فصل ا دختر درلباسی سرتاسر سفید روبروی پنجره ایستاد. آسمان هنوز روشن بود اما فضای داخل اتاق تاریک .ازتاریکی اتاق دلش گرفت. به دورتادور اتاق نگریست.چقدرخالی بود!آنقدرخالی وتاریک که باز دلش گرفت. اشک درچشمانش حلقه زد. دوروزی بودکه دفترخاطراتش رو می خواند. ازهمان ابتدا تاهمین دیروز. خسته بود، آنقدرخسته بودکه دیگرسرش هم بر روی بدنش سنگینی می کرد. چندروزی بود که نخوابیده بودوچشمانش تاب مقاومت نداشتند وپلکهای سنگینش اصرار به پائین آمدن داشتند. دوست داشت برای همیشه چشمهایش را روی هم می گذاشت ودیگر هیچگاه آن را باز نمی کرد. باید به همه این سختیها وروزهای کسل کننده ویکنواخت پایان می داد. زندگی دیگر برایش ارزش ماندن نداشت . از کنار پنجره دورشد وروی موزائیک های کف اتاق نشست وبه لیوان وکیسه قرصهایی که روبرویش بود،چشم دوخت. دستش را دراز کردولیوانی که قرصها راداخل آن حل کرده بود برداشت. باردیگربه اتاق نگریست . چه روزها وشبهایی را که تنها در این اتاق سرد به امید بازگشتش گذرانده بود و ناامیدی بعداز ناامیدی! از جابرخاست وبه سمت دفترخاطراتش رفت وباردیگرآن راگشود. 21آذر:بازهم تنهاهستم. اوهنوز نیامده. 28آذز: همچنان چشم به راهم. 30آذر: پیشانی ام از ضربه ای که به در خورده شکافته شده وخون ازآن جاری است . دیگر تحمل خواندن این مطالب راهم نداشت. به سرعت برگه های دفترخاطرات راپاره کرد و به هوا پاشید. چند دقیقه بعد اطرافش پر بود از نوشته های ریز ودرشت که از شبهای تنهائیش سخن گفته بود. کاغذی را از روی زمین برداشت ومتن آن را خواند. اشک حسرت از دیدگانش پائین چکید. کاغذ را در دست مچاله کرد ودستش را برای برداشتن لیوان دراز کرد. باید خودرا از این همه درد آسوده می کرد. دیگر توان مقاومت نداشت. لیوان را به دهانش نزدیک کرد ولاجرعه نوشید. جام شوکران از دستش به زمین افتاد واو کم کم به خواب عمیقی فرو رفت. کمتر از نیم ساعت طول کشید تا یکتا به در کرم رنگ خانه دوستش رسید وبلافاصله دستش را روی زنگ فشرد. از دو روز پیش که از هم جدا شده بودند دلش بدجوری ندای بد می داد. آن روز حال پونه اصلاً خوب نبود و او احتمال می داد که پونه به پایان خط رسیده باشد. باردیگر نگران زنگ در رافشرداما بازهم صدایی نیامد . محکم به در کوبید وباصدای بلند اورا صدا زد. اما بازهم سکوت . پسر جوانی که از آن نزدیکی می گذشت به او نزدیک شد وبامشاهده چشمهای اشکبار یکتا هراسان پرسید: - خانم کمکی از من برمیاد؟ یکتا به او نگریست و گفت : - کمکم کنید. دوستم تو این خونه است وظاهراً حالش به هم خورده. - مطمئن هستید که دوستتون اینجاست؟ - بله. خواهش می کنم کمکم کنید. پسر در را برانداز کردو لحظه ای بعد کمی بالا پرید و دستش را به بالای در تکیه داد و خود را به بالا کشید وروی دیوار رفت و از آنجا وارد حیاط شد و در را به روی او گشود. یکتا با عجله وارد اتاق تاریک شد. با بازشدن در نوری به داخل اتاق تابید. یکتا جسد نیمه جان پونه را روی زمین مشاهده کرد. جیغ کوتاهی کشید و به سمت او دوید . دستانش سرد بودو لبانش در حال رنگ باختن. یکتا شیون کنان به سروصورت خو می زد، اما پسر جوان به سمت خیابان دوید تا از تلفن همگانی سر کوچه با اورژانس تماس بگیرد. یکتا همچنان فریاد می زد و به صور ت زیبا و تکیده دوستش می نگریست . پونه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و او نمی دانست برای نجاتش کاری کند. صدای آژیر آمبولانس در گوشش پیچید ودو دکتر سفید پوش به سمت اتاق دویدند. یکتا گریه سر داد. دکتر مسن تر پرسید: -چه اتفاقی براش افتاده؟ یکتا هق هق کنان جواب داد : - فکر می کنم قرص خورده باشه . دکتر جوانتر نبض دختر جوان را در دست گرفت و با تعجب به یکتا خیره شد. دکتر هم به لیوان و کیسه قرصها نگریست وسرش را زا روی تاسف تکان داد و گفت: - حتماً بازم از اون عشقهای مسخره کوچه خیابونی ؟ صدای گریه یکتا بلندتر شد. دستش را روی صورتش حائل کرد و دکتر جوان پرسید : - شما چه نسبتی با خانم دارید؟ - من ..... من دوستش هستم. - خانواده اش کجاهستن؟ مادر یا پدر........ - اون هیچ کس رو نداره! دکتر مسن تر سرش را تکان داد وباتاسف گفت: - پس دختر فراری هم هست. صدای گریه یکتا بلندتر شداما جوابی برای گفتن نداشت. دکتر مسن تر سرش را تکان داد: - به هر حال حال خوشی نداره وباید زودتر به بیمارستان انتقالش بدیم. - کمکی از دست من برمیاد؟ دکتر به سوی پسر جوان که داخل حیاط ایستاده بودنگریست وپرسید: - شما؟ پسر جوان من من کنان گفت: - من از کنار خونه می گذشتم . این خانم از من کمک خواست . من شما رو خبر کردم. دکتر بی توجه به او به سمت آمبولانس رفت و برنکاردی را از داخل آ ن بیرون کشید وبه سرعت به سمت اتاق آمد. یکتا دست یخ زده پونه را رها کرد ودکترها اورا به داخل آمبولانس انتقال دادند. یکتا به سرعت داخل آمبولانس خزید و به صورت بی رنگ پونه نگریست و دستی نوازشگر روی صورتش کشید. پونه را از همان کودکی می شناخت . از آن زمان که در کوچه پس کوچه ها به دنبال هم می دویدند ومادر پونه همیشه با اخمهای در هم گره کرده می آمدو به پونه گوشزد می کرد که بجای بازی به کارهای خانه برسد وپونه بالحن کودکانه اش می گفت: - مامان، منم دلم می خواد با یکتا وچه ها بازی کنم . و مادر پونه با عصبانیت دست او را می کشید و می گفت: - باز هم که روی حرف من حرف زدی . یکبار می گم تا برای همیشه آویزه گوشت کنی . تو الان به اندازه کافی بزرگ شدی وباید بفهمی که در قبال من خواهرت مسئولیت داری . نمی شه که من مثل سگ جون بکنم و تو فقط بخوری و بخوابی . و پونه مظلومانه اشک می ریخت و به یکتا می نگریست . - یکتا هم همسن وسال منه ، اما فقط بازی می کنه. وپریدخت خانم به شدت دست پونه را گرفته و به سمت خانه می کشید و می گفت : - باز هم که حرف اضافه زدی . اگه تو هم یه پدر درست و حسابی داشتی الان با بچه ها بازی می کردی. و یکتا هنوز صدای بسته شدن محکم در را به خاطر داشت و هنوز به چشمهای همیشه گریان پونه می اندیشیدو برای تنهائیش دل می سوزاند! باردیگر سرش را روی دست پونه گذاشت و گریه یر داد. به بیمارستان رسیده بودند، در سفید ریگ آمبولانس باز شد و برانکارد پائین کشیده شد. یکتا به دنبال آنها دوید. بدن نیمه جان پونه به قسمت فوریتهای پزشکی برده شد. یکتا روی صندلی نشست و سرش را میان دستاش فشرد. صدای هیاهو در مغزش پیچیده بود و اعصابش را متشنج ساخته بود. باردیگر صدای پونه در گوشش پیچید و خاطرات گذشته برایش زنده شد. - برام مهم نیست که شما چه فکری می کنید. - باشه هرکاری دوست داری انجام بده اما فکر نکن عشق تا این حد سرکش و دیوونه است که این همه تحقیر رو تحمل کنه. پونه جون من از اون روز می ترسم. و پونه باصدای بلندخندیده بود. - تو نگران نباش عزیزم ، هدف من هم همینه. واو با اضطراب پرسیده بود: - بهتر از اون کسی رو سراغ داری؟ بازهم پونه بود که خندید و گفت: - شاید. یکتا اشک روی صورتش را پاک کرد. یادآوری این خاطرات بیشتر عذابش مداد. مدتها بود که هرزگاهی صدای پونه در گوشش می پیچید. از آن زمان که فهمیده بود عشق چیست.
بار دیگر یکتا صدای پونه را شنید. چشمهایش را بست و به سخنان او اندیشید:
- پونه تو عقلت رو از دست دادی ؟این غرور کاذبی که به وجودت چنگ انداخته توروبه ورطه ناودی می کشه.
- اما من می خوام خوشبختی روبرای تو بیارم. مگه تو نمی گی اون پسر.....
- مگه من می خوام خواستگارای تو رو تور بزنم؟
- نه به خدا یکتا. منظورمن این نبود ، اما من فکر می کنم تو وزمان برای هم مناسب ترید. من، من اصلاً نمی تونم اونو دوست داشته باشم.
- تو خیلی عوض شدی . اون پونه مهربون و شکننده ماههایی پیش دیگه مرده وتو....
یکتا از روی نیمکت برخاست و شروع به قدم زدن کرد. بیش از همه نگران حال زمان بود. اگراو می فهمید که پونه دست به خودکشی زده چه می شد؟ در حالی که با حالتی عصبی قدم می زد چندبار تکرار کرد:
- خدالعنتت کنه فرهنگ که چه آسون همه چیز رو بهم ریختی.
بی اختیار به سمت طبقه بالا حرکت کرد. امروز زمان هم از بیمارستان مرخص می شدوباید برای ترخیص او می رفت. بلافاصله خودش را به طبقه بالا رساند. پشت در رفت. زمان پشت به او روبروی پنجره ایستاده بود. یکتا قدمی به داخل اتاق گذاشت و به سختی و آرام گفت :
- زمان!
زمان به سمت او نگریست و با نگاه غمگینش چشمان اورا کاوید، اما لحظه ای بعد با نگرانی قدمی به جلو برداشت:
- چیه یکتا ؟ چه اتفاقی افتاده؟
یکتابادستپاچگی گفت:
- چرافکرمی کنی باید اتفاقی افتاده باشه؟
زمان با ناامیدی سرش را تکان داد و بار دیگر به سمت پنجره بازگشت :
- از زمانی که پای فرهنگ به زندگیم باز شده حتی برای یک ساعت با آرامش نخوابیدم . تو همه لحظات و ثانیه ها فکر می کنم خبر بدی بهم می دن.
- زمان.
زمان بار دیگر با نگرانی به یکتا نگریست:
- راستش رو بگو. حتماً یه اتفاقی افتاده. تو که دروغگو نبودی . تو هیچوقت به من دروغ نگفتی .
- من.... من.....
- پونه؟
- آره، اما حالش خوبه . توباید......
زمان دستش را به پیشانی گرفت . حالش بد بود. آنقدر بدکه دیگرحتی قادر نبود روی پاهایش بایستد.دستش رابه تخت نزدیک کردو اندکی ازوزن خودرا به آن تحمیل کرد. حتی قدرت حرف ردن نداشت.
آنقدر خسته بود که دوست داشت مثل همین چند ورز پیش که چشم بست و بیهوش نقش زمین شد، می افتادودیگر چشم باز نمی کردو برای همیشه همه این غمها را که چندسال ذره ذره وجودش را خورده بوداز یادمی برد. به سختی دهان باز کرد وباصدایی که گویا در گلو خفه شده بود گفت:
- کجاست ؟ پونه چی ؟..... پونه ، وای که همه چیز چه آسون به هم ریخت!
یکتا قطرات سرگردان اشک را از روی گونه اش زدود و گفت:
- به خدا حالش خوبه. تو نباید به خودت فشار بیاری ..... هنوز حالت خوب نیست.
زمان قدمی به سمت یکتا برداشت وفریاد زد:
حرف بزن دیگه . بگو اون کجاست؟ بگو پونه......
یکتا به سمت در برگشت. زمان حال خوشی نداشت. شاید اشتباه کرده بود ونباید زمان را خبردار می کرد، اما اتفاقی بود که افتاده بود. زمان دستپاچه گفت:
- پس چرا حرفی نمی زنی؟
یکتا به سختی بغضش را فروداد و گفت:
- طبقه پائین.
زمان بی توجه به ادامه سخن یکتا از اتاق بیرون دوید وبه طبقه پائین رفت. بار دیگر قلبش فشرده شد ونفسش به شماره افتاد. دستش را به قلبش فشرد وبه سختی خود را به کنار دیوار کشید. یکتا از پله هاپائین دوید وزمان را در آن حال دید.
- معلومه باخودت چکار می کنی ؟قصدخودکشی داری؟
زمان بدون توجه به سخن یکتا به سختی قدم برداشت واتاقها را یکی بعداز دیگری پشت سر گذاشت ، اما درهیچکدام از آنها پونه رانیافت. با نگاهی پر از سئوال به یکتا نگریست. یکتا که او را منتظر دید کنار نیمکت سفید ایستادو به در روبرویی اشاره کرد وگفت:
- توقسمت مراقبتهای ویژه است .
زمان هنوز به او می نگریست و منتظر ادامه سخنش بود.
- قصد خودکشی داشته. من به موقع رسیدم.
زمان اختیار از کف داد، نزدیک بود به زمین بخورد که دستش را به دیوار تکیه داد واز افتادنش جلوگیری کرد. یکتا به سرعت به او نزدیک شدو دست زمان را گرفت و گفت :
- بیا بشین . حال تو هم خوب نیست.
- چرا؟
یکتا به صورت غمگین و کیده زمان نگریست . چه سختی ها کشیده بودتا اوبار دیگر سر پا بایستد و بتواند زندگی اش را مثل همه ادامه دهد، اما چه آسان همه زحماتش خراب شده بودوآمال وآرزوهایش زیر تلی از خاک مدفون گردیده بود.
- نمی دونم . منم نمی دونم تو این سالها چی به سر اون اومده . اون فرهنگ از خدا بی خبر........
- اسم اون کثافت رو به زبون نیار.
یکتا دست او را کشیدو گفت:
- زمان بیا بشین . تو حالت خوب نیست.
زمان به سختی قدمی برداشت وروی نیمکتی نشست و در سکوت در افکار خود غرق شد.
لحظه ای بعد در اتاق مراقبتهای ویزه باز شد. یکتا از جابرخاست ، اما زمان چون صاعقه از جاپرید وخودش را به دکتر رساند:
- حالش چطوره؟
دکتر لبخند مهربانی زد وزمان نفسی به آسودگی کشید.
- دکتر خطر رفع شد اما این دختر با خودش چکار کرده؟ این همه قرص و .........
- دکتر ممنونم، شما خیلی زحمت کشیدید.
دکتر بار دیگر لبخندی به یکتا زد:
- من وظیفه ام ور انجام دادم. یه ساعت دیگه حالش بهتر می شه و می تونیدباهاش حرف بزنید. اما باید خیلی مراقب باشید که دیگه این کار رو تکرار نکنه. این یک بار هم با این جثه ضعیف کار خدا بود که زنده موند. من فقط وسیله بودم اما اگه یک بار دیگه تکرار بشه نمی دونم چی می شه.
- چشم دکتر قول می دیم مواظبش باشیم.
دکتر سرش را تکان داد و ازآنجا دور شد. زمان هما نطور کنار دیوار ایستاد و چشم به در دوختو چند دقیقه بعد پونه را از اتاق بیرون آوردند.
اوبیهوش روی تخت افتاده بود. زمان به سرعت به سمت او دوید و به صورت تبدار و رنگ باخته اش چشم دوخت. آثار خستگی درچهره رنگ پریده او به چشم می خورد. زمان دستش را به تخت گرفت و همراه پرستار به اتاق رفت. آنها پونه را روی تخت ثابت خواباندند. زمان هنوز به صورت پونه خیره مانده بود ودر آن چهره خسته آرزوهای بربادرفته خود راجستجومی کرد. آرزوهایی را که سالهای طولانی از بهترین روزها وسالهای عمرش را از بین برده بود. قطرات اشک از صورتش پائین چکید. تصور چهره پونه را در این چند سال هیچگاه از یاد نبرده بود.
حتی زمانی که سایه او را از پشت پنجره دید با این همه تغییرات باز هم او را شناخت . او خط به خط چهره پونه را در ذهنش نقاشی کرده بود ودر طی این چند سال با همین خطوط زندگی کرده بود.پس چگونه می توانست او را فراموش کند؟ چهره ای که او را به آتش کشید و جسم و روحش را خاکستر دست تقدیر کرد.
یکتا آرام در کنار زمان قرار گرفت. دوست نداشت خلوت اورا ازبین ببرد. باید اجازه می داد او با خودش ، با پونه وبا زندگی کنار بیاید. باید اجازه می داد او خودش راهش را برگزیند.
از کنار در دور شد و او را تنها گذاشت . باید بار دیگر به خانه پونه می رفت تا وسایل پونه را مهیاسازد. به سرعت از بیمارستان خارج شد. آدرس منزل پونه را به اولین تاکسی داد وسوار شد. کمتر ازنیم ساعتبعد روبروی خانه پونه بود. از جوانی که در آن نزدیکی بود خواست تا از دیوار بالا رفته و در را باز کند. دقیقه ای بعد داخل اتاق بود. چراغ را روشن کرد و به اتاق خلوت نگریست . از سکوت آنجا دلش گرفت. زندگی در چنین محیطی حتی برای یک ساعت او را دیوونه می کرد. به پونه حق داد که دست به چنین کار احمقانه ای زده باشد. به سمت کمد رفت و چند دست لباس برداشت وبار دیگر به اتاق نگریست . اتاق بسیار به هم ریخته بود. به کاغذهای پاره شده که وسط اتاق پخش شده نگریست.
یکی از آنها را برداشت. به یاد آورد که پونه از مدتها پیش خاطراتش را در دفتری یادداشت می کرد. به مطالب داخل کاغذ نگریست. درست حدس می زد. برگه های دفتر خاطرات پونه بود که در اتاق پخش شده بود. دفتر را برداشت و کاغذها را هم از وسط اتاق جمع کرد و روی هم چید و داخل دفتر گذاشت. هر چه کرد فایده نداشت، خیلی دوست داشت بداند در این چهار سال چه بر سر پونه آمده که اینچنین پزمرده و غمگین دست به این کار زده بود. دلش می خواست می دانست جای چاقو روی صورت پونه اثر چیست که او هر بار از جواب دادن به آن طفره می رفت. دلش می خواست بداند در این مدت چه شده و پونه با چه بدبختیهایی دست به گریبان بوده. سئوالهای گوناگون رهایش نمی کرد. به همین علت دفتر را گشود و شروع به خواندن کرد.
نمی دانم باید از کجا شروع کنم . شاید از زمانی که به دنیا آمدم. نه شاید هم بهتر است از آن زمان بنویسم که مامان یعنی پریدخت ملک تاش خاطر خواه بابای پامچال شد. اینطور که شنیدم مامان که بدجور خاطرخواه حسن پسر یکی از هم ولایتی هاش شده بود با اصرار به پدرو نامادری اش سعی می کرد که نظر آنهارا برای ازدواج با حسن مش تقی تغییر بدهد. اما نامادری پریدخت که از ازدواج مادرم به خاطر از دست دادن کلفت مفت و مجانی ناراضی بود مرتب رای پدرش را می زد تا اینکه باباخره مش تقی توانست با وعده وعیدهایی که به اصرار حسن پدر بزرگم داده بوداو را راضی به این وصلت کند. ثمره این ازدواج پامچال خواهر بزرگم بود که دوره خوشبختی او هم مثل همه ما کوتاه و زود گذر بود و پامچال سه ساله بود که حسن مرد ومادرم بیوه شد. بخاطر جوانی وزیباییش مورد توجه دیگر پسران و مردان ده قرار گرفت و خانواده مش تقی که از تعصب خاصی برخوردار بودند اوراعملاً در خانه خودش زندانی کردند ومادرم به آشپزی و تمیز کردن خانه آنها مشغول شد. در این میان چشمای عبید هم خیره به مادرم بود.
مادرم از حسد وکینه زن عبید که در واقع جاریش هم بود بی نصیب نمی ماند وهرازگاهی چیزی گم می شدوتمام تقصیرها به گردن مادرم می افتاد وبعد از کتک مفصلی که از مش تقی وهمسرش که در اصل مادر شوهر وپدر شوهرش بودند، می خورد به گوشه ای می افتاد وبا بدن کبود اشک حسرت می ریخت که ای کاش دنیا وفا می کردو حسن سالیان بیشتری زنده می موندویا حداقل ای کاش در خانه پدرش ومادرش می ماند وهوای شوکردن به سرش نمی زد. لاقل آن موقع فقط توهین و تحقیر یک نفر عذابش می داد اما نگاههای بقیه تا این حد شکنجه دهنده نبود.پامچال هم که از بازی با دختر عمه و عموهایش به طور علنی منع شده بود هراز گاهی گوشه سفه می نشست وباحسرت به بازی آنها نگاه می کرد وبیش از پیش دل مادرم را می لرزاند. تا اینکه یک روز عبید در کنار طویله او را گیر انداخت ودرحالیکه دست دراز می کردتا دبه بزرگ و سفیدرنگ را از دستش بگیرد، مستقیم در چشمهای مادرم نگاه کرد وآرام گفت:
- پریدخت تو منو دوست داری ؟
مادرم که از سخن عبید شوکه شده بود، چشمانش پر از اشک شد وبا صدای لرزانی گفت:
- من زن برادر شما هستم . همیشه و همیشه به جای برادر نداشته ام دوستتون داشتم.
عبید دبه را روی زمین گذاشت و اخمهایش را درهم کشید:
- منظورت چیه؟ یعنی تو هیچ علاقه ای به من نداری؟
مادرم چشمانش را به زیر انداخت وبا بغض پاسخ داد:
- حلیمه اگه این حرفها رو .........
- گوربابای حلیمه.... حلیمه سگ کیه؟ خودمن اونو به زور را می دم تو خونه ، حالا اختیاردار من شده؟
- آخه حلیمه خانم......
عبید قیافه مضحکی از خود درآورد:
- اوه اوه اوه اون دخترننه باباگدای همیشه گرسنه با اون بابای .....از کی تا حالا خانم شده؟
ونگاهی ناپاک به صورت مادرم انداخت و گفت:
- تو خودت رو در ردیف حلیمه قرار نده. تو زیبایی ویک تار موی تو به تمام هیکل حلیمه می ارزه.
اشک بی محابا از چشمان مادرم پائین می چکید:
- اما من.....من نمی تونم.....
عبید دقیقاً روبروی او ایستاد وچشمانش را به چشمان مادرم دوخت:
- عزیزم ، من پای همه چیز می ایستم. من عموی پامچال هستم و می تونم مثل حسن به اون محبت کنم.
- اما خونواده تون؟
عبید چندبار سرش را تکان داد:
- کسی چیزی به اونا نمی گه. هیچ لزومی نداره که اونا به رابطه من وتو پی ببرند. من می تونم مخفیانه عشقم رو نثار تو پامچال کنم و ....
- اگه حلیمه بفهمه؟
عبید دستهایش را در هوا تکان داد ودر حالی که اخمهایش را در هم می کشید گفت:
- مطمئن باش اگه مجبور به انتخاب بشم ، تو رو انتخاب می کنم و حلیمه رو با لگد از خونه بیرون می اندازمو بچه هام رو به دست تو می سپارم تا با پامچال بزرگ بشن.
مادرم سکوت کرده بود وعبید چشمان ریزش را به صورت او دوخت.
- تو به من اطمینان کن. من هم عشقم رونثارت می کنم.
نمی دانم چرا مادرم سخنان عموی پامچال را پذیرفت وبطور مخفیانه طیغه اش شد. اینطور که شنیدم 5 ماه بیشتر از رابطه آنها نگذشته بود کهمادرم باردار شد. نمی دانم آیا باید بگویم پدرم چه کرد؟ چون مادر اعتقادداشت که او باید برای من همان عبید باشد نه بابا.من هم هیچ وقت او را بابا صدا نزدم. عبید زمانی که متوجه شد مادرم باردار است، آن روی سکه را نشانش داد. اون روز مادرم در حال آشپزی بخاطر ضعف زیاد از حال رفته بودومقداری از آب جوش برنج دستش را سوزونده بود.مادر شوهرش که مادر بزرگ من می شد، به سرعت داخل آشپزخانه شدوبادیدن این صحنه مادرم را از آنجاخارج می کند. بعد ازاین که دکتر به بالین مادرم می آید وخبر از بارداری او می دهد، در همان لحظه در برابردیدگان دکتر ده مادربزرگم مادرمرا زیر مشت ولگد می گیردوبعد از آن پدر شوهرش .... مادرم هم هر چه فغان می کند که این بچه متعلق به پسرخودتان است، آنها نمی پذیرندوتهمتهای رنگارنگی به او زده و دامنش را ننگین می کنند. عبید هم در مقابل همه ایستاد وبه سمت مادرم حمله کرد واو را به بادکتک گرفت که:
- خجالت نمی کشی زنیکه به ما وبرادرم خیانت کردی و حالا در برابر چشمای من می گی که من به ته مونده برادرم چشم داشتم؟آشغال پاشو گورت رو گم کن واین ننگ رو از خونه ما بکن.
بعد حلیمه وحشیانه به او حمله ور شده و موهایش را دور دستش پیچیده بود و با فریاد گفته بود:
- ای زنیکه کثیف! پاشو گم شو وحرموزاده ات رو به گردن شوهر من نینداز.
همان شب او را به همراه پامچال از خونه بیرون انداختند. مادرم تا نزدیکهای صبح با پای پیاده و دستهای سوخته در حالی که پامچال را بدنبال خودش می کشید خودش را شهر رساند وهمان جا از حال رفت. بالاخره با هر مصیبتی بود آنها به روستای مجاور که محل تولد مادربزرگم بود رفتند. اما در اونجا هم اورا نپذیرفتندو چند روز بعد ناچار رهسپار شهر دیگری شدند.مادرم شاید خیلی صبور بود شاید هم..... نمی دانم به هر حال هر چه بود او گلیم خودش را از آب بیرون کشید ومرا به دنیای جهنمی آورد. که ای کاش همان زمان که او کتک می خورد من می مردم و هیچ وقت به دنیا نمی آمدم! اما خب بالاخره به دنیا آمدم و کم کم من هم مثل پامچال و مادرم آموختم که چگونه می شود در خانه مردم کار کرد. دو ساله بودم که مادرم برای من شناسنامه ای با نام فامیل خود گرفت وتا چند سال حتی نامی از پدرم نبرد. چهارساله شده بودم و بد وخوب روبه خوبی تشخیص می دادم .آخر کلاً بچه هایی که در شرایط من بزرگ می شوند خیلی زودتر از بقیه بچه ها به بلوغ می رسند و مشکلات را درک می کنند.من هم از همان ابتدا به خوبی مشکلات را می فهمیدم و معنی بدبختی را خیلی بهتر از دیگران درک می کردم. چهره همیشه خسته مادرم و نگاه پردرد وپراضطراب پامچال همیشه عذابم می داد. یادم هست که درهمان زمان با مادرم وپامچال به کارخانه پشم ریسی می رفتیم و موهای پشم را ازآن جدا می کریدم. هر روز صبح همراه با نیم بیشتر دخترها وزنهای همسایه به کارخانه می رفتیم وتاظهر یکریزپشم را از موهایشان جدا می کردیم. من هم با اون قد کوتاهم رو صندلی ایستاده وبه مادرم کمک می کردم . سرظهر وقتی زمان نهار فرا می رسیدآنهایی که شرایط بهتری داشتند از قهوه خانه ای که در داخل کارخانه قرار داشتدیزی می خریدندوچند نفری می خوردند. اما بودجه ما به آنها هم نمی رسید.یک دفعه هم که به مادرم گفتم دلم می خواد مثل همه دیزی بخورم، خوب بغض وصدای لرزانش را درخاطر دارم که با غصه به من نگریست وگفت:
- آخه دخترم ، پول ما به این ولخرجیها نمی رسه. تو که از حقوقمون خبرداری.
من می دانستم که در کارخانه برگترها روزی یک تومان وکوچکترهاروزی پنج ریال می گیرند اما بقیه حرفهای مادرم رو درک نمی کردمو نمی دانستم چراپول ما به خرودن دیزی کفاف نمی داد؟ دیزی که قیمت چندانی نداشت. آن روز مادرم برایمان دیزی خرید ومزه خوش اون برای همیشه زیر دندانم موند. از آن روز گاز زدن به نان وپنیر برایم بسیار سخت تر از گذشته شد. پامچال هم روز به روز ضعیف تر ولاغرتر می شدومدتی هم بود که سرفه های خشک می کرد تا بالاخره زهرا خانم عروس همسایه مون جلوی مادر را گرفت وگفت که شنیده پشم عمل بیماری سل است و ممکن است پامچال هم به سل مبتلا شده باشد. آن شب آن شب مادرم تا صبح اشک ریختودیگر پامچال را برای رفتن به کارخانه ازخواب بیدارنکردوخودش راهی شد. آن روز نزدیکیهای ظهرکه پامچال چشم گشود وآفتاب وسط اتاق را دید، جیغی کشیدوبه صورتش سیلی زد:
- خاک بر سرم. دیدی بدبخت شدم.
من هم که از صدای بلند او ازجا پریده بودم، گریه سردادم. پامچال به سرعت به سمت من خیز برداشت و گفت:
- الهی بمیرم آبجی کوچیکه. نمی خواستم بترسونمت اما حسابی دیر شده. الهی فدات بشم.پاشو زودتر آماده بشیم. معلوم نیست مامان چرا از خواب بیدارمون نکرده.
من هم به سرعت از جای برخاستم.پامچال بلافاصله لباسهایش را عوض کرد وروسری را به دور سرش گره زد ودوان دوان از پله های آهنی وبلند خانه پائین رفتیم.
- چه خبره؟ سرآوردید؟
پامچال به پائین پله ها نگریست و به زهرا خانم که قابلمه غذایی را سمت اتاقش می بردگفت:
- زهرا خانم . عجله امروز خیلی دیر..........
- ای خفه بشی دختر که ترسوندیم. برو بالا و منتظر مادرت باش.
پامچال باتعجب به زهرا خانم نگریست . او همچنان که به سمت اتاق می رفت گفت:
- مادرتون صبح به من سپرد که اگه بیدار شدید بهتون بگم که منتظرش بمونید.
پامچال لحظه ای روی پله نشست اما چند دقیقه بعد از جا برخاست و درحالی که بار دیگرسرفه ای خشک می کرد، به سمت اتاق حرکت کرد. من هم به دنبالش دویدم.ساعت حدود نه شب بود که مامان اومد.خسته بود واز بوی پاهایش مشخص بود که زیاد راه رفته. گوشه ای به دیوار تکیه داد وچشمهایش را روی هم گذاشت وپاهایش را دراز کرد. پامچال لیوانی آب پرکرد وبه سمت مادر رفت. لیوان را به دست او داد.مادر چشم گشود وبدون لبخند لیوان را گرفت وبه لبش نزدیک کرد و سر کشید. پامچال در سکوت به مادر می نگریستو مادر همچنان آب را لاجرعه سرمی کشید.آب که تمام شد، آخیش بلندی گفت وبا گفتن : حسابی خسته شدم، روی زمین غلتید. پامچال دستانش را به سمت پاهای مادر برد وجورابهای پاره وبودارش را بیرون کشیدوشروع به مالش پاهایش کرد.مادر باز هم بدون هیچگونه عکس العملی چشمهایش رابسته بود.بالاخره پامچال سکوت را شکست وگفت:
- مادر ببخشید، می دونم که عصبانی هستید اما به خدا عمدی در کار نبوده. من اصلاً گذشت زمان رو حس نکردم.
مادر بی تفاوت سکوت کرده بود.پامچال بار دیگر زمزمه کرد:
- من می خواستم بیام اما زهراخانم.........
- خودم گفته بودم که به شما اون پیغام رو بده.
پامچال اخمهایش را درهم کشیدو با تعجب پرسید:
- آخه چرا؟
مادر که نارضایتی در چهره اش کاملاً مشهود بود، شانه هایش را بالا انداخت:
- دنبال کار جدید می گشتم.
پامچال باتعجب پرسید:
- آخه چرا؟ما که تازه داشتیم سروسامون........
- می دونم اما چاره ای نبود.
- آخه چرا؟
- دختر چقدر حرف می زنی . حتماً صلاح کار ومی دونم . تو می شه آنقدر تو کارهای من دخالت نکنی؟
پامچال مایوسانه سرش را به زیر انداخت. مادر چشمهایش را از هم گشود وبه چهره زرد ورنگ پریده پامچال نگریست.
- امروز باز هم سرفه کردی؟
پامچال از اینکه توجه مادر را نسبت به خودمی دید خوشحال شد وباشادمانی گفت:
- بله ، اما خیلی کمتر از دیروز. فکر می کنم به پشم حاسیت دارم. مادر درحالی که بار دیگر چشمهایش را روی هم می گذاشت آرام زمزمه کرد:
- خداکنه.
- بالاخره کار پیداکردید؟
مادر بار دیگر چشمهایش را باز کرد وگفت:
- خدانگذره از اون که این بلا رو سرمن آورد. نه باباجان، کار کجاگیر میاد. هرجا می ری یا به کارگرمرد نیازدارن و یا می خوان سرو ته کار رو با پنج یا ده شاهی هم بیارن. با این پول هم که چند روز دیگه باید تو و پونه روبردارم و برم شاه عبدالعظیم گدایی. پامچال با صدا خندید و مادرخسته چشمهایش را روی هم نهاد. من هم خندیدم. شاید سخن مادر خیلی بامزه بود!
فردا باز هم مامان بدنبال کار رفت وبالاخره بعد از سه روز نان خشک وآبخوردن، مامان کار پیدا کرد.می گفت که توی یک خیاط خونه سرنخ قیچی می کنه ویا اطوکاری می کنه. بهرحال کار بهتری بودهرچند که اکثر روزها مامان و پامچال با دست وبال سوخته به خانه بر می گشتندوپامچال نیم ساعتدستش را داخل تشت آب فرو می کردتا آب مرحمی باشدبرای سوختگی دستهایش.جمعه همیشه برای ما بهترین روز بود. روز تعطیل وتمیزی پ. جمعه ها ما وقت می کردیم که به حمام برویم . اون زمان یه حمام در شوش بنا کرده بودند. یک دستگاه بزرگ هم که گرمای فراوانی داشت درکنار حمام گذاشته بودندکه مردم لباسهایشان را در کنار آن بگذارندتا در اثر گرما شپش های لباسها از بین بروند. بعد هم هر کس 20 دقیقه تا نیم ساعت فرصت داشت که زیر دوش مخصوص که داخل مربعی کوچک قرار داشت با صابون مربع شکل سبز رنگ کوچکی تن وسو وبدن خودش را کاملاً بشوید. وای که چه صفایی داشت آن حمام کردنها. بعد از یک هفته شاید هم دوهفته کثیفی مطلق زیر دوش آب گرم می ایتادیم وحمام می کردیم.من و مامان وپامچال زیر یا دوش می رفتیمومامان به سرعت مرا می شست. زمانی که مادر با عجله می گفت : (( سریع تر ، وقت ما تمومه)) بغضی در گلویم می نشست. دلم می خواست بیش از دو یا سه ساعت زیر دوش آب گرم می ایستادم اما چاره ای نبود وباید اطاعت می کردیم. بعدهم به پشت حمام می رفتیم. در پشت ساختمان حمام رختشویخانه قرارداشت.محوطه نسبتاً بزرگی که اطراف آن را دیوار کشیده بودند.از در بزرگی واردآنجا می شدیم. رختشویخانه تقریباً همیشه شلوغ بود بخصوص جمعه ها که زنای کارگر درآنجا حمام می کردند. آبی به شکل جوی از دیوار بیرون می آمد وبه داخل حوضچه مربع شکلی که وسط محوطه بدون سقف قرارداشت می ریخت واز حوضچه هم دوباره وارد همان جوی کوچک می شد وازآن طرف دیوار بیرون می رفت.
همیشه دلم می خواست می فهمیدم که آب آن جوی از کجا تامین می شود، اما جواب هربار مادر مثل همیشه بود.((چه می دونم مادر! چه سئوالهایی می کنی !)) زنها ودخترها همه داخل حوضچه لباسهایی را که یک هفته انبار کرده بودند می شستند و روزهای آفتابی همان جا پهن می کردندوساعتی بعد لباسهای خشک شده را جمع آوری و به منازلشان برمی گشتند.آن روز با آن همه هیجانش برای من بهترین روز بود ومن به انتظار جمعه آینده می نشستمکه اول حمام برم واز شر موجوداتی که سرم را می خاراندند خلاص شوم و بعدهم رختشویخانه. آن روز وقتی به خانه برمی گشتیم سر خیابان متوجه نگاههای خیره مردی کوتاه قد وسبزه رو به مامان شدم، اما مامان توجهی به او نداشت و به سرعت زنبیلش را دنبال خودش می کشید.مرد لبخندی به من زدوازکنارمون گذشت.من بازهم او رادیدم.این بار شکلاتی به دست من داد.از طعم شکلات خیلی خوشم آمد. مرد مهربانی بود اما نمی دانستم چرا پامچال از اینکه شکلات را قبول کردم عصبانی شدوسرم فریاد کشید. دفعه بعد که اورا دیدم دیگر شکلاتش را قبول نکردم وبه سمت خانه دویدم. اما همان روز او به همراه مادرش به خانه ما آمدومادرم مرا صدا کردو گفت:
- پونه بیا بابا رو ببین.
به سرعت پائین دویدم و با آن مرد ردبرد شدم. مادر هرچه پامچال را صدا کرد پامچال از اتاق خارج نشداما اعتراض او هم فایده نداشت. مامان باز هم ازدواج کرده بود. مامان به زهرا خانم می گفت که آن مرد نان خشک می خرد و می فروشد واین طوری امرار معش می کند. زهرا خانم مرتب تبریک می گفت و با خنده چشمکی می زد:
- ای بلا ، پسر عذب رو با دوتا بچه چطور تور کردی؟
ومادرسرش را بالامی گرفت و می گفت:
- وا....اون منو تور کرده. چشم دراومده اونقدر هیزی کردویر راهم ایستاد تابالاخره قبولش کردم.
بابای جدید هم وراد زندگی ماشد. دوسه روز اول خوب بود اما ما همیشه باید طعم بدبختی را می چشیدیم. رحیم حسابی مشروب خور بودوهروقت که مست می کردمادرم را به باد کتک می گرفتوزمانی که من وپامچال برای دفاع از مادر به دست وپایش می افتادیم، تا آنجا که سر پابودمارا به باد کتک می گرفت. زندگی ما شده بود هر شب کتک وفحش وناسزا.رحیم هرشب با عربده به مادرم فحش می دادواو را هرزه می نامیدومی گفت که فریبش داده و از جوانیش سوء استفاده کرده. می گفت که ما لایق همنشینی با او نیستیم .خلاصه کتک وکتک وکتک به طوری که صدای همسایه ها درآمد ورحیم فردای همان روز خانه ای در سنگلج اجاره کردوما را به آنجا برد. اتاقی که اجاره کرده بودیمدر طبقه دوم خانه ای کاهگلی قرارداشت که ÷له های کاهگلی بلندی داشت که به سختی از آن بالا می رفتیم. درآن خانه پنج اتاق دیگرهم بودکه به چهارخانواده اجارداده شده بودوصاحبخانهم دریکی از همان اتاقها می نشست. هنوز دوماه از ازدواج مامان با رحیم نگذشته بود کهمامان باردارشد، آن هم چه بارداری ای ! مامان بی نهایت بدویار بودو رحیم از عق زدن ها وحالت تهوع مامان بدش می آمد.هربار که مادر حالش بهم می خوردصدای ناسزا گفتن او هم به هوا برمی خاستودقیقه ای بعد لگدی به چیزی می کوبیدی واز درخارج می شد ودر را به هم می کوبید وبا گفتن: ((خاک بر سرت رحیم خودت روگرفتار چه نکبتهایی کردی)) از در خارج می شد وساعتی بعد که به خانه بازمی گشت به جای غذا یا میوه ویا حتی پولی که خرج خانه کنیم بطری مشروبی در دست داشت وتلوتلوخوران از پله ها بالا می آمدومادروسپس من وپامچال را به باد کتک می گرفتوبعد ازآن با خرخربلندمی خوابید. فکر می کنم پنجشنبه شب بودکه مامان درد زایمان گرفت. رحیم هنوز به خانه نیامده بود. پامچال بسرعت پائین دوید وخانم صاحبخانه راصدازد.ملوک خانم باچند دستمال به بالا دویدوچنددقیقه بعد یکی دیگراز همسایه ها با عروسش آمدند وتشت آب داغ هم رسیدومادربعداز جیغهای فراوانی که گوشم را می آزرد واعصابم رامتشنج می کرد دختری به دنیا آورد. همان لحظه بود که از رحیم تا سرحد مرگ متنفر شدم. او مادرم را درچنین شرایطی تنها گذاشته وخودش پی عیاشی رفته بود. همان شب بازهم مست وارد خونه شد. ملوک خانم از ترس اینکه مبادا باز هم اون داد وفریادرو از سربگیردومادرم را کتک بزند، اورا به اتاقش بردتامستی از سررحیم بپرد. رحیم هم تا نزدیکیهای صبح فریاد زدوبه در کوبیدتا به خواب رفت. صبح که از خواب برخاست متوجه بدنیا آمدن دخترش شد. رحیم بلافاصله به اتاق ملوک خانم دوید ودخترش را درآغوش کشید وبا خنده گفت:
- اسمش رو تارا می ذارم.
تارا خواهرم بسیارسفید وتپل بودودل هرکسی رو می برد.فکر می کنم تارا دو یا سه ماهه بود که یک روز رحیم با خوشحالی وارد خانه شدوبادادوفریاد اعلام کردکه بلیت بخت آزمایی به مبلغ 30 هزارتومان برده. این پول واقعاً گنجی بوداما چه سود؟!رحیم لافاصله در بالای شهر خانه ای خرید واز مادر خواست که از او جدا شود. مامان هرچه گریه و التمکاس کردفایده نداشت. رحیم آون زمان که مفلس بود مادر را نمی خواست چه برسد به حالا که به این اندازه پولدارشده بود وخودش را فریب خورده می دید. کار هرشب مادر شده بود کتک خوردن والتماس کردن که اگر می شود رحیم طلاقش ندهد.مادر او را به جان تارا قسم می داد ومی گفت حالا که دختری میان آنها وجو دارد نگذارد سرنوشت اوهم مثل سرنوشت شوم من وپامچال رقم بخورد، اما رحیم که پول وثروت چشمانش را کور کرده بود گفت:
- من دخترم را هم با خودم می برموزندگی خوبی برایش فراهم می کنم. دخترمنو در ردیف دخترای خودت قرار نده. دخترهایی که به سلامت تولدشون اصلاً اطمینانی نیست. مادربا صدا می گریست. بالاخره هم مامان تسلیم شد ودر بازارچه عباس آباد تهران نزد محضرداری بنام آقا میرزا از رحیم طلاق گرفت. آن روز پامچال با بغضی که در گلوداشت گوشه ای ایستاده بود و من هم گریان به دامن مادر آویزان شدم. آن روز گریه وبغض پامچال نه از بابت غم دوری از رحیم بلکه از غصه دوری از خواهر کوچیکمان بود. رحیم با قساوت هرچه تمامتر تارا را از آغوش مادرم بیرون کشید. مادر تا نزدیکی در رفت و گریان به در آویزان شد اما رحیم از داخل کوچه بسرعت گذشت. من به پشت در نگریستم.پامچال هم گریه می کرد.چشمان هیز آقا میرزا اندام بلند و باریک پامچال را می کاوید. بالاخره مادر با کمک دفتر دار آقا میرزا از جا برخاست وروی صندلی نشست وحاج میرزا هم مجبور شد چشمان خیره اش را از روی صورت پامچال بدزدو به مادرم که هنوز بیش از 27 سال نداشت نگاه کند.
- پریدخت خانم این همه ناله و فغان واسه چیه ؟ شما جونیو زیبا،تازه اول راهید.
مادر با گوشه روسری اشکهایش را پاک کرد:
- چی بگم حاج آقا.از اول زندگی بدبیاری پشت بدبیاری.نمی دونم این پیشونی نوشت ما چقدر سیاه بود.
حاج میرزا تسبیح سنگینش رو چرخوند وگفت:
- بهرحال خواهرم خدابزرگه.
وکمی صدایش را پائین آوردوگفت:
- می تونم با شما خصوصی صحبت کنم؟
فصل دوم - 5
مادر که تعجب کرده بودبا نگاهش به ما فهماند که از اتاق خارج شویم. دفتردارآقامیرزاهم به بهانه آوردن چای از اتاق خارج شد. آقا میرزا که اتاق را خالی دید بعد از لحظه کوتاهی تامل گفت:
- مشکل شما چیه خواهرم؟
مادر سرش را چندبار تکون دادو دوباره به گریه اقتاد.
- د نشد دیگه، حرف بزن ببینم ، چه مشکلی دارید؟ اون مرتیکه آسمون جل چه امتیازی........
- نه حاج آقا به خدا قضیه این نیست. من عاشق سینه چاک اون نبودم ونیستم.اماحالا که سه تا شده بودند دلم می خواست سروسامون داشته باشیم. یه خونه ، یه جای امن، به مردی که بتونیم.........
- بازهم می تونید همه این شرایط رو در کنار هم داشته باشید.
