون جاکه یه دقیقه آرامش داشته باشه نه این که تو....
فرهنگ دستش را درهوا تکان داد وبادلخوری به سمت مخالف ویلا رفت. هنوز به فرهنگ که ازمن دور می شد می نگریستم که صدای بهمن باردیگرمرابه خودآورد.
- پونه نمی خوای بیای .ناهارآماده است.
به سمت ویلا حرکت کردم مراد باسری باندپیچی شده هنوزپشتپنجره ایستاده بود. ازپله ها بالارفتم. بهمن لبخندمی زد:
- این فرهنگ بازم حرف زیادی می زد؟
سرم را به معنی نفی تکان دادم وهمراه بهمن واردساختمان شدم. میز چشده شده بود. احساس گرسنگی نمی کردم اما به اجبار پشت میز نشستم.
مرجان بسیار آرام گفت:
- بفرمائیدارباب.
بهمن با اعتراض گفت:
- خفه شو تاخودم خفه ات نکردم.
مرجان با لب لوچه آویزان به خسرونگریست.
- خب مگه دروغ می گم اگه اون مهمونه ماهم فرقی بااون نداریم. نه غذامی پزه نه کمک می کنه میزرو جمع کنیم ونه ظرف می شوره.
تیردادخندید وگفت:
- حالانمیری.
این بارهایده که ازهمه بزرگتربودسرفه ای کردوبااین کارصدایش راصاف کردوگویا سخنرانی می کند گفت:
- مرجان راست می گه. ماهمه این جا توشرایط یکسانی هستیم وفکر نمی کنم پونه امتیاز خاصی نسبت به ماداشته باشه.
- امتیازش اینه که بهمن گردن کلفت ازش حمایت می کنه.
بهمن چشم غره ای به مرادکه تازه از اتاق خارج می شد رفت وگفت:
- مثل این که هنوز بدنت نرم نشده.
مرا د با حالتی عصبی باردیگر به اتاقش بازگشت واین بار خسرودهان گشود وگفت:
- بهمن تو داری بچه ها رودچار تفرقه می کنی اونا حق دارن پونه هم باید مثل همه....
- اما پونه مثل همه نیست.
فیروزه بغض خودرا فرو داد:
- راست می گه هرکی که با بهمن دو خور بشه همین طوره.
باردیگر تیرداد خندید:
- مگه خودت رو فراموش کردی شازده وای که چه فخری به زمین وزمان می فروختی!
- نه بابا این طوریام نبود. فیروزه خیلی خودمونی تر بود من که اون وقتها هم باهاش راحت بودم.
فیروزه نگاهی تشکرآمیزبه هایده کرد.
- این حرفها روتمومش کنید. یه امروز پونه مهمون شماست وبعدازظهرهم برمی گردیم.
مرجان بااعتراض گفت:
- به همین زودی ماکه تازه دوروزه اومدیم.
- قرارمایه هفته بود.
بهمن به جای جمشید به خسرونگریست وگفت:
- ما که کاروانجام دادیم ومعامله هم انجام شد. موندن ماچندان جالب نیست بااین اتفاقی که امروز افتاد بهتره زودتر فلنگ روببندیم.
دخترها بااعتراض یک صداگفتند:
- نه ماقراربودیک هفته بمونیم.
بهمن اخمهایش رادرهم کشیدوگفت:
- بامن بحث نکنید من نمی تونم زندگیم روبه خاطراحساسات شماها به مخاطره بیندازم. زودترساکهاتون روببندید بعدازظهرحرکت می کنیم.
دیگر هیچ کس اعتراضی نکرد، غذابه اتمام رسیده بود ودخترها میزرا جمع می کردند که فرهنگ از در واردشد ساکت ودرخود فرورفته بودورنگ چشمانش خبرمی داد که هنوز ازبرخورد ساعتی قبل غمگین است.
- چه عجب آقا تشریف فرماشدند؟
فرهن گردجواب جمشیدهیچ نگفت. تیرداد که سکوت اورادید مثل همیشه خندان گفت:
- نکنه عاشق شدی وماخبرنداریم؟شایدهم عاشق عالیه یا عاظفه شده بودی؟
ازشوخی تیرداد بدم آمد. اوتاچه حدمی توانست سنگدل باشد!
فرهنگ گوشه صندلی نشست وبابی حوصلگی گفت:
- ساکت شو اصلاً حوصله ندارم.
مستانه که سعی فراوانی برای جلب توجه فرهنگ داشت باصدای زیری گفت:
- ناهاربرات بیارم؟
فرهنگ سرش رابه معنی نه تکان داد.
تیرداد سرش راازروی تاسف تکان داد وباتمسخر گفت:
- آخیش غذاهم میل نداره. بابا قضیه از این حرفها مهمتره.
جمشید به دفاع از فرهنگ بلندشد وگفت:
- نمی شه شما یه دقیقه دهنتون روببندید واجازه بدید یه قیلوله ای بکنیم.
تیردادقهقهه ای بلندسرداد:
- راست می گه. آرومتر بچه ها وگرنه هرچی که دود کرده بربادمی شه.
جمشید چشم غره ای به اورفت وازنشیمن خارج شد.
مرجان سرش را ازروی تاسف تکان داد وبه تیرداد نگریست.
- نمی شه یه کم صمیمانه ترباهم برخوردکنید؟
- حالا اگه به یکی دیگه گفته بودم بهت برنیم خورد اما وقتی اسم شازده پسرشما میون میاداون وقت باید صمیمانه ترورمانتیک تر.....
مرجان اخمهایش را درهم کشیدوبا حالتی دلخورگفت:
- اصلاً توآدمی که من باهات صحبت کنم.
از روی مبل بلندشدم وبه سمت اتاقی که به من تعلق گرفته بود رفتم که بهمن پرسید:
- کجا می ری؟
- یه کم خسته ام.
مرجان زمزمه وار گفت:
- مثل همیشه.
- بی توجه به گفته او به سمت اتاق رفتم وبعداز ورود به اتاق از سکوت حاک برآن لذت بردم. همیشه از سروصدابیزاربودم.باردیگرروبروی پنجره ایستادم وبه دریای یک دست آبی دیده دوختم که چندضربه به در اتاقم خورد وباصدایی آرام گفتم:
- بله.
دربازشدومن مستانه رادرکنارچارچوب در دیدم.
- بله؟
- می تونم بیام تو؟
- بفرمائید.
باتعجب به مستانه نگریستم دراین مدتی که اورا می شناختم هیچ وقت سعی نکرده بود که با من همکلام شودومن هم متقابلاً همین طوررفتار کرده بودم اما امروز اوبه اتاق من آمده بود نگران شدم وپرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
سرش راتکان دادولبخندی محوبرلبانش نقش بست.
- نه فقط می خواستم باهم حرف بزنیم.
- در چه مورد؟
کمی این پاواون پا کردوگفت:
- نمی دونم، اگه مزاحمم برم.
چندقدم به سمت اورفتم ودستش را گرفتم واو راروی تخت نشاندم وگفتم:
- نه خواهش می کنم اتفاقاً حوصله ام سر رفته بود.
- معلومه که توهم مثل من از قیل وقال متنفری.
خندیدم وگفتم:
- یه چیزی تواین مایه ها.
به صورتم نگریست. نگاهش مهربان بود.
- چرا همه ازتوبدشون می یاد؟ به نظرمن تودختر خوبی هستی.
- تولطف داری ام اشاید همه یه دلیلی برای بد اومدنشون داشته باشن.
- شاید دلیلش بهمن باشه. بهمن یه جذابیتی داره ک ههمه روشیفته می کنه و وقتی هم که عاشق یکی می شه انقدر بهش توجه نشون می ده که دیگران رونسبت به اون دچار حسادت می کنه. من فکر می کنم بقیه به توحسادت می کنن. امامن هیچ وقت ازبهمن خوشم نیومد. به نظر من عشق اون اصلاً قشنگ نیست. این عشقهای دوآتیشه خیلی زودم فروکش می کنه.
این بارقلب من بودکه فروکش می کرد.شاید مستانه راست می گفت ومن هم روزی چون فیروزه برای برباد رفتن این عشق اشک می ریختم.
- توبهمن رو دوست داری؟
- چراهمه این سئوال رومی پرسن؟
مستانه لبخندی زدچهره بسیار معمولی داشت اماخدنه اش ناز بود.
- نمی دونم آخه یه جور خونسردی تورفتارهای توموج می زنه که آدم رودچار شبحه می کنه. فیروزه وهایده هم معتقدهستند که توچون به بهمن نیاز داری سعی می کنیبراش نقش بازی کنی.
سرم را از روی تاسف تکان دادم او که از سخنش پشیمان شده بود بوسه ای نرم روی گونه ام نواخت وبلافاصله دوباره سرجایش نشست از برخوردش یکه خوردم این برخورد تقریباً درمیان دخترها وپسرهایی که من دیده بودم چندان باب نبود. مستانه با خجالتی ک ها اوبعید بود گفت:
- م نبه حرفهای اونا اصلاً توجه ای ندارم، برعکس توچشمهای توهمیشه یه عشقی موج می زنه که من اونو دیدم. چشمهای توهمیشه آدم رو بهطرف خودش جذب می کنه منم یه مدت طولانیه که دوست دارم باهات حرف بزنم اماهیچ وقت موقعیتش پیش نیومد. تقریباً همه سعی می کنن به تونزدیک نشن می دونی که چرا؟
باتعجب به اونگریستم وپرسیدم:
- چرا؟
- خب معلومه. دوستی با تومساویه باازدست دادن دوستیها وموقعیتهایی که درجمع داریم اول از همه فیروزه بهت کم محلی می کنه وبعد ازاون بقیه بچه ها.
- خب پس کاش توامروز این جانمی اومدی این طوری ممکنه از دستت دلخور بشن.
مستانه با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
- مهم نیست. من تا آخر عمر که نمی تونم تظاهر کنم وهی بله وچشم بگم.
مستانه این را گفت وبه من نگریست من هم سکوت کردم.
- می تونم یه سئوال خصوصی ازت بپرسم؟
- بپرس.
- من، من....یعنی توفرهنگ رودوست داری؟
از سئوال اوبرجا خشکم زد.
- چرا این سئوال رو می پرسی؟
مستانه از گوشه تخت بلند شد وپشت به من روبه پنجره ایستاد وبه دریا نگریست ودرهمان حال گفت:
- آخه ازگذشته توشایعاتی هست می گن توگول عشق فرهنگ رو خوردی وبه دام افتادی.
- خب این چه ارتباطی به عشق من نسبت به اون داره؟
مستانه به سمت من برگشت وگفت:
- خب گفتم شاید رنگ عشقی که تو چشماته همون عشق گذشته است بالاخره اون زمان که گول فرهنگ روخوردی عاشقش بودی.
چشمانم را به کف زمین دوختم باخیانتی که فرهنگ درحق من کرده بودعشق رادرمن کشته بود.
- من همون روزهمراه با آبروم عشقم روهم باختم واون رنگی که توچشمام می بینی شاید رنگ نفرته.
مستانه ابروهایش رادرهم کشید وگفت:
- یعنی واقعاً تواز فرهنگ متنفری؟ اما فرهنگ که هنوز تو رو دوست داره.
نیش خندی زدم.
- چرا می خندی؟
- برای این که تواشتباه می کنی.
- نه من به این قضیه اطمینان دارم. نمی دونم، قبلاً رو اصلاً نمی دونم قبل از این که بیای اینجا اما الان که فرهنگ برگشته از رفتارش ، ازچشمانش وحتی از حرفهاش معلومه که دوستت داره. مگه دیشب رو ندیدی چطور رفت توی شکم مراد اصلاً می خواست اونو بکشه.
خنده تلخی کردم اوکه خنده مرادیده بود از روی تاسف سرش را تکان داد وگفت:
- شاید حق با توباشه منم توسط جمشید تواین بازی کشیده شدم وتا زنده ام چشم دیدنش روندارم اما یه جورایی از همون اول....نمی دونم درسته بگم؟ ام اازهمون اول وقتی فرهنگ رودیدم دست ودلم لرزید اما تواین چندسال دریغاکه....
- اونم خبرداره.
این بارنوبت اوبود که خنده تلخی کند.
- خودش رو زده به نفهمی . آخه عشق من واضحه ابایی هم از نشون دادنش ندارم اما اون مثل همیشه سردویخ رفتار می کنه. اون همیشه نسبت به من وعشقم بی تفاوت بوده.
او درست می گفت هرگز تلاشی برای مخفی کردن عشقش نسبت به فرهنگ نداشت حتی من که مدت کوتاهی اورا دیده بودم بلافاصله به عشقش پی بردم. دلم برای اوسوخت. دلم برای تمام دخترهایی که به نوعی به پسری دل می بازندمی سوخت. دلم برای خودم که روزی دستخوش احساسات کاذب شدم می سوخت به صورت غمگین مستانه نگریستم هرچه فکرکردم چیزی برای گفتن نداشتم به همین خاطر سکوت را ترجیح دادم. مستانه به صورتم نگریست ومن لرزش را در گونه هایش حس کردم.
- حتماً تودلت به من می خندی. درست می گی تواز عشق فرهنگ می گریزی وبه نظرت اون آدم منفوری میاد اما من به همون آدم منفور دل بستم وازش گدایی محبت می کنم. چیه؟ حتماًتو دلت شماتتم می کنی که.....
به میان سخنش پریدم وجمله اش را ناتمام گذاشتم وگفتم:
- من هیچ وقت تو رو شماتت نیم کنم چون یه روزی خودم هم بازیچه این احساسات شده بودم.
مستانه ملتمسانه به من نگریست وگفت:
- من به همین خاطر اومدم ومزاحمت شدم می خواستم را خلاصی از این احساسات رنج آور روبهم نشون بدی.
دست مستانه را در دستم گرفتم وفشارکمی به آن دادم دلم برای سادگی تمام دخترهامی سوخت.
- عزیزم از عشق راه خلاصی نیست تا این که عاملی پیش بیادیاخودبه خودچشمهای عشق کوربشه وگرنه توراه گریزی نداری.
- اما ازبی توجهی فرهنگ به خودم خسته ام ازاین که همه می دونن به اون دلباخته ام ونیشخندها ولبخندهای تمسخرآمیزدیگران رو می بینم ازخودم بدم میاد. از این که هوشنگ بارها بهم گفته که اگه دل به عشق اون بدم بهتره چون لااقل مورد بی مهری وبی توجهی قرار نمی گیرم بازم از خودم بدم می یاد.
باردیگر دستهای یخ زده مستانه را دردستم فشردم وبه سختی گفتم:
- حرفت روقبول دارم. ازاون روزی که اولین دختر دل به پسری باخت این بازی مسخره شروع شده وتاقیامت هم ادامه خواهد داشت ونمی دونم چه قدرتی ....شاید هم حماقت خودمونه که عشقمون رو توآدمهایی جستجومیک نیم که همون دیوهای بی صفت وخوش لباسی هستند که ما روبه قهقرای نیستی می کشونن . تو زندگی هرکدوم از ما یه زمانی وجود داره که ما اونوگم می کنیم و وقتی پیداش می کنیم که زمان عمرمون به سراومده توزندگی توهم حتماً یه روزی یه کسی، یه جایی مثل زمان ومثل مردهای دیگه ای که عشق رو مقدس می بینن بوده اما تو اونو ندیدی. ای کاش می شد تاقبل از این که دچار عشق وسوسه انگیز ودروغین بشیم. مرد زندگیمون روپیدامی کردیم ویه پیوند ناگسستنی بینمون ایجادمی شداما حیف که زمان زودگذره وماتو گذشت زمان، زمان زندگیمون روهم گم می کنیم!
مستانه باتعجب به من دیده دوخته بود ومن از این که نام زمان را برزبان آورده بودم پشیمان بودم ام ارحفی بودکه زده شده بودپس راهی نداشتم جزاین که سکوت کنم مستانه هم نفسی به آسودگی کشید وگفت:
- پس رنگ چشم شما متعلق به زمانه نه فرهنگ من چقدر ساده بودم که فکرمی کردم توهنوز.....
مستانه خندید ومن هم لبخند زدم. علت خشنودی اورا می دانستم به همین خاطر گفتم:
- پس برو وسعی کن نظر فرهنگ رو به خودت جلب کنی . کار خیلی سختی نیست وبااین زیبایی صورتت حتماً موفق می شی.
مستانه خیزی برداشت وبوسه ای روی گونه ام نواخت.
- الهی قربونت بشم توچقدر مهربونی!
ازدیروز که به این سفرلعنتی آمده بودم این دومین باری بودکه می خندیدم.
ضربه ای به درخورد وهردو به سمت درنگریستیم. بهمن بودکه در را باز می کرد، بامشاهده مستانه دراتاق من کمی اخمهایش رادرهم کشیدوپرسید:
- توایجا چکارمی کنی؟ وروجک چطورشد ازفرهنگ دل کندی؟
مستانه نظری به من انداخت ولب ولوچه آویزان بادلخوری گفت:
- دیدی گفتم؟ این عشق لعنتی تاچه حدآدم روپست می کنه!
این بار ابروهای گره خورده بهمن از هم باز شد ولبخندی زد.
- چراپست؟ مگه حرف بدیه که می گم محبوبت تک وتنها نشسته،مستانه اخمهایش را درهم کشید وبه من نگریست وبابستن چشمهایش بامن خداحافظی کرد. قصدعبور از کناربهمن را داشت که اوبازویش را گرفت وبالبخندگفت:
- حرف مفت که نزدی؟ هان؟
حس کردم که بهمن باشدت بازوی اورا فشارمی دهد کمی چهره مستانه درهم فشردوبالحنی آرام گفت:
- نه به خدا فقط در رابطه بافرهنگ حرف زدم.
بهمن بازوی اورا رهاساخت ومستانه بلافاصله ازدرخارج شد.بهمن لبخند زنان در رابست وبه سمت من آمد وگفت:
- پس در رابطه با محبوب سالهای پیشت بحث می کردید؟ نگفتی بهش چی گفتی؟
- حوصله ندارم بهمن.
بهمن بار دیگر اخم کرد وکنار تخت نشست.
- چرا هروقت من حرف می زنم حوصله نداری تا الان که خوب گپ می زدید!
سکوت کردم واو ادامه داد:
- پونه جونم من به خاطرتو ترتیب بازگشتمون رو دادم پارو دل همه گذاشتم فقط به خاطر دل چون برگ گل تو. می دونستم دیگه دریا رو دوست نداری وازقدم زدن توی ساحل بیزاری خب منم یه انتظاراتی دارم. کمترینش اینه که درکم کنی واز کاری که درحق توکردم تشکرکنی.
چشمانم را پائین انداختم وگفتم:
- آخه من......
- آره می دونم از برخورد دیشب من دلخوری اما پونه توباید شرایط منودرک کنی. من اصلاً توشرایط طبیعی نبودم حالم اصلاً خوش نبود. من کورشده بودم ونمی دیدم که این مراد نامرد به تونظرداره وگرنه دیدی صبح که عقلم سرجاش اومدچه درسی بهش دادم. تونمی فهمی این زهرماری واون دواها آدم رودیوونه می کنه، کور می کنه وعقل رو از سرمی بره. شاید اگردیشب مرادبه سمتم حمله کرد هبود ومنو کشته بود هم باز من دفاعی نمی کردم چون همه چیزرو یه رنگ و یه شکل می دیدم مثل یه رویا.
اشک از دیده ام پائین چکید حالا که تا این حد به بدی وضع دیشب بهمن پی برده بودم بیشتر می ترسیدم.
- وای بهمنمن طاقت ندارم. من نمی تونم یه دفعه دیگه تکرار دیشب روتحمل کنم من همه اش می ترسم که یه بار دیگه توحال خوبی نداشته باشی ومن.....
- دیوونه گفتم که دیگه حواسم رو جمع می کنم لا اقل زمانی که توبامنی سعی می کنم زیاده روی نکنم. خب حالا بگو ببینم مستانه چی می گفت؟
ازسماجت بهمن تعجب کردم اما سعی کردم خیلی خونسرد جوابش روبدهم.
- باورکن حرف خاصی پیش نیومد اون فقط تعریف می کرد که چه جوری عاشق فرهنگ شده.
صدای قهقهه بهمن بلندشد.
- خدائیش چه دختر آویزونیه. خیلی باحال یه لحظه هم این فرهنگ بیچاره رو آزاد نمی ذاره.
وبه من نگریست وادامه داد:
- آدم عشقهای این طوری رونداشته باشه راحتتره نه؟ دختره مثل کنه می چشبه وخلاصی ازش تقریباً ناممکنه.
- خب عشق یعنی همین.
بهمن با تعجب به من نگریست ولحظه ای تامل کردوگفت:
- عشق به کنگی وچسبیدن به طرف مقابل نیست. عشق یعنی آزادی .
- پس تعهد این میون چی می شه؟
بهمن با تعجب پرسید:
- تعهد؟ تو این دوره وزمونه تعهد دیگه چه معنایی می ده؟ الان قرن آزادیه . آزادی بی قیدوشرط.
- اما من....شاید اشتباه می کردم اماتوایت مدت همیشه فکرمیکردم توبه عشق باتعهدپایبندتری.فکرمی کردم که.....
بهمن باردیگرخندید:
- عزیزم قضیه من وتو ازبقیه جداست.
بهمن قصد ادامه سخنش راداشت که من آن رابریدم.
- من همیشه درآرزوی یه زندگی مشترک ویه بچه....
- آره،آره منم همین ارزو رودارم حالادیگه بحث روتموم کنیم دلم نمی خواد دوباره دلت ماتم بگیره.
- بهمن پس وقتی برگشتیم توحاضری....
- آره،آره هرچی توبگی فقط الان خلقت رو تنگ نکن.
بهمن این را گفت واتاق راترک کرد. من هم روی تخت درازکشیدم وچشمانم رابستم امادرتمام مدت چهره معصومانه عاطفه درنظرم جان می گرفت وآرامش را ازمن می ربود.خوشحال بودم که هرچه زودتراین جاراترک می کردم وتمام سعی ام را می کردم که هرچه را که در این چندروز رخ داده به گردباد فراموشی بسپارم.
همهمه زیاد موجب شده چشمهایم را باز کنم. ساعت حدود چهاربعدازظهربود. به آرامی از روی تخت برخاستم ودرراگشودم وسرکی بیرون کشیدم. صدای فریاد فیروزه بودکه می آمد.
- توغلط کردی سیاه سوخته.
- تمومش کنید دیگه، حالا که اتفاقی نیفتاده.
باردیگر فیروزه گفت:
- لطفاً جمشید خان شما دخالت نکنید این دختره باید حدو مرز خودش روبشناسه.
صدای لرزان مستانه به گوشم رسید.
- خب مگه من چکارکردم؟
- چکارکردی؟ می خواستی یک باره آتیشم بزنی وخلاص.
بیچاره مستانه درست حدس زده بودوتازیانه های توهین وتحقیربه سمت اوپرتاب می شد.
مرجان که کنارآشپزخانه ایستاده بود گفت:
- خب راست می گه معلوم حواست کجاست؟
تیرداد گفت:
- تورو خدا مرجان توخودت رو مثل قاشق نشسته وسط نینداز.
مرجان اخمهایش را درهم کشید وسکوت کرد.
باردیگرصدای فیروزه راشنیدم.
- بگوغلط کردم.
تیرداد گفت:
- غلط کرد بابا.
مستانه که ازلحن توهین آمیز فیروزه عصبی شده بود گفت:
- اصلاً این طور نیست. تازه یه جورایی خوب کردم که.....
فیروزه به سمت مستانه هجوم آورد ومستانه جیغ زنان به پشت صندلی خسروپناه برد. خسرونظری به فیروزه که چون گرگی زخمی شده بودانداخت وگفت:
- تمومش کن فیروزه. اتفاقی که نیفتاده.
فیروزه باصدایی لرزان گفت:
- چیه باید می سوختم که باورکنید اتفاقی افتاده؟
صدای خنده فرهنگ بلند شد.
- بابا یه کبریت ناقابل این همه ادا واصول داره؟
- به هرحال باید بگه غلط کردم.
جمشید به سمت مستانه نگریست.
- خب بگوغلط کردم وتمومش کن.
مستانه بغض خود را فروداد وباسماجت گفت:
- نمی گم من که کاربدی نکردم.
این بارهایده به حمایت فیروزه برآمد.
- چیه پرروشدی؟ ازکی تاحالا دم درآوردی؟ نکنه ازوقتی که دوساعت دل می دی وقلوه......
مستانه به سمت من نگریست وگفت:
- پای اونو وسط نکشید اون از همه شماها خانم تره.
فیروزه عصبی به سمت مستانه خیز برداشت وموهای اورا دردستش کشید. صدای جیغ مستانه بلندشد.
بهمن که روی مبلی لم داده بودازجایش برخاست وباتحکم به فیروزه گفت:
- همین الان این مسخرهبازی روتمومش کن.
فیروزه هم چنانکه موهای نیمه بلند مستانه را می کشید باخشم فریادزد:
- این دخترایکبیری می گه که اون پاپتی ننه بابا گدا ازما....
بهمن خنده ای عصبی کردوبه سمت فیروزه خیزی برداشت وسیلی محکمی به صورتش نواخت.
