کودک آرام گفت خدایا با من حرف بزن
و چکاوک آواز سر داد
کودک نشنید پس فریاد بر آورد خدایا با من حرف بزن
و تندر در پهنه آسمان غرید کودک اطرافش را نگاه کرد و گفت
خدایا بگذار ببینمت
وستاره ای درخشید اما کودک ندید کودک فریا برآورد خدایا
معجزه ایی ب من نشان بده
و کودکی متولد شد اما کودک متوجه آن نشد پس کودک ناامیدانه فریاد کشید خدایا مرا لمس کن تا بدانم ک اینجایی
و در آن هنگام خداوند فرودآمد و کودک را لمس کرد اما کودک
با دست پروانه را پراند بی خبر از همه جا راه خود را گرفت و رفت..
و چکاوک آواز سر داد
کودک نشنید پس فریاد بر آورد خدایا با من حرف بزن
و تندر در پهنه آسمان غرید کودک اطرافش را نگاه کرد و گفت
خدایا بگذار ببینمت
وستاره ای درخشید اما کودک ندید کودک فریا برآورد خدایا
معجزه ایی ب من نشان بده
و کودکی متولد شد اما کودک متوجه آن نشد پس کودک ناامیدانه فریاد کشید خدایا مرا لمس کن تا بدانم ک اینجایی
و در آن هنگام خداوند فرودآمد و کودک را لمس کرد اما کودک
با دست پروانه را پراند بی خبر از همه جا راه خود را گرفت و رفت..