مامان که منظور حاج آقا میرزا رودرک نکرده بودلبخندی برلب راند. آقا میرزا که لبخند مادر را دید با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد:
- هم توخوشگل وجوونی وفرصت ازدواج مجدد داری وهم دخترت که حیفه به هرکسی بدیش . من می تونم برای شما خونه ای سمت خودمون اجاره کنم وهرچقدر هم که شیربها بخوای به توبدهم که بتونی با دختر دومت به راحتی ........ مادر که هنوز منظور حاج آقا میرزا را درک نکرده بود با تعجب زیاد از جا برخاست و به سمت میز رفت:
- در ازای چه چیز این محبت شما نثار من می شه؟
- من دخترت رو می خوام. حیفه که توی کوچه و خیابون بیفته.
مادر که حسابی برافروخته شده بود با دستای لرزانش موهایش راداخل روسریش کردوباهمان لحن عصبانی گفت:
- آخه آقامیرزا شما بیشتراز 50 سال سن دارید. دختر من 12 ساله است.
آقامیرزا دفترروبرویش را محکم روی هم کوبید واز روی صندلی بلندشدوباعصبانیت گفت:
- من از فاصله سنی خودم اون خبردارم. اما خودت بگو کدوم بهتره؟ دخترت به خونه آدم متشخص وپولداری مثل من بیاد وتو ودختر کوچیکت هم به نون و نوایی برسید یا این که زن یه چلغوزمثل شوهرت بشه که دوروز دیگه بیاد وبا یه بچه همین جا بیاد طلاق بگیره؟ بروبرو بیرون وفکرهات روبکن واگه جوابت مثبت بود برگرد. مامان دوباره روی صندلی نشست ودستانش را روی صورتش گذاشت.اما لحظه ای بعد دوباره آنها را برداشت وگفت:
- من جایی رو ندارم. هیچ پولی هم برای اجاره خونه ندارم. هرچی داشتم اون رحیم گوربه گور شده برداشت وخرج الکلش کرد. آقامیرزا که چشمانش خندان به نظر می رسیدگفت:
- من هم زن ندام پنج دختروپسرم هم ازدواج کردن ورفتن سی زندگی خودشون.فقط من موندم و خواهرم و یه خواهرزاده که توی یه خونه تو همین گودالهای خانی آباد زندگی می کنیم . البته ناگفته نمونه که خونه مال خودمه . حاضرم اتاقی هم در همون نزدیکی خودمون براتون اجاره کنم و مبلغ 2000 تومان هم شیربها بدهم . مادرم هم که مثل همیشه به سرعت تصمیمش را می گرفت از جای برخاست و گفت:
- بهتره به پامچال بگم بیاد وبا شما آشنابشه.
آقامیرزاهم لبخندزشتی زدومادر به سرعت در راگشود وگفت:
- پامچال بیا مادر اینجا!
پامچال به من نظر کوتاه انداخت، انگار دلش گواه بد می داد.باچشمهای نگران وارد اتاق شدومادر بدون هیچ مقدمه چینی گفت:
- عزیزم قراره با آقامیرزا قراره بریم خونه شون روببینیم.
پامچال بانگاهی هراسان به مادر نگاه کردوآرام زمزمه کرد:
- بازم شوهر جدید؟
مادر خندید وگفت:
- نه این بار بخت یاربود ودختر بزرگم رو عروس کردم.
پامچال که ازهیجان به خود می لرزیدبازانو به زمین افتاد.
- مادر!
مادر بااخم به طرفش رفت ودستش روگرفت واز روی زمین بلندش کرد:
- آقا میرزا لطف کردند وتورو به همسری پذیرفتن. این بهترین اتفاقیه که ممکن بود در زندگی تورخ بده. از این به بعد دیگه طعم نون وپنیر رو از یادمی بری ودرکنار آقامیرزا... پامچال که حیا می کردباصدای بلند فریاد بزند، گوشه ای کز کردواشک پهنای صورتش راپوشاندومن فهمیدم که همیشه عروسی کردن همراه با شادی وخوشبختی نیست.آن نگاه پامچال راهیچ وقت از یاد نمی برم.آن روز چنان اشک می ریخت وبه مادر التماس می کرد که دل صدنامادری به حال او می سوخت ، اما مادر باقساوت تمام حکم کردکه باید به همسری آقامیرزا درآید. فردای هان روز میمنت خانم خواهر آقامیرزابه همراه دخترش به خواستگاری پامچال آمدند.وای که چه غرور وتکبری.اصلاً عارشان می آمد وارد خانه ماشوندودختر مغرور او باسقلمه های فراوان از مادرش خواست که زودتر مجلس راتمام کنند.میمنت خانم هم با آن کفشهای بدرنگ قرمزش مستقیم به چشمهای پامچال خیره شدوابروهای نازکش روبالادادو گفت:
- عروس ایشون هستند؟
مادرم سرش را تکون دادومیمنت خانم کیف وکفش سفیدرنگی بایه روسری سفیدجلوی مادرگذاشت:
- اینم نشون ما. فرداآقامیرزا فرمودند بیائیدمحضرتاعقدکنند. نگاهی به دورواطراف کردودوباره گفت:
- شماکه فکر نمی کنم فک وفامیلی داشته باشید!
مادرسرش رو به علامت نفی تکون داد ومیمنت خانم باز ابروهاش رزبالاداد:
- پس لزومی به مراسم و ولیمه دادن نیست.
مادر به آرامی زمزمه کرد:
- خونه وشیربها؟
میمنت خانم کیف قرمز رنگش را از روی زمین برداشت ودرحالی که عزم رفتن کرده بودوگفت:
- آقامیرزا اتاقی در همون گودالهای خانی آباد براتون اجاره کرده. بعد از عقد اونجا رو می بینید. شیربها رو هم دو سه روز بعد از عقد می دیم. مادر عرق روی پیشونیش رو پاک کرد:
- هرطور شما مایلید.
دختر میمنت خانم با افاده تمام از جا برخاست ومیمنت خانم در حالی که به سمت در می رفت گفت:
- پس تا فردا.
واز آنجا خارج شد.مادر به دنبال اودوید.اما پامچال گوشه اتاق کز کرده وگریه را سردادومن به کفشهای سفید عروسی او که به نظرم بسیار زیبابودچشم دوخته بودم.فرراصبح پامچال کفشها را به پا کردو روسری سفید رنگ را هم سرکردونگاهی اشک آلود به داخل آینه شکسته ای که روی تاقچه بودانداخت ومن باخودم فکرکردم که او در لباس عروسی چه زیبا شده است.هرچند هیچ شباهتی به عروس نداشت.مادر رز صورتی رنگی از داخل کیف زوار در رفته ای که داخل صندوقچه گوشه اتاق قرار داشت، برداشت وبانظری به اندام باریک پامچال لبخندی زد وگفت:
- بیا این روهم بزن تا خوشگل بشی.
بغض پاچال ترکید وصدای گریه اش در اتاق پیچید. مادر دستش را روی دهانش گذاشت:
- د پامچال معلومه چت شده؟چرازده به سرت؟هردختری آرزو داره تواشرایط توقرار بگیره. یه مرد ثروتمند وخونواده دار. اون نامداره، می فهمی یعنی چی ؟ یعنی اونقدر آدم مهمی که خیلی ها به خاطرش خیلی کارها اتجام می دن.اون می تونست بره دختر سفیر ،سفرا رو بگیره اما نمی دونم چی زد تو سرش که خر شد وبه خانواده ما نظری کرد.
- مامان، توروخدا به من رحم کن.من جای نوه اون هستم.
- چه غلطا!والله ما هم همین طوری شوهر می کردیم و جیکمون هم درنمی اومد.اصلاً کجا از دختر سئوال می کردن که .....
- اما مامان من نمی تونم!من از غصه می میرم.
مامان عصبانی چادر سفیدش رو سر کرد:
- به درک! مردی میام وکفنت می کنم.
صدای گریه پامچال بلندتر شد.مادر که از حالت صورتش واضح بودکمی از عصبانیتش کاسته شده ارام به سمت پامچال آمدو دست او را در دست فشرد.
- مامان الهی قربونت بشه .بخاطرمن وپونه این فداکاری رو بکن. بذار یه جای خواب داشته باشیم. به خدا دو روز دیگه صاحبخونه اسباب اثاثیه مون رو می ریزه تو خیابون. بعدهم پونه رو باید بفرستیم گدایی و خودم هم.....پاشو مادر،پاشو این و به لبت بزن وباخنده به خونه شوهرت برو. آقامیرزا هم مرد خوب وباخدائیه ومی تونه.......
پامچال بدون اینکه توچهی به ادامه صحبت مامان کند،اشک را از روی صورتش پاک کردورز رو از دست او گرفت واز جابلند شد وروبروی آئینه آن را روی لبش کشید. من به سرعت دویدم وبه لبهای او خیره شدم.
- آبجی میدی منم بزنم؟
مادر اخمی کردو از اخمش فهمیدم که در خواست درستی نکردم.پامچال خم شدوصورت مرا بوسیدوبوی خوش از لبهایش به مشامم رسیدوبا حسرت به رز لبی که در دست داشت نگاه کردم. مادر با عجلهدر را باز کردو چادر سفیدش را دور کمرش بست:
- پس بدوئیددیرشدها.
کمتر از نیم ساعت طول کشیدکه به محضر آقامیرزارسیدیم.آقامیرزاباظاهری اخمو وجدی که هیچ شباهتی به تازه دامادهانداشت پشت میزنشسته بود وزمانی که ماداخل اتاق شدیم مثل خواهرش از جایش بلند نشد.مادر لبخندی برلب راندوبا صدای بلند سلام کردوخواهر زاده آقامیرزا با تحقیر به صورت پامچال نگاه کردو میمنت خانم با صدایی که به سختی شنیده می شد جواب سلام مادر را داد وآقا میرزا سرفه ای کرد:
- پامچال خانم بیائید جلو تا این جارو امضا کنید.
وبا انگشت به دفتری که روی میز قرار داشت اشاره کردو درهمین حین به سرعت صیغه عقد را جاری کرد. همیشه و همیشه صدای بله لرزان پامچال در گوشم پیچیده. خیلی دلم می خواست می دانستم پامچال در آن لحظه به چی فکر می کرد. صدای کف زدن مادر در اتاق پیچیدومیمنت خانم کیفش را از روی میز برداشت وبه سمت مادر نگریست.
- من ودخترم جایی دعوت هستیم، پس با اجازه شما.....
مادر به آرامی زمزمه کرد:
- عروس رو تا خونه اش همراهی نمی کنید؟
میمنت خانم به آقامیرزا نگریست.
- خود آقا میرزا هستند،ماهم مهمونی دعوت داریم واگه نریم میزبان ناراحت می شه.
آقا میرزا گفت:
- شما راحت باشید خواهر، من همراهشون میرم.
دختر میمنت خانم از روی صندلی بلند شدواتاق راترک کرد.به آرامی در گوش مامان زمزمه کردم:
- چه دختر بی ادبی !
اما مامان با آرنج محکم به پهلویم زد:
- خفه شو می شنوه.
میمنت خانم هم در گوش آقا میرزا چیزی زمزمه کردوبعدبه سمت مانگریست.
- خب من باید زودتربرم.امروز خونه برای عروس وداماد خالیه. فردا صبح میایم و.......
مادر سرش رو تکون داد:
- بله بله حتماً.......
میمنت خانم هم بدون گفتن هیچ تبریکی اتاق را ترک کرد. مادر به آرامی دوباره زمزمه کرد:
- ببخشید آقامیرزا، خواهر شما از این وصلت راضی نیستند؟
آقامیرزا پیپش را روشن کرد ونگاه خیره اش رو به صورت پامچال دوخت:
- مهم نیست . بالاخره اون معتقده که خانواده دارای آبروست ومن باعث بی آبرویی شدم اما به نظر من پامچال ارزش این بی آبرویی رو داشت.مادر که از لحن توهین آمیز آقامیرزا عصبی شده بود از جابرخاست وحرص خود را بافشردن دست من خالی کرد. آهی عیف از سینه ام برخاست واشک از گوشه چشمم پائین چکیداما مواظب بودم کسی متوجه حالم نشه .
آقا میرزا از پشت میز برخاست وآروم در کنار پامچال قرار گرفت وگفت:
- دختر لباس مناسبتری نداشتی که به تن کنی ؟
پمچال نگاهی به لباس گلدارش کرد واز شرم سرش را به زیر انداخت.آقا میرزا بی توجه به پامچال دفتر بزرگ را داخل گاو صندوق گذاشت واز در خارج شد ومنتظر ماند تا ماهم از در خارج بشیم.بعد در را پشت سرمان قفل کرد. او به سرعت از پله ها پائین می رفت ومادر پیچ و خم کوچه هاتقریباً به دنبالش می دویدیم تا گمش نکنیم. مادر آرام آرام غر می زد:
- مرتیکه عوضی خجالت می کشه با ما را بره. اگه اینطور بود پس چرا دختر مثل گلم رو عقد کرد؟پدر فقربسوزه که آدم رو چقدر خوار وذلیل می کنه وگرنه به پریدخت، یکدونه حاج آقا ملک تاش کسی جرات می کرد ازگل نازکتر بگه؟ حالا کارم به جایی رسیده که عارشون می شه با من همگام بشن. پیرمرد خرفت!
مامان از کلمه ای که ناگهان به دهان آورده بود پشیمون شد وبه پامچال که گوشه روسریش رو گره می زدنگریست واز نگاه او شرمنده شد. خودش قبول داشت که آقامیرزابرای او هم پیر بود،پس چرا حاضرشد؟اما مادر چاره ای نداشت. اشکی از گوشه چشمش پائین چکیداما بلافاصله آن را پاک کرد. سعی کردبه خود بقبولاندکه تصمیم درست وبجایی گرفته. آقامیرزا در پیچ کوچه ای ایستاد وکلید را داخل قفل چرخاندو وارد خانه شد. خانه ای کاهگلی با بنای بسیار قدیمی . خانمی نسبتاً فربه از در اتاقی بیرون اومد ولبخندی برلب راند:
- سلام آقامیرزا،مستاجرهای جدیدآوردید؟
آقامیرزاتسبیح داخل دستش را درون جیبش انداخت:
- آره مرضیه خانم ، لطف کن اتاقشون رو بهشون نشون بده که حسابی وقتم تنگه.
مرضیه خانم جارویی را که در دست داشت گوشه حیاط انداخت و گفت:
- بله بله ، بفرمایید.
ودر اتاق تارک را گشود.
- چقدر بوی نا می ده!
مرضیه خانم به مادر نگریست :
- دیگه با این کرایه اتاق بهتری گیرتون نمیاد.
مادر از روی تاسف سرش را تکون داد ومن به داخل اتاق دویدم.اتاقی که شاید بیشتر از 6متر نبود. تاریک وبدون هیچ پنجره ای . مادر آهی کشید .به خاطر این اتاق دخترش را چه آسون به میرزا واگذار کرده بود. اما لحظه ای بعد امیدی در دلش بنشست. می توانست با شیربها کمی به زندگی سروسامان بدهد. مادر چمدانمان را گوشه اتاق گذاشت. مرضیه خانم لبخندی بر لب نشاند وگفت:
- مبارک باشه آقامیرزا، عروس خانم ایشون هستند؟
آقامیرزا سرش را به معنای تائید تکان داد.
- خب ما می ریم.
مادر با تعجب به آقامیرزا نگاه کردو گفت:
- مگه ما نباید بیاییم همراه عروس ببینیم خونه و زندگیش کجاست؟
آقامیرزا اخمهایش رو درهم کشید:
- ما همچین رسمهایی نداریم. اگه اینطور بشه نمی گید در وهمسایه چقدر حرف پشتم در میارن؟ من پنج تا بچه دارم......
آخه تقصیر ما چیه؟من زن بیوه به تو ندادم. دخترم آرزو داره.اینکه رسم عروس بردن نیست.
- گفتم ما همچین رسمهایی نداریم.اصلاًمن دوست ندارم خانواده زنم هی هر روز مزاحم حال و احوال ما بشن.خانم بذار ما زندگیمون رو بکنیم واینقدر.....
اشک از چشمان مادر جاری شد.
- تورو به خدا آقامیرزا این دختر بدون پشته وکسی رو نداره.
آقامیرزا بی توجه به حرفهای مادر، دست پامچال را گرفت وبه سمت در برد.
- گفته باشم، زیاد خوش ندارم هر روز راه بیفتید وبیاییدآبروم رو تو در وهمسایه ببرید.
آقامیرزا این را گفت وپامچال راکشان کشان با خود برد.پامچال با چشمهای اشک آلودش به پشت سر نگاه کرد:
- مامان بذار همین الان برگردم. هنوز دیرنشده.
ومادر گوشه دالان نشست وزانوهایش را درآغوش کشید وصدای گریه اش در فضا پیچیدوهمسایه های حیاط از اتاقشان سرک کشیدند. مرضیه خانم لیوانی آی به دست مادر داد وبا همدردی گفت:
- غصه نخور عزیزم، خدابزرگه.آخه حیف اون نبودکه....چی می گم، اصلاً به ما چه ارتباطی داره؟
مرضیه خانم این را گفت وداخل آب انباری که در نزدیک اتاق ما بود رفت.مادر با اشک وآه وارد اتاق شد. آنقدر پول نداشتیم که وسیله روشنایی مهیا کنیم.به همین خاطر در همان تاریکی نشستیم.آن شب مادر تا توانست به رحیم که این بدبختی را نصیبش کرده بودفحش داد ودلش هوای تارا را کرد.فردا صبح مادر منواز خواب بیدار کردوگفت که باید سری به عموی تارا بزنیم واز او خبری بگیریم.با خوشحالی ازجابلندشدموبلافاصله صورتم را شستم وهمراه مادردویدم.راه زیادی را پیاده رفتیم ویک بارهم سوار اتوبوس شدیمتا به خانه عموی تارا رسیدیم.زن عموی تارا با محبت ازماپذیرایی کرد وبعد از آن به ما خبر داد که پدر تارا زن جوانی گرفته والان در بهترین نقطه شهر زندگی می کنند. مادر با اه وافسوس از خانه آنها بیرون آمد .باهم به خانه برگشتیم.سه روزگذشت اما هیچ خبری از آقامیرزا و وعده ای که داده بودنشد. آنقدر دلم برای پامچال تنگ شده بود که برای دیدنش لحظه شماری می کردم.بالاخره طاقت مامان هم تمام شدوباالتماس از مرضیه خانم آدرس منزل آقامیرزا را گرفت. با کمی گشتن در کوچه پس کوچه های تنگ و باریک خانی آباد،خونه آقامیرزا را پیداکردیم.مامان بی اختیار دست مرا محکم در دست فشرد.گویا قصد داشت با این کار کمی از اضطرابش را کاهش بدهد.هنوزدر رانکوبیده بودیم که در روی پاشنه چرخیدوخواهرزاده لوس وننر آقا میرزااز در خارج شد.به محض مشاهده ما سرش را به سمت دیگری چرخاند وبدون سلام واحوالپرسی به سوی انتهای کوچه حرکت کرد. مادر دندان قروچه ای کردو باحرص گفت:
- دلم می خواد یک کتکت درست وحسابی بزنمش. دختره بی تربیت!هنوز به پشت سر می نگریستم که مادر دستم را کشیدوکمی به در نزدیک شدیم. مادر چند تقه به در کوبید ولحظه ای بعد در با صدای میمنت خانم باز شد.
- کیه ؟ کیه؟
- سلام میمنت خانم ،اومدیم سری به عروس خانم بزنیم.
میمنت خانم نگاه نامهربانش را به من دوخت وگفت:
- به این زودی براش دلتنگ شدید؟
مادر که سعی داشت چهره اش خشمگین نشود، با حالتی کاملاً خونسرد گفت:
- بله، تعارف نمی زنید؟
میمنت خانم کمی خودش را عقب کشید ومن ومامان وارد حیاط گرد آقامیرزاشدیم.همیشه آرزو داشتم در چنین خانه ای بازی کنم. حیاطش باغچه زیبایی داشتو پامچال می توانست به تنهایی و بدون حضور بچه های همسایه پاهایش رادر پاشویه بشوید. صدای پامچال افکارم را پاره کرد. برای لحظه ای دلم برایش سوخت.نگاه پامچال خوشبخت نبود واز آن چشمهای آهوئی اش غم میابرید وهاله ای از اشک نشان دل پردردش بود.
- سلام مامان.
مامان هم به سمت پامچال نگریست وبعد چند گام بلند به سوی او برداشت،من هم به سمت پامچال کشیده شدم. نزدیک او رسیده بودم که مادرم دستم را رها کردوپامچال را درآغوش کشید.
- دخترم انشاء ا..همیشه سفیدبخت باشی.
پامچال نگاهش را به زمین دوخت ومن هم به دامن پرگلش اویزان شدم. لحن تند آقامیرزا قلبم رالرزوند.پشت دامن پامچال مخفی شدم.
- هنو هیچی نشده چراچادر چاقچور کردید وراه دراز کردید؟فکرکردید منم مثل شما گداگشنه ها بی آبرو هستم که دم به دقیقه کلون در خونه ام رو بکوبیدومزاحم مابشید؟
مادر با دلواپسی گفت:
- خب دلتنگ پامچال شده بودم آقامیرزا. حق بدید.دخترم خیلی کوچیکه ونیاز......
- اون موقع که قصد شوهردادنش روداشتید این فکرها رو می کردید.حتماًباخودتون فکرکردید درآخور بازه وماهم می تونیم حسابی بچریم.اما کورخوندید. آقامیرزا تا به حال اجازه نداده که......
- شما به من قول داده بودید که شیربها......
آقامیرزاچندگام به سمت پامچال برداشت وگوشه لباس اورا چون زباله گرفت وبه سمت ما هول داد:
- بیا اینم دخترت،فکر کردی آقامیرزا عقلش رو از دست داده که بخاطر یه دختر پاپتی اینهمه.....
مادر اشک چشمش روپاک کرد:
- حالا که اونو تصاحب کردی دلت رو زد. روزی که دون می پاشیدی پاپتی بودن من ودخترم رو ندیدی؟بگوچشمات رو....
آقامیرزا باعصبانیت گامی به سمت مادر برداشت وسیلی محکمی به گوشش نواخت:
- زنیکه بذار احترامت حفظ بشه تا چهارتالیچاربارت نکردم برو ودیگه اینطرفا پیدات نشه که دخترت رو می فرستم پیش خودت تاشریک گدائیت بشه.مادر با گوشه چادر سفیدش اشکش راپاک کردومن به داخل اتاقی که پامچال از آن خارج شده بودنگاه کردم.سرتاسراتاق خالی بود وفقط در وسط اتاق تکه فرشی خودنمایی می کرد. اما در زیر تاقچه سفید وسبز چند تخته فرش دستباف لوله شده بودکه ذهنم را به خودش معطوف کرد.چرا این فرشها دراتاق پهن نشده بود؟مادر باز هم دق دلی اش راسردستمن درآورد:
- بیا بریم ذلیل شده؟
این را گفت ومرا به سمت درکشید. صدای بغض آلود پامچال بلندشد:
- مامان نرو!
اما مامان که غرورش برایش از همه چیز مهم تر بود بدون نگریستن به پشت سر از در خانه خارج شدومنصدای میمنت خانم راشنیدم:
- توچرا اینجا وایستادی وآبغوره می گیری؟ مگه نمی دونی شب مهمون داریم عجله کن که کار زیاده.
به مامان گفتم:
- مامان کاش پامچال رو هم باخودمون می آوردیم.
ومادر چشم غره ای رفت:
- اون دیگه شوهر کرده. می دونی اگه طلاق بگیره مردم پشت سرمون چی می گن؟
باهمون بچگی گفتم:
- خب مردم هر چی می خوان بگن. بذار پامچال بیاد خونه مون.اون امروز همه اش داشت گریه می کرد.
- دختر مزخرف نگو.توکه این چیزها رو نمی فهمی .زندگی که به این راحتی نیست.
مادر تارسیدن به خانه دیگر حرفی نزد.درخانه را که باز کردیم حیاط خیلی شلوغ شود وتقریباًهمه همسایه ها با بچه هایشان در حیاط حضور داشتندوصدای همهمه ای بلند بود. به مادر نگاه کردم تا بفهمم علت این همه شلوغی چیست. اما مادر بی توجه به نگاه من به سمت اتاق پیش رفتومرا هم به داخل کشید. هنوز کاملاً وارد اتاق نشده بودیم که مادر به گوشه ای دوید وسرش را روی بالشی گذاشت وهق هق گریه اش در اتاق پیچید. من هم زانوهامودر آغوش کشیدم ودرهمان حال کنار در کز کردم. صدای مرضیه خانم گریه مادر را بند آورد:
- پریدخت خانم نمی خواین رب درست کنین؟
مادر سرش رو از روی بالش برداشت واشکهایش را زدود وبه سمت در رفت وآن را باز کرد:
- من نمی دونستم که امروز رب درست می کنید!
- مهم نیست. فاضل پسرم میوه فروشه وچند جعبه گوجه برای فروش توحیاط گذاشته.
مادر من من کنان گفت:
- من فعلاً پول خرید ندارم. دستم خالیه.
از خجالت سرم را به زیر انداختم.مرضیه خانم که لحنش چون فرشته های مهربان داستانهابودگفت:
- مهم نیست می تونی هفته دیگه پولش روبدی.
- باشه مهم نیست. توودخترت بیایید کمک من . می دونید که کمر درد دارم و اینقدر کار سرم ریخته که فرصت رب پختن ندارم.شما به جای من رب بپزید منم مقداری از اونوبه عنوان دستمزد به شما می دم.
مادر از پیشنهاد مرضیه خانم خوشحال شده بودبه سرعت چادرش را به آن طرف اتاق انداخت وبه من نگاه کرد:
- بیا دیگه دختر.
به سرعت از جابرخاستم وموهای آشفته ام را به پشت گوش زدم.صدای فاضل پسرمرضیه خانم آمد:
- یاا....یاا....
مادر خود را کمی کنارکشید وفاضل از خانه خارج شد. ما هم به دنبال مرضیه خانم به سمت حیاط رفتیم.حیاط آنقدر شلوغ بود که در نظر اول نمی شد همسایه ها راشناخت.از بچه 7ساله تا زن 40 ساله در کنار الک با آبکشهایی که روی قابلمه قرار گرفته بود ایستاده بودند وبا دست گوجه هایی را که چند روز پیش له کرده بودند وسه چهار روز در مقابل آفتاب قرارداده بودند تا کاملاً له وپخته بشوند را می مالیدند تا گوشت گوچه به خوبی از پوستش جداشود.درگوشه گوشه حیاط هم آتش در ست کرده بودند،شب تاصبح بایدگوجه روی آتش می پخت تاکاملاً جابیفتد.من در کنار مادر نشستم ودستم را که تازه شسته بودم داخل الک فرو کردم وشروع به فشار دادن کردم. چه لذتی داشت. گوشت گوجه ها یکی پس از دیگری وارد قابلمه های بزرگ می شدودر ته آبکش فقط پوستها به جای می ماند. آنقدر از این کار لذت بردم که بلافاصله به سراغ آبکش دیگر رفته شروع به مالش گوجه هاکردم.کمال پسر 6 ساله همسایه کنارم ایستادوآرام زمزمه کرد:
- خیلی این کار رو دوست داری؟
به او نگریستم .دومین باربودکه او را می دیدم.پسر بدی نبودوچهره بانمکی داشت.لبخندی زدم وگفتم:
- آره خیلی.
خوشحال شد:
- پس بیا آبکش منم مال تو.
به آبکش او که تقریباً دست نخورده بود نگریستم وسرم را تکان دادم. خوشحال به سمت حوض گرد و آبی رنگ وسط حیاط رفت وپایش را توپاشویه شست وبعد به سمت توپ پلاستیکی وسط حیاط دوید. اولین لگد را به زیر توپ کوبید که صدای مادرش به گوشم رسید:
- ای ذلیل مرگ شده! الان چه موقع توپ بازیه ؟ نمی گی می خوره تو دیگها وهمه رشته های ما رو پنبه می کنه؟
کمال غرغر کنان گفت:
- پس من کی بازی کنم؟ازدیروزتاحالاهمه اش گفتید که...
- غرغر نکن بدو سرآبکشت کارت روتموم کن وگرنه کارها زودتموم نمی شه.
کمال نگاهی به من کرد وغمگین به سمت آبکش خود آمد.دختری که او را ثمین می نامیدند خنده ای کرد:
- خوشم اومد آقا کمال خوب حالت رو گرفت.
کمال شکلکی برای او درآرودوباز هم به کار خود مشغول شد. ثمین به دختری که در کنارش ایستاده بود نگریست :
- یکتا تو بهش یه چیزی بگو که........
یکتا شانه هایش را بالا انداخت وبا بی تفاوتی گفت:
- دست بردار ثمین! خسته نشدی آنقدر این واونو مسخره کردی؟
ثمین لب ولوچه آویزان به گوجه های زیر دستش نگریست. صدای خنده گل آذین ونجمه از آن طرف حیاط می آمد.
- نجمه خودت رو لوس نکن این عروسک منه.
نجمه به آن طرف حیاط دوید:
- خب اگه راست می گی بیا بگیرش.
گل آذین هم به سمت او دوید. صدای مادر گل آذین بلند شد:
- شما دو تا بازم شروع کردید؟ مگه نگفتم این دورو ور ندوئید؟
نجمه خنده کنان به سمت من آمد:
- تو هم میای بازی ؟
به مادر نگریستم . می دانستم باید بازی کردن را فراموش کنم . من باید گوجه های مرضیه خانم را له می کردم تا برای زمستان رب داشته باشیم.
سرم را تکان دادم ونجمه مایوسانه از من دور شد.
- ثمین خانم، مامانت کتک می زنه اگه بیای بازی؟
ثمین با دستهای گوجه ای اش به سمت نجمه دوید و دو دستش را به صورت و موهای او مالید. نجمه جیغ کشان کمک می خواست اما صورتش با آب گوجه یکی شده بودوگل آذین ویکتا با صدای بلند می خندیدند. کمال برای تحریک نجمه گفت:
- عجب دختر بی عرضه ای هستی! برو توهم صورت اونو.......
هنوز سخنش به پایان نرسیده بود که نجمه دستش را در آبکش یکی از زنها فرو کرد وصدای فریاد او به هوا برخاست:
- ذلیل مرده مگه آزار داری ؟
نجمه به سمت ثمین دوید و از پشت سر روسری او را کشید وثمین به زمین خورد. نجمه هم تمام صورتش را با گوجه یکی کرد.یکتا شروع کرد به دست زدن کرد و کمال هم به سمت ثمین دوید وزبانش را یک متر بیرون آورد.
- کیف کردم، خیلی باحال بود.
ثمین در حال شکلک در آوردن از روی زمین برخاست وبه سمت حوض آب رفت ودستش را زا آب پر کرد وبه صورتش پاشید.
- تلافی می کنم......یکتا خانم تو هم بخند. چند دقیقه دیگه گریه تو رو هم می بینم.
یکتا به سمت مادرش دوید وپشت سر او پناه گرفت. از داخل کوچه صدایی به گوش می رسید:
- فرفره ، جغجغه.......
نجمه چشمکی به یکتا زدو هر دو به دامن مادرشان آویزان شدند:
- مامان ، پول بده فرفره بخریم.
مادر یکتا اخمی کرد:
- دست بردار دختر، مگه تو هنوز کوچولو هستی؟
یکتا التماس کنان گفت:
- مامان تو روخدا پول بده.
مادر یکتا اخمهایش را در هم کشید وگره روسری اش را باز کرد و یک سکه به او داد:
- اما آخرین بارت باشه ها!
یکتا خنده کنان سرش را تکان داد وبه سمت در حیاط دوید و لحظه ای بعد با فرفره ای در دست وارد حیاط شدوپشت چشمی برای من و بقیه بچه ها نازک کرد. چند دقیقه بعد نجمه هم از راه رسید. او هم لیوانی در دست داشت که توپی به آن بسته بودند که وقتی آن را بالا می انداخت، توپ به داخل لیوان می افتاد. کمال که از حالت مغرورانه آنها دلخور شده بود ابروهایش را بالا داد:
- آهان خانم خانوما، حالا که اینطور شد، پس فردا که رب پزی تموم شد یه بادبادک درست می کنم و با پونه و گل آذین می ریم رو پشت بوم و هوا می کنیم.
ثمین با حالتی التماس آمیز گفت:
- کمال من چی ؟
کمال نگاهی به سرتاپای ثمین انداخت:
- اگه ازم معذرت بخوای شاید تو رو هم ببرم.
ثمین به نزدیک او رفت:
- معذرت می خوام.
- به شرطی که آب گوجه های منو هم بگیری.
ثمین ناراضی به پشت آبش او رفت.
نزدیک غروب بود که آب همه گوجه ها گرفته شده وبزرگترها قابلمه ها ودیگه های بزرگ را روی آتش گذاشتندتابپزد.مردها هم به خانه آمده بودند وفاضل به همراه دوتا از مردها به بالای پشت بام رفته بودند که هم توشکها را پهن کنندتا خنک شود و هم گپی کوتاه در خنکای پشت بام بزنند.کم کم صدای خنده زنها که در کنار دیگ ها نشسته بودندبلند شد. نظری به مادر انداختم.او هم سرمست می خندیدوصبح تلخی رو که گذرونده بودیم فراموش کرده بود. خوشحال به سمت بچه ها نگاه کردم . ثمین با حسرت کنار یکتا نشسته بود و به بازی آنها نگاه می کرد. گل آذین گفت :
- می ذاری منم یه فوت بکنم؟
یکتا فرفره را نزدیک دهان اوبرد و گل آذین با تمام قدرت فوتی کردو فرفره چرخید.
- تو چرا اینجا ایستادی؟
به کمال نگریستم. می خندیدو خنده اش نشان از سرمستی اش داشت.
- چکار کنم؟
- چرا نمی ری با دخترا بازی کنی؟
شانه هایم را بالا انداختم.
- خوب مهم نیست. بیا من یه چیز بهتر بهت نشون بدم.
کمال آرام آرام مرا به دنبال خود کشید وباهم به زیرزمینی که در زیر اتاق آنها قرار داشت رفتیم و او چند عدد چوب حصیر را که در پشت بشکه ها پنهان کرده بود، بیرون کشیدوبانخی به هم بست. فهمیدم که قصد دارد به وعده ای که صبح داده بود عمل کند. خوشحال گوشه حصیر را گرفتم.
- شما چرا اومدید اینجا؟
به پشت سر نگریستم. یکتا ونجمه دقیقاً پشت سرمن روی اولین پله ایستاده بودند، ثمین وگل آذین هم به فاصله کمی آمدند. یکتا گفت:
- شما اینجا چه کار می کنید؟
کمال گفت:
- کار ما که معلومه ، اما فکر نمی کنم به شما ربطی پیدا کنه.یکتا فرفره را به سمت کمال دراز کرد:
- می دم توهم بازی کنی.
- دیگه فایده ای نداره.
نجمه با حالتی پوزش خواهانه گفت:
- آنقدر یکدنده نباش.
- نه امکان نداره.
یکتا اخمهایش را درهم کشید:
- حالا که این طور شد می رم وبه فاضل می گمکه اومدی توی زیرزمین.......
کمال چوبهایش را برداشت و به سرعت به سمت بالای زیرزمین دوید.
- پونه تو هم بیا......
من هم بلند شدم.
- با ما دوست باشی بهتره.
به یکتا نگریستم و گفتم:
- من با شما هم دوستم.
این را گفتم واز پله ها بالا رفتم . کمال به داخل اتاقشان دویده بود وداشت بادبادکش را درست می کرد.
- به بابات بگم بازهم چوب وچسب آوردی توی اتاق؟
کمال با نگاهی ملتمس به مادرش نگریست وگفت :
- مامان تو رو خدا هیچی نگو این دخترها خیلی دلشون می خواد امشب من کتک بخورم.
مادر کمال به پشت سرش نگریست و زمانی که چشمهای دخترها را به انتظار دید از تنبیه او چشم پوشید.
آن شب واقعاً شب بی نظیری بود ومن از تنهایی اتاقم فرار کرده بودم. آن شب به مادر هم گفتم که آرزو دارم هر شب و هر روز رب پزی باشد و مادر فقط خندید.
صبح با طلوع اولین اشعه آفتاب چشم گشودم واز پشت پنجره به حیاط نگریستم. مادر به همراه مرضیه خانم وچند نفر دیگر از زنها در حیاط بودند. من هم به سرعت صورتم را شستم وبه حیاط رفتم. مادرو بقیه زنها پارچه های کلفتی به دور دست پیچیده بودند تا قطره های رب که در هنگام جا افتادن به هوا می پرید، دستهایشان را نسوزاند. هنوز نیم ساعت از ورودمن به حیاط نگذشته بود که بچه ها هم یکی یکی آمدند. کمال دیرتراز همه آمد اما لبخندی که برلب داشت نشان از خبر خوب داشت. کمال به سرعت کنار من آمدو از پشت خود بادبادک بزرگی را بیرون کشید:
- پونه دیدی راست گفتم.
باهیجان به بادبادک نگریستم. دخترها به سمت من دویدند وکمال دست مرا گرفت و از پلها ی نردبان پشت بام بالا رفت. من هم پشت او بالا رفتم. مادر صدازد:
- پونه .
مرضیه خانم گفت:
- موظب باشید تشکها رو له نکنید.
ومادر کمال گفت:
- مواظب باشید نیفتید پائین. زیر پاهاتون دیگ رب می جوشه. کمال دختر افسر خانم یادته که چطور همه بدنش تو دیگ رب آب شد؟
ومادر آخی گفت وما به سرعت از پله ها بالا رفتیم . دخترهاهم یکی یکی از نردبان بالا آمدند ودر کنار ه های پشت بام نشستند. کمال بعد از این که کمی بادبادک را هوا داد آن را به دست من سپرد و من هم با عشق تمام آن را به دست باد سپردم. آرامشی وصف نشدنی تمام وجودم را فرا گرفته بودو دلم می خواست هیچ وقت آن روز تمام نشود. فردا صبح مادر به دنبال کار رفت وشب که آمد خبر داد که کاری در خانه یکی از پولدارهای بالای شهر پیدا کرده. دوباره روزهای یکنواخت شروع شد.مادر صبح زود می رفت و بعداز ظهر خسته و کوفته به خانه می آمدوباید کمرش را می کوبیدم. در خانه ای که مادر کار گرفته بودهفته ای یک بار شب جمه ها برنج می خوردند. آن شب برای من جشن عروسی بود. شب برنجی رو که مادر از خانه آنها آورده بودمی خوردیم وفردا صبح به حمام می رفتیم وبا جانی تازه به خانه باز می گشتیم.
بعداز یک هفته اشکنه وسیب زمینی کوبیده وپیاز داغ ، هفته ای یک بار برنج و ماست حال وصفای دیگری داشت. به مردها بیشتر از ما خوش می گذشت . آنها شبها که آفتاب غروب می کرد، به روی بامهای گلی رفته وبرای اینکه حرارت کاهگل گرفته شود مقداری آب به صورت قطره ای روی بام می پاشیدند تا گرمایش گرفته شود و دوباره یک ساعت قبل از خواب رختخوابها را پهن می کردندتا خنکی هوا رختخواب را خنک کند.
بعضی ها هم که وضع مالی بهتری داشتند پشه بند سفید مکعب شکلی می بستند.خلاصه خواب روی پشت بام صفای خودش را داشت.
یک روزصبح هنوز مامان از در خارج نشده بودکه پیرزنی که در خانه روبرویی ما زندگی می کرد در را کوبید.مامان در را باز کرد. او هم سلام کنان وارد اتاق شد. از روی بالش سرم را برداشتم وجاها را جمع کردم. او به سمت من آمد وبوسه ای به گونه ام نواخت تا از بوی دهان من آگاه شود. زمانی که مطمئن شددهانم بونمی دهد، بقچه سفیدی را باز کردوکفش سفید وروسری زربافتی را روبروی مادر گذاشت وگفت:
- من اومدم پونه شما رو برای پسرم خواستگاری کنم.
مادر که حسابی یکه خورده بود با تعجب به او دیده دوخت. پیرزن ادامه داد:
- پسر ته تغاری من راننده تاکسیه. پسر خوبیه وتربیت ونزاکت داره ودوست دارم پونه خوشگل شمارو.....
مادر با همان لحن تعجب چند دقیقه پیش گفت:
- پونه بیشتر از 8 سال نداره. الان هم خیلی .........
- مهم نیست.خودم همه کارهای لازم روبهش یاد می دم.
مادر که تازه زخم خورده بودبا سماجت گفت:
- نه من اونو به این زودی شوهر نمی دم. پونه تنها کسی که برام مونده. چشمانم هنوز به روسری زربافت وکفش سفید با آن پاپیون زیبایش خیره بود که پیرزن آنها را جمع کرد و درون بقچه اش پنهان ساخت:
- به هر حال بازم من دوست دارم پونه عروسم بشه. هر روز که شما آمادگی داشتید ما رو خبر کنید.
مادر او را تا نزدیکی در مشایعت کردو بدون این که کلامی حرف بزند خانه را ترک کرد. نمی دانم شاید اگر آن روز مادر قبول می کرد و مرا به عقد پسر آن پیرزن در می آورد اکنون من خوشبخت بودم! بهر حال چندماه به سرعت سپری شد وما در این چندماه هیچ خبری از پامچال نداشتیم. فقط دورادور خبرهای ضد ونقیضی به ما می رسید که مادر سعی می کردهیچ کدام از آنها را باور نکند. کم کم به ندیدن تارا هم عادت کرده بودیم ومادر به خود قبولانده بود که بودن تارادر کنار پدرش بیشتر به سود اوست. تا اینکه بالاخره آن روز شوم فرا رسید. تصمیم داشتم به حیاط بروم و با ثمین ویکتا که لی لی بازی می کردند همبازی شوم. هنوز در را به طور کامل باز نکرده بودم که میمنت خانم را دیدم که با صورتی برافروخته با فاضل پسر مرضیه خانم همصحبت شده بود. به سرعت در را بستم وپشت به در تکیه دادم ونفس نفس زنان در دلم دعا می خواندم که اتفاقی برای پامچال نیفتاده باشد.مادر که تازه از سر کار برگشته و جورابهای رنگ و رفته اش را از پایش در می آورد با تعجب به من نگریست.
- باز معلومه چی شده؟مگه جن دیدی؟
صدایم را آرام کردم وگفتم:
- میمنت خانم!
مادر بدون این که لنگه جورابی که در آورده بود به پاکند پادرکدری خود را برداشت وبه سمت در دوید و مرا به کناری هل داد. به محض اینکه در گشوده شد، صدای میمنت خانم در خانه پیچید:
- زنیکه پاپتی بی آبرو،دخترت رو هم مثل خودت تربیت کردی ؟ اون دخترت بدرد خودت می خوره . بیا و اونوازخونه ما ببر که نام برادرم رو ننگین می کنه.
مادر که حسابی برافروخته شده بود به سمت میمنت خانم هجوم آورد:
- خفه شو زنیکه ! بی آبرو شما هستید که به دختر مردم تهمت بی آبرویی می زنید. بی آبروشما هستید که با کلک و فریب دختر زیبایی رو که به جای نوه برادرتونه به عقدش در آوردید. بی آبروشماهستیدکه معلوم نیست دخترت با چه کسایی معاشرت و رفت وآمد داره و مردم پشت سرتون چه حرفایی که در نیاورده اند.
میمنت خانم که چون گرگ زخمی شده بودبه سمت مادر هجوم آوردوناخنهایش را به صورت مادر کشید ومن قطرات خون را روی پوست سفیدو سوخته مادر دیدم. مرضیه خانم به همراه مادر گل آذین وبقیه همسایه ها برای جداکردن آن دوآمده بودندوفاضل دست میمنت خانم را کنار می کشید.یکتا هم به سرعت به سمت من دوید و دستم را در دستش فشرد.
- گریه نکن اتفاقی که نیفتاده.
یکتا محکم دستم را فشردومن احساس آرامش کردم چون دوستی داشتم که دستم را بگیردوبا من همدردی کند. تنهایی بدتر از هر دردی بود. به هر زحمتی بود مادرم را از میمنت خانم جدا کردند ومادر همراه مرضیه خانم و مادر گل آذین به دنبال میمنت خانم کوچه های تنگ وباریک خانی آباد را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند. من هم آرام آرام پشت سر آنها حرکت می کردم که کمال دوان دوان به سمتم آمدودمپایی نارنجی رنگم را که فراموش کرده بودم به پا کنم جلوی پایم انداخت وگفت:
- پونه اینا رو بپوش ، پاهات زخم می شه.
لبخندی به صورتش زدم وبغضم را فرودادم.اوهم درکنار من شروع به حرکت کرد. در کنار در خانه آقا میرزا، مادر لحظه ای ایستاد وبه پشت سرنگریست.فهمیدم نفس کشیدن برایش مشکل شده. چشمهایش را لحظه ای برهم نهاد ونفسی به سختی کشید. میمنت خانم در را کوبیدودخترش با همان جسارت وبی ادبی همیشگی در را گشودوبعدهم به همه پشت کردوبه داخل خانه رفت.مادر با گامهای لرزان به همراه بقیه وارد خانه شد. من هم پشت سر او ، اما کمال همان جا ماند.صدای آقامیرزا بامشاهده مادر بلندشد:
- بیا این دختر گیس بریده ات رو ببر که همون خونه شما لایقشه. شما منو فریب دادین ومنم فریب قلب رئوفم روخوردم.شما منو.......
مادر باعصبانیت تقریباً فریاد کشید:
- خفه شو مرتیکه هرزه، بگوحالا که هوست فروکش کرده داد وفریاد راه انداختی تا به همسایه ها بگی پاک بودی وفریب خوردی. ای حرامزاده!
آقامیرزا به سمت مادرم حمله برد وباعصایی که در دست داشت به دست وبال مادر کوبید وهمانطور فریاد زد
- اون روز که دخترت با پسر همسایه روهم ریخته بودباید به فکر آبروت رو می کردی ، هر چند که اگه تو آبرو داشتی ده تا شوهر نمی کردی.
مادر فریاد زد:
- حلال کردم ، گناه که نیست. تو چی معلوم نیست خواهرو خواهرزاده ات هر روز .......