- معلومه پاپتی کیه! مثل این که فراموش کردی چندسال پیش که با پای برهنه وسرو وضع افتضاح ودست وبالی زخمی وشکمی که از گرسنگی به قاروقور افتاده بود با التماس از ما خواستی که یه جایی بهت بدیم. اون روزهاکه مثل سگ از شوهرت کتک می خوردی روفراموش کردی؟ کجابودن اون ننه، بابای میلیونرت که به دادتبرسن هان؟ حالابرای من دم درآوردی وشورش به پامی کنی!
فیروزه صورتش را درمیان دستانش پنهان کردوهق هق گریه اش درفضا پیچید.
- بهمن توآدم پستی هستی. ازتوآدم نامردتر توزندگیم ندیدم.
فیروزه این راگفت وبه سمت اتاق دوید. در لحظه ورود به اتاق مرا دید که با تعجب به سمت آنه انگاه می کردم. صدای گریه اس بلندترشدو وارداتاق شد هایده به بهمن نگریت وگفت:
- بهتربود کمی ملاحظه اش رومی کردی. اون یه روزی همه عشق توبود.
بهمن خندید:
- آفرین خودت هم می گی یه روزی.
هایده به سرعت به سمت اتاقی که فیروزه به آنجاپناه برده بودرفت مرجان هم به دنبالش روان شد.هایده هنوز به دراتاق نرسیده بود که مرجان چندقدم به سمت من آمد.
- زیادخوشحال نشو. نوبت توهم می رسه. یه روزی بهمه همین طوری از اون حمایتمی کرد وامروز به همین راحتی زیرپاهایش له اش کرد.
برعکس تصورآنها من ازبرخورد تندبهمن خشنودنشده بودم. بهمن شخصیت عجیبی داشت ومن ازهمان شخصیت دوگانه اومی ترسیدم. اوبه همین راحتی که در راه آمدن به اینجادرداخل اتومبیل مرا آدم غیراجتماعی خوانده بودامروز فیروزه راباکلمات تندوزهردارش آزرده بود.
- حالاتو چرا ماتم گرفتی؟
به جمشید نگریستم اوچون همیشه مهربان بود.
- مگه پونه اینجاست؟
بهمن این سئوال را کرد وسرکی به داخل راهروکشید وبالبخندی گرم به سویم آمد.
- سروصدای اون دختر دیوونه از خواب بیدارت کرد؟
سرم راتکان دادم وگفتم:
- نه من بیداربودم.
- پس بیاپیش ما.
- به دنبالش روان شدم. مرجان هم همراه من به نشیمن بازگشت مستانه هم باحالتی عصبی دستمال کاغذی را که دردست داشت ریزریزمی کرد.
- همه اینا ازگور توبلندمی شه.
به مرجان که کاملاً عصبیبود نگریستم .بهمن اخمهایش رادرهم کشید وگفت:
- حالا نوبت توشد؟ می خوای همچین حالت روبگیرم که تارسیدن به تهران صدات درنیاد؟
مرجان شانه هایش رابالا انداخت وزیرلب زمزمه کرد:
- مگه دروغ می گم؟
- نه دروغ نمی گی اما نمی دونم چرادق پونه چشم همه تون رو کورکرده؟
تیرداد به من نگریست وبالبخندی که همیشه چاشنی سخنانش می کرد گفت:
- آخه این همه دختر یه طرف چشم وابرو وخوشگلی پونه طرف دیگه.
بهمن هم باحالتی افتخارآمیزبه من نگریست.
-خب بیچاره پونه چه گناهی کرده که باید تقاص خوشگلی اش رو این طوربده.
مرجان باغیض گفت:
- هرچی هم خوشگل باشه چه فایده مهم اخلاقه که نداره.
این بار مستانه به دفاع ازمن درآمد وگفت:
- برعکس پونه دل مهربونی داره که تو این مدت توهیچ کدوم از بچه ها ندیده بودم. اون ازهمه.....
مرجان چشم غره ای به مستانه رفت ومستانه سخن خودراناتمام گذاشت.
- چی می شد به جای این که مثل خروس جنگی به جون هم بیفتی دیه لیوان چایی می ریختین که اعصابمون یه کم راحت بشه.
تیرداد دودستش را به هم مالید وبه جمشید گفت:
- مرحبا از این بهتر نمی شه پاشو، پاشومرجان زودچای روبیار.
مرجان لب ولوچه آویزان بلندشد وبه سمت آشپزخانه رفت.مستانه که کنار من ایستاده بود آرام نزدیک گوشم زمزمه کرد:
- دیدی فرهنگ اصلاً ازم حمایت نکردانگار نه انگار که....
دستم را روی کمرمستانه گذاشتم وسعی کردم حالت دلجویانه ای به خودم بگیرم.
- دلخورنشوفرهنگ نسبت به همه چیز بی تفاوته. شخصیت مردها به سختی تغییرپیدامی کنه.
مستانه گوشه لبش رادرمیان دندانش جویدوبادلخوری گفت:
- می دونم می خوای دل منو به دست بیاری اما باهم که تعارف نداریم. دیشب رو که ازیادنبردی که چطور مثل شیرتوشکم بهمن رفت واونو بی غیرت وپست صداکرد. وای که دیشب صدبارتاصبح تورویا خودم روبه جای توتصورکردم وهزارباراز خوشی مردم.
ازکلام بی غل وغش مستانه لبخندبرلبهایم نشست.این دختربا سادگی بی حدواندازه اش مرابه گذشته بازمی گرداند به آن روزهایی که به نگاه فرهنگ دل باخته بودم وشبهاصدهابار تاصبح اورا درکنارخودم به تصویرمی کشیدم وسخنانی که آرزوداشتم روزی اوبه من بگوید هزاران باردر ذهنم تجسم می کردم ومن هم از خوشی می مردم.
- چرانمی شینی؟
بدون این که به بهمن بنگرم همان جا روی الین مبل نشستم . مرجان چایها را ریخته بود. جمشید آرام زمزمه کرد:
- بهمن کاش می رفتی از دلش درمی آوردی.
بهمن زیرابروی چپش را خاروند وگفت:
- ولش کن بذاری ه روز توخودش باشه وکمتر جیغ جیغ کنه.
تیرداد گفت:
- به نظرم باید یه کسی یه روزی دمش روقیچی می کرد.
جمشید خندان گفت:
- تودگیه آتیش رو زیادتر نکن.
- نه باورکن جدی می گم. یواش یواش خیلی پرروشده بود.
مرجان که سینی چای را روی میز می گذاشت به تیرداد نگریست وباطعنه گفت:
- توعجب آدمی هستی! برای تو که دیگه بدنبود. بیچاره این همه به تومح.....
- خیلی خب حالا انقدر بلندحرف نزن می شنوه.
مستانه خندید وگفت:
- بازم خوبه انقدر ازش حسابی می بری.
تیردادشکلکی برای مستانه درآورد ولیوانی چای برداشت وبه دهانش نزدیک کرد. فرهنگ هنوز غرق درافکارخودش بود وازظاهرش کاملاً مشخص بودکه از دست من عصبانی است بهمن هم که گویامعنی نگاهم را دریافته بود دهانش رابه گوشم نزدیک کرد وگفت:
- توچیزی به فرهنگ گفتی که انقدر اعصابش سگی شده.
شانه هایم را بابی تفاوتی بالا انداختم وخیلی آرام گفتم:
- نه.
اوهم دیگرسماجت نکردوباخسروشروع به گفتگو کردوبه من این فرصت راداد که درافکارم غرق شوم.
- بچه ها آماده بشین بایدزودترحرکت کنیم داره غروب می شه.
از صدای بهمن افکارم پاره شد. مرجان بااعتراض گفت:
- حالا چرانذاریم فرداصبح حرکت کنیم.
- نخیر زودتر عجله کنید دیر می شه ها.
مرجان دیگرسکوت کردوبلافاصله برخاست وبامستانه وارداتاقی که درسمت چپ راهرو قرارداشت شدند....من هم از روی مبل برخاستم وبه اتاقم رفتم. باید چمدانم رامی بستم هرچندهنوز بازش نکرده بودم به همین علت کارم بسیارزودتمام شد. یک ساعتی طول کشید که باردیگرصدایبهمن راشنیدم.
- عجله کنید دیرشد.
ولحظه ای بعد دراتاقم باز شد ومن قامت بلندبهمن رادیدم.
- پونه آماده ای؟
- بله یک ساعتی می شه.
بهمن لبخندی دندان نما زد وگفت :
- یعنی انقدر منتظرچنین لحظه ای بودی؟ اما من فکر می کردم این سفربه توخیلی خوش بگذره هرچندبهت حق می دم وقایعی که توی این چندروز رخ دادواقعآً قابل باورنبود.
جمله بهمن تازه تمام شده بود که خسرودرپشت سرش ظاهرشد:
- همه آماده ان.
بهمن چمدان مرا به دست گرفت وباهم از ویلا خارج شدیم دلم نمی خواست خاطره آن ویلای زیبا را به خاطرم بسپارم حتی دلم نمی خواست برایآخرین بار به دریا بنگرم وخداحافظی کنم اطمینان داشتم که آخرین سفرم به شمال خواهدبودامااز این بابت اصلاً غمگین نبودم. من دریاراباتمام زیبائیهایش دوست نداشتم!
دراتومبیلی که بهمن راننده آن بود بازبود روی صندلی عقب نشستم ام اغم بردلم نشست دلم می خواست هرچه زودتر به خانه برمی گشتم من به همان ی اتاق بیشتر از این همه زیبایی تعلق خاطرداشتم .فکراین که باردیگر در طول مسیردرکنار فیروزه وهایده بنشینم وچون ابتدای سفرموردطعنه وتمسخرآنها قراربگیرم عذابم می داد. درسمت راست هم باز شده وفیروزه در کنارم نشست . ازبرخوردش تعجبکردم. من اگر درشرایط اوقرارگرفته بودم وبهمن تا این حدمراخرد وکوچک می کرد محال بودباردیگردراتومبیل اوبنشینمو....نمی دانم شاید بیشترازمن بهمن را دوست داشت وعشق چشمانش را تااین حدکورکرده بود. فرهنگ هم درسکوت تمام داخل اتومبیل نشست هنوز بهبیرون از پنجره می نگریستم که بهمن ازکنار اتومبیل گذشت اما لحظه ای بعدایستاد وبه سمت اتومبیل نگریست واخمهایش را درهم کشید ودرهمان حال گفت:
- کیبه توگفت تواین ماشین سواربشی؟
پاهایم یخ کرد ودستانم چون دوقطعه یخ بی حس شدند. با این که از فیروزه به خاطر برخورد این دوروزش متنفر بودم اما خردشدنش راتااین حدنمی توانستم تحمل کنم. گناه اوفقط عشق دیوانه وارش به بهمنبود شاید اگراوتااین حدبه شوهراولش هم عشق می ورزید امروز دراین منجلاب دست وپانمی زدودرمیان این همه آدم مجبور نبودبا حقارت از اتومبیل پیاده شود. فیروزه باچشمانی اشکبارازاتومبیل پیاده شد وبهمن خیلی خونسردباخسروشروع به گفتگوکرد. لبهایم ازفشارعصبی خشک شده بود وته گلویم می سوخت بی اختیار دهان گشودم وگفتم:
- دیگه طاقت ندارم.
فرهنگ به پشت سرنگریست وباتعجب پرسید:
- توچراناراحت شدی؟ اون رقیب توبود که چه....
- نه نه تواشتباه می کنی من خوشحال نیستم بلکه ازاین برخورد من هم خردشدم .غرور زنانه ام زیرپاله شده و...
- مگه توعاشق همین اخلاق تندبهمن نشدی؟
باتاسف سرم راتکان دادم.
- اون پدرفرزندمنه.
این بار فرهنگ سرش را ازروی تاسف تکان داد.
- من کوربودم ونمی دونستم که با اون کار وحشیانه ام تو رو به این گرداب می کشونم اما ای کاش حامله شده بودی! ای کاش....
فصل پنجم – 12
- توچرا انقدر...من نمی فهمم با این بچه زندگی من یه نظم خاصی به خودش می گیره زندگیم یه کم....
- تواشتباه می کنی . بهمن.....نمی دونم چی باید بگم اما بهمن دیوونه ترین آدمیه که توزندگیم دیدم اون به هیچ چیزو هیچ کس پایبند نیست. همین پونه ای که امروز همه زندگیشه دو روز دیگه خیلی راحت مثل تفال...ببخشید اما من عشق بهمن رو نسبت به فیروزه فراموش نمی کنم. اون روزها فیروزه هم مثل توخیلی خوشبین بود.
بهمن سرکی به داخل اتومبیل کشیدوابتدانظری به فرهنگ انداخت وسپس به من نگریست.
- معلومه چی توگوش هم نجوا می کنید؟
فرهنگ لبخند تلخی زد:
- ازخصوصیات خوب تو تعریف می کردیم. از این که چه آدم خری هستی واین دختره رو تا چه حد......
- خفه شو بابا. خیلی دلت براش می سوزه می تونی....
- خیلی خوب من بحثی ندارم.
- خب پونه جون دوست داری تا تهران کی کنارت بشینه؟
لحظه ای تامل کردم فیروزه در اتومبیلی که تیرداد راننده آن بود نشسته بود. نظری به اتومبیلی دیگر که کمی جلوتر از اتومبیل مابود انداختم مستانه داخل اتومبیل نشسته و به من می نگریست.
- مستانه.
بهمن بدون گفتن کلامی به سمت اتومبیل تیرداد رفت. به فرهنگ نگریستم اوبی تفاوت به روبروخیره شده بود. باصدایی که خودم هم به سختی می شنیدم گفتم:
- اون تورو خیلی دوست داره.
باتعجب به من نگریست وگره ای به ابروهاش داد وپرسید:
- کی؟
- مستانه رو می گم اون مدتهاست که به تو....
فرهنگ به سمت اتومبیل تیرداد نگریست مستانه هنوز داخل اتومبیل نشسته بود، ازظواهرامر پیدا بودکه بهمن هنوز از اونخواسته که در طول مسیر باما همراه باشد صدای خنده فرهنگ به گوشم رسید:
- تو، تودختر دیوونه ای هستی.
- چرا برای این که می گم مستانه بهت دلباخته؟
- نه برای این که می دونی من عاشقتم وبا این حال این حرف رو می زنی.
از این سخن برافروخته شدم وباحالتی که لبهایم به وضوح می لرزید گفتم:
- حالا معلوم شد تودیوونه ای. تونمی فهمی که من دیگه زن بهمن هستم؟
فرهنگ باردیگربه سمت من نگریست این بارکاملاً کج شده بود که راحت تر بتواند صورت مرا ببیند.
- زن اوشدی؟ بهم نهیچ کس رو به رسمیت قبول نداره تازه مدرکی که نشون بده که توزن اونی کو؟
به شکمم اشاره کردم وگفتم:
- بچه ای که توراه دارم بهترین مدرکه.
- اما اون خیلی راحت بچه رو انکار می کنه.
- اما این بچه خودشه.
- تو ساده ای دختر. اون به خاطر این بچه از توهم دل می کنه توهنوز به خوبی من بهمن رو نمی شناسی.
اشک بی محابا از صورتم پائین می چکید. هربار که با فرهنگ حرف می زدم همین اتفاق می افتاد وکم کم برای بهمن این قضیه سئوال برانگیز می شد.
- خیلی خب ساکت چر اانقدر زود گریه راه می اندازی؟ می خوای برای من دردسر درست کنی؟
لبخندی از روی تمسخر برلب آوردم وگفتم:
- مگه نمی گی دوسم داری. آدم عاشق از رقیب نمی ترسه ومثل گرگ اونو می دره. اون وقت تو....
این بار اوبود که لبخند می زد.
- رقیب من آدم ناتو ونامردیه من ازقبل شروع نبردبازنده بودم. بحثی هم درش نیست.
- پس پا پس می کشی؟
- آره بهتره این عشق ، توهمین دل صاحب مونده بمونه.
- پس تواین میون نذار مستانه فدابشه.
- بابا مستانه کیه؟ من اصلاً همچین شخصی رو نمی شناسم. نمیخ وای بفهمی حتی برای فکرکردن به ان وقت ندارم.
خندیدم .خنده تلخی بود که اوهم متوجه حالت غیرعادی آن شد.
- بیچاره مستانه! بیچاره همه مادخترایی ک هفکر می کنیم شما مردا لیاقت عاشق شدن رو دارین. توهم مثل بهمنی تازه یه جورایی پس تراز اون.
- ما مردها هم خیلی ساده ایم ما هم فکر می کنیم شما زنها.... ن هتو زن نیستی بهمن راست می گه توماده گرگی. ماده گرگی که منتظر فرصت برای دریدنه.
صدای بازوبسته شدن درباعث شد به سمتی که اتومبیل تیرداد بود بنگرم. مستانه از اتومبیل پیاده شده بود و لبخند روی لبش نشانگر این بود که بهمن خواسته مرا به اورسانده. مستانه با اشتیاق به سمت ما آمد و بلافاصله در اتومبیل راگشود وگفت:
- خیلی خوشحالم که با هم همسفر می شیم.
فرهنگ سکوت کرده بود ومن گفتم:
من مهمین طور.
- بیچاره بیروزه چقدرکنف شد.
با تاسف سرم را تکان دادم وگفتم:
- بهمن یه موقعهایی بی انصافی رو به آخرش می رسونه.
مستانه قیافه خنده داری به خود گرفت وبا تعجب گفت:
- تو که باید خوشحال باشی؟
این بار فرهنگ به جای من گفت:
- این خانم تافته جدا بافته ای با همه فرق می کنه.
مستان هاز این که فرهنگ با اوهمکلام شده بود لبخندی زدو آب دهانش رافرودادوگفت:
- خدائیش دخترماهیه.
بازهم فرهنگ باصدای باصدای پائینی گفت:
- در این که شکی نیست.
به بیرون نگریستم فیروزه هنوز بانفرت به من می نگریست. چشمانم را ازنگاهش دزیدم وسرم را به زیرانداختم. بهمن باسروصدا وارد اتومبیل شد ولحظه ای بعد مرجان هم درکنار مستانه داخل اتومبیل ما نشست ئبهمن با سرعت شروع به حرکت کرد.
- دخترها با اینجا واین محیط وداع کنید که حالا حالاها دیگه اینورا نمی یاید.
مرجان گفت:
- خیلی زود تموم شدمثل یه خواب ورویا.
باتعجب به او نگریستم. این سفر برای من فته ها به طول انجامیده بود واوچه راحت از خواب ورویا صحبت می کرد.
- این بار تصیمیم داریم که مجردی سفرکنیم آوردن دخترهایی مثل شما دردسر داره.
مرجان با اعتراض گفت:
- بهمن خان دست شما درد نکنه. مگه ما چه آزادی برای شما داشتیم؟ جزاین که شما نشستیدوم اوسایل راحتی شما رو فراهم کردیم ناهار بی دغده شام بی دردسر.
بهم ناز داخل آئینه به مرجان نگریست.
- وبیست وچهار ساعته مثل سگ وگربه به جون هم افتادن.
مرجان به بیرون از اتومبیل نگریست و وقتی اطمینان حاصل کرد که فیروزه صدایش را نمی شنود به آهستگی گفت:
- خب شما با فیروزه مشکل داشتید تقصیر ما چی بود؟
- یعنی قبول داری فیروزه سفر روزهرمار همه کرد.
مرجان سرش را تکان داد وبهمن با صدای بلند خندید.
- توهمیشه انقدر ساکتی حتی وقتی توجمع انقدر خصوصیه؟
به مرجان نگریستم وقصد داشتم پاسخش را بگوسم که فرهنگ به جای من گفت:
- پون همیشه وهمیشه ساکته حتی وقتی.....
باردیگر صدای خنده بهمن بلند شد وسخن فرهن گر اقطع کرد.
- پس شیطنتهاش روندیدی. این پونه ساکته؟ وای که ندیدید وقتی دلش بخواد چه زلزله ای با پامی کنه.
مستانه با تعجب به من دیده دوخت وگفت:
- واقعاً ؟ اصلاً به چهره آرومش نمی یاد که یه زمانی …..
بازهم بهمن با صدای بلند خندید.
- یه زمانی؟ بابا می گم این زلزله اس با این مظلوم نمائیهاش هم هرو گول می زنه.
فرهنگ به پشت سرنگریست اما هیچ نگفت.
دل پیچه شدیدی به سراغم آمده بود. چشمانم را بستم تاکمی ازدردم بکاهم ام ابی فایده بود احساس می کردم تمام معده ام قصد دارد از جاکنده ود. هرچه تلاش کردم فاید های نداشت دست مستانه را که درکنارم بود فشردم. مستانه با اضطراب به صورتم نگریست وبدون لحظه ای تامل گفت:
- وای پونه حالت خوب نیس؟ بهمن پونه حالش خوب نیست.
بهمن ازداخل آئینه به من نگریست.
- پونه؟
- بهمن گوشه جاده نگه دار ببینم چش شده.
فصل پنجم – 13
بهمن بلافاصله کنارایستادومن از اتومبیل پیاده شدم .وپشت به اتومبیل وروبه کوهی ایستادم که تا نزدیک آسمان امتداد داشت. سرگیجه امانم را بریده بود بی اختیار روی تکه سنگی که در کنار کوه قرار داشت نشستم. اتومبیلهای همراه هم یکی بعداز دیگری پشت اتومبیل ماتوقف کردند. هرچه باخودم مبارزه کردم فایده نداشت وبالاخره دلم بهم خورد وهرچه را که خورده بودم بالا آوردم. فرهنگ بلافاصله دویدودستمالی به دستم داد. دهانم راپاک کردم وازخجالت سرم رابه زیرانداختم. بهمن هم ازا تومبیل پیاده شده بودوبه جمشیدمی گفت که علت توقفش حال بد من بوده. فرهنگ از فرصت استفاده کرد ونزدیک من آمدوباصدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
- آرزو داشتم حرفای دیروزت دروغی بیشترنباشه اما افسوس.
به صورت آشفته ونگاه پریشان فرهنگ نگریستم وعلت این همه نگرانی را نفهمیدم. بهمن به نزدیک من آمد وآرام گفت:
- چندتا نفس عمیق بکش تاحالت سرجا بیاد.
خواسته اش را اجابت کردم وهوای تازه را به داخل ریه هایم هدایت کردم. درست می گفت تنفس این هوای تازه برایم بسیار مفیدبود وحالم رابهتر می کرد هرچند ازا ین حال بدچندان ناراضی نبودم. فرزندم آمدنش رایادآوری می کرد پس این جای بسی خشنودی داشت. حالم بهترشده بود از روی تکه سنگ برخاستم وبه سمت اتومبیل رفتم. بهمن گفت:
- عجله نکن. بشین تاحالت بهتر بشه.
با بی حالی گفتم:
- حالم بهتره حرکت کنیم.
بهمن دیگر مخالفتی نکرد وهم هسوار براتومبیل ها شدند وحرکت کردیم ومن چشمانم رابستم.
- پونه، پونه.
باصدای بهمن از خواب بیدارشدم وچشمهایم را گشودم به تهران رسیده بودیم ودقیقاً روبروی خانه خسرو ایستاده بودیم بهمن که تعجب مرادید بالبخند گفت:
- دیدیم حال خوشی نداری سعی کردیم درطول مسیرساکت باشیم.
نگاهی سراسر سپاس به اوانداختم واز اتومبیل پیاده شدم. فیروزه وهایده بدون خداحافظی وارد ساختمان شدند، اما بقیه ایستاده بودند، باهم خداحافظی کردیم. درلحظه آخر فرهنگ هم خداحافظی کردوآرام زمزمه کرد:
- مواظب خودت باش.
سم راتکان دادم وسوار موتور بهمن به سمت خانه حرکت کردیم. خیلی زود به خانه رسیدیم. دلم برای این اتاق وخلوت همیشگی ام تنگ شده بودو باخودم تصمیم گرفتم که دیگر به سفر نروم مگرفقط بابهمن ودخترم که به زودی به ما می پیوست. بهمن بلافاصله تشکی برایم پهن کرد من روی آن خوابیدم. لبخند روی لبم نشست من تا خوشبختی فاصله چندانی نداشتم وفقط باید دستم را دراز می کردم تا آن را بگیرم.
امروزکه باردیگر می نویسم دوهفته از سفرمان گذشته در این دوهفته با خواهش والتماس از بهم نخواستم که درمهمانی پنج شنبه شبهاشرکت نکنم وباکمال تعجب اوهم پذیرفت. هر روز که جلوتر می رویم حالم بدترمی شود کم کم حالت شکمم خبرازآمدن کودکی می دهدورنگ پریده صورتم ندامی دهد که حال خوشی ندارم اما بهمن هنوز ازبچه ای که در راه داریم خبرندارد. نمی دانم چرا برای گفتن این خبرمسرت بخش آنقدر این دست وآن دست می کنم. شاید به خاطر گفته های ضدونقیض فرهنگ ، هرچندمطمئنم تمام گفته های اواز روی حسادت است.
بالاخره تصمیم دارم قضیه رابه بهمن بگویم امشب حتماً همه چیزرا می گویم البته این همه تعللم علت دیگری هم دارد. بهمن تقریباً هرشب دیروقت به خانه می آید و وقتی هم که می آیدحال خوشی ندارد وراستش جرات نمی کنم حرفی بزنم. اما امروزهمه چیز را... باردیگرصدای موتور بهمن آمد به آسمان نگریستم تعداد ستارگان بیشتر از سرشب شده بود. درآرام باز شد ومن قامت بلند بهمن را دیدم.
