paeeizan
اخراجی موقت
[FONT="]پسرمهربان[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="]نگاهي انداخت[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت[/FONT][FONT="]: [/FONT][FONT="]پسرت اينجاست، او بالاخره آمد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت[/FONT][FONT="]. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد[/FONT][FONT="]: [/FONT][FONT="]ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟[/FONT][FONT="]! [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟[/FONT][FONT="]![/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]مرد جوان گفت[/FONT][FONT="]:[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="]بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]مرد پاسخ داد[/FONT][FONT="]:[/FONT][FONT="] [/FONT][FONT="]فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="]آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد[/FONT][FONT="]. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="]مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد[/FONT][FONT="]..[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="]نگاهي انداخت[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت[/FONT][FONT="]: [/FONT][FONT="]پسرت اينجاست، او بالاخره آمد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت[/FONT][FONT="]. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد[/FONT][FONT="]: [/FONT][FONT="]ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟[/FONT][FONT="]! [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟[/FONT][FONT="]![/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]مرد جوان گفت[/FONT][FONT="]:[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="]بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]
[/FONT][FONT="]مرد پاسخ داد[/FONT][FONT="]:[/FONT][FONT="] [/FONT][FONT="]فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود[/FONT][FONT="].[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="]آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد[/FONT][FONT="]. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT][FONT="]مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد[/FONT][FONT="]..[/FONT][FONT="][/FONT]