آقا میرزا با چوب دستی اش به سر مادر کوبیدو پیشانی مادر پرخون شد. مادر جیغ کوتاهی کشید که پنجره باز شد وپامچال بالای آن ایستاد. اتاقی که پامچال روی پنجره آن ایستاده بودبالای زیر زمینی بود وطاقی آن را اززمین دومتر بالاتر بود. روی آن هم طقه ای ساخته بودند که پنجره بلندی داشت. به نظرم پامچال خیلی لاغرورنگ پریده می نمود، صورتش کبود وزخم بود وآثار ونشانه شکنجه هایی بود که در خانه اقا میرزا شده بود.مادر به سمت پامچال نگریست:
- خرنشی ها!
پامچال چشمانش را بست واشک از چشمهای خسته اش بیرون چکید.
- اگه منو دوست داشتی زیر دست این پیر کفتار نمی انداختی!
مادر باحالتی التماس گونه گفت:
- اشتباه کردم .من گول خوردم.
- چقدر باید چوب اشتباهات شما رو بخورم! نه دیگه طاقت ندارم. ازدواج با این پیر کفتار کم بود که حالا هم ننگ بی آبرویی رو ، روپیشونیم زدند. اگه پسر همسایه نگاه می کنه تقصی من چیه ؟ اگه اون ......هر چی بود تموم شد من دیگه حتی لحظه ای نمی خوام زنده باشم وهر روز روبروی چشمام چهره این پیر کفتار رو ببینم.
مادر فریاد زد:
- طلاقت رو می گیرم.
اما پامچال خود را به پائین پرت کرده بود. مادر بار دیگر جیغ کشید وهمه به سمت پامچال دویدند. اما به خواست خدا او زنده بود وفقط کمی سرش آسیب دیده بود. پایش هم ظاهراً شکسته بود. مرضیه خانم با گفتن باید اورا به نزد شکسته بند ببریم، دست زیر کمر اوبرد ومادر گل آذین هم کمکش کرد. مرضیه خانم بار دیگر گفت:
- بریم خونه قصاب.
فصل دوم -11
مادر گل آذین راه افتاد اما مادر همچنان جیغ می کشیدوصورتش رامی کند.از کوچه های باریک وتنگ گذشتیمو به خانه قصاب رسیدیم و آنجاخود قصاب که ظاهراً شکسته بند هم بود، پای پامچال را بست و ما از همان جا به خانه بازگشتیم.
پامچال دو روز روزه سکوت گرفته بود ولام تا کام صحبت نمی کرد.آن روز که بعد از دو روز سکوتش را شکست گفت که مدتی مورد توجه پسر همسایه که فکر می کرده دختر آقا میرزا است قرار گرفته بوده اما او هیچگونه توجهی نشان نداده،آقامیرزا که منتظر بهانه ای برای از سر باز کردن او به خاطر فشار بچه هایش بود، این موضوع را بهانه قرار داده و بعداز کتک فراوان ، آبروریزی به وجود آورده. مادر هم او را در آغوش کشید وتسلی اش داد.
آن روز سلمانی محل آمده بود برای ختنه کمال. کمال چند روزی بود که بی قراری می کرد. خبر داشت که باید تا چند روز دیگر زیر تیغ آقاموسی بخوابد. ازچند روز قبل داخل اتاق آنها چادری سفید مانند خیمه از سقف آویزان کرده بودند ودامن سفید از پارچه چلوار برایش دوخته بودند. من از یکتا پرسیدم:
- این خونه سفید چیه که درست کردند؟
ویکتا شانه هایش را بال انداخت وگفت:
- نمی دونم. دوسال پیش برادر کمال ، جمال رو هم که سلمانی کردند خیمه زدند.
کمال گریه و جیغ وفریاد می کردومادرش دلداریش می داد:
- می بینی مامان چقدر خوبه، الان داداش جمال مسلمون شده.
کمال با گریه وترس ولرز به زیر خیمه رفت و آقاموسی هم در را پشت سرخود بست. به مادر کمال نگریستم . اوباحالتی عصبی به سمت حوض رفت وکمی پاچه های شلوارش را بالا داد و پایش را داخل پاشویه گذاشت. صدای جیغ کمال بلند بود.
- چرا من ؟ اول پونه یا یکتا رو ختنه کنیدبعد منو.
باز هم صدای جیغش بلند شد. من هم به سمت حوض آب رفتم و پایم را به تقلید مادر کمال داخل پاشویه گذاشتم. بعد از چند دقیقه آقا موشی از در خارج شدوصدای گریه کمال فضای خانه را پر کرد. من هم شروع به گریه کردم وپامچال که از پشت پنجره گریه مرا دیده بودبه سویم آمد ودستی روی سرم کشید:
- پونه جون ، تو باید خیلی مقاومتر از این حرفا باشی.تو تازه اول راه هستیمصیبت تو زندگی تو زیاده.
من پامچال رو در آغوش کشیدم چقدر خوب بود که او از آقا میرزا جدا شده وباز هم پیش ما برگشته بود. از آن روز دیگر می ترسیدم از کنار مغازه سلمانی عبور کنم وهمیشه فکر می کردم آقا موسی روزی به سراغ من وبقیه بچه ها هم می آید. دو روز بعد مادر کسل وناراحت به خانه آمد و بدون هیچ مقدمه چینی گفت:
- فردا باید از اینجا بریم. زیرزمینی اجاره کرده ام.
دیگر بقیه سخن مادر را نشنیدم. من تازه دوستهایی پیدا کرده بودم و نمی خواستم به هیچ قیمتی آنها را از دست بدهم. با بغضی خفه شده در گلو گفتم:
- مامان آخه چرا؟من تازه دست پیدا....
مادر نگاه غمگینش را به من دوخت:
- عزیزم ، چاره ای نیست . ما پول به اندازه کرایه این اتاق نداریم. می دونی که تاحالا آقامیرزا......
پامچال صورتش را با دست پوشاندوزانوهایش را به شکمش تکیه داد. من هم دویدم از اتاق بیرون وبه سرعت از نردبان بالا رفت وروی پشت بام نشستم. دلم می خواست در تنهایی بگریم اما یکتا که متوجه من شده بود از نردبان بالا آمد ودر کنارم نشست.
- چی شده پونه ؟ چرا گریه می کنی؟
به او نگریستم. چقدر مهربان ودوست داشتنی بود. با بغض گفتم:
- روز رب پزی یادته؟
سرش را تکان داد. بار دیگر گریه کنان گفتم:
- من دوست دارم پیش شما بمونم.
یکتا روبروی من نشست :
- مگه چی شده؟
- باید بریم. همین فردا.
یکتا هم بی مقدمه شروع به گریه کرد.
- من تازه تو رو پیدا کردم. تازه داشتیم به هم عادت می کردیم.
نگاهش کردم. چقدر این دوستی چندماهه عمیق بود.
- قول بده فراموشم نکنی.
یکتا به زحمت لب گشود:
- حتی اگه بمیرم.
- حتی اگه مردیم بازهم تواون دنیا یه جاخونه بگیریم.
یکتا دستم را فشرد:
- قول می دم.
من هم به او قول دادم وبعد ساعتی با یکدیگر گریه کردیم. فردا صبح وسایلمان آماده بود وهمه منتظر خداحافظی بودند. کمال که هنوز دامن سفید به پاداشت یویویی به دستم داد:
- اینو ببر از من یادگاری داشته باشی.
یکتا هم فرفره اش را آورده بود. من هم خندیدم. هر چند دلم اشک می خواست اما بایدمی خندیدم تا جدایی آسان تر شود. آن روز به خانه ای در سنگلج رفتیم. البته اتاقی در زیرزمین بود که موش هم داشت اما ما دیگر از این موجودات ترسی نداشتیم، چون به دیدنشان عادت داشتیم. حدود دوماهی آنجا بودیم تا اینکه باز هم حسی در درونم نشست. در طبقه بالا در ااقی کوچک دو پسر مجرد تقریباً23-24 ساله با صورتی کاملاً شهرستانی و سوخته ولبانی تبدار وبرجسته باقدی نسبتاً بلند واندامی لاغر زندگی می کردندومن می دانستم که هر دوی آنها پینه دوز هستند. یعنی در یک مغازه اجاره ای کفش دوزی می کنند. از روی شانس یکی از آنها که خیرا.... نام داشت دل به مامان سپردو صفدر هم عاشق سینه چاک پامچال شد وکمتر از یک هفته مامان وپامچال به عقد آنها در آمدند.نمی دانستم خوشحال باشم یا نه. چون بالاخره پامچال از تنهایی نجات پیدامی کردو مادر هم کمک خرجی پیدامی کرد. هرچند بعد از ازدواج باز هم هر دوی آنها به کار قبلیشان ادامه دادند چون امورات زندگی فقط با پولی که خیرا....وصفدر به دست می آوردندنمی گذشت به پیشنهاد مادر بازهم به خانه خانی آباد بازگشتیم وبرعکس دفعه قبل دواتاق در کنار هم اجاره کردیم که در یک اتاق پامچال وصفدر ودر اتاق دیگرمامان وخیرا...زندگی می کردند.نمی دانید چقدر خوشحال بودم. آن روزها باز هم خودم را خوشبخت حس می کردم. یکتا یک بار دیگر در کنام بودو می توانستم از نزدیک کمال و نجمه وثمین و گل آذین رادر حال دعوا ومشاجره و گاهی اوقات بازی ببینم. سعی می کردم کمتر به مادر و ازدواجش بیندیشم وبیشتر وقتم را در حیاط در کنار دوستانم بگذرانم. تابستان کم کم رو به اتمام بود ومرضیه خانم چون همیشه دلواپس ونگران زمستان.
- وای پریدخت خانم. از الان عزای زمستون رو گرفتم که زغال کم داریم. اصلاً یه لحظه یادم رفت که.... راستی شما خبر ندارید، وقتی نبودی خبرایی اینجا بود. بالاخره پسر بزرگ داشتن هم...
مادر با لبخند گفت:
- به سلامتی خوش خبر باشی. قرار عروس بیاری؟
مرضیه خانم گوشه لب خود را گزید:
- چی بگم وا....مادر شوهرم یه دختر خونواده دار برای فاضل پیداکرده وماهم رفتیم خواستگاری کردیم.به خاطرهمین حسابی سرم شلوغ شده وحساب وکتاب از دستم خارج شده. شما هم که به سلامتی سروسامون گرفتیدو.....
مادر گوشه روسری اش را به لبهایش نزدیک کرد ودر حالی که مثلاً خجالت می کشیدگفت:
- قسمت دست خداست مام.....
- برازنده همید مبارک باشه.ای آقا صفدر هم جوون خوبیه وجای برادری خیلی برازنده است.
وصدایش را آرام تر کردوگفت:
- بهر حال هر چی باشه از اون پیر حراف بهتره. این همون پسری نیست که....
مادر شتابزده دستهایش را بالا بردوگفت:
وای مرضیه خانم. نگید ، معصیت داره. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این دوتا تو خونه ای که تو سنگلج اجاره کرده بودیم زندگی کی کردندوخدا خواست وکرم اونم نصیب ما شد. خدا هم از کسی که پشت سر دخترم حرف درآورده نمی گذره. پامچال من مثل مریم مقدس پاکه . اون نانجیب چیزهایی که لایق خودش وخواهرش بود رو نثار دختر معصوم من کرد. پامچال می گفت زیر فشار بچه هاش بود که می گفتند باید زنت رو بیرون کنی واونم دنبال بهونه جویی بود. من کaه تمام عمر نفرینش می کنم.
مرضیه خانم با حالتی تسلی بخش دستش را روی دست مادر کشیدو گفت:
- حالا اینقدر خودت رو ناراحت نکن. خدا خودش جواب گناهاش رومی ده.با این گفتگو که بین مادر و مرضیه خانم شکل گرفت دیگر کسی در این مورد صحبتی نکرد و مادر اطمینان داشت که مرضیه خانم به طور کامل تمام گفتگوی آنها را با همسایه ها درمیان گذاشته است.
خیرا... هم مرد بدی برای مادر نبود،اما خب پدر خوبی هم برای من نمی شد. کمی عصبی مزاج وتند خو بود که آن هم به قول مامان شاید به خاطر خستگی از کار روزانه بود. کم کم حوصله روزهای اولش را هم از دست دادوبیشتر با دادوبیداد خواسته هایش را مطرح می کرد ومادر راچون کنیز ش می خواند. نمی دانم چرا مادر باز هم تجربه گذشته را تکرار می کرد. او باداشتن ازدواج ناموفقی چون ازدواج با پدر تارا باید دیگر....نمی دانم چرا بازهم مادر به همسری پسری کوچکتر از خود وبسیار جوان درآمد.خیرا...هم کم کم بهانه گیر شده بود وبجای مادر دق دلی اش را سر من در می آورد. هر شب یک فصل کتک نوش جان می کردم وبعد می خوابیدم. کم کم صدای همسایه ها بلند شد. پدر یکتا به در اتاق ما آمد وخیرا... را صدا کردوساعتی با اوصحبت کرد. مادر هم گریه می کردو موهایم را نوازش می دادومی گفت:
- ببخش پونه، اما تو باید صبور باشی . عصبیه اما هر چه باش و بذار سایه اش رو سرمون باقی بمونه. باید چی می گفتم؟ فقط اشک می ریختم. خیرا... وقتی به اتاق برگشت، من پشت رختخوابها خزیده و خودرا به خواب زده بودم. اوبه سمت مادر رفت او را به باد کتک گرفت:
- تو چی فکر کردی؟ من فقط گول صورت زیبات رو خوردم و لحظه ای خام شدم. چه دخترهایی که تو دهاتمون خاطرم رو می خواستند و من خودم رو به دام تو انداختم.
مادر گریه می کرد ودائم قربان صدقه او می رفت. می ترسید او را هم از دست بدهد. روزی شنیدم که به پامچال می گفت که فکر می کند سرخور است وهیچ مردی به اودل نمی بازد. پامچال هم زیاد از زندگی اش راضی نبود. اوضاع زندگی ما روی زندگی او هم اثر گذاشته بودوصفدر هم از جو حاکم سوءاستفاده می کرد.آن روز را به خوبی به یاد دارم. مادر تازه از سرکار آمده بودوداشت بادستمال گردوخاک لباسهای خیرا...را می گرفت.فکر کنم آن شب خیرا...قصد داشت جای مهمی برود.مامان به سرعت لباسهایش را تمیز کرد.خیرا....مثل همیشه آمرانه گفت:
- یه لیوان آب.
مامان به سرعت بیرون دوید وچند دقیقه بعدبالیوانی آب وارد اتاق شد اما لیوان به زمین افتاد. خیرا....فریاد زد:
- هی حواست کجاست؟مست کردی؟
مادر برجای نشست وبادست شروع به مع آوری شیشه های روی زمین کرد که تکه ای شیشه به دستش فرو رفت وخون از آن جاری شد. به سمتش دویدم وخیرا....سرش را تکان داد وزیر لب غرغر کرد:
- بی عرضه!
مامان سرش را گرفت ونقش برزمین شد.از اتاق بیرون دویدم. مادر ثمین داخل دالان داشت غذای از شب مانده شان را که از ترس گربه ها از سقف دالان آویزان کرده بود برمی داشت تابرای نهار گرم کند. کنارش رفتم وفریاد زدم:
مامانم افتاده.
مادر ثمین ظرف غذارا روی زمین گذاشت وبه سرعت به دنبال من دوید.ثمین هم که به بیرون می نگریست پابرهنه به سمت اتاق مادوید.مادر هنوز روی زمین بود.مادر ثمین به سرعت بالای سر مادر رفت و فشارش رو گرفت . دستم را روی صورتم قرار دادم. خیرا...باحالتی عصبی از اتاق خارج شدولحظه ای بعدپامچال با نگرانی به سمت در اتاق آمد.
- چی شده پونه؟
دستهایم را از روی صورتم برداشتم وبه صورت رنگ پریده پامچال نگریستم.پامچال به سمت مادر دوید.مادر کمال هم وارد اتاق ما شد.نگاهمم به لبهای مادر ثمین خشک شد. اولبخند برلب داشت وبه مادر که به هوش آمده بودگفت: - مبارکه عزیزم! نگاهم در همانجا خیره ماند. نه خدایا وقتش نبود.ماتازه تارا را از دست داده بودیم.حالا یه بدبخت دیگه به این دنیا اضافه می شد.مادر لبخندمی زدواز لبخندش معلوم بودکه بسیار راضی است. پامچال هم چندان خشنود نبود.گویا اوهم به یاد تارا وسرنوشت اوافتاده بود.مادر ثمین به همراه مادر کمال از اتاق خارج شدند.مادر به پامچال نگریست وبا خنده گفت: - حالا دیگه خیرا.... رام می شه ودست از سرکشی برمی داره. دختر چقدر بی خیال هستی زودتر به فکر یه کوچولو باش تازندگیت محکمتر بشه. - مامان،توروخدا بگودست از سرزندگی من برداره. من چطور بگم من باید به زندگیم ادامه بدم. صفدر هر چی که هست پدر بچه من..... مادر از جا جهید: - مگه حامله شدی؟ پامچال از شرم سرش را به زیر انداخت: - فکر می کنم یه ماهی باشه. مادر او را از جا بلند کردوبه سختی در آغوشش کشید: - پس از زندگیت مطمئن باش . پامچال خودرا کنار کشید: - چه اطمینانی؟مگه به زندگی شما اطمینانی هست؟ - غلط کرده بره، بچه اش رو می اندازم پس گردنش با خودش ببره. باناله گفتم: - مثل تارا؟ با اخم به من نگریست: - این از اون عرضه ها نداره. مجبوره بمونه وزندگی کنه. راستی صفدر نگفته خیرا.....شبها کجا می ره؟ پامچال سرش را زیر انداخت: - فکر کنم با اون جور زنها رابطه پیداکرده. مادر محکم توی صورت خودکوبید: - خاک برسرم. دیدی خونه خراب شدم؟ پامچال به سمت مادر رفت ودست او را در دست فشرد: - مامان، هول نکن . برات خوب نیست. بذار بره، عوضش شبها کمتر به تو وپونه بند می کنه واذیتتون می کنه..... حالا تو چرا انقدر دمقی؟ از پشت کرسی برخاستم وبه سمت پنجره رفتم ودر جواب پامچال گفتم: - آخه چرا ما هیچ وقت شب چله نداریم؟ پامچال نمی دانست در جواب من چه بگوید، به همین خاطر سکوت کرد. مادر هم جوابی نداد وگوشه ای کز کرد. نمی دانستم از سئوال من ناراحت شده یا هنوز به خیرا...وزنی که به زندگی اش وارد شده می اندیشد. چند تقه که به در خوردتوجهم را جلب کرد. به سرعت در را گشودم وبادیدن یکتا بی اختیار لبخندی برلبم آمد.اوهمیشه تنهاکسی بود که آمدنش برای من خوشایند بود. - بیا تو یکتاجون. یکتا به پامچال نگریست لبخندی زد: - ممنون . می خواستم از شما ومادرتون اجازه بگیرم که شب پونه به اتاق مابیاد. به سرعت به مادر نگریستم. مادر بی خیال شانه هایش را بالا انداخت وگفت : - پونه کا داره. به مادر نگریستم: من کاری ندارم. مادر اخمی کرد و من سکوت کردم. یکتا بار دیگر گفت: - خواهش می کنم پریدخت خانم. من خیلی دوست دارم امشب با پونه باشم . قول می دم اذیت نکنیم. مادر بار دیگر گفت: - نه . به پامچال نگریستم واو در نگاهم التماس را خواند. - حالا چرا اینجا ایستادی ؟ برو نوحیاط بازی کن. می دانستم پامچال می خواهد مرا از اتاق خارج کند که بدون حضور من از مادر خواهش کند که من آن شب را با یکتا وخانواده اش بگذرانم. به همین خاطر دست یکتا را کشیدم وبه سرعت از اتاق خارج شدیم. چند دقیقه بعد پامچال از در اتاق خارج شد. به او نگریستم واو لبخندی بر لب راند. فهمیدم که اجازه را گرفته. به سمتش دویدم و شکم او را بوسیدم. - من بچه تو رو دوست دارم. گونه های پامچال سرخ شده بود وبا خجالت سرش را زیر انداخت. منم خواهر گلم رو دوست دارم. به آرامی داخل اتاق شدم وبه مادر نگریستم . مادر توجهش به من نبودوگوشه ای لباسهای شسته شده را جمع می کرد. - مامان . - می تونی بری اما به شرطی که دختر خوبی باشی. به نزدیک مادر رفتم وصورتش را بوسیدم. مرا کمی کنار زد: - خودت رو لوس نکن. تو دیگه زن شدی. از جابلند شدم واز اتاق خارج شدم.حدود ساعت 7 بود که به اتاق خانواده یکتا رفتم. پدر بزرگ یکتا در پشت کرسی نشسته و کتاب می خواند. پدر یکتا بزرگترین اتاق را دراختیار داشت، فکر می کنم 12 متر می شد. می دانستم وضع مالی پدر یکتا بزرگترین از بقیه همسایه بهتراست و اکثراً لباسهای تمیز ونوتری نسبت به بقیه می پوشیدند. پدربزرگش هم پیرمرد فهمیده ای به نظر می رسید.بادیدن من سر از کتاب برداشت و لبخند گرمی زد. کمکم خانه آنها شلوغ شد. شهباز برادر بزرگ یکتا که فکر می کنم 20 یا 21 سال سن داشت هم آن شب به خانه آمد. من کمتر او را میدم چون آن طور که یکتا می گفت راننده بیابان بود وکم به خانه می آمد. خواهر کوچکتر یکتا هم که تازه چهار دست و پا راه می رفت مرتب شیرینکاری می کردو همه توجه ها رابه سمت خود جلب می کرد. روی کرسی را پرکرده بودند از عناب و آلو وبرگه هلو، انار هندوانه. کم کم خاله وعموی یکتا هم با خانواده هایشان آمدند. در اتاق دیگرد جایی نبود. بزرگ خانواده خاطره تعریف می کردو همه می خندیدند و بلند حرف می زدند.واقعاً که چه شبی بود! شاید بهترین شب عمرم فقط آن شب بود که بی خیال به خنده ها وصحبتهای آنها گوش می دادم وتنها دل مشغولی ام تنهایی مادر بود. دلم می خواست مامان هم در این جمع گرم وصمیمی حضور داشت واز ته دل می خندید. دلم می خواست پامچال هم می فهمید معنی شب نشینی وشب چله چیست. فردا صبح در حالی که داشتم آتیش گردان را می چرخاندم تا زغال بگیرد، یکتابه سراغم آمد. تازه از خواب بیدار شده بود. با هم به اتاقمان رفتیم. مامان رفته بود سرکار . رفتم لحاف کرسی را بالا زدم. گلوله ای از خاک زغال را زیر خاک منقل گذاشتم وزغال گر گرفته را روی آن ریختم وگذاشتم خوب قرمز شود. یکتا جا برخاست: - کمال می گفت قراره یه درس حسابی به نجمه بدن. - چطور مگه؟ - مثل اینکه نجمه بادبادکش رو سوراخ کرده واونم می خواد....... خندیدم وگفتم: - اینها از این همه دعوا خسته نمی شن؟ یکتا شانه هایش را بال انداخت. گفتم: - حالا برای یه مهمونی دیگه باید یه سال منتظربمونید؟ یکتا خندید وگفت: - چند وقت دیگه چهارشنبه سوری می شه، اونوقت..... از تعریفهای او آنقدر خوشم آمد که مدتها منتظر چهارشنبه سوری شدم تابالاخره رسید. از چندروز قبل بوته فروشها، بوته هایی را که از بیابان جمع کرده بودند در کوچه و خیابان می فروختند وصدایشان از دورونزدیک شنیده می شد.. شب چهارشنبه سوری در هر خانه ای بوته ای بزرگ درست شده بود واهالی خانه قبل از غروب آفتاب بوته را آتش می زدند. در خانه ما هم بوته بزرگی توسط همسایه ها خریده شده بود وکوچک وبزرگ در آن جمع شده بودند وبعد از آتش زدن آن یکی یکی از روی آن می پریدند وبقیه بلند می گفتند: - آی بوته بوته بوته، زردی ازمن از تو سرخی تو ازمن . زردی من از تو، سرخی تو از من...... ابتدا کوچکترها از روی آتش پریدندولی کم کم بزرگترها هم شروع کردند وآخرین نفر مادر با آن شکم بزرگش بود که از روی آتش پرید. بعداز غروب آفتاب هرکدام از ماکاسه ای در دست گرفتیم ودر حالی که باقاشق ته آن می کوبیدیم وصورتمان را با دستمالی پوشانده بودیم به در خانه همسایه ها می رفتیم وآنها هم کاسه هایمان را گرفتند وپر آذوقه کردند. آخر شب هم همه دور هم نشستیم وکاسه هایمان را خالی کردیم. چه شبی بود. هیچ وقت آنقدر خوراکی در یک روز نداشتم. دلم می خواست هرشب چهارشنبه سوری بود، آن وقت دیگر هیچ زمانی گرسنه نبودیم. عید هم به سرعت رسید ومانند سالهای قبل تمام همسایه ها سفره هفت سین خود را چیدند. ما هم هفت سینی در حد درآمد خانوداه چیدیم، هر چند بجز چندتا از همسایه ها کس دیگری به عید دیدنی مان نیامد، اما بوی بهار وعید به خانه همیشه سرد ما هم صفا وصمیمیتی نوداده بود. دومین ماه سال بود.مادر داشت حیاط را جارو می زد. آسمان تاریک شده بودو خیرا.....هنوز به خانه نیامده بود. من هم اتاق را تمیز می کردم که صدای ناله مادر بلندشد. به سمت حیاط دویدم. مادر زیر شکم خود را گرفته بود وناله می کرد. مادر یکتا در کنار مادر ثمین نشسته و دست مادر را ماساژ می دادند. مرضیه خانم به سرعت از اتاقشان بیرون آمد وبا دلواپسی گفت: - فاضل بدو مادر ، کمک کن پریدخت خانم روببریم اتاقشون. فاضل از کنار حوض به سمت مادر آمد. شهباز برادر یکتا هم که تازه از سرکار آمده بود به کمک فاضل آمد ومادر رابه اتاقمان بردند. سیمین خانم مادر یکتا دستم را گرفت ودر حالی که موهایم را نوازش می کرد، گفت: - بروبیرون مادر. سرم را پائین انداختم وازاتاق خارج شدم. پامچال هم دلواپس به داخل اتاق دوید. به کنار حوض رفتم وبه یاد روزی که کمال ختنه می شد افتادم. مادر کمال از دلواپسی فراوان پایش را در پاشویه گذاشته بود. به تقلید از مادر کمال ، پایم را در پاشویه قرار دادم تا از اضطرابم کاسته شود. صدای مرضیه خانم بلند بود: - عجله کن صفیه خانم آب گرم بیار . دستمال تمیز هم بیارید. وچند دقیقه بعد صدای نوزادی در حیاط پیچید. کسانی که در حیاط بودند دست زدندو لبخند برلب آوردند. برای لحظه ای صدای گریه تارا در گوشم پیچید به همین خاطر لبخند از روی لبهایم محو شد. مادر ثمین به حیاط آمد: - آقا خیرا.... نیومده؟ صفدر که تازه رسیده بود گفت: - تو راهه، خب چیه؟ - مبارکه ، یه پسر تپل مپل سفید مفید. صفدر خندید : - خداکنه خدا یه پسر تپل مپل سفید مفید هم به من بده. خیرا....درهمان لحظه از در وارد شد. مادر ثمین به سمت او رفت: - آقا خیرا.... مژده گونی بدید. پریدخت یه پسر تپل مپل مثل بره سفید براتون زائیده. خیرا.... خندید وبعد از مدتها من خنده اش را دیدم. - سالم وسلامته؟ مادر ثمین سرش را تکان داد: - بله کاملاً از همه جهت ، خیالتون جمع باشه. خیرا... صفدر را در آغوش کشید خدا یه پسرم به تو بده که خوب نعمتیه . بی صدا از لبه حوض بلند شدم وبه سمت اتاق رفتم. مامان توی رختخواب خوابیده بود وبچه ای سفید و خوشگل در ملحفه ای سفید پیچیده شده بود. به نزدیک بچه رفتم، صورتش کمی پوست پوست بود و سرش به چربی می زد، اما دوستش داشتم. دستی آرام برسرش کشیدم. مادر که تازه کمی به حال آمده بود، نگاهش را به سمت من چرخاند و لبخندی بر لب راند. - اسمش چیه؟ - در جواب من ، خیرا .... که تازه از در وارد می شد گفت: - صهمورث. باتعجب به مادر نگاه کردم ومادر هم با تکان دادن سر به من فهماند که نظر او را قبول دارد. سعی کردم اسم برادرم را در ذهنم هجی کنم : - طهمورث ! طهمورث! اسم سختی بود اما حتماً خیرا....را به یاد خاطره خوبی می انداخت. خیرا.... به سمت من آمد ودستم را گرفت وگفت: - پاشو ببینم. از جابرخاستم.خودش کنار بچه نشست واو را در آغوش کشید: - پسر پسر قند عسل . پسرشیر زیان ، پسر پسر شمشیر.... - دختر چی؟ خیرا... به من نگریست: - دختر دختر گند ونکبت..... پامچال که کنار مادر نشسته بوداخمهایش را درهم کشید: - اصلاً درست حرف نزدید. خیرا...بی توجه به اعتراض او بار دیگر پسرش را بالا گرفت: - پسر پسر قند عسل..... از دراتاق بیرون رفتم. یکتا کنار ستون وسط راهرو ایستاده بود. با مشاهده من به سمتم دوید: - خوشحالی؟ سعی کردم ناراحتی ام را پنهان کنم وبه سختی گفتم: - آره خیلی. یکتا لبهایش را جمع کرد و گفت: - اما من روزی که خواهرم به دنیا اومد اصلاً خوشحال نبودم. وقتی بابام اونو بغل کرده بود می خواستم بچه رو بکشم. خندیدم وگفتم: - راست می گی ؟ هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر حسود باشی. اوهم خندید: - هنوزم اونو دوست ندارم. خیلی لوس و..... - بگو جام وتنگ کرده. - خب اینم می شه گفت. هردو با هم خندیدیم. فکر می کنم ائاخر تیرماه بود وطهمورث یکماه وشاید دو ماه بیشتر نداشت. آن روز مامان از صبح نگران بود ومرتب به دنبال مادر ثمین می رفت. از شب قبل طهمورث زیاد حال خوشی نداشت. مادر ثمین گفته بود که ظاهراً سرخک گرفته.مادر هم نگران ودستپاچه این طرف وآن طف می رفت وسعی می کرد به گونه ای تب او را پائین بیاورد.مرضیه خانم هم چند مدل جوشونده درست کرده و برای طهمورث آورده بود. چهار ، پنج روزی بود که پامچال هم به دهات آقا صفدر رفته بودوما چشم به راهش بودیم. من هم خیلی نگران بودم ودلواپسی آنها روی من هم اثر گذاشته بود.مادر هرازگاهی گوشه چشمش راپاک می کردومن می فهمیدم که اشک می ریزد.طهمورث همچنان تب داشت ورنگش زرد شده بود. کنار رختخواب طهمورث نشستم.مادر غرولندکنان گفت: - معلومه تواینجا چرااینقدر وول می خوری؟ پاشو برو توحیاط. از جابلند شدم که صدای گریه طهمورث بار دیگر بلند شد. مادر به سمت او رفت وشیشه قنداق را در دهانش فرو کرد. صدای گریه طهمورث قطع شد.مادر به من نگریست: - بیا این شیشهرو بگیر برم آب سطل رو عوض کنم. به سمت مادر رفتم وکنار طهمورث نشستم. مادر از جابرخاست وسطل آب را بیرون برد.به صورت رنگ پریده طهمورث نگریستم.اوساکت بودوچشمهایش را برهم گذاشته بود.شیشه را از دهانش بیرون کشیدم. صدایش در نیامد. دستم را روی صورتش گذاشتم یخ بود. مادر از در وارد شدوبه من نگریست. - مامان خیلی سرده. سطل از دست مادر افتاد: - خدامرگم بده.
مادر به سمت طهمورث دوید ودست روی صورت او گذاشت وجیغش به هوا رفت. من هم شروع به جیغ زدن کردم. آنقدر جیغ زدم و گریه کردم که دیگر ناوتوانی نداشتم.لحن تند مادرگل آذین مرابه خود آورد:
- پونه یه دقیقه ساکت شو، مثل اینکه پامچال اومده، اون نباید بفهمه.
به اونگریستم:
- پامچال چرا نفهمه؟
- براش خطرناکه.ممکنه بچه اش سقط بشه.
باشنیدن این سخن بار دیگر قلبم لرزید واشکم سرازیر شد.
- ا دختر مگه نمی گم گریه نکن؟
مادر یکتا دست نوازش بر سرم کشید:
- پونه جون گریه نکن. هنوز اتفاقی نیفتاده. اگه می خوای پامچال وبچه اش سلامت بمونن گریه نکن.
بغضم را به زحمت فرو دادم. پامچال از در وارد شد ویک راست به سمن من آمد:
- پونه من حالش چطوره؟
ولی لحظه ای مکث کرد.
- چی شده پونه ؟اتفاقی برای مادرافتاده؟
سرم را تکان دادم. صدای گریه مادر بلند شد. پامچال به پشت سرش نگریست وبدون گفتن کلامی از هوش رفت. مادر گل آذین به سمت پامچال دوید واو را از روی زمین بلند کرد:
- ای وای پروین خانم. من به بچه می گم گریه نکنه، شما که ماشاا.... بدتری.
مادر اشکهایش را پاک کرد:
- اصلاً دست خودم نبود.
مادر یکتا نبض پامچال را در دست گرفت:
- حالش اصلاً خوب نیست.
مادر بار دیگر توی صورتش زد:
- خاک برسرم. دیدی بدبخت شدم؟
پامچال را در رختخواب خواباندیم ، اما ظاهراً بچه او هم از دست رفته بود. مرا از اتاق بیرون کردند. اما پسر پامچال مرده به دنیا آمد. صدای فریاد مادر وبعد از آن صفدر بلند شد. به داخل اتاق رفتم. پامچال رنگ پریده وبا صورتی زردرنگ در رختخواب خوابیده بود. به کنارش رفتم وصورتم را روی صورت داغ او گذاشتم، اما او همچنان بی هوش بود. اشک به چشمانم دوید.ممکن بود او را هم از دست بدهیم. صدای صفدر در گوشم می پیچیدکه به مادر توهین می کرد وبد وبیراه می گفت. او مادر را قاتل فرزندش می نامیدودر آخر سر هم هر چه عقده داشت با کفشی که به سمت مادر پرتاب کرد ، خالی کرد واز در خارج شدوقبل از رفتن همه صدای او را شنیدند که به مادر می گفت:
- تو نمی ذاری دخترهات ازدواج کنند وزندگی خوشی داشته باشن. تو به خوشبختی دخترهات حسودی می کنی . مهم نیست ، دخترت بمونه لای گیس خودت. منم می رم پی کارم. دیگه سراغی از من نگرید. طلاق پامچال رو هم غیاباً می دم.
مادر کنار پله نشست، همسایه ها همه سکوت کرده بودند. نمی دانستم یک دفعه چه شد؟ چرا در یک روز این همه بدبختی برسرمان آمد؟ پامچال ساعتها بیهوش بود وما ماتم گرفته بودیم که بعداز به هوش آمدنش چه توضیحی در مورد پسر وهمسرش به او بدهیم.
پامچال چشمان کم سویش را باز کرد اما انگار هنوز بیهوش بود. او نه هیچ سئوالی کرد ونه سراغی از صفدر وپسرش گرفت. او در ماتم ماند شاید یک هفته شاید هم دوهفته حال او اینطوربود. ازآن روز دیگر مانه صفدر را دیدیم ونه خیرا.... را. انگار آب شده بودند ودر زمین فرو رفته بودند. حدود چند ماه از آن واقعه گذشته بود که عموی تارا سراغی از ما گرفت وخبرداد که پدر تارا تما مال بادآورده خود را در قمار باختهوتارا در وضع نابسامانی زندگی می کند. دو روز بعد من ومادر وپامچال برای دیدن تارا رفتیم واو را در اتاقی نمور وتاریک که خیلی کوچکتر از اتاق مابود، یافتیم. تارای کوچک در میان شیشه های مشروب بازی می کردوتنها اسباب بازی اش همان بطریها بود. پدر او هم گوشه ای افتاده بود وخرناس می کشید.تارا را نگریستم. اومانند گداهای بازار لباس پوشیده بود وصورتش به همان کثیفی بود. دست پامچال را فشردم. مادر به تارا نزدیک شد تا او را در آغوش بگیرد، اما صدای فریاد پدرش او را از این کار بازداشت.
- ای کفتار ! کی به تو گفته که به دختر من نزدیک بشی؟
پدر تارا این را گفت وبطری مشروبی را به سمت مادر پرت کرد، بطری به در خورد وباصدای بلندی شکست . رحیم که حسابی مست بود سعی کردروی پا بایستد اما تعادلش را از دست داد ونقش زمین شد، اما در همان حال گفت:
- گمشو از خونه من برو بیرون که هر چی به سرم اومد از قدم شوم تو بود.
تارا موهای روی صورتش را کنار زد وبه مادر نگریست. مادر هم فریاد زد:
- اگرتو مرد لایقی بودی زن جدیدت ولت نمی کرد و نمی رفت.
رحیم به سمت مادر هجوم آورد ومابه سرعت از اتاق خارج شدیم. از آن به بعد تا حالا که حدود 7 سال از آن روز می گذرد هنوز خبری از تارا نداریم وبه قول پامچال احتمالاً دیگر او در این دنیا نیست. الان ساعت 7 است که من این مطالب را می نویسم . شام خورده ایم ومادر داخل حیاط به مادر گل آذین کمک می کند.امشب در خانه ما هیاهویی برپاست. قرار است فردا عروسی گل آذین در این خانه برگزار شود. مادر گل آذین هم یکی دوماه گذشته را به جور کردن بساط عروسی وجهیزیه گل آذین گذرانده . مامان می گوید جهیزیه گل آذین کم از جهیزیه ثمین ندارد، اما من هنوز وقت نکرده ام بروم جهیزیه او را ببینم. با یکتا قرار گذاشتیم شب عروسی آنها را تا دم خانه عروس همراهی کینم وبعد دیدی هم به جهیزیه بیدازیم . یکتا دوسالی می شود که خاطره می نویسد. همیشه به من می گفت که اگر می خواهم از تنهایی در بیایم، باید بنویسم، اما راستش هیچ وقت از این کار خوشم نمی آمد. اما چطور بگویم؟ مدتی است که دلم لرزیده ودلم می خواهد بایکی حرف بزنم مامان که محاله، پامچال هم با این راه دور سالی دوبار بیشتر به ما سرنمی زند. راست یادم رفت بگویم پامچال 4 سال پیش با پسر خواهر مرضیه خانم عقدر کردو رفت شیراز. مرد خوبی است وخدا به آنها یک دختر تپلی ونمکی داده که نایب خان اسمش را گذاشته لاله. هر چه از خوشگلی لاله بگویم کم گفته ام. البته ناگفته نماند که مامان وپامچال معتقدند لا له خیلی شبیه بچگی من است. راستی مثل این که غیور را فراموش کردم بگویم. چندماه پیش یکی از همسایه ها آمد خانه ما وخبرداد که یکی از اقوامشان می خواهدبرای خواستگاری بیاید. البته برای مامان. این طور که می گفت غیور وخانمش باهم زندگی خوبی دارند اما زن غیور قادرنیست بچه دار شود بخاطر همین رضایت داده غیور زن بگیرد که قرعه از شانس بد بنده افتاد به مامان. آن روز من خیلی ناراحت شدم اما چاره ای نبود.مامان حق داشت شوهر کند ونباید پاسوز من می شد. بالاخره غیور به همراه زنش وخواهرش وهمسایه ما آمدند. در همون نظر اول یکدیگر را پسندیدندویک هفته بعد عقدکردند. الان هم غیور دوشب پیش زن اولش می ماند ویک شب خونه ماست. امشب هم از اون شب هایی است که رفته خانه ن اولش ومن هم می تونم باخیال راحت بنشینم اینجا وبنویسم.البته مامان خیلی نگران است. خوب انتظار داشت توی این مدت به قول معروف بچه ای بیاورد وبتواند جای پای خودش را محکمتر کند وزن اولش را یواش یواش از خانه بیرون کند. اما من اصلاً دلم راضی نیست . آخر آن زن بیچاره چه گناهی کرده که خدا نعمت بچه دارشدن را از او دریغ کرده؟
اصلاً ولش کن، از این موضوع بگذریم که خیلی کسل کننده است.
دوست دارم در رابطه با حسی که مدتی است با آن دست به گریبانم بنویسم. یک حس گرم وآفتابی ، حسی که وقتی به آن فکر می کنم تمام بدنم گرمی گیرد و در مقابل چشمهایم فقط تصویر یک جفت چشم جان می گیرد. نمی دانم چرا می ترسم؟ شاید از این که مبادا مادر شاید هم پامچال ویکتا از نگاهم همه چیز را بخوانند ومن رسواشوم. نمی دانم، نمی دانم آنقدر سردرگم هستم که دلم می خواهد فریاد بکشم. شاید کمی آرام بگیرم واز تپش قلبم کاسته شود. دلم می خواست می توانستم فریاد بزنم وبه عشقی که وجودم را شعله ور کرده اعتراف کنم . اما مگر می شود؟ مامان وپامچال که مسلماً مخالف صد در صد این عشق هستند، چون مدتی استکه توجه زمان برادر شوهر پامچال به من جلب شده وهر دو آنها امیدوارندبه این زودیها مادر شوهر پامچال به خواستگاری من بیاید ومامان کارش شده گاه وبی گاه از زمان سیاه سوخته وحسناتش تعریف کردن ، اما نمی داند که آن که من دیده ام خیلی بهتر است. حالا یکتا را چکار کنم ؟ از شانس بدمن یکتا هم زیاد از برادر بقال سرکوچه خوشش نمی آید ومعتقد است که او آدم لات ودختر بازی است که میشه تسبیح چرخان سرگذرها به دخترها متلک می گوید. اما من این حرف یکتا را قبول ندارم. اونگاهش قشنگ است ومن دلبسته همان نگاه شده ام. دو هفته ای می شود که به این احساس گرفتارم. همان روزی که برای خرید به مغازه سر کوچه رفتم اما صاحب مغازه نبود وبرادرش پشت دخل ایستاده بود. با دیدن من لبخندی بر لب آورد وگفت:
- توکه با انی چادر کدری آنقدر خوشگلی خدا می دونه زیر این چادر چه فرشته ای قایم شده ؟ آخه حیف نیست خودت رو اینجور زیر چادر پیچوندی ؟
سعی کردم لبخند نزنم اما ظاهاً نگاهم خندید. دستم را دراز کردم تا پول را به او بدهم که او روی دستم زد:
- د نشد...... مهمون ما.
- بفرماید.شماباید....
خود را دلخور نشان داد:
- یعنی ما اینقدر لایق نیستیم که یه بار مهمون ما باشید؟ برو دختر خانم اما زود به زود به ما سربزن که دلمون تنگت نمونه.
از مغازه به سرعت خارج شدم. گونه هایم گر گرفته ود ونفسم به سختی بالا می آمد. در تمام طول راه نگاه مسخ کننده اش با من همراه بود. دلم می خواست می توانستم بدوم داخل خانه وتاصبح فقط به او فکر کنم . اما داخل اتاق مامان وغیور بودند. من گوشه حوض نشستم ودر افکار خود غرق شدم.
- کجایی خانم؟
به یکتا نگریستم:
- یه کم بی حوصله ام.
- از کی تا حالا؟ مگه عاشق شدی؟
خندیدم.
- چیه خانم موشه می خندی؟ کدوم بدبخت واز خدا برگشته ای رو تور زدی؟
- تو هم همیشه چرت وپرت می گی.
یکتا موهایش را پشت گوش می زد:
- خیلی خوب بیا موهام رو بباف.
گوشه پله نشستم وموهای بلند ولخت یکتا رابافتم.
- اگه تو شوهر کنی من خیلی تنها می شم.
یکتا به پشت سرش نگریست :
- حالا کی گفته من می خوام شوهر کنم؟
شانه هایم را بالا انداختم:
- آخه تو خوشگلی.......تازه پدرو مادرتم.....
- بازم تو خیالاتی شدی؟!دختر، توخیلی دیوونه ای . اگه به خوشگلی باشه که تو این محله رو دست تو کسی نمی تونه بلند بشه . فکر می کنی نفهمیدم چند تا از خواستگارای نجمه وگل آذین وثمین بادیدن تو جا زدند؟
آهی کشیدم:
- چه فایده که یه کم شانس ندارم، خوشگلی به چه درد می خوره؟
یکتا از جلوی پایم بلند شد:
- آهای یادت رفته آقا زمانتون چطور دل از کف داده؟ مگه زمان بد پسریه؟
با اعتراض گفتم:
- یکتا دست بردار! بازم که حرف اون سیاه سوخته رو پیش کشیدی. من از اون بدم میاد.
یکتا آرام به سرم کوبید:
- از بس خری عزیزم. آدم اگه یه جو عقل داشته باشه زمان رو دست به سر می کنه ؟ توباید از خدات باشه.....
از گوشه پله بلند شدم:
- مثل اینکه جر وبحث های ما تمومی نداره! اصلاً یکتا جون بذار اون بیاد خواستگاری بعدشماها اینقدر ازش تعریف کنید. بابا من توزندگی آمال وآرزوهای دیگه ای دارم.
یکتا خندید:
- مثلاً چه آرزوهایی؟
- سلام.
به سمت کمال که تازه به خانه آمده بود نگریستم.
- خسته نباشید.
کمال خندید ودر جواب یکتا گفت:
- اونقدر خسته ام که روی پاهام بند نیستم.بابا اینم شد شغل که ماداریم؟ از صبح تاشب مثل اسب کار می کنیم بازم هیچی به هیچی!
کمال این را گفت وغرغر کنان وارد اتاقشان شد.