- سلام.
- توهنوز نخوابیدی؟
- منتظرتوبودم.
بهمن قدیم به داخل خانه گذاشت ودر رامحکم پشت سرخودبست.
- یواشترهمسایه ها بیدارمی شن.
بهمن خندید:
- اونا همه به این اوضاع واحوال عادت کردن.
- چیزی می خوری برات بیارم؟
بهمن سرش راتکان داد وبه سمت پنجره آمد:
- فقط خواب می چسبه.
- بازم رفته بودی کافه؟
بهمن ***که ای کرد وباچشمان خمارش به من نگریست:
- یه مهمونی کوچک بود.
- کاشکی می شد هرشب نمی رفتی می ترسم اینه مشروب از پا درت بیاره.
بهمن خندید اماحوصله خندیدن باصدای بلندرا هم نداشت.
- من بامشروب به دنیا آمدم. پنج ساله بودم که دائیم بهم مشروب داد وقتی خوردم حالم بدشد داشتم می مردم. مادرم بردم بیمارستان، بیچاره نیم دونست چه اتفاقی برام افتاده، منم از همون ابتدازبونم قرص قرص بود. وقتی دکترا گفتن که من مشروب خوردم، اون زد زیرگریه ومرتب به بابا می گفت:
- حاجی این زهرماری از کجاپیداکرده؟
بیچاره نمی دونست داداشش توخونه اش ازهمین به قول خودش زهرماری ها می سازه. از اون موقع هر وقت خونه دایی می رفتم یه صفایی هم می کردیم دائیم هم که از مرام من خوشش اومده بود به قول خودش باخواهرزاده اش حال می کرد. از اونجایی که مادرم به دائیم اطمینان کافی داشت منومی فرستاد پیش اون ومنم کم کم فوت وفن کارهای به قول شما خلاف رو یاد گرفتم وخودم شدم یه پاهمه کاره.
کنار اوروی زمین نشستم وگفتم:
- پس دائیت از اعتماد مادرت سوء استفاده کرد.
او این بار باصدای بلند خندید:
- تو کار مااعتماد واین حرفها معنایی نداره. تواین کار فقط خودت مهمی وبس فقط همین.
با ناراحتی گفتم:
- یعنی منم برای تومهم نیستم؟
دستی به داخل موهایم فروبرد وبامهربانی گفت:
- توکه عشق منی. پاشو جاهاروپهن کن که دارم از خواب می میرم.
بلندشدم وبه سرعت جاها را پهن کردم وبرقها را خاموش کردم وهمان جا روی تشکم نشستم وگفتم:
- بهمن.
- هان.
- یادته قول دادی تکلیف منو روشن کنی؟
صدای بم بهمن آرامتر شده بود.
- تکلیف تو که روشنه.
- نه مگه نگفتی عقدم می کنی و.....
- بگیر بخواب عزیزم خسته ام. انقدر خسته ام که قدرت حرف زدن ندارم.
پاهایم رادر آغوش گرفتم وباناراحتی گفتم:
- اما تو به من قول داده بودی.
چشمانش را بست ودر حالی که بالش را زیرسرش جابه جامی کردگفت:
- هنوزم سرقولم هستم.
لبخند روی لبانم نقش بست پس سخنان فرهنگ کاملاً بی پایه واساس بوده ومن به زودی زن رسمی بهمن می شدم با رویاهای خوش سر بربالین گذاشتم باید حقیقت را به بهمن می گفتم او بی گمان خوشحال می شد وبرای به محضر رفتن ترغیب می شد.
- باید یه چیز مهمی روبهت بگم.
بهمن همین طور که چشمانش را بسته بود گفت:
- هوم.
آب دهانم را فرو دادم وگفتم:
- شاید باید این قضیه رو زودتر از این بهت می گفتم اما یه حسی مانع می شد.
به صورت بهمن نگاه می کردم اوهم چشمانش را از هم گشود وبه صورتم خیره شد.
- چه موضوعی رو؟
لبخندی زدم وسکوت کردم نمی دانم چراکلمات را گم می کردم حس این که بهمن بفهمد پدر فرزند من است وباتمام عشق مرا درآغوش بکشد وفریاد بزند که همین فردا عقدم می کند زبانم را الکن ساخته بود. بهمن که سکوت مرا دید سراز روی بالش برداشت وروبروی من نشست ومنتظربه لبهایم دیده دوخت.
- خب؟
- من، من باردارهستم،یعنی....
رنگ صورت بهمن اجازه ادامه سخن به من نداد گویا خاک مرده به صورتش پاشیده بودند. لبهایش به سرعت خشکشدوعرق برسرورویش نشست نمی دانم چراهول کردم ولبهایم می لرزید وقلبم فشارسنگینی را تحمل می کرد.
- شوخی می کنی، بگوکه شوخی می کنی.سکوت کردم نمی دانم چراترسیده بودم. هیچ گاه این چنین نگاهش برایم وحشت آور نبود. به سمت من خیز برداشت وباردیگر گفت:
- بگو که شوخی می کنی. توهستی ام روبه همین زودی برباد ندادی. بگوکه تمام حرفات شوخیه.
به سختی لب گشودم وگفتم:
- چرا این حرف تا این حد آشفته ات کرد؟ من واین بچه معصوم چه آزاری داریم که حضورش این چنین......
فکر می کنم بهمن دیوانه شده بود وجنون از چشمانش شعله می کشید یقه پیراهنم را گرفت واز روی تشک بلندم کرد وباچشمان وحشی اش به چشمانم نگریست.
- آثار دروغ رو تواین چشمهای فریبنده ت نمی بینم.
با دلهره گفتم:
- من دروغ نگفتم. توخودت خواستی کودکی داشته باشیم.
فصل پنجم – 14
نمی دانم چه شد اما یک لحظه احساس کردم دنیا برسرم ویران شد بهمن نامرد چون زلزله ای برسرم خراب شد وتا توانست کتکم زد وبه این طرف وآن طرف پرتابم کرد. نیم دانم چه هدفی داشت ام ابیشتر لگدهایش به سمت شکمم پرتاب می شد. ساعتی کتک خوردم التماس کردم به پاهایش افتادم اما اوعقلش را به یک باره از دست داده بود. زیر پاهایش به خس خس افتادم اما اوهم چنان می زد.
- دختره احمق بی پدرومادر بی کس وکارمی خواد خودش روبه من بند کنه. فکر کرده پیش بهمن هم جای این غلطاست. نه خانم گفته باشم توهمیشه می مونی مشروط براینکه من بخوام ودلم رو نزنی وگرنه می ری پیش فیروزه وبقیه اشخاصی که زمانی درکنار من بودند. می خواهی زرنگی کنی؟ می خوای منومقیدکنی؟ نه دخترخانم خر خودتی من گول دخترایی مثل تورو نمی خورم وگرنه 10 سال پیش باید ازدواج می کردم اون وقت که اون دختره فریبا اومدو گفت که ازم بارداره. شاید باید برات تعریف می کردم تاتو هوس نکنی جای پای اون قدم بذاری. این برنامه برای اونم تکرار شد گفته باشم فرداباید بریم این لعنتی رو از بین ببری.
او آخرین لگدرو به شکم من زدو تقریباً جنازه ام گوشه ای افتاد. احساس می کردم درزیرشکمم چیزی کنده شده دل درد امانم را بریده بودوستون مهره های کمرم درحال خردشدن بودبا صورتی خونین خودم را به کنار دیوار کشیدم اوازکتک زدن دست کشیده بودشاید خسته شده بود ودیگرتوان کتک زدن نداشت. او چون گرگی درنده شد هبود آسمان تاریک بود انقدرتاریک که اتاق جزنور کمرنگ ماه نوردیگری نداشت. خودم را کشان کشان به نزدیک کابینت کوچکی کنار دیوارگذاشته بودیم کشیدم وکاردی را که داخل آن بود برداشتم من به هیچ قیمتی اجازه نمی دادم که نگینم را ازمن جداکنند. اومی خواست نگین مرا از بین ببردامامن به اواجازه نیمی دادم. بهمن رفت وروی تشک خود خوابید وپشت به من کرد اما لحظه ای بعد بار دیگربه سمت من برگشت وگفت:
- گفته باشم همین فردا صبح می ری واین نفرین شوم روازبین می بری.
باحالتی عصبی فریادزدم:
- بچه من نفرین شوم نیست این تویی که از ابتدای ورودت به زندگیم.....
- خفه شو خوب برام زبون برام درآوردی کاری نکن دوباره بلندبشم وانقدر بزنمن که بری پیش رفقات عاطفه وعالیه.
گریه راسردادم. بغضم بی اختیار ترکیده بود می دانستم باقلدری نمی توانم چیزی را به بهمن تحمیل کنم شایدالتماسهایم دلش رانرم می کرد.
- بهمن بذار من تواین خونه بچه ام رو به دنیا بیارم. قول می دم دیگه هیچ ادعایی نداشته باشم. قول می دم مثل یه کلفت، خودم وبچه ا مبهت خدمت کنیم وشرایط آرامش تورو فراهم کنیم توهم هرکاری که دوست داری بکن. باهرکس که دوست داری رابط برقرار کن وبرای کس که دوست داری....
- خفه شو من با این حرفها خام نمی شم حرف مردیک کلامه.
- اگه یه کلام بود که خودت سرشب گفتی عقدم می کنی و.....
خندید . خنده اش وحشیانه بود.
- خواستم صدای قدقد تورو بخوابونم مطمئن باش یه روزاگه تصمیم بگیرم ازدواج کنم نمی یام دستمال استفاده شده کس دیگه ای رو...چی فکرکردی؟ فکر میک نی من حاضرم برای تموم عمرانگشت نمای خاص وعام بشم؟ نگاه کنید زن بهمن خان اومد می بینید چه تیکه ماهیه؟ خوش به حال فرهنگ. دست مریضاد. چی فکر کردی من آنقدربی غیرتم که....
باصدایی که از شدت عصبانیت تغییرکرده بودگفتم:
- پس چی شد اون همه ابراز عشق ومحبت؟ تواین سالها تومنو فریب دادی تو تک تک اون روزها که به من گفتی حاضری جونت روبرام بدی حالا شدم دختربدکاره ای که.....
- آره راستی بگوببینم این بچه منه؟ نکنه ازوقتی فرهنگ پیداش شدتصمیم گرفتی این لکه ننگ روبه دوش من بچسبونی؟
دیگر طاقت را ازکف دادم وچاقویم رابالا گرفتم.
بهمن تیزی را درتاریکی شب در دست من دید. رنگش به وضوح پریدوبالکنت گفت:
- دیوونه شدی پونه؟ خودت می دونی من این کارهاروبی جواب نمی ذارم.
چشمانم را خون گرفته بود وباصدایی بلندفریادزدم:
- من تورو می کشم بهمن به خاطرخودم که این همه سال گول فریب کاریت روخرودم به خاطر این بچه طفل مظلوم که حالا به کس دیگه ای نسبتش می دی توآدم کثیفی هستی. خودت می دونی که من ازفرهنگ تاچه حد بیزارم اما بازهم....
بدون این که سخنم را ادامه بدهم چاقو رابه سمت اوپرت کردم نمی ادنم اوچگونه جهت چاقورا تشخیص دادوخودش را به کناری کشید وفقط بازویش رامجروح ساخت. بادست راست بازویش را به شدت فشرد.
- می کشمت پونه خودت خواستی.
بهمن دریک چشم به هم زدن قمه ای را که همیشه زیربالش خود می گذاشت برداشت وبه سمت من خیز برداشت از وحشت پاهایم توانشان را ازدست دادندوبه زمین افتادم فریادزدم:
- بهمن تورودوست دارم من عاشق توبودم وهستم.
بهمن باقمه به بازوی چپم کوبید.
- هنوزم دوستم داری؟
با بی حالی گفتم:
- آره به خدا دوست دارم.
بهمن این بار به بازوی سمت راستم کوبید.
- حالا چی بازم دوستم داری؟
نیمه جان روی زمین افتادم وپاهای بهمن را در دست گرفتم.
- الهی فدات بشم بهمن به من واین بچه رحم کن بذار کنیز خونه ات بشم.
- نگفتی دوستم داری یا نه؟
- آره دوستت دارم تو رو خدا بهم رحم کن.
این بار بهمن باقمه به سرم کوبید ونیم از پیشانی ام را پاره کرد. دیگرتوان مقاومت نداشتم بهمن باردیگر گفت:
- هنزم دوستم داری؟
- بهمن دیگه دارم می میرم بذاربرم دیگه دارم می میرم.
بهمن از کنارم دورشد ودرخانه را باز کردوگفت:
برگمشو ودیگه هم این طرفها پیدات نشه وگرنه این بار زیرهمین خونه دفنت می کنم.
کشان کشان خودم را از خانه بیرون کشیدم ونمی دانم چه مسافتی را پیاده رفتم. وانتی گوشه ای پارک بود خودم را از وانت بالاکشیدم وگوشه ان درازکشیدم. چند دقیقه بیشترنگذشته بود که وانت حرکت کرد. چشمانم را بستم می دانستم که بچه ام را ازدست داده ام وکم کم داشتم از شدت خونریزی می مردم حدود نیم ساعتی گذشت ک هبه تهران رسیدیم وصاحب وانت اتومبیلش را گوشه خیابان پارک کرد. وقتی اورفت باخیال راحت از اتومبیل پائین آمدم ام ادیگر توان حرکت نداشتم. باجه تلفنی به چشمم خورد خودم را به سمت آن کشیدم اماپاهایم توان از کف داد وبه زمین افتادم خودم را به سمت باجه تلفن کشیدم وسرم را روی درآن قراردادم وچشمانم رابستم. دنیادیگربرایم تمام شده بود. هیچ فکرنمی کردم پرونده عمرم این گونه بسته شود اما مهم نبود زمان درآن دنیا منتظرم ایستاده بود. برای لحظه ای پریشان شدم اگردرآن دنیا زمان هم مرادرکنار خودنمی پذیرفت ؟ وای کهم ن دیگر همان دخترپاک ومعصوم نبودم شایدعشق زمان مدتها پیش مرده بود.نظری به آسمان انداختم ستاره ای پر رنگ تراز بقیه ستاره ها به چشمم خورد. وای این ستاره ستاره نگینم بود که حالا دیگر از بین رفته وبهمن به هدفش رسید هبود. احساس می کردم جانم از پاهایم بیرون می رود تمام بدنم یخ کرده بود و سرم کرخ شده بود چشمانم دیگر تار تار می دید. نوری به چشمم خورد وصدای موتور به گوشم رسید. وای بهمن باز به سراغم آمد هبود. باید فرار می کردم اما پاهایم دیگر فلج شده بودند. مهم نبود من چند دقیقه دیگرمی مردم ودیگر بهمن نمی توانست آزارم دهد. چشمانم را باردیگر بستم ودوباره آن را گشودم.موتور درکنارم متوقف شدومن دوجوان را دیدم که ازآنپیاده شدند یکی ازآنهابه سمت من آمدوگفت:
- دخترفراری هستی؟
آن یکی گفت:
- بیچاره رولت وپارکردن.
- فکرکنم فایده ای نداره مردنیه.
چشمانم را بستم ودیگر چیزی نشنیدم دنیا برام شیاه شده بود. سیاه سیاه.....!!
چشمانم ار به سختی گشودم هنز جانی در بدن داشتم وبدنم کرخ شده بودهنوز همه جارا تارمی دیدم چشمانم رابستم وباردیگرگشودم وباکمال تعجب دیدم روی تختی دراتاقی خوابیده ام .اتاقی نسبتاً ساده بادیوارهای کچی بود. سعی کردم از جابلندشوم اما هرچه کردم نتوانستم وبی رمق روی تخت خوابیدم وبه درچشم دوختم چند دقیقه بیشترنگذشته بود که دربازشد ودختری هم سن وسال خودم وارد اتاق شد وبامشاهده چشمان بازمن لبخندی برلب آورد.
- توبه هوش اومدی؟ خداروشکرکم کم داشتم مایوس می شدم.
باصدایی گرفته پرسیدم:
- من کجاهستم؟
- نگران نباش توپیش ماجات امنه واون حرومزاده ای که این بلارو به سرت آورده دستش بهت نمی رسه.
- من چرا اینجام؟
- بچه های ماتورو توخیابون پیداکردن سرتاپات خون آلودبود. تو، توباردارهم بودی؟
دلم می خواست اشک بریزم اما چشمه اشکم هم خشک شده بودبه سختی گفتم:
- بچه ام از بین رفت؟
دختر باتاسف سرش راتکان داد. سعی کردم صورتم را درمیان دستانم بپوشانم اما دستانم چون دوکوه سنگین شده بود.
- تلاش بیهوده نکن تایه مدت دستات توانایی کاری رونداره اما خدا روشکرکن برای همیشه دستات رو از دست ندادی. کدم نامردی تورو به این روز انداخته بود.
بی آن که جوابش رادهم چشمانم رابستم.
- چرا نذاشتید من بمیرم. چرابازم به این جهنم برم گردوندید؟
دختر دستش را روی دستم گذاشت وگفت:
- چرا انقدر ناامیدی دختر؟ توبااین همه خوشگلی نباید این همه مایوس وسرخورده باشی.
لبخند تلخی زدم:
- آره با این زخمی که توپیشونیم نشسته.
لبخندی زد:
- توحتی با این زخم هم خوشگلی.
اشک از گوشه چشمم پائین چکید.
- نگفتی اسمت چیه؟
- پونه.
- اسم منم مهپاره ست نگفتی کدوم نامردی توروبه این روز انداخته؟
به سختی لب گشودم.
- می شه درموردش حرف نزنیم؟ من میخ وام فراموش کنم که چی به سرم گذشته.
- باشه ناراحت نشو درضمن خیالت هم راحت باشه توالان تحت حمایت مرزبانی.
باتعجب پرسیدم:
- مرزبان؟ همون مرزبان معروف به زاغ سیاه.
دختر خندید:
- وای تودیگه کی هستی که مرزبان روانقدر کامل می شناسی؟
هنوز قصد ادامه سخن داشت که در باز شد وپسری باقامت متوسط، صورتی کاملاً سبزه با چشمانی سبزرنگ و موهای مجعدوارد اتاق شد. مهپاره از روی صندلی کنارتخت برخاست وبالبخند گفت:
- می بینی حالش کاملاً خوب شده.
پسربه سمت من آمد ولبخندی برلب آورد.
- توتقریباً مرده بودی. مامرده تورو زنده کردیم.
چشمانم را بستم وسکوت کردم.
صدای پسر به گوشم رسید:
- حرف نمی زنه؟
- چرا الان یه کم ناراحته. ببین پونه این مرزبان همون که گفتی بهش می گن زاغ سیاه یه لشکر آدم زیردست اینن و....
چشمانم را باز کردم وبه مرزبان نگریستم وبه سختی گفتم:
- اگرمن زود خوب بشم منم عضوگروهتون می کنید؟
خندید وبه مهپاره نگریست.
چرا انقدر عجله داری؟
- می خوام انتقام بگیرم.
- انتقام از کی؟ از کسی که به این حال وروز انداختت؟
- از بهمن حتمآً می شناسینش چون اون خیلی از شما حرف زد. شما رقیب سرسخت اون بودید.
- کدوم بهمن؟ بهمن تیزی؟ همون که باخسرودمخوره؟ اون نامرداین بلاروسرتوآورده؟
- ببله همون بهمن تیزی معروف که بی رحمیش تن همه رومی لرزونه.
- وتوهم همون پونه خوشگلی هستی که دوسال تموم بهمن....
چشمانم راباردیگر بستم .اوفهمیدکه جمله اش نامناسب بوده به همین خاطرحالت پوزش خواهانه ای به خودگرفت.
- توحق داری ناراحت بشی. توحدود 10 روز روی این تخت بیهوش افتاده بودی وفقط معجزه بودکه زنده موندی این بهمن تاچه حدقسی القلبه!؟ حتماً حالاهم داره دنبال جنازه ات وجب به وجب شهر رومی گرده اما نگرا ننباش تو، توی خونه من جات امنه وهیچ کس از گروه بهمن تیزیاجازه ورودبه خونه منو نداره. تازمانی که دلت بخواد می تونی اینجابمونی حالت هم که خوب شد می تونی مثل مهپاره یکی از ماباشی.
سکوت کردم وبه پنجره روبرودیده دختم. از پشت بام وخانه روبرومعلوم بود این باردرخانه ای درتهران به سرمی برم دلم می خواست برخیزم وازپشت پنجره به بیرون بنگرم. خشته بودم. از سکون وسکوت پنجره خانه بهمن خسته بودم واز دیدن آن کویرخلوت وبی جاندارتنفرداشتم. دلم می خواست برخلاف این چندسال بامردم معاشرت کنم حرف بزنم، فریادبزنم. دلم می خواست بهمن را هرچه کوچکتروخردترکنم. بهمن بچه ام را ازمن گرفت ومن آبرویش رااز اومی گیرم. من کاری می کنم که روزی محتاج به کمکم شودومن در زیرپاهایم له اش کنم مثل آن شبی که با بی رحمی له ام کردواز خانه اش خون آلود چون تفاله ای بی مصرف به دور انداختم. من باید می توانستم خودرا به آنجایی برسانم که خسروبهمن ودارودسته اش ازمن بترسند اوباید می فهمیدکه نبایدپونه رااین چنین خردمی کرد. پونه شکست اما بازهم شکسته هایش را بهم پیوندمی زندوقول می دهم سالمتراز قبل....خسته بودم باید می خوابیدم تافردابیاید فرداوفرداها....چشمانم رابستم. مهپاره هم که سکوت مرادید اتاق راترک کرد.
فصل ششم – 1
حدود ده ماه است که دردفترم چیزی ننوشته ام یعنی چیزی برای نوشتن نداشتم. من باید یک چیزرا به خودم ثابت می کردم که کردم حالا کمی حالم بهتراست نمی دانم باید این ده ماه راچگونه تعریف کنم واز کجا شروع کنم. از همان ابتدای روزهای اول بااستقبال گروه زاغ سیاه روبروشدم. تعریفهای زیادی ازم نشنیده بودند وبه نظرشان من به همان اندازه ک هآنها شنید هبودند زیبا بودم اما من حرفهای انها راباور نمی کردم. زمانی که جلوی آئینه می ایستم وزخم عمیق روی پیشانی ام که ثمره یک عشق ناپاک است رامی بینم ازخودم وازتمام مردهایی که اطرافم را گرفته اند متنفرمی شوم. حتی ازمرزبان که خیلی سعی دارد خودش را در دل من جا کندومرا جایگزین گلدونه سوگلی دوسال گذشته اش کنداما واقعاً مردها چقدرابله هستند. اوخنده هاونگا ههای مراعشق قلمداد می کندونمی دانداین خنده ها، زهرخندی است که دلم می خواهد قلبش را چون اسید سوراخ کند. نمی دانم چرابعدازبلایی که بهمن سرم آورد دلم می خواد همه مردها رازیرپاله کنم. دلم می خواهد تاآنجایی که می توانم غرورآنها راخردکنم ودرآخر به عشقشان بخندم. دراین گروه جدید خیلی ها سعی دارن توجه مرا به خود جلب کنن. عیبی ندارد من هم به همه توجه می کنم ودراولین فرصت انتقام خودم را ازتمام مردهای روزگارمی گیرم، هرزه هایی که مثل سگ درندهدر پی شکارآب دهانشان به راه می افتد وبرق نگاهشان آدم رامی ترساند. حیوانات درنده ای که به جز شهوت وهوای نفسانی به هیچ چیز وهیچ کس دیگری فکرنمی کنند. دراین چندسالی که ازخانه وخانواده جدا مانده ام فهمیدم که اگرپشت وپناهی دراین دنیای ناامن نداشته باشی هم هبه نوع خودشون می خواهند تورابدرن واحساسات وعواطف جایی بین آنها ندارد. من سعی کردم دراین مدت مثل همه این به ظاهرآدمها شوم صورتم خنده آورشده است. روی گونه ام اثری ازتیزی به چشم می خورد وروی پیشانی ام هم زخم عمیقی حادث شده که نشان از جراحت ماهها وشاید سالها قبل دارد. چهره ام کاملاً به شخصیتم می خورد. یه خلافکار تما م عیارکه دیگر یکی از اعضای مهم پخش موادمخدر،مشروبات الکلی ودزدیهای بزرگ است ورقیب بزرگی هم برای خسرو ورفقایش. مرزبان هم چون بیشترمردهاخیلی زودگولظاهرزنانه مراخوردوخیلی راحت گلدونه را که اظهارمی کردتمام عشقش است به خاطرمن کنارگذاشت. الان اکثراموری کهمدتها در دست گلدونه بوده روی دوش من قرارگرفته وکم کم دارم جای پایم را درگروه محکم می کنم. در این ده ماه دوسه تا ازمکانهایی را که ازبهمن شنیده بودم که می خواهند دستبرد بزنند به همراه جهان یکی ازپسرهای گروه شناسایی کردیم وقبل از این که آنها فرصت اقدام داشته باشن ما به آنجادستبردزده ایم. دلم می خواهد زمانی که بهمن ازاین قضیه آگاه می شودرنگ صورتش راببینم. به قول اومن حتی عرضه بالا کشیدن دماغم رانداشتم پس اصلاً فکرنمی کندکسی که پشت سرهم کارهایشان راخراب می کندمن باشم.دراین مدت بامهپاره هم دوستهای صمیمی وخوبی شدیم. مهپاره دختریه پزشک است واین طورکه می گوید از لحاظ وضع مالی غنی بودند امافقرفرهنگی باعث فرارش ازخانه شده. اومی گوید پدرش تمام مدت یادربیمارستان یادرمطبش به بیماران می رسدومن ومادرم بیشتراوقات تنها درخانه سرمی کردیم.مادرم هم خودش راسرگرم دوستانش کرده بودومن انقدردراتاقم نشستم وتارزدم که خست هشدم وازخانه زدم بیرون وحالاسالها است که اینجاهستم. عجیب است من فکرمی کردم پول همیشه وهمیشه خوشبختی می آورد اما انگاراین باراین طورنبوده.
