بعد از چند روز تردید بالاخره تصمیم خودشو گرفت, بهترین لباساشو پوشید کمی ادکلن به خودش زد, سوار ماشین شد و شروع به حرکت کرد.
مرد جوان میدونست که اون ساعت 12 از کارش مرخص میشه و میتونه ببیندش. در فاصله صد متری منتظر موند. چند دقیقه بعد از ساعت 12 دختر از در شرکت خارج شد. پسر خودش رو تو آینه چک کرد و چند بار جملاتی رو که قرار بود بگه رو با خودش تکرار و تمرین کرد. دستش رو دستگیره درب ماشین رفته بود که خشکش زد,
دختر رو دید که یه ماشین بزرگ شاسی بلند و گرون قیمت جلوش توقف کرده, مردی با لباس های گرون قیمت و شیک و قیافه مرتب از ماشین پیاده شد و محترمانه با دختر سلام و احوالپرسی کرد و در رو برای دختر باز کرد. هر دوی آنها سوار ماشین شدند و رفتند.
مرد جوان مدتی به حالت یخ زده و بی حس دورشدنشان را نگاه کرد تا اینکه از نظر ها محو شدند. ماشینش را روشن کرد و از منطقه دور شد...
مدام از خودش میپرسه چرا پول ندارم؟
مرد جوان میدونست که اون ساعت 12 از کارش مرخص میشه و میتونه ببیندش. در فاصله صد متری منتظر موند. چند دقیقه بعد از ساعت 12 دختر از در شرکت خارج شد. پسر خودش رو تو آینه چک کرد و چند بار جملاتی رو که قرار بود بگه رو با خودش تکرار و تمرین کرد. دستش رو دستگیره درب ماشین رفته بود که خشکش زد,
دختر رو دید که یه ماشین بزرگ شاسی بلند و گرون قیمت جلوش توقف کرده, مردی با لباس های گرون قیمت و شیک و قیافه مرتب از ماشین پیاده شد و محترمانه با دختر سلام و احوالپرسی کرد و در رو برای دختر باز کرد. هر دوی آنها سوار ماشین شدند و رفتند.
مرد جوان مدتی به حالت یخ زده و بی حس دورشدنشان را نگاه کرد تا اینکه از نظر ها محو شدند. ماشینش را روشن کرد و از منطقه دور شد...
مدام از خودش میپرسه چرا پول ندارم؟