آن شب غیور به خانه خورشید رفته بود ومن می توانستم در سکوت اتاق تاصبح به اتفاقی که آن روز افتاده بود بیندیشم.آرزو داشتم که هر روز او را ببینم، اما تحقق آن آرزو بسیار سخت بود، زیرا من خیلی کم ازخانه خارج می شدم. دو روز تمام به دنبال بهانه ای گشتم تا سری به بقالی سر خیابان بزنم. بالاخره هم بهانه درست شد. مامان مرا برای خرید به بقالی فرستاد. در طول مسیر کوچه مرتب خدا خدا می کردم که صاحب مغازه نباشدوفرصتی بیاید که بار دیگر با برادرش که هنوز نامش را نمی دانستم همکلام شوم، ولی از شانس بد من خودش مغازه بود. با دلخوری خرید کردم وبه سرعت از مغازه خارج شدم. دل ودماغ بازگشتن به خانه را نداشتم. دلم می خواست مسافت کوچه تا خانه مان صدبرابرشود، اما غم وغصه ام چندی نپائید. برادر شیردل با آن هیکل ورزیده وصورت سفیدش با ابهت تمام به سمت من می آمد. دست وپایم را گم کردم وچادرم را کمی جمع و جور کردم وتارهای مویم را زیر آن مخفی نمودم.
- سلام خانم خوشگل بی معرفت! نگفتی چشم به راهم؟
لحظه ای برجا خشکم زد. لبخند دندان نمایی کرد:
- یه کم بیشتر برای ما وقت بذار.
بدون این که کلامی بگویم بی اختیار به راه افتادم. صورتم گر گرفته بود واز خجالت روی پابند نبودم. هیجانی وصف ناشدنی تمامی وجودم را می لرزاند وبه سرعت به سمت خانه دویدم ودر را گشودم. نجمه توی حیاط داشت رخت پهن می کرد. با مشاهده من که لبخند بر لب وارد حیاط شده بودم، اخمهایش را درهم کشید وبا تعجب پرسید:
- جنی شدی ؟ مرموز شدی، باخودت می خندی!
خندیدم وگفتم:
- اشکالی داره؟
- نه اما آدم رو می ترسونه.
- نترس ، اگه جنی هم شده باشم تو نمی خورم.
- چی شده؟
- هیچی مامان،انگار پونه زده به سرش.
مادر نجمه خندید و وارداتاق شد.
- پونه تو ازثمین خبر نداری؟
سرم را تکان دادم:
- نه ، چطور مگه؟
- آخه گل آذین می گفت که قراره مادر بشه.
بی اختیار خنده بر لبم نشست:
- شوخی که نمی کنی؟
- نه به جون آقا جونم.
دستهایم را به هم کوبیدم.
- وای چه دیدنیه بچه ثمین!
- یواشتر بابا، چه خبرته ؟
به یکتا نگریستم.
- ثمین قراره مادر بشه.
- آره ، نجمه بهم گفت. وای چقدر خوشحال شدم!
- دست راستش پشت سرما.
به صورت نجمه که این جمله را گفته بود نگریستم. برای لحظه ای به فکر فرو رفتم. یعنی امکان داشت سال آینده من هم صاحب فرزند برادر بقال سر کوچه امان باشم؟ لبخن بر روی لبهای متبسمم خشکید. مادر آه وناله کنان از در خانه وارد شد.
- خدا خیرت بده پسرم.
به نزدیک مادر رفتم. جمال دست مادر را گرفته بود وبه او در راه رفتن کمک می کرد. به آنها نزدیک شدم.
- چی شده مامان؟
مادره نگاه خسته ودردآلودش را به من دوخت.
- خدا از این تازه به دوران رسیده های ماشین سوار نگذره که فکر می کنن سوار طیاره هستن. خدا می دونه با چنان سرعتی میان که......وای دستم مادر، دستم رو نگیر.
دستم را کنار کشیدم
- مگه چی شده؟
جمال گفت:
- فکر می کنم مو برداشته.ظاهراً پریدخت خانم با اتومبیلی تصادف کردن.
به صورت خود کوبیدم.
- خاک برسرم . مامان حالت خوبه؟
مادر نجمه در حالی که برای کمک به سمت مادر می آمد گفت:
- اگه حالش خوب نبود که نمی تونست راه بره.
خود را کنار کشیدم. آنها مادر را آرام آرام به سمت اتاق بردند. سرم را کج کردموسرکی به بیرون از خانه کشیدم. وقتی از دیدن او ناامید شدم،در رابستم.
- راستش را بگودلت برای دیدن کی پر می زنه؟
به یکتا نگریستم.
- توهمیشه بدبین هستی.
- مگه من دوست تو نیستم؟
- چرا، اما باور کن خبری نیست که تو ندونی.
یکتا دیگر سئوالی نکرد و وارد اتاقشان شد. مادر گوشه اتاق رختخواب پهن کرده بود وچشمانش را بسته بود. آرام وارد اتاق شدم وبی صدا زیر طاقچه نشستم.
- نمی دونم این چه قسمت شومیه که من دارم. معلوم نیست خوشبختی چه موقع می خواد بیاد سرکی هم به خونه ما بکشه!
دستم را دراز کردم و دستهای یخزده مادر را گرفتم و گفتم:
- چرا ، مگه ما خوشبخت نیستیم؟
مادر اخمهایش رادر هم کشید:
به این می گی خوشبختی ؟ از صبح کله سحر تاشوم کار می کنم به امید یه لقمه بی منت، تازه هر وقتم که شوهر می کنم به امید یه سرپناه ، یه دست غیبی همه چیز رو بهم می ریزه.
- مگه دوباره چی شده؟
- هیچی اما می دونی که غیور فقط برای بچه پا پیش گذاشته...همیشه یک ماه نگذشته یه بچه تو دامنم بود،حالا که برای اومدنش لحظه شماری می کنم ، خبری نیست. می ترسم اجاق منم کور شده باشه وغیور چند روز دیگه ناامید شه وپیش خورشید برگرده ومن بازم بی شوهر بمونم. لبخندی بر لب آوردم . این شوهرها نبودشان بهتر از حضورشان بود، اما افسوس که مادر فقط به شوهر داشتن می اندیشید.
- انشاءا.... که درست می شه.
مادر گویا باخود قهر کرده، اخمهایش را درهم کشید وبار دیگر چشمهایش را بست. از جا برخاستم وبه جمع وجور کردن اتاق مشغول شدم. فردا صبح که برای رفتن به محل کارم از خانه خارج شدم، در پیچ کوچه با او برخورد کردم. نمی دانم چرا حضورش باعث لرزش قلبم می شد. نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم صاف وموقر راه بروم که لبخند زیبای او مرا از حرکت بازداشت.
- چه صبح خوبی!
نگاهم را به زیر انداختم ودست او را دیدم که به سمت من دراز می شود.
- این نامه برای توئه.
برای گرفتن نامه لحظه ای تعلل کردم اما بالاخره آن را گرفتم و نمی دانم چگونه از اودور شدم. دنیا گویا رنگ دیگری داشت. هیچ کس را نمی دیدم.انگار تنها در این خیابانهای همیشه شلوغ راه می رفتم. گاهی دلم می خواست بخندم، گاهی دلم می خواست گریه کنم. لحظه ای می ایستادم ونفسی تازه می کردم وبعد گیج ومبهوت به اطراف می نگریستم. آن لحظات در باورم نمی گنجید.من دیگر کسی را داشتم که به اوبیندیشم.کسی که لحظاتم را با تفکر به او بگذرانمواز این روزهای یکنواخت وکسل کننده تمام عمرم فرارکنم.حالا دیگر عشقی وجود داشت، عشقی به رنگ قرمز روشن روشن. من می توانستم خوشبخت باشم. من می توانستم ازدواج کنم وشبها برای شوهرم چایی بیاورم واو با عشق مرا بخواند. من می توانستم فرار کنم ، فرار از افکار پوچ وبی معنی مادر که فکر می کرد به دنیاآوردن بچه می تواند تضمین خوشبختی اش باشد. بالاخره نفهمیدم چگونه به محل کارم رسیدم، اما زمانی که پشت اتوی بزرگی که برای اتوکشیدن لباسها در اختیارم گذاشته بودند، نشستم چند مرتبه دستم را سوزاندم. دیگر تحمل نداشتم. آرام به اطراف نظری انداختم وزمانی که مطمئن شدم کسی توجهی به من ندارد، کاغذ را گشودم وکلماتی را که بادقت روی آن نوشته بود خواندم. گویا در آسمانها پر می کشیدم.
سلام ای ستاره قشنگ من ، ای پونه خوشبو ومعطر . پونه ای که باورودت به زندگی ام عطر خوشت در فضا پیچیدهومن را از شراب وساقی گرفته و مست عشق خود کرده. شبها که از میخانه به خانه می آمدم ودر آرزوی عشق در هپروت سیر می کردم اما زمانی که توراد یدم مستی از سرم پریدواز میخانه بیزار وفراری شدم. تو مرا با ترنم باران آشنا کردی . تو مرا با آسمان آبی ودنیای پر آشوب اطرافم آشتی دادی . من عاشق نگاه تو و معصومیت چشمان توشده ام و روزی که حس کنم مرا دوست نداری مرگم فرامی رسد. ای سرمست کننده ام ای پون زیبایم، زمانی که به آن گیسوان کمند و بلند وابروهای کشیده وچشمهای پرتمنای که چون ماه شفاف وروشن است وآن لبهای ساغرنوش تو که چون قطره خونی قرمز وکوچک است می افتم، بی تاب می شوم. ای پونه من بدان کمی آنطرفتر ازخانه شما پسری است که یک دل نه صدها دل ، دل به سپرده و واله وشیدای تو گشته. به سراغم بیا ومرا بخوان تا یک عمر به دنبالت بدوم. پونه عزیزم ، مدتی است که دلم می خواست با تو سخن بگویم اما گویا تو از چیزی می ترسیدی ولحظه ای تامل نمی کردی تا من سخنم را به تو بگویم. اما فکر می کنم سخنم را ازنگاهم خوانده باشی وتا به حال اطمینان حاصل کرده باشی که دوستت دارم وجز عشق تو در دل ندارم . پونه جان دلم می خواهد بیشتر توراببینم ، پس فرصتی ایجاد کن تا با تو صحبت کنم. اگر به این دوستی وآشنایی رضایت داری دلم می خواهد امروز با لبخند گرمت دل مرا شادکنی وزمانی را برای گفتگو تعیین کنی . پس امروز منتظرت هستم. ساعت 30/4 دقیقه سرخیابان .
دوست دار همیشه عاشقت
فرهنگ
نامه را تاکردم وبه چشمهایم چسباندم وچند بار نام فرهنگ را تکرار کردم. از اسمش خوشم آمده بود. چندبار دیگر زمزمه کردمفرهنگ،فرهنگ.گویا روزهای تلخ وناکامی های گذشته تمام شده بود ودروازه خوشبختی به رویم گشوده شده بود. از همان لحظه چشم به ساعت دوختم. تاساعت نزدیک 5/4 شد. به سرعت از محل کارم بیرون آمدم ویکراست به سمت خانه پیش رفتم. به نزدیک خانه که رسیدم تپش قلبم شدت گرفت. نفس عمیقی کشیدم وبه سمت خیابان حرکت کردم. امیدوار بودم که یکتا زودتر از من از دبیرستان به خانه بازگشته باشدوچون روزهای پیشین در سرخیابان با او مواجه نگردم. گویا آرزویم برآورده شده بود.سرکوچه مان فقط فرهنگ ایستاده بود که تسبیح آبی رنگش مانند همیشه در چرخش بود وکت قهوه ای رنگی برروی شانه های کشیده و ورزشکاری اش قرار داشت. بی اختیار لبخندی بر لبم نشست ولرزش دستهایم شروع شد. فرهنگ نگاهش را به چشمانم دوخت ومن گم کرده راه شدم. بی اختیار مانند سرگشته ها به دنبال راهی برای فرار گشتم که سمفونی صدایش در گوشم پیچید.
- بیا کوچه بالایی.
فرهنگ این را گفت ومن هم به سرخ شده به دنبالش روان شدم.فرهنگ داخل بن بست کوچه بالایی شد، من هم داخل کوچه پیچیدم و لبخند او تمام بدنم را لرزاند. آخ خدایا روزهای تنهایی ومحنت به سرآمد وعشق فرهنگ روشن کننده کلبه خاموشم شد. خندید، من هم خندیدم، اما فکرمی کنم بیشترلبم لرزید.
- چرا لبات گل انداخته؟
ازداغی گونه هایم فهمیدم که رسوا شده ام.
- خب ستاره قشنگ من با پیشنهادم موافقی؟
لبخند زدم .او دستش را دراز کردوتارهای مویم را که سرگردان روی پیشانی ام ریخته بود، کنار زد وگفت:
- توهمیشه موهات رو می بافی؟
نگاهی به موهای بافته شده ام که از دو طرف چادر بیرون آمده بود انداختم :
- بله.
- خیلی خوبه،این طور که موهات رو می بافی به دخترای کم سن وسال شبیه می شی که من خیلی دوست دارم.راستی تو چند سال داری؟
آرام زمزمه کردم:
- هفده سال.
- می دونستی که زیبایی باورنکردنی توهر پسرعاقلی رو واله وشیدا می کنه ؟
بار دیگر گونه هایم داغ شد.اوهم خندید.
- خجالت نکش تو دیگر متعلق به منی . پس خجالت رو کنار بگذار .
- من باید برم.
فرهنگ کمی اخمهایش را در هم کشید.
- چرا به این زودی ؟
- مامانم چند دقیقه دیگه به خونه برمی گرده. باید قبل از اون خونه باشم.
خندید و چادرم را کمی جلوتر کشید.
- پس چشمات رو به زیر بنداز و به سرعت برو خونه اتون ،مواظب باش دیگه شیطنت نکنی ودل پسری رو نلرزونی که اون وقت حسابت با کرم الکاتبین. فرهنگ طاقت نامردی رو نداره.
از غیرتش خوشم آمد وخندیدم وگفتم:
- من باید برم.
- باشه برو اما برام بنویس وفردا به من بده.
- چی بنویسم؟
- هرچی دلت می خواد.
خندیدم وبدون خداحافظی از او دور شدم . دلم می خواست کسی در خانه نباشد تا فرصتی برای فکر کردن به حرفهای او پیدا کنم اما آرزویم محال بود وحیاط خانه مثل همیشه شلوغ بود خصوصاً حالا که به جشن عروسی گل آذین هم فقط یک روز مانده بودوفردا مراسم برگزار می شد.هنگام ورودم به خانه تقریباً همه در حیاط بودندوهر کسی مشغول به کاری بود . یکی حیاط را آب وجارو می کردودیگری ریسه های لامپ را به سرتاسر حیاط می کشیدوآن یکی صندلیهای کرایه شده را می چید.
- امروز زود نیومدی؟
نظری به یکتا انداختم، مثل همیشه زیبا بود. گفتم :
- کمی کارداشتم......حالا چرا لپات سرخ شده؟
یکتا خندید وگفت:
- قول می دی به کسی نگی حتی به مامانت؟
لحظه ای از فکر فرهنگ خارج شدم.
- آره قول می دم.
یکتا صدایش را کمی آرامتر کرد.
- قراره برام خواستگار بیاد.
لحظه ای تعجب کردم اما بلافاصله با خوشحالی گفتم:
- راست می گی ؟ حالا کی هست؟
یکتا دستش را زیر چانه تکیه داد:
- تو اونو نمی شناسی من هم نمی شناسم. امروز وقتی سوار اتوبوس شده بودم خانمی از من خواستگاری کرد وعکس پسرش رر نشونم داد.
باهیجان گفتم:
- خب چطور بود؟
گونه های یکتا هم به سرخی گرائید.
- خوش تیپ بودمثل شهباز خودمون.
همان لحظه شهباز از کنارمان گذشت.
- شهباز چی ؟
یکتا خندید.
- گفتم زیباتر از شهباز ما دیگه پسری نیست.
شهباز لبخندی زد. به چهره مردانه وپرجذبه او نظری انداختم.
- اگه مثل شهبازه که عالیه!
یکتا شانه هایش را بالااندخت.
- نمی دونم اما دلم خیلی شور می زنه.
- به مامانت گفتی؟
- آره اما این دیبای فضول هم شنید. می ترسم شب تابابا رو ببینه بهش بگه.
خندیدم وگفتم:
- پس همه چیز تموم شد، یکتا هم شوهر کرد ورفتنی شد.
یکتا بوسه ای نرم به گونه ام نواخت .
- من هیچ وقت تو رو تنها نمی ذارم. من وتو باید باهم در یک زمان ازدواج کنیم.
- آخه نمی تونم برم خواستگارگدایی کنم.
- پس زمان کیه ؟ پسر به این شاخ شمشادی.
- تورو خدا یکتا همه اش اسم این پسره رو نیار . صد دفعه گفتم بازم می گم که امکان نداره من زن زمان بشم، پس خواهش می کنم هر روز اسمش رو نیار واعصابم رو بهم نریز.
یکتا دلخور شد وگفت:
- خیلی دلت بخواد ، مگه این زمان بیچیاره چی کم داره؟ یادت نیست که پارسال تابستون اومده بودن تهرون ، چطور بهت محبت می کرد؟ چطور اون روز که داشتی از سرکار برمی گرشتی وپسر حاج عمران راهت رو گرفته بود، غیرتی شدوصورت اونو باخون یکی کرد؟
- من دوست ندارم مرد اینقدر وحشی باشه.
- یعنی چی ؟منظورت اینه که باید می ایستاد ونگاه می کرد که به ناموسش متلک بندازن و انوقت توعاشقش می شدی؟ تودیوونه ای دختر!
خندیدم وگفتم:
- دیوونه وعاشق!
- اگه عاشق هم می شدی دلم نمی سوخت. تو گول ظاهرخوشگلت رو خوردی . از بس تو آئینه نگاه می کنی وقربون صدقه چشم و ابروی خودت می ری اینقدر مغرور شدی. من خیلی خوشحالم که به خوشگلی تو نیستم.
باز هم خندیدم. دلم می خواست تا فردا صبح بخندم ودنیا برایم رنگ وبوی تازه ای گرفته بود ومی دانستم چندی دیگر من به جای گل آذین با تاج گل و لباس سفید در کنار سفره عقد می نشینم وحیاط را برایم آب و جارو وچراغانی می کنند. آن شب تا صبح نخوابیدم وصبح هم دردقایقی که برایم پیش آمد نامه ای کوتاه نوشتم وازمکونات قلبی ام برای فرهنگ سخن گفتم. اما چه فایده ، آن روز جمعه بود ومن باید در خانه می ماندم. برخلاف همیشه دیگرتعطیلات رادوست نداشتم وخستگی وکار روز رابه ماندن در خانه ترجیح می دادم. لااقل در آن صورت امکان داشت دقایقی فرهنگ را ببینم . حاط شلوغ بود و بچه ها با صدای بلند بازی می کردند، صدای مادر بجمه همیشه بلندبود:
- وروجک ورپریده، بنشین اینقدر آتیش نسوزون.
ومادر گلی باغیض می گفت:
- گلی دربدر کلافه ام کردی. اینقدر سربه سر بچه ها نذار.
وصدای جیغ یکی دیگر از همسایه هایمان هم به گوش می رسید.
- هامون خان بیا جلوی این پسرگور به گور شده ات روبگیر که هر چی رشته کردیم پنبه کرد وباید دوباره حیاط رو آب وجارو کنیم.
دیگر چون همیشه از شلوغی خانه ومراسمی که در راه بود لذت نمی بردم ومانند آدمهای گوشه گیر تنهایی وعزلت را ترجیح می دادم. دیگر حتی رغبتی به همصحبتی با یکتا هم نداشتم، هرچند یکتا همیشه و همیشه تنها مونسم بود اما حالا مطمئن بودم مرا از عشق به فرهنگ منع می کند ومن این رادوست نداشتم. فرهنگ مرد آینده من بود ومن فقط با او خوشبخت می شدم.
صدای مادر در گوشم پیچید وافکارم را پاره ساخت:
- پونه تو نمی خوای بیرون بیای ودستی بالا کنی؟
نامه را تاکرده ولای پیراهنم پنهان ساختم وگیسهایم را به سرعت بافتم واز اتاق خارج شدم. مادر داشت برای شام عروسی سیب زمینی خلال می کرد ومادر کمال و مادر ثمین هم به او کمک می کردند. مادر با مشاهده من کمی اخمهایش را درهم کشید:
- مگه تو جغدشدی دختر که همه اش تو اتاق خودت رو حبس می کنی؟
به سمت یکتا وثمین گریستم . ثمین هم آمده بود. نظری به شکم او انداختم واومعنای نگاهم را فهمید وخندید.
- سلام
- چه عجب ماشاهزاده قصه ها روملاقات کردیم!
- شنیدم مادر می شی.
ثمین ذوق زده خندید:
- اگه خدا بخواد.
- حالا چی می خوای؟
- فرق نمی کنه، هرچی صلاح خودش باشه.
- آقا صادق چی می گه؟
- اونم همین رو می گه.
- پونه جون، میای این سه تا چاقو روبدی تیز کنن؟
گوشم را به صدای چاقو تیز کن سپردم. از سر کوچه صدایش می َآمد. بدون چون وچرا چاقوها را از دست معصومه خانم گرفتم واز در خانه خارج شدم.
- می خوای من هم باهات بیام؟
به یکتا نگاه کردم وبادستپاچگی گفتم:
- نه زود میام.
وبدون این که به پشت سر نگاه کنم خانه رو ترک کردم وتقریباً تا سر کوچه دویدم . چاقو تیز کن سر بن بست دیروزی ایستاده بود. به سمت او رفتم وچاقوها را به دستش دادم وبه اطراف نگریستم، اما از فرهنگ خبری نبود. دلخور به چاقوها که با صدای گوشخراشی تیز می شدنگریستم.
- خطرناک شدی ، از کی تاحالا چاقو تیز می کنی؟
به پشت سرم نگاه کردم ولبخندی زدم. فرهنگ درست در چند قدمی من ایستاده بود وچاقو تیز کن به سرعت چاقوها را به دست من داد وبدون گفتن کلامی ،پول خود را از من گرفت ودر حالی که فریاد یم زد((چاقو تیز می کنم)) از ما دور شد. فرهنگ به کوچه بن بست اشاره کرد ومن قدمی داخل کوچه گذاشتم.
- داشتم ناامید می شدم.
- آخه فراموش کرده بودم که امروز جمعه است وما جمعه ها تعطیل هستیم.
- اما بالاخره که تونستی بهونه ای جور کنی وبیرون بیای . نامه برام نوشتی؟
دستم را دراز کردم ونامه ای را که داخل لباسم پنهان کرده بودم، به دستش دادم و در دل آرزو کردم که نامه از عرق دستم خیس نشده باشد.
فرهنگ خندید:
- یه کمی نگرانی؟
سرم را به زیر انداختم.
- نگران نیستم.
- امشب عروسی دارید؟
- آره خونه ما حابی شلوغه.
- پس می تونی یه ساعت رو به من اختصاص بدی.
با تعجب نگاهش کردم و خندید:
- خب از شلوغی خونه استفاده کن ویه ساعتی رو پیش من بیا.
با تعجب گفتم:
- چطوری ؟ امکان نداره.
بازهم اخمهایش را درهم کشید.
- دختر تو چه دل ترسویی داری! من اصلاً ا دخترای ترسو خوشم نمیاد. زن باید دل شیر داشته باشه، اونم وقتی حرف عشق و عاشق وسط میاد.
- آخه اگه یکی منو ببینه خیلی برام بد می شه. می دونی که برام حرف در میارن.
- بیخود می کنن حرف در بیارن. تازه تو اون شلوغی کسی ، کسی رو نمی شناسه.
سکوت کردم وباز هم خندید:
- پس منتظرت هستم. چشم به راهم نذار.
با هراس گفتم:
- من می ترسم.
بازهم موهای پیشانی ام را کنار زدوبا آن نگاه افسونگرش به چشمهایم خیره شد.
- توبه خاطر من وعشقمون هر کاری می کنی ، مطمئن هستم .
سکوت کردم:
- پس تاشب.
این را گفت وبه سرعت ازمن دور شد. لحظه ای ایستادم وسرم را به دیوار سیمانی تکیه دادم. از طرفی دیگر تمایل داشتم که ساعتی باعشقم همصحبت شوم وامروز به قول او بهترین زمان بود.با قدمهای نامطمئن به سمت خانه رفتم وبا ورودم به خانه مادر غذولندکنان به سمتم آمد:
- دختر، رفتی چاقو بسازی ؟ معلومه کجا سیر می کنی ؟ فکرنمی کنی امروزچقدر کار داریم؟
به مادر جوابی ندادم و گوشه دالان نشستم. نجمه داد زد:
- هی پونه خانم نمی خوای بیای کمک؟
به نجمه که در کنار یکتا وثمین داشت سبزی پاک می کرد، نگریستم و به آرامی به سمت آنها رفتم وشروع به پاک کردن سبزی کردم .آنها حرف می زدند ومی خندیدند، اما من صدایشان را نمی شنیدم. اصلاً گویا در آن جمع حضور نداشتم.
- معلوم هست کجاسیر می کنی؟
به کتا نگریستم . اوچون روزهای قبل نگران من بود.
- چراناراحتی؟
- ناراحت نیستم.
- یکتا با سماجت گفت:
- دروغ نگو، نگاه تو رومی شناسم.
سعی کردم او را از افکار خودم دور کنم.
- به پدرت قضیه خواستگار رو گفتید؟
یکتا آرام به پلویم زد وبا این کار به من فهماند که نباید در مقابل دخترهااین موضوع را مطرح می کردم. راحله که از دختران همسایه ودوستان جدیدمان بود، گویا منتظر چنین حرفی باشد، با صداخندید.
- یکتا خانم نگفته بودی که قراره شیرینی شما رو هم بخوریم.
یکتا با دلخوری به من نگریست.
- پونه چرت وپرت می گه.
ثمین با اعتراض گفت:
- خیلی بدجنسی!از این قرارانداشتیم. یادت نیست روزی که صادق اومد خواستگاریم، همون روز به همه شما گفتم؟
نجمه گفت:
- مگه خواستگار داشتن عیب وعاره که پنهونش می کنید؟
یکتا درحالی که دلخوری در صورتش به وضوح مشهود بودگفت:
- آخه نه به داره، نه به باره، دوست نداشتم اسمم بیاد تودهنها. آخه کی آومده؟ کی پسندیده؟
نجمه گفت:
- بالاخره که حرفش شده.
یکتا سرش را تکان داد. راحله خندان گفت:
- آخ جون یه عروسی دیگه افتادیم. دست راستت پشت سرما.
ویکتا دلخور سرش را به زیر انداخت. هم ناراحت بودم که راز یکتا را حفظ نکرده بودم و هم از بابتی خشنود بودم که حداقل مطمئن بودم امروز یکتا با من کاری ندارد ومن می توانم با خودم خلوت کنم ودر تنهایی تصمیم بگیرم.
آسمان کم کم تاریک می شد وخانه بسیار شلوغ بود. مهمانها یکی بعد از دیگری آمده بودند. مراسم عقدکنان گل آذین تمام شده بود وزنها وبچه ها در حال رقص وپایکوبی بودند. یکتا در گوشه اتاق عقد نشسته بود ودست می زد، بقیه دخترها هم یا می رقصیدند ویا با صدای بلند آواز می خواندند ودست می زدند. چندبار تصمیم گرفتم که از خانه خارج شوم ولی هربار مادر ویا همسایه ها مرادیدندوکاری به من محول کردند. ساعت تقریباً 9 بود که لحظه ای خود را تنها در نزدیکی در خانه دیدم. نمی دانم چگونه از در خارج شدم وتا سرکوچه دویدم که شخصی از تاریکی بیرون آمد:
- چه تند می دوی؟
جیغی کشیدم.
- چرا جیغ می کشی، می خوای همه رو متوجه کنی؟
به فرهنگ نگریستم ونفس نفس زنان گفتم:
- من خیلی می ترسم.
خندید:
- ترس نداره دختر خانم. من که لولو خرخره نیستم.
وشروع به حرکت کرد. من هم پشت سر او راه می رفتم. هر چه او از خانه ما دورتر می شد براضطرابم بیشتر می افزود.
- بسه دیگه کجاداریم می ریم؟
فرهنگ به من نگاه کرد:
- داریم می ریم خونه دوست من.
تقریباً وحشت زده گفتم:
- چرا اونجا؟ مگه نمی خوای با هم حرف بزنیم؟
با تعجب کاملاً به سمت من برگشت:
- خب چرا ، مگه اشکالی داره؟
- نمی شه همین اطراف حرف بزنیم تا من زیاد از خونه فاصله نگیرم؟
- وسط خیابون؟
- نه اما یکی از این کوچه بن بستها، مگه چه عیبی داره؟
- مگه مسخره بازیه؟
با تعجب به اونگریستم .
- مگه این چند روز مسخره بازی بوده؟
فرهنگ کمی خود را جمع وجور کرد.ظاهراً با این حرفم کاملاً رنجیده شد، به خاطر این که به سرعت به داخل کوچه تنگ وتاریکی که بن بست بود پیچید.
- خیلی خوب بیا حرف بزن. بگو، وش می کنم.
خجالت کشیدم وسکوت کردم.
- خوب منتظرم.
- چی باید بگم؟
در حالی که اخمهایش همچنان در هم بود گفت:
- هر چی دلت می خواد بگو، مگه حرف نداشتی؟
سکوت کردم. باعصبانیت تقریباً فریاد زد:
- خب حرفت رو بزن.
از خجالت سرم را پایین انداختم وبغض راه گلویم را بست.
- مگه حرفی نداری؟
با گریه گفتم:
- من حرفی ندارم.
این را گفتم وبه سمت کوچه حرکت کردم . دستم را گرفت.
- خیلی خب وایسا، چرا اینقدر زود ناراحت می شی؟
اشکهایم را پاک کردم.
- من ناراحت نیستم.
- پس چرا مثل بچه های چند ماهه گریه می کنی ؟
- من گریه نمی کنم.
باد ست اشکهایم را پاک کرد.
- پس اینا چیه؟
صدای گریه ام بلند شد.
- من باید برگردم خونه.
فکر می کنم کمی آرومتر شده بود.
- از دست من ناراحت شدی؟
- نه...
- چرا اما تو نباید از دست من برنجی . من زود قاطی می کنم وزود هم فروکش می کنم. توباید در عشق صبور باشی ، این اصل اول عشقه.
- خب اشکال اول من هم اینه که اصلاً صبور نیستم.
خندید ومثل همیشه خندید.
- اما تو نامه ات نوشته بودی سخت عاشقی، صبر لازمه عشقه اینو فراموش نکن.
- اما تو خیلی بداخلاقی.
باز هم خندید.
- وتو هم زیادی حساسی . من عادت نکرده ام با دخترهای مثل تو ترسو و تازه از خونه درآومده سر وکله بزنم. به خاطر همین.......
- مگه تو بازم عاشق شده بودی؟
با صدا خندید.
- نه جون تو، تو اولین عشق منی، باور کن راست می گم. باورکن، اما ارتباط با دخترهای ساده مثل تو خیلی سخته.
- من باید برم.
- برو یادت نره که شب فقط به یاد تو می خوابم.
خندیدم. ناراحتی دقایق قبل فراموشم شده بود.اوراست می گفت، عاشقم بود، فقط کمی عصبی بودومن باید در رفتار با اونرمش بیشتری به خرج می دادم. بالاخره او مرد بود ومن زن.
به سرعت از تاریکی کوچه استفاده کردم وبه داخل خانه خزیدم . یکتا در حیاط به دنبال چیزی می گشت وبا مشاهده من با دلخوری گفت:
- معلومه کجایی؟ نیم ساعته که دارم صدات می کنم.
- همین جا بودم.
- مامانت کارت داره.
- چه کار داره؟
یکتا طبق عادت همیشگی شانه هایش را بالا انداخت.
- نمی دونم .
- از دست من ناراحتی ؟
یکتا سرش را تکان داد. گفتم:
- به خدا بی منظور گفتم. اصلاً حواسم نبود بچه ها اونجا نشسته ان.
- دیگه تموم شده. حالا دیگه همه میدونن ولی مهم نیست.
- خب توهم زیادی سخت می گیری . بالاخره روزی که بیان خواستگاری همه می فهمن.
- گفتم که مهم نیست.
می دانستم که یکتا هنوز دلخور است، اما با شناختی که از او داشتم ، می دانستم فردا صبح همه چیز را از یاد می برد. به همین خاطر موضوع را کش ندادم وبه نزد مادر رفتم.
همیشه فکر می کردم روزی که عاشق شوم بهترین روزهای عمرم محسوب می شود. شاد وشنگول به این طرف و آن طرف می دوم وهمه از این همه شادی من متعجب می شوند اما نمی دانم چرا این طور نشد. از روزی که عاشق شده بود وفرهنگ به قلب و ذهن من راه پیدا کرده بود روز به روز عصبی وتندخوترمی شدم ودلم می خواست همیشه تنها باشم وفقط گریه کنم. فرهنگ خیلی بداخلاق بود، یعنی بداخلاق نبود فقط خیلی آزادفکر می کردو از من هم می خواست مثل او آزاد باشم اما مگر مس شد؟ یک روز می گفت سر کار نرو، یک روز می گفت شب بیا بیرون ، یک شب می گفت می خوام برم مهمونی تو هم بیا و زمانی که من پیشنهادش رو رد می کردم دو سه روز پیدایش نمی شد و دل من از غم تکه تکه می شد! به خدا دیگر خسته شده ام . ای کاش زودتر به خواستگاری می آمد وبه این همه تنهایی خاتمه می داد.
دیروز پامچال نامه داده وگفته که قصد دارد به تهران بیاید. از طرفی خوشحالم چون مدتی است که او ولاله را ندیده ام ودلم حسابی برایشان تنگ شده و از طرف دیگر می ترسم پامچال متوجه تغییر حالتهای من بشود همانطور که یکتا متوجه شده . از مادر به راحتی می توانم پنهان کنم. روزها سر کار است ووقتی هم که بر می گردد پیش مر ضیه خانم وبقیه در حیاط می نشینند وشب فقط برای خواب به اتاق می آید. روزهایی هم که غیور خانه ماست، بیشتر با غیور است وفرصتی پیدا نمی کندکه بفهمد. مدتی است که شبها گریه می کنم وروزها مثل مرغ پرکنده این طرف و آن طرف می روم. یکتاهم مدتی است کم پیدا شده چون امتحاناتش شروع شده. دیروز بازهم برایش خواستگار آمد اما مثل قبلی قبول نکردند. بازهم بهانه های مثل قبل، تیپ خانواده به ما نمی خورد و..... البته پدرش مرد فهمیده ای است وحتماً در این کار خیر وصلاحی می بیند. باز هم دو روز است که از فرهنگ خبرندارم باید به او بگویم که اصلاً ازاین رفتارش خوشم نمی آید.الان مامان آمد خانه ومی آید لباس عوض کند، پس من دیگر نمی نویسم.
پایان فصل دوم
* * * * * * *
فصل سوم
اموز پامچال به همراه شوهرش وزمان آمدند تهران. ازدیدن پامچال چنان به وجد آمدم که بی اختیار فریاد کشیدم وخود را در آغوش او اندختم. من خودم را نمی بخشم. فکر به فرهنگ باعث شده بود فراموش کنم که تا چه حد عاشق خواهرم هستم . لاله هم که حسابی بزرگ شده و چشمهای درشت وبراقش باآن مژه های بلند وپرپشت قلب هر کسی را می برد. تا می توانستم لاله را بغل کردم. پامچال خنده کنان گفت:
- پونه موهای لاله رو می بینی؟
به موهای پرپشت و بافته شده لاله نگریستم . پامچال سرش رو نزدیک آورد وآرام گفت:
- زمان هر روز موهای لاله رو دوتایی می بافه ومی گه این وطوری خیلی شبیه تو می شه.
لبخند تصنعی زدم وبه زمان که تازه وارد خانه شده بود نگریستم. او لبخند برلب به من نگاه می کرد. تا متوجه من شد سرش را پائین آوردوبااین کار به من سلام کرد. آرام جواب دادم ونگاهم را از او دزدیدم. به هیچ وجه حاضر نبودم که فرهنگ خود را با اوعوض کنم. می دانستم از امروز نگاه سرسختی به همراه من است وباید بیش از روزهای قبل احتیاط کنم. مادر شوهر پامچال هم مرا سخت در آغوش فشرد. با خود اندیشیدم او هم قصد فریفتن مرا دارد. البته از حق نگذریم زن خوبی است وتابحال آزاری به پامچال نرسانده واوهمیشه در نامه هایش از مادر شوهرش به خوبی یاد می کند. اما خوب دل است دیگر وکار دل دست آدم نیست.نایب خان هم مثل همیشه مهربان احوالپرسی کرد. الحق که پامچال شوهر خوبی کرده بود.وشکی درآن نبود. مامان هم که مثل همیشه دستپاچه به این طرف وآن طرف می رفت. زمانی که باهم داخل اتاق رفتیم یکتا تازه از مدر سه باز گشته بودوبه محض تعویض لباس به اتاق ما آمد وبا مهمانهایمان گرم احوالپرسی کرد. نظری به زمان انداختم سر به زیر داشت وبا جسمی که در دست داشت بازی می کرد. خنده ام گرفت او دیگر زیادی خجالتی بود. یکتا کنار من نشست و پامچال هم شروع به تعریف از شیراز کرد. مادر هم با شوکت خانم دل می داد وقلوه می گرفت. دلم می خواست به بهانه ای از زیر نگاه گاه وبی گاه زمان فرار کنم. از جای برخاستم وبه پذیرایی مشغول شدم . آقانایب دستی به سبیل پرپشت خود کشیدو خنده کنان به پامچال گفت:
- پونه هم برای خودش خانمی شده . دیگه وقت شوهر دادنش رسیده.
پامچال گفت:
- خواستگارا مادر رو بیچاره کردن.
به پامچال خندیدم. دلیلی برای این حرف وجود نداشت. مشخص بود با این اوضاع واحوال خانواده انتظار نمی رفت که مانند یکتا خواستگار پشت خواستگار داشته باشم. مادر گویا منتظر چنین صحبتی بود، نگاهی به قدوبالای من اندخت :
- خوشگلی پونه دردسرسازه هروقت که از خونه بیرون می ره دلم هزار راه می ره . آخه شوکت خانم شما که جهان دیده اید می دونید که پسرها همیشه منتظردخترهای ناب وخوش...
شوکت خانم بار دیگر مرا برانداز کرد.
- بله حقیقتاً که پونه شما دختر بی نظیریه وکمتر دختری به زیبایی ونجابت اون پیدا می شه همین خصوصیتش هم دل مارو برده!
مادر که گویا در نقشه اش پیروز شده بود، لبخندی فاتحانه بر لب آورد. بعد از پذیرایی به یکتا نگریستم . او از جای برخاسته و قصد خارج شدن از اتاق را داشت. به بهانه همراهی با او از اتاق خارج شدم ونفس عمیقی کشیدم.
- چیه چرا این طور نفس می کشی؟
- مردم از بس راست راه رفتم وسعی کردم تظاهر کنم که متوجه نگاههای زمان نمی شم . عجب پسر سمجی!
یکتا بدون معطلی گفت:
- چقدر نجیبه! پونه قدرش رو بدون.
- تو دیوونه شدی؟
- ببین پونه ، به بخت خودت لگد نزن، بهتر از زمان دیگه پیدا نمی شه.
سرم را تکان دادم.
- به چشم تو این طوری میاد.
یکتا کلافه از جا برخاست.
- دختر مگه تو سر تو به جای عقل کاه پرکردن؟ از حق نگذریم زمان هم از شوهر گل آذین وهم از شوهر ثمین بهتر وآقاتره. تازه اون نگاه قشنگی داره، چطور تومتوجه نشدی؟
لحظه ای به چشمهای زمان فکر کردم . یکتا راست می گفت . نگاهش زیبا بود اما نگاه فرهنگ من از تمام نگاهها زیباتر بود. صدای مادرمرا از افکارم خارج ساخت.
- پونه نمی خوای نهار روآماده کنی؟
از جا برخاستم وبه تهیه نهار پرداختم. هنگام ظهر شده بود وصدای اذان از مسجد محل به گوش می رسید. من هم داشتم پای دیگ ، برنج آبکش می کردم که زمان با قدمهایی تند به من نزدیک شد.
- پونه خانم بدید من آبکش کنم.
- ممنون.... خودم.....
- نه، برای شما سنگینه.
زمان این رو گفت ودست دراز کردو آبکش را از دست من گرفت. سعی کردم خنده ام را فرو دهم.به زحمت گفتم:
- من عادت دارم .
نگاهش را به صورتم دوخت وگفت:
- شما هنوز کار می کنید؟
سرم را تکان دادم. نگاهش را به دستم دوخت . فهمیدم که آثار سوختگی روی دستم این غم را در چشمهای قهوه ای رنگش نشاند. بی اختیار دستم را داخل آستین لباسم کشیدم. چطور در این مدت یک ماه واندی فرهنگ متوجه سوختگی دستهایم نشده بود؟
- شما نباید اینقدر کار کنید، کار زیاد آدم رو از پا در میاره.
سعی کردم غرور همیشگی خودم رو حفظ کنم.
- من عاشق کارهستم وبدون کار می میرم.
زمان بدون گفتن کلامی ، برنج را آبکش کرد ودم کنی روی آن گذاشت. آنقدر به دقت این کاررا انجام داد که مطمئن شدم اولین بارش نیست، به همین خاطر گفتم:
- شما خیلی واردید.
لبخندی بر لب آورد. به نظرم لبخندش هم مانند نگاهش زیبا بود.
- اکثراً به پامچال کمک می کنم.
با تعجب پرسیدم:
- پامچال که می گفت شما خانواده سنتی هستید که به سنت و رسوم خیلی پایبندید.
- پایبندی به رسوم چه ارتباطی به کمک داره؟
ونگاهی گذرا به صورت من کرد که لحظه ای بر جا میخکوب شدم. نگاهش انگار صدها غم در خود نهان داشت.
- وقتی پای عشق وسط میاد سنت رو باید دور ریخت.
- یعنی شما اینقدر به عشق پایبند هستید؟
- زندگی بدون عشق برام مرگ مطلقه.
نمی دانم چرا در آن لحظه چنین سئوالی را پرسیدم:
- یعنی حاضرید به خاطر عشقتون فداکاری کنید وپاتون رو کنار بکشید؟
نگاه دردنکاش را به من دوخت وبا صدایی آرام گفت:
- مگه ردپای عشق دیگه ای تو زندگی اون پیدا شده؟
نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. می دانستم منظور زمان از او یعنی من اما مگر می شد به این جوان عاشق که سه سال از بهترین روزهای زندگی اش را در فکر عشق من گذرانده بود، بگویم پسری پیدا شده و قلبم را ربوده؟ بگویم که تمام تلاش تو در این سه سال بی ثمر بوده و ناقوس عشق من جای دیگری به صدا درآمده؟
از سکوت من نمی دانم چه برداشتی کرد که بی صدا از کنارم گذشت. به سویش نگریستم . کنار حوض نشست ودستهایش را در آب فرو برد. فهمیدم که فکر می کند. لحظه ای به صورت سبزه ولاغرش نگریستم. نمی دانم چرا هیچ زمانی او را به عنوان شوهر دوست نداشتم. خودم قبول داشتم که او پسری بی نظیر است، چه از نظر ظاهر وچه از لحاظ اخلاق . بارها پامچال در مورد خصوصیات اخلاقی اش برایم نوشته بود ومن مطمئن بودم که او زن آینده اش را بی چون و چرا خوشبخت می کند، اما تمی توانستم.......
- به چی نگاه می کنی؟
- راحله ترسیدم.
- خداشانس بده. اگه این چشم و ابروی تو رو من داشتم لازم نبود هر روز دعا کنم یه پسر کور و کچل پیدا بشه وبه من دل ببازه.
- تو اگه خوشگلم بودی با این خل بازیهات کسی عاشقت نمی شد. تازه این آقا زمان پیش کش شما!
- حالا چون می دونی اون یه تار موی تو رو به ما نمی ده، به همین راحتی می بخشیش! خانم ما کور نیستیم و می بینیم این شیفته شما چطور برای دسیابی به عشقش پرپر می زنه.
- شما همه تون دیوونه شدید.
یکتا که تازه وارد شده بود گفت:
- وتو هم از همه ما دیوونه تری . دختر مگه عقلت رو از دست دادی ؟ چرا با اون اینطوری رفتار می کنی ؟
شنه هایم را بالا انداختم:
- برام مهم نیست چی فکر می کنید.
- باشه هر کاری دوست داری انجام بده اما فکر نکن عشق تا این حد سرکش و دیوونه است که این همه تحقر و تحمل کنه. پونه جون من از او روز می ترسم.
خندیدم وبا غرور خاصی گفتم:
- تو نگران نباش عزیزم هدف من هم همینه.
یکتا نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت وپرسید:
- بهتر از او کسی رو سراغ داری ؟
این بار با صدا خندیدم وگفتم:
- شاید!
راحله بی اختیار گفت:
- خوش به حالت.
یکتا چم غره ای به او رفت وبعد به من نگریست وگفت:
- پونه ، تو عقلت رو از دست دادی . این غرور کاذبی که به وجودت چنگ انداخته تو رو به ورطه نابودی می کشه.
- اما من می خوام خوشبختی رو برای توبیارم. مگه تو نمی گی زمان پسر.........
یکتا نگاهی خیره به صورتم انداخت وبا ناراحتی گفت:
- مگه من می خوام خواستگارای تورو تور بزنم؟
از نگاه غمگینش خجل شدم.
- به خدا یکتا منظور من این نبود اما فکر می کنم تو و زمان برای هم مناسب ترید. من..... من اصلاً نم تونم اونو دوست داشته باشم.
یکتا با دلخوری از من روی برگرداند.
- تو خیلی عوض شدی. اون پونه مهربون وشکننده ماههای پیش دیگه مرده و تو.....
سرم را به زیر انداختم . راحله که ناراحتی من را نظاره می کرد برای تسلی خاطرم دستش را به پشتم زدو گفت:
- ناراحت نباش پونه جون . تو حق درای برای آینده ات تصمیم بگیری . هر تصمیمی که خودت صلاح می دونی.