- داری چکارمی کنی؟
سرم رابالا آوردم مرزبان لای درایستاده بودوبه من می نگریست.
خاطره می نویسی؟
هی یه چیزی تواین مایه ها. بیاتو.
مرزبان داخل اتاق شدودر راپشت سرخودبست وروی صندلی ای که روبروی میزم قرارداشت نشستودستش را روی میز نهاد و لبخندی زد.
چیه خبرخوشی شد هکه کبکت خروس می خونه؟
می دونی از این که می دونم با این خبری که بهت می دم لبخند رولبهای نازت می شینه خوشحالم.
خندیدم وگفتم:
چی شده؟ زود باش بگو.
هیچی یکی ازمشتریهای پروپاقرص خسرورو غرزدم.
شوخی می کنی؟مرزبان از روی صندلی برخاست وبه سمت پنجره رفت وگفت:
شوخیم کجابود؟ از وقتی تو بین ما اومدی همه چیز روبه راه شده وروزبه روز بیشتر پیشرفت می کنیم می دونی قدم توبرای ماخوب بوده.
لبخند تلخی زدم وگفتم:
- بهمن هم همیشه همین رومی گفت.
خنده از روی لبش محوشد ودرهمان حال گفت:
بهم نغلط کرد. بهمن اگه به این حرفش اعتقاد داشت توروبه این حال وروز نمی انداخت.
یعنی تو......
شک نکن توتمام عشق منی.
لبخند زدم ام اهمراه بالبخند دلم می خواست خفه اش کنم. دلم می خواست بگویم عشق توراهم دیدم. دیدم به چه راحتی گلدونه را به یاور دادی وبی خیال تمام آن عشقی که ادعایش را داشتی شدی من یکی دیگرخراین حرفها ومزخرفات شمامردها نمی شوم.
مرزبان قدمی به جلوگذاشت وباردیگردستش را روی میزنهادوگفت:
- چیه؟ به چی فکرمی کنی؟
باردیگرلبخندزدم وگفتم:
هیچی به سبزی چشمهای تووبه این که توچقدر ماهی ومن چقدرخوشبختم که تومنو پیداکردی!وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد.
می دونی منم یه وقتهایی به این موضوع فکرمی کنم. بعدش باخودم می گم بهم نچطورتونست این بلاروسرتوبیاره؟ این قدرتی که توبرق چشمهای توئه هرمردی روازپادرمیاره من درتعجبم که بهمن....
فصل ششم -2
با دو دست شقیقه هایم رافشردم از این تعریف وتجیدهای دروغین تنفر داشتم کم کم داشتم از زمان هم متنفرمی شدم یعنی اوهم جزامیال نفسانی به چیزدیگری فکرنمی کرد؟ حقیقتاً دربرق نگاهم عشق را یافته بودو یاچون این...نه نه زمان من پاک بود اوتنهانردی بودکه مرابه خاطر خودم می خواست با این که من اورا....
چیه سرت دردمی کنه؟
نه چیزی نیست خیلی زود خوب می شه.
بعدازظهرچکاره ای؟
چیه کاری داری؟
مرزبان سرش راتکان داد وگفت:
نه کارخاصی نداشتم فقط.......
بامهپاره قرارگذاشتم بریم خرید.
مرزبان باتعجب پرسید:
خرید؟
آره خیلی عجیبه؟
نه اما چراوسط هفته؟
از پشت میزبلندشدم وگفتم:
هیچی باخودم فکرکردم ممکنه آخرهفته فرصت پیدانکنممن بایدزیباترین لباسروبخرم خودت که می دونی.
آره تابهمن روشب مهمونی دیوونه کنی.
یعنی به نظرت بهمن هم به مهمونی دوهفته دیگه می یاد؟
مرزبان به سمت در رفت وگفت:
- شک نکن اون همیشه براین که سرکی بین مابکشه توتموم مهمونیها شرکت می کنه. این بارهم می یاد.
مرزبان دستی درآسمان تکان داد واتاق راترک کرد. بعدازگذشت ده ماه دیدارمجددبهمن حس عجیبی درمن به وجود آورده بود. مطمئن بودم دیگر عشقی که نسبت به او داشتم درقلب وروحم مرده. اوخودش باضربات چاقوآن راکشت اماحالا که قراربود بعداز مدتهااورا ببینم حس عجیبی داشتم. شاید حس انتقام وشایدهم.....
نمی دانم اما باید می رفتم. مهپاره ساعتی بودکه انتظارم رامی کشید. به سرعت تغییر لباس دادم وازاتاقم بیرون آمدم. مهپاره درکنار جهان نشسته بود وباهم صحبت می کردند. سالن تقریباً خالی بود. سوسن هم گوشه ای دیگربه همراه مژگان نشسته بودوسرش رادرگوش اوفرو برده بود. ازپله ها هنوزپائین نیامده بودم که جهان مرادید وبالبخندی از جای بلندشد:
سلام چه عجب ماشما رودیدیم!
معلومه چندوقته کجایی؟
جهان سرش را تکان داد وبالبخندگفت:
- دنبال اوامرشما.
از پله ها پائین آمدم وگفتم:
تموم شد.
بله.
باید حسابی مواظب باشی اگه جنسالوبره اول سرخودت روبه باد می دی بعدش هم سربقیه بچه ها رو. حسابی شش دونگ حواست روجمع کن.
چشم خانم.
مهپاره هم به سرعت به کنار پله آمد.
- بالاخره اومدی؟ یه نیم ساعتی هست که منتظرم.
پوزش خواهانه گفتم:
- متاسفم قرارمون روفراموش کردم بازهم ازمرزبان ممنونباش که قرارمون روبه یادم آورد.
جهان همین طورکه به من زل زده بود گفت:
- می خواید همراهیتون کنم؟
سرم راتکان دادم وگفتم:
- نه ممنون. تو بروپیش یاور دست تنهاست شاید بهت احتیاج داشته باشه.
جهان سری تکان داد ورفت ومن ومهپاره از درخارج شدیم هنوز دررانبسته بودیم که اتومبیل ابی رنگ سیاوش در مقابلمان قرارگرفت وسیاوش به همراه دختری که چهره ناآشنایی داشت از ات.مبیل پیاده شدند. دخترنگاه آشنایی داشت مانند نگاه عاطفه وعالیه ویاشاید مانندنگاه..... سردردمزمنی که از ده ماه قبل هرازگاهی به سراغم می آمد باردیگرامانم رابریددستم رابه سرم گرفتم.
سلام پونه کجامی رید؟
این کیه؟
یکی از بچه های جدیده.
تازه کاره؟
آره یکی دو روزه پیداش کردیم.
سیاوش این راگفت واز پله هابالاآمد. دخترنظری کوتاه به من انداخت نمی دانم چرالحظه ای که قصد داشت وارد خانه شود گوشه پیراهن مرا گرفت. شاید درنگاه من تاسف را دیده بود. درطول این مدت سعی کرده بودم حس ترحم در مورد این دخترها راهم درخودم بکشم. با این ضعفی که من داشتم موفقیتم به تاخیرمی افتاد اما سعی وتلاشم بی فایده بود. هرگاه که دختری این چنین ترسان ولرزان وارد خانه می شدقلبم ازجاکنده می شد به یادسرنوشت شوم خودم می افتادم ومی دانستم مدتی بعد یا گوشه قبرستان خوابیده ویا چون من یک حیوان دیوصفت شده که قصد دریدن همه را دارد. دخترباسیاوش وارد خانه شدومن گوشه دامن مراصاف کردم وبه راهم ادامه دادم.
- ناراحتت کرد؟
دست مرا که محکم روی شقیقه ام می فشردم از روی آن برداشتم وگفتم:
- نمی دونم این چه حس لعنتیه ک هبه سراغم می یاد وقتی پاهای لرزون این دخترارومی بینم تکه تکه می شه.
مهپاره بی خیال موهایش رادر آسمان پرواز دادوگفت:
دلت بی خودنسوزه. هم هاینا خودشون می خواستن که اینجاباشن. یکی مثل منو بعدش هم پشیمونی سودی نداره. مثلاً من مگه راهی دارم جزاین که بله، چشم کنم تا به کسی برنخوره ومثل دستمال کاغذی .......اه اصلاً دارم چی می گم؟ من وقتی خونه پدرو مادرم بودم کافی بودیکی بهم از گل پائینتربگه یه هفته اعتصاب غذاوحرف می کردم. می چسبیدم تواتاقم وانقدر به این اعتصاب ادامه می دادم ک ههردوشون به غلط کردن می افتادن. سه بارم باقرص خودکشی کردم. حالا وقتی یادم می یادبیچاره ها چه قدربیمارستان روبالا وپائین می کردن ومادرم اشک می ریخت وپدرم مثل دیوان ها اینوروانومی دوید گریه ام می گیره در صورتی ک هاون وقتها دلم خنک می شدبااین کارم می خواستم باهاشون لجبازی کنم. ام احالا که فکر می کنم می بیبنم پدرم منو خیلی دوست داشت شاید مادرم هم در دوری من از اون نقش بسزایی نداشت. من خودم از هردوی اونه افاصله گرفته بودم. من اونا رو تا حدجنون آزدم. الانم خوشحالم شاید اونا دیگه فرک می کنن من مردم وحالامی تونن با خیال راحت زندگی کنن ن هاین که ماهی یک بار تواین بیمارستان واون بیمارستان بدوند. خب حالا پونه جون خودت بگومن حق اعترا دارم؟ این زندگی خفت بارلیاقت منه چون لایق یه زندگی پاک نبودم!
سرم را به زیر انداختم شاید من هم لایق یک زندگی پاک نبودم.
- توچی توهم خود ت فرار کردی؟
خنده تلخیکردم وسرم راتکان دادم:
- مهپاره جون از من نپرس که طاقت بازگو کردن اون روزه اروندارم. مدتهاست که همه چیزروفراموش کردم نذار یه بار دیگه یادآوری اون روزهای جهنی......
مهپاره سخنم را قطع کرد.
- باشه، باشه اصرارندارم. آدما هم هباهم فرق می کنن ویکیش خودمن وقتی از گذشته حرف می زنم احساس می کنم یه کم از جراحات قلبم التیام پیدامی کنه. انگاری آروم می شم امایکی مثل توبرای ارامش باید از خقیقت فرارکنه.
اشک درچشمانم حلقه زد. مدته ابودکه دیگر گریه را فراموش کرده بودم اما این بارکنترلم را از دست دادم.
- حقیقت، حقیقت برای من مرده. می دونی حقیقت من مردی به نام زما نبود که مرد بعداز مرگ اون تمام حقایق زنده بگورشدند.
مهپاره باتعجب به صورتم دیده دوخت امادیگر سکوت کردوبه من این اجازه راداد که ساعتی به زمان بیندیشم.
به نزدیک مغازه های لباس فروشی رسیده بودیم .دلم می خواست بهترین لباس راانتخاب کنم تازیباترین زن مجلس باشم. اما لباسها نظرم راجلب نمی کرد صدای بوق گوشخراش اتومبیلها اعصابم را داغون میک رد. زنها ومردهاهم در پیاده روهت ازدحام کرده بودند گویا هم هقصد خرید داشتند. در اواسط خیابان بودیم که لباسی ازپشت ویترین نظرم راجلب کرد.
به سرعت داخل مغازه شدیم ولباس را به تن کردم حقیقتاً زیباشده بودم. باآن موهای کوتا هپسرانه ام همخوانی زیبایی داشت لباس را خریداری کردیم واز مغازه خارج شدیم. نزدیک غروب بو دوآسمان رو به تاریکی می رفت. قصد داشتیم به سمت خانه برگردیم که مهپاره گفت:
- پونه گرسنه ات نیست؟
می دانستم علت گرسنگی مهپاره چیست؟ درآن طرف خیابان مغازه جگرکی به چشم می خورد وبوی جگرهای داغ به همراه نا ن بربری آدم رااز هوش می برد. لبخندی زدم وگفتم:
- باجگرموافقی؟
اوهم خندید:
- عالیه!
هردوبه طرف جگرکی رفتیم وسفارش جگردادیم صاحب جگرکی را شناختم اصغرجگریکی از مشتریهای پروپاقرص مرزبان به حساب می یاداوهم مراشناخت وبلافاصله بلندشدو باتعارف بسیارما را دعوت به نشستن پشت میز سفید وتقریباً کثیف مغازه اش کردوبلافاصله دستمالی را که به تمیزی آن چندان نمی شد اعتماد داشت تند تند روی میز کشید ودرهمان حال گفت:
چه عجب خانم افتخار دادید؟
نظری به اطراف انداختم . مغازه تقریباً خالی از مشتری بود.
برای خرید اومده بودیم بوی لذتبخش جگرما روبه این جا کشوند.
به هرحال برای من سعادتیه ک هبه شما خدمت کنم.
به آرامی تشکر کردم ومنتظرماندم تاجگرها راروی آتش بگذارد.اوهم بلافاصله چندسیخ جگروقلوه برداشت وروی آتش گذاشت وبوی وسوسه انگیزش درفضا پیچید. چندان طولی نکشید که اصغرجگر، سیخها رالای نان تافتون قرارداد وفشاری روی نان واردکردوباسینی ومقدارزیادی ریحون به سمت ماآورد.
- بفرمائید قابل نداره.
مهپاره چشمکی زدونان را ازهم گشود وچندتکه جگر لای آن نهاد وچشمانش را بست ولقمه را بالذت هرچه تمامتر خورد. به حدی زیبااین لقمه رادردهانش گذاشت که گرسنگی من هم تحریک شد وبلافاصله لقم های گرفتم ودر دهان گذاشتم دیگر درآن لحظه اهمیتی به تمیزی سینی ومیز واطرافم نمی دادم وفقط چون مهپاره ازمزه جگر لذت می بردم. اصغرباردیگربا دوشیشه نوشابه بهمیزمانزدیک شدونوشابه هاراروی میز نهادوباگفتن(( نوش جان)) باردیگربه پشت منقل برگشت نظری به بیرون انداختم. خیابان همچنان شلوغ بود ومردم درحال آمدوشد بودند. اما لحظه ای بعداز تعجب برجای خشکم زد درست می دیدم ونفس عمیقی کشیدم. دستانم کرخ شد هبود واز وحشت کم مانده بودقالب تهی کنم. بهم نمثل همیشه جدی وحالا که بیشتربه اودقت می کردم ترسناک بود. دستم را روی دست مهپاره ک هریحانی برداشت هبود تابه دهان بگذارد گذاشتم او ازنگاهم ترس را خواندوباتعجب به پشت سرخودنگریست ودرهمان حال گفت:
- چیه جن وپری دیدی؟
لبهایم خشک شده بود وحتی جرات حرف زدن نداشتم . مهپاره باردیگر به من نگریست ودست مرا در دست فشرد.
د بگوچی شده از ترس زهزه ترک شدم بابا.
فصل ششم- 3
چشمانم را بستم ونفس عمیقی کشیدم. بهمن دربرابر ضعف خشونت بیشتری نشان می داد ومن این را دیگربعدازسه سال رفاقت با اومی دانستم من ده ماه تمرین کرده بودم که نه ازاو ونه از هیچ کس دیگری نترسم. ده ماه به کارهایی که دلم را می لرزاند دست زده بودم تابه خودم ثابت کنم ک هدیگراز هیچ مردی نخواهم ترسید. اماحالا.....باردیگر نفس عمیقی کشیدم وصاف نشستم وسعی کردم براعصابم مسلط شوم. بهمن بدون توجه به من وارد مغازه شدوبی حال دستش رابالابرد وبدون این ک هبه اصغر بنگردگفت:
- اصغر 10 سیخ جگر و5 تا قلوه بذارروآتیش.
اصغر سیخهای جگررا روی آتش گذاشت ودر همان حال گفت:
- چاکریم آقابهمن.
بهمن روی میزکنار مانشست وسیگاری روشن کردوبهبیرون نظر دوخت. سعی کردم به انگاه نکنم اما حس می کردم ک هاو به سمت من می نگرد. لحظه ای بعد از روی صندلی اش برخاست ومستقیم به من دیده دوخت وآتش سگارش را درجاسیگاری خفه کرد مثل کسانی که باروح ملاقات کرده باشند به من می نگریست. حس کردم خون از لبهایش که حالا به سفیدی می زدگریخته وصورتش چون مردگان بی روح گشته، گویا باورنمی کرد که من هنوز زنده ام ودرکنارش نشسته ام. صدایش برای اولین بار زنگدار وکمی هم لرزان شده بود.
- پونه تویی؟
قلبم لرزید اومرا شناخته بود حالا که اینجا تنهابودم. بهمن با پاهایی که توان حرکت نداشت وصورتی ک هرنگش به سفیدی گرائیده بود قدمی به سمت میزماآمد وسرش را کج کردومستقیم به صورتم نگریست وبابهت گفت:
- خواب می بینم یابیداریه؟ این پونه است که اینجا نشسته؟
آب دهانم را فرو دادم وگردنم را صاف کردم سعی کردم چهره ای جدی به خودبگیرم.
- امری داشتید؟
بهمن به صورتم خیره ماند گویا هنوز خواب بود دستش را آرام به سمت من دراز کرد شاید گمان می کردمن روح هستم ودستش ازمن عبورخواهد کردامالحظه ای بعددستش درهمان جا متوقف شدباردیگر گفتم:
- امری داشتید؟
حالا دیگر اززنده ماندنم اطمینان حاصل کرده بود. زیرلب زمزمه کرد:
- عجب جون سگی هستی!
ولحظه ای بعد چون جن زده ها لبخندی راکه برلبش نشسته بود فروداد وبه صورتم نگریست وگفت:
- واه واه چه غلطا. دم درآوردی؟
با همان جدیت قبلی گفتم:
- خواهش می کنم مزاحم نشید.
بهمن به سمت من خیز برداشت وگوشه یقه پیراهنم را گرفت وگفت:
- دیوونه شدی؟ کاری نکن شل وپلت کنم ها اینطور برای من از دیپلم بالاتر حرف نزن.
نظری به اصغرانداختم اوهم که معنی نگاهم را خوانده بوداز همان جاگفت:
- بهمن خان مزاحم این خانمهای محترم نشید.
بهمن یقه پیراهن مراول کردوبه سمت اصغرنگریست.
چه غلطه توجلوی منو می گیری اصغرجگر؟ خفه شوبابا بذارببینم این، اینجا....
اما من نمی ذارم شما مزاحم خانمها.....
بهمن چندبار تکرارکرد:
- خانم، خانم....آخه کجای اینا شبیه خانمهاست؟! اصغر جگرجرات دارییه کلمه دیگه حرف بزن.....هان چی شد؟ نکنه تو...پونه تواین چندوقت پیش این عوضی.....
مهپاره ازترس از روی صندلی بلندشد وبهمن که تازه متوجه حضور اوشده بود اخمهایش را درهم کشید وباحالتی عصبی گفت:
- تواین جاچکارمی کنی؟
مهپاره به سمت دیوار رفت وآرام گفت:
اومدیم اینجاخرید.
با پونه چرا؟ تو پونه رو از کجا می شناسی؟
مهپاره به سمت اصغررفت وباصدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
- بهمن خان پونه دیگه تحت حمایت مرزبان. اون دیگه یکی از.....
بهمن بدون این که به ادامه سخن او گوش کند به سمت من آمد. از روی صندلی بلندشدم وقدمی به عقب برداشتم ازچشمانش خشم می باریدومانندگرگر درنده ای شد هبود که آماده دریدن است. هنوز از دیدن من سردرگم وپریشان بوداما بازهم سعی کرد مشاعربه خواب رفته اش را بیدارکند وبه سختی گفت:
- تو؟تو.....؟این تویی پونه؟ توبه من خیانت کردی؟ این توبودی که همه اسرارگروه ماروبه مرزبان لودادی؟ می کشمت پونه بادستهای خودم خفه ات می کنم.
قدمی به عقب برداشتم.
- توهمچین حقی نداری. اگه دست روی من بلندکنی باید جوابگوی مرزبان ودارودسته اش باشی.
بهمن دیوانه واربه سمت من خیزبرداشت ولبهایش را چنان با شدت بین دندانهایش گزید که خون از آن جاری شد.
- تومنو تهدید می کنی؟ حالا دیگه باید برای توبه مرزبان....آخ پونه می کشمت توبه همین راحتی......
بهم نباردیگربه سخن خود ادامه نداد دسیلی محکمی به صورتم نواخت که چون گذشته بازهم خون از بینی ام جاری شد باحالتی عصبی گفتم:
- مگه تونبودی که منو از خونه ات بیرون انداختی وقتی که مطمئن بودی بااون حال زنده نمی مونم؟ به کی باید وفادار می موندم؟ به تونامردکه حتی به بچه خودت رحم نکردی؟ به تویی که منواون موقع شب با اون شدت جراحات تواون بیابون برهوت رهاکردی؟
بهم نباردیگربهم ننزدیک شد.دستم راداخل جیب دامنم فرو بردم وچاقوی ضامنداری راکه هدیه مرزبان بودبیرون کشیدم وگفتم:
- یه قدم دیگه جلو بذاری شکمت رو پاره می کنم.
لبخندروی لبهای بهمن نشست وچشمهایش رنگ خند هبه خودگرفتند. دیگر نه ازبهت دقایقی قبل خبری بودونه از عصبانیت ثانیه ای قبل.
من عاشق همین پونه بودم. نه پونه مظلوم ومادری که تمام سعی اش این بود که بچه اش روتوشکم بزرگ کنه وبعد.....نه پونه،این پونه همیشه دلخواه من بود. پونه جسور وبی باک پونه ای که ده تامردرو حریف باشه. بیابامن بریم تومی تونی به تمام دخترهای جمع سوری کنی. توقادری که....
دیگه ادامه نده. برو، من خوشبختم وازجایی هم که هستم راضی ام.
بهمن سرش راکج کردوبه من خیره شد.شاید دقایقی درسکوت به من نگریست وبعدازچند دقیقه گفت:
- باورنمی کنم که دیگه دوستم نداشته باشی.
خندیدم از همان خده های تمسخرآمیز خودش.
برو بهمن از این به بعدهر وقت هم که خواستی منو ببینی فراموش نکن وقت بگیری.
بهمن بادهانی نیمه باز به من نگریست ومن خنده را درچشمانش خواندم.
می خوای بامن مبارزه کنی ؟ باشه پس بتاز تابتازیم. پدراین مرزبان روهم درمیارم که بفهمه نباید دنبال لقمه بهمن بره.
از اوروی برگرداندم. بهمن دستی زیرمیز زدوشیشه های نوشابه به همراه سینی جگر به زمین افتاد وصدا کردبع دبدون این که به اصغر بنگرد گفت:
- اصغر جگر حساب تورو هم می رسم!
این را گفت واز درمغازه بیرون رفت. مهپاره که تاآن زمان نفسش رادرسینه حبس کرده بودنفس عمیقی کشید.
- وای پونه توچقدر شجاعی هرکی دیگه جایت وبوداز ترس سکته می کرد.
لبخندی زدم وکیفم رااز روی زمین برداشتم وخواست مپول جگرها راحساب کنم که اصغرقبول نکردوهمراه مهپاره به سمت خانه حرکت کردیم.
شب از شدت خوشحالی خواب به چشمم راه نمی یافت.من درمقابل بهمن ایستاده بودم واو جرات دست درازی وتعرض بهمن رانداشت تاصبح بارهاتصویرصورت ونگاه بهمن را در ذهنم طراحی کردم وای که چه زیبا بود لحظه ای که در برابرم ایستاد ومرادعوت به مبارزه کرداوقبلاً مراحتی درحدواندازه مبارزه کردن هم نمی دانست من فقط برایش عروسک زیبایی بودم که با ساز اوباید می رقصید وهرگاه می خواست لبخند می زدوآواز می خواند.
صبح باتابش نورخورشیدچشم گشودم. اسمان کاملاً روشن شده بودازروی تخت برخاستم وبه بیرون نگریستم خیابان چندان شلوغ نبودباخشنودی از اتاق خارج شدم داخل سالن همچنان خلوت بود. گلدونه در کنارمژگان نشسته بودوسیگاری دودمی کردازپله ها که پائین می آمدم تظاهر به ندیدن منکرد. درهمان حال مخصوصاً ازگلدونه پرسیدم:
- مرزبان کجاست؟
گلدون شانه هایش رابالا انداخت وگفت:
نمی دونم باسیاوش رفتند.
چرانشستید؟ وسایل مهمونی مهیاست؟
گلدونه باحرص از روی صندلی برخاست وگفت:
همه کارها ردیف شده. کارچندانی نمونده.
بالاخره مواظب باشید برای شب مهمونی چیزی کم وکسرنباشه.
خیالتون راحت باشه.
مژگان گلهایی روکه گفته بودم سفارش دادی؟
آخه خانم هنوز 13 روز تامهمونی فرصت داریم.
اخمهایم را درهم کشیدم وگفتم:
لطفاً بامن بحث نکن تاروزمهمونی هزار تاکارداریم پس کارامروز روبه فرداننداز. سریع حاضرشوبروسفارشات روبده.
مژگان بادلخوری سرش رابه زیرانداخت ودرحالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
- چشم.
دلم شور می زد. دوست داشتم مهمانی هفته آینده بدون هیچ گونه نقصی برگزارشود. روزهاانقدربه سرعت سپری شد که من نفهمیدم چگونه روزمهمانی فرارسید.از صبح به آرایشگاه رفتم وموهایم راسشوارکردم وصورتم را آرایش کردم. درآرایشگاه همه طوری به من می نگریستند که خودم هم درحیرت مانده بودم صورتم با آن آرایش مختصرآنقدرزیباشده بود که خودم به شک افتادم که آیا این خودم هستم؟ همان جاپیراهن ماکسی یقه سنگ دوزی شده نقره ای را که خریده بودم به تن کردم حقیقتاً زیباشده بودم به چهره ام درآئینه لبخندی زدم. امشب یکی از بهترین شبهای زندگی ام می شدکمتر ازنیم ساعت بعدآماده بودم وباماشینی که مرزبان به دنبالم فرستاده بود به خانه بازگشتم. نزدیکهای ساختمان نظری به آسمان انداختم هنوزبرای آمدن مهمانان زودبود.
به خانه که رسیدیم بلافاصله پیاده شده ودر راگشودم. تمام چراغهای سالن روشن بود واکثربچه ها درسالن جمع بودند به محض ورود من صدای کف زدن آنها در فضا پیچیدزانوهایم را کمی خم کردم وازآنهاتشکر کردم. مرزبان بالبخند به سمت من آمد:
توزیباترین دختری هستی که تابه حال توزندگیم دیدم.
به چشم تواین طور می یام.
این بارسیاوش خندید:
مطمئن باش به چشم منم این طورمی یای. مرزبان همیشه خوش شانس بوده.
چیه دوست داشتی توزودتر باش تور پهن می کردی؟
سیاوش شانه هایش رابالا انداخت وبا خنده گفت:
تجربه نشون داده که نباید با زاغ سیاه درافتاد اماچه کنم کار دل دست آدم نیست.
این دل توغلط می کنه فکرای اشتباه کنه. پونه عاشق منه مگه نه پونه؟
بله حتماً.
سیاوش با افسوس سرش راتکان داد:
- من هیچ زمانی شانس نداشتم.
خندیدم وبه سرعت از پله ها بالا رفتم. مرزبان هم پشت سرم آمد:
پونه می ترسم.
از چی؟
توعجیب خوشگل شدی می ترسم بهمن دوباره دیوونه ات بشه.
خندیدم وباتعجب به اونگریستم.
خب بشه.
آخه اگه توبازم خا م بهمن شدی وحرفهای عاشقانه اش دلت روببره؟
بسه بابا توقاطی کردی من هیچ وقت به حرفهای بهم ناهمیت نمی دم. آخه چه جوری اون ستمش روفراموش کنم؟ تازه تورنگ چشمهای سبزت روفراموش کردی این چشمها به راحتی می تونه هردختری رودیوونه کنه منم یکی از همون دیوونه ها هستم.
امیدوارم.
دراتاقم رابازکردم وگفتم:
- برو مرزبان برومهمونها الان می رسن. مطمئن باش من یه تارموی توروباهمه هیکل بهمن عوض نمی کنم. تو موقعی به دادمن رسیدی که من هیچ پناهی نداشتم.
مرزبان خندید وخوشحال به سمت پائین دوید. ازا ین که مثل بچه ها با کلمه ای این چنین به وجد می آمد تعجب می کردم. زاغ سیاه که تنها اسمش کافی بودتا تن خیلی ها به لرزه بیفتد چگونه می توانست در لحظاتی این چنین کودکانه به سخنی خوشحال وبه اخمی غمگین شود؟ به سرعت داخل اتاقم شدو وروبروی آئینه ایستادم برای لحظه ای دلم گرفت. دستم را روی زخم صورتم کشیدم .با تمام آرایش ماهرانه ای که روی صورتم انجام شده بوداما جای این زخم توذوق می زد. مرزبان خیلی شاده بود تازمانی که جای این زخم روی صورتم خودنمایی می کردچگونه می توانستم به بهمن بیندیشم وعشقش راباردیگربر دلم راه دهم. این زخم برایم سمبل نفرت شده بود. هرگاه که درآئینه می نگریستم ازخودم که روزی به بهمن دلباخته بودم بیزارمی شدم پس چگونه می توانستم باردیگر عشقش رابه دلم راه دهم. بغضم را به سختی فرودادم دلم نمی خواست اشک بریزم وآرایش صورت مراخراب کنم سعی کردم لبخندبزنم وجای زخم روی صورتم را فراموش کنم باوجود این زخم بازهم زیبابودم وفقط این اهمیت داشت.
پونه جون نمی یای پائین ؟
بیا تومهپاره.
مهپاره در راگشود وبالبخند به صورت من نگریست.
مثل ماه شدی!
لطف داری.
باورکن، من تاچندسال پیش به یه مانکن علاقه زیادی داشتم ومدتهاعکس اونو توکیف پولم گذاشته بودم امروز که با این آرایش واین لباس دیدمت یاد اون عکس افتادم.
بوسه ای آرام روی گونه مهپاره گذاشتم.
- توهمیشه نسبت به من لطف داری.
مهپاره دستم راکشید ومرا روبروی آئینه بردوگفت:
به خودت نگاه کن ببین بازه من لطف دارم. پونه تومثل عروسک شدی.
خیلی خوب انقدر مغرورم نکن.
توهیچ وقت مغرورنمی شی درضمن اومدم بهت یه خبری بدم.
باتعجب پرسیدم:
چی شده؟
هیچی عزیزم فقط اومدم بگم پرنسس لطف کن وپائین بیا.
چرا؟
چرا؟ برای این که آقا بهمنتون بایه دست هگل بزرگ اومده ودلش داره لک می زنه که تورو ببینه.
دستان مهپاره را دردست گرفتم. دستم چون دو گلوله یخ شده بود. مهپاره کمی خودرا عقب کشید وگفت:
وای چرا انقدر یخ کردی؟ سردم شد.
دلم شورمی زنه.
مهپاره خندیدوگفت:
- دلت شورچی رومی زنه؟ توانقدر ماه شدی که همین امشب بهمن را دیوونه می کنی.
ابروهایم رادرهم کشیدم وگفتم:
دیگه کی اومده؟
همه هستن از خسرووبهمن گرفته تافرهنگ وتیردادوبقیه.
دخترهاچی؟
اونام هستن دلت شور نزنه توازهمه ماهتری.
بانامیدی گوشه صندلی نشستم وبادلهره گفتم:
نمی دونم وقتی باردیگه فیروزه روببینم چه احساسی بهم دست می ده؟ دلم شور می زنه. این فیروزه لعنتی نقش مهمی توخراب کردن رابطه من وبهمن داشت اون خیلی....
چراانقدر بهش فکرمی کنی مگه هنوز بهمن رودوست داری؟
خنده تلخی کردم که بیشتر شبیه نیشخندبود.
تودیگه چرا چنین سئوالی می کنی ؟ توکه خوب می دونی که من چه ضربه ای از بهمن خوردم.
اما ته نگاهت یه چیزی.......
باتاسف سرم را تکان دادم وگفتم:
- شاید اما باور کن بدجوری از بهمن ضربه خوردم من هنوز داغی خون روی صورت وبدنم روحس می کنم.
مهپاره باردیگربه من نزدیک شد ودستانم را در دستش فشرد.
- الهی قربونت بشم خودت رو انقدر ناراحت نکن.
از روی صندلی بلندشدم ونفس عمیقی کشیدم وسینه ام راجلو دادم وگفتم:
من باید باصلابت راه برم نباید زانوهام بلرزه.
من حتم دارم که نمی لرزه.
دستم را پشت کمرمهپاره زدم وبلافاصله ازدر خارج شدم. سرم را ازگوشه راهروکج کردم وبه سالن نگریستم. سالن شلوغ بوداماخیلی زود بهمن را درکنارفیروزه دیدم. اواز حساسیت من نسبت به فیروزه آگاه بودومطمئن بودم تعمدی در کنار اوقرارگرفته است. بهمن پکی به سیگارش زدودودش را در فضا پخش کرد. هرازگاهی نگاهش را به پله هامی انداخت. گویا درانتظار ورود من به سرمی برد. به مهپاره خندیدم ودستش را فشردم وگفتم:
می بینی؟ انتظار ورود منومی کشه.
آره چشم از پله ها برنمی داره.
روبروی مهپاره ایستادم وگفتم:
الان خوبم؟
توهمیشه عالی هستی.
خندیدم وباردیگرنفس عمیقی کشیدم واز پله ها سرازیر شدم. بدون این که به روبرو نگاه کنم به سمت مرزبان که درانتظارم درپائین پله هاایستاده بود نگریستم ولبخندی برلب نشاندم. دلم درتب وتاب بوداماسعی کردم آرامش چهره ام از بین نرود. در پائین پله ها مرزبان درکنارم ایستاد ودستانش رامحکم بهم کوبید وهمه رامتوجه خودساخت وسرفه ای کوتاه کردوصدایش راصاف کردوگفت:
- مهمانان عزیز دلم می خواستم خیلی زود علت برگزاری این جشن روکه برای هم هشما سئوال شده بود اعلام کنم به همین خاطردلم می خواد نامزدجدیدم روبهتون معرفی کنم.
مهمانان همه دست زدندومرزبان به سمت من اشاره کرد.
- خیلی ازشما پونه روخوب می شناسین. پونه چندماهیه که با مازندگی می کنه وعملاً یکی از ماشده ومدتیه که باهم نامزدشدیم امیدوارم همه شما هوای پونه روبه خوبی داشته باشید.
باردیگر همه دست زدند ولحظه ای بعد دورماحلقه بزرگی از دوستان وآشنایان زده شد. در میان جمعیت به دنبال بهمن می گشتم اما هیچ اثری از اونبود.
- سلام پونه حالت چطوره؟
صدای فرهنگ راشناختم وبه سمت اونگریستم.
- من خیلی نگران تبودم.
نگاهی استفهام آمیزبه اوانداختم وگفتم:
چرا؟
برای این که تویک دفعه ناپدید شدی.
لبخند تلخی زدم وصدایم را کمی آرامترکردم وگفتم:
بهمن درمورد ناپدید شدن من چیزی نگفت؟
نه، کسی جرات سئوال کردن نداشت توخودت اونو می شناسی می دونی چقدر یه دفعه بی منطق می شه.
گریه ام گرفته بود یعنی اگرمرده بودم به همین زودی همه از کنار این گناه بزرگ بهمن می گذشتند؟ فرهنگ کمی خودراجلوترکشید. خیلی ازمهمانها خوش وبش کوتاهی کردندوبعداز کنارم دورشدند فرهنگ که فرصت رامناسب دیدگفت:
- این زخم اثرچیه؟
به صورت فرهنگ نگریستم اما توان پاسخ نداشتم بدون هیچ گونه جوابی از اوروی برگرفتم.
اینم ازجنایات بهمنه؟
توبابهمن فرقی نمی کنی.
فرهنگ کمی عصبی شده بود باردیگر روبرویم قرارگرفت وگفت:
- ولی من با بهم نخیلی فرق دارم من هیچ وقت به توگزندی نرسوندم.
خندیدم و از او دور شدم اعصابم آنقدرخردبودکه حتی توان جروبحث کردن با اورا نداشتم.
- مثل همیشه خوشگل البته بدون اغراق می تونم بگم خوشگلترازهمیشه.
به پشت سرنگریستم بهمن لبخندی برلب داشت.
زخم صورتت هم حتی ذره ای از زیبائیت کم نکرده.
حالت خوبه؟
بهمن خندید وسرتاپای مراازنظر گذراند.
- حیف توئه که با این زاغ سیاه بگردی.
من هم خندیدم وباخونسردی گفتم:
تو مگه با زاغ سیاه فرقی داری تازه دلتو از اونم سیاه تره.
اما خودت می دونی همیشه دوست داشتم.
بله نشونه اش توصورتم مونده.
بهمن سرش را از روی تاسف تکان داد.
بچه جون خودت مقصر بودی تومنو دیوونه کردی.
من باتوبحثی ندارم.
اما من باتو بحث دارم. جای تواینجانیست.
حتماً تواون اتاق کوچیک وخفه......
نه جای تواونجاهم نیست. اگه این بار با من بیای بزرگترین وبهترین خونه رودر اختیارت می ذارم توباید به همه دخترهای ماسروری کنی.
پس جای فیروزه کجاست؟
بهمن لبخندی زد، چشمانش هم می خندید.
- فیروزه خرکیه. تویی که.....
ابروهایم رابالاانداختم وگفتم:
حاضری پیش روی فیروزه هم همه حرفهات روتکرارکنی؟
من واز چی می ترسونی.
حاضری.
آره ترسی ندارم.
می دونم تواز هیچ کس وهیچ چیزترسی نداری. بالاخره همین الان حاضری؟
گفتم که من ترسی ندارم.
به سمت فیروزه رفتم .بهمن لحظه ای با تعجب به من نگریست و لحظه ای بعد لبخندی برلب راند وچندبار سرش راتکان داد به محض این که نزدیک فیروزه شدم رنگ از صورتش پرید دیدن رقیب آن هم در این شرایط برایش چندان خوشایند نبود. اعصابش بهم ریخته بود وبه دنبال راه گریزی می گشت به سرعت خود مرا به اورساندم ولبخند زدم شاید اوبیشترمایل بودمرا در حال احتضارببیند وبدبختی در صورتم هویدا باشد. دستم را به طرف او دراز کردم وبه ناچاردستم راگرفت.
- مشتاق دیدار.
فیروزه باصدای لرزانی گفت:
- برات دلتنگ شده بودیم.
لبخندتمسخرآمیززدم.
- احوالم روهم می پرسیدید؟
بهمن خودرا به مارساند ولبخندزنان گفت:
می بینی فیروزه پونه چقدر عوض شده؟
آره خیلی تغییرکرده.
خندیدم می دانستم که برای بهمن اصلاً مهم نیست که سخنش رادربرابر فیروزه تکرار کند به همین خاطر از گفتنش صرفنظرکردم وباردیگرلبخندی به صورت فیروزه پاشیدم وگفتم:
- به هرحال امیدوارم بهت خوش بگذره. رودرواسی هم نکن هر چی خواستی بگو بچه ها برات آماده می کنن.
فیروزه فقط به تکان سراکتفاکردومن از اودورشدم اما می دانستم بانگاهش همچنان تعقیبم می کند.
- فکر نمی کردم اینجاببینمت.
به خسرو نگریستم وبالبخند پرسیدم:
یعنی بهمن به تونگفته بودکه من اینجاهستم؟
چرا اما باورم نمی شه؟
چرا؟
نیم دونم یه جورایی باشخصیت تو....شاید اشتباه می کردم اما توهمیشه دخترکمرووخجالتی ای بودی وبیشترگوشه گیر، اما پونه ای که توصیفش رومی شنیدم یه دخترمتفاوت با پونه ای بودکه می شناختم.
مصائب زندگی آدم روتغییرمی ده.
خسروشانه هایش رابالا انداخت وگفت:
شاید اما تواین مدت کوتاه این همه تغییرتعجب آوره!
از پونه هرچی بگی برمی یادحتی این همه تغییر.
به تیرداد نگریستم اولبخند به لب به مانزدیک می شد:
برات دلتنگ شده بودیم.
جداً؟
تیرداد باردیگر خندید.
- اماهنوز خصلت شکاکیت رو از یاد نبردی توهنوز خیلی بد دلی.
به سمت مرزبان ک هبه طرفم می آمد نگریستم وگفتم:
- تواین چندسال فهمیدم که باید بد دل بود.
تیرداد خودرابه من نزدیکتر کردوآهسته گفت:
- اما دلم خنک شد خوب حالی از بهمن گرفتی.
پوزخندی زدم وگفتم:
اما اون رفیق توئه.
رفیق هستیم اماقبول دارم که از اون نامردتر فقط خودشه. بدم نمی اومد یکی حالش روبگیره.
بدون توجه به بقیه سخن تیرداد قدمی به سمت مرزبان برداشتم.
چیه تیرداد بدگویی کیو می کنی؟
نترس من به جز تعریف ازتوکار دیگه ای بلدنیستم.
باید باورکنم؟
هر طور مایلی فقط باید گفته باشم ک هشکارچی ماهری هستی خیلی هادوست داشتن پونه رو توی تورخخودشون اسیرکنن اما پونه ماهی لغزنده ای بود. توباید خیلی قهار باشی که به این آسونی اونو.....
مرزبان بادی به گلوخود دادوباغرور خاصی گفت:
- انقدرها هم آسون نبود. من پونه رودل شکسته وزخم خورده پیداکردم.
سرم را به زیرانداختم. نگاه حسرت باربهمن ونگاه پرازنفرت فیروزه راضی ام می کرد. حتی بی توجهی هایده هم برایم لذتبخش بود. می دانستم هم هتوجه اش به من است اما حتی قدیم به جلونگذاشت تاباهم گپی کوتاه داشت هباشیم. به سخنانی که بین مرزبان وتیرداد ردوبدل می شدگوش نمی دادم. باورود مهپاره به سمت اورفتم. مهپاره مثل همیشه لبخندبرلب داشت.
- وای پونه متوجه نگاههای بهمن به خودت شدی؟ اون بیچاره داره دیوونه می شه.
خندیدم وگفتم:
بذار بمیره.
یعنی برات اهمیتی نداره.
مهپاره قرار نیست هردفعه از این سئوالهای صدمن یه غاز بکنی من یه بارجواب همه این حرفها رو دادم.
مهپاره ابروهایش رابالا انداخت وبه طرف دیگرسالن نگرست وگفت:
اما من اگر صدبار دیگه هم بگن باور نمی کنم.
نبایدم باور کنی پونه هنوزعاشق منه.
به سمت بهمن که پشت سرم ایستاده بود نگریستم واخمهایم رادرهم کشیدم وسکوت کردم. بهم نخندید وبه مهپاره نگریست وگفت:
- بهش بگو اگه راست می گه بایسته ومستقیم به چشمام نگاه کنه وبگه که دوستم نداره.
مهپاره به من نگریست ام امن توجه ای به سخن بهمن نکردم. بهمن بار دیگر خندید و ابروهایش راطبق عادت بالا دادوگفت:
-خب؟
- توانقدر اهمیت نداری ک هباهات جروبحث کنم.
- بگوجرات روبروشدن باحقیقت روندارم.
حقیقت چیه؟
که عاشقمی.
نگاهی عاقل اندرسفیه به اوانداختم وگفتم:
فصل ششم - 3
به هرحال برای من همه چیز تموم شده.
حتی اون لحظه هایی ک هتورویاهات مردآینده ات بودم.
خندیدم اما خنده ام بغضم را بیشترنمایان کرد.
- بچه بودم. انقدربچه بودم که فکر می کردم نیاز به یه حامی دارم. شاید چون هیچ وقت نوازش دست پدرم رواحساس نکردم به این زودی خام نوازشهای توشدم. من به دنبال محبت بودم حالا چه پدر چه همسر......
بهمن دست مرا گرفت وبه سمت خودکشید:
- اشتباه کردم.
دستم را ازدستش بیرون کشیدم وگفتم:
منم اشتباه کردم امایه بار کافی بود.
بهمن اخمهایش رادرهم کشید ومستقیم به چشمهایم زل زد وگفت:
نمی تونم باور کنم که تودیگه متعلق به من نیستی.
از او روی برگرداندم وبه مهپاره نگریستم ودرهمان حال گفتم:
- تونخواستی. من آرزو داشتم زن توباشم. عشق توباشم وهمین طورمادربچه ات اماتو همه این نعمتها روازخودت گرفتی توآنقدرقسی القلبی که حتی به بچه ات رحم نکردی.
بغضم رابه سختی فرودادم اما خوشحال بودم من بهمن را می شکستم وهمین برایم کافی بود بهمن که عصبی شد هبود اخمهایش رابیشتر درهم کشیدو گفت:
توخوب می دونی که من هیچ وقت نمی تونم پدرباشم یعنی پدرخوبی باشم من اصلاً نمی تونم یه همسرایده آل باشم.
خوب پس دیگه بحثی نیست.
اما می تونم یه عاشق به تمام معنا باشم.
باردیگربه سوی او برگشتم از حرص زیرچشمم چندبار دچارتیک شداما سعی کردم براعصابم مسلط باشم.
معلومه حتماً با تمام معشوقه هات این کار رومی کنی . من باید وقتی رفتار توباهنگامه رومی دیدم به همه چیز پی می بردم اما حیف که خیلی دیرفهمیدم!
نمی فهمم، من توصورت توچاقوکشیدم اماگویا مغزت ضربه خورده وحسابی عوضی شدی اما اشکالی نداره فقط دلم می خواد اینو بدونی که اول وآخرش ت ومال خودمی.سرم را تکان دادم:
شاید، شاید.
بخند، خندمسخره کن امادیریا زودبه حرفم می رسی.
چیه می خوای به جادو وجمبل متوسل بشی؟
نه عزیزم نگران نباش من نیازی به جادو وجمبل ندارم تو خودت به راحتی مسخ شده به سمت من می آی.
با حرص گفتم:
- چطوری؟ حتماً مسخ او نگات می شم.
بهمن قهقهه ای بلندسرداد که توجه اطرافیان را به سمت خود جلب کرد. مهپاره آرام به پهلویم زدوگفت:
دیوونه شده؟
شاید، شاید آره اصلاًمن دیوونه پونه شدم. خودشم می دونه. نگران نباش پونه خانم یه روزی به خونه ات برمی گردی.
او می خندید اما پشت کمرم تیرکشیدو حالم بدشد. می دانستم که این حرف بهمن جدی نبود اما من از شوخی بهمن هم بیم داشتم.به سرعت از اوروی برگرداندم وبه سمت دیگری نگریستم. فرهنگ روبرویم ایستاده بود ومن غم وناباوری را درنگاهش شناختم. از او هم به اندازه بهمن بیزار بودم آنها دست به دست هم دادند وزندگی ام را ویران ساختند وحالا ادعای عاشقی اشان گوش دنیاراکر کرده بود. نفسم در حال بندآمدن بود دوست داشتم زودتر سالن را ترک کنم به همین خاطر بدون این که توجه کسی را به خودم جلب کنم از پله هابالا رفتم و وارداتاقم شدم. لحظه ای پشت درایستادم ونفس عمیقی کشیدم قلبم درد می کردواحساسم شکنجه ام می داد. مبارزه با احساسم فایده ای نداشت واشکم به پهنای صورت مجاری شد. به سمت آئینه رفتم وروی صندلی نشستم وبه زخم پیشانی ام دست کشیدم. صدای باز شدن درلحظه ای برجا خشکم کرد. باتعجب به در نگریستم وقامت بلند وچهارشانه بهمن باعث شدکه از ترس از روی صندلی چنان برخیزم که صندلی به شدت به زمین خورد. بهمن لبخند برلب وارد اتاق شد ودر را ازپشت قفل کرد. سعی کردم مشاعر به خواب رفته ام را بیدارکنم وذهنم را یک جا متمرکز کنم وبه سختی گفتم:
- کی به تواجازه داد وارداتاق من بشی؟
بهمن با آن چشمهایی که زمانی دوستشان داشتم به من نگریست ومن خنده را درعمق آن نگاه خواندم.
- من برای ورود به اتاق توباید از کی اجازه می گرفتم؟
دستم را بلند کردم وبه سمت در اشاره کردم وباتحکمی که ازمن بعید بود گفتم:
- زود از اتاق من برو بیرون.
بهمن قدمی به سمت من برداشت.
وقتی این طوری حرف می زنی دیوونه ترم می کنی من همیشه عاشق این پونه بودم.
جلوترنیا گفتم برو بیرون.
بهمن کمی چشمهایش راریرکرد وباحالتی استفهام آمیزبه من نگریست.
چیه از چی می ترسی؟ نکنه می ترسی که......
خفه شو برو بیرون.
باشه باشه عزیزم عصبانی نشواما من چند دقیقه پیش به توگفتم که توآخرش مال خودمی.
با صدایی که حالا دیگراز ترس می لرزید گفتم:
- اگه تایک دقیقه دیگه اتاقم رو ترک نکنی جیغ می زنم ومرزبان روخبرمی کنم.
بهمن با تمسخر خندید.
منو از زاغ سیاه می ترسونی!عزیزم عمری اون جرات کنه که چپ به من نگاه کنه.
پس امتحان کن.
بهمن باز هم خندید:
- جیغ که چیزی نیست اگه فریادم بزنی تواین شلوغی کسی صدا ت رونمی شنوه پس خودت روخسته نکن. بیا، بیا عزیزم خودت می دونی که من......
دست اورا ازروی شانه هایم پس زدم وقدمی به عقب برداشتم.
- توهمیشه منوبه خاطرامیال کثیف خودت می خواستی.