نگاهی به زمان انداختم . او هنوز به ماهیهای داخل حوض چشم دوخته بود. دلم می خواست هر چه زودتر از تهران می رفتند تا من با خیال آسوده بتوانم به فرهنگ که رفتارهای ضدونقیضش مرا به جنون می کشید، بیندیشم.
******
امروز دوشنبه بود. مانند همیشه صبح زود برای رفتن به محل کارم از خواب برخاستم وبرای شستن دست و صورتم به حیاط رفتم . مردها روی پشت بام خوابیده بودند. سعی کردم بی صدا از اتاق خارج شوم تا پامچال ولاله را از خواب بیدار نکنم. تازه دست وصورتم را شسته بودم که یکتا هم خواب آلوده از اتاقشان بیرون آمد.
- سلام تنبل خانم.
یکتا خندید وگفت:
- یه تجدید که مهم نیست. بچه های کلاس ما بالای 5 ، 6 تا آوردن.
- دلم می سوزه که تابستون خودت رو خراب کردی.
یکتا بی خیال ابروهایش را بالا انداخت وگفت:
- زیاد بهش فکر نکن. همه اش هفته ای دو روز کلاس دارم.
- سلام ، صبح به خیر.
به سمتی که یکتا می نگریست، نگاه کردم . زمان از پشت بام پائین آمد و باصدایی بسیار آرام جواب سلام او را داد. نمی دانم چرا بی اختیار دست و دلم می لرزید، دوست داشتم به سرعت از آنجا فرار کنم . نگاه عمیق وپردرد زمان آزارم می داد. بی اختیار به سمت اتاق رفتم .
- کجا با این عجله ؟ مگه با هم نمی ریم.
بدون این که به سمت یکتا بنگرم ، جواب دادم:
- عجله کن من باید زودتر برم.
یکتا هم به سمت اتاقشان رفت و چند دقیقه بعدباهم از منزل خارج شدیم. با چشم به اطراف نگریستم اما از فرهنگ خبری نبود ومی دانست با ندیدنش بی تاب می شوم. او را شکنجه مرا آموخته بود. به سر کوچه که رسیدیم او را دیدم. کنار همان کوچه همیشگی ایستاده بود. نمی دانم شاید یکتا آنجا متوجه توجه من به فرهنگ شد، زیرا خیلی غیر طبیعی ایستادم وبه فرهنگ نگریستم. او لبخند برلب آورد. دیگر حتی نگاههای ماتم زده یکتا هم برایم مهم نبود. فرهنگ آمده بود واین به معنی آشتی بود. دلم می خواست بی توجه به حضور یکتا به درون بن بست همیشگی می رفتم وساعتها با او درددل می کردم واز دلواپسی و دل نگرانی هایم در آن روزها می گفتم. دلم می خواست بر سرش فریاد می کشیدم وبه اومی فهماندم راهی که در پیش گرفته جز جدایی و دوری هیچ چیز دیگری به ارمغان نمی آورد. اما لحن آرام یکتا مرا به خود آورد:
- پونه ، حواست کجاست ؟ زمان داره نگاهمون می کنه.
بلافاصله به پشت سر نگریستم . زمان با قدمهای تند به سمت ما می آمد. بار دیگر سرم را چرخاندم. فرهنگ هنوز ایستاده بود. می دانستم اگر زمان به سر کوچه برسد ولبخند فرهنگ را مشاهده کند نزاعی در خواهد گرفت ، به همین خاطر دل از دیدار فرهنگ کندم و راهم را کج کردم . یکتا زمزمه کرد:
- خدا رحم کنه . اه این پسره بد چشم چرا لبخند می زد؟ خداکنه زمان که به سرکوچه می رسه رفته باشه وگرنه خون به پا می شه.
- اه اینقدر حرف نزن یکتا!
یکتا با تعجب پرسید:
- مگه ندیدی چه نگاهی می کرد؟ مگه تو اخلاق زمان رو نمی دونی؟
- جهنم هرچی دلش می خواد بکنه، عشق که زورکی نیست.
- چطور اون پسره پر رو که نگاه می کرد...
- در مورد اون این طور حرف نزن.
یک لحظه ای برجا خشکش زد وبا تعجب پرسید:
- منظورت چیه؟
شانه هایم را بالا انداختم وجواب دادم:
- منظوری ندارم ، اما تو همه رو می کوبی وفقط از آقا زمانتون دفاع.....
- آقا زمان من نیست . اون تو رو می خواد.
به سمت او نگریستم وبا حرص گفتم :
- اما ظاهراً تو خیلی دلت براش شور می زنه.
یکتا به سمت من نگریست. نگاهش چقدر غریب شده بود . نمی دانم چه وقت سیلی ای به گوشم نواخت اما گرمای دست او هنوز روی گونه ام بود که از من دور شد. می دانستم او را رنجانده ام. من این حق را نداشتم که در مورد بهترین دوستم که مطمئن بودم نگران من است این طور حرف بزنم اما خب فرهنگ.....
صدای بوق ممتد اتومبیلی اعصابم را داغون می کرد ومه غلیظی که جلوی دیدگانم را گرفته بود اجازه دیدن اطراف را به من نمی داد. اولین قطره اشکم پایین چکیده بود که صدای فریاد زمان وبوق ممتد اتومبیل بازهم در گوشم پیچید:
- پونه، حواست کجاست؟پونه.
ومن به سوی دیگر پرتاب شدم. سرم به شدت درد گرفته بود. صدای جیغ وناله یکتا هم به گوشم رسید. به آرامی چشمهایم را باز کردم و زمان را دیدم که در چند قدمی ام روی زمین افتاده . همه اطراف ما جمع شده بودند. یکتا هم همان جا ایستاده بود . باردیگر به سمت زمان نگریستم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد واز شرم آن نگاه سر به زیر انداختم. صدایش این بار از همیشه مهربانتر بود.
- پونه حالت خوبه؟
فقط سرم را تکان دادم . نفسی به راحتی کشید و روی زمین دراز کشید. یکتا به سمت من آمد وزیر بازویم را گرفت . از جا برخاستم وپرسیدم:
- چی شده؟
یکتا به مردی که روی سرخود می زد و می گفت: (( وای چه خاکی بر سرم شد)) نگریست وگفت:
- توداشتی زیر اون ماشین می رفتی که زمان نجاتت داد اما به گمونم خودش.....
آرام به سمت زمان رفتم. چشمهایش را بسته بود.
- اما همین الان به هوش بود؟
زنی که بالای سرش ایستاده بودگفت:
- نامزدتون بیهوش شده.
زنی دیگر در حالی که صورت خود را می کند گفت:
- الهی بمیرم چه جوون خوشگلیه!
ودختری در گوشم زمزمه کرد:
- خوش بحالت!
به دختر نگاه کردم . او خجالت کشید و از من دور شد. مرد راننده بار دیگر برسر خود زد.
- کمک کنید ببریمش بیمارستان تا ببینیم چا خاکی باید بر سرم کنم. مردی به او کمک کرد و زمان را داخل اتومبیل گذاشتند. به یکتا نگاه کردم. او بی صدا اشک می ریخت. سعی کردم بغضم را فرو دهم. من باعث این اتفاق بودم واگر بلایی بر سر زمان می آمد خودم را هیچ وقت نمی بخشیدمو من حق نداشتم با جوان مردم این طور رفتار کنم.
- خدالعنتت کنه!
به سمتی که یکتا نگاه می کرد نگریستم . فرهنگ ایستاده بود وبه ما نگاه می کرد. سرم که به زمین خورده بود درد می کرد، به همین خاطر چشمهایم را لحظه ای روی هم گذاشتم وزمانی که بار دیگر باز کردم فرهنگ چون خوابی رفته بود.به اطراف نگریستم اما او را نیافتم. یکتا سوار اتومبیل شد. من هم به تبعیت ازاو سوار شدم. دقایقی بعد به بیمارستان رسیده بودیم. با برانکارد زمان را که چشمهایش را برهم نهاده بود، به بخش اورژانس بردند. دقایق به کندی می گذشت.یکتا بی اراده به این طرف و آن طرف می رفت. من هم گوشه نیمکتی نشسته بودم و سعی می کردم به خاطر بیاورم که چه اتفاقی افتاده رخ داده . ابتدا دیدن فرهنگ وبعد درگیری بایکتا وبعد از آن اتومبیلی که به سمت من می آمد...نگاه ولبخند فرهنگ....اما زمان، چه جوانمردانه جان خود را برای نجات من به خطر انداخته بود. لحظه ای به چشمهای رنگین اواندیشیدم . چقدر ان نگاه تلخ گیرا بود. نمی دانستم چه کار باید انجام دهم. مستاصل مانده بودم که بین عشق وعقل کدام را انتخاب کنم.
در همین لحظه دکتر با لباسی سرتاپاسپسد ازاتاق خارج شد ومستقیم به سمت من آمد.
- خانم پونه شما هستید؟
فقط سرم را تکان دادم . راننده اتومبیل به سرعت خود را به دکتر رساند.
- دکتر، حالش چطوره؟ نگید که سیاه روز شدم.
دکتر لبخند مهربانی تحویل او داد:
- نه ، خدا نکنه. جوون شما حال نسبتاً خوبی داره وخدا رو شکر ضربه ای که به سرش وارد شده سطحی بوده وفقط پاش شکسته که باید گچ بگیریم.
مرد گوشه دیوار ایستاد.
- خدا رو شکر . خدا رو صدهزار مرتبه شکر!
- پونه خانم ، ایشون شما رو صدا می کنن.
- می تونم ملاقاتشون کنم؟
دکتر سرش را تکان داد وگفت:
- بله حتماً
وبه سمت اتاق هدایتم کرد. کنار در لحظه ای ایستادم . زمان روی تخت دراز کشیده بود و چشمهایش را به سقف دوخته بود. لحظه ای تعلل کردم بعد با گامهای سنگسن به سمت او که همچنان به سقف خیره بود ، رفتم. آرام صدایش کردم.
- زمان .
نگاهش را به سمت من چرخاند وهمراه با همان نگاه مهربان پرسید:
- تو حالت خوبه ؟
سرم را تکان دادم. چشمهایش را بست گفت:
- خیالم راحت شد.
- زمان........
بار دیگر چشمهایش را باز کرد. به سختی لبهای خشکیده ام را از هم باز کردم:
- منو ببخش!
خیلی جدی گفت:
- برای چی؟
اشک پنهان شده در چشمانم ، از دیده ام پائین چکید.
- من برای تو باعث عذاب شدم.
لبخندی تلخ بر لب آورد:
- تو فرشته عذاب منی ، به این موضوع مدتهاست رسیده ام.
- اما من قصد ندارم شما رو عذاب بدم، فقط....
چشمهایش را بست.
- نگو که فقط دوستم نداری که طاقت ندارم.
- شما چه اصراری دارید؟
چشمهایش را باز کرد ومستقیم به چشمان من نگریست .
- اگر به چشمام نگاه کنی وبگی که برم برای همیشه می رم.
- من دوست ندارم شما از من ناراحت بشین.
اخمهایش را در هم کشید.
- این طوری بیشتر عذاب می کشم، اما خواهش می کنم قبل از این که نا امیدم کنی به من فرصت بده.
- چه فرصتی ؟
- یه فرصتی تا آماده بشم.
سکوت کردم واو بار دیگر چشمهایش را بست. آرام از تخت او دور شدم. با لحنی آرام زمزمه کرد:
- سالها با خاطارت دل خوش بودم و چه روزها وشبهای خوبی بود، اما خیال خیلی بهتر از واقعیته. خیال تو مهربونتر بود ونگاهت گرمتر . اما حالا از سرمای نگاهت تمام خیالاتم یخ زده. بدون گفتن کلامی از اتاق خارج شدم . مادر به همراه شوکت خانم و پامچال وآقا نایب بیرون اتاق نشسته بودند. پامچال وشوکت خانم اشک می ریختند ولاله خواب آلوده در بغل آقا نایب نشسته بود. مادر به سرعت به سمت من آمد، نیشگونی از پایم گرفت وباصدایی آرام زمزمه کرد:
- - ذلیل مرگ شده، دوباره گند زدی به همه چیز؟
سکوت کردم وسعی کردم بغضم را فرو دهم. شوکت خانم از روی نیمکت برخاست وبه سمت من آمد وپرسید:
- پونه جون می شه ببیمنش؟
سرم را تکان دادم وجواب دادم:
- فکر نمی کنم مانعی داشته باشه.
پرستاری که نزدیک در ایستاده بود گفت:
- فقط عجله کنین ، باید ببریمش اتاق عمل.
شوکت خانم با دستمال بینی اش را پاک کرد و رو به پرستار گفت:
- الهی قربونت برم مادر ، فقط یه دقیقه ببینمش تا خیالم آسوده بشه. پرستار سرش را تکان داد. پامچال از روی نیمکت بلند شد وبه سمت من آمد وگفت:
- آخه دختر حواست کجا بود؟
بغضم ترکید واو را در آغوش کشیدم.
- چشه خیلی دلت می خواست من به جای اون بودم.
پامچال محکمتر مرا درآغوش کشید.
- دیوونه! این چه حرفیه که می زنی؟ خودت می دونی که قد لاله برام عزیزی ، اما خب برای زمان هم خیلی نگرانم. اون از برادر شوهر به من خیلی نزدیکتره. تو اون شهر غریب زمان جای برادر وپدر نداشته منو پرکرده.
- دختره ذلیل مرگ شده! طلبکار هم هست . جوون مردم رو ناکار کرده، حالا خودش رو برای مالوس می کنه.
پامچال به مادر نگریست وگفت:
- مامان شما هم دیگه اینقدر موضوع رو کش نده. اتفاقی که نیفتاده، بیچاره شوکت خانم چیزی نمی گه، ماشاا...شما ول نمی کنین.
آقا نایب هم آرام در گوش لاله که تازه از خواب بیدار شده بود وبهانه می گرفت، لالایی می گفت. دلم خیلی گرفته بود ودوست داشتم اتاقی خصوصی داشتم ومی توانستم چند روز بر در آن پنهان شوم وبا خودم ساعتها خلوت کنم ، اما افسوس جایی برای اشک ریختن نداشتم. نظری به سمت یکتا انداختم. ظاهراً همچنان از برخورد امروز من رنجیده بود ودر سکوت گوشه ای نشسته بود.دکتر بار دیگر برای عیادت زمان رفت و دقایقی بعد او را به بخش منتقل ساختند وگفتند ساعتی بعد مرخص است. مادر زمان وپامچال در بیمارستان ماندند ومابه خانه بازگشتیم. در طول مسیر مادر یکریز غر زد وتا توانست به من بدو بیراه گفت واما من اصلاً توجهی به گفته های اونداشتم . به سرخیابان که رسیدیم به اطراف نظری انداختم. فرهنگ در خیابان نبود. از او واز رفتارش کاملاً عصبانی بودم. او مرا دوست داشت اما اعمالش غیر از این رانشان می داد. زمان برای اثبات عشق خود از جان خود دست می شست اما اوچه ؟ آیا به سلامت من ایمان داشت که به بیمارستان نیامد؟آنقدر از دست او عصبانی بودم که هیچ رغبتی برای دیدنش نداشتم. به خانه که رسیدیم به سرعت به اتاق رفتم وخوابیدم. شاید می خواستم در خواب با خودم خلوت کنم. می خواستم حتی لحظه ای فکر و ذهنم خالی از این همه دغدغه باشد. حدود ظهر بود که بادادو بیداد مامان از خواب بیدار شدم.
- معلومه چه کار می کنی ؟ خواب اصحاب کهف رفتی؟
سرم را از روی بالش برداشتم. مادر درکنارم نشست وپرسید:
- چرا حرف نمی زنی؟
- چی بگم؟
مادر کمی من من کرد وبعد بدون هیچ مقدمه چینی گفت:
- من دلم می خواد زن زمان بشی.
سرم را در میان دستهایم فشردم.
- این قیافه های مسخره رو برای من در نیار که اعصاب ندارم و به جون لاله می گیرم می زنمت وعقده این چند روزه رو خالی می کنم ها....پس چرا حرف نمی زنی؟
- چی بگم؟
مادر اخمهایش را درهم کشید:
- هیچی نمی خواد بگی ، اما این حرف آخر منه . تو باید زن زمان بشی وحرفی دیگه هم نیست.
با لحنی عصبی گفتم :
- مامان تو رو خدا دست بردارید، من اصلاً.....
- اصلاً مرگ....اصلاً وکوفت....دختره پررو!چیه؟ نکنه خاطر خواه یه سبیل کلفت شدی ومن بی خبرم؟
- نه مامان،من فقط......
- فقط چی ؟ کم زحمت کسپشیدم و مثل بچه گربه به دندون کشیدمت و بزرگت کردم ؟ که حالا یه روز تو صورتم واستی وبگی که....نه حرف من یک کلامه ، تو فقط باید.....
زدم زیر گریه و گفتم:
- مامان تو ور خدا اجازه بده خودم تصمیم بگیرم . من باید با خودم کنار بیام. اصلاً ببینم می تونم زمان رو به عنوان شوهر بپذیرم .
مادر از جا برخاست وقدمی به عقب گذاشت وگفت:
- برای من از این امروزی بازی ها در نیار . مگه ما چطور شوهر کردیم؟ ما هم همین طور......
- نه مامان. من که خبر دارم شما با بابای پامچال.....
- خفه شو دختره پر رو. بابای پامچال پاپیش گذاشته بود ومنو از حاجی بابام خواستگاری کرده بود وتو هم اگه خواستگاری به اون پرو پاقرصی داشته باشی من حرفی ندارم هرچند اونقدر چوب این دلباختگیها رو خوردمکه از هرچی عشق و عاشقیه بیزار متنفرم. من مطمئن هستمکه تو این دینا هیچکس تو رو به اندازه زمان دوست نداره.
- اما مامان.....
- اما و کوفت، دختره در به در ! اگه تو نبودی وشوهر کرده بودی می دونی چقدر تو زندگی من موثر بود، شاید اون موقع غیور بیشتر پابند مشد ومن می تونستم خورشید رو از دلش بیرون کنم. اما اینطور که نمی شه همیشه یه سرخر وسط ما هست.
- مامان....
مادر این را گفتواز اتاق خارج شد ومرا با هزار جور افکار دردناک تنها گذاشت ومن با تمام وجود اشک ریختم، آنقدر با صدای بلند گریستم که می تریسدم همسایه ها متوجه گریه ام شوند، اما دیگر چه اشکالی داشت ؟ بگذار همه بدانند من چقدر تنها و غریبم! فرهنگ ، فرهنگ کجایی؟ بیا ومرا با خودت ببر. ای پسر مغرور کله شق ! باید از او می خواستم به خواستگاری ام بیاید .
مادر بی گمان با مشاهده او رضایت می داد ومن می رفتم ، برای همیشه می رفتم تا کنایه های همسایه ها نباشم. حدود ساعت 5 بعداز ظهر بود که آقا نایب وپامچال او را آوردند.مادر پتویی پهن کرده وزمان روی آن خوابید.
هنوز به داخل اتاق نرفته بودم و خودم را داخل آشپزخانه مشترک خانه سرگرم کرده بودم که مادر با اخم وتخم وارد آشپزخانه شد. مانند همیشه با ابروهای درهم کشیده گفت:
- پونه تا صدام در نیومده، سریع هندونه قاچ کن وبیار تواتاق.
به سرعت هندوانه ای را شکستم وقاچ کردم وداخل ظرفی چیدم. در راهرو نظری به آئینه شکسته چسبیده به دیوار انداختم. چشمهایم پف کرده بود ورنگش به قرمزی می زد. دعاکردم آنها متوجه تورم چشمهایم نشوند. با اکراه وارد اتاق شدم.
هنگام ورود سعی کردم نگاهم را از همه بدوزدم، اما گویا بی فایده بود. زیرا زمان به چشمهایم خیره شده بود و من اخمهایش را دیدم که در هم فرو رفت. ظرف هندوانه را وسط اتاق گذاشتم وآقا نایب داخل پیش دستی ها گذاشت.
سعی کردم نگاهم را از نگاه او بدوزدم، اما فایده نداشت. او بی محابا به چشمهای من می نگریست و در لحظه ای که نگاهم با نگاهش تلاقی کرد، ابروهایش را در هم کشیدو آرام پرسید:
- چی شده؟
سرم را تکان دادم وآهسته گفتم:
- هیچی ، مهم نیست.
آرام زمزمه کرد:
- مگه می شه مهم نباشه؟ اگه مهم نبود که چشمات اینطور نمی شد. من باعث ناراحتی تو شدم؟
سرم را تکان دادم. نفسی به راحتی کشید.
- پس بگو چی شده، من می تونم بهت کمک کنم؟
- نه.
زمان سکوت کردومن فرصت پیدا کردم که بهانه ای برای گریستن بتراشم. نمی دانم چه حرفی پیش آمد که مرضیه خانم که برای عیادت زمان آمده بود، گفت:
- به نظر من این دو تا جوون خیلی بهم میان.....انشاءا....که پای هم پیر بشن.
به مادر نگریستم . او لبخند برلب داشت.شوکت خانم هم می خندید.
- بهر حال من این همه راه رو اومدم که عروسم رو با خودم ببرم . به هر قیمتی که شده، فقط امیدوارم پریدخت خانم هم رضایت داشته باشه.
مادر دستش را در هم گره کرده وباآب وتاب گفت:
- کی از پسر شما بهتر؟ زمان پسر خودمه. من از این که پامچال رو به آقا نایب دادم خوشحال وراضی ام. روی آقا زمان هم به اندازه نایب شناخت دارم. پس مشکلی در کار نیست.
دهانم از تعجب بازمانده بود. مادر حق نداشت بدون رضایت من این قول را به شوکت خانم بدهد. پامچال دست زد ومن مثل ماتم زده ها از جا برخاستم.
زمان که از درون منقلب من خبر داشت همچنان ناراحت بود. مادر اخمهایش را در هم کشید وگفت:
- پونه برو سنکجبین وکاهو بیار که دهنشون رو شیرین کنن.
هنوز برجای خشکم زده بود. مرضیه خانم گفت:
- عروس خانم ذوق زده شده!
اشکم پائین چکید.
- پس چرا گریه می کنی؟
به پامچال نگاه کردم. مرضیه خانم بار دیگر گفت:
- از ذوق زیاده!
مرضیه خانم هلهله کشید ومن با حالتی عصبی گفتم:
- مادر شما نباید به جای من.....
- خفه شو دختر! من مادرت هستم.
- بله اما زرخریدتون که نیستم. من حق دارم برای آینده ام تصمیم بگیرم.
مادر از جا برخاست وبه سمت من هجوم آورد. به طرف دیوار رفتم . مادر دستش را بالا برد اما دستش پائین نیامد. زمان روبروی من ایستاده و راه مادر را سد کرده بود.
- پریدخت خانم خودتون رو عصبی نکنید.
مادر دست زمان را گرفت.
- بیا این طرف پسرم، این دختره دیگه آبرو رو سر کشیده وجلوی همه منو سکه یه پول کرده.
زمان محکم بر سر جا ایستاد.
- اما شما نباید اونو با فشار وکتک وفحاشی وادار به ازدواج با من بکنید. من دلم می خواد پونه با تمام وجود منو بخواد وخودش با رضایت قلب بخواد وارد خونه کوچیک من بشه وخونه منو روشن کنه.
دلم می خواد بدونه که اگه بله بگه تمام زندگیم رو وقف خوشبختیش می کنم و تازنده ام بهش وفادار می مونم، اما اگه بازم منو لایق خودش ندونه می رم و راش آرزوی خوشبختی می کنم.
شما هم خودتون رو ناراحت نکنین. در هر صورت هم پونه وهم شما برای من عزیزید. فقط خواهش می کنم اجازه بدید پونه بدون فشار ، خودش....فقط خودش تصمیم بگیره وبا اطمینان قلبی وارد زندگی من بشه. اون وقت اون بله برای من ارزش داره. مادر اخمهایش را درهم کشید وبه سمت دیگر اتاق رفت وآرام زمزمه کرد:
- این پونه همیشه بی لیاقت بود.....
زمان بدون نگریستن به من از مقابلم کنار رفت وروی پتویی که برایش انداخته بودند نشست. لحظه ای همان جا ایستادم. پاهایم دیگر توان حرکت نداشت.مادرتا جایی که جاداشت مرا خرد ونابودساخته بود.از خودم بدم می آمد واز محیطی که درآن زندگی می کردم بیزار بودم. ای کاش من هم پدر داشتم ، پدری چون پدر یکتا ومادرم هم به فهمیدگی مادر او بود.
همه سکوت کرده بودند وهیچ کس حرفی نمی زد. سرم را به زیر انداختم وبدون گفتن کلامی از اتاق خارج شدم. حیاط هم آنقدر شلوغ بود که جایی برای تنها بودن نیافتم . سرم را به زیر انداختم واز خانه خارج شدم. نمی دانستم به کجا می روم ومقصدم کجاست . می رفتم وفکر می کردم، به گذشته وبه آینده نامعلومی که در انتظارم بود.راه رفتم و اشک ریختم وبا خودم سخنها گفتم.
من فرهنگ را دوست داشتم وتا مهر او از دلم خارج نشده بود، نمی توانستم مهرمرد دیگری را به دلم راه دهم. این خیانت بود، خیانت به زمانی که خوب بود، آنقدر خوب که من شرمنده او بودم، آنقدر خوب که من تاب مقاومت را چندین بار از دست دادم و کم مانده بود فریاد بزنم من با تو ازدواج می کنم، آن وقت چه؟زمان لایق این خیانت نبود. من زمانی باید به بله می گفتم که عشق فرهنگ را در وجود خود کشته باشم. پس زود بود، خیلی زود!باید از فرهنگ می خواستم به خواستگاری ام بیاید واگر نمی پذیرفت همه چیز را به زمان می گفتم.
به او می گفتم که زمانی عشق فرهنگ در قلبم بوده اما من به کسی خیانت نکردم. من فقط و فقط عاشق بودم وجز یک عشق پاک چیزی در بین ما نبوده. آن وقت خود زمان باید تصمیم می گرفت. ولی اگر فرهنگ بپذیرد وبه سراغ خانواده ام بیاید؟ آنوقت تمام خوشبختی عالم را نثارش می کنم. زنی می شوم که هیچ گاه از انتخاب من پشیمان نشود. من او را سیراب عشق ومحبت می کنم . ای خدا! مهر مرا به قلب فرهنگ بینداز. یعنی فرهنگ هم مانند زمان در مقابل مادر از من دفاع می کند؟وای چهشد؟امروز آبرویم در مقابل زمان وخانواده اش ریخت. حالا آنها چه تصوری می کنند؟ آیا زمان حاضراست با فراموشی کردن تمام این لحظات بازهم مرابپذیرد؟ نمی دانم....نمی دانم..
- خانم حواست کجاست؟ سطلم رو برگردوندی.
سرم رو بالا آرودم. سطل آب را واژگون کرده بودم. ای وای خدایا، هوا چقدر تاریک است؟این خیابان کجاست؟ ترس به همه وجودم افتاده بود. نمی دانستم کجا هستم وچه مسیری را باید بازگردم. پسری که در مقابلم ایستاده بود گفت:
- معلومه حواست کجاست عزیزم؟
اخمهایم را درهم کشیدم. او گفت:
- اخم می کنی خوشگلتر می شی!
به پشت سر نگریستم، هیچکس در کوچه نبود. پسر قدمی به جلو گذاشت وگفت:
- اینجا خونه ماست اگه جایی رو نداری بری بیا ما درخدمتت باشیم.
قدمی به عقب گذاشتم وبا قاطعیت گفتم:
- آقا مزاحم نشو!
خندید وگفت:
- من مزاحم نیستم، فقط می خوام کمکت کنم. دستت رو بده به من. دستم را از دستش بیرون کشیدم وشروع به دویدن کردم. او هم به دنبالم دوید. در پیچ کوچه پسر دیگری ایستاده بود.
- عثمان ،بگیرش.
پسر دیگر هم دستش را بلند کرد. ایستادم.
- تورو خدا آقا من فقط حواسم نبود واز خونه دور شدم. من دختر فراری نیستم.
پسری که عثمان صدایش زده بودند، دستهایش را از هم باز کرد.
- مهم نیست عزیزم. ما هم که با تو کاری نداریم، فقط می خوایم چند ساعتی رو باهم گپ بزنیم . بعد تو برگرد خونه تون.
- خانواده من الان خیلی دلواپسند، تو رو به خدا بذار برم.
پسرها بازهم نزدیکتر شدند.
- چه گونه های خوشگلی داری!
از ترس همه بدنم می لرزید. من باید فرار می کردم. به اطراف نگاه کردم، کوچه خلوت وتاریک بود.
- یه دقیقه صبر کن.
برای لحظه ای فکری به مغزم رسید. سرم را پائین انداختم. پسرها باز هم نزدیکتر شدند و در چند قدمی من بودند . ناگهان نشستم واز آب جویی که از مقابلمان می گذشت به صورت پسر روبرویی پاشیدم. پسر آب کثیف را از صورتش پاک کرد وفریاد زد:
- ای آشغال!
نفهمیدم چگونه دویدم، آنقدر دویدم که نفسم در حال بند آمدن بود. نمی دانستم چه موقع کفشم از پایم درآمده بود. کف پایم می سوخت. ظاهراً مجروح شده بود.سرم گیج می رفت ودیگر پاهایم توان دویدن نداشتند. به کوچه ای خلوت رسیدم. باید طول کوچه را هم می دویدم. فقط آرزو کردم کسی سر نرسد وبازهم مزاحمت ایجاد نکند که دیگر تاب مقاومت نداشتم. سرم را بالا گرفتم وبازهم دویدم که باصورت به جسمی سنگین برخورد کردم.((وای خدایا بازهم مزاحم، نه دیگر نمی توانستم. وای....))
دستی مرا از خود جدا کرد وصورتم را بالا برد. چشمهایم را بستم وتصمیم گرفتم با آخرین توان فریاد بزنم.
- معلومه کجا بودی؟
آخ که این صدا زیباترین صدایی بود که تابه حال شنیده بودم. چشمهایم را باز کردم. درست می دیدم. زمان بود که ربرویم ایستاده بود. با زانو به زمین خوردم واشک تمامی صورتم را پوشاند. او هم به سختی روی زمین نشست وبار دیگر صورتم را بالا آورد.
- تودیوونه ای؟
سکوت کردم. باردیگر تقریباً فریاد زد:
- تو دیوونه ای دختر ؟ حرف بزن ، چرا حرف نمی زنی؟ تو می فهمی که همه نگرانت شدند؟ آره...؟
از صدای فریادش ترسیدم:
- تو حق نداری سر من فریاد بزنی.
- می زنم ، خوب هم فریاد می زنم. آنقدر فریاد می زنم تا بلکه کمی عقل به سرت بیاد.
از جا برخاستم . دستم را کشید.
- کجا می ری؟
به راهم ادامه دادم. به زحمت از جا برخاست ، به سمتم آمد، دستم را کشید و به طرف دیوار هلم داد.
- مگه با تو نیستم می گم وایستا.
گفتم:
- خوب خودت رو نشون دادی.
- آره، مادرت خوب تو رو شناخته بود. تو آدمی نیستی که حرف آدم سرش بشه. باید بگیرمت وعقدت کنم وببرمت توخونه حبست کنم تا بفهمی دنیا دست کیه . اون موقع این افکار پوچ ومسخره از ذهنت پاک می شه.
- خوب مامانم روی مغزتو هم کار کرده....اصلاً همه مردها سرو ته یه کرباسند، من هیچ وقت با مردی که مثل تو باشه ازدواج نمی کنم.
- می دونم، می دونم تو یه مردی می خوای که سرکش باشه و تا خواستی حرف بزنی دوتا بزنه تو دهنت تا بفهمی که دنیا دست کیه. می دونی پونه تو این مدت خوب تورو شناختم . شاید اگه زودتر می شناختمت ، هیچ وقت اجازه نمی دادم مادرم سکه یه پول بشه و از تو خواستگاری کنه . من فکر کردم تو هم مثل پامچال خانم هستی، اما اشتباه کردم. دختری که نسنجیده سرش رو بندازه پائین وچهار ساعت از خونه دور بشه، لیاقت خانواده ما رو نداره . درسته،من سنتی فکر می کنم وتو به خونواده سنتی هم رشد کردم. ظاهراً تفکرات تو هم با ما نمی خونه. تو امروزی هستی وبرات مهم نیست زن تنها این موقع شب بیرون بمونه، تو رو به خیرو ما رو به سلامت! من فردا به شیراز بر می گردم و خاطرات تو رو همین جا می ذارم. کجا می ری؟
- مگه نمی خوای بری ؟ پس گمشو!
- صبر کن باید تو رو به خونه برسونم . من در قبال مادر تو مسئولم، قول دادم سالم تحویلت بدم. باید به مادرت که معتقد بود من مسبب فرار تو شدم، تحویلت بدم. بعد هرجایی که می خوای برو آرام گام برمیداشتم. او هم با پای شکسته به دنبال من می آمد. می دانستم درد شدیدی را تحمل می کند اما با گامهای من همگام می شدو دم بر نمی آورد. به اطراف نگریستم. کوچه آنقدر تاریک بود که اطمینان حاصل کردم برقها رفته. به سختی می توانستم مقابلم را ببینم . سعی کردم با احتیاط گام بردارم، اما نیم شد وبالاخره هم پایم داخل چاله ای رفت وبه شدت زمین خوردم. زمان که چند قدم از من عقب تر بود، بلافاصله خود را به من رساند.
- چی شده؟
سکوت کردم ام اپایم درد عجیبی داشت. با خودم فکر کردم خدا انتقام او را از من گرفته. شاید زمان نفرینم کرده بود واین درد همان نفرین بود که گریبانم را گرفتهبود.
- پس چرا حرف نمی زنی ، بگو چی شده؟
درتاریکی صورت نگرانش را دیدم واطمینان حاصل کردم که تمام داد وبیدادهای دقایق پیش همه از روی علاقه بوده واین چهره نگران وچشمهای پر از عشق چطور می توانست این چنین سردو بی عاطفه سخن بگوید؟ زمان با گفتن آن کلمات فقط خواست مرا شکنجه بدهد تا بفهمم طعم شکنجه چیست. نگاهی به چشمان نگرانش کردم. او به پایم می نگریست وبانگرانی مرتب تکرار می کرد:
- بگو چی شده، پات درد می کنه؟
اشک از گوشه چشمهایم پائین چکید.
- چراگریه می کنی ؟
زمان چانه ام را بالا گرفت .
- چرا گریه می کنی ؟ پونه ،پونه به من نگاه کن. تو به خاطر حرفهای من گریه می کنی؟
چشمهایم رابستم واو بار دیگر گفت:
- پونه، چشمات رو بازکن، به من نگاه کن وبگو توبه خاطر حرفهایی که من بهت زدم گریه نمی کنی.
- درد این حرفهای زهردار تو بیشتر عذابم می ده.
از جا برخاست وچند قدم از من دور شد . نمی دانم چرا نمی توانستم در چشمهایش بنگرم. او چشمان عمیقی داست که تمام خواسته ها و سخنانش را در آنها پنهان ساخته بود.
- تو دختر کله شقی هستی!اونقدر کله شق که گاهی اوقات با خودم فکر می کنم بنده خوبی برای خدا نبوده ام واون می خواد باعشق تو منو شکنجه بده.
صدای گریه ام بلند تر شد. او بار دیگر به سمت من بازگشت ودستمال قرمز رنگی را از جیب شلوارش بیرون کشید وبعد از تکانی به دور مچ پایم بست . این کار را با چنان دقتی انجام داد که با خودم گفتم این تکه قلب خودش است که به پایم می بندد.
- بلند شو بهت کمک کنم، باید بریم خونواده نگران می شن.
با بغض گفتم:
- تو برو، من می خوام تنها بمونم.
بار دیگر به چشمهایم نگریست وگفت:
- تا حالا شک داشتم ، اما حالا یقین دارم که تو دیوونه ای واز بخت بدمن عاشق همین دیوونه مجنون شده ام. بلند شو تا عصبانی نشدم بریم.
دستم را به دیوار تکیه دادم واز جا برخاستم وبه زحمت قدمی برداشتم. حالا دیگر گامهایم باگامهای او هماهنگ شده بود وهردو از یک درد مشترک رنج می بردیم. سکوتمان طولانی شد،آنقدر طولانی که از آن ترسیدم .به نزدیکی خانه رسیده بودیم ودیگر کوچه ها برایم نا آشنا نبود. دلم می خواست زمان بازهم ملامتم می کرد اما مادر در مقابل چشم همه با صدای بلند تحقیرم نمی کرد. ای کاش زمان مرا می بخشیدو بازهم در مقابل مادر از من دفاع می کرد، ای کاش....
صدای زمان مرا از افکارم جداساخت:
- پونه....
به سمت او نگریستم ، اما اوقصد ادامه سخن نداشت، پس باز هم سکوت کردم. ای کاش حرفی می زدومن از او دلجویی می کردم. دلش را نرم می ساختم تا در مقابل مادر.....وای که چه مصیبتی در راه بود!به در خانه رسیده بودیم.در باز بود. ازترس می لرزیدم وگامهایم آنقدر کند شده بودکه چند قدم از زمان دور ماندم. زمان داشت وارد خانه می شدکه بی اختیار گفتم:
- زمان....
به طرفم برگشت ونگاهم کرد. سکوت کردم. غرورم نمی گذاشت که سخنم را ادامه دهم. چند لحظه صبر کرد اما وقتی ناامید شد بدون کلام وارد خانه شد وصدای هیاهوبه هوا برخاست.
- چی شد آقا زمان؟
و او در جواب مادر گفت:
- داره میاد تو.
صدای پامچال به گوشم رسید:
- مادر، خودت رو کنترل کن.
مادر کمال می گفت:
- خدا رو شکر.
یکی دیگر گفت:
- کجا بود؟
به سختی گامی جلوی در گذاشتم ودر نظر اول به مادر نگریستم . مادر به سمت من خیز برداشت. به زمان نگاه کردم. او همچنان ایستاده بود. چشمهایم را بستم ، حتی او هم دیگر حاضر به دفاع از من نبود! حق داشت ، من لیاقت عشق او را نداشتم. انتظار مشت ولگد مادر را داشتم، اما صدای زمان به گوشم رسید:
- شما اونو ببخشید.اشتباه کرده و خودش پشیمونه.
چشمهایم را گشودم . زمان چون سدی مقابل من ایستاده بود. دلم می خواست فریاد بکشم و از او تشکر کنم. دلم می خواست به او بگویم که تصمیم خود را گرفته ام وبا او ازدواج می کنم ، اما با این غرور چه می کردم؟تا بار دیگر او از من نمی خواست همسرش شوم، نمی توانستم جواب مثبت بدهم، اما به خودم اطمینان داشتم. حالا دیگر می توانستمفقط به او بیندیشم وبه او عشق بورزم. او می توانست مرد دلخواهم باشد،مردی که می توانستم پشت او پنهان شومو از خطرات دور بمانم. مردی که می توانست تکیه گاهم باشد. مادرهنوز عصبی بود.
- آخه آقا زمان این دختر باید گوشمالی بشه تا بفهمه دنیا دست کیه.
- بله شما درست می گید، اما اونم قصد نداشته این همه ساعت از خونه دور بمونه. نگاهی به پاش بندازید، وقتی دیدمش تمام راه رو دویده بودواز پاهایش خون می چکید.اما راه رو گم کرده بودومستاصل مانده بود. اون اشتباه کرده و به اشتباه خودش هم پی برده. شما هم بریدتو اتاق واستراحت کنید.
شوکت خانم زیر بازوی مادر را گرفت و به سمت اتاق برد. پامچال هم سری جنباندودست لاله را گرفت وبه اتاق رفت. فهمیدم که او هم از دست من دلخور است . آقانایب هم منزل نبود گویا با مردهای دیگر برای یافتن من رفته بودند. کم کم همه به اتاقهای خود رفتند. زمان هنوز مقابل من ایستاده بودو وقتی خیاط خلوت تر شد، به سمت اتاق قدم برداشت. آهسته به طوری که فقط خودش بشنود گفتم:
- زمان....
به من نگریست:
- منوببخش!
بدون گفتن کلامی نگاهش را از چشمانم گرفت وبه سمت اتاق رفت. یکتا به طرف من دوید:
تو چقدر عجیب شدی؟!
سرم را تکان دادم. گفت:
- پاتو بشور، برات ببندم.
به سمت حوض رفتم وپایم راشستم. چه لذتی داشت!یکتا در حالی که پایم را ماساژمی داد گفت:
- تو که دختر عاقلی بودی ، چرا یه دفه اینقدر عوض شدی؟
سرم را تکان دادم وگفتم:
- حالا دیگه رفتارهام دست خودم نیست!
- همه از بعدازظهر تا حالا حیران به دنبال تو می گشتن،این زمان بیچاره که مثل مرغ پر کنده این طرف واون طرف می رفت انگار درد پاش رو حس نمی کرد. به خدا، خدا رو خوش نمیاد. اون از صبح که اون بلا رو به سرش آوردی واین هم از عصر!کاری نکن که عطات رو به لقات ببخشه ودست تو رو تو حنا بذاره! می خواد خوشت بیاد می خواد نیاد اما بهت گفته باشم، بهتر از این دیگه گیرت نمیاد. اگه به لاتهای محل دل بستی دیگه حرفی نیست.
به فرهنگ اندیشیدم. آیا او هم اگر از گم شدن من مطلع می شد، این چنین برایم نگران می شد؟ آن شب زمان دیگر سخنی با کسی نگفت و من تاصبح به آن نگاه سحرآمیزش اندیشیدم واسم فرهنگ را در ذهنم خط خطی کردم.
فردا صبح آنقدر پاهایم درد می کردکه دوست داشتم در خانه استراحت کنم، اما مگر می شد؟ دیروز هم که به سر کار نرفته بودم وبرایم بد می شد. باکسالت از جابرخاستم . مادر وپامچال هنوز در خواب بودند. پاورچین پاوچین از اتاق خارج شدم وبلافاصله سرم را بالا بردم وبه پشت بام نگریستم. چقدر دلم می خواست مانند دیروز زمان از نردبان پائین می آمدومن این بار قبل از یکتا به اوسلام می کردم.اماانتظارم بی فایده بود. به گمانم زمان نسبت به من سرد شده بود. در دل آرزو کردممهرم از دل اوبیرون نرفته باشد.نگاهم به گوشه دالان افتاد. زمان آنجابود. فراموش کرده بودم که دیشب درد پایش اجازه نداده بوداو به پشت بام برود وهمان جا خوابیده بود. نظری به او انداختم اما او همچنان خواب بود.
ساعت حدود 6:15 دقیقه بود که از خانه خارج شدم . نمی دانم چرا دیگر دلم نمی خواست فرهنگ در پیچ خیابان به انتظارم ایستاده باشد.دیگر از قهر کردنها ودلخوریهای او خسته بودم. دعا دعا می کردم که سر خیابان نباشدومن این فرصت را داشته باشمکه بیشتر به آینده ام بیندیشم،اما برخلاف یکماه گذشته او در پیچ ایستاده بود. این بار تنها نبودوبا دوسه تا پسر صحبت می کرد.به محض مشاهده او سرم را به زیر انداختم وبه سرعت از مقابلش عبور کردم. مطمئن بودم او در مقابل دوستانش حرکتی نشان نمی دهدکه آبروی من را در خطر بیندازد، اما برخلاف تصورم او بدون توجه به حضور آنها گفت:
- سلام پونه، چقدر عجله داری!
از شدت عصبانیت به خود لرزیدم.او حق نداشت در مقابل همگان نام مرا به زبان بیاورد.برسرعت قدمهایم افزودم ود دل به خود ناسزا گفتم که آبروی خانواده ام را به بازی گرفته ام .هنوز یک کوچه بیشتر نرفته بودم که مرا صدا زد:
- چونه، صبر کن ببینم چقدر عجله داری!
به پشت سر نگریستمو خیابان چندان شلوغ نبود.
- چرا داد می زنی؟
خندید وگفت:
-تو چرا فرار می کنی؟
سرم را چرخاندم وبه روبرودیده دوختم وگفتم:
- توخیابون درست نیست که.....
خندید وسخنم را قطع کرد:
- از کی تاحالا؟دروز سرت خورد زمین مثل این که یه کمی بگی نگی قاطی.....
- خواهش می کنم آرومتر!
در مقابل من ایستاد واخمهایش را در هم کشید وگفت:
- یک دقیقه دیگه به این کارات ادامه بدی می رم ودیگه سراغت رو نمی گیرم ها.
سکوت کردم وادامه داد:
برو تو همین کوچه.
داخل کوچه پیچیدم وهمان جا ایستادم.
- خب چه خبرا؟دیروز تا حالا خیلی نگرانت بودم. دلم می خواست زودتر ازت خبری بشنوم.
لبخندی تلخ زدم وگفتم:
- دیدم اومدی بیمارستان و....
اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- تو که از مشکلات من خبرداری، خودت می دونی که...
- آره می دونم اینقدر سرت شلوغه که نتونستی کمی بایستی وببینی لااقل زنده هستم یا نه....
خندید وگفت:
- آه عزیزم. اگه میدونستم اینقدر حساس وزود رنجی حتماً می موندم، اما من فکر کردم تومنو می شناسی ونیازی به تظاهر کردن نیست . فکرکردم توخودت می دونی که همه عشق و زندگیم فقط تو هستی.
بار دیگر لبخندی زهردار زدم وگفتم:
- می دونم ، به خاطر همین اینقدر زود به زود دلت برام تنگ می شه وبه دیدنم میای.
- اصلاً تو چرا امروز اینقدر عوض شدی؟ من پونه اینطوری رو دوست ندارم. من همون پونه ماه پیش رو می خوام که روی حرفم حرف نمی زدو جز چشم، کلمه ای از دهنش خارج نمی شد.
- اما اون پونه مرده!
لحظه ای تعجب کرد اما سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد وبا لبخند گفت:
- خدا نکنه عشق من مرده باشه. اون پونه عشق من بود اگه بمیره منم می میرم.
سرم را تکان دادم وگفتم:
- من باید زودتر برم.