بهم نطبق عادت بازهم ابروهایش را بالا داد وچشمانش راریزکرده وپرسید:
- واقعاً تونسبت به من این طورفکر می کنی؟ دیوونه من دوستت دارم.
دستش رادراز کرد وروی زخم پیشانی ام کشید.
- بشکنه دستم که توروبه این روز انداختم.
دستش را از روی زخم پیشانی ام کنار زدم اوبا بغض باردیگردستم را گرفت.
- دیوونه ام نکن پونه خودت می دونی طاقت ندارم.چ
خندیدم وباحرص گفتم:
- آهان تا حالا که فکرمی کردی مردم ککت نمی گزید حالا که می بینی یکی دیگه هست که خیلی بیشترازتو دوستم داره داری دق می کنی وحسادت مردونه ات گل کرده.
بهمن محکمتردستم را فشرد از دردبه خودپیچیدم جای قمه هایی که قبلاً به بازوهایم زد هبود به کلی از بین رفته بود ام ادرد استخوان دستم با این فشار باردیگر آن زخم قدیمی را به یادم آورد آهی خفیف کشیدم. اوگویا متوجه قدرت دستش نبود وهمچنان بازوانم زیرفشار دست اوله می شد.
- حقت بود باید می کشتمت. آره تولیاقتت فقط مرگه....
با ناله گفتم:
- دستم وول کن شکست.
اما اوهمچنان خیره به من می نگریست گویا صدایم را نمی شنید.
- امروز انقدر به خودت رسیدی که به قول خودت حسادت مردونه منوبیدارکنی. توانقدرساده ای که هنوز نیم فهمی با همون ظاهری که توجگرکی هم دیدمت حسادت مردونه ام بیدارشده بود. اماخوشحال نباش اینبیداری بوی خون می ده واین اصلاً به نفع تونیست.
تامغز استخوانم دردگرفته بود با التماس گفتم:
- تورو خدا دستم و ول کن شکست.
بهمن دستم را رهاساخت بازوی راستم را چسبیدم وچندقدم عقب رفتم.
چیه این جاکسی کتکت نمی زنه ودوباره مثل اوایلی که پیش من اومده بودی نازک نارنجی شدی.
نه اینا همه با تو فرق دارن این جا من.
بهمن چند بارسرش راتکان داد:
- آره آره، آخه منم اگه این پونه روداشتم...وای پونه توبه اندازه یه دنیاعوض شدی.
بهمن باردیگربه سمت من آمدو من از برق نگاهش ترسیدم وپشت صندلی رفتم وحالت تدافعی گرفتم.
بروبیرون بهمن من به خاطر خودت می گم نمی خوام تودردسربیفتی.
مثلاً کی می خوادمنو تودردسربندازه. مرزبان زاغول که انگار دماغش وبالاکشیده رفته توچشمش.
توهین نکن.
چیه بهت برمی خوره یعنی انقدر هوش ازسرت پرونده؟
باردیگرقدمی جلوگذاشت.
جلونیا به خاطر خودت می گم می دونی که این جا مهمونیه واین طورکه من خبردارم بین شماخوب نیست که یکی وقتی مهمون جائیه به.....
چیه نکنه باورت شده که دیگه مال من نیستی؟
تومثل این که فراموش کردی الان از آخرین روزی که من متعلق به توبودم ده ماه می گذره تواین ده ماه خیلی ها عوض شدن.
امامن هنوز عوض نشدم وهنوز خرم.
چندضربه به درخورد بهسمت درنگریستم وبهمن هم جهت نگاهم را تعقیب کرد.
- بله.
صدای مهپاره خیلی خوش به دلم نشست.
حالت خوبه پونه.
بهمن به من نگریست آرام گفتم:
آره خوبم.
آخه دیدم بهمن یوغیبش زده نگران شدم گفتم نکنه به سرش بزنه وامروز خون و خونریزی به پابشه.
نه برو خیالت راحت.
پس زود بیا مرزبان سراغت رومی گرفت.
باشه توبرو.
به بهمن نگریستم روی صندلی کنار آئینه نشست وخیره به من نگریست. آرام گفتم:
بلندشو بهمن نذار امروزمون خراب بشه.
بهمن خیره خیره به من نگریست گویا هنوزباور نمی کردی که من دیگر متعلق به تونیستم.
توچطور دلت اومد؟
با تعجب به او دیده دوختم اوچه انتظاری از من داشت آیا گمان می کرد من هم چون فیروزه می مانم وبازیچه دست دوستانش می شوم ودر عشقش می سوزم؟ صدای آرام بهم نباردیگر مرابه خودآورد.
- توبامن چکارکردی پونه؟ تومنو ذره ذره از بین بردی. بهمن بعدازاین بیش از یک جسدبوگرفته ارزش نداره.
قدمی به سمت اوبرداشتم وگفتم:
- بلندشو برای بحث کردن فرصت زیاد داریم.
بهمن خشمگین به من نگریست. چشمانش رنگ دیگری به خودگرفته بودو لبش آنقدر محکم به هم گره خورده بود که بی اختیار قدمی به عقب گذاشتم.
- توبا من چکارمی کنی پونه؟ بهمن، همون بهمن تیزی معروف انقدر حقیرشده که ازخون وخونریزی می ترسونیش؟ این بهمن انقدرخاک برسرشده که بایداز مرزبان زاغول اجازه بگیره که....تو باآبروی من بازی کردی توشخصیتم روخردکردی پونه هیپ وقت نمی بخشمت وتاانتقام این بی آبرویی روازت نگیرم کوتاه نمی یام.
بهم نبلند شد وبه سمت من آمد به طرف تخت خواب دویدم اوهم دستش رابه سمت من درازکرد. دریک لحظه نگاهم به جعبه ای خورد ک هروی تختم افتاده بود. جعبه را برداشتم وبه سمت او پرت کردم بدون این که نشانه گرفته باشم جعبه به چشم بهمن خورد واوبادست چشم خودرا گرفت وآخ بلندی گفت نفهمیدم چگونه خود مرابه دررساندم وقفل آن رابازکردم ود لحظه آخر بهمن دست مرا گرفت. باتمام توانم دستم را از دستش بیرون کشیدم ووناخنهای تیزبهمن دست مرا مجروح ساخت امابی توجه به خونی که از دستم جاری بود به سمت پله ها دویدم دستم درد شدیدی داشت اما اهمیتی به آن ندادم. به نزدیک پله ها ک هرسیدم به پشت سرنگریستم. بهمن بیرون اتاق ایستاده بودومستقیم به من می نگریست وزمانی که دید توجه من به اوست بسیار آرام گفت:
- این بازی مسخره روبیشترا زاین ادامه نده به نفعت تونیست.
سعی کردم باآرامش از پله ها پائین بروم اما هنوز تپش قلبم آنقدر زیاد بودکه از روی لباسم هم به چشم می آمد. کم مانده بود قلبم ازجاکنده شود وبه وسط سالن پرتاب شود. مرزبان پائین پله ها ایستاده بود و انتظار مرامی کشیدسعی کردم لبخندی برلب بیاورم لبخندم آنقدر سردبود که خودم از سرمای آن یخ زدم. مرزبان دستش را دراز کردتادست مرادردست بگیرد که دریک لحظه متوجه جراحت دستم شدوبارنگی پریده به من نگریست وبعدبلافاصله درسالن با نگاه به جستجوی بهمن پرداخت من که منظور اورافهمیده بودم بلافاصله گفتم:
- چیزمهمی نیست میخی از تختم بیرون زده بودودستم مجروح شد.
مرزبان باناباوری به من دیده دوخت.
بهمن کجاست؟
نمی دونم شاید رفته توحیاط.
تومطمئنی؟
به سختی خندیدم.
- آره پس چی فکر کردی بهم نجرات می کنه در حضورتوبه من لطمه ای بزنه. مطمئن باش بهمن دیگه چنین جراتی نمی کنه.
مرزبان که از این جمله من بسیار خشنود شد هبود خندید وگفت:
- غلط می کنه، تامن هستم جنازه توهمبه دست اون پست فطرت نیم رسه.
مرزبان چندبار سرش راتکان داد وبه سوسن که ازکنارمان می گذشت گفت:
- هی سوسن سریع دست خانم روپانسمان کن.
سوسن چشمی به آرامی گفت وبه سمت آشپزخانه پیش رفت. مهپاره هم که جمله آخر مرزبان را شنیده بود دستم را دردست گرفت وناباورانه به من دیده دوخت زمانی که من هم به سمت آشپزخانه حرکت کردم دستم را دردست فشردوبه آرامی زمزمه کرد:
- بهمن نامردتواتاقت بود؟
سکوت کردم اوکه معنی سکوتم را درک کرده بود با تاسف سرش راتکان داد:
توباید بیشتر مواظب خودت باشی باورنمی کردم بهمن تااین حد دیوونه باشه.
اون از این حرفها دیوونه تره.
مهپاره بغض خود رافروداد وبه آرامی گفت:
- کاشکی منم شجاعت تورو داشتم ایکاش منم می تونستم...
به داخل آشپزخانه که رسیدیم مهپاره سکوت کرد من هم روی صندلی نشستم تاسوسن دست مرا پانسمان کندام ادرد دستم آنقدر شدید بودکه اطمینان حاصل کردم دستم شکسته. سوسن دست مرا پانسمان می کردوآه ازنهاد من برمی آمد.
- فکر کنم دستتون شکسته یا لااقل در رفته.
در جواب سوسن سرم را تکان دادم وهمرا باآه کوتاهی گفتم:
منم همین فکرو می کنم.
می خوای دبه مرزبان بگم ببردتون....
نه فعلاً هیچی نگو دلم نیم خواد مهمونی ای که انقدر برای برپائیش زحمت کشیدیم به همین راحتی خراب بشه من می تونم تا آخر شب تحمل کنم.
سوسن بااعتراض گفت:
- آخه اگه مرزبان بفهمه از دست من عصبانی می شه.
زورکی لبخند برلب راندم وگفتم:
من در رابطه به حرفهایی که الان زدیم هیچی نمی گم.
مهپاره بااعتراض گفت:
اما باید تو روزودتربیمارستان ببریم اینطور که.....
دستم را روی بینی ام گذاشتم واو را وادار به سکوت کردم وگفتم:
تو خودت می دونی برپایی خوب این مهمانی چقدر برای من مهمه.
مهپاره شانه هایش را بالا انداخت وبادلخوری سکوت کرد. ازروی صندلی برخاستم وبامهپاره آشپزخانه را ترک کردم وگوشه سالن ایستادم. بهمن هنوز پائین نیامده بود. دلم بدجورشورمی زد دفترخاطراتم را داخل اولین کشوی میزم گذاشته بودم وبهمن به راحتی می توانست آن راپیداکند. دلشوره عجیبی به دلم چنگ انداخته بود. سعی کردم براعصابم مسلط شوم ودعا کنم اودفترم را پیدانکنه هنوز در فکربودم که سایه بهمن را از بالای پله ها دیدم تقریباً به جزمن ومهپاره هیچ کس دیگری توجه اش به پله ها نبود بهمن به آرامی از پله هاپائین آمد به آن طرف سالن نگریستم، فرهنگ وفیروزه متوجه بهمن شده بودند اما مرزبان هیچ توجه ای به پله ها نداشت. بهمن که روی آخرین پله ایستاد نفسی راحت کشیدم وچشمانم را لحظه ای برهم گذاشتم زمانی که باردیگر آن را گشودم بهمن روبرویم ایستاده بود وهنوز نگاهش چنان خشمگین بودکه جرات نکردم بیشترازاینبه اوبنگرم.
- خدائیش چه آویزونیه!
ابروهایم را درهم کشیدم وگفتم:
- کی؟
مهپاره لبخندی زدوبانیم نگاهی به سمت بهمن اشاره کردفیروزه کناربهمن ایستاده بود وبااوحرف می زد.
- کم از گلدونه نداره.
صدای خنده مهپاره بلندشد امابرخلاف اومن خنده ام نمی آمد ودرحقیقت دلم برای فیروزه می سوخت. اوتما مزندگی اش راوقف بهمنی کرده بودکه حتی گوشه ای ازذهنش رانام فیروزه تسخیرنکرده.
- نخند، دلت برای نسل زنها بسوزه.
مهپاره بااعتراض گفت:
- چرا، مگه توزن نیستی؟ کجا به خاطرعشق انقدر خودت رو تحقیرمی کنی؟ مگه من نیستم؟ این سیاوش بدبخت مرد ازبس اومد وگفت که خاطرمو می خواد مگه من تره هم به حرفش خرد کردم.
سکوت کردم. سکوت بهتربود من خودم هنوز درکار عشق مانده بودم پس جوابی برای مهپاره نداشتم اوهم بااین تصور که مرامتقاعد کرده سکوت کرد. هنوز درفکرسخنان مهپاره بودم که رشته افکارم راحضور فرهنگ درکنارم پاره کرد.
- گفتم شاید درگیرشدید.
با نگاهی استفهام آمیز سرتاپای فرهنگ راکاویدم وگفتم:
منظورت رودرک نمی کنم.
اون نامرد هنوزم دست بردارنیست؟ چرادستت روبه این روزانداخت؟
نیشخندی زدم وبه جای فرهنگ به بهمن که حالا باسیاوش صحبت می کردنگریستم.
ازحمایتتون متشکرم دیدم خیلی نگران بودید.
فرهنگ دستپاچه گفت:
کاری از دستم برنمی اومد.
می دونم، می دونم خودت روناراحت نکن.
باورکن پونه خیلی دلم برات شور می زنه این بهمن احمق بالاخره یه کاری دستت می ده.
ابروهایم را بالادادم وبه مسخره گفتم:
- هان؟ تازه می خواد یه کاری دستم بده؟ نه آقا پسرمثل این که هنوزمتوجه جای تیزی رفیقتون روی پیشونیم نشدید!نه آقاجان دیگه پونه رواز این حرفها نترسونید.
فرهنگ با تاسف سرش راتکان داد:
- بهت گفتم قضیه بچه روبهش نگو. گفتم خودت روازشراون موجودمزاحم راحت کن.
دیگر حوصله شنیدن سخنان فرهن گرانداشتم به همین خاطربابی حوصلگی گفتم:
موجود مزاحم تویی که دست از سرم برنمی داری.
نه اشتباه نکن قصدم توهین نبود توقضیه فریبا رونمی دونی اونم یه زمانی معشوقه بهمن بوداما مثل تودنبال یه زندگی بی دغدغه می گشت البته بعداز این که فهمیدم از بهمن باردار شده دیگ هیچ وقت هیچ کس اونو ندید.
پس من باید از بهمن ممنون باشم که هنوز زنده ام. خوب شد بهم یادآوری کردی.
فرهنگ مایوسانه سرش راتکان داد:
- ای کاش اون روز این اتفاق نمی افتاد ویالااقل من به زندان نمی افتادم اون وقت می فهمیدی که چقدر خاطرتو.....
باعصبانیت به فرهنگ نگریستم وباصدای بلندگفتم:
- بس کن فرهنگ اون موقع هم اگربودی بازم من همین احساس رودرمورد توداشتم بهمن خیلی باشرف ترازتوئه لااقل تازمانی که حس می کردمن امانت توهستم به من نگاه چپ نکرداما توینامرداز وقتی اومدی سعی داری.....
فرهنگ سرش راچندبار ازروی تاسف تکان داد وباگفتن می دونم خیلی دیرشده. از من فاصله گرفت. مهپاره دست چپم را در دست فشرد.
- واقعاً توچطور با اینها این همه سال زندگی می کردی؟
سکوت کردم اوهم منتظرجوابم نبود.
کم کم درد امانم را می برید مهمانها هنوز ایستاده بودندوقصدرفتن نداشتند.تازه برای آنها سرشب بودامادست من آنقدر درد می کردکهایستادن رابرایم ناممکن می کرد.آرام خودم را به سمت کاناپه ای که درنزدیکی ام قرارداشت کشیدم وچشمانم را لحظه ای برهم گذاشتم.
- می دونی اولش نشناختمت چقدر عوض شدی؟
چشمانم را بازکردم مرجان درکنارم نشسته بود.
توکی اومدی؟
مدتی می شه اما این جاانقدر شلوغه که تومتوجه من نشدی.
چقدر خوشحالم که می بینمت!
منم همین طور توهم خیلی عوض شدی.
زشت شدم؟
چراهمچین فکری می کنی؟
آخه مدتیه دچار یه بیماری شدم. دکترها هیچ کدوم نمی دونن دردم چیه؟
یعنی چی؟
نمی دونم اما هرچی هست داره ذره ذره آبم می کنه.
آخه مگه می شه؟ بالاخره هردردی یه درمونی داره.
مرجان مایوسانه شانه هایش رابالاداد وبه روبرونگریست:
- نیم دونم اینم شانس منه. شاید هم تقاصکارهایی که انجام دادم.
سکوت کردم حرفی برای تسلی دادنش نداشتم.
- پونه.
به صورت تکیده وغمگین مرجان نگریستم:
- من می خوام یه چیزی رواعتراف کنم.
سکوت کردم او ادامه داد:
- توشبهایی که بهمن خونه خسرو بود وتوحضور نداشتی فیروزه وهاید هاز من وبچه های دیگه می خواستن که به بهمن......نیم دونم چطوری بگم ام ااونا از ما می خواستن که دروغهایی روبه توببندیم. البته همه این کار روقبول نیم کردن مثل مستانه که خب همین موضوع هم باعث شدهمیشه تنهاباشه.....منم ازتنهایی می ترسیدم. من به اندازه کافی همیشه تنهابودم دلم نمی خواست موقعیتم روتوخونه از دست بدم.
دست یخ زده وزرد رنگ مرجان را دردست گرفتم وآن را فشردم وگفتم:
خودت رو ناراحت نکن همه چیز تموم شده.
نه من فکر می کنم علت این که بهمن این بلارو سرت آوردحرفهای بی سروته مابوده.
برای تسلی اولبخندزدم:
- نه اشتباه نکن مشکل من وبهمن چیزدیگه ای بود. درضمن من از دست توناراحت نیستم.
مرجان خوشحال خندید:
- ام اخیلی خوش شانس هستی این جاچه حکمرانی ای راه انداختی.
باردیگر درددستم شروع شد بادست چپم دست راستم رافشردم مرجان با تعجب به من دیده دوخت.
درد داری؟
آره یه کم.
مهپاره که آثار دردرا درصورتم مشاهده کردبدون مشورت بامن به سم تمرزبان رفت ودرگوشش چیزی زمزمه کردمرزبان نگاهی به من انداخت وبلافاصله به من نزدیک شد:
مهپاره چی می گه؟
نمی دونم.
کدوم دستت شکسته؟
ظاهراً در رفته.
خب چرا زودتر نگفتی؟
آخه چیزمهمی نیست.
مرزبان ابروهایش رادرهم کشیدوقیافه بامزه ای به خودگرفت:
یعنی که چی مهم نیست بلندشوبریم بیمارستان.
خوب نیست مهومنا روتنها بذاری تومیزبانی.
اماتومهمتری.
باشه من بایکی ازبچه ها می رم تو هم از مهمونا پذیرایی کن.
مرزبان به سمت دیگر سالن نگریست وگفت:
- سیاوش.
سیاوش که در حال گفتگوبا بهمن بود سخنش راناتمام گذاشت وبه سمت ما آمد.
چی شده؟
اتومبیل روآماده کن وپونه ومهپاره روبرسون بیمارستان.
سیاوش به مهپاره نگریست:
چی شده؟
پونه دستش آسیب دیده.
سیاوش بانگرانی به دست باندپیچی شده من نگاه کردوگفت:
پس عجله کنید من ماشین و روشن می کنم.
بلندشو عجله کن. بایدزودتربهم می گفتی.
بلندشدم وهمراه مهپاره به سمت در رفتیم.
- نگرا ن نباش چیزمهمی نیست.
مهپاره آرام درگوشم زمزمه کرد:
- کاش برمی گشتی وبهمن رومی دید نمی دونی چطوری داره نگاه می کنه . آهان حالا برای رفع کنجکاویش رفت پیش مرجان.
دست مراباردیگر فشردم واز دردچشمهایم را بستم وگفتم:
- این بهمن همیشه برام دردوعذاب به همراه می یاره.
خیلی زود به بیمارستان رسیدیم ودستم راگچ گرفتند از دردآنقدرگریستم که آرایش چشمانم بکلی بهم ریخت ومهپاره مجبورشد صورتم را تمیز کند. وقتی به خانه بازگشتیم خانه درسکون وسکوت غرق شده بودواثری از مهمانها نبود. نگاهی به ساعت انداختم ساعت 4 صبح بود خمیازه ای کشیدم وقصد داشتم به اتاقم بروم که مرزبان از اتاقش خارج شد ومستقیم به سمت ما آمد:
دیرکردید نگران شدم.
چیزمهمی نبود.
پس چراگچ گرفتند؟
این بارسیاوش گفت:
مثل این که چندجای دستش موبرداشته.
راستش روبگوپونه دستت چی شده؟
با بی حوصلگی جواب دادم:
- گفتم که خورد مزمین.
مرزبان مجاب نشده با این حالا سرش راتکان دادوسکوت کرد. درحال که از پله ها بالا می رفتم گفتم:
ببخشید انقدرخوابم می یاد که نمی تونم روپا بایستم.
برو بخواب.
مهپاره به من کمک کردو ازپله ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم وروی تخت خوابیدم واودرحالی که اتاق را ترک می کردشب بخیری گفت.
جوابش رادادم اما در واقع اصلاً خواب به چشمم نیم آمد بلافاصله بلند شدم وداخل کشوی میز رانگریستم دفترم هنوز سرجایش بودنفس راحتی کشیدم وگوشه تخت نشستم. جعبه ای ک هبه سم تبهمن پرت کرده بودم هنوز وسط اتاق افتاده بود. اتاق هیچ تغییری نکرده بود روی تخت دراز کشیدم وبه روبرو نگریستم اما لحظه ای بعداز جا پریدم وبه آئینه نگریستم. بهمن با روژلبقهوه ای رنگم با خطی درشت روی آئینه نوشته بود:
- بهمن عشق روباعشق جواب می ده وسرکشی روباسرکشی . مواظب خودت باش.
زانوهایم را درآغوش کشیدم وبه نوشته بهمن خیره شدم. دلم لرزید هبود ومطمئن بودم ازانتقام اوبی نصیب نخواهم ماند. بی اختیار لبخندی برلبم آمد. با این نوشته معلوم بود من به هدفی که داشتم رسیده بودم بهمن حالا سرگردان به دنبال انتقام بود.
فصل هفتم – 1
بچه ها آماده ان.
وایسا منم دارم میام.
آخرین نگاه راداخل آئینه انداختم وبلافاصله از اتاقم خارج شدم. مهپاره پشت دراتاق به انتظار من ایستاده بود.
عجله کن دیگه بچه ها دم درمنتظرن.
به سرعت از پله ها پائین رفتم آسمان هنوز تاریک بود وساعت 4 بامداد را نشان می داد به سرعت از درخارج شدیم . سیاوش در کنار مرزبان ایستاده بود وبه محض مشاهده ما لبخندی برلب آورد.
اومدن.
چقدر دیر کردی؟
بدون این که به مرزبان بنگرم به سمت اتومبیل رفتم ودر همان حال گفتم:
- حالا عجله کنید.
مرزبان هم بلافاصله سوارشد.
در اتومبیل دیگر هم یاور راننده بودو جهان در کنار کوروش درصندلی عقب نشسته بود. سیاوش به سرعت اتومبیل را به سمت مقصد می راند. پنجره را کمی پائین کشیدم هواصاف بودوبادملایمی می وزید وشاخه های درختان را تکان می داد. نفس عمیقی کشیدم کم کم عادت کرده بودم که در این موقع شب از خواب بیدار شوم.
مهپاره خمیازه ای کشید به سمت اونگریستم ولبخن دزدم:
- خوابت می یاد یه کمی بخواب.
مرزبان به پشت سرنگریست وگفت:
- نه بابا اون وقت ممکنه اون جابریم خواب آلود باشه وکار دستمون بده. توهم مثل پونه شیشه رو پائین بده، یه کم بادتو صورتت بخوره خواب از سرت می پره.
مهپاره بار دیگر خمیازه ای کشید:
- نه خواب از سرم پریده.
سیاوش از داخل آئینه به مهپاره لبخندی زدوگفت:
- معلومه.
مهپاره لبخندی زدو سیاوش به سمت مقصد راند. اتومبیل از کوچه پس کوچه ها با سرعت گذشت وبالاخره به مقصد رسیدیم. خانه بزرگی دربالای شهر بود وآن طور که خبر داشتیم به غیر از خدمه شخص دیگری در خانه نبود وبقیه به مسافرت خارج هرفته بودند. سیاوش اتومبیل را نزدیک ساختمان مورد نظر پارک کرد واتومبیل دیگر هم دقیق پشت سرماتوقف کرد. مرزبان سرش را کج کرد وبه ساختمان نگریست . از برقهای خاموش مشخص بود که خانه خالیست وخدمه هم درخواب هستند. صدای مرزبان به آرامی به گوش رسید:
همه آماده اید؟
خونریزی درکار نباشه کارماهمین طوری هم پیش می ره.
مرزبان به عقب برگشت وبه صورت من نگریست.
خیالت راحت باشه دل نازک ، ماتامجبور نباشیم دست به...
خیلی خب پس عجله کنید هوا روشن شد.
بلافاصله همه پیاده شدند. یاور از کوچه پشتی به داخل حیاط پرید ودر را باز کردوما به داخل باغ رفتیم. صدای پارس سگ می آمد. یاور بلافاصله تکه گوشتی برایش پرت کردوسگ خیلی زود ساکت شد. آهسته به سمت در اصلی پیش رفتیم. لامپ اتاق سرایدارها خاموش بود. کوروش همان جادرکنار اتاق سرایدارها ماند. جهان هم داخل کوچه نگهبانی می داد. آهسته به سمت در سالن رفتیم. مهپاره دوزانو روی زمین نشست ودر کمتر از یک دقیقه در سالن را باز کرد. مهپاره لبخندی زدوبه من نگریست وگفت:
- بزن بریم.
آهسته وارد سالن شدیم مرزبان چراغ قوه ای را که در دست داشت روشن کرد وراه پله های بالا راپیداکردیم بلافاصله به طبقه بالارفتیم گاوصندوق اصلی آنجاپشت تابلوی بزرگی از پیکاسوپنهان شده بود. مرزبان به سرعت تابلورا برداشت وآهسته روی زمین گذاشت.
- بچه ها مواظب تابلو هم باشید به دردمون می خوره.
مهپاره به نزدیک تابلورفت ودرنقش آن گم شد. به اطراف نگریستم این طور که به ماخبرداده بودند در سالن اصلی هم اشیاء گرانقیمتی از قبیل نفره جات وقاب عکسهایی از طلا وجود داشت به همین خاطر آرام به پهلوی مهپاره زدم وگفتم:
بابا غرق نشی. عجله کن باید بریم توسالن.
مهپاره سرش را تکان داد ومن واو به سرعت از پله ها سرازیرشدیم واتاق را باچراغ قوه ای که همراه داشتیم روشن کردیم. مهپاره در ساکی را که همراه داشت باز کرد، من هرچیزقیمتی که دیدم داخل ساک ریختم. از دیدن آن همه اشیاء قیمتی مشاعرم را از دست داده بودم باورنیم کردم در همین تهران که ما هم گوشه ای هرچند ناچیزآن را اشغال کرده بودیم افرادی باشند که فقط قاب عکسهایشان به اندازه هم هوسایل زندگی ماوالبته بیشتر از آن بیارزد. آنها در ظروفی غذامی خوردندکه ما درتمام زندگیمان رنگش را هم حتی در خواب ندیده بودیم وبایدتمام عمردرحسرت یک زندگی معمولی ......وای که مادرم چه حسرتهایی را یک عمر در سینه اش پنهان ساخت وم نمی دیدم که افرادی در همین نزدیکهای ماچه زندگیهای اشرافی ای دارند. به داخل اتاقهای مجاور سرک می کشیدم هرکدام از اتاقها مثال یک موزه بودکه چشم بیننده رابه خودخیره می کرد. من هم گچ آن همه زیبایی شده بودم. وارداتاقی در قسمت شمالی شدم اتاق تاریک بود چراغ قوه را در اتاق چرخاندم که تیزی چاقویی را روی گلویم احساس کردم ودستی که از پشت بازویم را چسبیده بود. از ترس جرا تنفس کشیدن هم نداشتم. درسکوت مرابه سمت بیرون از اتاق هدایت کرد ودر گوشه ای ازسالن در تاریکی ایستاد. به مهپاره که هنوز چراغ قوه به دست به دنبال وسایل قیمتی می گشت نگاه کردم. تیزی چاقوگردنم راخواش داده بود وسوزشی در گلویم احساس م کردم . مهپاره زیپ ساک را کشید وبه اطراف نگریست . ساک کاملاً پر شده بود به زحمت آن را به گوشه پله ها کشید وباردیگر سرکی به اطراف کشید وباصدای زیری گفت:
- پونه، پونه کجایی؟ پونه کجارفتی؟
از فشار مجدد تیزی چاقو به گردنم فهمیدم که باید سکوت کنم. مهپاره که مایوس شده بود به داخل اتاقها سرک می کشید وبانور چراغ قوه به دنبال من می گشت.
- پونه حالت خوبه؟
رنگ صورت مهپاره را می دیدم که به وضوح پریده بودباتعجب وکمی ترس به اطراف می نگریست وچشمانش را از حدمعمول درشتر کرده بود وقتی ازیافتن من مایوس شد از پله ها بالا دوید.
- صدات در نیاد وگرنه عصبانی می شم وعصبانیت من به نفعت نیست.
با تعجب به سمت صدا برگشتم اودست مرا بیشتر فشرد.
شوخی نمی کنم پونه خودت منو می شناسی؟
بازم دیوونه شدی بهمن؟
آره وخودت هم می دونی دیوونگی من چطوری.
بهمن مرا به سمت اتاقی در ته سالن کشید وروبرویم ایستاد ولبخندی زدوگفت:
- بهت گفتم همدیگه رو می بینیم.
به بیرون از اتاق نگریستم می دانستم به زودی سروکله مرزبان وسیاوش هم پیدامی شود باردیگر با هراس به صورت بهم ننگریستم:
- الان مرزبان وبچه های می آن اون وقت تودردسر می افتی .
بهمن باردیگر خندید:
- اومدم دنبال دردسر. توکه می دونی منونباید با این حرفها بترسونی.
با تعجب به بهمن که هنوز لبخندی عصبی روی لب داشت نگریستم.
توعجیب ترین آدمی هستی که توزندگیم دیدم.
از این عجیب ترهم می شم وقتی همه پوله ارودو دستی تقدیم من کردید.
اخمهایم را در هم کشیدم وگفتم:
کور خوندی.
آهان یعنی انقدر آقا مرزبان شما خاطرتون رو می خواد ک هحاضربشه به خاطرجون تواز این مختصرسودبگذره.
تواین کار رونمی کنی.
این بار بهمن کاملاً عصبانی بود.
چرا نباید این کاروکنم. مگه شما چندبار نامردی نکردید؟ مگه این تونبودی که تموم نقشه های ماروبه مرزبان لودادی واون نامردم زودتر ازما همه پولها رو هاپولی کردمگه اون موقع که به ریش من می خندید ملاحظه منوکرده بودید؟
تو الان عصبانی هستی. اگه با من مشکل داری چرا به گروه ربطش می دی.
بهمن با صدای پائین خندید:
- من، من با توهیچ مشکلی ندارم. مشکل من مرزبانه که با وجود این که می دونست تو مال منی بازم......
دیگر از کوره در رفته بودم وباصدایی لرزان گفتم:
من مال توبودم؟ فراموش کردی لاشه خون آلود منو توخیابونا رها کردی؟
اون حق تعرض به لاشه توروهم نداشت.
توخیلی خودخواهی!
بهمن باردیگردستم را پیچاند وبه سمت خودکشید وچاقورا این باردرمقابل سینه ام گرفت.
- اینقدر خودخواهم که حاضرم امشب به جای همه جواهرات توروباخودم ببرم. بالاخره مرزبان باید ازیه کدوم شماها بگذره.
آهی کشیدم. دستم تازه خوب شده بود ودرد طاقت فرسای آن باردیگرشروع شده بود.
- توروخدا بهمن دستم شکست.
برای لحظه ای دستم را رهاکردومستقیم به چشمانم خیره شد.
- شنیده بودم دستت شکسته.
با بغض گفتم:
- فکرکنم دوباره شکست.
نظری به دستم انداخت واخمهایش را درهم کشید وگفت:
- اگه دوست نداری دوباره بشکنه دخترخوبی باش تامجبور نشم دستت روبشکنم.
به گوشه دیوار تکیه زدم صدای مرزبان می آمد:
- پونه، پونه، کجایی؟
این بار دست دیگرم را گرفت ودستش را روی دهانم گذاشت وواداربه سکوتم کرد. آهسته با دست اشاره کرد که از اتاق خارج شوم ارام از اتاق خارج شدم ودرتاریکی سالن ایستادم چاقورا باردیگر روی گلویم گذاشت وگفت:
- دنبال این می گردید؟
مرزبان بادلهره به سمت ما نگریست ونورچراغ قوه را به سمت ما انداخت نورچشمانم را زدو چشمانم را بستم صدای بهمن به گوشم رسید:
خوبی مرزبان جان؟
بهمن من وتورفیق هستیم.
صدای خنده بهمن بلند شد:
البته فراموش نکن ک هبودیم در ضمن اون روزی که باهمدستی این مارخوش خط وخال برنامه های ما روخراب کردید رفقاتمون هم نم کشید.
حالاچی می خوای؟
هیچی یا این ساکهایی روکه پرکردید وجواهرات داخل صندوقچه روبا این سوگلی جدیدت رو.
مرزبان عصبی این دست وآن دست کردوگفت:
- اونو ولش کن تا باهم حرف بزنیم.
صدای خنده بهمن در گوشم پیچید:
- جداً؟
مرزبان به اعتراض گفت:
یواشتر همه روبیدارکردی.
فکر کردی من خرم داداش باشه حالا ک هحرف حساب حالیت نیست منم مجبورم....
صدای جیغ خفیف مهپاره آمد. مرزبان باخشم به اونگریست.
- خفه شومهپاره.
مهپاره سکوت کردو باچشمهای نگرانش به من نگریست.
خب چ هتصمیمی گرفتی؟
ببین بهمن توازدشمنی........
بهمن سخن مرزبان راقطع کردوگفت:
- ببین من اصلاً حوصله جروبحث ندارم یه کلام ختم کلام.
مرزبان دستش را درازکردوساک را به طرف بهمن گرفت وگفت:
- خب خب بگیرفقط یادت باشه که.....
بهمن بازهم خندید:
یادم هست زاغ سیاه. ساک روپرت کن این طرف.
اول بذار پونه بیاد.
بهمن طبق عادت ابروهایش را بالاداد وگفت:
جداً. یعنی فکر کردی آنقدراحمقم؟ نه داداشم اگه ازجاتون جم بخورید یااحساس کنم که خیالاتی توسرتونه مطمئن باش توکشتن سوگلیت درنگ نیم کنم. روزی که پیداش کردی روکه فراموش نکردی من هنوز همون بهمنم.
اما به هم می رسیم بهمن تیزی!
باشه، حالا تا بعد الان ساک روبنداز اینجاوخودتون هم برید تواون اتاق. وقتی سوارماشین شدم پونه رو می فرستم پیشتون.
واگه نفرستادی؟
دیگه مجبوری بهم اطمینان کنی.
مرزبان آرام زمزمه کرد:
لعنتی.
وساک را به سمت ما پرت کردبهمن بادست به پهلوی من می زد:
بروجلو.
کمی جلوتر رفت وگفت:
- ساک روبردار.
خم شدم وساک راازروی زمین برداشتم وبه مهپاره نگریستم او آهسته گریه می کرد. سیاوش هم همچنان به مامی نگریست وماتم درنگاهش موج می زد. هیچ کدام از ماگمان نمی بردیم ک هاین نقشه کاملاً دقیق وبی نقص به چنین مشکلی بربخورد اما آنچه واضح بود این بودکه درمیان ما خبرچینی وجود داشت که اطلاعات محرمانه را به گوش بهمن می رساند واو راازنقشه های ما مطلع می ساخت. صدای آرام بهمن افکارام رابهم ریخت.
- عجله کن دیگه. مرزبان زاغی توهم زودتر بروبچه هات روصداکن بگودست از پاخطانکن.
مرزبان به سمت ما آمد وپشت پنجره ایستاد وچراغ قوه را چرخاند، نور دورانی آن علامتی بودبرای بچه ها.
بهمن باردیگربه پهلوی من فشارآورد وم نفهمیدم ک هباید از درخارج شوم. به آرامی در رابازکردم وروی اولین پله ایستادم .مرزبان هم به نزدیک ماآمد وبادست به جهان وکوروش اشاره کرد که همان جا بایستند. یاور هم برای نگهبانی به سرخیابان رفته بود. آهسته از پله ها پائین رفتیم وبهمن باردیگربه سمت مرزبان نگریست:
- خیلی خب حالا بروتواون اتاق به این دوتا هم بگوبیان.
مرزبان به کوروش وجهان اشاره کردوآنها هم آرام از کنار م اگذشتندو واردسالن شدند. بهمن بلافاصله در راازپشت قفل کرد. هیچ گاه فکر نمی کردم بهم نبه این زودی به وعده خودعمل کند می دانستم ک هاومرا رهانخواهد کردهمان طوره مشددرکناراتومبیل ایستادیم وبهمن ساکها راداخل اتومبیلش انداخت ودرجلوی اتومبیل را باز کردوبه دست من فشار آورد.
زودتر بشین.
توقول دادی؟
بهمن خندید از همان خنده ها که سابقاً زیاد می کردومن معنی خند هاش رامی فهمیدم.
- اما توقول دادی؟
بهم نشان هام را به داخل هل داد وباخنده گفت:
- توهنوز تواین کاراوستانشدی وگرنه می دونستی وفا به عهدتومنش ماجایی نداره.
بهمن این راگفت ودررا بست.از سرکوچه سایه ای به چشم می خورد لحظه ای بعدیاور دوان دوان به سم تما آمد.بهمن بلافاصله پشت فرمان نشست واتومبیل را روشن ساخت وگفت:
می دونی پونه خیلی حیف بودکه توپیش این مرزبان عمرت روتلف کنی تومی تونی درکنارمن...........
من از تومتنفرم.
بهمن باردیگر به صورتم نگریست ولبخندزد.
- دوست داری حرفت روباورکنم؟ پونه جون خودت هم می دونی که قلبت فقط به عشق من ضربان داره.
سکوت کردم باید راهی برای فرار می یافتم. تحمل حضور بهمن درکنارم برایم غیرممکن بود دیگرازحرکات وحشیانه بهمن خسته بودم وترس این که باردیگر وارد خانه اوشوم تمام تنم را به لرزه در می آورد. من دیگر پونه گذشته نبودم که بتوانم در تنهایی آن خانه به آینده بیندیشم ورفتارهای تندوغیرآدمیزاد بهمن را تحمل کنم م ندیگر طاقت کتک خوردن هم نداشتم حتی دگیر حوصله سروکله زدن باآدمی مثل اورا نداشتم . اتومبیل به حرکت درآمد. یاورهنوز به سمت مامی دوید به پشت سرنگریستم درست می دیدم یکی از ساکها روی زمین جایی که اتومبیل پارک شده بود افتاده بود. بهمن نگاهم راتعقیب کردوبه پشت سرنگریست ولحظه ای بعد بامشت محکم به فرمان اتومبیل کوبید:
- اه لعنتی.
بلافاصله دنده عقب گرفت واز اتومبیل پیاده شد وبه سمت ساک دوید آنرا برداشت و وارد اتومبیل شد. قبل از این که فرصتی پیداکند چاقویی که درجیب پشت شلوارم پنهان ساخته بودم را بیرون کشیدم. بهمن داخل اتومبیل نشست وساک راپشت سرخودانداخت وپایش راروی پدال گازفشرد واتومبیل از جاکنده شد. یاوردستگیره در راگرفت وچندبار به شیشه اتومبیل کوبید ام الحظه ای بعد روی زمین افتاد واتومبیل به سرعت به حرکت خودادامه داد.
بهمن در آئینه نگریست وقهقهه ای سرداد:
- پونه اینو بدون توحتی ارزش اینوکه هم هاین جونوراروبکشم ، داشتی. من همیشه این پونه رومی خواستم.....
لحظه ای بادهان نیمه باز به من نگریست قطره خونی ازگردنش بیرون آمدواو باحیرت همچنان سکوت کرده بود.
- همین جا نگه دار وگرنه منم به راحتی تورومی کشم خودت می دونی به یاداین اثری که روی صورتم انداختی حتماً این کار رومی کنم پس همین جانگه دار.
بهمن به آرامی اتومبیل راکنارکشید.
- آفرین پسرخوب ازا ین به بعدهم فراموش نکن که پونه دگیرهیچ زمانی به توتعلق نخواهدداشت.
بهمن سکوت کرد. یاور باردیگربه سمت مام دوید. هنوزتیزی چاقویم روی گردن بهمن بودکه یاور رسید بدون این که به اوبنگرم گفتم:
- عجله کن ساکها روبیار پائین. آقابهمن اشتباهاً ساکها روتوی ماشین خودش گذاشته.
یاور بلافاصله ساکها رو به بیرون از اتومبیل کشید ومن هم آرام ازکنار بهمن دور شدم ودر اتومبیل رابستم .بهمن همچنان به من خیره بودومن در کنار یاورایستادم.
- به امید دیدار.
بهمن هم لبخندی زدوکمی اتومبیل را به عقب راندوسرش را خم کردوبه من نگریست.
- آره عزیزم به امید دیدار. اما اینوازمن بشنو بهمن نمی ذاره مطمئن باش کفترش رو جلدی می کنه.
بهمن این را گفت وبه سرعت از مادور شد. یاور هنوز با بهت به من می نگریست با تحکم گفتم :
چر اینجا وایسادی برو زودتربچه ها رو از توخونه بیرون بیار.
یاور بدون گفتن کلامی به سمت خانه دوید. همان جاکنار ساکها ایستادم وبی اختیار لبخندی برلبم نشست. آن روز بهمن با همیشه متفاوت بود حتی چشمهایش هم رنگ دیگری داشت ومن علت این همه تغییررا نمی فهمیدم. چند دقیقه بعدمهپاره به سمت من دوید ومرا درآغوش کشید وباهیجان گفت:
- وای پونه چقدر خوشحالم که یه باردیگه می بینمت. مافکر کردیم تورو برای همیشه ازدست دادیم.
- برای چی؟
- برای این که بهمن رومی شناسیم اون انقدرنامرده که....وای نه اگر اون بازم همون بلای پارسال روسرتو.....وای پونه خداچقدر بهت رحم کرد.
بادست پشت مهپاره زدم وبه سختی خندیدم. یادآوری آن روز هنوز برایم دردناک بود.
- خیالت راحت باشه اون دیگه دستش به جسدمنم نمی رسه.
- اما توباید بیشتراز اینامواظب خودت باشی. ازماجرای امروزمعلوم می شه که بهمن بدجوری هوای ماروداره.
به مرزبا ن نگریستم وگفتم:
- آره درضمن فکر می کنم یه خبرچین هم میون ما داره. توبایداونوپیداکنی.
مرزبان دستی میان موهای مجعدش فروکرد.
- مطمئن باش خیلی زودپیدایش می کنم وپوستش روغلفتی می کنم.
این بار سیاوش با اتومبیل به مانزدیک شد.
- خب حالا زودتر سوارشیدتا همه همسایه ها به کوچه نریختن.
به سرعت سوار اتومبیلها شدیم سیاوش در آئینه به من نگریست:
- باورم نمیشه ک هاز عهده اون بربیای!
مرزبان لبخندی زدوسرافرازانه به من نگریست وباسرفه ای صدایش را صاف کردوگفت:
- منم به خاطر همینه که پابندش شدم.
مهپاره باردیگربوسه ای برگونه ام نواخت.
اما این کار که چونه کرد از عهده هیچ کس برنمی اومد اونم در مقابل بهمن تیزی قدعلم کردن کار هرکسی نیست.
مرزبان باردیگر خندید:
- اگه پونه با همه متفاوت نبودکه به همین راحتی همه کاره گروه نمی شدمن بهش ایمان دارم.
دیگر به حرفهای آنه اگوش نمی دادم مانند لحظه آمدن شیشه اتومبیل را پائین دادم وسرم را جلوی پنجره بردم ونفس عمیقی کشیدم. خطربزرگی از سرم گذشته بد. چشمانم را بستم ولبخندزدم خوشحال بودم که از این بازی هم پیروزبیرون آمدم وبهمن شکست خورده ومغموم به خانه اش بازگشت شاید به این وسیله انتقام بلایی را که برسرم آورده بودگرفته بودم.
فصل هفتم -2
برخلاف انتظارم تامدتها خبری از بهمن به گوشم نرسید.مرزبان هم در صدد انتقام از اوبرنیامد تا این که باردیگر به ماخبررسید که خسرو ودارودسته اش برنامه سرقتی ترتیب داده اند. موبه مو برنامه آنها را دنبال کردیم تابه روزموعودرسیدیم. مرزبان خیلی خوشحال به نظرمی رسید ومعتقد بودامروز بهترین روز برای تلافی کردن است من هم مخالفتی نکردم بدم نمی آمد باردیگر با بهمن مواجه شوم واو مجبور به تسلیم در برابرم شود. آن روز خم آخرهای شب بودکه از خانه خارج شدیم ودر نزدیک عتیقه فروشی که آنها قصد سرقتش را داشتن کمین کردیم کوروش از اتومبیل پیاده شد وبه نزدیک عتیقه فروشی رفت وپشت درختی به انتظارایستاد. از بچه های خسرو هم مراد درکنار اتومبیلی سفید رنگ ایستاده وبه ظاهر کشیک می کشید اما بیشتر حواسش به صدای ملایم رادیو اتومبیل معطوف بود. دلشوره عجیبی داشتم دلم می خواست این بارهم چشمان مایوس بهمن به من خیره شود ومن سربلند از این نبرد بیرون روم. بیش از نیم ساعت آنجا به انتظار نشستیم که تیرداد باعجله از درخارج شد وبه مراد اشاره کرد وسوار اتومبیل شدند ولحظه ای بعد سروکله بهمن وخسروهم پیدا شد که باساکهایی در دست به سمت اتومبیل حرکت کردند وساکها را درپشت ماشین قرار دادند. کوروش با دست اشاره کرد واتومبیل سفید رنگ به حرکت درآمد وبلافاصله مسیر روبرو رابرگزید. مرزبان هم بلافاصله اتومبیل را روشن ساخت وبافاصله نسبتاً کمی به تعقیب آنها پرداختیم. مقصد آنه ارا می دانستیم امابهتر بودسایه به سایه اشان حرکت می کردیم تاازمقصدواقعی عتیقه ها اطمینان حاصل کنیم. کمتر ازبیست دقیقه درخیابانها چرخیدیم که بالاخره به خانه خسرو رسیدیم. مرزبان هم قبل ازاین که داخل کوچه شویم اتومبیل را خاموش کرد. خسرو از اتومبیل پیاده شد وبه سرعت داخل خانه دوید گوشا مقصد انتهایی آنها آنجا نبود. تیرداد هم از اتومبیل پیاده شد وداخل خانه رفت. مرزبان وسیاوش به آرامی از داخل ماشین پیاده شدند و درسکوت به سمت اتومبیل سفید رنگ حرکت کردند. برق چاقوهایی که در دست داشتند درزیر نورماه کاملاً به چشم می خورد اما در آن تاریکی مطلق صورتهایشان قابل تشخیص نبود. لحظه ای بعد ردکنار اتومبیل ایستاده بودند وچاقوی تیز مرزبان روی شاهرگ بهمن قرار داشت.
- می دونی شوخی در کارنیست پس مثل بچه آدم عتیقه ها رو ردکن بیاد. به این جوجه هم بگو جم بخوره جونت رو از دست می دی.
از اتومبیل پیاده شدم وبه سمت آنها دویدم بهمن با دست به مراد اشاره کرد واوهمان جا روی صندلی نشست ولحظه ای بعد چاقوی سیاوش در انتظار بریدن گردن او بود. به سمت اتومبیل دویدم در همان لحظه صدای بهمن را شنیدم که می گفت:
- بیا این بازیها روتموم کنیم اصلاً عاقبت خوشی نداره.
- باشه باشه این آخرین باره.
بهمن به اعتراض گفت:
- نه نه توخودت می دونی برای برداشتن عتیقه ها چقدر وقت......
- می دونم درست مثل اون روز که ما.......
بهمن باردیگر به اعتراض گفت:
- اما اون روز من چیزی از شما.....
مرزبان باردیگر لبخند زد:
- درسته اما ازکفایت پونه بود نه سخاوت تو.
آرام دستم را دراز کردم ودر راگشودم .بهمن با تعجب به سمت من نگریست.
- سلام.
بهمن که حالا دیگر کاملاًعصبی شده بود باصدایی که از شدت عصبانیت می لرزید گفت:
- پونه تو به اینا بگو این کارها آخر وعاقبت نداره ما باید با هم دوست باشیم.
- جداً اما توکه دفعه قبل دندونهای تیزت روبه رخ ماکشوندی.
بهمن سراسیمه پاسخ داد:
- من فقط سرخورده وعصبی بودم.
- مثل امروز ما اما تومی تونی به این بازی خاتمه بدی.
بهم نباردیگر نگاه عصبی اش را به من دوخت:
- دیوونه خسرو از حقش نمی گذره.
خندیدم وگفتم:
- توهمه کاره ای . هیچ کس ندونه من یکی می دونم که خسروبدون هماهنگی واجازه توآب نمی خوره.
- اما توبعد از این باید مواظب عقوبت بدی باشی سایه انتقام از امروزتوخونه توومرزبان قامت افراشته.
سرم را تکان دادم وساکها را ازداخل اتومبیل بیرون کشیدم ودر همان حال گفتم:
- مهم نیست ماهم ساکت نمی شینیم خودت هم دیدی در این مبارزه همیشه ما پیروزیم.
بهمن این بار خندید:
- همیشه که شانس نمی یاری.
- اما غالباً که شانس می یارم همین برام کافیه.