- توچرا قاطی کردی مشتی؟ اون پسره بی ناموس مغزو عقلت رو دزدیده؟ نکنه با اون رفتارهای ظاهر فریبانه اش تو روفریفته؟
اخمهایم را درهم کشیدم وگفتم:
- نه اون منو گول نزده، بلکه توبودیکه منو گول زدی واین همه مدت بازیم دادی.
دستم را گرفت. دستم را از دستش بیرون کشیدم.
- من به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم....
- کی همچین حرفی زده؟ بگو تا دل وجیگرش رو بریزم وسط میدون.
با لحنی تند گفتم:
- من گفتم، من.....
- اینطوری نگو من، دیوونه می شم ها! تو که اینقدربی انصاف نبودی!
به سمت سرکوچه رفتم ، آستین لباسم را کشید:
- وایسا ببینم!قرار ما این نبود. ازدواج پس چی می شه؟بچه ای که قرار بود بیاریم؟
- همه اونا به خاطره پیوست!
- نه من از خاطره شدن بیزارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- تعارف رو تموم کنیم. من وتو نمی تونیم.....
سخنم را قطع کرد وگفت:
- به خدا می کشمش، اگه بخواد تو رو از من بدوزده می کشمش!می دونی پونه هم اونو می کشم هم تو رو و هم خودم رو. می دونی که می کشمتون.اون مغز تو روزایل کرده اما من نمی ذارم.
با بی حوصلگی گفتم:
- نه،کسی عقل منو ندزدیدهاین خودت بودی که حقایق رو به من نشون دادی. تو اگه منو می خواستی می تونستی به راحتی از مادرم خواستگاری کنی ، اما تو از ابتدا مثل بچه ها....
- یعنی من اگه ازتو خواستگاری کنم همه چیز درست می شه؟
- نه،دیگه این حس در من مرده ومن دیشب تاصبح برای مرگش اشگ ریختم، اما حالا دیگه دوست دارم....
- تو غلط می کنی ، تو مال منی...برای همیشه!
فرهنگ گامی به جلو نهاد ومن عقب رفتم.
- فرهنگمنطقی باش. من دیگه نمی تونم اینطوری ادامه بدم. من نمی تونم با آبروی خانواده ام بازی کنم.
باحاتی عصبی گفت:
- پس تکلیف من چی می شه؟
نمی دانم چرا این حرف را زدم اما اراده ای در گفتن آن نداشتم. شاید خواست خدا بود که این حرف را بزنم. بی اختیار گفتم:
- پس بیا به خواستگاریم وسعی کن که منو به دست بیاری.
این را گفتم واز کوچه خارج شدم. فرهنگ اگر مرا می خواست باید مانند زمان سینه سپر می کرد، باید با شهامت از مادرم می خواست که مرا به او بدهد وتمام تلاشش را برای جلب رضایت اومی کرد،همان کاری که زمان کرد.
نمی دانم چرا تا بعدازظهر که به خانه برگشتم مرتب فرهنگ را با زمان مقایسه می کردم وبه دیوانگی خودم می خندیدم. چطور کور بودم وزمان را باآن همه زیبایی وعشق نمی دیدم؟ من چطور آن همه خوبی ومحبت را نمی دیدم؟ آنقدر خوشحال بودم که دوست داشتم تمام خیابان را بدوم. دوست داشتم فریاد بزنم که من هم بیدار شده ام وعقلم به کار افتاده . من زمان را دوست دارم چون او خانوده مرا دوست دارد، چون دیشب نگرانی را در چشمهای زیبایش دیدم وتمام عشق را در آن چشمهای عسلی خواندم. به نظرم غیر ممکن می آمد اما من عاشق او شده بودم حالا که فکر می کنم آن حس که مرا به سمت فرهنگ کشیده بود عشق نبود بلکه احساس نیاز به همصحبت بود. احساس نیاز به محبت بود که آن را تا آن لحظه فقط فرهنگ در اختیارم گذاشته بود اما حالا می فهمیدم آن محبت با این محبتی که اکنون زمان نثارم می کند فرسنگها فاصله دارد.نمی دانم چرا از نگاه فرهنگ اطمینان حاصل کردم که او از من خواستگاری نمی کند. از این که فقط سعی می کرد در روابط به دنبال....نمی دانم.... فقط خوشحال بودم که نام فرهنگ در ذهنم خط خورده.
به سرکوچه که رسیدم به سرعت به طرف خانه حرکت کردم. دوست داشتم هرچه زودتر به خانه برسم. بادیدن در خانه لبخند بر روی لبم نشست و به سرعت وارد خانه شدم. یکتا وراحله ونجمه داخل حیاط نشسته بودند. مادر وپامچال هم داخل آشپزخانه کنار مادرثمین ومادر یکتا بودند. نجمه با مشاهده من خندید و گفت:
- چه عجب خانم! ماتورو خندون دیدیم . به خدا دلمون گرفت از بس سیگرمه هات تو هم بود.
یکتا همبه من نگریست وپرسید:
- چی شده؟
- هیچی فقط خیلی خوشحالم.
راحله دستهایش را به هم مالید وگفت:
- چی شده؟ اضافه حقوق گرفتی؟
لبهایم را جمع کردم وگفتم:
- نه بابا،امروز هوا خیلی خوبه وتاثیرش رو روی اعصابم گذاشته.
کمال که از کنار حوض سینی را برمی داشت با خنده گفت:
- بازم خدا رو شکر که هوا خوب شده وگرنه ما حوصله نداشتیم هر شب دنبال مادمازل تموم کوچه ها رو زیر پابذاریم.
حرصم درآمد وبالحنی عصبی گفتم:
- اه!ببینیدمی تونید روزم را خراب کنید؟
- نه، توروخدا امروز که دل و دماغ داری دیگه حال مارو نگیر.کاشکی زمان هم اینجا بود وخند هات رو می دید.
دلم گرفت ویکدفعه تمام خوشحالی ام از بین رفت. با بی حوصلگی گفتم:
- مگه زمان کجاست؟
پامچال در جواب من گفت:
- با نایب رفته بیرون دنبال کاری....چرا پکرشدی؟
نجمه خندید وگفت:
- حتماً چون اسم آقا زمان آومد.
از اینکه برداشت آنها اینقدر اشتباه بود لجم درآمد.
- نخیر،من ناراحتم که شما هنوز منو نمی شناسید.
- آره،آرهما تورو نمی شناسیم، اما خواهش می کنم بخند.
بی حوصله شده بودم اما سعی می کردم در جمع بمانم ولبخند بزنم. آسمان کم کم تاریک شده بودکه اوآمد.هنوز داخل حیاط نشسته بودیموتخمه های هندوانه را می شستیم که او به همراه آقا نایب آمدند. ظاهراً خیلی خسته بود و لنگان لنگان وارد حیاط شد. به وجدآمده بودم اما سعی کردم متانت خود را حفظ کنم. تصمیم گرفته بودم این بار بلافاصله سلام کنم اما نمی دانم این چه غروری بود که مانع می شد. آن روزهم چون همیشه سرم را به زیر انداختم ومنتظر ماندم که او به سمت ما بیاید اما او همان دم در اتاق با مادر وپامچال سلام واحوالپرسی کردو بدون توجه به من وارد اتاق شد. از عصبانیت در حال انفجار بودم. او هم حالا نقش فرهنگ را برایم بازی می کرد.شاید خصلتی در من وجود داشت که همه را از خود دلسرد می کردم. مایوس شده بودم. حالا که این عشق لعنتی به وجود آمده بود، دیگر صدای خنده های راحله وجیغ وداد بچه هایی که وسط حیاط بازی می کردند را نمی شنیدم. مادر وشوکت خانم هم به جمع ما دخترها پیوستند.
- نمی دانم این تخمه ها چه طلسمی داره که این دخترها اینقدر به اون علاقه دارن.
شوکت خانم لبخند مهربانی تحویل مادر داد وگفت:
- زمان هم علاقه زیادی به تخمه هندونه داره.
توجهم به صحبت آنها جلب شده بود. شوکت خانم ادامه داد:
- من که هرساله از شستن وخشک کردن و بو دادن تخمه راحتم چون زمان همیشه....
مادر سخن او را قطع کرد وگفت:
- ماشاءا...به این پسر که بی همتاست.
پامچال هم ادامه سخن مادر را گرفت وگفت:
- آره مامان. تازه شما رفتارش رو تو خونه ندیدید. من فکر می کنم زن اون خیلی خوشبخت می شه.
سرم به زیر بود اما می دانستم تمام توجه ونظر پامچال به من است.می خواستم از جابرخاسته وبا اعتراض بگویم: (( خب من که دیگه مخالفتی ندارم، این زمانه که دیگه منو نمی خواد)) اما این سخن جز کوچک کردن خودم فایده دیگری نداشت.
- تخمه به مانمی دید؟
به سمت آقا نایب نگریستم. او هم از اتاق خارج شده بود وچون دیگران بر روی تختهای کنار حیاطلم داده بود. به اطراف نگریستم . زمان هنوز به حیاط نیامده بودتقریباً همه ساکنین خانه در حیاط اجتماع کرده بودند.
تابستانها همیشه اینطور بود وبعداز ظهرها قبل از شام همه در حیاط جمع می شدند وروی تختها می نشستند واز داخل حوض هندوانه های سرد را بر می داشتند وپدر یکتا یا پدر گل آذین آن را قاچ می کردندوزنها هن نان وپنیر وخیار می آوردند وعصرانه می خوردیم.
بچه ها وسط حیاط بازی می کردندودخترها گوشه ای جمع می شدندودر مورد پسرهای خانه غیبت می کردند. پسرها هم یاداخل کوچه فوتبال بازی می کردندویا در حیاط به گفتگو مشغول بودند. در شبهای پیش ، زمان هم در جمع پسرها حضور داشت ومن بی توجه به صدای خنده اش در افکار خود غرق بودم.ای کاش اموز هم می آمد وصدای خنده اش را با جان ودل گوش می دادم.به نجمه نگریستم.در مورد جمال حرف می زد. می دانستم که مدتهاست به جمال دل بسته، اما جمال چندان توجهی به او نشان نمی داد.
- خداییش بازیش از همه بهتره.
راحله با اعتراض گفت:
- بازی داداش من خیلی بهتره!
یکتا خندید.
حالا دعوا نکنید. از حق نگذریم بازی شهباز ما بهتر از همه است. مگه نه پونه؟
سرم را تکان دادم.
دیدید پون هم تایید کرد.
نجمه خندید:
- به روباهه می گن شاهدت کیه می گه دمم. مگه می شه پونه جز حرف تو حرفی بزنه؟
یکتا هم خندید.
توهم مگه می شه یک بارحرف دیگرون رو بپذیری واینقدر بحث نکنی ؟خداییش شهباز ما تواین محل تو هیچ چیز رقیب نداره. نه توخوشگلیش، نه هیکلش، نه با....
- قبول ، ما که حرفی نداریم.
نجمه بار دیگر خندید:
- راحله خوب بلدی خودت رو بندازی. هی خانم، الکی تعریف برادرش رو نکن. محاله که این یکتا خانم با این ادعایی که خودش وبرادرش دارن بیان خواستگاری تو.
راحله اخمهایش را در هم کشید.
- مگه من چمه؟
- چت نیست عزیزم؟ نه خوشگلی، نه تحصیلات داری،نه....
یکتا اعتراض کردوگفت:
- بسه دیگه نجمه،شوخی هم حد واندازه داره.
راحله بغض کرد:
-ولش کن یکتا، اون شعور نداره.
- شماهم که همیشه منتظر یه فرصتی هستید که همدیگه رو تیکه پاره کنید. اصلاً نجمه تو چه کار به راحله داری؟
نجمه به من نگریست.
- خب الکلی تعریف شهباز رو می کنه.
راحله با حرص گفت:
مگه تو بیست وچهار ساعته تعریف جمال رو می کنی ما اعتراض کردیم؟
- هی یواشتر!الان مامانش می شنوه.
یکتا خندید:
- خب بشنوه. برای توکه بد نمی شه. بالاخره زودتر میاد خواستگاری وتورواز این همه دلواپسی نجات می ده.
نجمه به سمن من نگریست.
- مسخره ها !گل آذین صبح اومده بود.
باتعجب به یکتا نگریستم.
- مگه رسم نیست تا چهل روز به خونه پدرو مادر نیان؟
- وا، این رسما رو کی تراشیده؟ مثلاً اگه نجمه با جمال ازدواج کنه تکلیف چیه؟چهل روز نباید بیادخونه شون؟
راحله خندید:
- چه خوب می شه. لااقل چهل روز از شرش راحت می شیم.
- هی راحله خانم!مگه من جای تورو تنگ کردم؟
- تورو خدا دعوا رو تموم کنید.خجالت داره. یک ساعت نمی تونیدهمدیگه رو تحمل کنید؟
نجمه بار دیگر با حالت قهر از ماروی برگرداند.
- پونه، مادر برو چندتا پیش دستی بیار.
از جابرخاستم وبه سمت آشپزخانه رفتم. مادر هم به سمت من نگریست.
- کجا می ری دختر؟ حواست کجاست؟ پیش دستی تواتاق، توکمده.
سرم را تکان دادم وبه سمت اتاق رفتم . دلم شور می زد. نمی دانستم زمان چه برخوردی با من خواهد کرد.آرام در زدم ودر راگشودم.
زمان روی بالش خوابیده بودو دست راستش را از روی صورت برداشت وکمی جابجا شد.با صدای زیری سلام کردم واو هم به همان ترتیب جوابم را داد.
از بی محلی او دلم گرفت.او حق داشت چنین برخوردی با من داشته باشد. به طرف کمد رفتم وباسروصدای زیادی
پیش دستیها را از داخل آن برداشتم وباحرص آنقدرآنهارا به در کمد کوبیدم که فکرمی کنم حسابی اعصابش بهم ریخت.
می خواستم اتاق راترک کنمکه به یاد دستمالی که به پایم بسته بود افتادم. صبح زودآن را شسته وخشک کرده بودم.
قبل از ترک اتاق بار دیگر بهسمت طاقچه برگشتم واز بالای کمد دستمال را برداشتم وبه طرف او دراز کردم:
- اینم دستمال شما. از لطفتون متشکرم.
چشمهایش را باز کردوهمانطور که خوابیده بود نگاه عمیقش رابه من دوخت. سکوتش باعث شد صورتم داغشود ودست وپایم را گم کنم.
برای فرارازآن نگاه ،قدمی به جلوگذاشتم،می خواستم دستمال را کنارش روی زمین بگذارم که لبهایش را ازهم گشودوگفت:
- چرابرگردوندیش؟
از سئوالش یکه خوردم.
-خب نیازی نبود. پام دیگه......
اخمهایش را درهم کشید وباهمان نگاه چنددقیقه پیش به من نگریست.
- آدم قلب رو پس نمی فرسته!
باتعجب به اونگاه کردم:
- قلب؟!
-تومعنی حرهام ونمی فهمی .اگه می فهمیدی غمی توعالم نداشتم، امافسوس.
- من نمی فهمم؟!
سرش را از روی تاسف تکان داد.
بذار برو.
سردرگم نشستم. دستش را به سمت دستمال پیش برد اما آن را نگرفت.
-پات خوب شد؟
بله متشکرم. درد پام همون دیشب خوب شد. باید زودتر دستمالتون روبرمی گردوندم.
کمی جابجا شد وخودرا بالاکشیدوبه سختی پای شکسته اش را جابجا کردوگفت:
-چرامی خواستی زودتر مایوس بشم؟ حداقل یه روز دلخوش بودم این که آسیبی به تو نمی رسونه.
سرم را تکان دادم وگفتم:
- من از حرفهای شما سردرنمیارم.
خندیدامافکر می کنم خنده اش از زهر تلخ تربود.
-تودختر سیاستمداری هستی.خودت خوب می دونی که دیروز قلبم روبه پات بستم.
وقتی اونو می بستم دلم لرزیدوبا خودم فکرکردم که تازمانی که این به پای تو بسته شده منم لحظه به لحظه درکنارت هستم وتا
زمانی که اونو به من برنگردونی باتو خواهم بود،اما توچه ظالمانه امیدهام رومثل همیشه به ورطه نابودی کشوندی ومثل همیشه
ریشه های عشقم روخشکوندی وبی رحمانه قلبم رو از پات جداکردی وبه من بازگردوندی اما چه سود؟ این قلب دیگه تپش نخواهد داشت، هیچ وقت وبرای هیچ کس دیگه نخواهد تپید.
تازمانی که دنیا تموم بشه، تازمانی که دیگه من نباشم وقلبم از تپش بایسته.
تازه متوجه منظور او شده بودم.اما اوآنقدر غمگین بودکه سخنی برای تسلی اش نیافتم. سرم را به زیر انداختم.نمی دانستم چرا اینقدر دیر معنای حرکات او را درمی یافتم وچه آسان امیدهایش را نابود ساخته
بودم، اما من بی تقصیر بودم. او نمی دانست که آن دستمال برای من تاچه حدارزشمنداست. نمی دانست که برگرداندن آن دستمال به او چقدر برایم سخت بود. دوست داشتم آن را برای همیشه نزد خود داشته باشم و
در صندوقچه خاطراتم پنهان کنم اما نمی دانم چرا همه چیز یک طور دیگری رقم می خورد وآن چیزی که نمی خواستم می شد.
سکوت هردوی ماطولانی شده بود. دستمال را روی زمین گذاشتم و از جای برخاستم وبه سمت در رفتم. او سکوت کرده بود. به پشت سر نگریستم.. باردیگر دراز کشیده وچشمهایش را به سقف دوخته بود. به سرعت از درخارج شدم ودر دل به حال خود گریستم.
فصل چهارم - 1 دو روزبه سرعت گذشت .در ای دو روز آنقدر آشفته وپریشان حال بودم که چندبار دست خودم را سوزاندم. در این دو روز دیگر هیچ کلامی بین من وزمان ردوبدل نشده بود. فکر می کنم زمان از روی عمد خودرا از من پنهان می ساخت.دلیلش را نمی دانستم اما واضح بودکه اونمی خواست مرا ببیند. من هم خودم را از دید فرهنگ پنهان ساختم. دلم می خواست فراموشش کنم.حتی دیگر دوست نداشتم او را ببینم که مبادا در حق عشق پاک زمان خیانتی رخ دهد. صبحها دیرتر به محل کارم می رفتم تا مطمئن شوم فرهنگ از دیدن من ناامید شده واز سرکوچه رفته شاید هم بعداز مدتی گمان کند دیگر سرکار نمی روم وهمه چیز تمام شود. بعدازظهرها باخستگی وافکاری درهم به سمت خانه حرکت می کردم و باخود آرزو می کردم که زمانی که در را باز می کنم زمان راببینم که در حیاط کنار دیگران نشسته. -چقدرعجله داری؟ سرم را به سمت صدایی که شنیده بودم چرخاندم ولبخندزدم. آقا نایب بود که در کنارم گام برمی داشت. - سلام. -سلام، معلومه چرااینقدر عجله داری؟ - علت خاصی نداره. خیلی خسته ام ومی خوام زودتر برسم خونه واستراحت کنم. آقا نایب لبخندی زدو سکوت کرد. من هم ساکت در کنارش قدم می زدم. دلم می خواست می فهمیدم زمان کجاست اما اوچیزی نگفت تابالاخره رسیدیم. - می تونم بپرسم کجا رفته بودید؟ سرش را تکان داد وگفت : - بله به دنبال یه مغازه کوچک برای خرید می گشتم. باتعجب به اونگاه کردم وازاین که تعجب را درنگاهم دید با لبخند ادامه داد: - مدتهاست که تصمیم داریم برای زندگی بیائیم تهران. پامچال رو که می شناسی؟ کچلم کرده از بس هر روز اصرارمی کنه. من و زمان هم مغازه رو برای فروش گذاشتیم وقرار شده در تهران مغازه ای پیدا کنیم وبعدخونه مون رو تو شیراز بفروشیم وبامادر بیاییم ونزدیک خونه خاله مرضیه خونه ای....... دیگر صدایش را نمی شنیدم. از این بهتر نمی شد. پامچال ولاله درکنارمن می ماندندوزمان برای همیشه....ازخوشحالی دوست داشتم پربکشم. - پس چرا زودتر نگفتید؟ آقا نایب دستی به سبیل پرپشتش کشید وخنده کنان گفت: - تقریباً همه اهالی منزل شما از این قضیه مطلع هستند اما تواز همه جابی خبری .این که تقصیرمانیست. خجالت زده سربه زیر انداختم: من مدتی با خودم درگیربودم. متاسفم ،قصدم رنجوندن شما نبود! آقانایب سرش را تکان داد وگفت: - نه، نه، من ازدست تو نرنجیدم .خودت هم می دونی که چقدر تو رو دوست دارم. بخدا بارها به پامچال گفته ام که تو رو به اندازه خواهر نداشته ام دوست دارم وآرزو دارم که همیشه خوشبخت باشی. - من هم قدر این محبت شما رو می دونم . پامچال در زندگی شانس آورده که شما بهش دل بستید. آقا نایب عمیق به من نگریست. - توبیشتر از پامچال شانس نیاری اگه قدر محبت زمان رو بدونی. عشق زمان عشق زیبائیه که دست یافتن به او غنیمته. خودت می دونی که صلاح زندگی تو رو می خوام وآرزویی جز خوشبختیت ندارم، اما حتم هم دارم که خوشبختی تو در کنار زمان تضمین می شه. پس این لجاجت رو کنار بذار وبدون هیچگونه کج فکری به زمان بیشتر فکر کن. سکوت کردم. اوهم دیگر چیزی نگفت وفرصت دادتا به حرفهایش بیندیشم. دلم می خواست با صدایی بلند به اومی گفتم که حالا دیگر زندگی با زمان برای من یک آرزوست . می توانستم بگویم نگاههای زمان کارخودراکرده ودلم را به زنجیر کشانده امافقط سکوت کردم. به در منزل رسیده بودیم واودر را گشود. حیاط همچون همیشه شلوغ بود. - سلام، إ.....شما باهم هستید؟ لبخندی به صورت پامچال پاشیدم. - تو مسیر همدیگه رودیدم. پامچال به سمت آقانایب رفت ولاله خودش را درآغوش پدرش انداخت. - امروز کاری پیش رفت؟ آقانایب لاله را بغل کرد وداخل حیاط شد وروی اولین تخت نشست وبعد از سلام واحوالپرسی بادیگران گفت: - آره یه مغازه خوب پیداکردم که قیمتش هم مناسبه. - کجاست؟ صدای زمان بود. آرام به پشت سرم نگریستم. او لنگان لنگان به سمت ما آمد. - همین نزدیکی .فردا بایدبیای ببینیش. زمان بی توجه به من به سمت تخت رفت ودرست روبروی من نشست . می خواستم از جابلندشوم اما پاهایم توان حرکت نداشت. آنقدر خسته بودم که ترجیح دادم همان جا بخوابم. - پونه، چه کارکردی؟حقوقت رو گرفتی؟ سرم را بالا آوردم. زمان به من نگریست. نگاهم را از اوبرگرفتم و کیفم را به سمت مادر دراز کردم. مادر هم حقوقم را از داخل کیف برداشت .پامچال در کنارم نشسته بود وبه دستهایم می نگریست. وقتی متوجه شد من نگاه اورا خوانده ام ، دستش را روی سوختگی جدیدی که روی دستم ایجاده شده بودگذاشت. سوزش شدیدی را احساس کردم. پامچال بغض آلود زمزمه کرد: - این روزا تموم می شه وروزی می رسه که این خاطرات رو هم فراموش می کنی. من دگیه عادت کرده ام. پامچال سرش را تکان داد: - نه، دروغ نگو!آدم هیچ وقت به زجر کشیدن عادت نمی کنه . هنوز گاهی اوقات به روزهای تلخ گذشته فکر می کنم ، به روزهایی که زن اون پیر کفتار بودم ویاروزی که بچه ام رو از دست دادم.
به صورت غمگین پامچال نگریستم. او هنوز بعدازاین همه خوشبختی دردهای گذشته را فراموش نکرده بودوشایدشبهای زیادی روبه یادآن روزهااشک ریخته بود. باصدایی آرام گفتم: - تو چرا خودت رو بی خود زجر می دی؟ اون روزهای شکنجه آور تموم شده وتو الان لاله رو داری ودرکنار آقانایب خوشبختی. پامچال نگاهش را به زیر انداخت وقطره اشکی ازچشمهایش پائین چکید. - خیلی سخت بود. من اون روزها آنقدر سختی کشیدم که تاسالها آثار خستگی بر روح وجسمم سنگینی می کنه. - چی شده زن داداش؟ سرم را به سمت زمان چرخاندم. اوخودرا نزدیکترکشیدودستمالی را به سمت پامچال دراز کرد. - هیچی مهم نیست. زمان بادلسوزی همیشگی گفت: - اگه مهم نبود که شما اشک نمی ریختید.نایب باعث کدورت شماشده؟ پامچال لبخندی برلب آورد: - توخیلی مهربونی . فکرنمی کنم تو این دنیا برادر شوهری به ماهی تو پیدابشه. زمان لبخندی برلب راند که تمام خستگی ام را ازبین برد. من دیگردیوانه وار دوستش داشتم واین بیشتر به معجزه شبیه بود. تاچندی پیش حتی چشم دیدنش را نداشتم ولی اکنون این چنین واله وشیدای اوشده بودم.
تو هم بهترین زن داداش عالمی! پامچال باردیگر به گریه افتاد . دستم را روی پایش قراردادم وبا صدایی آرام گفتم: - عزیزم، به خودت مسلط باش. زمان هم بانگاه نگرانش صورت غمگین وپراز اشک پامچال را کاوید، اما علت آشفتگی اورا نفهمید. پامچال آرام زمزمه کرد: - من خیلی خوشبختم. ازاین که زن نایب شدم والان لاله رو دارم ومی دونم برادرشوهرم زمانه احساس خوشبختی می کنم واز این می ترسم که یکی بخواد.... - بخواد خوشبختیت رو ازت بگیره؟ پامچال سرش را تکان داد. زمان خندید وگفت: - من چشم اون نامرد رو از کاسه درمیارم. اصلاًاگه توبخوای می کشمش!راضی شدی؟ پامچال خندید وزمان هم لبخندرضایتی برلب آورد،اما لبخندش به فاصله چند ثانیه محوشد. اوهم آثار سوختگی را روی دستم دیده بود . پامچال که غم واندوه چنددقیقه قبل خود را فراموش کرده بود، از روی نیمکت برخاست وبه دنبال لاله که کنار دستشویی او را صدامی زد رفت. زمان کمی خودرا کنار من کشیدوبالحنی آرام گفت: - خوش به حال اون که این طور دیونه ات کرده! نظری به اوانداختم. باتاسف سرش را تکان دادوگفت: - می تونم ازت خواهش کنم موقع کارزیاد بهش فکرنکنی؟ خنده ام گرفته بوداما آن را فرودادم وبا جدیت به اونگریستم: - به کی ؟ - به اون که عقل ودلت رو برده. اون که انقدر مجنونت کرده که متوجه داغی اتو نمی شی. حیف نیست که اینطور خودت رو می سوزنی، اونم برای کسی که..... اخمهایم را درهم کشیدم وگفتم: - کسی که چی؟ - زیاد جدی نگیر!اما بدون همیشه پسرها باید خودشون رو به آب وآتیش بزنن. این پسرها هستن که باید دستشون رو از عشق بسوزونن ودیونه وار ومست به دیوار بخورن. پرسیدم: - واگه پسراز تمایل وعشق دخترخبرنداشته باشه چی؟ با چشمهای گشادبه من نگریست وشکوت کرد. فکرکردم منظور من را فهمیده اما نگاهش باردیگر دردناک شده بود. ازروی تخت برخاست ودرسکوت ازمن دورشد. بازهم اورا رنجانده بودم. نمی دانستم چطور بایدبه او بفهمانم که دوستش دارم.هرگاه که حرفی می زدم وحرکتی می کردم او به شخص دیگری نسبت می داد. از روی تخت برخاستم . تصمیم گرفته بودم باید به او می گفتم که اورا دوست دارم، باید اورا ازاین همه اشتباه در می آوردم. به دنبالش گشتم. کنادرچوبی کوچه ایستاده بود. باگامهایی آرام وبی صدادر کنارش قرارگرفتم وآرام صدایش زدم: -زمان. زمانی که به سمتم نگریست برق نگاه مسخ کننده اش مراگرفت. او چقدر دیونه انه بود که عاشق من شده بود. اوبا این چهره وبااین کمالات وتحصیلات وخانواده می توانست بهترین دختر شهر را بگیردوتازه خانواده عروس منتش راهم داشته باشند. اما او آمده بود وبرای دستیابی به عشق من التماس می کرد واین عجیب بود! - من می خواستم بگم.... -بگی که جوابت منفیه؟می دونستم ازهمون ابتداکه اون حرف رو.... باحالتی عصبی گفتم: - آخه تومردایده آل من نیستی! من مردی رومی خوام که حرفم روبدون اشاره بفهمه. خنده تلخی کردودر سکوت به من نگریست . من هم مجبوربه سکوت شدم. این باراوگفت: - خب دیگه چه مشخصاتی روبرای شوهرت.... باحرص گفتم: - اصلاً اشتباه کردم که تصمیم گرفتم با توصحبت کنم. نمی دونم چرا یک لحظه فکر کردم می تونم..... سرش رابه زیر انداخت وباصدای زنگداری گفت: - اما من آدم بی جنبه ای هستم. من طاقت شکست ندارم. سرم را پایین انداختم وتصمیم گرفتم از خانه خارج شوم که او راهم را سدکرد وبااخمهای درهم گره خورده گفت: - دوباره که قاطی کردی . دختر اگه می خوای شوهر کنی این راه ورسمش نیست. بگو بیاد خواستگاریت، من قول می دم مامانت رو راضی کنم. دیگه چه مرگته؟ چراهرروز می خوای از خونه فرار کنی ؟ مگه تو..... خنده ای عصبی کردم. اوچقدر در اشتباه بود! منقصد فرار نداشتم. من دردم این بود که او را می خواستم . با تمام احساسم، اوهمه چیزم شده بود، اما افسوس که حرفم را نمی فهمید! - بذار برم. - کجا می خوای بری؟ - می خوام برم قبرستون! برم یه جایی که دیگه تووطعنه هات نباشید. برم یه جایی که دیگه نگاهات غل وزنجیرم نکنه .برم یه جایی که صدات پام روسست...... خندیداما خنده اش کاملاً عصبی بود. - نگران نباش دخترخانم!چندروز دیگه بیشتر مهمان شما نیستیم. مطمئن باش تواولین فرصت خونه ای پیدامی کنیم وزحمت کم می شه . نگران صدا ونگاهم هم نباش . صدام رو توسینه خفه می کنم ونگام رو....امانه،نمی تونم! نگام رودیگه نمی تونم خفه کنم. اگه آزارت می ده می تونی توچشمام نگاه نکنی . من نمی تونم به نگام بگم خفه بشه چون اون دیگه اختیارش دست من نیست. اون بدمصب عاشقه وبدعاشقی هم هستو عاشقیه که هرچی تحقیر می شه دست بردار نیست. خودم هم از دستش خسته ام، خیلی خسته. زمان این را گفت وباردیگر ازمن دور شد. بغض کردم . دلم می خواست گریه راسرمی دادم اما آن جا جای مناسبی نبود. به سرعت داخل اتاق خزیدم وکناردیوار پناه گفتم وزانوهایم را درآغوش کشیدم وگریستم. - بازم برای تو دردسر درست کردم؟ سرم را بالا آوردم. زمان در چند قدمی من ایستاده بود. چشمان مرطوبم را از اودزدیدم.اوبا افسوس سرش را تکان داد. - ای کاش می تونستم کمکت کنم. ای کاش حرف دلت رو می فهمیدم. نگات یه چیز می گه وصدات یه چیز دیگه. پونه، من سرگردونم. من نمی دونم تو چی می گی، من نمی فهمم. نگات خیلی مهربونه .نگات خیلی پردرده اما سوزش حرفات دلم رو می سوزونه وقلبم رو سوراخ می کنه. پونه، توروخداحرفت رو صریح بزن. نگاه وزبونت رو همکلام کن وبذارمن از این برزخی که توش گرفتارشدم خلاص بشم.هرروزمی گم امروز تکلیف خودم رو روشن می کنم یا رومی روم یا زنگی زنگ، اما اون نگاه بدمصب تو پاهم رو می لرزونه. من فلج می شم، خداچه قدرتی تو اون چشمات گذاشته که منو سه ساله این طور به این طرف واون طرف می کشونه؟ ای کاش می تونستم فراموشت کنم. باردیگربغضم ترکید.حرفهای اونه تنها تسلی بخشم نبود بلکه قلبم را هم می سوزاند وسوراخ می کرد. هرچه سعی می کردم به او بگویم که من هم دیوانه همان نگاهش هستم نتوانستم. زمان هم درست در مقابل من نشست وزانوهای خودرا به آغوش کشیدومن در عمق عسلی چشمانش پرده ای از اشک رادیدم. او به صورت من نگریست ومن عاجزانه سعی می کردم کلمه ای بگویم اما باز زبانم لال شده بود. - پونه، من دوستت دارم. به خدا دوستت دارم. حالا بذار راستش رو بهت بگم . من دروغ می گفتم. خیلی فکرکردم، زیاد، زیاد وبعد ازاین همه فکر به این نتیجه رسیدم که من یه دروغگوام. من نمی تونم تو رو فراموش کنم. دروغ گفتم وقتی فریاد زدم اگه بدونم تو می خوای بری منم می رم. نه پونه اگه توبری من می میرم. وقتی فکر می کنم این دستای تورو یه مرد دیگه تودست می گیره به جنون کشیده می شم. وقتی تصورش رو می کنم یه مرد دیگه تو نگاهت خیره بشه وبهت بگه دوست داره دلم می خواد اون مرد روبادستای خودم خفه کنم واگه بشنوم یه روزبه یکی دیگه گفتی دوستت دارم اونوقت.... زمان سخن خودرا ناتمام گذاشت .ازجا برخاست واتاق راترک کرد . گریه را سردادم امااین بارنه مانند چند دقیقه پیش از سرغم وغصه. زمان هنوز مرا دوست داشت .اودیوانه من بود. پس درهمین چندروزازمن می خواست که زنش شوم ومن هم با تمام عشقم فریاد می زدم که حاضرم زن او بشوم. بلندشدم وبه پشت پنجره رفتم . زمان کنار حوض گرد وآبی رنگ وسط حیاط نشسته بود وآب به صورتش می زد. به صورت خیسش خیره شدم. او جذابترین مردی بود که تابه حال دیده بودم. صورت جذاب ومردانه اش زیر نور مهتاب حالتی رمانتیک به خود گرفته بودکه مرا به حالت خلسه فرومی برد. خندیدم. دوست داشتم برای همیشه بخندم. من باداشتن زمان برای همیشه خوشبخت بودم.از دراتاق خارج شدم.هنوز قطات آب از روی صورت وموهای بلند زمان پائین می چکید. قدمی به سمت او برداشتم. می خواستم همه حرفهای ناگفته ام را بزنم اما زود بود، خیلی زودبود.باید اجازه می دادم تا باردیگر ازمن تقاضای ازدواج کند.زمان به من نگریست ودر عمق نگاهش انتظار کشنده ای را خواندم. هرچه سعی کردم پاهایم جلوتر نمی رفت. از او روی گردوندم وفقط صدای نجوا گونه اوبه گوشم رسید که آرام زمزمه کرد: - نا امیدم نکن. حالت خوب نیست؟ در جواب یکتا خندیدم وگفتم: - هیچوقت ازامروز بهتر نبودم. گل خنده برلبهای یکتا شکفت: - زود به زود دلم برای خنده هات تنگ می شه. باردیگر خندیدم وگفتم: - ازاین به بعد همیشه منو خندون می بینی. - وای وای وای چی شده که این پونه بداخم می خنده؟ یکتا اخمهایش را در هم کشید وبه راحله گفت: - ساکت شو راحله!ببین می تونی دوباره عصبانیش کنی؟ راحله بادلخوری اخمهایش را در هم کشید وگفت: - خب مگه من چی گفتم: - نگران نباش راحله جون ، امروز آنقدر شادم که هیچ حرفی نمی تونه حالم رو.... - چی شده ، خواستگارجدید پیداکردی؟ یکتا باردیگر اخمهایش را درهم کشیدودوباره غمی به سیاهی شبی تاریک بردلم نشست. من با همه غریبه شده بود به اندازه ای که حتی نزدیکترین افرادی که در یک خانه وزیر یک سقف باهم زندگی می کردیم در موردمن دچار اشتباه می شدند. یکتا آرام زمزمه کرد: - همین رومی خواستی؟ راحله مثل همیشه بی خیال شانه هایش را بالا انداخت واز کنارما دورشد. یکتا دستم را کشیدوگوشه تخت نشاندم وگفت: - ولش کن پونه، این راحله همیشه حرف زیادی می زنه. اصلاً یه تخت اش کمه. - چرا همه اینطوردرمورد من فکر می کنن؟ چرامن اینقدر باهمه غریبه ام؟ غم در صورت زیبای یکتا خیمه زد ومن درنی نی چشمانش برق آشنایی رادیدم. - اتفاقی افتاده یکتا؟ یکتا از من روی گرداند وبه سمت زمان که روی تخت روبرویی نشسته بود نگریست وشانه هایش را بالا انداخت وباصدایی که امروز برایم ناآشنا شده بود گفت: - هیچ اتفاقی نیفتاده فقط من وتو مدتیه که از هم خیلی دورشدیم. من دلم برای پونه چندسال پیش که با چشمهای شق رنگش با من حرف می زد ودستای گرمش برام آرامش به ارمغان می آورد تنگ شده. می دونی پونه، دلم برای اون روزها برای اون همه صمیمیت پر می کشه. دلم پر می کشه برای اینکه بتونم یه بار دیگه در رابطه با احساساتم برات حرف بزنم وتو مثل اون روزها تو نگاهم حرفم رو بخونی. - مگه تو چه حرفی داری که اینقدر....... یکتا با تاسف سرش را تکان داد ومن در چشمهای فریبنده اش غم سیاه رنگی را دیدم اما آن روزبه هیچ عنوان قصدنداشتم ناراحت شوم. من باید تاصبح فقط به چشمهای عسلی زمان می اندیشیدم. چشمهایی که مرامی نخورده مست خود کرده وجنون آسا به دنبال خود کشیده بود. چشمهایی که نی نی نگاهش خواب خوشی را برایم ترسیم می کردومن در انتهای آن غروب دل انگیز طلوع دوباره عشق را نظاره می کردم. ****** امروز سه روزاست که چیزی ننوشته ام. دیگر قصد داشتم چیزی ننویسم. اما حسی در درونم گفت که...نمی دانم، نمی دانم از کجاشروع کنم. سه روز پیش صبح زودتر از خواب بیدار شدم. دلشوره عجیبی داشتم وازنزدیک صبح دلم گواهی بدمی داد. برشیطان لعنت فرستادم وسعی کردم فکرهای آشفته را که تاصبح آزارم می داداز خود دور کنم. به سرعت از اتاق بیرن رفتم وهوای پاک صبح دم را با اشتیاق بلعیدم. نگاهی به پشت بام کردم. دیشب باردیگر زمان برای خواب به پشت بام رفته بودو دکتر معتقد بود پایش به خوبی جوش خورده ودیگر مشکلینیست. شیر حوض را باز کردم وآبی به صورتم پاشیدم، خواب آلودگی از سرم پرید وبه سرعت داخل اتاق رفتم و آماده شدم. نمی دانم چرا منتظر یکتا نشدم. زیرا اصلاً حوصله همصحبت نداشتم. به سرعت از خانه خارج شدم. بازهم دلشوره قبلی به سراغم آمده بود، اما سعی کردم بی اعتنا ازآن عبور کنم. در پیچ خیابان ، فرهنگ ایستاده بود و من علت این همه دلواپسی را فهمیدم. اولبخندی زدو من احساس کردم بدنم مورمورمی شود.ازدیدنش بدم آمده بود.مدتها بود که دیگر به او نیندیشیده بودم. می دانستم که او مرافریفته بود. پس چرا به خواستگاری ام نیامد و مثل زمان برای دستیابی به قلب من خود را به آب وآتش نزد؟ سعی کردم بی توجه به او از کنارش عبور کنم، اما او دست بردارنبود وبه دنبالم آمد. من می خواستم به او بگویم خودرا خسته نکند. آن پونه دیگرعوض شده وبه این راحتی گول حرفهای رنگی او را نخواهد خورد اما ترجیح دادم سکوت کنم. برسرعت گامهایم افزودم که صدایش به گوشم رسید: - پونه،پونه کجاداری می ری؟ بی توجه به او به راهم ادامه دادم، اما دستی محکم بازوی مرابه سمت خودکشید. دستم درد گرفت واز شدت درد برجای ایستادم. اوخود را روبروی من رساند وگفت: - مگه دیوونه شدی دختر؟
ازعصبانیت دندانهایم را برهم فشردم واوهنوز محکم بازویم را می فشرد. باصدای بلندگفتم:
-دستم رو ول کن.
اخمهایش را درهم کشید.
- ول نکنم چه کار می کنی؟ جیغ می زنی؟ فریاد می زنی وکمک می خوای ؟ خب فریاد بزن. اون وقت منم می دونم به مردم چی بگم،می گم که تو دختر بی پروایی هستی که....
- خفه شو!
- خفه نمی شم. توخفه شو که معلوم نیست حواست کجا رفته وپیش کیه.
ازنگاه چندنفر از کنارمان عبور می کردند متوجه موقعیت خودشدم وبه سرعت خودرا وارد کوچه ای کشیدم.
- همه حرفهای تو دروغ بود. اگه راست می گفتی که به من علاقه داری پس چرا هیچ اقدامی برای ازدواج با من نکردی ؟ چرا گذاشتی که....
- من شرایط ازدواج ندارم. یه جندسالی بهم فرصت بده، قول می دم.......
- چندسال دیگه اگه از حرفت پشیمون می شدی چی ؟ اگه اون زمان حس کردی که هنوز زوده ومنو نمی خوای چی؟
فرهنگ شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
- به هرحال تو چاره ای جز این نداری . هرکس بامن بپره باید برای همیشه بامن بمونه!
چشمهایم از تعجب گشاد شده بود. حرفهای جدیدی می شنیدم که برایم تازگی داشت.
- من اشتباه کردم والان هم بابت اون ازتو معذرت می خوام.
فرهنگ لبخندشیطنت آمیزی زدوباصدای گوشخراشی گفت:
- کورخوندی !تو باید برای.....
سخنش را تما نکرد وبانگاه پرهوس خودسرتاپای مرانگریست.
-تو غزال تیز پایی بودی. هیچ دختری تا این زمان نتونسته اینچنین....دیگرصدایش را نمی شنیدم. دنیابرسرم آوار شده بود.
اوجسم مرا می خواست نه عشقم را...من چه اشتباهی کرده بودم وخودم رادر معرض تعرض این حیوان درنده وتندخو.....
باانزجاردستم را رهاساختم، قصدگریز داشتم که او بار دیگر دستم را کشید ومحکم به دیوار کوبید وصورتش را به صورتم نزدیک ساخت. با التماس گفتم:
- نه فرهنگ به من رحم کن . من از اون دخترها نیستم. به خدا من عاشق توشده بودم. فکرمی کردم که توپسر....فرهنگ بذار برم. من قصدازدواج دارم. پسری که منو می خواد از
خانواده متدین واصیلیه واگه حس کنه پای من لغزیده دیگه هیچ وقت به سراغ من نمیاد.
خندیدوگفت:
- تو هم اونو دوست داری؟
باشرمندگی سرم راپایین انداختم وجواب دادم:
-آره دوستش دارم به قدری که نمی تونو بیان کنم. خواهش می کنم...فرهنگ بی توجه به التماسهای من،لبهایش را به من نزدیک ساخت. چشمانم را بستم واز ته دل خدارو صدازدم. حس کردم فرهنگ از من جداشده.
چشمهایم راباترس ودلهره گشودم. زمان وفرهنگ باهم گلاویز شده بودن. دیگر دنیابرای من تمام شده بود. زمان با مشاهده این صحنه دیگر محال بود سراغ مرا بگیردومن اورا از دست داده بودم، برای همیشه!
بازانو روی زمین افتادم وناله زدم وگریه راسردادم. فرهنگ وزمان باهم بودند. فرهنگ مشت محکمی رانثار صورت زمان کردواو به دیوار خورد.ازجابرخاستم. باید به زمان کمک می کردم. فرهنگ وحشیانه اورا
می زدو من می دانستم قصد او فقط انتقام است. زمان بار دیگر به سمت فرهنگ یورش برد وباهم گلاویز شدند. من به سرعت به وسط آنها دویدم وفرهنگ را کنارمی کشیدم وگاهی نیز لباس زمان را می کشیدم:
- همدیگه رو رها کنید. توروخدا همدیگه رو.....
- گمشو کنار!
برجاخشکم زد. این صدای زمان بود. قلبم دیگر تپش نداشت. زمان گمان اشتباه برده بود. حالا دیگر گمان می کرد علت کم توجهی من به او وجود فرهنگ بوده، نه خدایا!چرا اینطور شد؟ به سمت فرهنگ یورش بردم:
- ولش کن نامرد!ولش کن !
زمان یقه پیراهن فرهنگ را رهاساخت ودر یک لحظه به سمت من آمد ومستقیم در چشمهای من نگریست . ازآن نگاه ترسیدم. این نگاه ، نگاه همیشگی نبود. این نگاه سرتاپا نفرت بود، سرتاپاانزجار. بدون این که کلامی برزبان بیاورد باتمام نفرتش سیلی محکمی به گوشم نهاد که
چند قدم عقب رفتم. صورتم گر گرفته بود وخون از بینی ام جاری بود.نمی دانم چه شد اما همه چیز به سرعت گذشت. صدای فریادم در گلو خفه شد. برق تیزی چاقو را دیدم وتاخواستم فریاد بزنم درپهلوی زمان فرو رفت. زمان دستش را به پشت کمرش برد ودستش جلو آمد، غرق خون.
نمی دانم چرا خشکم زده بود. مثل مجسمه ایستاده بودم. لبم می سوخت وقلبم تکه تکه می شد.زمان هنوز به صورت من خیره مانده بود ولحظه ای بعد به دیوار خوردونقش زمین شد. به سمتش دویدم وبه صورتش نگریستم. چشمهایش لحظه به لحظه بسته تر می شد. فریاد زدم:
- زمان، زمان.....