بهمن باردیگر لبخندی عصبی زد. ساکها رابرداشتم وبه سمت اتومبیل حرکت کردم. سیاوش ومرزبان آنها را ازداخل اتومبیل پائین کشیدند وبا خود تانزدیکی اتومبیل آوردند. ساکها را داخل صندوق عقب انداختم. درهمان لحظه خسروهم از درخارج شدوباتعجب به سمت ما حرکت کرد هنوز چندمتری با مافاصله داشت که صدای مرزبان بلندشد:
- همون جاوایساوگرنه گلوی بهمن جونت رومی برم.
خسروبا چشمانی که از تعجب گردشده بود به مرزبان نگریست:
- تویی مرزبان؟ باورم نمی شه ما که ظاهراً با هم رفیق بودیم.
- آره اما از این آقاگل پسرتون بپرسید که چطور رفاقت رو زیرپایش گذاشت واون شب با نامردی تموم داشت جواهرات وپونه رو از دست من بیرون می آورد.
خسرو همچنان متحیر به بهمن نگریست:
- درست می گه بهمن؟
بهم نسکوت کردوباردیگر خسروبه مرزبان نگریست وگفت:
- اماباور کن من کاملاً بی خبر بودم.
- می دونم اما باالخره عقوبت خطای بهمن دامن همه تون رومی گیره.
صدای عصبی خسروکاملاً دورگه شده بود که گفت:
- همه که نباید به خاطرخطای بهمن تنبیه بشن.
- برای ما بهمن یعنی همه. خسرو جون م ابا تو اختلافی نداریم بعدازاین قضیه هم دوباره مثل دوتارفیق کنارهم می مونیم اما بهمن باید این بار چوب فلکه به دست وپاش بخوره تابفهمه دنیا دست کیه.
خسرو سکوت کرده بودومن خشم را درنگاهش که حالادیگر آتش از آن زبانه می کشید می دیدم.
سیاوش مراد رابه جلوپرت کردوخودش پشت فرمان اتومبیل نشست اما مرزبان همچنان چاقورا به گردن بهمن می فشرد.
- بروآقا بهمن باید یه مسیری رودرکنارهم باشیم.
بهمن داخل اتومبیل نشست ومرزبان در کنارش جای گرفت. خسروهمچنان ساکت بود واز ظاهرش کاملاً مشخص بود که خون خونش را می خورد اما دم برنمی آورد چون بیشتر از همه به اخلاق مرزبان سیاه آشنا بودومی دانست حتی التماس هم اورا ازتصمیمی که گرفته منصرف نمی کرد.
سیاوش دنده عقب گرفت وداخل خیابان اصلی افتادیم بهمن هنوز سکوت کرده بود باصدایی آرام گفتم:
- دنبال کوروش نمی ریم؟
- نه حتماً حالا دیگه رسیده خونه.
آئینه سمت راست اتومبیل را طوری تنظم کردم ک هصورت بهمن را ببینم اما از چهره اش چیزی خوانده نمی شد خیلی دلم می خواست لب به سخن می گشود وانتظارم هم چندان طولی نداشت.
- خودتون می دونید خسروساکت نمی شینه اون انقدر خره که حاضره به خاطر انتقام.....
- یک بار بهت گفتم تومیت ونی برای جبران اشتباه خودت اونو قانع کنی که مثل همیشه مثل دوتا دوست صمیمی کنارهم زندگی کنیم بی اون که دوباره چنین اتفاقهایی رخ بده.
- اما اگ هخسروازشما بگذره بازم من نمی تونم از پونه بگذرم اون نامردی روبه.....
کمی برگشتم وبه عقب نگریستم برق نگاه بهمن آنقدر تندبود که لحظه ای سخنم را فراموش کردم. به سختی باردیگر حواسم را جمع وجور کردم وگفتم:
- من دست پرورده خودتم. خودت روز به روزحس نامردی رو به داخل خونم تزریق کردی.
یک باردیگرلبخند برلب بهمن آمد نمی دانم عصبانی بودیا خوشحال چون وقتی می خندید دیگر هیچ آثارخشمی در چهره اش به چشم نمی خورد.
- کم کم دلتنگ شده بودم.
بی اختیار لبخندی زدم. بهمن دیوانه بود وهمین دیوانه بازیهایش بیشتر زنها ودخترهایی را که می شناختم دلباخته اش می کرد. در این شرایط اگر هرکس به جای بهمن بود خون خونش را می خورد وحاضر بودگردن مرا ازبیخ بکند. اما حس می کردم با اتفاق امروز عشق بهمن نسبت به من فزونی گرفت این را ازبرق نگاهش وعمق چشمانش فهمیدم. اواصلاً ناراحت نبودبلکه به نظرم خشنودتر از همیشه به نظر می رسید.
- تودیوونه ای.
- می دونم اگه دیوونه نبودم که عاشق تومارخوش خط وخال نمی شدم. توبه جز نیش زدن کاردیگه ای بلدهستی؟
- نه.
- چرا بلدی اما خودت غافلی توبا همه زنهایی که من دیدم فرق داری یه حسی درون توست که آدم ودیوونه می کنه منم یکی ازهمون مجنونای آواره توام.
هم چشمانش وهم لبهایش هم زمان می خندیدند. از اوروی گرداندم سیاوش به سرعت می راند. مرزبان به سیاوش نگریست وگفت:
- همین جا نگه دارتا این گوسفندروبندازیم پائین.
بهمن طبق عادت ابروهایش را بالا داد:
- مرزبان زاغی یک باربهت گفتم بذار همون رفاقت گذشته بینمون بمونه. خودت می دونی اگه به خاطر پونه نبود امروز بیش از صدبار.....
- چه غلطا.....
- نذار که نشونت بدم.
به نظرم مرزبان از طرز سخن گفتن بهمن ترسید چون خیلی زود کنار آمد وگفت:
- خیلی خب از امروز دیگه همه گذشته ها روفراموش می کنیم توفراموش کن که پونه ای بوده وامروزهم چنین اتفاقی افتاده منم فراموش می کنم که چند وقت پیش......
بهمن میان حرف اوپرید وگفت:
باشه امروز روفراموش می کنم اما فکر نمی کنم فراموش کردن پونه میسرباشه. هرکس یه بار اونو ببینه همیشه تصویردوتاچشم مستش به آتیش می کشونه.
- خیلی خب اگه نمیخ وای پونه رو فراموش کنی من حرفی ندارم فقط بدون این طوری خودت رو بیشتر عذاب می دی چون پونه حاضر نیست از من جدابشه.
- یعنی انقدر عاشقه؟
مرزبان به من نگریست انتظار داشت جواب سئوال بهمن را من بدهم ام اهرچه کردم قادرنبودم به همین خاطرگفتم:
- چرا نمی ذاریش بیرون تا بریم داره هواروشن می شه؟
سیاوش بلافاصله توقف کردومرزبان از اتومبیل پیاده شدبهمن باردیگر به من نگریست وآرام زمزمه کرد:
- بازم فکراتو بکن باهمه خریتت بازم می خوامت پس هروقت برگردی خونه من خونه خودته.
سکوت کردم واوهم از اتومبیل پیاده شد.
- حرکت کن.
سیاوش چشمی گفت وبه سرعت راند به پشت سرنگریستم اوهمچنان به سوی اتومبیل ما می نگریست. خسته به خانه رسیدیم .خودم را روی تخت انداختم اما خواب به چشمهای خسته ام را پیدا نمی کرد. دیگر این قضایا هم شادم نمی کرد. باردیگرهمه چیزتمام شد. ماموفق شدیم وپول گزافی به جیب زدیم اما نیم دانم چرا خوشحال نبودم مثل شایدبیست بار قبل که هربار روی این تخت درازمی کشیدم وبه روزبی خاصیتی که گذرانده بودم می اندیشیدم. روزی که جزآن که بارگناهانم رابیشترساخت هبود تاشانه های کوچکم زیر فشار آن خرد شود حاصل دیگری نداشت. روزی که حالا با تمام شدنش جزغم که برخانه دلم خیمه زده ودلم را تاریک ساخته سوددیگری نداشت. ای وای چه برمن گذشته بود چه آسان پونه رفت پونه تمام شد!پونه خاکسترشد وحتی گردهای خاکسترش هم برجای نمانده بود، من دیگر نبودم پونه دیگر نیست! خسته ام خسته، دیگربا این ههمه پول وثروت اعنا نمی شوم. دیگر از این ک ههمه نام مرا بااحترام می برن ومردها سعی می کنندتوجه مرا به سمت خود جلب کنند بیزاربودم. دیگر از عذاب دادن بهمن وبه بازی گرفتن فرهنگ هم لذت نمی بردم روزها وشبهایم یکسان شده ومن تبدیل به یک افعی شده ام که منتظرنیش زدن وآسیب رساندن است به قول بهمن من ماده گرگ درنده ای شده ام فصل هفتم - 3
که همیشه دندانهایم را برای دریدن تیز نگه می دارم. کم کم دارم از خودم متنفر می شوم. من خودم را به پول وشهرت فرختم م نفریب قدرت ر اخوردم اکنون به تمام چزهایی که روزی برایم اهمیت زیادی داشت رسیده ام. آنقدرپول دارم که می توانم خانه ای بخرم وبرای خودم زندگی کنم اما مگر به این آسانی است؟ کسی که در این منجلاب غرق می شود دیگرراهی برای فرار ندارد من مدتهابود دراین منجلاب فرومی رفتم اما دیگر دست وپا زدن بیهوده می نمودونجات یافتن محال به نظرمی رسید. من تاخرخره در این کثافات فرو رفته ام. از این که شیک ترین وگران قیمت ترین لباس را بپوشم وبرای کوتاه کردن موهایم به گران قیمت ترین آرایشگاه بروم لذت نمی برم. دلم هوای خانه را کرده. همان خانه کاهگلی با حیاط بزرگ وحوض گردو آبی رنگ وسط آن. دلم هوای مادرم را کرده. دلم برای پامچال ولاله تنگ شده. نمی دانم چرااین حس غریب بعدازاین مدت طولانی به سراغم آمده هرسال به هنگام پائیزاین احساس به سراغم می آید. وقتی مثل الان اولین نسیم های پائیزی شروع به وزیدن می کند وقتی اولین اولین برگ زرد شده از شاخه جداشده به زمین می افتد دل من هم ، هم زمان پائیزی می شود. بازهم به سالگرد زمان نزدیک شدیم. بازهم همان عشق پررنگ برایم جان می گیرد وبازهم چون سالهای گذشته در این فصل به سوگ می نشینم. به سوگ عشقی که در جوانی مرد.عشقی که در من کر شد تا دیگر نتوانم بدون عصا در این خیابانهای پرازدحام ودحشت بار تهران قدم بگذارم. کاش امکان داشت به گذشته برگردم. بلندشدم وپینجره رابازکردم ونسیم خنکی صورتم را نوازش داد. چشمانم را بستم وباتمام قوا نفس کشیدم وهوای تازه را به ریه هایم هدایت کردم. بوی پائیزهمیشه برایم مست کننده بود امروزهم مست از بوی پائیز بودم. از دیروز از اتاقم خارج نشده بودم. نیم دانم چرا اصلاً حوصله حضور هیچ کس را در کنارم نداشتم. حتی مهپاره که حالا دیگر یکی از بهترین دوستانم شده بود. چندضربه که به در خورد افکارم را ازهم پاره ساخت:
- بله.
- می تونم بیام تو؟
صدای گلدونه راشناختم به همین خاطر بدون این که به پشت سربنگرم گفتم:
- بیاتو.
چندثانیه بیشتر طول نکشید ک هدر باز شد وگلدونه پابه دال اتاقم گذاشت از پنجره روی گرفتم وبه سمت گلدونه نگریستم.
- اتفاقی افتاده؟
گلدونه شانه هایش را بالا انداخت ودستانش را داخل هم فشردفهمیدم خواست های دارد به همین خاطرگفتم:
- چیه؟ اگه حرفی داری بزن.
گلدونه همان طور که دستانش را درهم می فشردبه اطراف نگریست:
- می تونم بنشینم.
به صندلی که کمی آن طرف تر قرار داشت اشاره کردم. او رفت ونشست ام اهمچنان دستانش را به هم می مالید.
به کنار پنجره رفتم وبه شیشه آن تکیه دادم. گلدونه که سکوتم را دید لب به سخن گشود وگفت:
- می دونی پونه، یه خواهشی ازت داشتم.
می دانستم که گلدونه هرگز چشم دیدن مرا ندارد. با این شرایطی که بعداز ورود من به این خانه برایش رخ داده بود ومجبور شد هبود مثل بقیه زنها ودخترهای جمع به حساب بیاید چندان دل خوشی از من نداشت. من رقیب اوبه حساب می آمدم. رقیبی که بدون هیچ زحمتی اورا کنار زده بود. گلدونه که سکوت مرا طولانی دید باردیگر گفت:
- نمی دونم شاید نباید مزاحم تومی شدم.
واز روی صندلی بلندشد.بادست اشاره کردم ک هبنشیند او هم نشست.
- نه یه لحظه حواسم پرت شد. خب بگوچی از من می خوای؟
گلدونه این وپا آن پا کردوگفت:
- نمی دونم اما فکرمی کنم توتنها کسی باشی ک هبتونی رو تصمیمات مرزبان اثربذاری.
باتعجب پرسیدم:
- مگه مرزبان تصمیمی گرفته که من از اون بی خبرم؟
با حالتی عصبی بلندشد وپشت صندلی رفت وبادست آن را گرفت وگفت:
- آخه شما دوروزه اینجاخودتون روحبس کردید. مرزبان هم خیلی عصبیه وبدش هم نمی یاد دق ودلیش روسریکی خالی کنه.
باتعجب به گلدون نگریستم اوبدون این که نگرانی از بابت اشک ریختن باشدقطرات اشک از گوشه چشمش پائین چکید.
- من که نه کاری به شما دارم نه مزاحمتی برای مرزبان ایجادمی کنم. من فقط دلم می خواد اینجا بمونم.
اخمهایم را درهم کشیدم وگفتم:
- تومعلومه داری چی می گی؟مگه قراره کجابری؟
گلدونه دستی به زیربینی اش کشیدوگفت:
- می دونی من عملم یه کم زیاد شده همین موضوع مرزبان وناراحت کرده واون می خوادمنو بفرسته دماوند پیش اسکندروبچه های دیگه اما توروخداپونه من دوست دارم اینجابمونم . من به همه بچه های اینجا عادت دارم حتی به تو هم.......
قدیم به جلو گذاشتم وگفتم:
- نمی تونی یه کم کمترمصرف کنی که صدای مرزبان درنیاد؟
باردیگر بغضش ترکید وباگریه گفت:
- چطوری ؟ پس برای فراراز انی همه غم وغصه چکارکنم؟ توروخداپونه یه کاری برام بکن. خودت می دونی مرزبان بدون نظروخواسته توحتی آب هم نمی خوره تواگه بخوای می تونی اونو وادار کنیک ه منو نفرسته قول می دم مزاحمتی برای زندگی توایجادنکنم.
دلم برایش سوخت. اوهیچ وقت رقیب مهمی برایم نبود. اوکه سکوتم را دید با چشمان ملتمسش به من خیره شد وگفت:
- خب چی شد با مرزبان صحبت می کنی؟
سرم راتکان دادم واوخندید.
- خیالت راحت باشه. ماهمه به حضور توعادت کردیم.
اوبه سمت من آمدو لحظه ای ایستاد وبه صورتم نگریستو بعدیک باره مرادرآغوش کشید وگفت:
- از توممنونم. شنید هبودم ک هتودختر خوبی هستی. من، من هیچ وقت محبت تورو فراموش نمی کنم. دماوند حکم تبیعدگاه روبرای من داشت.
دستی به پشت اوزدم واوهم با خوشحالی اتاقم راترک کرد باردیگر غم بردلم نشست. باید مدتی این بازیها راادامه نمی دادم. خسته بودم ونیاز به استراحت داشتم شاید چندروز وشاید هم چندماه. به هرحال باید برای مدتی از این محیط دورمی بودم. از پنجره فاصله گرفتم وبلافاصله اتاق را ترک کردم. آنقدر در تصمیم راسخ بودم که حتی دیگر تحمل نداشتم. از پله ها که پائین رفتم مرزبان را دیدم که در کناردربا جهان صحبت می کرد بلافاصله پائین رفتم. جهان سخنش را قطع کردوگفت:
- سلام چر اانقدر مضطربید؟
مرزبان هم به سمت من نگریست.
- اتفاقی افتاده پونه؟
سرم را تکان دادم ودر حالی که به سمت اتااتاق مرزبان می رفتم جواب دادم:
- نه فقط چند لحظه باهات کاردارم.
مرزبان بدون این که سخنش را با جهان ادامه دهد به دنبالم روان شد وبامن وارد اتاق شد ولبخندی زد:
- خواب نما شدی پونه؟
- چرا؟
مرزبان شانه هایش را بالاانداخت وخندید:
- نمی دونم انقدر مضطرب به نظرمی آی که گفتم شاید اشتباهی از من سرزده.
روی صندلی نشستم ودستم را زیرچانه ام قرار دادم.
- نه تو اشتباه نکردی.
اما برای لحظه ای به یاد گلدونه افتادم وهمین خاطر گفتم:
- به جز این که گلدونه روترسوندی وتهدیدش کردی که می فرستیش دماوند.
مرزبان هم روبروی من روی صندلی نشست وسرش را تکان داد:
- آهان گلدونه تورو برعلیه من شورونده. نمی خواد پونه جون دلت برای اون بسوزه اگه توبدونی چندبار با حیله های زنونه سعی کرد ت ووراز چشم من بندازه براش دلسوزی نمی کنی.
بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- برام مهم نیست که اون به توچی گفته اما هم تو، هم من خوب می دونیم که اگه گلدونه رو از جمع خودمون کناربذاریم اون از افسردگی می میره. اون هنوز به تو واین خونه تعلق خاطر داره نذارخاطراتش خاکستری بشه.
مرزبان باصندای بلندی خندید ومرا به یاد بهمن وقساوتهایش انداخت بی اختیار با انزجاراز روی صندلی برخاستم وقصدترک اتاق را داشتم که مرزبان خودش را باقدمهای بلندبه من رساند وگفت:
- ناراحت شدی؟
- توآدم بی احساسی هستی من نمی تونم........
- باشه باباجون غلط کردم دلت خنک شد؟ من می خواستم گلدونه بفهمه که.......
- این تنبیه بزرگیه تو حق نداری......
- هرچی توبگی فقط بامن قهر نکن.
باردیگربه سمت دیگر اتاق رفتم وروی صندلی نشستم مرزبان هم با خوشحالی به سمت من آمد وروی صندلی روبرویی نشست وباطعنه گفت:
- چشمات امروز خیلی روز وراز شده.
نگاهم را از نگاهش دزدیدم وبه میز پراز مشروبش نگریستم. اوهم نگاه مرا تعقیب کرداما وقتی جواب سوالش را نیافت باردیگر پرسید:
- نمی خوای بگی از کی وازکجا دلخوری داری؟
آهی کشیدم وسرم را تکان دادم. اما اودرست می گفت باید حرف می زدم واین بهتر بود.
- ببین مرزبان من از خودم دلخورم. احساس می کنم دیگه اون پونه گذشته نیستم. پروبالم شکسته شده یه احساس بدی مدتهاست گریبانم و گرفته واحساس خفگی سراسروجودم رودر برگرفته، من می ترسم از خودم می ترسم. مغزم پرسوالهای گوناگونه که هیچ جوابی براشون ندارم من باید یه مدتی با خودم تنها باشم وتوخلوت به جواب سوالهام برسم.
مرزبان اخمهایش را درهم کشید وانگشت دست راستش را بین دندانهایش گذاشت وبعداز لحظه ای تامل گفت:
- چی می گی پونه خودت می دونی تونباشی کار بچه ها لنگ می مونه چندروزتنهایی وخلوت تومی دونی چقدربه ضرر......
سرم را میان دستانم فشردم.
- وای مرزبان بامن بحث نکن. من دیگه کشش ندارم. دیگه نمی تونم هر روز صبح مثل روز قبل زندگی کنم بدون این که بدونم به کجادارم می رم! من دارم به انتهای خط می رسم من......
می دانستم سخنانم برای مرزبان قابل پذیرش نیست اوکارش را کاری عادی می دانست واز انی کثافتی که در آن دست وپامی زدیم لذت می برد. اونمی فهمید که انتهای خطی که من به آن رسیده ام کجاست باید زان مرا عوض می کردم تا اوحرفم را می فهمیدوخواسته ام را اجابت می کرد.
- می دونی مرزبان من خسته ام وفکر می کنم دیگه مثل اون اوایل قدرت انجام کارهای بزرگ ومهم روندارم. مرزبان من خودم می فهمم که پونه گذشته نیستم.
مرزبان با اعتراض گفت:
- نه تواشتباه می کنی من وتو روزبه روزپله های ترقی رو بالامی ریم توانقدرباهوشی ونظرات عالی داری که باعث شد هفاصله ما از بهمن وگروهش انقدر زیادبشه که اونا باید سرهاشون روبالابگیرن ت ابتونن ما رو ببینن ومنم اعتراف می کنم که بیشتر این پیشرفت رومدیون افکاربکرودست نخورده توبوده ام.
سرم را باتاسف تکان دادم باید راهی برای فرارپیدامی کردم.
- مرزبان من نیاز به تنهایی دارم تاقوای از دست رفته ام رودوباره به دست بیارم. توهم نه نگو.
مرزبان پرسید:
- آخه چه جوری؟
- یه خونه مستقل برام اجاره کن تایه مدتی تنهاباشم.
مرزبان صورتش را درهم کشید وبه اعتراض گفت:
- اینجوری همه چیز بهم می ریزه. خودت می دونی که توماه آینده چندتا......
- آره. آره همه رو به یاددارم. امامطمئن باش اگه من از اینجایه مدتی دوربشم از نقشم توگروه هیچی کم نمی شه. من ازاون جاهم هوای بچه ها رودارم.
مرزبان باتاسف سرش راتکان داد.
- من که نمی تونم جلودارتوبشم توهرکاری که تصمیم بگیری بالاخره انجام می دی ومن هم راهی جز تسلیم ندارم.
بی اختیار لبخندی فاتحانه زدم.
- چیه خوشحالی؟
- خوشحالم از این که توانقدر خوبی! مرزبان مطمئن باش بیشتراز سابق هواتون رودارم.
مرزبان هم خندید:
- قول دادیها؟
- باشه ، باشه.
مرزبان هنوز ایستاده بود بلافاصله اتاق راترک کردم. باید چمدانم را می بستم. چون پرنده ای بودم که از قفسی زرین نجات می یافت. من به زودی آزاد می شدم ومی توانستم آزادانه پرواز کنم. دلم برای خانه مان باآحوضچه آبی رنگ وآب زلال داخل آنتنگ شده بود. دلم برای زب پختنها وتخمه خشک کردنه تنگ شده بود. دلم برای آن شبهای یلدای طولانی ک هباآنصفا گذرانده بودم تنگ شده بود. من دراین چهارسال زندگی نکرده بودم، اینجاهمه چیز داشتم. پول، خانه بزرگ، اتومبیل وخوراکیهای خوش مزه ای که در طول سالهای عمرم هیچ وقت آنها رانخورده بود. اما خوشبخت نبودم، آزادنبودم من حتی دلم برای مادرم باآن شوهرهای کوتاه مدتش هم تنگ شده بود. وای که اگه می توانستم فقط برای یک بار دیگر آن خانه کاهگلی را درکوچه پس کوچه های خانی آباد ببینم هیچ آرزویی دیگری نداشتم هرچندجای خالی زمان هنوزآزارم می دادوحس می کردم ترنم صدایش درنقطه نقطه وجای جای کوچه های خانی آباد پیچیده است. هنوز گاهی به آن روزی که پایم درتاریکی شب در رفت واو مچ پایم را با دستمال خود بست فکرمی کنم . ای کاش آن دستمال را برای همیشه نزد خودنگاه می داشتم تا بوی تن زمان برای همیشه در کنارم می بودای کاش آن نگاههای عمیق را همیشه برای خودم حفظ می کردم وآن چشمهای عسلی خوشرنگ را....وای که اوچقدر زیبابود ومن مدتها حتی از آن همه زیبایی غافل بودم....نمی دانستم چه زمانی گذشت اماوقتی به خودم آمدم تمام وسایلم را گوشه اتاق چیده بودم، آماده کوچ . باید به مرزبان فشارمی آوردم که هرچه زودترخانه ای برایم می یافت.
یک هفته به سرعت سپری شد. مرزبان برایم خانه ای در همان حوالی یافته بود. خان های کوچک با حیاطی نقلی وباغچه ای بسیار کوچک که درخت اناری داخل آن سربه فلک کشیده بود. خانه را در همان نظر اول پسندیدم. دواتاق تودرتو داشت ویک آشپزخانه بسیارکوچک آنجا همانی بودکه می خواستم خانه ای که می توانستم باآرامش سربربالین بگذارم وفقط به رنگ چشمان زمان بیندیشم. بلافاصله تمام وسایلم رابه خانه جدید انتقال دادم واولین شب زندگی مجردی ام را درآنجا گذراندم. چه شبی بودبعداز سالها طعم آرامش راچشیدم هرچه فکر کردم گرسنه ام نبود، به همین علت بدون شام خوابیدم. اما هرکاری می کردم خوابم نمی برد به همین خاطربرخواستم وشروع به نوشتن کردم. نمی دانم چرا بعضی ها از تنهایی بیزارند اما لذت بخش ترین حس برای من همین تنهایی است.