گریه ام بالا گرفت . قلبم درحال انفجار بود ونفسم بالانمی آمد. صورتم گرگرفته بودوصدایم ازته گلویم خارج نمی شد. من زندگی ام را یکباره باخته بودم، بامرگ زمان همه چیزبرای من از بین می رفت. پس هیچ چیز دیگرمهم نبود. کم کم اطراف ماپرمی شداز مردم، اما من همه را در مه غلیظی می دیدم.
دلم می خواست تا دنیا دنیا ست فریادبزنم تاگوش عالم کربشود. تاهمه بفهمنداین دختری که نا امیدانه بالای جسد محبوبش ضجه می زند وبه آخر خط رسیده ومرگ اوهم فرابرسد بهتر است. نمی دانم چند دقیقه درآن حالات بودم ودر دنیای دیگرسیرمی کردم. اندام لاغر وکشیده زمان روبرویم روی آسفالت افتاده بودم. من سر اورا روی پاهایم گذاشته بود وبه آن چشمهای کشیده وعسلی
که روزی با تمام عشق به من نگریسته وحالا زیرآن زخم عمیقی به وجود آمده بود،می اندیشیدم.
به اوکه روزی تمام هستی ام شده بود. نمی دانم چراهیچگاه بخت با من یار نبود وزندگی ام سیاه تر از....
دستم را روی خون داغ پهلویش گذاشتم وتا می توانستم گریستم وچهره او را به خاطر سپردم. نمی دانم در آن زمان چه گفتم وچه کار کردم، اما زمانی به خود آمدم که فرهنگ به سمت من خیز برداشت ودستم راگرفت واز روی زمین بلندم کردو سر زمان از روی زانویم به زمین افتاد.
من ازدیدن این صحنه فریاد کشیدم:
- قاتل پست فطرت کثیف! حیوون کثافت!قاتل....قاتل....
اما اودست مرا می کشید. مردم خودرا کنار کشیده واو مرا به داخل اتومبیلی که همان گوشه پارک کرده بود انداخت. لحظات در خاطرم نمی گنجید وگیج ومنگ به او می نگریستم.نمی دانستم در چه موقعیتی قرار دارم. فقط باتمام حرصی که در وجودم داشتم به دست او چنگ می انداختم وفریاد می زدم. نمی دانم چه مدت داخل اتومبیل بودیم. من با مشت به کمروسینه فرهنگ می کوبیدم وچون دیوانگان به سروصورتش چنگ می انداختم که اتومبیل داخل کوچه باریکی پیچید وفرهنگ کشان کشان مرا داخل خانه ای بادرچوبی سبز رنگ کشاند وداخل حیاط پرتم کرد. با وحشت به اطراف نگریستم. از روی موزائیکهای کف حیاط برخاستم وبه سمت در دویدم،اما او بازهم با دستهای قوی خود مرا گرفت واین بار به داخل اتاقی پرتم کرد.اتاق نیمه تاریک بود. اودرچوبی سبز رنگ را از پشت قفل کردوبه من نگریست. فریاد زدم: - حیوون !قاتل کثیف دست از سرم بردار! اما اوخنده وحشیانه ای کرد ودرحالی که به سمت من می آمد گفت: - که برای من عاشق اون جوجه فکلی شدی؟ بهت گفته بودم که روزی اونو می کشم، اما توحیف بودی. برای مردن خیلی حیف بودی. تو به دردمی خوری...خیلی به درد.... فریاد زدم: - تو که زندگی اونوگرفتی، خب زندگی منو هم بگیر. بذار حداقل اون دنیا در کنار اون باشم. اوسیلی جانانه ای به صورتم نواخت. به یاد سیلی ای که از زمان خورده بودم افتادم. او بانفرت از من مرد، پس در آن دنیا هم جایی در کنارش نداشتم. آرام روی زمین نشستم وصورتم را پوشاندم . فرهنگ به سمت من آمد وبازهر خندی گفت: - توخیلی حیف بودی. اون پسره به چه راحتی می خواست غزال تیز پای منو ازم بدزده. کم برای دستیابی به توزحمت نکشیدم که اون به همین راحتی می خواست..... به پایش افتادم وگفتم: - فرهنگ، ازمن بگذر. بذار بابدبختی خودم بمیرم. دامنم رو لکه دار نکن که دیگه....... اودستم را گرفت واز جای بلندم کرد. - حیف این لبها نیست . نه ساکت باش وبذار دقیق به این لبات نگاه کنم . با التماس گفتم: - فرهنگ به من رحم کن ، نذار بیش از این زندگی رو ببازم. - تومال منی ، دیگه غصه ات چیه؟ خودم را ازدستش رهانیدم وبه گوشه اتاق پناه بردم. دلم می خواست می مردم اما تسلیم آن حیوان نمی شدم. اما چه سود؟ در آن لحظات نه فریادهای من کارساز بود ونه التماسهایم دل او را به رحم آورد. اوبا آن چشمهای هوسباز وسرخ رنگش شیشه مشروبی را سر کشید وبعداز آن را از پنجره بیرون انداخت وبعد با الفاظ زشت وزننده که لایق خودش بود به من نزدیک شد وشرف من اینچنین آسان از بین رفت. ساعتها همان جا نشستم واشک ریختم. اوهم رفت. فکر می کنم یکی دو روزی گذشت ام ااونیامد ومن فرصت کردم در این مدت فقط به زمان که اکنون بی گمان در سینه قبرستان خوابیده بود بیندیشم وتمام روز را به یاد محبتهایش اشک بریزم. وقتی فرهنگ آمد شب شده بود وآسمان کاملاً تاریک بود. دیگرنه ترس برایم مفهومی داشت ونه تاریکی . او بی صدا آمد ودر را گشود.گویا تمام امیال شیطانی اش همان روز تمام شده بود . بی اعتنا کنار در ایستاد وگفت: - پاشو بریم. درسکوت بلند شدم. دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود. شاید او می خواست مرا به بیابانهای اطراف ببردو یر به نیست کند. درآن صورت راحت می شدم. همان اتومبیل سرکوچه به انتظار ایستاده بود. در آئینه اتومبیل به صورتم که او وحشیانه آن را مجروح ساخته بود نگریستم.دیگر از خودم بدم می آمد وبه آن چهره ولبخند که روزی با افتخارم بود، نمی بالیدم. اتومبیل از کوچه پس کوچه ها به سرعت گذشت و ما به خانه دیگریرسیدیم. آن خانه هم مانند خانه ما اتاقهای زیادی داشت اما او مرا به سمت زیرزمینی بردکه با کاغذهای سیاه وسفید کاغذ دیواری شده بود. از پله های کوتاه وسیمانی زیرزمین پائین رفتم ونگاهی به داخل آن انداختم. زیززمین به شکل اتاقی کوچک کاغذیواریشده بود وچراغ نفتی ای گوشه آن قرار داشت، در گوشه ای دیگر دو عدد بالش وپتویی به چشم می خورد که روی زیلویی هن بود. قسمتی از اتاق بساط تریاک وقلیانی به چشم می خورد . از ترس چشمهایم را یک بار برهم زدم وبه امید این که وقتی آن را می گشایم در خانه باشم، ام ااین خیالات نبود. فرهنگ دستم را کشید: - بیا تو، بهمن کجایی؟ صدایی از پشت سرم آمد. به پشت سرم نگاه کردم. پسری با اندام ورزشکاری وقدی بلند وچشمهای قهوه ای وپوستی گندمی از پله ها پائین می آمد: - چه خبرته، چرا داد می زنی؟ پسر این را گفت ومستقیم به من نگاه کردو بدون این که حالت صورتش را تغییر بدهدبه فرهنگ نگریست. - اینو از کدوم جهنم دره ای پیدا کردی؟ فرهنگ دست مرا کشید ونزدیک بود تعادلم واز دست دهم، اما به زحمت خودم را نگه داشتم واز دوپله باقی مانده هم پائین آمدم. او به آن سوی اتاق تقریباً هلم داد. نزدیک بود پایم به قلیان برخورد کند اما به سختی خودم را کنترل کردمودر همان گوشه ایستادم . پسر لحظه ای به من نگریست و سپس به فرهنگ نگاه کرد. - خب..... - این همون دختریه که برات تعریف کردم، پونه. پسری که بهمن خوانده می شد سرش را تکان داد وباردیگر به من نگریست. - پس بالاخره موفق شدی؟ کار تموم شده؟ - آره، اما راستش یه اشکالی پیش اومده. حس می کنم دنبالم هستن. باید یه چند روزی خودم رو گم وگور کنم. دیگه جون تو و جون این پونه ما. حواست که هست چی می گم؟ پسر به سمت من آمد ومستقیم به چشمهایم خیره شد وگفت: - برو اون طرف بشین. وبی توجه به حضور من به بالشی که به دیوار تکیه داده شده بود لم داد وقلیانش را به دهان نزدیک کرد. - خب چرا آوردیش اینجا؟ قرار نبود هرچی خراب کاری کردی من برات..... - نوکرتم بهمن . دست رد به سینه ام نزن . می دونی که همه امیدم همیشه به تو بودی. یه پسره پررو رو آش ولاش کردم. فکر می کنم به خاطر اون تحت تعقیبم . دختره هم می شه گاو پیشونی سفیدمن. پسر دستی به داخل موهای بلندش فروبرد. - صد دفعه گفتم دنبال موردهای اینطوری نرو،دختر که قحط نیست. اما نمی دونم چراتو همیشه دنبال دردسری. فرهنگ به من نزدیک شد وچانه ام رو بالا آورد وبا لبخندی زشت گفت: - خوب نگاش کن، ببین ارزش این کارو نداشته؟ پسر به صورت من نگریست ولبخندی برلب آورد: - توهمیشه شکارچی خوبی بودی! باشه، برو اما زودبرگردی ها، حوصله دردسرهای اینطوری روندارم. فرهنگ دستهایش را به هم کوبید. - چاکرتم آقا بهمن. این همه حالی که به ما می دی رو جبران می کنم. فرهنگ این رو گفت وپله ها را دوتا یکی بالا رفت. بهمن چند دقیقه ای قلیان کشید ومستقیم به من دیده دوخت . از ترس همه بدنم می لرزید. او از جایش بلندشد واز پله ها بالا رفت. لحظه ای باترس ودلهره اطراف را نگریستم. از فکر اینکه شب را باید در چنین جایی سر می کردم تمام بدنم به لرزه در آمده بود. پسر از پله ها پائین آمد، پارچ آبی در دست داشت ودر را از پشت سر خود قفل کرد. نفسم را حبس کردم. می دانستم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست. من هم به سیاهی رسیده بودم اما بازهم زانوهایم می لرزیدوعرق سرتاسر بدنم را خیس کرده بود. پسر بالش را با پا به سمتی پرت کردو پارچ آب را بالای بالشی که به دیوار تکیه داده بود گذاشت وبالش را خواباند. خودش هم روی آن خوابید وچند دقیقه ای چشمهایش را بست وسکوت همه جا رافرا گرفت. اما پس از چند دقیقه چشمهایش را گشودوبه من نگریست. - پس چرا نمی خوابی؟ من خودم را کنار کشیدم. اخمهایش را درهم کشید. - تحفه خانم فکر نکنی خبری شده، من در برای بابام هم جا پهن نمی کنم. تو که در برابر اون مورچه هستی . بگیریه گوشه بخواب . فردا صبح فرهنگ میاد دنبالت وشرت کم می شه. سکوت کردم. چاره ای جزسکوت نداشتم. ای کاش اوتاصبح فحش وبدوبیراه نثارم می کرد اما همانجا می خوابید. او هم وقتی سکوت مرا دیداز جابرخاست. در دلم صلوات می فرستادم . او هم به سمت من نیامدفقط کلید برق را زد. - جهنم، تاصبح همون جابشین.
این را گفت وتاصبح من دیگر صدایش را نشنیدم. اما لحظه ای چشمهایم برهم نمی رفت وتا روشن شدن هوا همان جا نشستم وبه او که در خواب عمیقی فرو رفته بود نگریستم. هواکاملاً روشن شده بود. شاید نزدیک ظهر بود که او از خواب برخاست وچشمهایش را مالید وبا تعجب به من نگاه کرد.
- تو که هنوز بیداری؟ بابا عجب خری هستی ها؟
از جایش برخاست وکمی کنارشقیقه اش را خاراند وگفت:
- فکرکنم این فرهنگ مثل همیشه دستم رو تو حنا گذاشته !ای نامرد ناجنس ! چیزی می خوری؟
سکوت کردم. او از پله ها بالا رفت و در را از آن طرف قفل کرد ودر حالی که داشت از کنار در رد می شد گفت:
- سروصدا راه نندازی. اینجا پرآدم مست وچاقو کشه اگه بفهمن تو این دخمه یه دختر.....
ولبخندی برلب آورد وادامه داد:
- یه دختر مثل تو اینجاست دیگه تکلیفت با کرم الکاتبینه. حالا میل خودته.
این را گفت ورفت. آن شب هوا کاملاً تاریک شده بود که آمد. آنقدر خسته وگرسنه بودم که بدنم کاملاً ضعف کرده بود وحالم اصلاً خوب نبود. او دررا باز کردوباخنده به زیرزمین تاریک نگریست.
- خوب به نصیحت من گوش کردی. معلومه دختر زبون نفهمی نیستی. بلندشو سریعتر بیا باید بریم.
ازجابرخاستم اما زانوهایم توان حرکت نداشتند. به سختی خودم را کنترل کردم که زمین نخورم. سرم گیج می رفت و زیرزمین به دور سرم می چرخید اما سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. به سختی از پله ها بالا رفتم اما چشمانم هم دیگر سویی نداشت.
- بالاخره گرسنه شدی؟
به سئوالش جواب ندادم. لبخندی برلب آورد وگفت:
- می دونی من تو کله شقی نظیر ندارم. فکر نکنی اگه سکوت کنی به پات می افتم که بیا تو رو خداد غذابخور، چون گرسنگی تو لطمه ای به من نمی زنه وشکم من درد نمی گیره.
بازهم سکوت کردم. اودستش را جلو آورد ودو پله آخری را کمکم کرد. بعددر زیرزمین را قفل کرد وگفت:
- دنبال من بیا.
سرم را به اطراف چرخاندم. دور تادور خانه اتاقهای کوچکی بود. از تاریکی اتاقها حدس زدم ساعت از نیمه های شب گذشته ومردم خواب هستند. اوبه سرعت از خانه خارج شدو من هم به دنبالش روان شدم. درست در مقابل در اتومبیلی ایستاده بود. او خودش جلو نشست وبه من هم اشاره کرد در عقب اتومبیل بنشینم. اتومبیل به سرعت از کوچه ها عبور می کرد. کوچه های آنجا برعکس کوچه ای که در آنجا خانه داشتیم تنگ وباریک نبود و اتومبیل می توانست از آنجا عبور کند. اتومبیل از آن محل دور شد. از مسیری که او می پیمود حدس زدم که به خارج شهر می رویم.
نظری به پسری که مرا همراه خود می برد انداختم. او سکوت کرده بود و به بیرون نظرداشت. نگاهم به آینه اتومبیل افتاد وچشمانی را خیره به خود دیدم. از آن نگاه مشمئز واز خود بیزار شدم که اینچنین مورد سوء استفاده ونگاه هرزه مردان هوسباز قرار گرفته بودم.
- آقا بهمن شکارجدید؟
بهمن به پشت سر نگریست ولبخندی بر لب آورد.
- خسته نباشید!این یکی الحق که بی همتاست. فکرکنم سوگلی شده.
بهمن بار دیگر خندید وگفت:
- فعلاً که منتظر صاحبشیم.
- ا....بخشکی شانس! پس صاحبم داره؟ حالا اون خوش شانس کیه؟
- فرهنگ دربدر، که ما رو علاف خودش کرده.
مرد بار دیگر باآن چشمهای یزش به من خیره شد:
- از کی تاحالا فرهنگ دربدر هم آدم شده؟ مثل اینکه فقط مااین وسط سرمون بی کلاه مونده!
- دیگه اینم از بی عرضگی خودته....
- راست می گی، من بی عرضه ام وگرنه.....
وبا تاسف چند بار سرش را تکان داد. بار دیگر سکوت حکمفرماشد. از تهران خارج شده بودیم...نمی دانم شاید هم هنوز در تهران بودیم اما دیگر اثری از خانه های مسکونی نبود.
تصمیم گرفتم خودم را از اتومبیل به بیرون پرت کنم اما این کار هیچ سودی نداشت. در این بیابان برهوت چه کسی به دادم می رسید؟ امکان مردن هم کم بود زیرا اتومبیل سرعت چندانی نداشت.
پس در همان گوشه کز کردم وچشمهایم را برهم نهادم.
- همین جا نگه دار، کجا می ری؟
چشمانم را گشودم . در آن اطراف که بیشتر شبیه دهی کوچک بود چند خانه به چشم می خورد. اتومبیل در مقابل دری به رنگ چوب متوقف شد وبهمن به من نگریست.
- عجله کن!پیاده شو خیلی کاردارم.
باردیگر به اطراف نگریستم. او هم نگاهم را دنبال کردوگفت:
- به هر حال اینجایی که آوردمت خیلی امن تر از جاهای دیگه است. حداقل تازمانی که فرهنگ بیاد دنبالت در امانی، پس عجله کن.
از اتومبیل پیاده وبه دنبالش روان شدم. او در خانه را بازکرد وباهم داخل اتاقی شدیم که یخچالی کوچک گوشه دیوار آن قرار داشت ودستشویی هم در کنار در ورودی به چشم می خورد. آن خانه با خانه هایی که قبلاً دیده بودم فرق عمده ای داشت.
قبلاً به زندگی در یک اتاق عادت کرده بودم، آنجا پنجره ای داشت که آدم می توانست از آن به حیاطی که مردم درآن رفت وآمد می کردند بنگرد. اما آن خانه فقط یک اتاق بود با پنجره ای که به بیابان باز می شد. همان جا ایستادم. اوگوشه لباسم را گرفت وبه جلو حرکتم داد.
- بیا فعلاً اینجا خونه توئه تافرهنگ بیاد دنبالت. امیدوارم بیشتر از یه روز طول نکشه.
قدمی به جلوگذاشتم وهمان جا ایستادم . بهمن پشت به من کرد ودر یخچال کوچکی را که کنارش بود باز کرد وگفت:
- اینجا غذا برای خوردن هست. اگر دست از اعتصاب برداشتی غذات رو بخور. فکرم نکنی که با این کارا دلم به حالت می سوزه وبرات اشک می ریزم. می دونی ، من حتی زمانی که مادرم مرد اشک نریختم.
این را گفت واز خانه خارج شد ودر را پشت سر خود قفل کرد. چند ثانیه بعد صدای حرکت اتومبیل بلند شد. قدمی به جلو گذاشتم واز پنجره به بیابان تاریک نگریستم ، قلبم از آن همه تاریکی گرفت ولحظه ای تمام وحشت عالم بر دلم نشست. بیابان آنقدر تاریک بود که چشمم قادرنبود اطراف را ببیند.
صورتم را چرخاندم، به دنبال پریز برق گشتم ولحظه ای بعد آن را در کنار در یافتم. کلید را زدم وباردیگر کنار پنجره رفتم. خانه هم به اندازه بیابان تاریک شد. کم کم جرات کردم چشمهایم را باز کنم . حالا جراتم بیشتر شده بود. سعی کردم ستاره های آسمان را بشمرم. 1، 2، 3، 4.....ام امغزم اجازه نمی داد . من دیگر قادر نبودم فکرم را یکجا متمرکز نکنم. درتمام لحظات چهره غمگین وخونین زمان در برابر دیدگانم نقش می بست. من چه آسان خوشبختی وسعادت را به این همه خاری وبی آبرویی باختم!
ای کاش زمان زنده بود وآن اتفاق رخ نداده بود. آن وقت به نزدش می رفتم وباتمام عشق از او می خواستم که مرا به عنوان همسرش بپذیرد وتمام زندگی ام رو وقف خوشبخت کردنش می کردم، اما حالا دیگر چه سود؟ من اینجا دراین دخمه تاریک به انتظار آینده ای سیاه نشسته بودم و حسرت آن نازنین از دست رفته را می خوردم، حسرت لحظه ای از لبخندش ولحظه ای از آن نگاه فریبنده!
صدای چرخیدن کلید داخل قفل لرزه بروجودم انداخت. فکر می کنم دو یا سه ساعتی بود که آنجا نشسته بودم وبا افکار خود سرگرم بودم.با خودم گمانهای نامربوط می کردم. دلم می خواست فرارمی کردم. حس غریبی وجودم را چنگ می انداخت. نکند فرهنگ آمده باشد؟ نکند بهمن کلید را به افراد ناشناخته داده باشد ویا آن مرد راننده با آن نگاه مشمئزکننده؟
در به روی پاشنه چرخید ومن در سیاهی شب، هیکل بهمن را شناختم. صدای حرکت اتومبیل وبعد نوری که دور شد.
- چرا اینجا رو مثل قبرستون کردی؟
بازهم سکوت کردم.
- لااقل حرفی بزن تا مطمئن بشم زبون داری؟ فکر می کنم صدات هم مثل صورتت زیباست.
بهمن این را گفت وبرق اتاق را روشن کرد ودر را پشت سرخودبست.
- گریه می کردی؟
وقتی سکوت مرا دید با خنده به سمت یخچال پیش رفت .
- نکنه عاشق فرهنگ شده بودی؟
صدای قهقه اش حسابی مرا ترساند.
- عجیبه ، فکر نمی کردم فرهنگ هم بتونه دل کسی رو ببره، اونم یه صنمی مثل تو رو.....چراچیزی نخوردی؟فکر می کنی با اعتصاب ، همه چیز درست می شه؟
این را گفت وظرفی پنیر بیرون آورد وروی زمین گذاشت وتکه نانی را هم از داخل پارچه ای بیرون کشید وبا اشتها شروع به خوردن کرد ودر همان حال گفت:
- ببین، اگه نیای بخوری از دستت رفته. توهم باید با ما واین دنیا آشتی کنی . بالاخره چاره ای جز این نیست. چون این طور که خبرها رسیده، فرهنگ دیگه به این زودیها پیداش نمی شه.
با تعجب به اونگریستم وپرسیدم:
- چرا؟
- به! پس تو زبونم داری . کم کم داشتم مایوس می شدم. فکر کردم شنوایی نداری وصدام رو....
- چرا فرهنگ نمیاد؟
بهمن گوشه پیشانی خودرا خاراند وجواب داد:
- وا...این طور که می گن امروز صبح گرفتنش.
قلبم درسینه فرو ریخت. پس همه چیز دیگ تمام شده. زمان من مرده وحالا قانون برای قصاص فرهنگ را دستگیر کرده. اشک بی محابا از چشمانم پائین می چکید، دنیا دیگر برایم تمام شده بود.
- همه چیز دروغه! من مطمئن هستم که.....
- دخترجون تو از اول هم اشتباه کردی. تولقمه دهان فرهنگ نبودی. اون پسر...
صدایش را نمی شنیدم وبه جای صدای او، کلمات زمان در ذهنم تداعی می کرد وای کاش هایی که عذابم می داد وآینده ام را تباه می ساخت.
- پس اون مرده؟!
بهمن با تعجب به من نگریست ولقمه برای چند ثانیه در دهانش باقی ماند. بعد از چند لحظه لقمه اش راپائین داد وباصدایی گرفته گفت:
- اونو فقط گرفتنش وگرنه.....
- نه، نه.....زمان مرده. زمان مرده من همیشه باید سیاهپوش باشم.
او با تعجب به صورت من نگریست وبرای لحظه ای از جا برخاست و چندلحظه بعدروبروی من ایستاده بود.
- بگیر بخور، از غمت کم می کنه.
نگاهی به لیوان آبی که در مقابلم گرفته بود کردم واو ادامه داد:
- این نوشابه خاصیت از بین بردن غم وغصه رو داره. پس بگیرو.....
لیوان را از دستش گرفتم ولاجرعه سرکشیدم. بدطعم بود وسرم را به دوران انداخت. چشمهایم را بستم.
- چه هوائیه! چه صدای خوشی میاد! وای این چه نوائیه؟
به بهمن نگریستم . او هم نوشابه می خورد. باترس به اونگریستم.
- اینا چی از جون من می خوان؟
اوباتعجب به من نگریست.
- کی می خواد تو رو اذیت کنه؟
با التماس گفتم:
- کمکم کن زمان!
صدای آوای موسیقی در گوشم پیچید. بهمن گرامافون را روشن کرده بود. صدای خواننده وخاطرات وخاطرات......
من از اون آسمون آبی می خوام
من از اون شبهای مهتابی می خوام
دلم از خاطره های بدجداست
من از اون وقتهای بی تابی می خوام
من می خوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم
سیبی از شاخه حسرت بچینم
بندازم رو آسمون وتاب بدم
گونه هایم را گوشه بالشی که روی زمین بود قرار دادم ولحظه ای آرامش برتمام بدنم جاری شدو لحظه ای بع دصدای هق هق گریه ام در نوای آهنگ گم شد. به زمان نگریستم . او درمقابلم نشسته بود. مه غلیظی که در برابر دیدگانم بود مانع از درست دیدنم می شد. به سمت او رفتم و درست در مقابل او زانو زدم وسرم را روی زانوهایش قرار دادم.
- زمان، چقدر دیر اومدی!فکر کردم که رفتی ودیگه پیشم برنمی گردی. آرزو می کردم که در باز بشه و من توروببینم. زمانم، ای همه کسم، ای.....به من نگاه کن، زمان، زمان من اگه توروداشته باشم به هرچی می خوام می رسم. همه دنیا تو مشت منه، اما وقتی تو نیستی قلبم پر می شه از درد!قلبم منفجر می شه. خورسید دیگه نیست!نگاه کن ، دوباره ستاره اومده!
مگه دنیا می تونه بدون تو زنده باشه؟ نمی تونم نفس بکشم. من داشتم می مردم. می دونی خوابهای ترسناکی می دیدم. تو، تو رفته بودی، اون فرهنگ ، فرهنگ از خدا بی خبر ، تورو از من گرفته بود. اما مهم نیست،با دیدن تو عمر دوباره گرفتم ودلم می خواد پاشم وغبار درو دیوار رو بگیرم. نگاه کن، همه گلها دارن می خندن، من خوشبختم. با داشتن تو همه چیز دارم . هر چیزی که هر دختری آرزوشوداره.
سرم را از روی زانوی زمان برداشتم ومستقیم به چشمانش نگریستم. از خجالت در حال مردن بودم اما باید حقیقت را می گفتم.
- من ، من یه زمانی عاشق فرهنگ شده بودم. شاید دیوونه شده بودم. زمان، تو درست می گفتی ، من دیوونه بودم، اما خودم خبر نداشتم. ببین زمان، بازم آرزو دارم مثل اونشب بهم نگاه کنی وبگی که دیوونه هستم. بگو، بگوکه من دیوونه ام.
صدای زمان در گوشم پیچید:
- دختر دیوونه مجنون!
خندیدم. باصدای بلند خندیدم.
- آره من دیوونه ام، دیوونه اون نگاهت ، دیوونه اون رنگ عسلی چشمات.
بلندشدم وشروع به چرخش کردم. دلم می خواست پروازمی کردم، پرواز می کردم، می چرخیدم ومی چرخیدم . زمان ، من زمان را داشتم. تمام آهها ودردهایم درلحظه ای از بین رفته بود وحالا که زمان بود، همه چیز....
اما نمی دانم چرا بار دیگر غم در دلم نشست وآن شوق رقص وپایکوبی از بین رفته بود. بین غم وشادیهایم فاصله ای نبود. گوشه دیوار کز کردم وباگریه به زمان نگریستم.
اما دامن من ئیگه پاک نیست...من دیگه... زمان مرگ حق منه. من نمی تونم پا به خونه پاک وامن تو بذارم. توعاشق دختری بودی که حتی کلامی هم قادر بود خجالت زده اش کنه، اما دیگه شرایط فرق کرده.
صدای گریه ام در فضا پیچید:
- من فرهن گرو دوست ندارم. به خدا راست می گم باور کن. زمان چرا اینطوری نگاه می کنی ؟ حرفم روباور نداری؟ من...من بخدا دیگه دوستش ندارم. وقتی دستم رو گرفت تمام بدنم یخ کرد مثل یه قطعه یخ مثل یه... من بدم. می دونم تو هم دیگه منو دوست نداری، اما بهت بگم اگه بفهمم یکی دیگه در قلبت جاگرفته خودم رو می کشم. به خدا خودم رو می کشم. زمان من عاشق توام. تو مرد منی. اصلاً فرهنگ نبود که منو بی آبرو کرد، تو بودی، اون لحظه فقط به تو فکرمی کردم. تو شوهر منی ، همه چیز منی....
صدایم در بغضی که گلویم را می فشرد خفه شد.
- دلم می خواد این بارون اشک تموم اون ناپاکیها رو می شست. ای کاش می شد من باورمی کردم که یه تکیه گاهی دارم برای این روزهای غریب، جای یه تیکه گاه خیلی خالیه. توهمه این لحظه ها، وای شونه ات کجاست؟ زمان،شونه ات کجاست که فکر می کنم اونجا تنها جای امنیه که می تونم صورتم رو بهش تکیه بدم وتازنده ام اشک بریزم، اما نه تو....تو فقط باور کن اگر تومنو باور نکنی هر روز از خودم دورتر ودورتر می شم. اما اگه تو باشی، من توی جنگل پا می ذارم وطوفان هم نمی تونه منوازپادربیاره. بگو ، یه حرفی بزن. بگو که تو مرد منی ومن می تونم به اون شونه های پهن تکیه کنم واشکم رو فقط این نگاههای توست که می تونه نظاره گر باشه. دلم می خواد گریه سر بدم واز اون شب بگم ، از اون شبی که فکر می کردم تونیستی ومن، من.....اون اتنفاق افتاد. نه بذار گریه کنم.بذار گریه کنم برای غربت ودردم، برای او روزهایی که از اولش تنها بودم، اما وای نه، من شکستم، چه آسون شکستم. اما اگر تو بیای ، شبهام رنگ دیگه داره. بوکن، بوی عطر گل یاس تو اتاق پیچیده واتاق چقدر روشنه، زمان،عوسی کیه؟
نکنه عروسی یکتاست؟اوندختر خوبیه و...من تنهام،تنها.دستم رو بگیر. زمان ، من دارم تو مرداب غرق می شم. من، دارم دست وپامی زنم. اما چرا همه اش دارم فرو می رم؟ چرا آسمون تاریک شد؟چه بادی میاد! وای چقدر دلم گرفته!گوش کن،گوش کن صدای آی میاد. فکرکنم این نزدیکها رودخونه اس، نه شاید هم دریاست. آره، من دارم رو ماسه های کناردریا راه می رم. می بینی؟ اما چرا اینقدر ماسه ها یخ کرده؟ مگه اینجا خورشید نداره؟ نگاه کن اون ماهیه از آب بیرون افتاده!زمان، منم بدون تو از آب بیرون می افتم ومی میرم!
مثل این ماهی قرمز. نه این ماهی حوض خونه خودمونه، نه، ماهی حوضچه خیلی کوچیکه، کوچکتر از ماهی دریا درست مثل من. مثل من کوچیکه وتنها! ای کاش بودی ومی دیدی که من اینجا چقدر تنهام ومثل ماهی قرمزه دارم اینجا جون می دم!
صدای گریه ام بار دیگر بلندشد. خسته بودم . خسته خسته! ای کاش می مردم. سرم را روی بالش گذاشتم وپلکهای سنگینم را روی بالش گذاشتم وپلکهای سنگینم روی هم رفت. زمانی که بار دیگر چشم گشودم ، آسمان روشن شده بود وآفتاب داغ به وسط اتاق تابیده بود. به اطراف نگریستم . گویا دیشب تمام مدت در رویا بودم. امروز بار دیگر همه چیز رنگ وبوی حقیقت به خود گرفته بود ونه از زمان خبری بود ونه از آنه خانه قدیمی با آن حوض گرد آبی ، نه ماهیهای.....
دلم می خواست بار دیگر به رویامی رفتم. از بازگشت به واقعیت بیزار بودم. زمان دیشب چه عاشقانه به من نگریسته بود وفکر می کنم گناهم را بخشیده بود. پامچال باصدای بلند لاله را صدا می زد و مادر چون همیشه غرغرکنان از من می خواست که دست دست کردن را تمام کنم ونهار را هر چه سریعتر آماده کنم. ای کاش مادرم باز هم بود ومرا دعوامی کرد. ای کاش برسرم فریاد می کشید وغرغرش امانم را می برید واعصابم را خدشه دار می کرد، ای کاش.....
- چه عجب بالا خره بیدار شدی!
به بهمن که کمی آنطرفتر روی بالشی خوابیده بود ، نگریستم.
- دوباره مهر سکوت برلب نزن. بلند شو باید راهت رو انتخاب کنی. از روی بالش برخاستم . درد شدیدی در قفسه سینه ومعده ام احساس می کردم که امانم روبریده بود. او هم از جابرخاست وبعد از چنددقیقه تکه نانی را لقمه گرفت وبه دستم داد.
- بخور تا درد معده ات کم بشه. باهات خیلی حرف دارم.
دردشدید معده تسلیمم کردو لقمه را گازمحکمی زدم وبا ولع تمام، تا ته خوردم. او چهار زانو روبروی من نشسته بود. زمانی که لقمه تمام شد، چشمهایم را بالا آوردم او لبخندی بر لب داشت وبانگاهی که تا آن زمان متوجه اش نشده بودم به من می نگریست. آن نگاه، نه نگاه سراسرهوس فرهنگ بود ونه نگاه سراسرعشق زمان!
- خیلی خوشگل می خوری، آدم به اشتها میاد. بذار برات یه لقمه دیگه بگیرم.
این را گفت ولقمه دیگری برایم گرفت. خجالت کشیده بودم وزمانی که لقمه را به دستم داد، بلافاصله شروع به خوردن نکردم. او بار دیگر روبرویم نشست وباهمان لبخند گفت:
- بخور، پس منتظر چی هستی ؟ دوست دارم با همون ولع این لقمه رو هم بخوری تا باهات اتمام حجت کنم.
سوزش معده بازهم تسلیمم ساخت ولقمه را به دهانم نزدیک کردم وبه سرعت آن رابلعیدم. اودر همان لحظه شروع به صحبت کرد:
- می دونم که اسمت پونه است. تو گودالهای خانی آباد خونه داری، پدر نداری وپیش خواهرومادرت زندگی می کنی والبته یه عاشق سینه چاکم داشتی که....
لقمه در دهانم ماند وبه چشمانش خیره شدم. کمی مکث کرد:
- متاسفم ، من واقعاًمتاسفم! این فرهنگ برای رسیدن به اهدافش هر کاری رو به هر کلکی می کنه وحتی به جون مردم هم رحم نمی کنه. زمانی که خبردار شدم برای به دام انداختن تو حاضر به قتل اون جوون شده ، خوشحال شدم که دستگیرش کردند. اون آدم کثیفی بود درسته تو دختر بی نظیری هستی که عقل وهوش رو از سر می بری ، اما خب این دلیل برای قتل نمی شه.
لقمه در دهانم مانده بود وقدرت فرودادن آن را نداشتم. اشک از گوشه چشمهایم پائین می چکید ودنیا بر سرم آوارمی شد. دیگر مرگ زمان حتمی شده بود وجای امیدی نبود. بهمن سعی کرده بود مرا با واقعیت....وای نه واقعیت این نبود وزمان من اکنون در کنار من نشسته بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم ووقتی باز کردم، باردیگر بهمن را دیدم:
- اما پونه، من برات پیشنهادی دارم. حتماً می دونی که اگه دختردیگری اینجا به جای تو در برابرم نشسته بود چه آینده ای پیش روداشت، اما....
لحظه ای مکث کردوبعد از دقایقی ادامه داد:
- اما تویه برقی تو نگات داری ویه معصومیتی تو چشمات موج می زنه که....نمی دونم شاید دارم اشتباه می کنم. اما خب دوراه بیشتر پیش رو نداری، یامثل بقیه دخترهایی که به اینجا میان به کی از خونه های..... معتبر معرفی می شی ، خب اونوقت می دونی که.....البته راه دومی هم هست، تو با من می مونی تو همین خونه وسعی می کنی خاطرات گذشته ان رو فراموش کنی ودر واقع حرفت دیگه حرف من باشه وبا اجازه من راه بری وحتی حرف بزنی . می فهمی که چه منظوری دارم؟
حالا خودت می دونی کدوم راه رو انتخاب کنی؟یایکی از همون خونه هاویا...بالاخره می دونی که راه برگشتی هم به خونه نداری. دیگه تو اون خونه قدیمی جایی برای تونیست. عشق که چندروز پیش به خاک سپرده شد، مادرت هم که...حالا با این قضیه ای که شایعه شده توبا فرهنگ رابطه داشتی وباهمدستی اون موجبات قتل اون پسره روفراهم کردی ، تو اون محله هم دیگه کسی حاضر نیست تورو ببینه ومادر اون پسر هم قسم خورده که اگه روزی توروببینه با ناخن چشمات رو در بیاره.
مادرت هم قسم خورده که اگه یه روزبه عمرش مونده باشه، بادستهای خودش خفه ات کنه. اون معتقده که توآبروی اون وخواهرت رو به بازی گرفتی . حالا خودت می دونی . من جلوت رو نمی گیرم. اگه می خوای به خونه هم برگردی ، حرفی ندارم اما فکر نمی کنم بازگشت تو سودی جز یادآوری خاطرات گذشته داشته باشه. مردم دیگه اون دید گذشته رو به تو ندارن وحالا دیگه همه می دونن که تو همون دختر معصوم گذشته نیستی وتازه فراموش نکن پلیس هم به دنبال تو می گرده، چون تورو همدست فرهنگ می دونن.
لقمه ام رو فرو دادم واز جابرخاستم وبه پشت پنجره رفتم. چقدر پشت پنجره خالی بود!دلم برای تنهایی خودم وپنجره سوخت. چاره جز قبول پیشنهاد او نداشتم .دیگر زمان نبود که به خاطرش جنون آسا به آن سمت بروم. شاید اگر او بود با همه بدنامی که برایم به وجود آمده بود به نزدش باز می گشتم وبه امید اینکه او مرا بپذیردبه پایش می افتادم وبه اوالتماس می کردم، اما حالاچه؟ نه، نه....دیگر باید آن خانه را باآن حوض کوچک آبی وهمسایه هایش فراموش می کردم.
- جواب چیه؟
بدون اینکه به سمت او بنگرم ، اشک ریختم.
- چاره ای ندارم. می مونم.
صدای خنده بلند بهمن در فضا پیچید. از ترس به سمت اونگریستم. بهمن از جابرخاست وبا آغوش باز به سمت من آمد. دوزانو روی زمین نشستم. او به من نزدیک شده بود. پاهایش را در دست گرفتم و گفتم:
- بهمن خان من کنیز توام، اما نمی تونم.......
فصل چهارم -3
دنشد...اومدی نسازی. من تو این مدت می تونستم....خودت می دونی اگه تاحالا هم مثل خواهرتو خونه ام بودی به خاطر اون قولی بود که به فرهنگ داده بودم،اما حالا گور بابای فرهنگ وکس وکارش ، تو هم دیگه ناز نکن.
با التماس گفتم:
- بذار یه مدت بگذره، بذار با خودم خلوت کنم. بذار با خودم کنار بیام تا....
- از اون معجون دیروزی می خوای؟
سرم را بالا آوردم وبه صورت سبزه وچشمان گرد بهمن نگریستم. معده ام هنوز سوزش داشت ام ابرای رهایی از خودم راهی جز آن نداشتم. حالا دیگر می دانستم معجون دیروز چه بود، اما برای غافل شدن از خودم چاره ای نداشتم.
آرام دستهایم را از دور پاهایش باز کردم. او رفت وبا بطری ای به سمتم بازگشت. با مشاهده بطری، به یاد پدر تارا افتادم. در گوشه آن اتاق تاریک ونمور وآن نگاه معصوم وسراسر درد تارا! ای کاش تارا مرده باشد زیرا سرنوشتی
بهترازمن به سراغ اوهم نمی آمد. شیشه را به دست گرفتم ولاجرعه سرکشیدم واشک ریختم. باز ه مبهمن برایم نقش زمان را بازی می کرد. با خود تصمیم گرفتم که در تصورات ورویا زندگی کنم. آن اتاق، اتاقمان بعد از ازدواج بود واین مرد مستی که در مقابلم نشسته، زمان....
- می دونی اینجوری چشمات یه حالتی می گیره که دلم می خواد برای اون نگات بمیرم وداد بکشم. من این حالت تو روبیشتر از هوشیاریت دوست دارم.
- اما من همون زمان پاک رو دوست دارم. حتی اگه دامن زنش لکه دار شده باشه! زمان دلم نمی خواد ناپاکی من تورو به منجلاب بکشه. بذار من تو لجنزار باشم اما تو.... توخیلی خیلی حیفی.
بهمن که حالا دیگرخودرادر نقش زمان می دید، می خندید.
- اما پونه من، زمان هم به خاطر توحاضره خودش رو به همین منجلاب بکشه. حالا توزیادی غصه منو نخور.
دست برد و گرامافون را روشن کرد.
- پاشو برقص عشق من ببینم که رقصت هم.....
از جابلند شدمودستهایم را باز کردم ودور اتاق چرخیدم .وبا صدای بلند خندیدم . باصدای بلند وبعد روبروی زمان نشستم.
- می دونی بهترین دوست من یکتاست. از بچگی، از همون زمانی که تو هنوز نیامده بودی ، من واون دوست وبودیم وتو این دنیا بعد ازتو وپامچال ولاله، یکتا رو دوست دارم.
دوباره برخاستم وبه سمت پنجره رفتم وگریستم.
- دلم برای یکتا تنگ شده. می دونی ، اون فرهنگ نامرد منو از اونم دور کرد. زمان میای فرهنگ روبکشیم؟ وقتی از زندون آزاد شد بریم با هم...ببینم توچاقو داری؟ یه چاقوی تیز وبراق که کمر اونو سوراخ کنه؟ آرزو دارم یه روز مقابل پاهام رو زمین بیفته وجون بده...نه، زمان، تو نبایداونو بکشی ،
چون من تو رو دوست دارم ونمی خوام تو زندون بیفتی، توخیلی پاکی، خیلی پاک،پس نذار دستت به خون یه سگ آلوده بشه. چاقو روبده دست من تا خودم.... زمان اینطور اون چاقو رو دستت نگیر. دستت رومی بره وخون میاد!چیه چرا اینطور نگام کنی ؟ من که.....
آسمان تاریک شده بود که از خواب برخاستم . دراتاق تنها من بودم وازبهمن خبری نبود. دلم گرفت ودر همان تاریکلی گریستم. نمی دانم چند روز گذشت، شاید دو روز بود که از اوخبری نرسیده بود. بهمن هم رفته بود. جند بار دستگیره در را کشیدم اما در هم قفل بود. من در این قبرکوچک وتاریک زنده به گور می شدم.
در این دو روز هر چه نان وپنیر بود برای تسکین درد معده ام خورده بودم و24 ساعت بود که گرسنه وتشنه گوشه اتاق افتاده بودم وهمه درها به رویم بسته شده بود. شاید دیگر کسی به سراغم نمی آمد وجنازه ام در همین دخمه بو می گرفت.
صدای موتوری آمد. تصمیم گرفتم فریاد بزنم، اما توان فریاد نداشتم. کلید درقفل چرخید. هر کس پشت در بود خشنود می شدم حتی اگر همان مرد راننده بود، درد معده مرا می کشت. در باز شد وبرق روشن شد. بهمن بود نفس عمیقی کشیدم. او نگاهی به من انداخت وبه سمت بالشی رفت وروی آن خوابید. با اینکه هنوز درد وگرسنگی امانم را بریده بود،
اما با این حال از دیدن بهمن آنقدرسرمست شدم که دیگر اهمیتی به گرسنگی ندادم. شاید تاصبح بیدار بودم. او نزدیک ظهر بود که بیدارشد. مستی دیشب از سرش پریده وحالش بهتر بود.
- چرا آنقدر ناراحتی؟
شانه هایم را بالا انداختم وجواب دادم:
- ناراحت نیستم ، اما شما نبومدید، فکرکنم دو روزی شد.
خدید:
- نگرانم شده بودی یا گرسنه بودی؟
سکوت کردم.
- خیلی خوب قیافه نگیر ، می دونم که خیلی گرسنه ای.
به سکوتم ادامه دادم. او از جایش برخاست ودرحالی که به سمت در می رفت گفت:
- بشین ، من تانیم ساعت دیگه میام.
- نه توروخدانرید، من می ترسم.
خنده بلندی سرداد ودر همان حال گفت:
- نترس پونه خوشبوی من، من فقط می رم برات غذا بیارم. کاشکی قیافه ات رو تو آینه می دیدی.
بهمن این را گفت واز در خارج شدوکلید در قفل چندین بار چرخید. بلند شدم واز آینه شکسته به خودم نگریستم.
زیر چشمانم به گودی نشسته بود وصورتم لاغر ورنگ پریده می نمود. خندیدم. به صورت خودم خندیدم اما خدا می داندچقدر خنده ام تلخ وزهردار بود.از خودم بدم می آمد.
زمان دیگر حاضر نبود با این صورت زشت ورنگ پریده بازهم به من عشق بورزد. نمی دانم شاید واقعاً نیم ساعت گذشته بود که او آمد. چرخیدن کلید در قفل ، برایم زیباترین سمفونی بود.
چشمهایم را بستم وبه این موسیقی دلنشین گوش سپردم. در باز شد وقامت ورزیده بهمن را باکیسه ای در دست دیدم. لبخند برلب داشت و به سرعت وارد اتاق شد وپارچه راچید. بدون تعارف ، خودم را نزدیک پارچه کشیدم وشروع به خوردن کردم. او هم مرا می نگریست. بدون توجه به نگاهش، لقمه های نان را یکی پس از دیگری در دهانم می گذاشتم ونیمه جویده فرو می دادم.
تازه فهمیده بودم در آن خانه قدیمی و اتاق کوچک با آن آشپزخانه مشترک چقدر خوشبخت بودم. به یاد آوردم که درخانه مان تا یک ساعت دیگر همسایه ها دور هم جمع می شدند وروی تختهای چوبی نشسته ونان وپنیر وهندوانه یا خیار می خودند وصدای خنده های مستانه دخترها وزنها بلند می شدو مردها هم درمورد کاروکسب صحبت می کردند. ای کاش من آنجا بودم که به صحبتهای راحله بخندم ونجمه را به جان اوبیندازم.
ای کاش کنار یکتا نشسته بودم وبه سخنانش گوش می دادم. ای کاش مادر فریاد می زد،((پونه! مگه نگفتم این کاربکن، اون کارو نکن؟)) ای کاش زمان بود که با آن نگاهش ...ای کاش...ای کاش!!
- می دونی استراحت دیگه بسه. از فردا باید به فکر کار باشی.
چشمانم را به اودوختم. با همان لبخند همیشگی گفت:
- من اروپایی فکر می کنم. از سکوت وسکوت بدم میاد. به نظرم کار، مردوزن نداره . تو این دور وزمونه دونفر باید پا به پای هم کار کنن. به قول معروف هیچکی نباید مصرف کننده باشه...
نمی دانم در آن لحظه چه حالی داشتم. دست ودلم می لرزید وسرم گیج می رفت. با خودم بارها تکرار کردم،((نه اون از من نمی خواد که مثل زنهای بدکاره...وای خدایا))
صدای او مرا از افکار در همم جدا ساخت:
- می دونی من کار زیاد سختی ازت نمی خوام. می دونم کاری که بهت پیشنهاد می دم خیلی بهتر از کاریه که اگه فرهنگ اینجابود ازت می خواست. توباید هر روز صبح با من بیای تهران.. روزهای اول خودم باهات میام ودورادور زیر نظرت دارم تا خوب کارکشته بشی.
بعد تومی تونی مستقل کارکنی وشب به شب بیای اینجا باهم حساب کتاب کنیم.
چشمهایم رابستم ونفس عمیقی کشیدم. او که متوجه دلهره ام شده بود با همان لبخند گفت:
- نترس ، انقدرها که فکر میک نی کار سختی نیست. یه مدت که کار کنی برات عادی می شه. حیفه که از این صورت زیباه هیچ بهره ای نبری.
باصدای بغض آلود گفتم:
- تو ازمن چی می خوای؟
- هیچی، چرا جوش میاری؟ فقط باید سوار اتومبیلهای مدل بالا بشی وبعد هم تو یه فرصت مناسب، داشبوردشون روخالی کنی. کم کم که راه افتادی می تونی جیب طرف روهم بزنی.
دنشد...اومدی نسازی. من تو این مدت می تونستم....خودت می دونی اگه تاحالا هم مثل خواهرتو خونه ام بودی به خاطر اون قولی بود که به فرهنگ داده بودم،اما حالا گور بابای فرهنگ وکس وکارش ، تو هم دیگه ناز نکن.
با التماس گفتم:
- بذار یه مدت بگذره، بذار با خودم خلوت کنم. بذار با خودم کنار بیام تا....
- از اون معجون دیروزی می خوای؟
سرم را بالا آوردم وبه صورت سبزه وچشمان گرد بهمن نگریستم. معده ام هنوز سوزش داشت ام ابرای رهایی از خودم راهی جز آن نداشتم. حالا دیگر می دانستم معجون دیروز چه بود، اما برای غافل شدن از خودم چاره ای نداشتم.
آرام دستهایم را از دور پاهایش باز کردم. او رفت وبا بطری ای به سمتم بازگشت. با مشاهده بطری، به یاد پدر تارا افتادم. در گوشه آن اتاق تاریک ونمور وآن نگاه معصوم وسراسر درد تارا! ای کاش تارا مرده باشد زیرا سرنوشتی
بهترازمن به سراغ اوهم نمی آمد. شیشه را به دست گرفتم ولاجرعه سرکشیدم واشک ریختم. باز ه مبهمن برایم نقش زمان را بازی می کرد. با خود تصمیم گرفتم که در تصورات ورویا زندگی کنم. آن اتاق، اتاقمان بعد از ازدواج بود واین مرد مستی که در مقابلم نشسته، زمان....
- می دونی اینجوری چشمات یه حالتی می گیره که دلم می خواد برای اون نگات بمیرم وداد بکشم. من این حالت تو روبیشتر از هوشیاریت دوست دارم.
- اما من همون زمان پاک رو دوست دارم. حتی اگه دامن زنش لکه دار شده باشه! زمان دلم نمی خواد ناپاکی من تورو به منجلاب بکشه. بذار من تو لجنزار باشم اما تو.... توخیلی خیلی حیفی.
بهمن که حالا دیگرخودرادر نقش زمان می دید، می خندید.
- اما پونه من، زمان هم به خاطر توحاضره خودش رو به همین منجلاب بکشه. حالا توزیادی غصه منو نخور.
دست برد و گرامافون را روشن کرد.
- پاشو برقص عشق من ببینم که رقصت هم.....
از جابلند شدمودستهایم را باز کردم ودور اتاق چرخیدم .وبا صدای بلند خندیدم . باصدای بلند وبعد روبروی زمان نشستم.
- می دونی بهترین دوست من یکتاست. از بچگی، از همون زمانی که تو هنوز نیامده بودی ، من واون دوست وبودیم وتو این دنیا بعد ازتو وپامچال ولاله، یکتا رو دوست دارم.
دوباره برخاستم وبه سمت پنجره رفتم وگریستم.
- دلم برای یکتا تنگ شده. می دونی ، اون فرهنگ نامرد منو از اونم دور کرد. زمان میای فرهنگ روبکشیم؟ وقتی از زندون آزاد شد بریم با هم...ببینم توچاقو داری؟ یه چاقوی تیز وبراق که کمر اونو سوراخ کنه؟ آرزو دارم یه روز مقابل پاهام رو زمین بیفته وجون بده...نه، زمان، تو نبایداونو بکشی ،
چون من تو رو دوست دارم ونمی خوام تو زندون بیفتی، توخیلی پاکی، خیلی پاک،پس نذار دستت به خون یه سگ آلوده بشه. چاقو روبده دست من تا خودم.... زمان اینطور اون چاقو رو دستت نگیر. دستت رومی بره وخون میاد!چیه چرا اینطور نگام کنی ؟ من که.....
آسمان تاریک شده بود که از خواب برخاستم . دراتاق تنها من بودم وازبهمن خبری نبود. دلم گرفت ودر همان تاریکلی گریستم. نمی دانم چند روز گذشت، شاید دو روز بود که از اوخبری نرسیده بود. بهمن هم رفته بود. جند بار دستگیره در را کشیدم اما در هم قفل بود. من در این قبرکوچک وتاریک زنده به گور می شدم.
در این دو روز هر چه نان وپنیر بود برای تسکین درد معده ام خورده بودم و24 ساعت بود که گرسنه وتشنه گوشه اتاق افتاده بودم وهمه درها به رویم بسته شده بود. شاید دیگر کسی به سراغم نمی آمد وجنازه ام در همین دخمه بو می گرفت.
صدای موتوری آمد. تصمیم گرفتم فریاد بزنم، اما توان فریاد نداشتم. کلید درقفل چرخید. هر کس پشت در بود خشنود می شدم حتی اگر همان مرد راننده بود، درد معده مرا می کشت. در باز شد وبرق روشن شد. بهمن بود نفس عمیقی کشیدم. او نگاهی به من انداخت وبه سمت بالشی رفت وروی آن خوابید. با اینکه هنوز درد وگرسنگی امانم را بریده بود،
اما با این حال از دیدن بهمن آنقدرسرمست شدم که دیگر اهمیتی به گرسنگی ندادم. شاید تاصبح بیدار بودم. او نزدیک ظهر بود که بیدارشد. مستی دیشب از سرش پریده وحالش بهتر بود.
- چرا آنقدر ناراحتی؟
شانه هایم را بالا انداختم وجواب دادم:
- ناراحت نیستم ، اما شما نبومدید، فکرکنم دو روزی شد.
خدید:
- نگرانم شده بودی یا گرسنه بودی؟
سکوت کردم.
- خیلی خوب قیافه نگیر ، می دونم که خیلی گرسنه ای.
به سکوتم ادامه دادم. او از جایش برخاست ودرحالی که به سمت در می رفت گفت:
- بشین ، من تانیم ساعت دیگه میام.
- نه توروخدانرید، من می ترسم.
خنده بلندی سرداد ودر همان حال گفت:
- نترس پونه خوشبوی من، من فقط می رم برات غذا بیارم. کاشکی قیافه ات رو تو آینه می دیدی.
بهمن این را گفت واز در خارج شدوکلید در قفل چندین بار چرخید. بلند شدم واز آینه شکسته به خودم نگریستم.
زیر چشمانم به گودی نشسته بود وصورتم لاغر ورنگ پریده می نمود. خندیدم. به صورت خودم خندیدم اما خدا می داندچقدر خنده ام تلخ وزهردار بود.از خودم بدم می آمد.
زمان دیگر حاضر نبود با این صورت زشت ورنگ پریده بازهم به من عشق بورزد. نمی دانم شاید واقعاً نیم ساعت گذشته بود که او آمد. چرخیدن کلید در قفل ، برایم زیباترین سمفونی بود.
چشمهایم را بستم وبه این موسیقی دلنشین گوش سپردم. در باز شد وقامت ورزیده بهمن را باکیسه ای در دست دیدم. لبخند برلب داشت و به سرعت وارد اتاق شد وپارچه راچید. بدون تعارف ، خودم را نزدیک پارچه کشیدم وشروع به خوردن کردم. او هم مرا می نگریست. بدون توجه به نگاهش، لقمه های نان را یکی پس از دیگری در دهانم می گذاشتم ونیمه جویده فرو می دادم.
تازه فهمیده بودم در آن خانه قدیمی و اتاق کوچک با آن آشپزخانه مشترک چقدر خوشبخت بودم. به یاد آوردم که درخانه مان تا یک ساعت دیگر همسایه ها دور هم جمع می شدند وروی تختهای چوبی نشسته ونان وپنیر وهندوانه یا خیار می خودند وصدای خنده های مستانه دخترها وزنها بلند می شدو مردها هم درمورد کاروکسب صحبت می کردند. ای کاش من آنجا بودم که به صحبتهای راحله بخندم ونجمه را به جان اوبیندازم.
ای کاش کنار یکتا نشسته بودم وبه سخنانش گوش می دادم. ای کاش مادر فریاد می زد،((پونه! مگه نگفتم این کاربکن، اون کارو نکن؟)) ای کاش زمان بود که با آن نگاهش ...ای کاش...ای کاش!!
- می دونی استراحت دیگه بسه. از فردا باید به فکر کار باشی.
چشمانم را به اودوختم. با همان لبخند همیشگی گفت:
- من اروپایی فکر می کنم. از سکوت وسکوت بدم میاد. به نظرم کار، مردوزن نداره . تو این دور وزمونه دونفر باید پا به پای هم کار کنن. به قول معروف هیچکی نباید مصرف کننده باشه...
نمی دانم در آن لحظه چه حالی داشتم. دست ودلم می لرزید وسرم گیج می رفت. با خودم بارها تکرار کردم،((نه اون از من نمی خواد که مثل زنهای بدکاره...وای خدایا))
صدای او مرا از افکار در همم جدا ساخت:
- می دونی من کار زیاد سختی ازت نمی خوام. می دونم کاری که بهت پیشنهاد می دم خیلی بهتر از کاریه که اگه فرهنگ اینجابود ازت می خواست. توباید هر روز صبح با من بیای تهران.. روزهای اول خودم باهات میام ودورادور زیر نظرت دارم تا خوب کارکشته بشی.
بعد تومی تونی مستقل کارکنی وشب به شب بیای اینجا باهم حساب کتاب کنیم.
چشمهایم رابستم ونفس عمیقی کشیدم. او که متوجه دلهره ام شده بود با همان لبخند گفت:
- نترس ، انقدرها که فکر میک نی کار سختی نیست. یه مدت که کار کنی برات عادی می شه. حیفه که از این صورت زیباه هیچ بهره ای نبری.
باصدای بغض آلود گفتم:
- تو ازمن چی می خوای؟
- هیچی، چرا جوش میاری؟ فقط باید سوار اتومبیلهای مدل بالا بشی وبعد هم تو یه فرصت مناسب، داشبوردشون روخالی کنی. کم کم که راه افتادی می تونی جیب طرف روهم بزنی.
فصل چهارم - 4
فکر می کردم تمام آن حرفها را در خواب می دیدم . نمی دانم روزی به خودم آمدم که یک جیب بر حرفه ای شده بودم. اولین روزهااز ترس نمی توانستم راه بروم. بهمن با موتور تعقیبم می کرد. من هم کنار خیابان می ایستادم واتومبیل مورد نظر را امتخاب می کردم.
وقتی سوار می شدم، پسرها با نگاه زشت خود مرا برانداز می کردند وباب صحبت باز می شد.
روز اولی که سوار اتومبیلی شدم، زانوهایم به وضوح می لرزید ونفسم در حال بندآمدن بود. پسر که این حالت مرا به حساب حجب وحیایم گذاشته بود، خنده کنان به من نگریست وگفت:
- نترس خانم کوچولو! من همیشه از دخترهای با حجب وحیا خوشم میاد. معلومه که تو از این دختر فراری ها نیستی.
به سختی سرم را تکان دادم. پسر بازهم خندید:
- اسم من جهانگیره. می تونم بپرسم اسم شما چیه؟
باصدایی که به سختی شنیده می شد، جواب دادم:
- پونه.
- به به چه اسم قشنگی!پونه . پونه خانم نگفتی چند سالته.
- حدوداً 18 سال.
- ببینم تا حالا به تو گفته بودن خیلی خوشگلی؟!
از خجالت گونه هایم سرخ شد. هیچ زمانی فکر نمی کردم کارم به جایی برسد که...
- با بستنی موافقی؟
سکوت کردم. او اتومبیل را در گوشه خیابان متوقف ساخت ودرحالیکه با عجله از آن پیاده می شد رو به من کرد وگفت:
- چند دقیقه صبر کن الان میام.
پسر از اتومبیل پیاده شد ومن از پشت سر به او نگریستم . اووارد مغازه شد. دست وچایم می لرزیدوجرات انجام کاری را که بهمن خواسته بود نداشتم. به سختی به پشت سر نگریستم . بهمن مرتب به من اشاره می کرد. دستم رابه دستگیره در گرفتم تا زودتر از اتومبیل پیاده شوم. من توان دزدی نداشتم! اما لحظه ای بعد بهمن با موتور در کنار در اتومبیل ایستاده بود وبا اخمهای در هم به من می نگریست.
- مگه نمی گم عجله کن، می خوای منو تو هچل بندازی؟
تقریباً با التماس گفتم:
- من نمی تونم! نمی تونم!
- پونه، این آخرین باریه که می گم. اگه این کارو کردی که هیچ وگرنه دیگه جایی توی خونه من نداری وباید به فکر یکی از اون خونه ها باشی . اشک در چشمانم حلقه زد ودست لرزانم را به سختی به سمت در داشبرد بردم.
- عجله کن دیگه، چرا مثل ماست می مونی؟
به سختی در داشبرد را باز کردم وهرچه در آن بود را در کیف دستی ام ریختم. با اینکه چشمهایم به خاطر تجمع اشک جایی را نمی دیدند اما هرچه در داشبرد بودخالی کردم . صدای فریاد بهمن در گوشم پیچید:
- ببین می تونی یه دردسر برام درست کنی ، گفتم عجله کن.
به سرعت از اتومبیل پیاده شدم. صدای فریادی در گوشم پیچید:
- کجا داری می ری؟
و صدای بهمن را شنیدم:
- دستم رو ول کن عوضی! به من چه ارتباطی داره؟
چشمهایم را بستم وفقط تا آنجایی که توان داشتم دویدم. آنقدر دویدم که دیگر پاهایم توان حرکت نداشت. دستهایم را به زانوهایم گرفتم ونفس عمیقی کشیدم. به کوچه ای تنگ وباریک رسیده بودم. کوچه شلوغ نبود ومن توانستم با صدای بلند گریه کنم. دستهایم می لرزید. من با همین دستها که عمری بازحمت پول در آورده بود وهنوز آثاری از سوختگی روی آنها مشهود بود، دست به دزدی زده بودم. من دیگر پاک نبودم. اما چاره ای نبود.
در این جنگل برای نجات خودم راهی جز دریدن دیگران نداشتم. من باید می کشتم تا زنده بمانم. کیفم را به گوشه ای پرت کردم. اما نه، با نبود این کیف جایی جز آن خانه ها در انتظارم نبود. پس باید آ نرا برمی داشتم وبه آدرسی که داشتم می رفتم. کیف را از روی زمین برداشتم وبه سمت خانه بهمن رفتم. در طول مسیرفقط به کاری که کرده بودم می اندیشیدم. برای من همه چیز تمام شده بود وبعد از زمان چه فرقی می کرد دزد باشم یا....
به خانه بهمن رسیده بودم. راننده با تعجب به اطراف می نگریست. از اتومبیل پیاده شدم وبدون توجه به نگاههای مشکوک او کرایه را پرداختم وکلید را در داخل در چرخاندم. اتومبیل هم با فاصله حرکت کرد. وارد اتاق شدم، اتاق تاریک بود. برق را روشن کردم ودر کنار پنجره نشستم. چشمهایم را بستم وسعی کردم به ساعاتی که پشت سر گذاشته بودم بیندیشم. نمی دانم اما مثل این که به خواب رفته بودم که ضربه شدیدی به پهلویم اصابت کرد. از ترس ازجا پریدم وبه بهمن که عصبانی وبا صورتی زخمی در کنارم ایستاده بود، نگریستم. او تقریباً فریاد زد:
- احمق عوضی! فقط می خواستی منو گیر بندازی؟ فکر کردی با این کار....
دیگر به سخنش ادامه نداد ودستهایش را لای گیسوانم پیچید ومن ضربات شدیدی را احساس کردم. سرم به درو دیوار اصابت می کردو مشت ولگد بود که نثار صورت وپهلویم می شد. به سرعت روی صورتم را گرفتم که ضربات محکم اوکمتر به صورتم اصابت کند. نمی دانم چقدر طول کشید. من فقط ضجه می زدم والتماس می کردم که از گناهم در گذرد واو هرچه فحش وناسزا بود نثار من کرد. آنقدر کتک خوردم که او خسته گوشه ای افتاد. از بینی ولبم خون می چکید وبا آنکه بدنم هنوزداغ بود، اما آثار کوفتگی را حس می کردم. بدنم درد می کردواستخوانهایم تیر می کشید.
گمان می کردم دست وپایم شکسته شده وچشمانم تالحظاتی دیگر از حدقه بیرون می زند. بهمن روی زمین دراز کشید وچشمهایش را روی هم گذاشت. سکوت بین ما حکمفرما شده بود. از اینکه هنوز زنده بودم تعجب می کردم. با آن حالتی که بهمن داشت حتم داشتم که مرا خواهد کشت. ساعتی گذشت. فکر می کنم خواب رفته بود. من هنوز به اونگاه می کردم وجرات بلند شدن از جایم را نداشتم که او دستش را از روی صورتش برداشت. نفسم را در سینه حبس کردم. او به من نگریست، خیره نگریست ومن از نگاهش ترسیدم. بلند شد ونزدیک آمد. خود را کمی کنار کشیدم. او چانه ام را بالا گرفت وبه صورتم نگاه کرد وبا لحنی که با ساعت قبلش کاملاً متفاوت بود، گفت:
- حیف نیست منو اینقدر عصبانی می کنی که این بلا رو سرت بیارم؟
سکوت کردم. او ادامه داد:
- بلند شو خودت رو تو آینه نگاه کن. آخه دختر مگه عقل توسرت نیست؟چرا حرف توی اون کله پوکت نمی ره؟ چر امی خوای برای خودت دردسر درست کنی ؟ چرا نمی خوای یه زندگی آروم داشته باشیم؟ اگه صبح همون طور که گفته بودم عمل می کردی من آنقدر تو دردسر نمی افتادم وبا اون پسره بی عرضه دست به گریبون نمی شدم. اگه یه لحظه غافل می شدم الان منم کنار فرهنگ آب خنک می خوردم وتوهم سر گردون می شدی.
با بغض گفتم:
- من تموم سعی ام رو کردم.
- می دونم اما من ازت می خوام به کلمه کلمه حرفای من عمل کنی تا...حالا مهم نیست بلند شو صورتت رو بشور.
از همان روز تصمیم گرفتم که به هیچ چیز اهمیت ندهم. روزهایم را که با دزدیهای کوچک به شب می رساندم وشب هم با تصور و رویای زمان زندگی می کردم. بهمن برای من زمان شده بود و دوستش داشتم چون زمان را دوست داشتم. وقتی به خانه می آمد تصور می کردم زمان آمده، به سمت در می دویدم وبه استقبالش می شتافتم. دلم می خواست زمان را خوشبخت کنم همان طور که او می خواست. نزدیک آمدنش که می شد،صورتم را با لوازم آرایشی که خریده بود، آرایش می کردم ولباس زیبایی می پوشیدم. وقتی می آمد همه عشقم را درپذیرایی از او به کار می بستم. گاهی می رقصیدم ، گاهی درد دل می کردم واشک می ریختم.
گاهی دلم می خواست او از کارهای بیرون برایم تعریف کند وگاهی هم از اومی خواستم که مانند همه زن وشوهرها به گردش برویم. دلم می خواست او را به مادرم نشان می دادم ومی گفتم:
- ببین! دیدی من تونستم زمان رو خوشبخت کنم، اما تو هیچوقت باور نمی کردی.
کم کم دستم برای دزدیهای کوچک روان شده بود. دیگر نه ترس از قانون داشتم ونه از آبرو. می دزدیدم وبعداز آن می دویدم واز آن صحنه دور می شدم. گاهی با پولش چیزی برای بهمن می خریدم وی امواد خوراکی خانه را تهیه می کردم. شبها هم گاهی اوقات به همراه بهمن به مهمانی می رفتیم. از شرکت در آن مهمانیها چندان خشنود نبودم و جوآنجا را اصلاً نمی پسندیدم. حتی زمانی که بهمن با حالتی مست با دخترهای نیمه هوشیار خنده سر می داد، از عصبانیت به خود می پیچیدم. بهمن دیگر نقش زما نرا برایم بازی می کردو رفتارش باعث عذابم می شد.
دیشب بازهم به مهمانی رفته بودیم. اکثر خلافکاران تهران در آن مهمانی حضور داشتند. روی صورت بیشترآنها علامتهای تیزی به چشم می خورد. تمام دخترهای حاضر در جمع هم دختران فراری بودند که از گوشه وکنار کشور جمع شده بودند. در این مدت با خیلی از آنها آشنا شده بودم. آن روز هم تقریباً همه دخترها بودند. فیروزه را بیشتر از بقیه می شناختم. او دختری بلند قد وتقریباً 28 ساله با موهای بلند وابروهای پرپشت وصورتی سبزه بود. تقریباً سه سال پیش از اهواز به تهران آمده بود. اینطور که فیروزه برایم گفته بود شوهرش معتاد بوده ودخترکوچکی هم داشته اما به خاطر اذیتهای شوهرش مجبور به ترک خانه شده ومستقیم به تهران آمده وبعد ازآشنایی با خسرو،
یکی از دوستان بهمن ، وارد باند شبهای سرخرنگ شده وحالا بعد از گذشت سه سال یکی از اعضاء ثابت به حساب می آمد. شهین یکی دیگر از دخترهای باند بود که با یک اشتباه پایش به باند باز شده بود. اینطور که می گفتند شهین به طور اتفاقی با بهمن در گیلان آشنا شده و با رویای ازدواج با ا وفرار کرده وبه تهران آمده بود بعد ازآن دیگر راهی برای بازگشت در پشت سر نداشته . شهین کلاً دختر کم حرفی بود ودر این مدت من هیچ گاه با اوهمکلام نشده بودم.
حمیده یکی دیگراز دخترهای 20 سال سن داشت اما گویا 60 ساله بود. جنب وجوشش هم زیاد بود. می گفتند بچه مایه دار بوده، او هم توسط بهمن در این بازی افتاده بود. مثل اینکه دوست دختر بهمن بوده وبهمن در همین حین معتادش کرده وپایش را گیر انداخته بود. می گفتند یکی از عوامل مهمی که در دانشگاه مواد پخش می کردحمیده بود.اینطور که شنید هبودم خانواده اش هم می دانستند که او خلاف می کند، اما از ترس آبرو سکوت می کردند. پدرش کارخانه دار مشهوری بود.
دختر دیگر سهیلا نام داشت. بچه کوچه پس کوچه های جنوب شهر که از دست پدر معتادش فرار کرده وگیردارو دسته دزدها افتاده بود. او هم فکر می کنم19 سال داشت. مرجان دختر دیگری بود که مادرش معلم مدرسه بود. پدرو مادر مرجان از ترس آبرو به همه گفته بودند دخترشان مرده است.
آن شب همه در مهمانی بودند. بهمن مثل همیشه مست کرده بود و صدای خنده های مستانه اش در سالن می پیچید. من مثل همیشه معذب از نگاههای هرزه وخیره دوستان بهمن به گوشه ای خزیده بودم ودعا دعا می کردم که امشب همبی دردسر تمام شود. مرجان کنارم نشسته بودوبا سهیلا صحبت می کرد. نگاهم در میان جمعیت به دختری افتاد که چون روزهای اول من گوشه ای خزیده بود وحتی جرات نداشت سرش را بالا بیاورد. درست مثل گنجشک بی پناهی بود که دنبال آشیان می گشت. دلم به حاشت سوخت. صورتش هنوز معصوم بود ونگاهش سراسر ترس. خسرو ویکی دیگر از مردها کنار اوایستاده بودند وخسرو گاهی موجبات آزارش را فراهم می ساخت. دلم می خواست به حال اواشک بریزم.
هنوز آن روزهای سراسر وحشت خود را به یاد داشتم. هرچند که بقیه دخترها خودشان رابه مرور به دست تقدیرسپرده وبی تفاوت به اطراف ، به زندگی سراسر نکبت خود ادامه می دادند، اما من هنوز از آن زندگی ومحیط خفقان آور بیزار بودم.
- هه....چرا دوباره ماتم گرفتی؟
به بهمن نگریستم وشانه هایم را بالا انداختم. او هم اخمهایش را در هم کشید وبار دیگر گفت:
- خواهش می کنم امشب دیگه حال هم هرو نگیر.
- چیه؟ بیام وسط برقصم؟
خندیدوگفت:
- اگه برقصی هم بد نمی شه.
- وای بهمن، دست از سر من بردار، اصلاً حوصله ندارم.
بهمن با حالتی عصبی گفت:
- تو کی حوصله داری ؟ همیشه تا باهات حرف می زنم فقط مثل سگ پاچه می گیری . بیا بگیر از این زهرماری بخور بلکه یادت بیفته کجایی !
- می دونم کجام، مطمئن باش زهرماری نخورده هم حواسم جمعه. از اخلاق گند توهم خبر دارم.
- پس حالا که از اخلاق گندم خبر داری مثل بچه آدم رفتار کن!
- من بهتر از این بلد نیستم.
بهمن دستم را دردستش فشرد. نفسم بندآمد واز درد به خود پیچیدم.
توروخدا ول کن ، دستم شکست.
جهنم! مگه نمی گم سگرمه هات رو باز کن؟
- خیلی خوب ولم کن.
به جشمید نگریستم واو گفت:
- قول می ده دست از یکدندگی برداره.
بهمن بی تفاوت به حضور او دستم را رها کردو رفت. جمشید در کنارم ایستاد وباآن چشمهای گردش به من نگاه کردوگفت:
- ببینم پونه، خسته نشدی آنقدر کتک خوردی؟ بابا اگه مرده به جای توبود به زبون می اومد.
بغضم را فرو دادم و گردنم را بالا کشیدم وگفتم:
- چرا باید زیر حرف زور برم؟
- آخه چه حرف زوری؟ خب تو همیشه خلقت تنگه. بیچاره بهمنم خسته می شه دیگه.
- اصلاً اون چیکار به اخم وتخم من داره؟ اون که وسط اون همه زن ودختر وایساده وباهاشون....
بالاخره من با خاطر خودت می گم . اینطوری برای خودت دردسر درست می کنی.
سرم را تکان دادم وجمشید هم از کنارم گذشت. صدای یکی دیگر از پسرهای همیشه مست آنجا افکارم را پاره ساخت:
- می تونی روی من حساب کنی. یه ذره خلق خوش داشته باشی خودم چاکرتم.
- خفه شو!
- خب اگه دوست داری همیشه زیر مشت ولگد اون بهمن دیوونه باشی من حرفی ندارم امابا چشم وابرویی که توداری....
- گفتم خفه شو....من یه تارگندیده بهمن رو باصدتا مثل تو عوض نمی کنم. بس، انقدر که از رفقای قبلیت دفاع کردی.
- خب حداقل اونجا که دیگه از کتک خبری نیست وپول هم تا دلشون بخواد....
- من این زندگی رو دوست دارم تو هم برو دنبال دخترایی که....
مراد خندیدو با لحن آرامی گفت:
- بالاخره بدون من همیشه چاکرتم . هر وقت کم آوردی بیا پیش من . چند قدم از او دور شدم ودندانهایم را باحرص به هم سائیدم . یکی از دخترها به من نزدیک شدوآرام زمزمه کرد:
- چونه، گون اونو نخوری. مراد فقط مار خوش خط وخاله. به خدا یه تار موی بهمن به اون می ارزه. حداقل می دونی که یه سرپناهی داری که هرساعت درش روی یه کس دیگه باز نمی شه.
لبخند تلخی به او زدم وگفتم:
- حواسم جمعه ، تونگران من نباش.
او هم خندید وازمن دور شد. باردیگر نظرم به آن دخترک افتاد. دلم برایش سوخت. این باربهمن به همراه جوان دیگری کنارش ایستاده بودند.
به مرجان نگریستم . اوهم حواسش به آن دختر بود.
- اون کیه؟
مرجان به من نگاه کرد وبلافاصله جوا داد:
- دختر شهرستانیه، مثل اینکه یک ساعت پیش پیدایش کردن. حالا معلوم نیست قسمت کیه.
بار دیگر به دخترغریبه نگریستم .
- چقدر هم بچه است. نمی شه فراریش داد؟
مرجان نگاهی عاقل اندرسفیه به من انداخت ولحظه ای بع دخندید وگفت:
- ببینم پونه از جونت سیر شدی؟ تو که می دونی نتیجه اینجور دخالتها چیه، هیچوقت از ملکه پرسیدی که جای چاقوهای روی صورتش برایچیه؟
سرم را تکان دادم واو ادامه داد:
- نتیجه همین فضولیا ست. دوسال پیش اونم دلش برای شهین سوخت وعاقبتش این شد. حالا باید با این قیافه یک عمر سر کنه. اما شهین خودش الان برای خودش کسی شده.
- مگه چی شده؟
مرجان بار دیگر به من نگریست واین باربا حالتی دلسوزانه گفت:
- عزیزم خودت رو با شرایط وفق بده وگرنه این وسط کسی که لطمه می خوره خودتی . تا خواهان داری وبهمن اینقدر هوات و داره می تونی پشتت رو ببندی. نگی نگفتم ها؟
سکوت کرده بودم. او هم سکوت کرد وبعد از چند لحظه از من دور شد. بقیه شب را نفهمیدم چگونه گذشت. حالادیگر ملکه برایم یک دختر زشت وبدجنس نبود. دلم برایش می سوخت. پس اوهم مثل من سعی در مبارزه داشت، اما عاقبتش چه شد؟ این صورت داغون شده اثرات همان مبارزات بود! راست می گفت، مرجان راست می گفت من نباید خودم را به دردسر می انداختم.
ساعتها به سرعت گذشت وزمان رفتن فرا رسید. به سرعت آماده شده واز در خارج شدم ومنتظرم ماندم تا بهمن هم بیاید، ام ابا مشاهده آن دختر در کنار بهمن دلم لرزید. باورم نمی شد، آن دختر با ما می آمد. نه بهمن نباید این کار را می کرد. بهمن با آن که خلافکار بود، امارفتار خاصی داشت که مانع می شد... نه، نه من نمی توانستم باور کنم . بهمن بلافاصله در کنار من قرار گرفت ودر اتومبیل را گشود وگفت:
- زودتر سوارشو، توهم بشین پروین ، عجله کن.
نگاهی به دختری که پروین نامیده شده بودکردم. صورت ظریف ودخترانه ای داشت. دلم برای نگاه ترسانش سوخت.
- اینم می خواد با ما بیاد؟
- آره عجله کن.
- نه بهمن تو رو خدا اونو نذار....
بهمن با نگاه غضبناکش به من خیره شد وگفت:
- پونه برای خودت دردسر درست نکن. خودت خوب می دونی که اصلاً حال وحوصله جروبحث باتو رو ندارم . پس سوارشو.
- اگه اون بیاد من سوار نمی شم.
بهمن مچ دستم را پیچاند وبه داخل اتومبیل پرتم کرد:
- گفتم گم شو سوار شو، پونه تو لیاقت نداری، امشبم رو خراب کردی. تلافیش رو سرت در میارم.
سوار اتومبیل شدم. پروین هم در کنارم وبهمن کنار او نشست ودراتومبیل رابست. اتومبیل به سرعت به سمت خانه پیش رفت. بهمن شیشه اتومبیل را پایین کشیدو نفس عمیقی کشید. نگاهی به دختر کردم. اوهم به من نگریست وآرام با دست ، پایم را فشرد. منظورش را از این کار فهمیدم. او از من کمک می خواست ومن نمی گذاشتم عصمت او به آسانی من برباد رود. شاید اوهم زمانی داشت که به امید وصال او...نه، من باید به اوکمک می کردم.
به خانه رسیده بودیم.بهمن در راگشودومن وپروین وارد خانه شدیم. پروین با تعجب به اطراف می نگریست. من بلافاصله کنار پنجره رفتم ونفس عمیقی کسیدم. خیلی می ترسیدم اما چاره ای نبود. باید کمکش می کردم. بهمن در رابست وبه من نگریست.
- برو بخواب!
- تورو خدابهمن....
- خفه شو!
سکوت کردم وکنار پنجره ایستادم. بهمن به پروین نگریست وگفت:
- توهم بشین.
پروین به من نگریست وبا نگاهش التماس کرد. سعی کردم نگاهش را نادیده بگیرم اما نشد. به سختی گفتم:
- بهمن تورو خدا به این یکی رحم کن! دختر که تودست وبال توکم نیست. این همه زن ودختر ، پس چرا می خوای یه دختر معصوم رو.....
بهمن خنده مستانه ای سرداد:
- معصوم!معصوم!پونه جون نگودلم لرزید. پروین خودش خواسته که بین ما باشه.
به پروین نگریستم. او هم از شرم سر به زیر انداخت ولحظه ای بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد. به نزدیکش رفتم ودستهایش را در دست فشردم. بهمن بساط عیش ونوش خود را آماده می کرد. باصدایی آرام پرسیدم:
- چرا خودت روبدبخت می کنی؟
لبخند تلخی زد. بهمن به نزدیک ماآمد. پروین دست مرا گرفت وبرای اولین بار لب به سخن گشود:
- کمکم کنید پونه خانم، تو رو خدا کمکم کنید.
دستش را در دست فشردم. چه کاری ازدست من برمی آمد؟ من خودم اسیر دست بهمن بودم. برای خودم چه کار کردم که برای او....
- تورو خدا پونه خانم، بهمن خان به من رحم کنین، من اشتباه کردم. می دونم اما طاقت تقاص اینطوری رو ندارم.
-ببین یه وقتایی راه برگشت نیست . یه روزی پونه هم از این حرفا زیاد می زد اما الان ما کنار هم خوشبختیم. البته تو نمی تونی اینجا بمونی،چون این خونه برای سه تای ما کوچیکه. تواین خونه وتوقلب من فقط جای یه نفره اونم کسی جز پونه نیست. اما خب قول می دم تو روهم جای زیاد بدی نفرستم.
بهمن دست پروین را کشید ومن به پایش افتادم وگریه را سردادم.
- تورو خدا بهمن. بیا منو بکش اما این یکی رومثل من بدبخت نکن. بهمن دست پروین را رها کرد و به چشمان من خیره شد. از نگاهش ترسیدم وکمی خودرا عقب کشیدم. اوهم گامی جلوگذاشت وسیلی محکمی به صورتم نواخت. کمی آن طرفتر افتادم. از جا بلندم کرد وبار دیگرضربه ای به صورتم زد. گریه کردم، اوعصبانی بود، خیلی عصبانی، تقریباً فریادزد:
- توبدبختی؟ مگه تو بدبختی؟ مگه من تورو خوشبخت نکردم؟
سکوت کردم. باردیگرمرا به باد کتک گرفت وصدای فریادش در گوشم پیچید:
- بگو که خوشبختی ، تو عشق منی، من این همه تلاش کردم که تو احساس خوشبختی کنی . مگه تو چی کم داری ؟ چی ازت دریغ کردم؟ لباس نداری، لوازم آرایش کم داری، یا ازغذا وخوراکت کم وکسر گذاشتم؟ پست فطرت من تموم عشقم رو نثارت کردم، اون وقت تو بی چشم ورو می گی که من بدبختت کردم؟ بگوکه خوشبختی، بگو که دوستم داری.
احساس کردم نزدیک است زیرمشت ولگد او جان بدهم. هروقت مست بود همین بلابه سرم می آمد. دلم می خواست فریادمی زدم که من این عشق وحشیانه را نمی خواهم، من به دنبال چنین عشقی نمی گشتم. اما برای زنده ماندن چاره ای نداشتم. به همین خاطربالحنی التماس آمیز گفتم:
- ببخشیدبهمن، بهمن منو ببخش ، دارم می میرم. نزن بخدا دیگه جون ندارم.
بهمن اشک ریخت. گریه اش به هق هق تبدیل شد،اما همچنان مرا می زد.
- بگو که دوستم داری، بگو که من تورو خوشبخت کردم.
- دوستت دارم.
- بلند بگو. بلندتر بگو.
- دوستت دارم بهمن، من تورو دوست دارم، تورو خدا نزن.
بهمن دست از کتک زدن من کشید وگوشه ای رفت و دستمالی آوردو گوشه لبم گذاشت. چشمهایش قرمز شده بود وقطرات اشک از آن پایین می چکید. معنی این عشق را درک نمی کردم.
- من عاشق توام، باور کن حاضرم برات بمیرم. حاضرم بخاطر تو حتی فرهنگ رو بکشم. مگه من زمان تونیستم؟ چرا اذیتم می کنی؟ مگه توعاشق زمان نیستی؟
با یادآوری زمان، اشک از دیده ام پایین چکید.
- برای من گریه می کنی یا برای زمان؟
سکوت کردم. نگاهش بازهم خشن شده بود. دستمال را از گوشه لبم برداشت ودستم راپیچاند.
-گفتم برای کی گریه می کنی؟
با صدای لرزانی گفتم:
- برای تو.
- پس دوستم داری آره؟
- آره.
بار دیگر دستمال را گوشه لبم گذاشت وبا چشمان قرمز شده اش به من نگریست وهمراه با اشک گفت:
- من نمی خوام تو رو کتک بزنم. من عاشق توام پس توهم بامن مهربون باش.
سکوت کردم او از جایش برخاست وبه سمت پروین رفت وگفت:
- بگیر بخواب.
سرم را در میان دستانم فشردم. صدای آه وناله پروین بار دیگر بلند شده بودای کاش کر بودم. ای کاش کور بودم ای کاش می مردم واینگونه ضجه وناله دختر معصومی را نمی شنیدم اما همه چیز در یک لحظه به پایان رسیدوما به آخر دنیا نزدیک می شدیم وفقط یک اشتباه عامل همه این ضجه ها واستغاثه ها بود.
- کمکم کن . پونه کمک. من من خودم رو می کشم من نمی تونم این خفت رو بپذیرم. خدایا البرز رو لعنت کن. البرز خدا ازت نگذره. این همه سال با حرفای رنگینت فریبم دادی وحالا ..البرز خدا ازت نگذره.من نمی تونم! من تحمل نمی کنم! من.....
دیگر صدای ضجه های پروین را نشنیدم. چشمانم را آرام باز کردم و دستم را از گوشم بیرون کشیدم وبه سمت آنها برگشتم. بهمن با تعجب کنار پروین نشسته بود. از جابرخاستم وکمی نزدیکتر رفتم. پروین در خون علتیده بود. صدای بهمن در گوشم پیچید:
- دختر دیوونه این چه کاری بودکردی؟
به سمت او دویدم ودستان خونینش را در دست فشردم.
- چرا این کار وکردی؟
قطرات اشک از گوشه چشم پروین پائین چکید.
- من باید زودتر از این حرفها این کارومی کردم.
- نه تو برای مردن خیلی جون بودی.
لبخند تلخ وزهردار او خنجری عمیق در قلبم زد وصدای لرزانش در گوشم پیچید:
- من باید تقاص پس می دادم وای که چقدر به خاط البرز دل پدرومادرپیرم رو شکستم اماعشق البرز کورم کرده بود. وای که چقدراحمق بودم.
دستانش را در دستانم فشردم و همراه با اشک گفتم:
- به خودت فشار نیار.
- من فریب خوردم. می دونی پونه من مثل یه آدم خرفت بازی خوردم. اون روزهایی که البرز بهم ابراز عشق می کردانگار پرنده شده بودم هیچ کس وهیچ چیز رو نمی دیدم ودرک نمی کردم جز البرزکه برام خداشده بود. فکرمی کردم حرف حرف اونه، نگاهش دیوونه ام می کرد. وقتی می گفت پروین بهت علاقه دارم دیوونه می شدم دلم می خواست همه عشقم روفداش کنم همین طورکه کردم. وای که چه نامه های رمانتیکی برام نوشت ومن خط به خط اونو از حفظ کردم برای این که اونو ببینم چه دروغهایی که به خانوادم نگفتم آخرش چی ؟ وقتی مامان نامه اونو دید ازم خواست که بهش بگم بیاد خواستگاریم. منم بهش گفتم اما اون بازم گولم زد. گفت پدر ومادرش مخالفن ومن باید باهاش فرار کنم. خیلی سعی کردم فکرش رو از ذهنم بیرون کنم اما نشد بالاخره فرار کردم اما اون سرقرار نیومد خیلی منتظرموندم وقتی صبح شد رفتم نزدیک خونه شون اون مثل هرروز از در خونه بیرون اومد تاسرکارش بره. رفتم جلو وبهش گفتم البرز من دیشب تاصبح سرقرار بودماما تو نیومدی. خندید وای که اون روز چقدر خنده اش زشت بود نگاه مسخره اش رو که یک زمانی عاشقش بودم به من دوخت وگفت:
- من فکر نمی کردم حرفهای اون شب رو اونقدر جدی بگیری. من یه حرفی زدم تو چرا از خونه تون زدی بیرون.
گفتم:
- یعنی تو از اولش منو دوست نداشتی.
بازهم خندید وگفت:
- عزیزم تو چرا انقدر بدقلق شدی بذار یه مدت بگذره آبهاکه از آسیاب افتاد می یام خواستگاریت فقط بهم زیاد فشار نیار.
اون روز گریه کردم. نمی دونم چقدر گریه کردم. من دیگه راهی برای برگشت به خونه نداشتم. من پلهای پشت سرمو خراب کرده بودم بر می گشتم وبه مادرم می گفتم شب روکجاگذروندم ناامیدوسرگردون توخیابونها می گشتم که سوار اتومبیلی شدم وبعدش سرازاون مهمونی درآوردم پونه من باید می مردم!به خاطر حماقتم باید می مردم.
اشک پهنای صورتم را پوشاند بهمن خانه را ترک کرده بودوسرپروین بیهوش روی زانوهایم قرار داشت. ساعتی گذشت که بهمن با دوستش سیروس آمد وجسدبی جان پروین را با اتومبیلی بردندو من تا صبح گریستم . دیگر از خودم هم بدم می آمد. بازهم به شرف پروین که مرگ را به این زندگی نکبت بار ترجیح داد. من هم باید به خاطر حماقتم می مردم اما هنوز زنده بودم وبه کارهای کثیفی که بهمن از من می خواست تن می دادم . ای وای برمن.
مدتها تحت تاثیر صحنه ای که دیده بودم اعصابم بهم ریخته بود با همه وحتی با خودم هم قهر بودم. تلاش بهمن به جایی راه پیدا نمی کرد هر چه او بیشتر تلاش می کردمن بیشتر در خودم فرومی رفتم. نمی دانم چه مدت در این حالت بودم دچار افسردگی شدید شده بودم. از خودم بدم می آمد. من هم باید کاراورا می کردم اما من جرات پروین را نداشتم من شهامت کشتن خودم را نداشتم وتن به همچین زندگی داده بودم.
آن روز صبح وقتی چشم گشودم بهمن خانه نبود. اصلاًحوصله رفتن به تهران رانداشتم می دانستم بهمن اگر بیاید وببیند که برای کارنرفتم ناراحت می شوداما برایم مهم نبود اصلاً حوصله نداشتم کنار پنجره رفتم. بیابان مثل همیشه بود. برای زندگی خودم وبیابان با آن همه یکنواختی دلم سوخت. باردیگر خوابیدم اما خوابم نمی برد وفقط درازکشیده بودم. صدای موتوربهمن آمد.ترسیدم اما مهم نبود. چشمانم را بستم وخودم را به خواب زدم کلید در جاکلیدی چرخید ودر باز شد. انتظار داشتم با مشت ولگدبلند شوم اما چندلحظه گذشت واتفاقی نیفتاد صدای آرام بهمن در گوشم پیچید که با محبتی عمیق گفت:
- نمی خوای بلند بشی پونه جون؟
چشمانم را گشودم ولبخندی برلب آوردو باردیگر گفت:
- دلم برای خنده هات تنگ شده تو حتی دیگه زمانی که زهرماری می خوری نمی خندی.
خنده تلخی کردم وباصدایی آرام گفتم:
- برای چی بخندم؟
- مگه توعاشق من نیستی؟